🌻پویشِ بزرگ ۲۵۱🌻
.
همزمان در کانالهای
• نمکتــــاب و ساحل رمــان •
برای شرکت در پویش، کافیه کتاب تازه
چاپشدهی معصومه رو تهیه کنی!📘
از کجا؟ [اینجا کلیک کن]
زمان قرعهکشی: ۲۴ آبان
اگه حضوری کتاب رو خریدی به یکی از این
آیدیها مشخصاتت رو بفرستی:📨
•-@p_namaktab |•-@sahele_roman
.
#پویش | #معصومه | نمکتاب | ساحل رمان
•
ایرپاد🎧
•
پاور بانک🔋
•
ساعت مچی⌚️
•
ست لوازم التحریر🛍
•
پک کتاب📚
•
و ...
و ...
و ...
چههههه خبرهههههههه اینجااااا !!!
•
دوسـت نداشـتم به صـفـتی مـشـهور بـشوم،
خــصوصا صـفاتی که شاید قبلا خــوب بود و
حالا میان بچههای هم صنف ما، داشتنش
طرد شدن را به همراه داشت؛ مجبور کرده
بودم خودم را که شبیه همه باشم اما کیسه
بوکس حرفها نباشم.
.
.
📖- بگذارید خودم باشم
📽- #ســکـانــسیـــجات
SAHELEROMAN | ساحل رمان
| ♥️ • 🪞|
.
.
.
« قسمت بیست و هشتم »
«رمان بگذارید خودم باشم»
_ یعنی این رفتارها رو اون اولیه نداشت؟
با این سوالم فرزانه مثل شب سکوت میکند.
انقدری که میچرخم سمتش ببینم بیدار است یا خواب. چشمانش رو به من باز است و ساکت! کمی میترسم و تکانش میدهم:
_ فرزان!
_ میتونی به من آب بدی؟
همانطور که دراز کشیدهام، دستم را هم دراز میکنم تا بطری آب را بردارم.
مینشیند، یک قرص میاندازد در داخل دهانش، لب به بطری میگذارد و دیگر دراز نمیکشد.
_ از شب بدم میآد. تموم نمیشه.
و آدم رو توی خاطراتش تموم میکنه.
بدبخت میشم بس که مثل تو مقایسه میکنم، مرور میکنم، گریه میکنم، اصلا ولش کن، بیا به جای این حرفها یه سریال جدید آمریکایی دانلود کردم ببینیم.
من آن شب رها کردم، هدفون گذاشتیم و تا هرچه خواب گذاشت فیلم دیدیم!
از همان شب من شدم رفیق خاص فرزانه که پیغام و پسغام هم میبردم گاهی و میآوردم، در ماه بعد هم مادر را وادار کردم پدر را راضی کند تا موبایلدار شوم!
نمیشد بیشتر از این موبایل مامان و بابا را استفاده کنم، کمی داشتند شک میکردند، میلم متفاوت عمل میکرد، فرزانه محکم گفته بود:
_ فری تو دایی رو خیلی دوست داری!
_ تو هم که خیلی دوستش داری!
_ آره خب ولی دلیل نمیشه اگه یکی رو دوست داری اجازه بدی همه زندگیت زیر دستش باشه، دایی مدل خودش برای خودش خوبه!
_ برای ما هم که تاحالا بد نبوده!
_ دیدی گفتم زیادی دوسش داری، همینه که نمیذاره خودت برای خودت زندگی کنی!
_ دایی کی گفته ما برای اون زندگی کنیم! ...
.
.
.
[ برای خوندن هر شب سه قسمت از رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#بگذارید_خودم_باشم
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...
•🪟•
چارهیِ من که تو باشی
من بیچاره ترینِ جهانم..❤️🩹
#شعریجات
SAHELEROMAN | ساحل رمان
من فقط عکسهای خودمو می ذاشتم. عکسهای
مهمونیا و گردشایی که می رفتم. یا گردش و تفریح.
عکسای خودمو دوست داشتم. البته برام مهم بود
که لایک و پیام هم داشته باشم. پیجم مثل بچهام
شده بود. مثل خونه خودم. هم دوستش داشتم،
هم توش راحت بودم. خیلی راحت…🧶📨
[ همین که نامحدود بود و آزادی رو لمس میکردم،
بهم احساس قدرت میداد . . . ]
.
.
.
#معرفیجات
- رمانِ ... 📕
SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما بعد آزادیش میرفت آمریکا!
میرفت تا بپرسه اگه . . .🎭
.
.
SAHELEROMAN | ساحل رمان
کیه که از دونستن پشتپردهی زندگی
آدمای مشهور خوشش نیاد؟
با این کتاب میتونی وارد لحظات خاص و
پنهان مدلینگها بشی!👠
•
•
هزینه کتاب سنگینه برات؟ pdf اش رو
داریم بابا!😌
همین الان به این آیدی پیام بده و شروع
به خوندن کن! @ketab98_99
•
#معرفیجات | #زنان_عنکبوتی | #نرجس_شکوریان_فرد
| ♥️ • 🪞|
.
.
.
« قسمت بیست و نهم »
«رمان بگذارید خودم باشم»
_ مثل اون!
_ اینم نگفته!
_ تو انگار نمیخوای مستقل باشی، میخوای همش وابسته باشی!
_ تو هم وابسته بودیا!
_ بچه بودم نمیفهمیدم، توهم الان بچهای، عب نداره میفهمی!
_ آخه دایی بیچاره..
_ همین دایی بیچاره تاحالا نذاشته بود تو موبایل داشته باشی!
گاهی میدیدم مامان از دایی مشورت میگیرد، یعنی مبایل هم؟!
همان روزها اولین تردیدها آمد و اولین فاصلهها!
دایی هم درگیر دانشگاه و سوده بود! اوایل زندگی و اولین شروعها، کمتر میآمد.
بیشتر با فرزانه و موبایل بودم، پیج دار شده بودم، پیجها را مدام مرور میکردم، با فرزانه و سپهر پنهان از خانواده بیرون میرفتم تا اینکه وارد باشگاه شدم.
علتش هم فرزانه بود.
با سپهر کات کرد، خیلی سنگین، حتی سراغ من هم نمیآمد؛ باشگاه را انتخاب کرد و کردم تا تنهاییام پر شود.
کمی چپ و راست کردم، یکی دوتا از بچههای مدرسه میرفتند اینجا، همانهایی که گاهی مسخرهام میکردند.
برای اینکه کمی رهایم کنند، همراهشان شدم...
منیژه جای همه را گرفت!
مربی مو بلند خوش ترکیبمان که پسر بود نه دختر!
فرزانه در ادامه خیالات و رویاهایش دست مرا هم میگرفت و میبرد. او میخواست برسد به جایی!
از وقتی فرهاد رفته بود آمریکا برای درس خیالات خام و پخته ما درهم شده بود.
همین، فرزانه را نگه داشت ایران و آرزوهای مرا به باد داد که تنها شرط رفتن من، رفتن فرزانه بود.
.
.
.
[ برای خوندن هر شب سه قسمت از رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#بگذارید_خودم_باشم
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...
قصهی شبهاى هجران نيست اينجا گفتنى
روز محشر اين سر طومار وا خواهيم كرد... 📜
•
•
- #شعریاجات
- صائب_تبریزی
SAHELEROMAN | ساحل رمان
کتاب رنج مقدس از اون کتابایی هست که
همه حالات غم و شادی رو میشه باهاش حس کرد😅☹️
•
•
شما هم برامون حس و حال و نظراتتون رو بفرستید:) @p_namaktab
#ده_دقیقهای_ها
#رنج_مقدس
⌈🌿° @patogh_namaktab ○°.⌋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•
من میرم خودتون یه ۴۲ ثانیهای کیف کنید! 🎧
•
| ♥️ • 🪞|
.
.
.
« قسمت سیام »
«رمان بگذارید خودم باشم»
فرهاد میان همۀ عکسهایش آمریکا را مثل ایران نشان داد؛ آب که آب است، زمین که زمین است، دریا همه ندارند اما آمریکا و ایران دارند، یک شکم داریم که باید سیر شود و با غذای ایرانیپز سیر شود بهتر از صد روز فستفود است و غذای کنسروی، کار هم که کار است.
در هردو کشور باید تا پای جان بدوی که بخوری و فرزانه یکی دوبار رفت و آمد و گفت؛ ایران میخواهد بماند، حداقل هوای مهین و مامان و بابا و فامیل را تنفس کردن بهتر از غربت است...
و من دیگر هرچه مشت کوبیدم میخ آهنی در سنگ فرزانه فرو نرفت و خیالات من فریز شد و ماند گوشۀ صفحۀ باز زندگیام!
نه میتوانستم مادر را راضی کنم و نه توان تعویض پدرم را داشتم که گاهی پول داشت و مهربان بود و گاههای با نداشتن پول و حوصله، اخلاقش طوری میشد که وقتی میایستاد به نماز، من میایستادم مقابل خدا و میگفتم:
_ اگر هستی که این نماز را باید یک حال دیگری به پدر من بدهد تا اینقدر حال ما را نگیرد...!
مادر اجباری، پدر اجباری، زمان اجباری، مکان اجباری، جنسیت اجباری...
دفتر خودم است که در ذهنم پنهانی شکل گرفته است و مینویسم در آن:
اجباری و من از اجبارها خسته شدهام؛ اگر میشد مادر را انتخاب کرد و پدر را تعویض کرد و زمان را عقب و جلو برد و جنسیت هم یک دکمه داشت که در هر کجای این زمین گرد و چرخان دلت میخواست ساکن میشدی و بعد هم مدام دکمه را فشار میدادی، عالی میشد.
و این حسرتهایی است که نگذاشت تا صبح چشمانم گرم خواب بشود و حتی خیالش هم نگذاشت که پهلو به پهلو بشوم. خیره شده بودم به ماهای که پهنای آسمان جولانگاهش بود و یک چند دهدقیقهای از پشت پنجره برای من خودنمایی کرد و رفت و من احساس ناتوانیام انقدر بیشتر شد که چرا پس من نه میتوانم و نه میتوانم و نه میتوانم.
صدای موبایل دایی که بلند شد برای اذان صبح، چشمانم را نبستم.
اصراری نداشتم که کاری که نکردهام را نشان دهم. نخوابیده بودم و خسته بودم از این حال و احوالم.
دایی غر میزد و رختخوابش را ترک میکرد:
- دخترای قدیم یه کاسه آب میاوردند برای پدرشون دست و صورتش رو بشوره، این هم دخترهمثلا! تا نصف شب پدر من رو درآورده!
.
.
.
[ برای خوندن هر شب سه قسمت از رمان، کافیه عضو
کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ]
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#بگذارید_خودم_باشم
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...
16.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
• [ ♥️ ] •
خاموشتر از عدم. ...
#شعریجات
SAHELEROMAN | ساحل رمان