eitaa logo
تنها ساحل آرامش
70 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
در تمامی شلوغی های ، آن چیزی که آرامم می کند، مرا از همه چیز آزاد می کند، این است که به بودنت دارم و به خاص پر مهری که حتی بر من داری خطاهایم را به و و ات که ذره ای دوست ندارم و گناهی بکنم. اغفرللمومنین و المومنات و المسلمین و المسلمات الاحیاء منهم والاموات @sahel_aramesh
می گرید. بر قلبش چیره شده است. گام بر می دارد. دهان به می گشاید. تمام مدت به یاد تشنگی و گرسنگی امامش است. جز به مقدار نیاز لب به غذا نمی زند. شده و در غمی عمیق فرو رفته است. جز به مصیبت های امام به چیز دیگری نمی اندیشد. آب نمی نوشد. مگر می تواند سیراب و با شکمی مملو از غذاهای گوناگون در راهی قدم بگذارد که امامش همانجا و به رسید. ذکر می گوید. می گرید. گام بر می دارد. عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عليه السلام قَالَ: إِذَا أَرَدْتَ زِيَارَةَ الْحُسَيْنِ عليه السلام فَزُرْهُ وَ أَنْتَ كَئِيبٌ حَزِينٌ مَكْرُوبٌ شَعِثاً مُغْبَرّاً جَائِعاً عَطْشَاناً فَإِنَّ الْحُسَيْنَ قُتِلَ حَزِيناً مَكْرُوباً شَعِثاً مُغْبَرّاً جَائِعاً عَطْشَاناً امام صادق عليه السلام: وقتی خواستی به زیارت حسین عليه السلام بروی، غمگین و شکسته و اندوهناک و ناراحت و ژولیده و گرفته و گرسنه ‏و تشنه او را زیارت کن که همانا حسین عليه السلام غمگین و شکسته و اندوهناک و ناراحت و ژولیده و گرفته و گرسنه و تشنه به شهادت رسید. کامل الزیارات، ص131 @sahel_aramesh
🌸دوستانم به همدیگر نگاه کردند و گفتند:«باشد. می خواهی مدتی اینجا بمان. پس ما فعلا تنهایت میگذاریم.» آنها رفتند. بالای سر جسدم ایستادم. به جان جسدهایمان افتادند. سرها را از تن جدا کردند و روی سینه گذاشتند. کنار ایستادند و از نتیجه کارشان عکس، فیلم و سلفی گرفتند. یکی از داخل ماشین گالن بنزینی آورد و روی جسدها ریخت. فندک گرفت و آتش زد. همه جسدها سوخت، به جز جسد من. هر چه بنزین ریختند فایده نداشت. فقط چند قسمت کوچک لباسهایم آتش گرفت و زود خاموش شد. آنها تعجب کرده و شوکه شده بودند که صدای تیراندازی بالا گرفت. همه پراکنده شدند و به طرفی رفتند. مدافعان حرم با نیروی تازه نفس و مجهز حمله کردند. تمام منطقه حلب را آزاد کردند. بسیاری از متجاوزان را کشتند و عده کمی را به اسارت گرفتند. جسدم به دست نیروهای خودی شناسایی شد و به وطن بازگشت. 🍀آسیه از بیمارستان مرخص شد. یک راست به خانه مادر شوهرش رفت. آنجا برایش اتاقی آماده کرده بودند تا راحت باشد. دل توی دلش نبود. محمد از روز اعزامش حتی یکبار هم تماس نگرفته بود. چند روز گذشت. پچ پچ های اطرافیان کلافه اش کرده بود. چهرههای غمگین، نگاههای ترحم آمیز و خندههای از روی لب رفته، خبر تلخی را در راه داشت. آسیه از هر کس می¬پرسید، جواب درستی نمی شنید. شب دوشنبه خواب محمد را دید. از دیدن محمد خیلی خوشحال بود و در عین حال ناراحت که چرا حتی یکبار زنگش نزده. اما محمد خیلی خوشحال و آرام بود. گفت:«عزیزم، ناراحت نباش من فردا به خانه برمی گردم. منتظرم باش.» 🌸آسیه به سختی از روی تخت بلند شد. پیراهن بلند صدری بارداریش را کمی بالا گرفت تا زیر پایش نرود. از اتاق بیرون رفت و گفت:«مامان، مژده بده. محمد دیشب به خوابم آمد و گفت: امروز می آید.» 🍀مادر محمد مثل جعبه مهماتی که آتشش بزنند. منفجر شد. نتوانست جلو خودش را بگیرد. فهیمه فورا خودش را جلو مادر انداخت و گفت:«چه خواب خوبی دیدی آبجی. می شود کامل برایم تعریف کنی؟» 🌸آسیه دستش را به کمرش گرفت. به طرف دیوار رفت. به آن تکیه داد و روی زمین نشست. اشک از گوشه چشمانش جاری شد. گفت:«شما خیلی وقت است یک چیزی را از من پنهان می¬کنید. چرا نمی-خواهید راستش را به من بگویید. من طاقت شنیدنش را دارم. محمدم شهید شده؟ نه؟ درست می گویم؟ امروز هم جسدش را می آورند. درست است؟» :shamrock:فهیمه جلو رفت. سر آسیه را در آغوش گرفت و گفت:«آبجی جانم گریه نکن. می دانی که برای خودت و بچه هایت ضرر دارد. آخر محمد شما را به من سپرده. اگر خدایی نکرده چیزیتان بشود من چه جواب خان داداشم را بدهم؟» 🌸آسیه با گریه گفت:«آخر شما چطور راضی می شوید من یک عمر حسرت آخرین دیدار شوهرم به دلم بماند؟ شما نمی دانید وقتی محمدم رفت حضرت زینب(س) را به عباسش قسم دادم که اگر محمدم شهید شد از خدا بخواهد جسدش را به من برگرداند.» 🍀فهیمه صورت خیس آسیه را بوسید و گفت:«باشد آبجی جانم. باشد. قبول. می بریمت تا حسرت آخرین دیدار به دلت نماند و یک عمر از ما کینه به دل نگیری.» 🌸فهیمه و مادرش لباسهای مشکی شان را پوشیدند. هیچ کدام از لباسهای مشکی آسیه اندازه اش نبود. مادر محمد یکی از لباس هایش را به آسیه داد و گفت:«امتحان کن شاید اندازه ات شد.» آسیه پوشید.دور شکمش اندازه و بقیه اش گشاد بود.آسیه گفت:«کاچی بهتر از هیچی. ممنون» 🍀برادر محمد با ماشین دنبالشان آمد. همه سوار شدند و به طرف محل مقرر رفتند. داخل محوطه تابوتی، تنها وسط حسینیه روی زمین بود. همه با سرعت جلو رفتند. آسیه توان قدم برداشتن نداشت. پاهایش سنگین و خشک شده بودند. او را همراهی نمی کردند. آسیه هر چه تلاش کرد قدم از قدم بردارد نتوانست. به نظرش آمد بین او و محمد فرسنگها فاصله ایجاد شده است. هر کسی به طریقی مشغول راز و نیاز با جسم بی جان محمد بود. هیچ کس متوجه آسیه نشد. فهیمه همانطور که اشک از چشمانش جاری بود. دور و برش را نگاه کرد. وقتی آسیه را ندید، سر برگرداند. آسیه مثل چوب، نزدیک در ایستاده و جلو نیامده بود. فهیمه بلند شد. به طرف آسیه رفت. گفت:«آبجی جانم، پس چرا جلو نمی آیی؟»آسیه مات و مبهوت نگاهش کرد و گفت:«چیزی نیست. فقط می شود کمکم کنی؟ زیر کتفم را بگیری؟» @sahel_aramesh
با عرض سلام و احترام خدمت اعضای محترم امشب مشکلی پیش آمد موفق نشدم رأس ساعت هر شب ادامه داستان را برایتان بگذارم. عذر بنده را پذیرا باشید. از خداوند منان توفیقات روز افزون را برای همه اعضای کانال خواستارم. @sahel_aramesh
🔹 با خواندن نوری درون دلت به وجود می آید. 🔷 پس اگر می خواهی دلت شود ، نماز بخوان. رسول الله صلى اللَّه عليه وآله : صَلاةُ الرَّجُلِ نورٌ في قَلبِهِ ، فَمَن شاءَ مِنكُم فَليُنَوِّر قَلبَهُ پيامبر خدا صلى اللَّه عليه وآله : نماز انسان، نورى در دل اوست. پس هر كس مى‏خواهد،(نماز بخواند و) دلش را نورانى كند. كنز العمّال : ج 7 ص 300 ح 18973 . @sahel_aramesh
🌸 فهیمه با دستمال آب بینی اش را گرفت و گفت:«باشد آبجی.» زیر کتف آسیه را گرفت و آرام آرام در حالی که پاهای آسیه روی زمین کشیده می شد، جلو رفت. به تابوت رسید. سنگین نشست. تا زیر گردن محمد داخل کفن و پنبه پیچیده شده بود.آسیه دستش را روی صورت محمد کشید. دهانش را کنار گوش محمد برد و آرام زمزمه کرد:«عزیزم، من غیر از شما کسی را اینجا نداشتم، نه مادری، نه پدری، نه خواهر و برادری. گفتم صبر کن بچه هایمان به دنیا بیایند بعد برو. اما شما صبر نداشتی. می دانم پروانه شده بودی و می خواستی بهای عشقت را بپردازی. می دانستی طاقت دوریت را ندارم. پس چرا تنهایم گذاشتی؟ می شود من را هم با خودت ببری؟» 🍀 فهیمه حرف آخر آسیه را اتفاقی شنید. اخمهایش را در هم برد و گفت:«زن داداش این چه حرفی است به داداش می زنی؟ اگر شما هم بخواهی بروی، پس کی بچه هایتان را بزرگ کند؟ بعد از چهارده سال بچه دار شدید حالا می خواهید از زیر بار مسئولیت تربیتش شانه خالی کنید؟ داداش رفت. شما که هستید. دیگر از این حرف ها نزنید ناراحت می شوم.» 🌸 فهیمه، آسیه را بلند کرد. آسیه التماس می کرد:«بگذار کنار محمد بمانم.» بلند داد زد:«محمد جان یادت باشد روز قیامت شفیعم باشی.» 🍀 به در حسینیه نرسیده بودند که درد بر تمام وجود آسیه مسلط شد. آسیه خم شد. او را با ماشین برادر شوهرش به بیمارستان رساندند. همان روز زایمان کرد. دو دختر و یک پسر به دنیا آورد. 🌸 محمد، اسم فاطمه و زهرا را در همان زمان بارداری انتخاب کرده بود. اما بر سر اسم پسر هر کسی نظری می داد. مادر محمد می گفت:«محمد بگذاریم.» پدرش مخالف بود و می گفت:«اسم پدر را نباید روی پسر گذاشت. علی می گذاریم.»آسیه روی اسم عباس نظر داشت و فهیمه حسن. 🍀 یک شب قبل از اینکه شناسنامه ها را برای بچه ها بگیرند. آسیه خواب محمد را دید که گفت:«بیا خانه کارت دارم.» 🌸 آسیه صبح به فهیمه گفت:« بیرون یک کاری برایم پیش آمده. می توانی یک ساعت بچه ها را نگاه داری تا برگردم؟» فهیمه قبول کرد. 🍀 آسیه به خانه شان رفت. در را باز کرد. روی تمام وسایل گرد نشسته بود. قرآن روی طاقچه را برداشت. گرد رویش را گرفت. روی تختش نشست. یک صفحه از قرآن را خواند. آن را بست. همین که خواست آن را سر جایش بگذارد، کاغذی روی زمین افتاد. آسیه آن را برداشت و خواند. 🌸 روی کاغذ نوشته بود:«سلام عزیزم، وقتی نذرم قبول شد و تو باردار شدی خواب دیدم خدا به ما سه تا کوچولوی خوشگل داده است و اسمشان زهرا، فاطمه و حسین است. چون در سونوگرافی گفتند بچه هایتان دوتا دختر هستند. مطمئن شدم سومی پشت خواهرهایش ایستاده، می خواستم زودتر بگویم اما موقعیتش پیش نیامد از طرف من روی هر سه شان را ببوس.» @sahel_aramesh
هر چه می کند، و پیش می رود. به محض های من، میشود. تمام وجودم را به تو میسپارم . دلم نمی خواهد نمی خواهم خودم دخالتی بکنم بلکه وجودم، در رو به تکاملش به سمت تو، پیش رود و به تو برسم مرا دریاب @sahel_aramesh
❤ خیلی دوست دارم کسی را که کارهای خوب را یادم بیاندازد. ❤ خیلی دوست دارم کسی را که از کارهای اشتباه و نهیم کند. اما با زبان نرم و در موقعیت مناسب تا پذیرش حرفش را پیدا کنم. می دانم تنها کسی که به مادی و معنویم می اندیشد خودش را برای این کارها به زحمت خواهد انداخت. 😡 دوست ندارم و در جامعه مهجور بشود. 😡 دوست ندارم دیگران نسبت به کارهایم بی تفاوت باشند. 😡 دوست ندارم نسبت به اعمال دیگران بی تفاوت باشم. زیرا آن زمان همه را فرا خواهد گرفت. همانطور که برای قوم های پیشین چنین شده است. رسول الله صلى الله عليه و آله :لَتَأمُرُنَّ بِالمَعروفِ و لَتَنهُنَّ عَنِ المُنكَرِ ، أو لَيَعُمَّنَّكُم عَذابُ اللّهِ . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : يا امر به معروف و نهى از منكر مى كنيد، يا عذاب خدا همه شما را فرا مى گيرد. وسائل الشيعة : 11/407/12 @sahel_aramesh
با پاهای زده برگشت. خاله و خانواده اش برای دیده بوسی و قبولی به دیدارش رفتند. شوهر خاله و پسرش کنار او نشستند. سینا، پسر خاله اش لبخندی زد و گفت:«خب، تعریف کن حمید آقا چطور بود؟ راضی بودی؟» حمید دست زیر چانه زد. اندکی فکر کرد. جواب داد:«تا شما بخواهید از کدام به آن نگاه کنید؟» سینا رو به پدرش کرد. در حالی که می خواست از او تأیید بگیرد، گفت:«شاید بهتر باشد از آب و هوا و نحوه پذیرایی ها برایمان تعریف کنی.» پدر، حرف او را تأیید کرد. حمید با حالت تأسف گفت:«یعنی ما انسان ها به این است که در حد نیازهای دنیایی خودمان را نگه داریم؟ باشد. هر طور شما بخواهید. وقتی راه می رفتیم هوا خیلی گرم می شد. بین جمعیت احساس مرغی را داشتیم که داخل قابلمه دارد آب پز می شود. مثل سیل عرق می ریختیم. اما پذیرایی موکب های بین راه عالی بود. انواع شربت که شاید بعضی را تا به حال نخورده بودیم. غذا هر چه بخواهی. ماساژ و پاشویه هم به راه بود.» سینا با حسرت گفت:« جای ما حسابی خالی بوده است؟» حمید جواب داد:«بله، خیلی. اما هیچ کدام از برای و نیامده بودند.» پدر سینا دستی به ریش های جوگندمی اش کشید. متفکرانه گفت:«بله، حتماً همینطور است. آخر چه کسی رختخواب و بالش گرم و نرمش را رها می کند و با هدف غذای رایگان، در به در تف دیده می شود؟» سینا در حالی که شیطنتی در چهره اش پدیدار شد، بلند گفت:«من آقا جان.» حمید پوز خندی زد. پدر سینا با خشم به او خیره شد. گفت:«بیا. پسر بزرگ کن. بیست سالش است؛ اما هنوز به خانه عقل ننشسته.» حمید گفت:«سینا جان، تنها چیزی که مردم را آواره بیابان کرده، عشق است؛ . کسی هم که عاشق شد نمی تواند عشقش را تعریف کند. من می توانم از آب و هوا، از نوع و نحوه توزیع غذا یا چیزهای دیگر برایت تعریف کنم؛ اما هرگز نمی توانم عشق و جاذبه ای را که به طرف امام کشاندم تعریف کنم.» سینا خنده ای کرد و گفت:«چه حرف ها میزنی پسر خاله، عشق کدام است. باور کن بیشتر مردم به خاطر همان خوراکی ها یا شاید برای شهرت یا چه میدانم هزار دلیل دیگر به آن سمت روان می شوند.» حمید سر تکان داد و گفت:«باشد. حق با شما. اما کسی که عاشق نشده نمی تواند عشّاق را به قضاوت بنشیند. شما هم هر وقت این نوع عشق را تجربه کنی نظرت عوض خواهد شد.» @sahel_aramesh
سر از برداشتم فراموش کردم از خاکم و . سر بر می گذارم که بگویم یادم هست، من هیچم. هستم. نیازمندم به تو و تو قبل از من، یادت بود که هستی، و و خالقی و داری و مرا پر از هایت میکردی. تو را که را به من داده ای. @sahel_aramesh
مادر پدر بزرگ، گوشه اتاق نشسته بود. چند ساعتی از آمدنش می گذشت. سمیه رو به مادر کرد و پرسید:«مامان، نه نه آقا لال است؟ از وقتی آمده یک کلمه حرف نزده.» مادر خنده ای کرد. دستی روی سر دختر کشید. گفت:«نه دخترم، لال نیست. بلکه حرف زدنش را جزو اعمالش می کند. دوست ندارد حرفی بزند که فردای به خاطرش بشود. برای همین فقط جایی که به او مربوط می شود حرف می زند.» قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ : مَنْ رَأَى مَوْضِعَ كَلاَمِهِ مِنْ عَمَلِهِ قَلَّ كَلاَمُهُ إِلاَّ فِيمَا يَعْنِيهِ . رسول خدا صلى اللّٰه عليه و آله فرمود: هر کس سخن گفتنش را از اعمالش بداند، کم سخن گردد مگر در آن جا که به او مربوط باشد. الکافی ج2 ص116 @sahel_aramesh
🌹 مادر می خواند. سمیه و سمیرا هر کدام در گوشه ای از اتاق کتابی دستشان بود و درس های فردا را آماده می کردند. نماز مادر تمام شد. گفت. یکی یکی دانه های روی نخ پایین می آمدند و با صدای تق کوچکی بهم می رسیدند. ناگهان نخ پاره شد. دانه ها روی فرش پخش شدند. سمیه و سمیرا به کمک مادر رفتند. دانه ها هر کدام در سویی بود. همه را جمع کردند و روی سجاده مادر گذاشتند. مادر آن ها را شمرد. دو دانه کم بود. هر چه گشتند، پیدا نشد. مادر نخ دیگری آورد. 🌼 سمیرا کنار مادر نشست و پرسید:«مامان چرا تسبیحت پاره شد؟» 🌹 مادر دستی روی سر سمیرا کشید. چند را داخل مشتش گرفت، دستش را بالا آورد و گفت:«دختر گلم، این دانه ها مدام با نخ در حال ارتباط و اصطکاک هستند و این باعث می شود نخ نازک و نازک تر بشود و روزی هم پاره می شود.» 🌼 مادر سمیه را صدا کرد و گفت:«دخترم تو هم بیا اینجا بنشین. کارتان دارم. نمی خواهد بگردی.» 🌹 سمیه طرف دیگر مادر نشست. مادر دخترانش را در آغوش گرفت و گفت:«دخترهای گلم همانطور که این دانه ها با نخ بهم وصل هستند، هم به واسطه بهم وصل هستند. تا زمانی که مردم گوش به فرمان رهبر باشند، هیچ اتفاقی نمی افتد.» 🌼 سمیه سراپا گوش پرسید:«اگر مردم هر چه رهبر بگوید کار خودشان را انجام دهند، چه می شود؟» 🌹 مادر با لبخند ادامه داد:« اگر مردم دنبال خواسته های دلشان باشند، مثل این تسبیح، نخ را پاره می کنند و هر کدام به سویی می روند. چون رهبر همه را به سمت و سوی یک هدف راهنمایی می کند. بعد از رهبر نبودن، هرکس دنبال خودش می رود و گاهی بعضی از مردم درون هدف هایشان ذوب می شوند و هر چه بگردی دیگر پیدایشان نمی کنی و آن وقت هر چه تلاش کنی نمی توانی آن ها را مثل اول دور هم جمع کنی.» @sahel_aramesh
در راه می گذاری راه به سوی او می رود مردمان می روند گاهی می ایستند، گاه او را می نگرند با اینکه نمیبینندش، گاه در متفاوت می کنند... مردمان هر چه باشد راه به تو می شود و من تمام سعیم این است که در راهی گذارم که به تو می شود و تمام نگاهم در طول ، به تو باشد اگرچه نمی بینمت اما تو که مرا میبینی @sahel_aramesh
سمیه با کنجکاوی پرسید:«چرا همیشه لب هایش تکان می خورد؟ با خودش حرف می زند؟» مادر تبسمی کرد. جواب داد:« نه دخترم، ذکر می گوید. وقتی همیشه یاد خدا باشی می شوی؛ مثل مادر بزرگ. اگر انسان پر حرفی کند زمانی برایش نمی ماند تا به بیافتد و آن گاه ظرف دلش از چرندیات پر شده و سنگدل می شود.» أَبـِى عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ كَانَ الْمَسِيحُ ع يَقُولُ: لَا تُكْثِرُوا الْكَلَامَ فِى غَيْرِ ذِكْرِ اللَّهِ فَإِنَّ الَّذِينَ يُكْثِرُونَ الْكَلَامَ فِى غَيْرِ ذِكْرِ اللَّهِ قَاسِيَةٌ قُلُوبُهُمْ وَ لَكِنْ لَا يَعْلَمُونَ اصول كافى ج : 3 ص : 176 روايت:11 امـام صادق عليه السلام فرمود: حضرت عيسى عليه السلام مى فرمود: بجز ذكر خدا سخن بسيار نـگـوئيـد، زيـرا كـسـانـي كه بجز ذكر خدا سخن بيهوده گويند، دلهایشان سخت است ولی نمى دانند. @sahel_aramesh
🌑 با چشمانی مضطرب به فرمانده خیره شد. فرمانده کمربند انفجاری را آماده می کرد تا به کمر مسعود ببندد. دیشب همه اعضا در اتاق او جمع شده بودند. او شش تکه چوب در دست داشت. جلو آمد. چوب ها را به همه تعارف کرد. خودش هم یکی برداشت. بعد گفت:«فردا شب یکی از ما در بهشت در آغوش حوریان خواهد بود. برای اینکه در حق کسی ظلم نشود ، این چوب ها را آوردم. یکی از آن ها از همه کوتاه تر است. آن دست هر کس باشد فردا باید عملیات انتحاری انجام دهد و حق نه گفتن ندارد.» 🌕 بین اعضا همهمه شد. چوب هایشان را جلو آوردند و اندازه زدند. چوب مسعود از همه کوتاه تر بود. نفس راحتی کشیدند و به مسعود تبریک گفتند. مسعود دو دل بود. نمی خواست این پیشنهاد را بپذیرد. از رفتار فرمانده با اعضا در عملیات های قبل فهمیده بود اگر قبول نکند، فرمانده او را خواهد کشت. چاره ای نداشت. فرمانده کمربند را روی کمر او بست. صورتش را بوسید و گفت:«بهشت گوارایت.» 🌑 فرمانده در جلساتی که از ابتدای تشکیل گروه برگزار می شد، گفته بود:«شیعیان کافر هستند و کشتنشان مستحب موکد، نه؛ بلکه واجب است، هیچ فرقی هم بین زن و مرد و بچه شان نیست.» 🌕 مسعود تحت تأثیر رفتار خوب فرمانده قرار گرفته بود و بیشتر حرف های او را بدون چون و چرا می پذیرفت؛ امّا نمی توانست قبول کند کشتار کودکان بی گناه، اشکال ندارد و نه، بلکه مستحب یا واجب باشد. اعتراض کرد:«فرمانده، بچه ها که تکلیف و گناه ندارند. چرا باید آن ها را بکشیم؟» 🌑 فرمانده با چشمانی برافروخته و لحنی خشمگین رو به مسعود فریاد زد:«تو متوجه نیستی. همین بچه ها بزرگ شده و منتقم خون پدرانشان می شوند.» 🌕 کمی صدایش را بلندتر کرد و با لحنی سرزنشگر ادامه داد:«چقدر تو احمقی.» 🌑 مسعود که تا به حال چنین برخوردی از فرمانده ندیده بود، حسابی ترسد. سرش را پایین انداخت. چشمانش را به حصیر زیر پایش دوخت. آرام گفت:«حق با شماست. اشتباه کردم.» 🌕 این حرف را برای آرام کردن فرمانده زد. وگرنه قانع نشد و نمی توانست بپذیرد کشتن کودکان بی گناه کار درستی است. فرمانده به صحبت هایش ادامه داد. مسعود دیگر هیچ نمی شنید. حتی وقتی فرمانده از عملیات انتحاری در مسجد شیعیان صحبت کرده بود، او متوجه نشد. به همین علت روز قرعه کشی حسابی غافلگیر شد. 🌑 هیچ کس نمی دانست خانواده مسعود شیعه هستند. پدرش سال ها قبل طاعون گرفته و مرده بود. خوشحال می شد وقتی فرمانده دست روی شانه اش می زد و می گفت:«مسعود می دانی مفتی هایمان فتوا داده اند هر کس به طاعون مبتلا شود و از دنیا برود، شهید است. تو پسر شهیدی. توقعم ازت خیلی زیاد است.» 🌕 مادرش بعد از مرگ پدر با کار کردن در خانه اعیان، هزینه زندگی سه فرزند پسرش را تأمین می کرد؛ اما از روزی که او بیمار شد، تأمین هزینه زندگی به دوش مسعود افتاد. @sahel_aramesh
ده هر آنچه به من داده ای، هایت را ببینم و به بهترین صورت شکرش را به جا آورم. و آنچه نداده ای را، از سر و بی حدواندازه ات به و م ببینم و نداشته هایم را به فهترین نحو، کنم.. رب العالمین بر داده و نداده هایت رب العالمین بر داشته و نداشته هایم @sahel_aramesh
❤ دوست داری بدانی هستی یا نه؟ اندکی در ، و بیاندیش. ببین آیا آنچه را خداوند واجب کرده است بدون چون و چرا به خاطر او عمل می کنی؟💪 آیا از عمل کردن به آنچه نهی کرده، باز می ایستی؟✋ در کل برای خدا اوامرش هستی؟☺ در شادی و ناراحتی به او هستی؟😊 یا هنگام شادی پایت را از محدوده اوامر و نواهی او بیرون می گذاری؟😳 و هنگام ناراحتی هر چه از دهانت بیرون می آید بدون اندکی اندیشه به او نسبت می دهی؟😔 در کل ببین اهل اعتراضی😤 یا به داده ها و نداده ها و آنچه از تو گرفته می شود، راضی هستی؟☺️ اندکی بیاندیش. أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ: قُلْتُ لَهُ بِأَيِّ شَيْءٍ يُعْلَمُ اَلْمُؤْمِنُ بِأَنَّهُ مُؤْمِنٌ قَالَ بِالتَّسْلِيمِ لِلَّهِ وَ اَلرِّضَا فِيمَا وَرَدَ عَلَيْهِ مِنْ سُرُورٍ أَوْ سَخَطٍ الکافي , جلد 2 , صفحه 62 مردی گفته است به امام صادق عليه السلام عرض کردم: از كجا دانسته مى شود كسى مؤمن است؟ فرمود : از تسليم او در برابر خدا و خرسنديش به هر خوشى و ناخوشى كه به او رسد . @sahel_aramesh
🌑 دهان کفش هایش مانند دهان اژدها باز و بسته می شد. چاره ای نداشت، درآمدش آنقدر نبود که بتواند کفش نو بخرد. آن شب بعد از نماز از مسجد بیرون آمد. هر چه دنبال کفش هایش گشت، پیدا نشد. دست راستش را زیر چانه گذاشت و با دست چپ زیر آرنجش را نگه داشت. زیر لب گفت:«این کفش های پاره به درد کسی نمی خورد. شاید خادم مسجد آن ها را دور انداخته تا آبروی مسجدشان نرود.» 🌕 از خادم سراغ کفش ها را گرفت. او هم اطلاع نداشت. ناگهان مردی سیه چرده، چهار شانه، با قدی متوسط، ریشی نسبتاً بلند، سبیل هایی از ته تراشیده ، چشمانی خمار، ابروانی بهم پیوسته و موهایی حالت دار و بلند از در مسجد بیرون آمد. خنده بلند و کش داری کرد و گفت:«پسر جان دنبال کفش هایت می گردی؟» 🌑 مسعود با تعجب به طرف مرد برگشت و در حالی که چشم هایش گشاد شده بود، گفت:«بله آقا. شما کفش های من را دیدی؟» 🌕 مرد یک جفت کفش نو از جا کفشی برداشت و جلو پای مسعود گذاشت و گفت:«اینها کفش های شماست.» 🌑 مسعود ناراحت شد. ابروهایش را در هم کرد و گفت:«نه آقا، اینها مال من نیست.» 🌕 دلش می خواست اگر امتحانی هم شده، آن ها را بپوشد. مرد جلو مسعود نشست. کفش ها را جلو آورد و گفت:«می دانم. چند شب است به این مسجد میایم. کفش های پاره ی داخل جاکفشی نظرم را جلب کرد. بعد از نماز کناری ایستادم تا بفهمم آن ها برای چه کسی هستند. تا اینکه فهمیدم برای شماست. از قیافه ات خوشم آمد. هم سایز آن برایت کفش خریدم. اینها هدیه من به توست. دنبال کفش های پاره ات هم نگرد که دورشان انداختم.» 🌑 مسعود چاره دیگری نداشت . آن ها را پوشید. این اولین دفعه بود که فرمانده را می دید. بعد از آن کم کم ارتباطش با فرمانده بیشتر شد و در قبال کارهایی که به او واگذار می کرد، مزد می گرفت. 🌕 زندگیشان سر و سامان گرفته بود. اسم برادرانش را در مدرسه نوشت. هیچ کس نمی دانست خانواده آن ها شیعه هستند؛ حتی فرمانده، حتی همسایه ها. چند محله پایین تر از محله آن ها همه شیعه بودند. مسجد وسط آن محله قرار داشت. بسیار اتفاق می افتاد، شیعه و سنی کنار هم می ایستادند و نماز می خواندند. اذان شد. 🌑 برادرانش وضو گرفتند. سعید به مادر گفت:«امروز دلمان هوای مسجد رفتن دارد.» 🌕 مادر دست هایش را روی هم کشید و گفت:«دلم شور افتاده، نمی شود امروز در خانه نماز بخوانید؟» @sahel_aramesh
ات هر چه که بوده ات هر چه که خواهد شد را کن را که را به تو داده که چه کنی؟ مارا به وظایفمان کن که هیچ عبدی، نمی شود اگر نداند اش چیست @sahel_aramesh
با حدیث دیروز به فکر افتادم که آیا هستم؟ آیا آن گونه که باید باشم هستم؟ امروز کتاب حدیث را گشودم تا ببینم ائمه اطهار علیهم السلام چه چیزی را روزی امروزمان قرار داده اند.📖 با خواندن حدیثی دوباره در اندیشه هایم غوطه ور شدم. گفتم:«آیا من از مسلمانان محسوب می شوم؟ آیا من هستم؟» به کارهای روزانه ام فکر کردم. می خواستم بدانم آیا هر صبح که از خواب برمی خیزم،😴 امور مسلمانان برایم مهم هست؟ آیا در آنها می کنم؟ آیا اگر مسلمانی فریاد بزند به دادم برسید،😱 پاسخگویش هستم؟☺️ یا از کنار تمامشان بی تفاوت می گذرم 😒 و هر اتفاقی بیافتد می گویم به من مربوط نیست؟😑 فلان سازمان باید به این امور رسیدگی کند. چرا جانم را به خطر بیاندازم؟ برای که؟ آیا امکان ندارد روزی خودم همچون او شوم؟ آن زمان چه کسی به فریادم خواهد رسید؟ 😱 شما هم اندکی بیاندیشید. أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ أَنَّ اَلنَّبِيَّ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ قَالَ: مَنْ أَصْبَحَ لاَ يَهْتَمُّ بِأُمُورِ اَلْمُسْلِمِينَ فَلَيْسَ مِنْهُمْ وَ مَنْ سَمِعَ رَجُلاً يُنَادِي يَا لَلْمُسْلِمِينَ فَلَمْ يُجِبْهُ فَلَيْسَ بِمُسْلِمٍ الکافي , جلد 2 , صفحه 164 از امام صادق علیه السلام روایت شده که پيغمبر صلى اللّٰه عليه و آله فرمود: هر كه صبح كند و بامور مسلمين همت نگمارد. از آنها نيست، و هر كه بشنود مردى فرياد ميزند «مسلمانها بدادم برسيد» و جوابش نگويد مسلمان نيست. @sahel_aramesh
🌑سعید دست مادر را گرفت و بوسید:«مامان! داداش قول داده امروز با هم برویم مسجد، تو را خدا، تو را به ارواح بابا، مانع نشو.» 🌕 مادر دستی روی سر پسرش کشید و گفت:«باشد. فقط مراقب باشید.» 🌑 سعید کفش های مسعود را پوشید، همان کفش های هدیه فرمانده و با محمود به مسجد رفتند. 🌕 روحانی مسجد نماز را اقامه کرد. تمام لباس های مسعود خیس عرق شده بود. جلو جا کفشی مسجد ایستاد. نگاهش به کفش های داخل آن افتاد. لرز تمام وجودش را گرفت. پاهایش سست شد. توان حرکت نداشت. دست هایش می لرزید. همانطور که کفش هایش را وسط هوا و زمین نگه داشته بود، خشکش زد. موبایلش زنگ خورد. فرمانده بود:«مسعود چی شده؟ چرا نمی روی داخل مسجد؟» 🌑 طبق قرار قبلی فرمانده از دور هوای مسعود را داشت. مسعود با صدایی لرزان و بریده بریده گفت:«آخر آقا، برادرهایم داخل مسجد هستند.» 🌕 فرمانده جواب داد:«چه بهتر. در عوض سه تایی با هم به بهشت می روید و از شر این دنیای نکبتی خلاص می شوید.» 🌑 مسعود با التماس گفت:«آخر آن ها بچه هستند. هنوز به سن تکلیف نرسیده اند.» 🌕 فرمانده در حالی که به کنترل از راه دور کمربند انتحاری نگاه می کرد، آرام گفت:«باشد. اشکال ندارد. حالا شما برو به نمازت برس بعد با هم صحبت می کنیم. نگران کمربندتم نباش تا دکمه انفجارش را فشار ندهی، کار نمی کند.» 🌑 مسعود کمی خیالش راحت شد؛ اما هنوز دلشوره داشت. وارد مسجد شد. دو ستون در دو طرف محراب با فاصله اندکی از آن قرار داشت. نمازگزاران در چهار ردیف ایستاده بودند. برادرانش در صف دوم بودند. کنار آن ها به اندازه یک نفر جا بود. طوری که مزاحم دیگران نشود از روی فرش های سبز مسجد گذشت. کنار برادرانش ایستاد. روحانی رکعت سوم را شروع کرد. به محض اینکه مسعود دستانش را بالا برد تا الله اکبر بگوید، صدای انفجار، ستون های مسجد را به لرزه در آورد و تکه های گوشت و خون نمازگزاران، محراب، فرش ها و ستون ها را طرح و نقش انداخت. @sahel_aramesh