📄 #داستان
💞 #گذشت_بهاره
✅ #قسمت_دهم
✳️ #قسمت_آخر
🔸 صدایی دور سر بهاره چرخید. بی وقفه می گفت: بگذر تا بگذریم.
🔹 بهاره آهی کشید. با بغض گفت: گذشتم. هر دوتان را حلال کردم. إن شاءالله بچه ات به سلامت به دنیا بیاید.
🔸 فائزه خندید. گفت: سلام ما را هم به آقا برسان. از خدا می خواهم به حق این شب عزیز پسر شما هم شفا بگیرد.
🔹 بهاره إن شاء اللهی گفت. خداحافظی کرد و گوشی را درون کیفش انداخت.
🔸 انگشتانش را دور گردن هشت ضلعی حلقه کرد. اشک امانش نداد. به ضریح خیره شد. با بغض گفت: یا امام رضا شاهد باش از سر هر دوشان گذشتم. از خدا بخواه با تولد بچه ای سالم دلش را خوش کند.
🔹 هشت ضلعی حضرت را دید که از حرم به طرف مادر و کودک روان شد. روی صورت طفل دست کشید. صورت لطیفش بوی دستان حضرت را نوشید. چشمانش را باز کرد. حضرت را دید. اثری از سفیدی و لایه روی چشمش نبود. به سیمای نورانی و چهره گشاده او خندید. بوی عطری بهشتی در فضا پیچید.
🔸 ناگهان بوی عطر گلی مشام بهاره را پر کرد. به اطراف دقیق شد. مادرش کنار او روی زمین نمور نشسته بود. حمید نشسته به دیوار سقاخانه تکیه داشت. خادمی را در انتهای صحن دید. اما کس دیگری از آنجا نگذشت.
🔹 بهاره با شنیدن صدای خنده سهیل، چادر را کنار زد. چشم های کودک طور دیگری شده بود. مثل قبل نبود. حتی با چند دقیقه قبل هم فرق داشت. با دقت بیشتری نگاه کرد. پرده اشک های جلو چشمش را با گوشه چادر کنار زد. سهیل دستانش را بالا آورد. بدون اینکه دستانش به خطا رود، صورت او را لمس کرد. بهاره فریاد زد: بچه ام ... بچه ام ...
🔸 حمید بلند شد. به طرف او دوید. حواسش به سُر بودن زمین نبود. تعادلش را از دست داد. به زمین خورد. کلاه از دستش افتاد. با عجله برخاست. بدون آنکه کلاهش را بردارد با احتیاط به طرف بهاره رفت. حمید، سهیل را همانطور که ما بین پتو مثل کرم ابریشم پیچیده شده بود از دستان بی حس بهاره گرفت. پتو را روی دست های او کشید. نگاهی به چشمان او انداخت. چشمانش همرنگ چشمان بهاره شده بود. بهاره و مادرش هق هق کنان به سهیل چشم دوختند. دانه های برف روی صورتشان نشست و در وجودشان ذوب شد. هشت ضلعی شور و ذوق آن ها را دید. نگاه هاشان رنگ سپاسگزاری و قدر دانی داشت.
🔹 سهیل با تقلا توانست دست هایش را آزاد کند. می خندید. دست می زد. برف ها را می گرفت. هشت ضلعی چشم در چشم بهاره شد. چشمان درشت با مژه هایی بلند، صورت سفید با گونه هایی گل انداخته، ابروهای باریک، لبان کوچک و گرمش را روی هشت ضلعی چسباند. شبکه های دور هشتی ها را در پنجه گرفت. شبکه ها، هشتی ها و هر جایی که بوی قدوم امام رضا علیه السلام را می داد، بوسید. سلام کرد. هر سه دلشان را روانه دور حرم و میان جمعیت کردند. از ته دل تشکر کردند. حمید، سهیل را جلو برد. سهیل هشت ضلعی را با دستان کوچکش محکم گرفت. حمید گفت:ببوسش بابایی.
🔸 سهیل، لبان لطیف و نازکش را روی هشت ضلعی گذاشت. به جای بوسیدن، بازوهای هشت ضلعی را مکید. بهاره نگاهی به انگشترش انداخت و نگاهی به حمید. حمید ، راز نگاه بهاره را فهمید. سرش را به نشانه رضایت تکان داد. بهاره انگشتر را با زحمت از انگشت بیرون آورد و درون ضریح شیشه ای پشت پنجره فولاد انداخت. دلشان نمی آمد از آنجا دل بکنند؛ امّا چاره ای نداشتند. هوا سرد و سردتر می شد و دانه های برف ، بزرگتر. سرما از پوست و گوشت عبور کرده و به استخوان نفوذ می کرد. تا ساعت حرکتشان، زمانی نمانده بود. دلشان را کنار هشت ضلعی به پنجره فولاد گره زدند و رفتند.
🔹 آهسته آهسته از حرم دور شدند. چند قدم می رفتند، برمی گشتند. با حسرت به هشت ضلعی و ضریح پشت آن و امام رضا علیه السلام خیره می شدند. دست به سینه می گذاشتند. سلام و احترامی به جا می آوردند. چند قدم دور می شدند و همین کار را تکرار می کردند. به در خروجی صحن رسیدند. برای آخرین بار ادای احترام کردند. اشک از چشمانشان جاری شد. مثل عاشقی که مجبور است از معشوقش دور شود و پایش قدرت حرکت را از دست داده ، توان حرکت نداشتند. زیر سقف ایوان در ورودی اندکی ایستادند. دلشان قدری آرام گرفت. آخرین سلام را دادند و از جلو دیده هشت ضلعی محو شدند.
🔸 همه جا خلوت و ساکت شد. هشت ضلعی از شدت سرما به زور چشم هایش را باز نگه داشته بود. دانه های برف ، پایین آمدند و کنار او نشستند. زمین ، لباس سفید بر تن داشت. آن شب همه شاد بودند. ساعت به صدا درآمد. با ضرباتش مولکول های خواب هوا را به جنب و جوش انداخت، یک، دو، سه. سه ضربه نواخت.
🔹 هشت ضلعی، حرم را زیر نظر داشت. حضرت را می دید و سیل جمعیت عشاق دوار اطراف ضریح را. اکثرشان تلاش می کردند با هزار زحمت، دستشان را به ضریح برسانند . حضرت از هیچ کس غافل نبود. دست رحمتش را روی سر همه می کشید. حتی به رهگذران پشت پنجره هم نظر لطف می انداخت.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#خدایا
چنان کن #سرانجام #کار ، تو #خشنود باشی و ما #رستگار
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
✅ #بهترینها
🌸 قَالَ الإمامُ زينُ العابدينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ: خَيْرُ مَفَاتِيحِ اَلْأُمُورِ اَلصِّدْقُ وَ خَيْرُ خَوَاتِيمِهَا اَلْوَفَاءُ.
🌸 امام زين العابدين عليه السلام : بهترين سرآغاز كارها، راستى است و بهترين سرانجام آنها، وفادارى .
📚 ميزان الحكمه ,جلد سوّم,محمّد محمّدی ری شهری,صفحه 561؛ بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام , جلد۷۵ , صفحه۱۶۱
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید محمود احمدی:وصیتم به مردم این است که راه شهداء را فراموش نکنند و دعا برای امام زمان را فراموش نکنند و ما ان شاء الله کربلای حسینی را آزاد خواهیم کرد و بعد از کربلا به قدس خواهیم رفت . ان شاءالله .
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار محمود احمدی قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار محمود احمدی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
198.mp3
1.98M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار محمود احمدی قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#خدایا
تو را #شکر می کنم
که مرا #بی_نیاز کردی تا از #هیچ_کس و #هیچ_چیز #انتظار ی نداشته باشم
#خدایا
#عذر می خواهم
از اینکه در #مقابل تو می ایستم و از خود #سخن می گویم و خود را #چیزی به #حساب می آورم که تو را #شکر کند و در #مقابل تو بایستد و خود را طرف مقابل به #حساب آورد
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh
✅ #بخشش
🔶 أَبِي جَعْفَرٍ عَلَيْهِ السَّلاَمُ يَقُولُ: لاَ تُعْطِي اَلْعَطِيَّةَ تَلْتَمِسُ أَكْثَرَ مِنْهَا
🔸 امام باقر عليه السلام می فرماید:چيزى عطا مكن براى اينكه در قبال آن مقدار بيشترى طلب كنى
📚 ميزان الحكمه ,جلد12 ,صفحه371؛ بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام , جلد۹۳ , صفحه۱۴۴
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید غلامحسین ارباب رشید: با مردم برخورد اسلامی داشته باشید، در راه اسلام و قرآن قدم بردارید و مواظب باشید که شیطان باعث دوری شما از خدا نگردد.
🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار غلامحسین ارباب رشید قرائت خواهیم کرد.
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
📝 @sahel_aramesh
🌷 به نیت شهید بزرگوار غلامحسین ارباب رشید قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
199.mp3
1.85M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است.
🌷 به نیت شهید بزرگوار غلامحسین ارباب رشید قرائت بفرمایید.
❤ #در_محضر_قرآن
📝 @sahel_aramesh
📄#داستانک
😥#لطف_عالی_مستدام
🔻وقتی با خواری از در بیرون می رفت همانطور که سرش پایین بود گفت: «من به شما مدیونم، من هیچ طلبی ندارم، هرچی هست لطف شماست، لطف کردین، لطف عالی مستدام.»
🔸باورش نمی شد که سر سیاه زمستان با پنج سر عائله بی خانمان شده باشد مگر وقتی که در خانه توی صورتش بسته شد. پرت شد روی برف ها و جلوی نگاه های نگران زن و بچه اش خیره ماند به در چوبی که انگار سال هاست بسته است.
🔹یاد زمانی افتاد که آلونکی فکستنی را با کمک زور بازوی خودش و همکاری بچه ها در نقطه ای پرت و دور افتاده از شهر ساخته بود. با پاره های چوب دور ریخته از خانه های فرسوده و جعبه های خالی میوه. میخ های کج و کوله و زنگ زده جعبه ها را بیرون می کشید و سعی می کرد دوباره در تن دو پاره چوبی که قرار بود سقف بالای سرش باشد فرو کند. میخ کج می شد. چوب ها ترک می خورد و سقف روی سرش خراب می شد اما بالاخره توانسته بود قبل از رسیدن زمستان جان پناهی برای خودش و بچه ها فراهم کند. دلشان به داشتن هم خوش بود و سربلند که منت بازو می کشند.
🔸روزگار را سخت اما شیرین می گذراندند تا آن شب نحس اواخر زمستان. سرما کولبارش را جمع کرده بود و دیگر چکه های برف آب شده و باران، از شیار چوب های کج و معوج، داخل قابلمه های رویی نمی چکید. پدر با افتخار به بچه هایش نگاه می کرد و خوشحال که توانسته بودند خودشان را به بهار برسانند. شب بود و دیر وقت که شنید در خانه را بی رحمانه می کوبند. چیزی نمانده بود در وصله پینه شده را از جا در بیاورند که خودش را رساند و در را باز کرد. از آنچه می دید به شدت جا خورد. حاجی خیر شهر بود که گذارش به خانه که نه به جعبه خرابه آنها افتاده بود. از ذوقش فراموش کرد سلام کند. با عجله برگشت و زن و بچه ها را بیدار کرد.
🔹دیدن چنین خانه ای با پنج سر عائله، دل هر سنگی را به رحم می آورد. مطمئن بود کمکش می کنند اما هیچ فکرش را هم نمی کرد که جناب خیر، خانه باغ بزرگ خودش را در اختیار او بگذارد. خانه باغ، قدیمی و زوار در رفته بود اما بزرگ و با اتاق های زیاد. یک طبقه همکف و یک طبقه زیر زمین بود در وسط باغی وسیع و پر درخت. درخت های گیلاس و زرد آلو و بوته های انجیر و فندق. در پوست خود نمی گنجید. انگار با چشمانش بهشت را می دید.
🔸خیلی زود اسباب کشی کردند به خانه جدید. جابجا کردن چهار تکه ظرف ملامینی سوخته و رنگ و رو رفته و چند قابلمه غر شده و ته گرفته و یک گاز پیکنیکی قدیمی زمان زیادی احتیاج نداشت. وقتی مستقر شدند متوجه شد که همین چهار تکه وسیله را هم بی خود دنبال خود کشیده است. ظرف و ظروف به اندازه کافی بود و یک عدد گاز چهار شعله قدیمی که گرچه فندکش کار نمی کرد اما مصیبت پر کردن گاز پیکنیکی را از سرشان کم می کرد. کم کم اثاث زندگی گذشته رفت جلو در و قاطی زباله ها.
🔹بهار رسیده بود. هر کدام از بچه ها با دست باز اتاقی انتخاب کرده بود و برای خودش حکمرانی می کرد. فاصله ها بیشتر شده بود اما از اینکه می توانستند با خیال راحت زیر سقفی محکم بخوابند خوشحال بودند. چیزی نگذشت که با مراقبت پدر درخت ها به بار نشست و میوه ها رسید. پدر با همکاری بچه ها میوه ها را می چید. کمی برای خودشان نگه می داشت و باقی را می برد سر میدان می فروخت. پول خوبی گیرش می آمد. در خیال خودش با این پس انداز زندگی مرفهی بهم زده بود. ولی همین که خبر به صاحب خانه رسید، یک دسته کارگر فرستاد یک شبه تمام میوه ها را کال و رسیده چیدند و بردند. بعدا شنید که پول فروش میوه ها را خیرات کرده است.
🔸باغ لخت لخت شده بود. پدر با حسرت به شاخه های خالی نگاه می کرد و در مقابل ناراحتی و نق نق بچه ها می گفت: « مال ما که نبود بابا، مال خودشون بود، لطف کردن یه مدت به ما اجازه داده بودن استفاده کنیم ... خدا رو شکر کنین که می تونین تو باغ به این بزرگی بازی کنین» و زیر لب با خودش زمزمه می کرد «لطف کردین، لطف عالی مستدام».
🔹اواخر بهار بود که حیاط پر شد از صندلی و میز و چراغ. بچه ها از دیدن چراغ های رنگارنگ ذوق زده شده بودند. زیر نور ریسه ها می دویدند و با صندلی های فلزی بازی می کردند اما خیلی زود به پدر پیغام رسید: « مواظب بچه هات باش صندلی ها رو خراب نکن. شبا حق ندارن از خونه بیان بیرون. آخر شبم آشغالای باقی مونده از عروسی رو جمع می کنی. ته مونده غذاها مال خودتون». حالا پای غذاهای رنگارنگ عروسی هم به سفره شان باز شده بود. بچه ها تا دیروقت گرسنه می ماندند به امید ته مانده های سفره عروسی. پدر سیر شدن بچه ها را که می دید زیر لب زمزمه می کرد « لطف کردین، لطف عالی مستدام».
🔸پاییز روی برگ های زرد درختان قدم گذاشت و آرام آرام توی باغ جا خوش کرد. طبقه هم کف ساختمان شد سالن عروسی. خانواده بساط جمع کردند و کوچ کردند به زیر زمین نمور و تاریک.
- اینجا نزدیک موتور خونس، از بالا گرمتره، چه بهتر که اومدیم پایین. اینجوری نگام نکنین، حاجی خیلی بهمون لطف کرده که گذاشته بیایم اینجا، یادتون نیس کجا زندگی می کردیم؟ حتما پول این مراسما رو خیرات می کنه.
🔹این خوشی ساختگی هم دوام نیاورد. یکی از شب های اول زمستان بود که حاجی عذرش را خواست. یکی دو بار که بهشان سر زده بود متوجه مرتب شدن زیر زمین شده بود. کاملا برای اجاره دادن مناسب بود. می توانست با پولش کارهای خیر بیشتری انجام دهد. پدر به خاطر نگاه های مظلوم بچه ها که آواره شدن را جلو چشمشان می دیدند و از ترس به خود می لرزیدند برای اولین بار جلو حاجی در آمد:
- خیلی برای اینجا زحمت کشیدم باغو مرتب کردم، به درختا رسیدگی کردم، یه دستی به سر و روی خونه کشیدم، ... راضی نشین سر سیاه زمستون با پنج سرعائله آواره کوچه خیابونا بشم
- زحمت کشیدی؟ هرچقدر زحمت کشیدی، چند برابر استفاده کردی، میدونی اگه بخوام حساب کنم اجاره یه همچین جایی چقدر میشه؟ کلی بدهکارم میشی، یالا باقی اجاره رو بده.
- غلط کردم، شما درس می گی همش لطف شما بوده، لطف کردین، لطف عالی مستدام.
🔸به در چوبی که روبرویش بسته بود نگاه کرد. پشت شلوارش کاملا خیس شده بود. سوز سرمای برف به استخوان هایش رسید. مادر که کمی عقب تر ایستاده بود، بچه ها را دور خودش جمع کرد تا کمی گرم شوند.
🔺پدر هیچ راه چاره ای به ذهنش نمی رسید. حتما تا به حال آلونک، زیر باد و باران و برف ویران شده بود. مردم شهر هم به او کمکی نمی کردند: « تو که وضعت خوبه، حاجی هواتو داره، ... آرزوی مردم شهره که یه شبم شده تو همچین خونه ای بخوابن، بابا تو که وضعت از ما بهتره».
🖊 #به_قلم_مشکات
📝 @sahel_aramesh
🌹 #اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#بارالها
به واسطه #لطف و #کرمت #روزی فراوانی نصیب مان بفرما تا با آن از #آشفتگی خاطر بیرون آییم و #دین و #قرض هایمان را با آن بپردازیم
#اللهم_صلی_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 🌹
❤️ #مناجات
📝 @sahel_aramesh