| ♥️ • 🪞|
.
.
.
« قسمت صدوهشتادودوم »
«رمان بگذارید خودم باشم»
شانه افتادهام را صاف میکنم و زمزمه میکنم
- چهارمی رو به نیت امام حسن(علیهالسلام) بفرست که دست حمایت از مظلومش همیشه هست و پنجمی رو به نیت امام حسین(علیهالسلام) بفرست که امکان نداره کسی بتونه آقا رو حقیقت رو پنهان کنه حتی اگه بکشه، فحش بده، تخریب کنه
آرام شدهام و میان صدای دایی خالی میشوم از همه شعارهایی که کف دانشگاه پراکنده میدهند و از دیدن دخترهایی که رایگان خودشان را در آغوش پسرها حذف میکنند و نزدیکم به در دانشگاه که دایی میگوید:
- حالا آروم آروم زمزمه کن یا صاحب الزمان ادرکنی، آقاجان مواظب من باش مقابل هرچیزی که آسیب میزنه به من!
دلم میشکند در یک آن و میگویم:
- دایی پس روزهای قبلی که من توی جهالت دست و پا میزدم آقاجان کجا بودند!
صدایش میشکند، بغض صدایش هم میشکند.
من دایی را میشناسم میدانم که حالش متغیر شده است.
میرسم به درب دانشگاه.
او سکوت است و من تصمیم میگیرم که پیاده در خیابان راه بیفتم که نشان بدهم، هم زن هستم، هم آزادم، هم دارم در امنیت زندگی میکنم و از لاشخورهای دیکتاتور هم نمیترسم!
.
.
.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#بگذارید_خودم_باشم
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...
••🌙 ✒️...
افطار خوردند که نه، انگار بمب خورده بودند، خیالشان که راحت شد، اهالی خانه رفتند مراسم دعا و هرکدام طرفی ولو شده بودند! آرشام خندهاش گرفت و گفت:
- خداوکیلی مصطفی من آدمی هستم که تا یه چیز رو برام زرق و برق ندن و منسجم نکنن جذبش نمیشم، کلاً مدلم عوض شده، اراده و استقلال هم ندارم باید حتماً یه دست تلقین و تبلیغ بشه، برم.
جواد دستی برای مصطفی تکان داد و گفت:
- ما بهش میگیم شوری شعوری! تو تعجب نکن، یه مدل غربیه!
مصطفی ابرو بالا میاندازد و میگوید:
- فکر کنم از ناخودآگاه فرد وارد میشن، به روح نفوذ میکنند و تاثیر میذارن همینه که میگی استقلال و اراده هیچ! تو تصمیمگیریهاتون.
آرشام گفت:
- آره حرفم همینه، مدل خدات مصطفی اینجوری نیست، شهر فرنگی نیست! یه طوریه!
مصطفی خندهاش گرفته:
- چه طوریه!
- یه جور دیگهست! انگار خدا اول یه استپ میزنه، مجبور میشی وایسی، صبر کنی نگاه کنی، بفهمی، خودت طالب بشی!
بعدش آزادت میکنه که همونی که دیدی و دریافت کردی رو با اختیارت به سمتش راه بیفتی!
مصطفی مینشیند و میگوید:
- خودتی آرشام!
- آدم باش مصطفی!
- نه جدی! من اینطوری نگاه نکرده بودم! برای تشکر برم برات چایی بیارم.
- نه توروخدا من الان ترکیدم معده هم ندارم!
#حالا_راه | #سحر_شانزدهم
@SAHELEROMAN
عیدیامون رو دوست داریم قبول😉
اما خب خیلیا هستند که یه چیزایی دوست دارند و مستضعف هستند،😔
یه یاعلی بگیم و کمی یاری بدیم مستضعفان رو.
6104337338149907
خیریه زمزم کوثر
.
خواهش مرغابیان را رد نکن قدری بمان
رفتن تو حال دنیا را پریشان میکند...🖤
- برای تیم ساحل هم دعا کنید:)
.
| ♥️ • 🪞|
.
.
.
« قسمت صدوهشتادوسوم »
«رمان بگذارید خودم باشم»
از مقابل چند نیروی امنیتی رد میشوم که دایی بالاخره سکوت را میشکند:
- تو فکر کردی که من تورو نجات دادم از وسط همهٔ این تبلیغاتی که گوش و چشم رو کر و کور میکند.
رفتم جمکران، به آقا گفتم، تمام این روزها و شبها متوسل بودم که نتیجه گرفتم
- من چی؟
- فرشته اون پیامبر خداست که مثل یه طبیب توی کوچهها دور میزنه تا مردم کافر رو مسلمون کنه، اما وقتی مسلمون شدن، دست خدا رو توی زندگیشون دیدن دیگه خودشون باید برن سراغ امام.
مثل پروانه که سراغ شمع میره، دیگه تو باید دستت رو به دست امام بدی و از امام جدا نشی!
والا که دوباره میشه اجبار!
خدا اختیار داده که عقل رو استفاده کنی نه جهل رو.
امام عقل کامله و عقلا دورش جمع میشن!
خونهٔ خدا رو دیدی هرکی کافره که سراغش نمیره دورش نمیگرده، اما وقتی اسلام رو انتخاب کردی با فهم و عقلت، دیگه تو میری سراغ خونه خدا!
آمریکایی و اروپایی و پروفسور دانشگاه آمریکا و ایرانی و عرب همه دور خونه خدا طواف میکنند، امام هم همینه، تو باید بری سراغ امامی که خودت دستت رو از دستش بیرون کشیدی، نخواستیش، دنیا رو خواستی امام اجبار نداره، حتی شب عاشورا امام حسین(علیهالسلام) اختیار رو گذاشت وسط با اینکه تنها میشه، کشته میشه گفت:
برید.
.
.
.
[ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#بگذارید_خودم_باشم
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...
••
خــــــــــب!
روز سیزدهمه و فکر کنم دیگه باید
با #حالا_چلیک خداحافظی کنیم!
بریم سراغ موضوع آخرمون؟😎✊🏻
••
ممکنه دیر برسیم خدمتتون، ولی خلاصه میرسیم!
[روز چهاردهم] هم به لطف رفقا پر امید گذشت!🌱😇
#حالا_چلیک
| ♥️ • 🪞|
.
.
.
« قسمت صدوهشتادوچهار »
«رمان بگذارید خودم باشم»
اشکم که حالا راحت روان است را پاک میکنم تا چشم ناپاک نبیند و میگویم:
- زن، زندگی، آزادی یعنی کنار امام زندگی کردن!
دایی حالش خوب نیست، چون دقیقا حال من را نمیبیند و همین هم میشود که میپرسد:
- الان کجایی؟
- نیم ساعت دارم تا خونه با پای پیاده، با ماشین یک ربع!
شما هم نگو ماشین سوار شم، از مردم و تحلیلهایی که از روی صفحهٔ بازیگرای فرصتطلب میکنند بیزارم!
- باشه، من خونهٔ شمام، فقط تلفنت رو اشغال نکن که در دسترس من باشی، یه جا هم یه آبمیوه بخر و بخور!
دایی را دوست دارم، یک متدین با فکر روشن و دلی پرمحبت، دینش دروغ نیست و من دین راست و حسینی او را دوست دارم!
آبمیوه با زنگهای پیاپی دایی میل میشود و وقتی میرسم هم بغلم میکند هم یک سیلی آرام میزند به لپم و هم ولو میشود روی زمین و مجبورم میکند برایش شربت عسل و گلاب بیاورم و بشنوم:
- لعنت به دایی که انقدر فرشتهها را دوست دارد!
- فرشتهها!
- یعنی تو حرف بزن ببین چه کارت میکنم
و عصبی سوده جانش را فراخوان میزند برای رفتن که سوده جان مقاومت میکند به خاطر خدا و تعارف ما!
اصلا!
شام دلمه داریم، سوده دلمه را دوست دارد، دایی سوده را دوست دارد، ما هم که مهم نیستیم دیگر!
.
.
.
[ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#بگذارید_خودم_باشم
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...