eitaa logo
ساحل رمان
8.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
945 ویدیو
19 فایل
رمان‌های [ نرجس شکوریان‌فرد ] را این‌جا بخوانید✨ . . بعضی لحظه‌ها سخت و کسل‌کننده می‌گذرند :( . یک حرفی نیاز دارم تا این لحظات ناآرام را، آرام‌بخش کنم🌱 . نویسنده‌هایی هستند که خاص لحظات من می‌نویسند♡✍🏻 . . ارتباط با ما: @sahele_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدر کریستوفر، کشیش مسیحی که تحقیقات فراوانی درباره تاریخ اسلام بخصوص زندگی حضرت زهرا و حضرت زینب سلام الله علیها کرده میگوید: نیمی از قلب من برای حضرت زهرا و نیمی دیگر برای حضرت زینب است. این کلیپ رو ببینید، چقدر زیبا درباره مقام و عظمت حضرت زینب صحبت میکنه و مبارک💝 @SAHELEROMAN
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاهکار جدید حاج محمودکریمی در شب میلادحضرت زینب سلام الله علیها🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هجدهم / قسمت صدوسی‌وششم - لباس بپوشی می‌برمت! بدون بچه! مادر لبخندی زد و گفت: - آره عزیزم، بلند شید برید یه دوری بزنید. مهدی گفت: - قربونت برم که بچه‌ها رو نگه می‌داری. محبوبه لب گزید: - مهدی زشته! - توقع نداری که سه تاشون رو ببریم؟ - توقع نداری که دو تایی بریم؟ - پس نمی‌ریم! - این‌طور نبودی! - خودخواه بشم؟ - باش! - پس من دلم الان اتاق و بازی با بچه‌ها و صحبت با شماها رو می‌خواد نه هیچ‌چیز دیگه! محبوبه بلند شد و میوه‌های شسته شده را ظرف کرد و گفت: - خوشم می‌آد که آدم خانواده‌دوستی هستی! مهدی خودش را کشید تا کنار مادر و تکیه به پشتی داد، دستش را روی شانۀ مادر حلقه کرد و گفت: - هرکی دنبال خوشی و لذت نباشه سه نقطه‌اس! مادر لب گزید و محبوبه آهسته گفت: - اِ جلوی بچه‌ها! مهدی سر خم کرد و صورت مادر را بوسید و لجبازانه حرف خودش را ادامه داد: - باور کن مادر من مجردها این حال خوش رو اگه درک می‌کردند انقدر دیر ازدواج نمی‌کردند. محبوبه میوه‌های چیده شده در ظرف را گذاشت مقابلشان و رفت تا کاسه‌ای تخمه بیاورد، مادر جوابش را داد. - مجردی هم خب لذته، لذت حسیه، نمی‌شه نفیِش کرد! بشقاب میوه را برداشت و مقابل مادر گرفت و یکی هم دهان خودش گذاشت و گفت: - از عقل هم استفاده کنی لذت داره! محبوبه کاسۀ تخمه را گذاشت مقابل دست مهدی و با دیدن چشمان باز نوزاد و لبخندش قربان صدقه‌اش رفت و در آغوش کشیدش و لب زد: - دیگه خطای مکر و اندیشه رو نباید ندید بگیری که سطح لذت ازدواج رو مثل حیوون برای انسان تعریف می‌کنه. . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هجدهم / قسمت صدوسی‌وهفتم آرامش رو ندید می‌گیره، کلا نگاه به ازدواج می‌شه تالار و خرید و همین چیزا که وقتی هم نشه، دعوا می‌شه. بچه‌ها هم خودشان را روی پای مهدی و مادر جا دادند و با خیال راحت شروع به خوردن میوه‌ها کردند: - هوا و هوس هم می‌ریزه وسط آدم رو غافل می‌کنه؛ موقع تصمیم‌گیری می‌ری سراغ لذت پَست و محدود. دیگه باختی! دخترک مهدی تکه‌ای میوه را برداشت و دست دراز کرد به سمت لبان بابا. مهدی خم شد و میوه را با دستان کودکش به دهان گرفت و صدای جیغ و خندۀ او را بالا برد. محبوبه گفت: - الان شما لذت مصاحبت با ما و بازی با کودکان را که پست و محدود نمیبینی! مهدی این بازی را با پسرکش هم انجام داد و حالا هر دو سبقت می‌گرفتند برای آن‌که میوه دهان پدرشان بگذارند و بازی با او را برای خودشان ادامه بدهند. میوه‌ها تمام شد و کاسۀ تخمه را گذاشتند در بغل بابا تا مغز کند و دهانشان بگذارد. مهدوی زیر بار نرفت و تخمه شکستن را یادشان می‌داد و آن‌ها هم زیر بار نمی‌رفتند و دقیقا تخمه‌هایی که او مغز می‌کرد را طلب می‌کردند، میان سر و صدایشان مادر مشتش را باز کرد و مغزهای کف دستش را نشانشان داد. هر دو خوشحال شدند مشتری مادر بزرگ. مهدی لپشان را کشید و گفت: - باور کن محبوب‌جان، الان میل درونی من مطابق با فکر و اندیشۀ درستمه و غفلت هم لاموجود، بهترین تصمیم همینه که دارم می‌گیرم. بپوش تا منم لباس بچه‌ها رو می‌پوشونم بریم کنار درخت، لب جوب، زیر آسمون، کوه و دشت! . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضیا از این کلیپ سگ زرد برادر شغاله رو دریافت میکنن بعضیا دروغگویی و مظلوم‌نمایی سران استکبارو که خودشون دنیارو ناامن کردن و ایران رو متهم میکنن ما ابرقدرتیم، قابل توجه کسانی که میگن نباید مرگ بر آمریکا گفت، اونها همیشه علنی دشمنی خودشون رو ابراز می‌کنند و عملی هم تحریم می‌کنند هم ترور @SAHELEROMAN
باز هم خبری در راه است🥳 روزای خوبی که منتظرش بودیم، داره میرسه! و باز ما منتظر دیدن روی ماه شمایی که از دو برنامه‌ی قبلی جاموندی ...😍 یه دورهمی جذاب با یه عالمه دوست جدید و صمیمی که همه‌شون کتابخونن📚✌️ کِی دبیرستانی‌های عزیز: دوشنبه ساعت ۹:۳۰ آدرس هم که اون بالا هست؛ حسااابی منتظرتم🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو کنسرت های ایران هم میشه از این کارا کرد البته اگه نمیترسن مخاطبینشون یوقت ناراحت نشن نه اصلا کنسرت رو ولش کن. در حد یه استوری هم شرف داشته باشن ما راضی هستیم @SAHELEROMAN
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هجدهم_نوزدهم / قسمت صدوسی‌وهشتم محبوبه خندان گفت: - وای یعنی تو انتخاب لذت درست تو محشری! مهدی سر بالا گرفت و گفت: - خدایا خودت گفتی خدمت به زن و بچه از حج و عمره و جهاد و نماز و روزه بالاتره، دیگه من رو قبول کن. - ببین داری یه دشت می‌بری ما رو، اونم با پای خودمون می‌آئیم، نماز و روزه رو چرا کم می‌کنی! - اِ یعنی هم به شما خدمت کنم، هم همۀ بقیه رو انجام بدم؟ - یا خدا، خودت رحم کن. اصلا من همین خونه می‌مونم. تو نماز و روزه رو ادامه بده. - دستت درد نکنه معاملۀ خوبی بود. برو یه شربت درست کن برام ضعیفه! دست آرام مادر که به کتف مهدی خورد و نگاه که برگرداند با ابروهای درهمش روبرو شد و در جا گفت: - لباس بپوش ای بانوی خانه تا آن‌چه که میل توست به انجام برسانم از ترس مادر قربه‌ الی‌الله! [فصل نوزده] حال مصطفی خوب نبود، ظاهرا سرماخورده بود، همه رفتند شنا و مصطفی پتو را کشید روی سرش. دلش خواب نمی‌خواست. تنهایی می‌خواست، می‌دانست که حالت سرماخوردگیش هم اصالت ندارد، هر وقت غصه می‌خورد واکنش بدنش می‌شد درد و تب که همه فکر می‌کردند سرماخوردگیست، اما واقعا درمانده بود از کمک به جواد و همین عاجزش می‌کرد، ماند تا کمی زیرورو کردن حال و قال خودش را داشته باشد. صبح مهدوی آمد داخل اتاق و به جواد گفت: - مادرت آدرس این‌جا رو خواسته! جواد را تا به حال این‌طور حیران ندیده بود، میان آسمان و زمین نبود، میان یک جنگل گمشده بود، خانواده‌اش گمشده بودند و همه همدیگر را حیران‌تر هم می‌کردند . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل نوزدهم / قسمت صدوسی‌ونهم با کارهایشان و این دردناک بود برای همه و خردکننده برای جواد که سر پایین انداخته به مهدوی گفت: - مشکل خونوادۀ من شما رو هم درگیر کرده! - کاری از دست من بر میاد؟ - نه آقا! از دست خدا بر میاد که قبولش ندارن! اگر اجازه بدید من یه تماس بگیرم. مهدوی گوشی را گذاشت و همراه مصطفی از اتاق بیرون رفتند. جواد ماند و نفس عمیق و ماتی چشمانش روی دیوار و تماسی که ناچار بود بگیرد. صدای مادرش را که شنید فقط توانست سلام کند: - تو پسر منی مثلا که بابات بتونه این‌طور بی... بازی دربیاره و هر چی از دهنش دربیاد بگه و تو هم برای خودت بلند شی بری دهات! این چند روز کمک بود برایش و باید استفاده می‌کرد: - شما و نازی بلیط ترکیه داشتید بابا هم که بلیط فرانسه، نرفتید. حالا من چه کار می‌تونم بکنم؟ - بزن توی دهنش! جواد چشم بست و نالید: - مامان! با حرف‌هایی که مادرش شروع کرد گوشی را از خودش دور کرد! چشم بست و لب گزید؛ باید چه می‌کرد خدایا! باید چه می‌گفت خدایا! - می‌شنوی؟ - مامان، الان شما حواست به من و اون دختری که کنار دستت نشسته هست؟ حواستون به ما هست؟ مادرش ناله‌های دل جواد را نمی‌شنید انگار! اشک‌ها را نمی‌دید انگار! تماس که قطع شد جواد در برهوت بی‌انتهایی رها شده بود که نه ابتدایش را می‌دید و نه انتهایش را. مادرش سر به هوا شده بود پدرش فارغ! یاد کتاب ملت عشق افتاد، تمام صحنه‌هایش شروع به مرور در ذهنش کرد و تازه داشت می‌فهمید که کتاب ملت عشق نبود، سرنوشت خیانت بود، داستان هوس، قصۀ تلخ نه، . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل نوزدهم / قسمت صدوچهلم زجر بشر امروز که با رها کردن دلش مثل سگ ولگردی در خیابان‌های متمدن اروپا رها می‌شود. کتاب را دو بار خواند و به ده نفر داد. حالا باید به همه می‌گفت نویسنده‌اش یک کثافت است که خیانت را به نام عشق، هوس را به نام عشق، بی‌حیایی را به نام عشق و بی‌غیرتی را به نام عشق نوشته است و حالا باید چه می‌کرد جواد که قربانی بود این میان؟ عصر مادر جواد قرار بود بیاید، مهدوی وحید و علیرضا و آرشام را برد به بهانۀ آب آوردن از چشمه! مصطفی را گذاشت کنار جواد و خانم‌های خانه! مادر جواد نیامد. مصطفی دلشوره داشت و در اتاق نشست کنار جوادی که ساکت بود و شنید: - تا حالا تو هم از خونه خسته شدی؟ مصطفی مقابل جواد نبود و این خوب بود، کمی خودش را عقب‌تر کشید و به دیوار تکیه داد، جواد ادامه داد: - همیشه فکر می‌کردم آزاد باشم خوش می‌گذره، تازه دنبال یه خونۀ مجردی هم بودم! - آرزوی خیلیاس! - اوهوم! جواب بی‌کلام جواد مصطفی را هم در خودش فرو برد. این روزها چرخیدن میان این همه حرف و حدیث همۀ نفسش را متلاطم کرده بود، رهایش می‌کردی خودش را می‌رساند پیش محمدحسین. برادری که همه‌اش نبود، هرچند که محمدحسین و مهدوی مثل رود بودند، جاریِ اثرگذار. چند جمله هم که می‌گفتند اندازۀ چند کتاب جای فکر کردن و اثر پذیرفتن داشت. فقط باید خودش می‌خواست و حالا با خودش درگیر بود. مهدوی عمدا آورده بودشان در فضایی که هیچ‌کس نباشد و موبایل ناکس هم نباشد تا حرف‌هایی متفاوت برایشان بزند. . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هجدهم / قسمت صدوچهل‌ویکم حرف‌هایی که نشنیده بودند، هم برای درکش مجبور بودند تلاش کنند و هم خوشحال بودند. ساعتی گذشت و مادر جواد نیامد! انتظاری که برای مصطفی تلخ بود و برای جواد تلخ‌تر! از جایش بلند شد و گفت: - بی‌خود موندی، می‌دونستم نمیاد! مصطفی کمی نگاهش کرد جواد را راست قامت دیده بود و حالا شانه افتاده می‌خواست برود. تکیه از دیوار گرفت و نگاه هم از جواد، جواد دستی به شانه‌اش زد و از کنارش رد شد و رفت داخل اتاق! نه پرسید و نه هم‌قدمش شد. مهدوی آمد با پسرهایی که سراغ ساکشان رفتند برای برداشتن حوله و وسایل شنا! نرفت و احساس بدن‌درد خوب فرصتی بود برای ماندن. حال دوستانش بیشتر خرابش می کرد. می‌دانست آب شفابخش است و چه‌قدر به‌جا برنامه چیده بود مهدوی! خدا را شکر کرد بیشتر به خاطر جواد که آب و شنا رهایش می‌کرد! مقابل چشمانش تاری اشک نشست و تنها کاری که کرد اجازه داد تا قطره‌ها آرام بریزند. هیچ‌وقت خجالت نکشیده بود بابت قطرات شفاف چشمانش. اگر باید می‌بارید، می‌بارید. آسمان است و آرامش یافتن پس از بارشش و مصطفی دلش را مثل آسمان می‌دید و تلاطم رعد و برقش را با بارش به آرامش می‌رساند. میان همۀ در به دری‌های ذهن و روحش و تنهاییاش، جملاتی آمد و نشست روی ذهنش: همیشه هیچ‌کس نیست که کمک بده، همیشه نمی‌شه که یکی باشه تا بشنوه، بفهمه، همراهی کنه، تو برام همیشگی هستی. بی‌خیال محمدحسین و مهدوی. . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از نمکتاب
آنچه در نمکتاب گذشت...🍂 💖داستانی عاشقانه با قلمی متفاوت 🧮 قسطی کتاب بخر 📚 یه بسته کتابمون نشه؟ 📱بزن بریم نمکتاب گردی 🎈🛍 عید و عیدیش ⁉️این بار در یزد یعنی چه خبره؟! 🎉🎊۱۵ هزارتایی شدیییییم 🧸جانمونی! 🔥همچنان پرفروش نمکتاب •°○@namaktab_ir○°•
👌 مشتی محکم به دهان یاوه گوهایی که مدام از حرف می زنند 👈 این بار خود دانشگاه انگلستان ثابت کرد هیچ تحریفی نشده است . 🔰 عدم تحريف قرآن بر اساس یافته‌های دانشگاه بیرمنگام انگلستان ❇️ اين دانشگاه در سال 2015 از کشف قرآنی مربوط به زمان پيامبر اسلام (ص) خبر داد. ⬅️ تجزیه و تحلیل رادیوکربن، (پوستی را که متن روی آن نوشته شده)، با دقت 95.4 درصد به دوره بین 568 و 645 بعد از میلاد تاریخ گذاری کرده است. این آزمایش در آزمایشگاهی در دانشگاه آکسفورد انجام شد. در نتیجه این برگها نزدیک به زمان حضرت محمد (ص) است، که بین سالهای 570 و 632 پس از میلاد می زیسته است. 📕در پایان مقاله تصريح شده است که قرآن مذكور با قرآن های امروزی منطبق است منبع خبر را از سایت رسمی دانشگاه بخوانید: www.birmingham.ac.uk/news/latest/2015/07/quran-manuscript-22-07-15.aspx @SAHELEROMAN
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هجدهم / قسمت چهل‌ودوم الان فقط تو هستی! نفس عمیق کشید. - مثل در به دری روح و تنم نیازت دارم... عزیزم! بغضش صدادار ترکید. حس می‌کرد جایی است که هیچ نیست، نه اشیا را می‌دید و نه خودش را! فراتر از مکان و زمان، حال و درکی متفاوت داشت! تنهایی برای همه یک حال نیست، یک نیاز است اگر در سیری درست قرار بگیرد؛ سیر تفکر نه حسادت و حسرت! حال الانش را نمی‌شناخت؛ چون تا به حال تجربه نکرده بود، حس می‌کرد چه‌قدر فقیر است و محتاج به یکی نزدیک‌تر، یکی فهیم‌تر، یکی مهربان‌تر، یکی مقتدرتر، یکی بالادست‌تر، یکی عظیم‌تر، قوی‌تر، اصلا یکی که مصطفی از هیبتش حساب ببرد و از مهربانی‌اش لذت. دلش مقتدر پرمحبت طلب می‌کرد و فقط خدا بود که الان بود و می‌شنید و ادامه داشت این بودن و دیدنش، فراموش نمی‌کرد، خسته نمی‌شد، قضاوت نمی‌کرد تا... و ناامیدانه فکر کرد؛ « پس چرا حال همه دارد این‌طور کج‌دار پیش می‌رود!» و کسی در دلش نجوا کرد: «بدون او نمی‌شود... بدون خدا نمی‌تواند... اما نمی‌خواهند که بخواهندش!» لبخند تلخ نشست روی لب‌های مصطفی. - نخواستنت چه ذلتی می‌آورد برای مخلوقت عزیز؟! کسی زمزمه کرد: - خدا مقبول نیست! چشم بست: - اما هم خالقی، هم همۀ روزی و نفس و زندگی‌ها دست توست! مقصر را مشخص کرد: - یعنی من که مخلوق تو و محتاج تو هستم روزی و زندگی را می‌خواهم اما زیرنظر کسی جز تو! . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هجدهم / قسمت صدوچهل‌وسوم خودم و شیطان؟ خود ناتوانم؟ کجا یک دزد خیر صاحبخانه را خواسته است؟ شیطان کی خوشبختی آدم‌ها را خواسته است؟ سجده نکرد به آدم و حالا هم دارد انتقام اخراجش به خاطر سرپیچی از امر خدا را از همین آدم می‌گیرد و تا همه را بدبخت دنیا و جهنمی نکند آرام نمی‌شود! نفهمید چه‌قدر گذشت و چه گفت. فقط صدای در را که شنید از خوابی که داشت می‌دید پرید. صدای صحبت بچه‌ها یعنی دو سه ساعتی در تنهایی خودش و خدا بوده و او آرامش کرده و یک خواب هم هدیه داده بود! دلش نمی‌آمد از فضا و حالی که تجربه کرده بیرون بیاید اما صحبت بچه‌ها، تمام سکوت و سکون را یک‌جا با خودش برده بود و صدای جواد: - مصطفی اگه حالت بده بلند شو ببرمت دکتر! چشم باز کرد تا بدتر نشود اوضاع. - سلام! در جایش نشست و صورت سرخ و موهای تمیز و شوریدۀ بچه‌ها را نگاه کرد. - شنا خیلی چسبیده انگار! وحید نالید: - گرسنگی بعدش اگر نبود و نباشه خیلی! هم زمان مهدوی در را باز کرد با سینی بزرگی که دستش بود: - گل‌های من براتون خوراکی آوردم، گرسنه‌های من بیائید، کوفته بخورید... جواد کمک کرد و صدای حرف و گفت و خنده فضای اتاق را برد در حالی دیگر که مصطفی هم همراهی کرد. آرشام گفت: - شهر بعد از استخر فَست می‌زنیم، این‌جا نون و پنیر و سبزی و گردو، اون‌جا شات می‌زنیم این‌جا چایی شیرین. علیرضا گفت: - اینو با اون مقایسه نکن که بعدش یه عارق بد بو هم داره. - اَه اَه علیرضا! - خاک بر سرت! - ببندی نمی‌گن لالی! . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هجدهم / قسمت صدوچهل‌وچهارم - شما همش همین هستید، ظاهر رو تایید می‌کنید اما اتفاقای واقعی بعدش رو نمی‌گید. خب اون فَست و شات‌ومات معده رو می‌کنه چاه فاضلاب و حال بد بعدش! مگه ده بار تا حالا بعد خوردن سوسیس شبش بد خواب نشدید، کابوس ندیدید، عربده نزدید، خب جفتش رو بگید. فقط اونو خوردیم مستی، اینو می‌خوریم مشتی! مصطفی برای خاتمۀ بحث گفت: - این نون و پنیر همیشه خاطره است، همیشه هم لذت داره. - نون روغنی با چایی شیرین هم عالیه! - کیک و قهوه هم در صورت خونگی حال می‌ده! - کی تو خونه برامون درست کنه؟ مصطفی در آرامشی که می‌خورد پراند: - لا مادر؟ لا خواهر؟ لا خودت؟ آرشام گفت: - ننه و خواهر ما خودشون یکی رو می‌خوان وسط چت و بازی یه لیوان آب دستشون بده! علیرضا هم: - دخترای خوب خونه رو لولو برد، الان همه توی پارک دارن ناز می‌کنن یکی شاید ناز بکشه! وحید گفت: - اِ علیرضا تو چرا خراب می‌کنی حرف رو! - من مثل شما نیستم هم حقیقت رو می‌گم، هم جرات گفتن دارم. مهدوی برخواست تا برود، وحید عقب کشید و سر روی متکا گذاشت و گفت: - من که هم مادر دارم، هم خواهر، هم نون و چایی شیرین. الان نیاز به یه چرت دارم، چرت و پرت نگید لطفا. خوبی وحید این بود که وسط همۀ شلوغی‌ها چنان می‌خوابید که روی ابری تنها وسط آسمان ساکت دم صبح! سرحال‌تر از همه مصطفی بود که با دراز کشیدن بچه‌ها آرام راه افتاد سمت باغ. همان اول دمپایی نپوشید و اجازه داد کف پاهایش خنکی خاک و علف‌ها را بچشد. . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
منم معتقدم به آدم ها باید شانس دوباره داد. اما این وحوش وقتی با آجر زدن تو سر آرمان شانس دوباره داشتن که ادامه ندن، اما ادامه دادن، با چاقو زدن و باز شانس داشتن ادامه ندن، اما ادامه دادن، وقتی قرآنش رو دیدن و فهمیدن طلبه است شانس داشتن که ادامه ندن اما بدتر زدنش، وقتی بدن نیمه جانش رو تو کوچه ها کشیدن، و موهاش رو کشیدن شانس داشتن که ادامه ندن، اما ادامه دادن، وقتی سرش رو به جدول زدن، پاهاش رو با چاقو بریدن، شانس دوباره داشتن که ادامه ندن، اما ادامه دادن، ۱۵-۲۰ نفر با صبر و حوصله یک نفرو تیکه تیکه کردن، با صبر و حوصله تیکه تیکه اش کردن، و حالا انتظار بخشش دارید؟ آرمان، جوان نبود؟ آرزو نداشت؟ آینده نداشت؟ فرزند ایران نبود؟ به بدترین و نامردی ترین شکل ممکن که حتی داعشی هم دلش نمیاد انجام بده آرمان رو کشتید. جای شما بین مردم و در جامعه نیست، شما بارها فرصت و شانس دوباره داشتید، اما خودتون شانستون رو از دست دادید. قصاص کمترین کار در حق شما جانیان و نامردانه. قاتلان شهید آرمان علی‌وردی به قصاص محکوم شدند @SAHELEROMAN
همه از کیانوش سنجری مینویسن ولی هیشکی نگفت شب قبلش یه دختر ۱۹ ساله میخواست تو شهر ما، خودکشی کنه و خودشو از پل انداخت پایین ولی این سرباز، بلافاصله خودشو پرت کرد زیر دختر خانوم، تا جونشونو نجات بده، هرچند خودش صدمه دید، متاسفانه هیچ وقت فداکاری ها رو نمیبینیم. @SAHELEROMAN