eitaa logo
ساحل رمان
8.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
821 ویدیو
19 فایل
رمان‌های [ نرجس شکوریان‌فرد ] را این‌جا بخوانید✨ . . بعضی لحظه‌ها سخت و کسل‌کننده می‌گذرند :( . یک حرفی نیاز دارم تا این لحظات ناآرام را، آرام‌بخش کنم🌱 . نویسنده‌هایی هستند که خاص لحظات من می‌نویسند♡✍🏻 . . ارتباط با ما: @sahele_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
﴿ذوق یک لحظه وصال تو به آن می‌ارزد که کسی تا بقیامت نگران بنشیند...﴾
🌱 🌿!مگذرازمن؛ اۍڪھ‌درراه‌توازهستےگذشتم...
🍃 سلام خدا قوت:) داشتم عکسای کانال رو میدیدم دیدم چقدر کتابخونه تون قشنگه😃😍 منم دلم همچین کتابخونه ای میخواست واسه همین به دوستام گفتم خواستین کادو تولد بیارین فقط کتاب نشد دو نفر یه کتاب نشد سه نفر... چند روز پیش از یه دوستام شنیدم که یه شهید مدافع حرم بودن که قبل از شهادتشون البته😅هرچی کتاب میخریدن و میخوندن، نذر فرهنگی میکردن😊 یکم فکر کردم دیدم چقدر خوب مثلا من خودم بار ها شده یه کتاب بخوام و برم کتابخونه شهرمون اما نداشته باشنش... منم توانایی خریدشو نداشته باشم بعضیاشم خریدم،دیدم بقیه نیاز دارن اما کتابخونه نداره نیت کردم کتابامو نذر فرهنگی کنم وقتی خوندم بدم بره:) نمیدونم چرا اما دلم خواست بهتون بگم😁 میدونین فکر کنین به کتاباتون چشم دارم😄 هیچی دیگه😂 عاقبتتون بخیر♥️😊 ❣@saheleroman
______🦋______ امشب یه شعر ویژه از طرف نویسنده داریم براتون😍 منتظر باشیــــــ🤩ــــــد.... پ.ن: رفقاتون رو هم دعوت کنین، شعرخونی دسته جمعی مزه داره😋 ❣@saheleroman
و امــــــــــ😍ــــــــا رو نمایی از این شعر برای دوستان ساحلــ🏝ــــے...
دخترم با تو سخـن می‌گويم گوش کن! با تو سخـن می‌گویم زندگي در، نگهم گلــــزاريست ‏ و تو با قامت چون نيــلوفر شاخه ي پر گــ🌱ــل اين گلزارے من به چشمان تو يک خرمن گــ🌸ــل مے‌بینم گل گیسو، گل لب‌ها، گل لبخند شباب گل عفت ، گل صدرنگ اميــ✨ــد ‏ گلــ فرداي بزرگ گلــ فرداي سپيد من به چشمان تو گلــــهای فراوان دیدم مےخرامی و تو را مےنگرم... چشم تو آينه ي روشن فــ💡ــرداي من است ‏ تو همان خُرد نهالی که چنین بالیدے🌱 راست چون شاخه‌ے سرسبــ🌱ــز و برومند شدے... هم‌چو پرغنچه درختی همه لبخند شدی ديده بگشا و در انديشه گل چينان باش همه گلــ🥀ــچين گل امروزند... همه هســ🌎ــتے سوزند... ‏ کس به فرداي گل باغ نمےانديشد... ‏ آن‌که گرد همه گلـ ــها به هوس مےچرخد بلبل عاشــ❣ــق نيست ‏ بلکه گل‌چين سيه کرداريست🥀 ‏ که سراسيمه دود در پے گلـــہای لطيف ‏ تا يکي لحظه به چنگ آرد و ريزد بر خاک دست او دشمن باغ است و نگاهش ناپاک تو گل شادابے به ره باد مرو غافل از بــــاغ مشو... اي گل صد پــ🌹ــر من! با تو در پرده سخن می‌گویــم: ‏ گل چو پژمرده شود جاي ندارد در بــاغ گل پژمرده نخندد بر شــ🥀ــــاخ... کس نگيرد زگل مُرده ســ🥀ــراغ دخترم با تو سخن مےگويم... گوش کن با تو سخن مےگویم... عشــ❣ــق دیدار تو بر گردن من زنجیریست و تو چون قطعه ی الماس درشــ💎ــتی کمیاب گردن آویز براین زنجیرے تا نگهبان تو باشم زحرامے در شــــب... خواب بر دیده من هست حرام برخود از رنج بپیچم همه روز دیده از خواب بپوشم همه شام دخترم ، گوهــر من! تو که تک گوهـــ💎ــر دنیــــای منے دل به لبخند "حرامے" مســ❌ــپار "دزد" را "دوست" مخوان چشم امید بر ابلیس مدار دیو خویان پلیدی که سلیمان رویند همه گوهر شکنند ‏ "ديو" کے ارزش گوهــ💎ـــر داند؟ ‏ نه خردمند بود، آن‌که اهریمن را، از سر جهــــل، سلیمان خواند دخترم! ای همه هستی من! تو چراغی، تو چراغ همه شبــــهای منے دخترم گوهــر من تو که تک گوهـــر دنياي منے تو یکے گوهر تابنده بے مانندے خويش را خار مبين ‏ ای سراپا المــ💎ــاس از حرامی بهراس ‏ قيمت خود مشکن ‏ قدر خود را بشناس قدر خود را بشناس ❣@saheleroman
ــــــــــــــــــ🌱❣️🌱ـــــــــــــــــ ؛ما 🍃 ┄┄┅┅┅❅ما❅┅┅┅┄┄ ✍🏻💙 حال نوشتن ندارم این روزها! دیدمت شاید بگویمت! بابت آن‌شب هم متاسفم! 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
🌱 ﴿دل ز تن بردی و در جانی هنوز دردها دادی و درمانی هنوز...﴾ ❣@saheleroman
🧐یادداشت‌های یک رمان اینترنتی خوان 💢 3️⃣ 🤯✍🏻اعتیاد می دانید چیست؟ یک عادت که خیلی بد است، ضرر دارد، بدبختت می کند، روز و عمرت را می سوزاند. 🌈✍🏻 من اما حس می کردم این از آن دسته هایی است که دارد روزم را رنگین کمان می کند و شب هایم را پرستاره. 🌍✍🏻 باور کنید همین هم هست که از 92 درصد دختران ایران‌ زمین بپرسید، همین را می گویند که... 📚✍🏻به‌ غیراز دوستانم، هدی و نرگس و مهدیه... خودشان مثل من رمان خوان بودند و حال، چند روزی است که برای خواندن درس‌ها برنامه ریخته اند و من را در منگنه‌ی درس درمانی گذاشته اند. 🧕🏻✍🏻نرگس می‌گفت: هر ماشین شاسی بلندی که از کنارم میگذره، حس میکنم آرتان یا آرشام یا دانیار یا علیرضا و امیر و دانیال الآن پشت فرمان نشستند. باذوق سرک میکشم. 😒✍🏻 اغلب یک پیرمرد مو سپید یا یک مرد جاافتاده کچل پشت فرمانه؛ هرچند که من قیافه بگیرم مثل دخترهای رمان، اون‌ها که نه دلبرند و نه دلداری برای من. 🙄✍🏻از این ‌همه کنف شدن خسته شدم. جوون های دوروبرم دو زار پول ندارند. تهش یک موتور دارند یا یک پراید پیت حلبی. خنده‌ام میگیرد از استدلال نرگس. 💰✍🏻مهدیه هم میگوید: من که پولدار دوروبرم نیست، اما الآن دلم نمیخواد یک پسر پولدار بیاد خواستگاریم. بس که رمانهایی که خوندم پولدارهاشون، بدبختی هاشون گریهم رو درآورد. همین بابایِ کارمند اداره آبم با خونه قسطیمون رو میپرستم. ❌✍🏻مخالفت میکنم و شروع میکنم به استدلال آوردن. اما میگوید: چرا در «آمین دعایت باشم» سه تا دختری که برای سه خانوادهی پولدار بودند از بس پدرشون به مادرشون خیانت کرده بود یا دعوا و مشکل بی‌توجهی داشتند، از خونه بیرون زده بودند؟ یا در رمان «این مرد امشب میمیرد» با اون زندگی سلطنتیشون همشون یکجور بدبخت بودند. ◀️ ادامه دارد... ╭┅──────┅╮ 📖 @namaktab_ir ╰┅──────┅╯
🖤 با صد گله از درد فراق تو، خموش است گر هیچ ندارد دل من، حوصله دارد 🍂@saheleroman🍂
══✼°•|...♡...|•°✼══ ✨ دل‌را چنان به مهر تو بستم که بعد از این دیگر هوای دلبر دیگر نمی‌کنم...♡ 💎@saheleroman💎
یه خبر ویژه با کلییی جایزه😍😍😍 دلیل سکوت رادیویی امروز😅 اینجاست👇👇👇
🌱 كاسه شعرِ من از دست تو افتاد و شكست عاشقان! فرصت خوبيست، غزل جمع كنيد... ❣@saheleroman
این پویش ویژه رو از دست ندین😍😍
امشب یه خبر ناراحت‌کننده و خوشحال‌کننده رو با هم تو کانال داریم😄 منتظر باشید😉 ❣@saheleroman
✍🏻 دوست دارم بگویم دوستان عزیزم! سلام. برای شما نمی‌دانم، اما برای خودم، بودن کنار شما در این شب‌های بــ🌹ــهار و تابــ🍃ــستان و پائیــ🍂ــــز دل‌انگیز و شیرین بود. امشب هم که رمان تمام می‌شود، از حال شما خبر ندارم، اما دل خودم تنگ می‌شود برایــ❣ــتان! می‌دانم که شما هم مثل من، به جای زهرا نگران و خوشحال و غمگین شدید، به جای محمد تلاش کردید و تدبیر! همراه زهرا اداره یک زندگی نوپا را جشن گرفتید و...! ما همه شخصیت‌های اول زندگی خودمان هستیم؛ پر تلاش و امیــ💡ــد! فقط بگویم که خودم این رمان را با تمام علاقه و محبــ💖ــتم به زندگی و مقدس‌ترین پیوند نوشتم. حتی قلمم با لذت روی کاغذها حرکت می‌کرد و از خود یادگاری به جا می‌گذاشت، خیلی ساعت‌ها فکر می‌کردم، بعد نقش و نگار می‌زدم بر کاغذ! فقط این که این داستان مجموعه‌ای از مشاوره‌های بیست ساله‌ام بود که میان اشک و اخم و لبخند به مراجعینم داده بودم. چینش تمام این وقایع یک زمان ۵ ساله برد. امیدوارم که بتوانم جلد دوم این کتاب (من‌نه؛ما) را هم شروع کنم، دعایم کنید! @saheleroman
البته خیلی ناراحت نباشید، چون رمان بعدی تو راهه😍 شنبه راس ساعت دو و نیم با رمان دوست‌داشتنی دیگه‌ای هستیم خدمتتون😉
اگر دوست دارید نظراتتون رو بفرستید تا برای نویسنده بفرستیم😍! نقداتون هم... اثر این رمان توی زندگی و تصمیماتون... خوشحال میشند🙂🙃... در ضمن تا پایان روز جمعه تمام قسمت‌ها پاک میشوند. چرا؟ چون بزودی چاپ میشود و ما در همین کانال مژده شو بهتون میدیم😍😍😍 ❣@saheleroman
سلامی دوباره😄 یه خبر خووووووووش😍 به دلیل درخواست فراااااواان شما عزیزان، رمان شیرین دوشنبه از کانال حذف میشه😍 از ما به شما نصیحت که رفقاتون رو جمع کنید و از این رمان شــــ😋ـــیــرین لذت ببرین. ❣@saheleroman
____________🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . خنکای بادی که از دریچۀ کوچک بالای سرش می‌وزید هم، نمی‌توانست از حرارتی که وجودش را فرا گرفته بود ذره‌ای کم کند. رد قطره‌های عرقی را که از کنار شقیقه‌اش راه می‌گرفت، حس می‌کرد و دلش یک دریای آب خنک می‌خواست تا شاید کمی یا حتی لحظه‌ای آرام بگیرد. جوان کناریش یکی دوبار عقب و جلو شده بود و او را از حالش بیرون کشیده بود اما باز هم دلش تنهاییش را می‌خواست و خلأيی که هیچ دردی را حس نکند. دردی که ساعت‌ها بود در دستش می‌پیچید، هر چند لحظه یک‌بار رخی نشان می‌داد و باعث می‌شد که لب بگزد و چشم به هم بفشارد. باورش نمی‌شد از صبح تا به حال این‌طور زندگیش بالا و پایین بشود. شاید هم این قصه شروعش از صبح نبوده، از همان نوجوانی بوده، از اولین روزهایی که حسی متفاوت درونش شکل گرفته بود و حالا تازه متوجه می‌شد که خیلی حرف‌ها و کارها مثل همیشه تعبیر ساده ندارد و گاهی باید زبان دست و نگاه بلد باشی تا سرت سلامت باشد! این حرف‌های محمدحسین بود که در سرش می‌پیچید؛ نمی‌تونی از کنار نشانه‌ها راحت رد بشی! شایدم درست اینه که نباید رد بشی! رد نشانه‌ها رو که بگیری معماهای زیادی برات حل می‌شه! دلش محمدحسین را می‌خواست و نمی‌خواست! تنهایی خودش و دونفره‌هایشان را! دلش خیلی چیزها می‌خواست و نمی‌خواست! خواندن نشانه‌ها را...! ... ❌ 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
____🌱❣🌱___________ ۲ ┄┄┅┅┅❅بخش یک❅┅┅┅┄┄ . . 🏝 . . نشانۀ آن روز که تازه داشت از هیاهوی بلوغ درمی‌آمد را جدی نگرفته بود! روزهای نوجوانی و لحظه‌های متفاوتی که گاهی روان را سرد می‌کند و گاه گرم و پر از هیجان! گاهی تنهایی را به هر جمعی ترجیح می‌داد و گاهی برای فرار از خودش حاضر بود ساعت‌ها توی خیابان قدم بزند تا فکرهای بی‌خودش را به تجربه‌های تلخ نرساند! شاید اوج سرکشی و فرار و اعتراض علنیش را از همان روزی که محمدحسین بعد یک ماه از دانشگاه آمده بود نشان داد؛ پاییز سال سوم دبیرستان، عصر پنج‌شنبه‌ای که به‌خاطر آمدن محمدحسین، مانده بود خانه... حیاط نقلیشان با گلدان‌های شمعدانی که مادر دور تا دور باغچه می‌چید حال و هوای خوبی داشت. سبزی‌های قدکشیده از لبۀ باغچه سرک می‌کشیدند و با نسیمی که می‌وزید سر و دست تکان می‌دادند. مصطفی بی توجه به آن‌ها زیر سایۀ تنها درخت حیاط نشسته بود و بال کبوتر را وارسی می‌کرد. پرهای سفید زیر دستش نرمِش نشان می‌دادند. جای زخم دیگر پیدا نبود. چشمان گرد و مشکی کبوتر تکان و لرز آرامی داشت که نمی‌گذاشت نگاه از آن بگیرد. این نگاه کبوتر را دوست داشت. اما مادر صدایش کرده بود و از تنهایی و خیال بیرونش کشیده بود. - دوباره رفتی پیش کبوترات! بیا کارت دارم. دوباره گفتن مادر از روی کلافگیش بود! از وقتی که کبوتر را زخمی پیدا کرده بود و آورده بودش خانه کنار دوتای دیگر، بیشتر از قبل کنار قفس می‌نشست. خودش هم نمی‌دانست چرا دارد این‌طور برای کبوتر وقت می‌گذارد... شاید طوق سبز دور گردن کبوتر و رنگین کمان شدنش وقتی که در نور سر می‌چرخاند این‌طور بازیش می‌داد! هفت رنگ بودن و رقص رنگ‌ها یا بازی دادن نور خورشید و انعکاس متفاوت آن! می‌خواست امروز بال کبوتر را بچیند تا بتواند گاهی از قفس آزادش کند. نگاهی به قیچی و کبوتر کرد و لب‌ برچید. نچی کرد و کبوتر را داخل قفس گذاشت و پا پس کشید سمت ساختمان. عمداً سر و صدا راه انداخت تا سکوت را به هم بریزد. از هال پانزده متریشان گذشت که مادر سر از آشپزخانه بیرون آورد: - باشه! سرو‌صدا کن. داداشت که بلند شد خودت جوابش را بده. ... ❌ 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . در را با سروصدا بست و مقابل آینه ‌ایستاد، شانه از دستش روی زمین افتاد. نگاهش رفت روی محمدحسین و تکان آرام دست‌هایش. اگر ساکت می‌ماند دوباره خوابش می‌برد. دستی روی میز ‌کوبید تا خم شود. از شدت ضربه چراغ مطالعه افتاد و خودکار کنارش پرت ‌شد کنار رختخواب! محمدحسین نچی کرد و دستش را از زیر ملافه بیرون آورد. صدایش خش خستگی و بدخواب‌‌ شدن را با هم نشان داد: - کی آدم می‌شی! شلوارش را از چوب لباسی برداشت و نشست روی صندلی. بدون آن‌که جوابی بدهد پای راستش را فرو کرد توی پاچه. محمدحسین ملافه را از روی صورتش کنار زد و با چشمانی نیمه باز خیره‌اش شد و لب زد: - خوبی شما؟ در کمد را باز کرد و لباسی بیرون کشید. تیشرتش را با یک بلیز عوض کرد. سکوتش آزار دهنده بود. محمدحسین نیم‌خیز شد و گفت: - حالا که بیدارم کردی داری کدوم ور می‌ری؟ مقابل آیینه ایستاد و شانه را با تندی به موهایش کشید. محمدحسین طاقت نیاورد و متکا را پرت کرد سمتش. با ضرب خورد به کمرش و پاهایش به جلو خم شد. درجا شانه را سمتش پرت کرد که محمدحسین شانه را در هوا گرفت. کمی دیر جنبیده بود دماغش انحنا پیدا می‌کرد: - دوباره که سیمات قاطی کرده شما! - برای چی وقتی می‌آی همش می‌خوابی؟ محمدحسین ملافه را کنار زد و کامل نشست. دستی بین موهایش کشید. نگاهی به ساعت روی میز کرد. کلاً اگر دو ساعت خوابیده بود. بی‌انصاف چه بد به هم می‌کوبید همه چیز را: - فرمایش؟ جوابی از مصطفی که نگرفت بلند شد و ملافه را تا ‌زد: - صبر کن من لباس بپوشم بریم یه دور بزنیم. محمدحسین می‌دانست که یک جای عالم مصطفی کج شده و او هم دارد کج خلقی می‌کند. کرۀ زمین به‌خاطر همین گرد است که در زندگی آدم‌ها نه کجی وجود داشته باشد و نه زاویه. اما کلۀ پوک مصطفی این حرف‌ها را درک نمی‌کرد. با کجی و سختی، زاویۀ تند پیدا می‌کرد. به هم ریختگی هورمونی این دوران هم بود. محمدحسین وقتی از مادر شنید خاله دارد می‌آید و مصطفی را در حال غرغر کردن دید، دو زاریش افتاد که صغری و کبری این بدخلقی، در حدود همین مهمانی است. ... ❌ 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
✍🏻 تو راهه😍
🌼🌾🌼🌾🌼🌾 🌾🌼🌾🌼🌾 🌼🌾🌼🌾 🌾🌼🌾 🌼🌾 🌾 ✍🏻 دوستــ❣ــت دارم عزیز! ﴿به دنیا که آمدم، تو مرا می‌شناختی. من اما نمی‌شناختمت. هیچ‌کس را نمی‌شناختم. نه پدر، نه مادر و نه تو را!﴾ اگر در آغوش مادر و کنار پدر آرام می‌شدم، چون نیازم را، گرسنگی و تشنگی‌ام را برطرف می‌کردند. همین بود که هیچ‌کس را نمی‌شناختم، جز خودم و خواسته‌هایم را... خوراک و خواب و بازی. حالا هم در 🌍 دارم زندگی می‌کنم، تو مرا می‌شناسی، من هم خیلی‌ها را می‌شناسم، اما تو را نه! نه می‌بینمت، نه صدایت را می‌شنوم، نه هم‌کلامت می‌شوم و نه هم‌راهت 🛤 هستم. تو که هستی که همه‌ی دلم سمت توست و هم ندیده‌امت؟ هم همه خوش‌حالی‌هایم بدون تو رنگ می‌بازد و هم نامت اشتیاق و حسرت می‌شود روی دلــ💕ــم. کنار همه‌ام و هیچم. تشنه‌ام و لب دریای شورم. همه هستند و من یک نیست بزرگ در زندگی‌ام دارم. همــ🚘ــــ🌄ــــ💚ــه چیز دارم و فقیر و بی‌چاره‌ام! برایم یک چشمه‌ای‌، یک دریای آب شیرینی، یک زندگی هستی، یک هست ناتمامــ✨ــی! کسی باید باشد که همه چیز انسان باشد و هیچ‌وقت نباشد که نباشد🍃! باید همیشه و هرجا که دل می‌گیرد و یا نمی‌گیرد و فقط می‌خواهد، آن کس باشد، باید باشد، همه‌جا و همه وقت...باید یک نفر باشد که همه کس من باشد و تو، همه کــ❣ــــــ💕ــ💚ــ💛ــس منی! من همه‌ی غیر تو را هیچ می‌بینم، تو را همه کــ❣ــــــ💕ــ💚ــ💛ــس همه چیز! من محبت‌های غیر تو را ناقص می‌بینم، تمام شدنی، خودخواهانه، کنار توست که کامل می‌شود تمام ناقصی‌ها و پاک می‌شود خودخواهی‌ها! من تو را کو به کو جستجو می‌کنم، تویی که نمی‌شناسمت و تویی که همه‌ی زندگی منی! تویی که مرا می‌شناسی، می‌خوانی، می‌دانی و می‌نامی! تویی که دوستــ♡ــم داری و عزیز! برای من سخت است که همه را ببینیم و تو را نبینیم! ❣@saheleroman
____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . با مصطفی شش سالی فاصلۀ سنی داشت و بیش از یک برادر دوستش داشت. خیلی از کارهای مصطفی را مثل پدر برایش انجام داده بود و می‌دانست که با کمی دور شدن از خانه و گردش حالش عوض می‌شود. شاید کم کم زبان باز کند و آن‌چه که در ذهنش جولان می‌دهد را هم بگوید. اما مصطفی مثل همیشه که ترک موتور می‌نشست دست روی شانه‌اش نگذاشت. محمدحسین عمداً سکوت کرد تا خودش به حرف بیاید. چند دقیقه نگذشته بود که مصطفی لب باز کرد: - مامان نون و سبزی و میوه می‌خواد برای مهمان‌های ناخوندش‌. مهمان‌های همیشگی بودند اما این جمله و حس برای اولین بار از مصطفی بیرون زده بود. قطعه‌های جورچین ذهن محمدحسین داشت کامل می‌شد. آرام به مصطفی گفت: - خونده نخونده مهم نیست! قصه یه چیز دیگه است! مصطفی صورت مقابل باد گرفته بود و دلش نمی‌خواست قصه‌ای که بی ارادۀ او داشت شکل می‌گرفت، ادامه پیدا کند. خریدها را که تحویل مادر دادند دوباره راه افتادند. کمی خیابان‌ها را بالا و پایین کردند و سر آخر کنار مغازۀ پدر، موتور را روی جک سوار کردند. مصطفی را فرستاد تا از مغازۀ بالا بستنی بخرد. پدر سرگرم مشتری‌هایش بود و داشت درخواست‌هایشان را توی ترازو کیل می‌کرد. محمدحسین به عادت همیشه زود همراه پدر مشغول شد. مغازه که خلوت شد پدر صندلی پلاستیکی را هل داد طرفش و گفت: - خوش موقع رسیدی! صندلی را رو به پدر چرخاند و لبخند کوتاهی زد گفت: - با مصطفی اومدیم یه دوری بزنیم. پس مجید کجاست؟ دست تنهائید. پدر سرش را به مرتب کردن میز گرم کرد و جوابی نداد. از مادر شنیده بود این روزها دست تنها شده است. فکر کرده بود مجید مرخصی رفته باشد اما با این عکس‌العمل پدر برایش قطعی شد که اتفاقی افتاده و او خبر ندارد. حتماً مصطفی هم بی‌خبر است و الّا گزارش کامل را می‌شنید. تا آمد حرفی بزند مصطفی با سینی بستنی آمد. بستنی را خورده نخورده رو به پدر پرسید: - دست تنهایید امروز؟ مجید رو نمی‌بینم! حواسش بود که پدر کمی تأمل می‌کند در جواب دادن: - کارِ بهتر زیاده! هر جا هست سالم باشه! پس مجید چه بی سروصدا دیگر نمی‌آمد. دلیل کار پدر باید خیلی محکم باشد تا جوانی را از کنار خودش رد کند. دست از خوردن ‌کشید و نگاه مستقیمش را دوخت به صورت پدر و گفت: - تازه می‌خواست عروسی کنه. توی این بی‌کاری کجا بهتر از این‌جا! چی شده؟ با این سوال رک محمدحسین، مصطفی هم کنجکاوانه دست از خوردن کشید. پدر متوجه شد که دیگر نمی‌تواند جواب سر بالا به آنها بدهد. مخصوصا که محمدحسین برایش مثل یک پسر معمولی نبود. ... ❌ 🍃🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃🍃