30.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◍◍◍
ماجرای جالب مسلمان شدن جوان استرالیایی از زبان خودش...
#پسر استرالیایی
کلیپی که قولشو امروز بهتون دادیم😉
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
♨️ توپ میخواید یا دیگ؟
#شبهه
@SAHELEROMAN
📸 لبخند به دوربین پای جنازه شعلهور!
🔹عکس یادگاری با بدن شعلهور یک آفریقایی که زندهزنده سوزانده شد.
🔹«نگرو اسمیت» جوان ۱۸ساله سیاهپوست کندذهنی بود که به بهانه واهی لینچ شد.
💢 لینچ یا زندهسوزاندن، رسم رایج مردم آمریکا در اواخر قرن ۱۹ و اوایل قرن ۲۰ بود.
🔺رسمی که هیچ مشکل قانونی نداشت و مردم بعد از انجام آن دور بدن شعلهور پایکوبان با غرور و افتخار عکس یادگاری میگرفتند.
🔺پیشینه حقوقی و فرهنگی لینچکردن از آنسوی اقیانوس اطلس از بریتانیا به آمریکا آورده شده بود.
🔺هنگامی که قانون لغو بردهداری ۱۸۳۳ به تصویب رسید، موارد لینچکردن بر اساس نژاد بهشدت افزایش یافت.
🔺مابین سالهای ۱۸۸۲ تا ۱۹۶۸ در مجموع حدود ۳۵۰۰ سیاهپوست در آمریکا اینگونه کشته شدند!
🔺آری، این خودِ واقعی غرب است!
💢 بعد همین درندگان وحشی انساننما امروز با کت و کراوات، داعیه حقوق بشر سر میدهند و بعضی افراد کمخرد هم باورشان میکنند!
#شبهه
@SAHELEROMAN
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل هفدهم / قسمت صدوسیوسوم برعکس امارات داد آمریکا طراحی کرد، انگلی
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل هفدهم / قسمت صدوسیوچهارم
- این کارای اختیاری و رشد نفس به بدن ربطی داره؟
مهدوی آخرین قطرۀ دمنوش را خورد و گفت:
- آره جواد، غالبا عمل و کار نفس به وسیله بدن انجام میشه!
- این که میگن بدن الاغ روحه همینه.
- اِ علیرضا!
- باشه بابا مَرکب روحه.
آرشام با چوب دستش آتش را زیر و رو کرد و انگار با خودش حرف میزد گفت:
- سخت شد،
ما کلی با همین بدنمون گناه کردیم.
از فرق سر تا نوک پا.
به جا اینکه باهاش ورزش کنیم و چهار تا کار خیر، مدام غلط کردیم.
الاغه لنگ لنگ شده، چه بدبخته نفس که این تن الاغشه!
مهدوی نگاهش به دست و چوب آرشام بود و به همان آهستگی گفت:
- همش هم با بدن نیست،
فکر کردن و محبت و تمرکز و تصمیم،
کار قلبه و عمل کردن دستور عقله که خب آدمیزاد کمتر از عقل استفاده می کنه.
- دوست دارم!
با این حرف آرشام سرها برگشت سمتش.
جواد چوب را از دست آرشام کشید و پرسید:
- چیو؟
- این حرفا رو!
آدمو میکَنه و میبره!
علیرضا خندید.
- بودی حالا...
آرشام گفت:
- ولی آقا حرکت کردن با قلب انگار یه طور دیگه است.
ما که نفهمیم اما شما چه حالی میکنی!
مهدوی خندید و این حرفها بین او و بچهها ادامه پیدا کرد.
حرفش مثل قطرهای بود که در آب حوضی بیفتد، تولید موج تمامی نداشت.
- راحتتره، سریعتره، سختیش کمتره، همهجا هست.
قلب یه دنیای دیگهایه!
اما بازم نفس و بدن از هم جدا نیستند، جفتشون از یه حقیقتند.
تن ضعیفتر، نفس قویتر.
که خب میشه از هم جدا هم بشه، جسم بخوابه، روح ادامه بده.
.
.
.
[ برای خوندن تمام قسمتهای رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل هفدهم_هجدهم / قسمت صدوسیوپنجم
اگر بتونید خصوصیات بدنتون رو خوب بشناسید و سیر و تحلیل کنید، یه ابعادی از نفستون رو هم میتونید بشناسید.
جواد چشم ریز کرد انگار میان آتش چیزی را میجوید و با تردید پرسید:
- مثل DNA که از روش شناسایی میکنند!
مهدوی هوش جواد را ستایش میکرد همیشه، سری به تایید تکان داد:
- تقریبا!
سوال دقیق بعدی را مصطفی پرسید:
- اگه مغز مسیر عوض کنه، نفس چی میشه؟
دانشآموز باهوش داشتن هم دردسرهای خودش را دارد:
- سیر نفس عوض میشه!
جواد رهایش نکرد:
- مثل چی؟
- دیدید کلیه پیوند میزنن میگن بدن پس زد، یا بدن قبول کرد.
این همون هماهنگی مغز و بقیۀ اعضاست.
- خب!
- اگر مغز قبول نکنه،
نفس هم قبول نمیکنه!
یعنی اجزاء بدن رو میشه عوض کرد اما نفس ثابته.
مغز رو هم اصلا نمیشه عوض کرد.
وحید دستش را محکم کوباند روی پایش و نالید:
- وای اگر میشد مغز رو پیوند بزنی، نفس و جان هم جا به جا میشد.
عجب محشری به پا کردی خدا!
یعنی من عاشقتم که این چند روز دیونه شدم از پیچیدگی خلقتت.
همۀ دانشمندا سرکارن به حضرت عباس، نفس و تن و مغز و...
آرشام سر به آسمان گرفت و از ته دل خندید:
- هرچی سختتر میشه حال من خوبتر می شه!
چی بود غرق تن بودم، هیچی هم نبودم.
مهدوی در همین حال پسرها را رها کرد و دست بچههایش را گرفت تا بروند پیش مادر و محبوبه.
[فصل هجدهم]
مقابل محبوبۀ تازه بیدار که نشست دلش حرف زدن میخواست که محبوبه گفت:
- میشه افتخار بدید با من بریم کوهی، دشتی، دمنی، زیر درختی، آسمانی.
.
.
.
[ برای خوندن تمام قسمتهای رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدر کریستوفر، کشیش مسیحی که تحقیقات فراوانی درباره تاریخ اسلام بخصوص زندگی حضرت زهرا و حضرت زینب سلام الله علیها کرده میگوید:
نیمی از قلب من برای حضرت زهرا و نیمی دیگر برای حضرت زینب است.
این کلیپ رو ببینید، چقدر زیبا درباره مقام و عظمت حضرت زینب صحبت میکنه
#میلاد_حضرت_زینب و #روز_پرستار مبارک💝
@SAHELEROMAN
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاهکار جدید حاج محمودکریمی در شب میلادحضرت زینب سلام الله علیها🌺
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل هجدهم / قسمت صدوسیوششم
- لباس بپوشی میبرمت! بدون بچه!
مادر لبخندی زد و گفت:
- آره عزیزم، بلند شید برید یه دوری بزنید.
مهدی گفت:
- قربونت برم که بچهها رو نگه میداری.
محبوبه لب گزید:
- مهدی زشته!
- توقع نداری که سه تاشون رو ببریم؟
- توقع نداری که دو تایی بریم؟
- پس نمیریم!
- اینطور نبودی!
- خودخواه بشم؟
- باش!
- پس من دلم الان اتاق و بازی با بچهها و صحبت با شماها رو میخواد نه هیچچیز دیگه!
محبوبه بلند شد و میوههای شسته شده را ظرف کرد و گفت:
- خوشم میآد که آدم خانوادهدوستی هستی!
مهدی خودش را کشید تا کنار مادر و تکیه به پشتی داد، دستش را روی شانۀ مادر حلقه کرد و گفت:
- هرکی دنبال خوشی و لذت نباشه سه نقطهاس!
مادر لب گزید و محبوبه آهسته گفت:
- اِ جلوی بچهها!
مهدی سر خم کرد و صورت مادر را بوسید و لجبازانه حرف خودش را ادامه داد:
- باور کن مادر من مجردها این حال خوش رو اگه درک میکردند انقدر دیر ازدواج نمیکردند.
محبوبه میوههای چیده شده در ظرف را گذاشت مقابلشان و رفت تا کاسهای تخمه بیاورد، مادر جوابش را داد.
- مجردی هم خب لذته، لذت حسیه، نمیشه نفیِش کرد!
بشقاب میوه را برداشت و مقابل مادر گرفت و یکی هم دهان خودش گذاشت و گفت:
- از عقل هم استفاده کنی لذت داره!
محبوبه کاسۀ تخمه را گذاشت مقابل دست مهدی و با دیدن چشمان باز نوزاد و لبخندش قربان صدقهاش رفت و در آغوش کشیدش و لب زد:
- دیگه خطای مکر و اندیشه رو نباید ندید بگیری که سطح لذت ازدواج رو مثل حیوون برای انسان تعریف میکنه.
.
.
.
[ برای خوندن تمام قسمتهای رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل هجدهم / قسمت صدوسیوهفتم
آرامش رو ندید میگیره،
کلا نگاه به ازدواج میشه تالار و خرید و همین چیزا که وقتی هم نشه، دعوا میشه.
بچهها هم خودشان را روی پای مهدی و مادر جا دادند و با خیال راحت شروع به خوردن میوهها کردند:
- هوا و هوس هم میریزه وسط آدم رو غافل میکنه؛
موقع تصمیمگیری میری سراغ لذت پَست و محدود.
دیگه باختی!
دخترک مهدی تکهای میوه را برداشت و دست دراز کرد به سمت لبان بابا.
مهدی خم شد و میوه را با دستان کودکش به دهان گرفت و صدای جیغ و خندۀ او را بالا برد.
محبوبه گفت:
- الان شما لذت مصاحبت با ما و بازی با کودکان را که پست و محدود نمیبینی!
مهدی این بازی را با پسرکش هم انجام داد و حالا هر دو سبقت میگرفتند برای آنکه میوه دهان پدرشان بگذارند و بازی با او را برای خودشان ادامه بدهند.
میوهها تمام شد و کاسۀ تخمه را گذاشتند در بغل بابا تا مغز کند و دهانشان بگذارد.
مهدوی زیر بار نرفت و تخمه شکستن را یادشان میداد و آنها هم زیر بار نمیرفتند و دقیقا تخمههایی که او مغز میکرد را طلب میکردند،
میان سر و صدایشان مادر مشتش را باز کرد و مغزهای کف دستش را نشانشان داد.
هر دو خوشحال شدند مشتری مادر بزرگ.
مهدی لپشان را کشید و گفت:
- باور کن محبوبجان، الان میل درونی من مطابق با فکر و اندیشۀ درستمه و غفلت هم لاموجود،
بهترین تصمیم همینه که دارم میگیرم.
بپوش تا منم لباس بچهها رو میپوشونم بریم کنار درخت، لب جوب، زیر آسمون، کوه و دشت!
.
.
.
[ برای خوندن تمام قسمتهای رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضیا از این کلیپ سگ زرد برادر شغاله رو دریافت میکنن
بعضیا دروغگویی و مظلومنمایی سران استکبارو که خودشون دنیارو ناامن کردن و ایران رو متهم میکنن
ما ابرقدرتیم، قابل توجه کسانی که میگن نباید مرگ بر آمریکا گفت، اونها همیشه علنی دشمنی خودشون رو ابراز میکنند و عملی هم تحریم میکنند هم ترور
#شبهه
@SAHELEROMAN
باز هم خبری در راه است🥳
روزای خوبی که منتظرش بودیم، داره میرسه!
و باز ما منتظر دیدن روی ماه شمایی که از دو برنامهی قبلی جاموندی ...😍
یه دورهمی جذاب
با یه عالمه دوست جدید و صمیمی
که همهشون کتابخونن📚✌️
کِی
دبیرستانیهای عزیز:
دوشنبه ساعت ۹:۳۰
آدرس هم که اون بالا هست؛ حسااابی منتظرتم🌱
#قم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو کنسرت های ایران هم میشه از این کارا کرد البته اگه نمیترسن مخاطبینشون یوقت ناراحت نشن
نه اصلا کنسرت رو ولش کن. در حد یه استوری هم شرف داشته باشن ما راضی هستیم
#شبهه
@SAHELEROMAN
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل هجدهم_نوزدهم / قسمت صدوسیوهشتم
محبوبه خندان گفت:
- وای یعنی تو انتخاب لذت درست تو محشری!
مهدی سر بالا گرفت و گفت:
- خدایا خودت گفتی خدمت به زن و بچه از حج و عمره و جهاد و نماز و روزه بالاتره، دیگه من رو قبول کن.
- ببین داری یه دشت میبری ما رو، اونم با پای خودمون میآئیم، نماز و روزه رو چرا کم میکنی!
- اِ یعنی هم به شما خدمت کنم، هم همۀ بقیه رو انجام بدم؟
- یا خدا، خودت رحم کن. اصلا من همین خونه میمونم. تو نماز و روزه رو ادامه بده.
- دستت درد نکنه معاملۀ خوبی بود. برو یه شربت درست کن برام ضعیفه!
دست آرام مادر که به کتف مهدی خورد و نگاه که برگرداند با ابروهای درهمش روبرو شد و در جا گفت:
- لباس بپوش ای بانوی خانه تا آنچه که میل توست به انجام برسانم از ترس مادر قربه الیالله!
[فصل نوزده]
حال مصطفی خوب نبود، ظاهرا سرماخورده بود،
همه رفتند شنا و مصطفی پتو را کشید روی سرش.
دلش خواب نمیخواست.
تنهایی میخواست، میدانست که حالت سرماخوردگیش هم اصالت ندارد،
هر وقت غصه میخورد واکنش بدنش میشد درد و تب که همه فکر میکردند سرماخوردگیست،
اما واقعا درمانده بود از کمک به جواد و همین عاجزش میکرد، ماند تا کمی زیرورو کردن حال و قال خودش را داشته باشد.
صبح مهدوی آمد داخل اتاق و به جواد گفت:
- مادرت آدرس اینجا رو خواسته!
جواد را تا به حال اینطور حیران ندیده بود،
میان آسمان و زمین نبود، میان یک جنگل گمشده بود، خانوادهاش گمشده بودند و همه همدیگر را حیرانتر هم میکردند
.
.
.
[ برای خوندن تمام قسمتهای رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل نوزدهم / قسمت صدوسیونهم
با کارهایشان و این دردناک بود برای همه و خردکننده برای جواد که سر پایین انداخته به مهدوی گفت:
- مشکل خونوادۀ من شما رو هم درگیر کرده!
- کاری از دست من بر میاد؟
- نه آقا!
از دست خدا بر میاد که قبولش ندارن!
اگر اجازه بدید من یه تماس بگیرم.
مهدوی گوشی را گذاشت و همراه مصطفی از اتاق بیرون رفتند.
جواد ماند و نفس عمیق و ماتی چشمانش روی دیوار و تماسی که ناچار بود بگیرد.
صدای مادرش را که شنید فقط توانست سلام کند:
- تو پسر منی مثلا که بابات بتونه اینطور بی... بازی دربیاره و هر چی از دهنش دربیاد بگه و تو هم برای خودت بلند شی بری دهات!
این چند روز کمک بود برایش و باید استفاده میکرد:
- شما و نازی بلیط ترکیه داشتید بابا هم که بلیط فرانسه، نرفتید.
حالا من چه کار میتونم بکنم؟
- بزن توی دهنش!
جواد چشم بست و نالید:
- مامان!
با حرفهایی که مادرش شروع کرد گوشی را از خودش دور کرد!
چشم بست و لب گزید؛
باید چه میکرد خدایا!
باید چه میگفت خدایا!
- میشنوی؟
- مامان،
الان شما حواست به من و اون دختری که کنار دستت نشسته هست؟
حواستون به ما هست؟
مادرش نالههای دل جواد را نمیشنید انگار!
اشکها را نمیدید انگار!
تماس که قطع شد جواد در برهوت بیانتهایی رها شده بود که نه ابتدایش را میدید و نه انتهایش را.
مادرش سر به هوا شده بود پدرش فارغ!
یاد کتاب ملت عشق افتاد، تمام صحنههایش شروع به مرور در ذهنش کرد و تازه داشت میفهمید که کتاب ملت عشق نبود،
سرنوشت خیانت بود،
داستان هوس،
قصۀ تلخ نه،
.
.
.
[ برای خوندن تمام قسمتهای رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل نوزدهم / قسمت صدوچهلم
زجر بشر امروز که با رها کردن دلش مثل سگ ولگردی در خیابانهای متمدن اروپا رها میشود.
کتاب را دو بار خواند و به ده نفر داد.
حالا باید به همه میگفت نویسندهاش یک کثافت است که خیانت را به نام عشق،
هوس را به نام عشق،
بیحیایی را به نام عشق و بیغیرتی را به نام عشق نوشته است و حالا باید چه میکرد جواد که قربانی بود این میان؟
عصر مادر جواد قرار بود بیاید،
مهدوی وحید و علیرضا و آرشام را برد به بهانۀ آب آوردن از چشمه!
مصطفی را گذاشت کنار جواد و خانمهای خانه!
مادر جواد نیامد.
مصطفی دلشوره داشت و در اتاق نشست کنار جوادی که ساکت بود و شنید:
- تا حالا تو هم از خونه خسته شدی؟
مصطفی مقابل جواد نبود و این خوب بود، کمی خودش را عقبتر کشید و به دیوار تکیه داد،
جواد ادامه داد:
- همیشه فکر میکردم آزاد باشم خوش میگذره،
تازه دنبال یه خونۀ مجردی هم بودم!
- آرزوی خیلیاس!
- اوهوم!
جواب بیکلام جواد مصطفی را هم در خودش فرو برد.
این روزها چرخیدن میان این همه حرف و حدیث همۀ نفسش را متلاطم کرده بود،
رهایش میکردی خودش را میرساند پیش محمدحسین.
برادری که همهاش نبود، هرچند که محمدحسین و مهدوی مثل رود بودند، جاریِ اثرگذار.
چند جمله هم که میگفتند اندازۀ چند کتاب جای فکر کردن و اثر پذیرفتن داشت.
فقط باید خودش میخواست و حالا با خودش درگیر بود.
مهدوی عمدا آورده بودشان در فضایی که هیچکس نباشد و موبایل ناکس هم نباشد تا حرفهایی متفاوت برایشان بزند.
.
.
.
[ برای خوندن تمام قسمتهای رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
••🫀🪐
.
.
•| رمان عاشق شو |•
فصل هجدهم / قسمت صدوچهلویکم
حرفهایی که نشنیده بودند، هم برای درکش مجبور بودند تلاش کنند و هم خوشحال بودند.
ساعتی گذشت و مادر جواد نیامد!
انتظاری که برای مصطفی تلخ بود و برای جواد تلختر!
از جایش بلند شد و گفت:
- بیخود موندی، میدونستم نمیاد!
مصطفی کمی نگاهش کرد جواد را راست قامت دیده بود و حالا شانه افتاده میخواست برود.
تکیه از دیوار گرفت و نگاه هم از جواد، جواد دستی به شانهاش زد و از کنارش رد شد و رفت داخل اتاق!
نه پرسید و نه همقدمش شد.
مهدوی آمد با پسرهایی که سراغ ساکشان رفتند برای برداشتن حوله و وسایل شنا!
نرفت و احساس بدندرد خوب فرصتی بود برای ماندن.
حال دوستانش بیشتر خرابش می کرد.
میدانست آب شفابخش است و چهقدر بهجا برنامه چیده بود مهدوی!
خدا را شکر کرد بیشتر به خاطر جواد که آب و شنا رهایش میکرد!
مقابل چشمانش تاری اشک نشست و تنها کاری که کرد اجازه داد تا قطرهها آرام بریزند.
هیچوقت خجالت نکشیده بود بابت قطرات شفاف چشمانش.
اگر باید میبارید، میبارید.
آسمان است و آرامش یافتن پس از بارشش و مصطفی دلش را مثل آسمان میدید و تلاطم رعد و برقش را با بارش به آرامش میرساند.
میان همۀ در به دریهای ذهن و روحش و تنهاییاش، جملاتی آمد و نشست روی ذهنش:
همیشه هیچکس نیست که کمک بده، همیشه نمیشه که یکی باشه تا بشنوه، بفهمه، همراهی کنه، تو برام همیشگی هستی.
بیخیال محمدحسین و مهدوی.
.
.
.
[ برای خوندن تمام قسمتهای رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#عاشق_شو
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
هدایت شده از نمکتاب
آنچه در نمکتاب گذشت...🍂
💖داستانی عاشقانه با قلمی متفاوت
🧮 قسطی کتاب بخر
📚 یه بسته کتابمون نشه؟
📱بزن بریم نمکتاب گردی
🎈🛍 عید و عیدیش
⁉️این بار در یزد یعنی چه خبره؟!
🎉🎊۱۵ هزارتایی شدیییییم
🧸جانمونی!
🔥همچنان پرفروش نمکتاب
#هفته_نمکتاب
•°○@namaktab_ir○°•
👌 مشتی محکم به دهان یاوه گوهایی که مدام از #تحریف_قرآن حرف می زنند
👈 این بار خود دانشگاه #بیرمنگام انگلستان ثابت کرد #قرآن_عزیز هیچ تحریفی نشده است .
🔰 عدم تحريف قرآن بر اساس یافتههای دانشگاه بیرمنگام انگلستان
❇️ اين دانشگاه در سال 2015 از کشف قرآنی مربوط به زمان پيامبر اسلام (ص) خبر داد.
⬅️ تجزیه و تحلیل رادیوکربن، (پوستی را که متن روی آن نوشته شده)، با دقت 95.4 درصد به دوره بین 568 و 645 بعد از میلاد تاریخ گذاری کرده است. این آزمایش در آزمایشگاهی در دانشگاه آکسفورد انجام شد. در نتیجه این برگها نزدیک به زمان حضرت محمد (ص) است، که بین سالهای 570 و 632 پس از میلاد می زیسته است.
📕در پایان مقاله تصريح شده است که قرآن مذكور با قرآن های امروزی منطبق است
منبع خبر را از سایت رسمی دانشگاه بخوانید:
www.birmingham.ac.uk/news/latest/2015/07/quran-manuscript-22-07-15.aspx
#شبهه
@SAHELEROMAN