eitaa logo
ساحل رمان
8.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
818 ویدیو
19 فایل
رمان‌های [ نرجس شکوریان‌فرد ] را این‌جا بخوانید✨ . . بعضی لحظه‌ها سخت و کسل‌کننده می‌گذرند :( . یک حرفی نیاز دارم تا این لحظات ناآرام را، آرام‌بخش کنم🌱 . نویسنده‌هایی هستند که خاص لحظات من می‌نویسند♡✍🏻 . . ارتباط با ما: @sahele_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
درست مثل فرهاد . . . و ماجـــرای انسان خــاص و فوق‌العاده‌ ای که به‌طرز عجیب و پیچــیده‌ای رزق زندگی‌ش شد! کسی چه می‌دونه؟ شاید رزقِ امروز تو هم باشه! ;)🪐 ••
•• [اینجا] اونجاییه که می‌تونی پیـام بدی تا یه نسخه ازین رمانِ روشن رو برای خودت داشته باشی!🥲📖 و چـــون تولد این آدمِ خــــاص هست، [ بـــــــــــــــــــــا 30% تـــــــــخـــــــــفــــــــیــــــف! ] فرصت ازین بهتر؟ نه گیرت نمیاد!🐢 ••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| ♥️ • 🪞| . . . « قسمت هشتادوپنجم » «رمان بگذارید خودم باشم» فصل بعد خودم را در سکوت می‌گذارم وسط، خودی که دوستم است، جسم و روح! آینه را مقابلم می‌گیرم و زل می‌زنم به صورتی که اجزایش را تا به حال میلیون‌ها بار دیده‌ام اما جزء جزءش را نه! دست می‌کشم روی ابرو و مژه و موهایم، روی پوستم و لب و دندانم! ظاهرم را می‌بینم اما باطن اندامم را نه! پشت این ظاهر چشم را نمی‌بینم، زیر پوست بدنم، قلب و کبد و روده‌ها را، انگار که 90درصد جسم را نمی‌بینم. شاید حتی کمی از صد را می‌بینم، یعنی ذره‌ای از میلیاردها سلولم، میلیاردها دستگاه داخلی را نه می‌بینم، نه می‌شناسم. خنده‌ام گرفته است. شاید بهتر بود گریه می‌کردم اما در هم شده است، خنده و گریه را جابه‌جا استفاده می‌کند. تازه همین الان فهمیده‌ام که خودم را نمی‌شناسم، اندازۀ ذره‌ای! دوست دارم برگردم به دوران بعد از شیرخوارگی، همان روزهای ابتدایی جدا شدن از سینه مادری که با چنان احساسی شیرۀ وجودش را به من می‌داد که خودم هم متعجبم! می‌خواست بهانه نیاورم، کتاب و اسباب‌بازی ریخته بود میان زندگی‌ام! من حالا می‌فهمم که اسباب‌بازی‌ها آرامم می‌کرد و کتاب‌ها سرگرمم، اما کاش پدرومادر من را با جسمم آشنا می‌کردند. چشم چشم دو ابرو دماغ و دهن یه‌گردو، حالا بذار دوتا گوش، موهاش نشه فراموش، چوب چوب یه گردن، حالا یه گردی تن، براش بذار دوتا دست، دوتا پا، انگشت پا و جورابی که مثال لباس کشیده شد روی همۀ جسمی که من تمام توجهم برود به عروسک روی جوراب، به گل روی سر، به لاک روی ناخن و به چین دامنش! من عروسک‌باز بار آمدم نه انسان! تربیت نشدم «خودم» باشم، خودی که نمی‌شناسمش! مریض شده‌ام یا حساس فرقی ندارد! - شب توی آینه نگاه نکن! سرم را سریع بالا می‌آورم. دیگر فرصت این‌که پنهانش کنم گذشته است. لب برمی‌چینم تا جواب پیدا کنم برای متلکی که نثارم خواهد شد اما کلافه است و می‌گذرد. این یعنی اتفاق خاصی افتاده است که من در واویلای میان صورت و پوست متوجه نشده‌ام. . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| 📻 | خوش می‌گذره جنابِ معشوق؟🚶🏻‍♀ SAHELEROMAN | ساحل رمان
•• - کتابِ خوبِ جذابِ جوون‌پسند؟ + بله بله درست تماس گرفتید!📞🤝😃 ••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| 🥥 | وقتی ادیتورمون می‌خواد به اهالی حال بده و بدین صـــورت اسـتوری رنگی پنگی از آب درمیاد !🤝😂 •• |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| ♥️ • 🪞| . . . « قسمت هشتادوششم » «رمان بگذارید خودم باشم» در را بر سرمایی که پشت سرش می‌خواهد وارد اتاق شود می‌بندد و می‌گويد: - سوده خانم تصمیم گرفته دو روز دیگه بیاد! درجا حال من هم گرفته می‌شود، نشان نمی‌دادم اما منتظرش بودم. با وجود سوده دایی هم از دست تنها گزینی من خلاص می‌شد. - خانوم یادش اومده سرما بخوره، منم که پیشش نیستم بهش برسم، خودش هم ان‌قدری که مواظب من هست به فکر خودش نیست. غُرهای دایی هم مدل جدید است، ادبیاتش را می‌شود ثبت جهانی کرد. - الان اگه من بودم از تمام سر و گردنم لیوان آویزون بود برای انواع جوشنده‌ها و آبمیوه‌ها! میان حرف‌هایش سعی می‌کردم بفهمم ناراحت سوده است و حالش یا سوده و نیامدنش! گوشی که کنار گوشش قرار گرفت باز هم سوده بود که دایی با زور می‌خواست که بیاید و بتواند مواظبتش کند. آمدم بگویم که برویم شهر، من آزاد بشوم، تو خلاص، سوده راحت، که چنان نگاهی تحویلم داد که خفقان تمام دعواها سرازیر شد ته گلویم و حناق شد. قصۀ سوده تمام نمی‌شود و این میان ترکش‌های دایی به من هم می‌خورد، ترجیح می‌دهم که سکوت کنم و خودم را سرگرم نشان دهم تا حداقل با بلدزر از رویم رد نشود. - بوخور اسقدوس و آویشن و نعنا دادی؟ - نعنا دم کردی؟ - سوده جان شاید از معدها‌ت باشه، قرص اطریفل گشنیزی که دفعۀ قبل خریدی من خوردم خوب شدم و تازه فهمیدم اصلا سرماخوردگی نبوده، شاید برای تو هم همین باشه! - سوپ پیاز و سیر درست کردی؟ - چی چی بود توی آب ولرم می‌ریختی من رو پاشویه می‌کردی؟ آهان، همون پیاز و سیر رنده کردی و نمک، خب درست کردی؟ - برای بدن‌دردت بلند شو گلپر دم کن خب؟ بلند می‌شوم و می‌زنم روی شانۀ دایی که پشت به من رو به باغ پنجره را باز کرده و دارد حرص می‌خورد: - میگم دایی جان، همین‌جوری ادامه بدی باید برای خودم و خودت همۀ این‌ها رو درست کنی! مقابل چشمان ریزه شده‌اش پنجره را می‌بندم و می‌روم تا دو چای داغ بریزم، شاید کمی گرم شوم! دایی نمی‌آید. . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت تا آشنای عشق شدم ز اهل رحمتم ...🦋 . SAHELEROMAN | ساحل رمان
• سوژه‌ی ناب تمام عکس‌های من تویی... !✨ •
• یه بار دیگه آقای امام‌رضا و چراغ‌های روشن شده!=)💛 •
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| ♥️ • 🪞| . . . « قسمت هشتادوهفتم » «رمان بگذارید خودم باشم» چای را داخل سینی می‌گذارم و می‌برم تا اتاق، گوشی را قطع می‌کند و کمی بیش از حد عصبی است، می‌گوید: - سرماخورده، حوصله هم نداره! چای را مقابلش می‌گذارم و می‌گویم: - چرا؟ طوری نگاهم می‌کند که شک می‌کنم که گفته‌ام چرا یا به درک! گفتم چرا شاید گفتم به درک، دایی! می‌گويد: - آدم جسمش که به هم می‌ریزه، روحش هم دیگه روی روال نیست. این دوتا چفت هم هستند. تب می‌کنه جسمت، روانت حوصلۀ بهترین دوستت رو نداره. روانت به هم می‌ریزه، جسمت مزۀ غذایی رو که دوست داری رو نمی‌فهمه یا کلا لذت نمی‌برم از خوردنش! افسردگی می‌گیری، غذات کم می‌شه. غذات کم می‌شه، اعصابت ضعیف می‌شه، خوابت زیاد می‌شه! می‌خندم و می‌گویم: - البته الان شما به‌هم ریخته‌ای، فکر کنم سوده‌جان آرامشش بیشتر بود. چشم غره می‌رود و خنده‌ام را ادامه می‌دهم نمی‌تواند قبول نکند، به قول خودش «حرف حق» می‌زنم، ادامه می‌دهد: - یادته یه بار مادرت گفت که گاهی توی خواب کابوس می‌بینی و جیغ می‌زنی! یادم بود، خوب هم یادم بود، چون شب‌های کابوسی‌ام کم نبود و روزش مثل زامبی می‌شدم. - یه بار که اومدم خونه‌تون، تو شبش کابوس دیده بودی و مادرت حالش خوب نبود، رفتم توی آشپزخانه آب بخورم، ته ماندۀ ساندویچ سوسیت رو دیدم، چند روز بعد یه مقالۀ انگلیسی خوندم که افرادی که سوسیس رو به عنوان غذا استفاده می‌کنند، دچار کابوس می‌شوند. سوسیس غذای جسمه، کابوس دیدن یه اتفاق برای روح و روانه! نوع غذا ارتباط مستقیم داره با حال و احوال روانی. دیگه حساب کن این همه فست‌فود و غذای بسته‌بندی با مزه‌های مصنوعی و رنگ‌ها با جسم و روان چه کرده آدم همه‌چیزخور شده بودم! «شده بودم؟» در ذهنم میرود و می‌آید. «شده بودم؟» یعنی اوایل «نبودم»! . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| 🌞 | نتیجه اخلاقی: صبر کردن چیز خوبیه صبر کنید!🚶🏻‍♀ SAHELEROMAN | ساحل رمان
و فرمود: در حکومت حضرتش جای مخروبه‌ ای در زمین باقـی نمی‌ماند الّا آنــکه آباد می‌گردد.🏘🌱 • . SAHELEROMAN | ساحل رمان
- . . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| ♥️ • 🪞| . . . « قسمت هشتادوهشتم » «رمان بگذارید خودم باشم» - نگاه به الان نکن، قدیم هرچی می‌خوردن می‌دونستن چیه، کِی و چرا باید بخورن. اگر در ذهن شلوغت مسخره نمی‌کنی «فلسفۀ خوردن» داشتن! حرف دایی درست است، ربط جسم و روح را می‌گویم اما برای پذیرش مقاومت و مخالفت درست‌تر است. چون اگر بپذیرم باید عمل کنم. می‌گویم: - دایی شما همه‌چیز رو به هم ربط می‌دی! میان این دقایق مزخرف لبخند قشنگ است روی لبش: - برام جالب بود که چرا مخالفت نمی‌کنی، منتظر بودم. و بلند می‌شود تا برود سر لپتاپش و می‌گوید: - جوان امروز است و جهالتش! همین نادانی هم داره پدرت رو درمیاره! تو که قبول نمی‌کنی اما باز هم می‌گم هرکارت، ریز و درشت دقیقا اثر داره روی جسم و روحت! روانی می‌کننت، مریض می‌کننت...! سر برمی‌گرداند و زل می‌زند توی چشمم و تاکید می‌کند: - هرکارت اثر داره هم روی خودت، هم روی خانواده، هم فامیل، هم شعر، هم کشور، هم جهان! دهکدۀ رسانه‌ای رو نگاه کن، اون‌ور دنیا یه اتفاقی می‌افته این‌ور آشوب می‌کنند این دوکلمه دیوانه‌ام می‌کند، دقیقا دوکلمه‌ای بود که مرا جذب کیان کرد. اوایل چرا انقدر برای بودن کنار کیان دستوپا می‌زدم، حتی به دروغ افتاده بودم، هزار دروغ می‌گفتم تا همه را بپیچانم و خودم را به کیان برسانم و دورش مثل گیاه عشقه بشوم. کیان همیشه می‌گفت یا بهتر بنویسم، همیشه اجازه می‌داد هرکاری انجام بدهم... فحش می‌دادم نمی‌گفتی چرا؟ می‌خوردم، قهقهه می‌زدم، گریه می‌کردم، جیغ می‌زدم، زیبا می‌کردم، می‌رفتم، نمی‌رفتم نمیگفت؛ چرا می‌گفت؛ راحت باش برای هرکاری! خودش راحت‌تر بود! البته راحتی سنگین آن‌ها گاهی ناراحتی من را زیاد می‌کرد. من از این‌که با من بود و با چندنفر دیگر مریض شده بودم، خودم می‌فهمیدم که طاقت ندارم، فقط جرأت اعتراض نداشتم. یک قانون‌هایی داشت که اجازه نمی‌داد هرجوری و هراعتراضی را در مقابلش رقم بزنی! قانون خودش برای خودش شکست‌ناپذیر بود اما نمی‌پذیرفت ما حدومرز نداریم! . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا