eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
2.8هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.ir/rooberaah «ارج» http://eitaa.ir/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آهسته گفت: من که کبوتر نمی شوم/ اما دلم به دیدن گلدسته‌ات خوش است 🎶 @sad_dar_sad_ziba ๑▬▬▬✨✨▬▬●
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۵۵: ...درِ اتاق رو باز کردم امبروژا گفت: «می شه بدویی بیایی توی سالن تلویزیون؟ بدو... بدو...» گفتم: «چه خبره؟ چه قدر هولی!» - بدو یکی از شبکه ها داره یه موسیقی ایرانی پخش می کنه. بچه ها توی سالن نشستن که تو بیایی برامون ترجمه کنی. درسته که اون ارائه دوباره در بدو شروع ساکت و خاموش موند، دیدم واقعاً یه فرصت طلاییه و چی بهتر از یه مانور تبلیغی دیگه درباره ی کشور ادیب و ادبیات دوستم. در اتاقم رو قفل کردم. امبروژا از ترس این که بخش‌های زیادی از شعر رو از دست بده دست من رو می کشید و توی اون راهروی نسبتاً تنگ می دوید. تقریباً بخش اعظمی از بچه‌های طبقه ی ما توی سالن بودن؛ مغی، ریاض، نائل، ویدد، سیلون، کریستف، ژولین، دینش، و... به صفحه ی تلویزیون اشاره کرد و با خوشحالی گفت: «می شه این رو برامون ترجمه کنی؟ فکر کنم ایرانیه.» چشمم افتاد به صفحه ی تلویزیون. با خودم گفتم: «این دیگه کیه؟» بچه ها در سکوت کامل بودن تا تمرکز من به هم نخوره و یک وقت چیزی از کلمات رو جا نندازم و من چشمم به حرکات بی ربط خواننده بود و... و از همه مهم تر شعری که قرار بود برای اون جمع ادیب و علاقمند ترجمه کنم. خواننده می خوند: تیکه تیکه کردی دل منو سر به سرم نذار دیگه می خوامت (!) تیکه تیکه بردی دل منو در به درم کردی، تو رو، تو رو می خوامت بیا تو، خودت بیا تو فقط تو بیا پهلوی من و... و این مفاهیم عمیق رو یه شصت باری خوند. عجب زحمتی کشیده بود شاعر! با خودم گفتم: «چیه این درسته که ترجمه کنم؟ که اصلا ارزش داشته باشه وقت بذارم برای ترجمه ش؟» اما نگاه همه به من بود؛ «فلاکت» به تمام معنا! مغی گفت: خب بگو دیگه! داره چی می گه؟» گفتم: «در واقع داره می گه که... ماجرا اینه که... یعنی خطاب به طرف مقابل داره می گه که از شدت علاقه به تو قلبم تیکه تیکه شده... و این که سر به سرم نذار، دیگه تو رو می خوام!» امبروژا گفت: «دیگه تو رو می خوام؟... یعنی چی؟... یعنی تا الآن که باهاش دوست بوده نمی خواسته طرف رو؟ حالا از الآن به بعد تصمیم گرفته که طرف رو بخواد؟» مغی گفت: فکر کنم می خواد بگه تصمیمم رو گرفته م و دیگه از امروز به بعد می خوام بیام خواستگاری. درسته؟ همین رو می خواد بگه؟» گفتم: «نه، نه دقیقاً! داره چیز دیگه ای می گه.» با خودم فکر کردم: «واقعاً چرا که نه؟ طرف وقتی این چند خط رو برای اون آهنگ نوشته اصلاً اون قدر برای شنونده ارزش قائل نبوده که به خودش زحمت بده روی بخش فنی و محتوایی شعرش یه کم کار کنه. حتی بهش فکر هم نکرده. اون وقت من می خوام با ترجمه محتوایش رو ارتقا بدم؟ خب نمی شه دیگه!» امبروژا گفت: «ببین نیلو... حس می کنم شاعر می خواد معشوق رو شگفت زده کنه، آره؟ می گه تو اذیتم کردی و بیچاره م کردی. حالا که این طور شد و این کارهای بد رو انجام دادی، دیگه از این به بعد... و بعد همین طور که معشوق منتظره که بهش بگه دیگه نمی خوامت طرف می گه دیگه می خوامت! نظرت چیه؟» مغی گفت: «آخه معشوق رو کی این جوری شگفت زده می کنه؟ داره مسخره ش می کنه. مگه نه؟» سیلون خیلی جدی و در نقش یک استاد خیلی مسلط از روی مبل بلند شد و دستانش رو باز کرد و رو به بچه ها گفت: «بچه ها... بچه ها بذارید دوباره شعر رو با هم مرور کنیم. زود درباره ی محتوای شعر فارسی نباید قضاوت کرد. دنبال نزدیک ترین معانی نباشید.» تو دلم گفتم: «نه، جون مادرت بذار همین یه بار رو از این بیت دری وری رد بشن برن. آخه این چیه که مرور نیاز داشته باشه؟» سیلون رو به من ادامه داد: «خب تو گفتی که دقیقاً می گه این معشوق، قلب من رو پاره پاره کرد... علاقه به تو... آره؟ درست فهمیدم؟» گفتم: «بله، البته تو خیلی قشنگ تر ترجمه ش کردی. اما می شه تقریباً گفت که شاعر دلش می خواسته همین رو بگه. یعنی اگه این رو گفته بود خیلی بهتر بود!» با خودم گفتم: «خدایا، چه غلطی کردم اومدم توی سالن!» سیلون گفت: «خب این که می گه سر به سرم نذار یعنی چی؟» گفتم: «یعنی دست از سرم بردار... برو... برو... چه طور بگم؟ یعنی برو. آن قدر مزاحم نشو. ولم کن. مثلاً همچین چیزی دیگه!» عمر گفت: «دهنت رو ببند و گم شو! آره؟ یه چیزی توی این مایه ها می گه؟» ببخشید دیگه! کلاً ادبیات کلامی عمر این طوری بود. گفتم: «نه، نه، معلومه که نه! شما خیلی بد ترجمه کردید. همون بود که گفتم دیگه. می گه ولم کن بابا. دیگه می خوامت.» ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
🌱 شاگردی از استاد پرسید: خواهش می کنم به من بگو از کجا باید یک انسان خوب را تشخیص دهم؟ 🌳 استاد جواب داد: تو نمی توانی از روی سخنان یک فرد تشخیص دهی که او یک انسان خوب است، حتی از ظاهر او هم نمی توان به این شناخت رسید. اما می توانی از فضایی که در حضور او به وجود می آید، او را بشناسی؛ چرا که هیچ کس قادر نیست فضایی ایجاد کند که با روحش سازگاری نداشته باشد. ⏰ 💠|↬ @sad_dar_sad_ziba ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
اگر در غرب کودک را به زور با نمادها و آیین های همجنس بازان عجین کنند ترویج خشونت و ظلم به کودک نیست، اما این جا در ایران اگر به بچه ها سرود ملی مذهبی یاد بدهیم می شود ترویج خشونت و ناسازگار با روحیات کودکان! /دشمن شناسی 🐺 🔰 @sad_dar_sad_ziba ♦️
🍃🌸🍃_ _ _🍃🌸🍃 🕊 هیچ درختی به خاطر پناه دادن به کبوترها بی بار و برگ نشده است! تکیه گاه باشیم! 🌳 ☕ ☁️🌨☁️ 🌨💚🌨 ☁️🌨☁️ ༻‌☕ @sad_dar_sad_ziba ☕༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌿🌿🌿 دم به دم تنگ كنم دايره ی خلوت خويش/ تا بدان جا كه دهم دل به دل صحبت خويش دوری و دوستی و حرف كم و رنجش كم/ با چنين شيوه توان داشت نگه عزت خويش پای بوسی شده سرلوحه ی بزم آرایی/ آه از این گونه زبون ساختن همت خویش من از این قاعده بیرونم و زین مایه تهی/ به جهانی ندهم سابقه ی حرمت خویش زود رنجيدن اگر جرم منِ ساده دل است/ جمع ياران، ابدی باد و مرا عزلت خويش جرعه ای آب و لبی نان، چو شود مایه ی عمر/ چه بهشتی به از این کلبه ی بی منت خویش شمع گريان شده می سوخت ولی روشن بود/ نازم آن سر که فِتَد در قدم غيرت خويش آفرین بر شرف جوهر خودجوییِ من/ تا ابد پشت من و تکیه بر این فطرت خویش «معینی کرمانشاهی» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
🕌 /اصفهان /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
بگو و نترس! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦠 سرطان رسانه /جهان رسانه 📡 💻 📱 ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🏡 چی شد که این خونه های زیبا و دلنواز رو دادیم و به جاشون ساختمون های کوچیک و خفه رو گرفتیم؟ 🏢 🌱 امید @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از تبلیغات رسانه ای تا واقعیت! 🇫🇷 فرانسه ◼️ ……………………………………… /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
🏔 / سنندج /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ «ناصرالدین شاه» سالی یک بار آش نذری می پخت و خودش در مراسم پختن آش حضور می یافت تا ثواب ببرد! رجال و رؤسای مملکت هم برای تهیه آش جمع می‌شدند و هر یک کاری انجام می دادند. خلاصه هر کس برای تملق و تقرب پیش ناصرالدین شاه مشغول کاری بود. خود شاه هم بالای ایوان می نشست و قلیان می کشید و از بالا نظاره گر کارها بود. سرآشپزباشی ناصرالدین شاه در پایان کار دستور می داد به در خانه ی هر یک از رجال، کاسه آشی فرستاده می شد و او می بایست کاسه ی آن را از اشرفی پر کند و به دربار پس بفرستد. 🍵 کسانی را که خیلی می خواستند تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری می ریختند. واضح است آن که کاسه ی کوچکی از دربار برایش فرستاده می شد کمتر ضرر می کرد و آن که مثلا یک قدح بزرگ آش که یک وجب روغن رویش ریخته شده دریافت می کرد حسابی بدبخت می شد. به همین دلیل در طول سال اگر آشپزباشی با یکی از اعیان یا وزرا دعوایش می شد به او می گفت: «بسیار خب! بهت حالی می کنم دنیا دست کیه! آشی برات بپزم که یک وجب روغن روش باشه!» 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺‌‌‌ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧠 کی تو کله ی شما خوابیده؟ و... 🌃 /اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌾 پیر شدن به کوهنوردی شباهت دارد: هر قدر بالاتر می روی نیرویت کمتر، اما افق دیدت وسیع تر می شود. ⏰ 💠|↬ @sad_dar_sad_ziba ⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۵۶ : ...کم کم داشت حالم از اون شرایط به هم می خورد. بچه ها متوجه نمی شدن که من دارم سر کار می ذارمشون یا واقعاً متن شعر همین قدر سخیفه. خدا خدا می کردم که هرچه زودتر اثر فاخری که می شنیدیم بساطش جمع بشه. اما همیشه درست توی همین شرایط زمان کش می آد و واحد گذشت زمان از ثانیه به شبانه روز تغییر پیدا می کنه. سیلون دست به سینه وایساده بود و داشت سعی می کرد عمقِ نداشته ی شعر رو بفهمه! چند بار به سرم زد بهشون بگم: «ببینید بچه ها، این اصلا در سطحی نیست که اسمش رو شعر بذارم. طرف یه چیزی خونده رفته.» اما نمی شد آبروریزی بود. بعد از اون همه تعریف و تمجید درباره ی شعر و ادب پارسی و مردم ادیب کشورم جای همچین حرفی نبود. ویدد که سمت چپ مغی نشسته بود و تا اون موقع ساکت بود گفت: «من فکر می کنم اصلاً با معشوقش مؤدب حرف نمی زنه!» گفتم: «خب، البته بله، کلاً شعرش جوری گفته شده که با آدم بافرهنگی طرف نباشیم!» مغی گفت: «خب، بعدش چی می شه؟» شعر رو گوش کردم: «بیا تو خودت بیا تو فقط تو بیا پهلوی من!» گفتم: «می گه بیا!» امبروژا گفت: «خب بقیه ش چی؟» - همین، می گه بیا. - خب این که یک کلمه ش بود! بعد چی می گه؟ - می گه... تو بیا. یعنی همونه. فقط ضمیر شخصی اضافه کرده. می گه تو، خود تو بیا. - خب، این رو که یه بار گفت چه قدر می گه آخه؟ - لازم بوده چند بار این نکته رو متذکر بشه. با یه کم مکث گفت: «بهره ی هوشی معشوق پایین تر از سطح طبیعیه؟» - نه بابا... چه ربطی داره؟ - آخه تا الآن این رو صد بار گفته. - ای بابا... چه می دونم؟ می خواد طرف شیر فهم بشه که خود اون باید بیاد. کار از محکم کاری عیب نمی کنه. - چرا یعنی ممکن بوده به جای این یکی دیگه بیاد؟ یه دفعه زد زیر خنده. گفتم: «لطفاً یه کم بیشتر تلاش کن که متوجه بشی.» قیافه ش رفت توی هم با دندون شروع کرد به کندن ناخن انگشت کوچیکه ی دست چپش. گفت: «من فقط دارم سعی می کنم فرهنگ ایران رو بشناسم...» عمر و ویدد و نائل عربی حرف می زدن و خدا رو شکر نمی فهمیدم چی می گن. اما بقیه که با هم فرانسه صحبت می کردن داشتن نظرشون رو درباره ی ماشینی که خواننده سوارش بود مطرح می کردن! احتمالاً به این نتیجه رسیده بودن که نکته ی قابل بحث دیگه ای نداره. به عنوان بیانیه ی اختتامیه ی جلسه ی پر معنا، بلند گفتم: «ببینید هر کشوری هزار مدل آدم داره. هرکی فارسی می خونه یا فارسی حرف می زنه نشون دهنده ی فرهنگ ایران نیست. این خواننده هم زبون شعرش فارسیه؛ اما فقط همین بخشش با جامعه ی حداکثری ایران و فرهنگ ادبیاتش مشترکه. همین! توی همین فرانسه چه قدر اشعار دری وری و بی خود خونده می شه؟... خب، ادبیات فرانسه یعنی اون؟...نه دیگه!» سعی کردم خودم هم تهش نتیجه گیری کنم که بحث تموم بشه. نمی شد... باید اعاده ی حیثیت می کردم از ادبیات ایران! باید یه سری تِرَک موسیقی قابل دفاع پیدا می‌کردم، تکثیر می کردم، می دادم به اون جماعت؛ که قطعه ی تخریب کننده ی اون روز یه کم تو ذهنشون کم رنگ بشه. می خواستم این کار رو خیلی زود انجام بدم؛ اما قطعاً بعد از ساخت اون ارائه ی لعنتی! ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق زیــارت گنبد طلا 🌺 زادروز حضرت عشق، امام رئوف، امام رضا جان (درود خدا بر او) خجسته و مبارک! / ولایت و انتظار 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
💚 به دست آور! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۵۷ : «اتاق پرو به وسعت شهر» عجب هوایی داشت شنبه! آسمون ابری بود و بوی بارون، هنوز نباریده، توی فضا پخش بود. باد ملایم و خنک و آرومی می وزید و اشتباه ترین کار، موندن توی خوابگاه بود. من و امبر هر چند روز یک بار دور دریاچه ی نزدیک خوابگاه می دویدیم. یه مسیر پنج کیلومتری داشت که نسبتاً خلوت و خوب بود. اما اون روز نرفتیم دور دریاچه. به جاش رفتیم که چرخی توی سطح شهر بزنیم. بعضی از فروشگاه ها حراج زده بودن. به همین دلیل افراد زیادی برای دیدن محصولات شون به اون جا می رفتن. یه بخش از این افراد هم دانشجوهایی بودن که نه برای خرید، بلکه برای تفنن و قدم زدن اون طرف‌ها پیداشون می شد. اصلاً نفهمیدم وقتی از خوابگاه راه افتادیم چه طور رسیدیم میدون «غلیما» از بس حرف زدیم و از در و دیوار گفتیم. همین قدر فهمیدیم که میدون شلوغ بود. پیاده شدیم و با توجه به این که اون جا مرکز شهر بود. بقیه ی راه رو پیاده و قدم زنون ادامه دادیم. رسیدیم به یکی از فروشگاه های نسبتاً بزرگ که انواع لباس و پارچه و حوله رو حراج کرده بود؛ بعضی ها بیست درصد تخفیف بعضی های دیگه سی درصد، تعدادی چهل درصد، و اون بخشی هم که مطمئن بودی احدی نگاه هم نمی کنه پنجاه درصد. به پیشنهاد امبر رفتیم سراغ بخشی که لباس‌های مخصوص ورزش داشت؛ انواع تی شرت و شلوار گرم کن و خلاصه لباس های ورزشی زنونه و مردونه. توی یکی از قفسه ها افتخار ملاقات با نوعی لباس ورزشی زنونه نصیبمون شد؛ یک شلوارک کوتاه و یک تاپ نیم تنه که بندی هم برای نگه داشتن اون دو وجب پارچه نداشت و احتمالاً به حول و قوه ی الهی خودش سر جاش می ایستاد. واقعاً چه قدر علم پیشرفت کرده. در حال برانداز کردن اون لباس بودم که خانمی، تک پوش به تن و شلوارک به پا، یکی از اون ها رو برداشت و از یکی از آقایون متصدی لباس ها پرسید: «این ها همین یه اندازه رو دارن؟» آقا جواب داد: «نه، اما اون که برداشتید فکر کنم هم اندازه ی شماست. اجازه بدید بیام نگاه کنم.» متأسفانه اون جا عادیه. تکنولوژی پیشرفت کرده آدم ها پسرفت! دستگیرش نشد حکایت اندازه ی لباس و وضعیت اون خانم چیه. این بود که پیشنهاد کرد خانم لباس رو بپوشه. خانمی که عرض شد لباس ورزشی به دست رفت سمت سه چهار تا اتاقی که سمت راست ما بود. در یکی از اتاق ها رو به سمت خودش کشید که صدایی از داخل اتاق با خونسردی گفت: «این تو منم!» خانمه گفت: «متأسفم» ...و با سرعت در رو بست. رو کرد به ما و بدون این که حرفی زده باشیم در توجیه بی دقتی خودش گفت: خب چه می دونستم کسی اون جاست؟... هان... از کجا باید می دونستم؟ ما هیچ وقت نمی دونیم کی کجاست! از کجا بدونیم؟ هان؟» طرف شیرین نمی زد! خیلی هم عاقل بود. فقط خیلی خجالت کشیده بود. برای همین حس می کرد با توضیح دادن مکرر علت وقوع حادثه از شرمندگیش کم می شه. به نظرم آدم محجوبی اومد؛ شاید هم خجالتی. به هر حال حتماً حیا و عفت رو خوب درک کرده بود که اون قدر معذب شده بود دیگه! در دوم رو با احتیاط باز کرد و وارد اتاق پرو شد. به ده دقیقه نرسید که از لای در بلند گفت: «آقا... آقا... لطفاً!» متصدی لباس های ورزشی سر جاش نبود که به داد طرف برسه. داشتم با خودم فکر می‌کردم: «این خانم با حیا و محجوب واسه چی داره دنبال یه آقا می‌ گرده که سؤالش رو بپرسه؟ به خصوص این که باید در رو هم خیلی کم باز کنه و سؤال کردن از لای در هزار جور مشکلات داره. خوبه به امبر بگم بریم یه متصدی دیگه رو پیدا کنیم که کار اون خانم راه بیفته.» که دیدم خانومه، با همون نیمچه لباس، از اتاق پرو اومد بیرون! بابا باحیا، بابا عفیف! متأسفانه نظیر این عبارات در ادبیات فرانسه نیست و من نتونستم احساساتم رو بلند بروز بدم و امبروژا که داشت با چشم گرد شده طرف رو نگاه می کرد از این عبارات پرمعنای فارسی بی بهره موند! عمو رفته بود بالای سر یه نفر دیگه و اون خانم شروع کرد به گز کردن فروشگاه برای پیدا کردن یه عموی دیگه، با همون لباس ها! از فکر و خیالاتی که به سرم زده بود خنده م گرفته بود. امبر که مثل من داشت اون ماجرای ساده رو دنبال می‌کرد، با آرنج زد به من و گفت: «به چی داری می خندی؟» - ببین... این خانم واسه چی برای پوشیدن لباس ورزشی رفت تو اتاق پرو؟ - خب واسه این که نبینن! - دقیقاً چی رو؟! ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚢 تحویل دومین نفت‌کش بزرگ ساخت ایران به ونزوئلا 🚢 این نفتکش ۲۵۰ متر طول دارد و می‌تواند ۸۰۰ هزار بشکه نفت حمل کند. 🚢 این کشتی نفتکش دومین کشتی از سفارش سال‌های گذشته کشور ونزوئلا به ایران است. طبق قرارداد منعقد شده قرار است ایران ۲ نفتکش دیگر نیز پس از ساخت به این کشور تحویل داده شوند. 💠 سال «تولید، دانش بنیان و اشتغال آفرین» /تولید ایرانی 🌾 🔩 💊 ……………………………… 🗞 صد در صد 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ ⚙🛠 🔩ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاید باورتون نشه ولی این ها حشره هستن نه گل و گیاه. 😍 🌿 @sad_dar_sad_ziba 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️ راه آلوده کردن و به سقوط کشاندن یک جامعه ی الگو و نمونه چیست؟ 🌃 /اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ یک تحویلدار بانک می‌گفت: ﭘﺴﺮﺑﭽﻪ‌ﺍﯼ ﯾﻪ ﻗﺒﺾ آﻭرد تا ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ کنه. ﮔﻔﺘﻢ: ﻭقت ﮔﺬﺷﺘﻪ، سامانه ﺭﻭ ﺑﺴﺘﯿﻢ. ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺎﺭ! ﮔﻔﺖ: می‌دﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﭘﺴﺮ کی‌ام؟ بابام رو ﺑﯿﺎﺭم هم همین رو می‌گی؟! ﮔﻔﺘﻢ: فرقی نمی‌کنه! سامانه رو ﺑﺴﺘﯿﻢ ﭘﺴﺮﺟﺎﻥ! رفت و ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﺮﺩ ﺍﻭﻣﺪ که ﻟﺒﺎﺳ‌ﺎﯼ کهنه ﻭ ﭼﻬﺮﻩ رنج‌دیدﻩای داشت. ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺑﺎﺑﺎﺷﻪ. ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ، ﺗﺤﻮیلش ﮔﺮﻓﺘﻢ. ﻗﺒﺾ ﻭ ﭘﻮلش رو ﮔﺮﻓﺘﻢ و ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﺸﻢ. ﺗﻪ قبض رو ﻣُﻬﺮ ﮐﺮﺩﻡ و ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺶ. ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﺸﻮ تا ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻨﻢ. ﭘﺴﺮﻩ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﺪﯼ گفتم ﺑﺎﺑﺎم رو ﺑﯿﺎﺭﻡ نمی‌تونی ﻧﻪ ﺑﮕﯽ ﺑﻬﺶ. ﺑﻌﺪﺵ ﺧﻨﺪﯾﺪ. ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﻭ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ، ﻣﻦ می آﻡ. ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻢ ﮔﻔﺖ: ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﺍﺯﺕ به‌خاطر ﺍین که ﺟﻠﻮﯼ بچه‌ م ﺑﺰﺭﮔﻢ ﮐﺮﺩﯼ! 📎 ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﺑﭽﻪ، ﭘﺪﺭ ﺗﻨﻬﺎ ﻓﺮﺩی است ﮐﻪ ﺣﻼﻝ ﻣﺸﮑﻼت است ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻓﺮﺩ نیرومند در جهان، اوست. این بزرگ را کوچک نکنیم! 🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺‌‌‌ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .