eitaa logo
تنها ساحل آرامش
70 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 قَالَ الإمامُ زينُ العابدينَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ: خَيْرُ مَفَاتِيحِ اَلْأُمُورِ اَلصِّدْقُ وَ خَيْرُ خَوَاتِيمِهَا اَلْوَفَاءُ. 🌸 امام زين العابدين عليه السلام : بهترين سرآغاز كارها، راستى است و بهترين سرانجام آنها، وفادارى . 📚 ميزان الحكمه ,جلد سوّم,محمّد محمّدی ری شهری,صفحه 561؛ بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام , جلد۷۵ , صفحه۱۶۱ ❤ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید محمود احمدی:وصیتم به مردم این است که راه شهداء را فراموش نکنند و دعا برای امام زمان را فراموش نکنند و ما ان شاء الله کربلای حسینی را آزاد خواهیم کرد و بعد از کربلا به قدس خواهیم رفت . ان شاءالله . 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار محمود احمدی قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 به نیت شهید بزرگوار محمود احمدی قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
198.mp3
1.98M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار محمود احمدی قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ 🌹 تو را می کنم که مرا کردی تا از و ی نداشته باشم می خواهم از اینکه در تو می ایستم و از خود می گویم و خود را به می آورم که تو را کند و در تو بایستد و خود را طرف مقابل به آورد 🌹 ❤️ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔶 أَبِي جَعْفَرٍ عَلَيْهِ السَّلاَمُ يَقُولُ: لاَ تُعْطِي اَلْعَطِيَّةَ تَلْتَمِسُ أَكْثَرَ مِنْهَا 🔸 امام باقر عليه السلام می فرماید:چيزى عطا مكن براى اينكه در قبال آن مقدار بيشترى طلب كنى 📚 ميزان الحكمه ,جلد12 ,صفحه371؛ بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار علیهم السلام , جلد۹۳ , صفحه۱۴۴ ❤ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 فرازی از وصیت نامه شهید غلامحسین ارباب رشید: با مردم برخورد اسلامی داشته باشید، در راه اسلام و قرآن قدم بردارید و مواظب باشید که شیطان باعث دوری شما از خدا نگردد. 🍀 با ذکر صلوات صفحه قرآن امروز را به نیت شهید بزرگوار غلامحسین ارباب رشید قرائت خواهیم کرد. 🌹 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 به نیت شهید بزرگوار غلامحسین ارباب رشید قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
199.mp3
1.85M
📼 قرائت صفحه قرآن با صدای استاد پرهیزکار است. 🌷 به نیت شهید بزرگوار غلامحسین ارباب رشید قرائت بفرمایید. ❤ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📄 😥 🔻وقتی با خواری از در بیرون می رفت همانطور که سرش پایین بود گفت: «من به شما مدیونم، من هیچ طلبی ندارم، هرچی هست لطف شماست، لطف کردین، لطف عالی مستدام.» 🔸باورش نمی شد که سر سیاه زمستان با پنج سر عائله بی خانمان شده باشد مگر وقتی که در خانه توی صورتش بسته شد. پرت شد روی برف ها و جلوی نگاه های نگران زن و بچه اش خیره ماند به در چوبی که انگار سال هاست بسته است. 🔹یاد زمانی افتاد که آلونکی فکستنی را با کمک زور بازوی خودش و همکاری بچه ها در نقطه ای پرت و دور افتاده از شهر ساخته بود. با پاره های چوب دور ریخته از خانه های فرسوده و جعبه های خالی میوه. میخ های کج و کوله و زنگ زده جعبه ها را بیرون می کشید و سعی می کرد دوباره در تن دو پاره چوبی که قرار بود سقف بالای سرش باشد فرو کند. میخ کج می شد. چوب ها ترک می خورد و سقف روی سرش خراب می شد اما بالاخره توانسته بود قبل از رسیدن زمستان جان پناهی برای خودش و بچه ها فراهم کند. دلشان به داشتن هم خوش بود و سربلند که منت بازو می کشند. 🔸روزگار را سخت اما شیرین می گذراندند تا آن شب نحس اواخر زمستان. سرما کولبارش را جمع کرده بود و دیگر چکه های برف آب شده و باران، از شیار چوب های کج و معوج، داخل قابلمه های رویی نمی چکید. پدر با افتخار به بچه هایش نگاه می کرد و خوشحال که توانسته بودند خودشان را به بهار برسانند. شب بود و دیر وقت که شنید در خانه را بی رحمانه می کوبند. چیزی نمانده بود در وصله پینه شده را از جا در بیاورند که خودش را رساند و در را باز کرد. از آنچه می دید به شدت جا خورد. حاجی خیر شهر بود که گذارش به خانه که نه به جعبه خرابه آنها افتاده بود. از ذوقش فراموش کرد سلام کند. با عجله برگشت و زن و بچه ها را بیدار کرد. 🔹دیدن چنین خانه ای با پنج سر عائله، دل هر سنگی را به رحم می آورد. مطمئن بود کمکش می کنند اما هیچ فکرش را هم نمی کرد که جناب خیر، خانه باغ بزرگ خودش را در اختیار او بگذارد. خانه باغ، قدیمی و زوار در رفته بود اما بزرگ و با اتاق های زیاد. یک طبقه همکف و یک طبقه زیر زمین بود در وسط باغی وسیع و پر درخت. درخت های گیلاس و زرد آلو و بوته های انجیر و فندق. در پوست خود نمی گنجید. انگار با چشمانش بهشت را می دید. 🔸خیلی زود اسباب کشی کردند به خانه جدید. جابجا کردن چهار تکه ظرف ملامینی سوخته و رنگ و رو رفته و چند قابلمه غر شده و ته گرفته و یک گاز پیکنیکی قدیمی زمان زیادی احتیاج نداشت. وقتی مستقر شدند متوجه شد که همین چهار تکه وسیله را هم بی خود دنبال خود کشیده است. ظرف و ظروف به اندازه کافی بود و یک عدد گاز چهار شعله قدیمی که گرچه فندکش کار نمی کرد اما مصیبت پر کردن گاز پیکنیکی را از سرشان کم می کرد. کم کم اثاث زندگی گذشته رفت جلو در و قاطی زباله ها. 🔹بهار رسیده بود. هر کدام از بچه ها با دست باز اتاقی انتخاب کرده بود و برای خودش حکمرانی می کرد. فاصله ها بیشتر شده بود اما از اینکه می توانستند با خیال راحت زیر سقفی محکم بخوابند خوشحال بودند. چیزی نگذشت که با مراقبت پدر درخت ها به بار نشست و میوه ها رسید. پدر با همکاری بچه ها میوه ها را می چید. کمی برای خودشان نگه می داشت و باقی را می برد سر میدان می فروخت. پول خوبی گیرش می آمد. در خیال خودش با این پس انداز زندگی مرفهی بهم زده بود. ولی همین که خبر به صاحب خانه رسید، یک دسته کارگر فرستاد یک شبه تمام میوه ها را کال و رسیده چیدند و بردند. بعدا شنید که پول فروش میوه ها را خیرات کرده است. 🔸باغ لخت لخت شده بود. پدر با حسرت به شاخه های خالی نگاه می کرد و در مقابل ناراحتی و نق نق بچه ها می گفت: « مال ما که نبود بابا، مال خودشون بود، لطف کردن یه مدت به ما اجازه داده بودن استفاده کنیم ... خدا رو شکر کنین که می تونین تو باغ به این بزرگی بازی کنین» و زیر لب با خودش زمزمه می کرد «لطف کردین، لطف عالی مستدام». 🔹اواخر بهار بود که حیاط پر شد از صندلی و میز و چراغ. بچه ها از دیدن چراغ های رنگارنگ ذوق زده شده بودند. زیر نور ریسه ها می دویدند و با صندلی های فلزی بازی می کردند اما خیلی زود به پدر پیغام رسید: « مواظب بچه هات باش صندلی ها رو خراب نکن. شبا حق ندارن از خونه بیان بیرون. آخر شبم آشغالای باقی مونده از عروسی رو جمع می کنی. ته مونده غذاها مال خودتون». حالا پای غذاهای رنگارنگ عروسی هم به سفره شان باز شده بود. بچه ها تا دیروقت گرسنه می ماندند به امید ته مانده های سفره عروسی. پدر سیر شدن بچه ها را که می دید زیر لب زمزمه می کرد « لطف کردین، لطف عالی مستدام». 🔸پاییز روی برگ های زرد درختان قدم گذاشت و آرام آرام توی باغ جا خوش کرد. طبقه هم کف ساختمان شد سالن عروسی. خانواده بساط جمع کردند و کوچ کردند به زیر زمین نمور و تاریک.
- اینجا نزدیک موتور خونس، از بالا گرمتره، چه بهتر که اومدیم پایین. اینجوری نگام نکنین، حاجی خیلی بهمون لطف کرده که گذاشته بیایم اینجا، یادتون نیس کجا زندگی می کردیم؟ حتما پول این مراسما رو خیرات می کنه. 🔹این خوشی ساختگی هم دوام نیاورد. یکی از شب های اول زمستان بود که حاجی عذرش را خواست. یکی دو بار که بهشان سر زده بود متوجه مرتب شدن زیر زمین شده بود. کاملا برای اجاره دادن مناسب بود. می توانست با پولش کارهای خیر بیشتری انجام دهد. پدر به خاطر نگاه های مظلوم بچه ها که آواره شدن را جلو چشمشان می دیدند و از ترس به خود می لرزیدند برای اولین بار جلو حاجی در آمد: - خیلی برای اینجا زحمت کشیدم باغو مرتب کردم، به درختا رسیدگی کردم، یه دستی به سر و روی خونه کشیدم، ... راضی نشین سر سیاه زمستون با پنج سرعائله آواره کوچه خیابونا بشم - زحمت کشیدی؟ هرچقدر زحمت کشیدی، چند برابر استفاده کردی، میدونی اگه بخوام حساب کنم اجاره یه همچین جایی چقدر میشه؟ کلی بدهکارم میشی، یالا باقی اجاره رو بده. - غلط کردم، شما درس می گی همش لطف شما بوده، لطف کردین، لطف عالی مستدام. 🔸به در چوبی که روبرویش بسته بود نگاه کرد. پشت شلوارش کاملا خیس شده بود. سوز سرمای برف به استخوان هایش رسید. مادر که کمی عقب تر ایستاده بود، بچه ها را دور خودش جمع کرد تا کمی گرم شوند. 🔺پدر هیچ راه چاره ای به ذهنش نمی رسید. حتما تا به حال آلونک، زیر باد و باران و برف ویران شده بود. مردم شهر هم به او کمکی نمی کردند: « تو که وضعت خوبه، حاجی هواتو داره، ... آرزوی مردم شهره که یه شبم شده تو همچین خونه ای بخوابن، بابا تو که وضعت از ما بهتره». 🖊 📝 @sahel_aramesh
‌ 🌹 به واسطه و فراوانی نصیب مان بفرما تا با آن از خاطر بیرون آییم و و هایمان را با آن بپردازیم 🌹 ❤️ 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐎 🌺 قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ: لاَ تَضْرِبُوا اَلدَّوَابَّ عَلَى وُجُوهِهَا فَإِنَّهَا تُسَبِّحُ بِحَمْدِ اَللَّهِ. 🌺 پیامبر خدا صلى الله علیه و آله فرمود: به صورت حیوانات نزنید؛ زیرا آنها حمد و تسبیح خدا مى گویند. 📚 بحار الأنوار ,ج ۶۴ ,ص ۲۰۴؛ الکافي , جلد۶ , صفحه۵۳۸ ❤️ 📝 @sahel_aramesh
📄 💥 🐈دوباره قد کشید و از میان 🍀شمشاد ها به پیاده رو نگاه کرد، خبری نبود. روی زمین تر و خیس دراز کشید. موهای سفید وخاکستری اش همچون تیغ های جوجه تیغی🦔 سیخ شدند، ولی از جایش تکان نخورد. به کرکره سفید مغازه خیره شد. سرش را روی دستانش گذاشت و به نقاشی 👶 دو دندان نوزاد و لپ های پرش بر روی کرکره نگاه کرد. چشم های سبزش خسته شد و روی هم افتاد. 🌞اشعه های گرم خورشید  تنش را سوزاند و چشم هایش را بعد از دعوای میان تن با آن دو گشود. اولین نگاه را به کرکره مغازه انداخت. 😕کرکره  سفید همچنان پایین بود. آرام و پاورچین رفت. با خودش گفت:" فردا حتما میاد." 🐾با روشن شدن هوا ، از دیوار خانه ای به کوچه پرید و به سمت مغازه رفت. پیرمرد همیشه صبح زود در مغازه را باز می کرد. آخرین قدم هایش را همچون اسب ها🐎 چهارنعل تاخت. کرکره پایین مغازه قدم هایش را آرام تر کرد. نور سبزی توجهش را جلب کرد. با دیدن جعبه مستطیلی دراز نقره ای تزیین شده با چراغ های سبز کنار دیوار مغازه، به سمتش رفت . روی پارچه سیاهی🏴 پیرمرد با موهای سفید و لبخند باریکش نشسته بود. بر روی پاهایش ایستاد و دستانش را به سمت عکس کشید و چند بار میو میو کرد. 👴پیرمرد با همان گونه های تورفته و لب های باریک همچنان به او می خندید. 😁 به پیرمرد گفت :" می خوای همونجا بشینی؟ بیا پایین." وقتی هیچ عکس العملی از پیرمرد ندید، گفت:" دیگه نمی خوای بهم 🌭سوسیس بدی؟" 🐱سر گردش را کج کرد و از گوشه چشم به موهای سپید پیرمرد نگاه کرد:" اگر غذا🍗بهم ندی  از گرسنگی می میرما. " با تمام شدن جمله اش  یادش آمد قبل از اینکه پیرمرد به او غذا بدهد،  هیچ وقت گرسنه نمانده بود. به پیرمرد گفت:"  نمی خوای پایین بیای ایراد نداره، خدا هیچوقت گرسنه ام نذاشته. ممنون که چند وقت از گربه دو زدن واسه صبحونه نجاتم دادی. " دوباره چند تا میو میو کرد و راه افتاد. چند بار رویش را به سمت مغازه چرخاند و هر دفعه میو میو کنان رویش را بر می گرداند. دور شد و رفت. رفت تا روزی اش را جای دیگری بیابد. 🖊 📝 @sahel_aramesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا