🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت405
- خودم ازش خواستم همچین جاهایی منو ببره
- غلط کردی همچین چیزی رو ازش خواستی
تو فقط اینور قضیه رو میبینی حالیتون نیست که جاهای دور افتاده چقدر ممکنه مخصوصاً برای کسی که زن و بچه همراهشه خطرناک باشه
میخواد ثواب کنه برای چی زن و بچه با خودش میبره
گوشی رو برداشت تا باهاش تماس بگیره که هول شدمو سریع گوشی رو ازش گرفتم
- اگه بهش زنگ بزنی ، دیگه باهات حرف نمیزنم
- بده من ببینم ، حرف نمیزنم حرف نمیزنم ، نزن
- وحید اگه بهش زنگ بزنی دیگه اسمتو نمیارم ، از الان یاد نگیر چون ازش دلگیری بخوای مدام بهش بیاحترامی کنی ، امیرحسین جزئی از این خانواده شده من دوست ندارم از این به بعد مدام شاهد درگیری شما دوتا باشم
نمیخوام هر کی از راه میرسه بهش بیاحترامی کنه ، اون به همه تون احترام گذاشته و میزاره ، همه هم باید همینطور باهاش باشید
- بابابزرگ : آفرین بابا جان همین درسته همیشه احترام که باشه حرمتها حفظ میشه
تو دلم خندم گرفت ، بابا بزرگ تو این هیر و ویر یاد نصیحت افتاده
- وحید : عه اینطوریه ...
پس حتماً یادمون باشه تشریفشونو که آوردن به افتخار خوش غیرتیشون یه کف مرتب بزنیم که دخترمونو تو بر و بیابون ول کرده رفته و اینجوری داغون آورده تحویلمون داده
- کدوم بر و بیابون ، اونجا روستای اجدادیِ دوستش بوده همه هم اونجا میشناختنشون ، بعدشم تا به حال هیچ مسافرتی به اندازه اونجا به من خوش نگذشته بود
- عمو محمد : خیله خب هرچی هم که باشه چیزی نباید بگی ، خود امیرحسین ماشالله پسر عاقلیه خودم باهاش حرف میزنم تا دیگه همچین اتفاقی نیفته
فقط وحید تو و اصلا لام تاکام چیزی نمیگی
- وحید : بابا شما خیلی باحالید
همینجوری بشینید کارای این شازده ی عاقلوتونو تماشا کنید تا فردا پس فردا جنازه ی مریمو تحویلتون بده
مریم خانوم احترام به حرف نیست ، به رفتار و منش آدما هم هست
از نظر من این گل پسر وقتی ناموس منو برده مسافرت و ولش کرده به امون معلوم نیست کدوم غریبه ای ینی بی احترامی محض ، اونم اولین مسافرت بعد از عقدتون
همچین آدم بی فکری اندازه ی یک ارزن پیش من ارزش نداره
و بعد عصبانی از در اتاق رفت بیرون و محکم درو کوبید به هم
با حرف آخری که زد دیگه نتونستم خودمو نگه دارمو گریَم گرفت
علی اومدو نشست کنارم و گفت : من با حرف آخرش موافق نیستم ولی مریم جان وحید بیراهم نمیگه حرفش درسته ، منتها شیوه بیانش اشتباهه
- از نظر من اشتباه از خودم بوده به امیرحسین ربطی نداره ، البته شما تو شرایط ما نبودید ، نمیدونید اون خانوم چکار کرد تا ما رو تونست راضی کنه ، اونقدر خودشو زد و گریه زاری راه انداخت تا بالاخره رفتیم
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
وای 🤦♀🤦♀
نمیدونم چی بگم اون از وحید ، اینم از علی که ورژن مؤدبانه ی وحیده
😔
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
🌻صبح زیبا و کمی آرامش
#زندگی را باید در همان لحظه زیست
دقیقا همین لحظه را جشن بگیر
فنجان چایت را پر کن
و با لبخند به تماشای طلوع خورشیدبنشین و از
چای قند پهلوی خود لذت ببر
زندگی همین ثانیههای ارزشمند توست...
صبحتون شاد و قشنگ
🟢
⚪️
🔻
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت406
- علی : همه ی اینا درست ، ولی قبول کن که بازم بی فکری کردند ، اگر شهر خودمون بودید اشکال نداشت ی هفته هم که میرفت مسئله ای نبود ولی رفته بودید ی جای غریب
من به خودشم ببینم میگم ، ی مرد وقتی زن و بچشو میبره مسافرت شیش دونگ حواسش باید بهشون باشه تا ی خش نیفته روشون چه برسه به اینکه بزاره بره
- عمو محمد : خیله خب علی جان تو دیگه وحید نشو ، خودم وقتی اومد باهاش صحبت میکنم ، فقط این وحید کله شقه ، ی چیزی میمیپرونه بعدا نمیشه جمعش کنیم وقتی امیرحسین اومد بشین بغلش و حواست بهش باشه
- آخه عمو ....
- آخه بی آخه مریم ، تمومش کن
خودم باهاش حرف میزنم
- بابابزرگ : اینا مونده تا امیرحسینو بشناسن مریم جان عیبی نداره نگران نباش محمد جوری حرف نمیزنه که ناراحت بشه
وقتی رفتن پایین دل تو دلم نبود کاش امیرحسین امشب نیاد ، کاش میرفت خونه ی خواهراش ولی مگه روم میشد چیزی بهش بگم
صدای بچهها از توی حیاط میومد رفتم لب پنجره رو و امیرعلیو دیدم که داشت با بچهها بازی میکرد
- امیرعلی جان خاله بیا بالا ی دقیقه کارت دارم
- بله خاله
- بیا بالا
وقتی اومد با هم نشستیم لبه تختو گفتم : امیرعلی جان چرا خاله مسافرتمونو برای دایی وحید تعریف کردی ؟
- من به اون چیزی نگفتم که ، برای دایی علی تعریف کردم
- اصلاً هرکی
تو به عمو امیرحسین مگه قول نداده بودی مسائل خانواده رو جایی نگی
- مسائل خانواده یعنی ، مسافرتم تعریف نکنم ؟
خب پسرم حق داشت طفلکی هنوز درک درستی از این مسائل نداره ، یعنی ما هنوز بهش کمک نکردیم تا این درکو پیدا کنه
- دایی علی ازم پرسید خوش گذشت منم گفتم خیلی فقط یه جاش خیلی بد بود ، بعدشم دایی گفت کجاش منم تعریف کردم
- پسرم دیگه هرجایی رفتیم ، هرکی اومد خونمون ، حتی وقتی خودمون همگی با هم بودیم ، هر چی که اتفاق افتاد
دیگه برای کسی هیچی تعریف نکن
- از مسافرتامونم هیچی نگم ؟
- کلی بگو که بهت خوش گذشته یا بد گذشته
- کلی بگم ینی چطوری بگم ؟
حالا من به این چطور حالی کنم ؟؟؟
- خب ... مثلاً بگو خوش گذشتو بعد برو بازیتو بکن دیگه صبر نکن که بخوای سیر تا پیاز ماجرا رو تعریف کنی
- سیر تا پیاز یعنی چی ؟؟؟
وااااااااای 🤦♀
***
- بابا بزرگ : مریم جان زنگ زدی ببینی امیرحسین کجاست ، میخوان سفره پهن کنند
- بله تا ۱۰ دقیقه دیگه میرسه
- خیله خب پس بگم سفره رو آروم آروم پهن کنند
خیلی استرس داشتم بچههای عموهام ، عمم و خانوادهاش ، بچههای وحید ، زناشون ، همه بودند اگه وحید بخواد جلوی اینا چیزی بهش بگه من بعدا چه جوری تو روی امیرحسین نگاه کنم
چند دقیقهای گذشت تا بالاخره زنگ در خونه زده شد و علی بلند شدو درو برای امیرحسین باز کرد
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
بیچاره مریممممم، تن لرزه گرفته
😔
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
تخریبچۍفقطخودت..!
یجورۍوقتۍحالمبدھ،
خرابممیکنۍازنومیسازۍکھ
ازسابقهمبھترمیشم..💛✨
#امامحسینم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
#اربعین، ظهور امام زمان علیهالسلام در نفس اربعینی هاست!
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت407
وارد شدو با همه سلام و احوالپرسی کرد ، از چهرش خستگی میبارید
برای همه بستنی سنتی و فالوده خریده بود ، و بعد ازینکه دستاشو شست اومدو نشست کنارم
- چطوری خانوم خانوما ، پات بهتره ؟
- ممنون خوبم ، خونه به کجا رسیده ؟
- عالی ، فکر نمیکردم اینقدر خوب پیش بره
- دست آقا میثم و آقا مجتبی درد نکنه خیلی زحمت میکشند
نگاهم بی اختیار به وحید افتاد ، که تو سکوت خیره به امیرحسین بود
ازین سکوتش خاطره ی خوبی نداشتم
هر آن ممکن بود ی چیزی بگه
- آره واقعا ، حالا کارشون که تموم بشه سعی میکنم جبران کنم براشون
علی متوجه ی نگاهم شدو رفت کنار وحید نشست
دو تا پسرای عمو محمد مشغول صحبت با امیرحسین شدند و وحید همینجور خیره مونده بود
عمو محمد رفت به سمتشو چیزی در گوشش گفت و وحید هم فقط سر تکون داد
- بابا بزرگ : همگی بفرمایید سر سفره
امیرحسین جان پسرم ، بفرما بابا جان
- امیرحسین : ممنون حاج آقا
- بیا پسرم بالا بشین
- تشکر ، مریم خانوم نمیتونن رو زمین بشینن من همین جا کنار سفره میشینم اگر چیزی لازم بود بهش بدم
- سمیرا(دختر وحید): آقا امیرحسین چرا بچه ها رو بردید ، من دلم میخواست ببینمشون
وایییی نه خدا روشکر که نبودند ، حالا گند امیرعلی رو جمع کنم تا نوبت به اونا برسه
- امیرحسین : خودم نبودم ، مریم خانومم که پاشون اینطور بود ، نمیشد بزارم بمونند اذیت میکردند ، ان شاءلله دفعه ی دیگه
- فریده : ان شاءلله ، خدا حفظشون کنه براتون
- ممنون ، محبت دارید
برام غذا کشید و گذاشت رو میز تا بخورم ، خورشت و سالاد هم گذاشت
آروم گفتم : بسه دیگه چیزی نزار ممنون
چشمکی زد و گفت چیزی خواستی بهم بگو
که این از دید وحید دور نموند
قاشق و چنگالشو انداخت تو بشقابشو از سفره بلند شدو رفت بیرون
- بابا بزرگ: بخورید پدر جان ، چیزی نیست از جایی عصبانیه ، ی هوایی به سرش بخوره درست میشه
عمو احمد غذاشو زود خوردو رفت دنبالش
سفره که جمع شد داشت با شوهر عمه فاطمه صحبت میکرد که عمو محمد گفت :
- آقا امیرحسین میتونی ی سر بیای بریم بیرون ، ی صحبتی باهاتون دارم
- بله حتما
و بلند شدو با عمو رفتن بیرون
جایی که نشسته بودم پشت به پرده بود ، برگشتمو پرده رو کمی کنار زدم
عمو احمدو وحید تو حیاط نشسته بودند
داشتند از حیاط میرفتن بیرون که وحیدم بلند شد تا باهاشون بره
مشخص بود ، عمو بهش میگفت نره باهاشون ولی گوش ندادو رفت
حالا من موندمو ی استرس وحشتناک از برخورد وحید با امیرحسین
عمه اومد کنارم نشست
قربونت بره عمه ، چیزی نیست
محمد نمیزاره کار به جاهای باریک برسه
هرچی که میخوام روابطشون بهتر بشه نمیشه ، انگار وحید ، دنبال بهونه ست برای اینکه ازش آتو بگیره ، که متاسفانه من این آتو رو دادم دستش
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
بالاخره وحید کار خودشو کردو رفت
😔😔
طفلک مریم
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
•~🌿✨~•
شھادٺ...!
شوخینیسٺ؛
بهحرفنیسٺ،قلبٺرابومیکنند
بویدنیابدهیرَدے...🚶!
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت408
من نمیخوام کدورتی بینشون باشه ، دوست دارم هر دوشونو با هم داشته باشم ، حتی ی بی احترامی کوچولو روابطشونو خرابتر میکنه
عمه امیرحسین آدمیه که تو خانوادش همه به حرفشن و بهش خیلی احترام میزارن ، بعد بیاد تو خانواده ی منو همش وحید خوردش کنه
خب این خیلی بده
خودتو برای این حرفا ناراحت نکن ، جلوی کسی خورد نشده که
اتفاقا بد نیست که بفهمه ، تنها نیستی و خانوادت حسابی پشتت هستند ، اونوقت رو تک تک کاراشو رفتارهاش بیشتر دقت میکنه
- همین دیگه ، امیرحسین اصلا کاری به پشت داشتن یا نداشتن من نداره ، همیشه کاری که درسته و رضایت خدا تو اون هست رو انجام میده
- خیلی دوستش داریا
- خیلی مهربون و فهمیدست
اگه بهش بی احترامی کنه واقعا شرمندش میشم
- دلواپس این چیزا نباش ، اگه واقعا اون چیزی که تو میگی باشه دلواپسی های وحیدو درک میکنه
سرمو برگردوندمو به علی که این حرفو زد نگاه کردم
بغض بدی تو گلوم نشسته بودو احتمال میدادم هر آن مقاومتم بشکنه برای همین بلند شدمو خواستم برم بالا که زن عمو محمد نگذاشت
با بغض گفتم زن عمو بزارید برم بالا حالم خوب نیست اینجا میشینم حال شمارم بد میکنم
میری بالا میشینی غصه میخوری ، طوری نیست که رفتند دو کلوم حرف مردونه بزنند
مجبوری رفتم دستشویی و به صورتم آبی زدم و برگشتم و خودمو با هلیا کوچولو سرگرم کردم ولی تموم فکرو ذکرم پیش امیر حسین بود ، بعد از حدود نیم ساعتی عمو محمد برگشت ولی تنها
ناباور به عمو که از در اومد تو نگاه میکردم
اومد طرفمو گفت : نگران نباش امیرحسین خودش خواست که با وحید تنها صحبت کنه
- عمو به من قول دادید فقط خودتون باهاش حرف میزنید ، حالا وحیدو با اون توپ پر با امیرحسین تنها گذاشتید ؟
- مریم جان وقتی خودش ازم خواسته وایستم بِرّو بِر نگاش کنم ؟
- فریده : عمو محمد ، ی وقت دست به یقه نشن با هم ، وحید زیادی ...
بعد وسط حرفش یادش افتاد منم هستم و بهم نگاهی کردو حرفشو خورد
- دستتون درد نکنه عمو
و رفتم به سمت در تا برم بالا که عمو احمد دستمو گرفت
- دستمو با ضرب کشیدمو گفتم عمو لطف کن بزار برم الان حالم خوب نیست
- بشین منو علی میریم دنبالشون
- نمیخوام دیگه ، زحمتتون میشه
و بعد رفتم اتاقمو درو قفل کردم
روی تخت دراز کشیدم
سرمو تو بالشت فرو کردمو و بالاخره بغضم سر باز کرد
نفهمیدم چقدر گذشت که در اتاقم زده شد
جواب ندادم تا فکر کنند خوابم
دوباره در زدن
- مریم جان درو باز کن
امیرحسین بود !!!!
سریع بلند شدمو درو باز کردم و با دیدنش خودمو انداختم تو بغلش
- بفرما ، میگم روزی چند وعده باید اشکتو در بیارم هی تو بگو نه
ببین وقتی گریه میکنی چقدر قشنگ میای همون جایی که باید باشی
اونقدر ذهنم علامت سوال داشت که انگار این شوخیشو نشنیدم
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت409
- باهات بد حرف زد ؟
- کی ؟
- تو نمیدونی کیو میگم ؟!
وحید دیگه
- نه عزیزم ، خیلی هم عالی بود
از بغلش اومدم بیرونو نگاهش کردم
داری بهم دروغ میگی
- چرا دروغ بگم ، نشستیم حرف زدیمو همدیگرو بهتر شناختیم
لبخند تلخی زدم و گفتم : وحید خیلی عصبانی بود ، معمولا تو عصبانیتش چیزای جالبی نمیگه ، بد زمانی رو انتخاب کردی برای شناختش
- نه اتفاقا تو همچین وقتایی هست که آدما بدون هیچ تظاهری خودشونو نشون میدن
- پس معلومه که برخوردش خیلی بد بوده که این همه ازش دلگیری
- نه ، دلگیر نیستم
اتفاقا خوشحالم که میبینم تا این حد برات ارزش قائله
- من ارزش قائل شدنی رو که باعث شرمندگیم بشه نمیخوام
- چرا باید شرمنده باشی خانومم ، شاید شیوه ی بیان وحید در نظر اول خوب نباشه ، اما در کل درست میگه
اولین مسافرتِ با هممون ، باید خیلی بهتر میبود
حالا شد و رفتیم ، ولی دیگه باید حواسمونو اونروز جمع میکردیم که به تاریکی نخوریم ، مراجع زیاد بود و چون میخواستیم فرداش بریم ی روستای دیگه موندگار شدیم
خب درست میگه
- شک نداشته باش که بهترین مسافرت عمرم بود ، خیلی بهم خوش گذشت مخصوصا خر سواری تا امام زاده
لبخندی رو لبش نشست
- اگه بفهمه که خواهرشو با خر بردم این ور اونور که هیچی دیگه ، فاتحم خوندست
- خیلی هم خوب بود ، مگه خر چشه؟
- عالیه ، کلا یک وسیله ی حمل و نقل فوق مدرنه
- اگه مدرن نبود ، فهمیده و شریف که بود
لبخندش پهن تر شدو گفت
- از این لحاظ که سنگ تموم بود ، تا آخری هم که برام میخوندی شرافتشو زیر پا نزاشت که برگرده دید بزنه
واقعا ممنونشم
خندم گرفت ، خوب بلد بود که چطور حالمو خوب کنه هر چند که شاید الان حال خودش چندان تعریفی نداشت
- بریم پایین ؟؟؟
- چی به هم گفتید ؟
- اگر میخواستیم کسی بفهمه که بیرون صحبت نمیکردیم؟
- نمیخوای بگی ؟
زد رو بینیم گفت : خیر خانوم بلا
این فقط به رابطه ی منو خان داداش شما مربوط میشه که اگر بنده عرضه داشته باشم ، درستش میکنم
پاشو بیا بریم پایین هنوز علیو عموت اینا هستند درست نیست اومدی بالا
- حوصله ندارم ، نمیام پایین
- مریم جان ، هر چقدرم که ناراحت باشی بازم درست نیست مهمونِ تو خونتو بی احترامی کنی
- نمیخوام با وحید روبرو شم ، ممکنه که ی وقت بحثمون بشه
- نه دیگه ... بحثمون بشه ینی چی دختر خوب ؟
- قرار بود فقط عمو محمد باهات حرف بزنه نه وحید
- حالا هم آسمون به زمین نیومده ، سخت نگیر
خلاصه هر چی اونشب و شب های دیگه اصرار کردم لام تا کام حرف نزد و نزاشت دیگه منم دراین مورد صحبتی کنم
ولی تا چند وقت با وحید سرسنگین بودم ، و آقا اصلا به روی خودش نمیاورد که چه رفتاری داشته
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
به نظر من اگر تو زندگی کسی رو داشته باشیم که تو بدترین حال روحی خودش ، باز هم تلاشش براین باشه که حال تو رو خوب کنه
داشتن این فرد خود خود خوشبختیه
❤️❤️❤️
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
بیپناهکہشدی؛صدایشکن !
اوحسینِوِترالمَوتوراست . . .
میداندتکوتنهاشدنیعنیچہ،
درآغوشتمیگیرد :))🥺❤️
#حسین_من🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
• بعضی وقتها از دست خودت خستهای!
• بعضی وقتها احساس فاصله و دوری میکنی!
• بعضی وقتها دلتنگی!
• بعضی وقتها دلت میخواد قربون صدقهاش بری..
هر کدوم از این حالتهات، نوع ارتباط مخصوص به خودش رو میطلبه!
✘ باید یاد بگیریم در حالتهای مختلف، چجوری باید با خدا نشست و برخاست کرد.
الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ لوَلــیِّڪَ اَلْفــَرَجْ
@salambaraleyasin1401
4_5881936005107288819(1).mp3
2.66M
🎙 #فایل_صوتی☺️
💥 عزیزم مهمترین نکته برای جوونا حیاست...
ماجرای تیکه تیکه شدن لباس امام حسین(ع)
👤 استاد رائفی پور😍
🚨#نشر_بدین
😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️
@salambaraleyasin1401
💠 این کلیپ زیبا حتی ۳۰ ثانیه هم طول نمی کشه،
اما به اندازه یک کتاب آموزندس
#سواد_رسانه
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت410
اونقدر دلم از وحید گرفته بود که ترجیح دادم حتی سه شب آخر دهه محرم که هر سال تو خونش مراسم میگرفت نرم اونجا
به امیرحسین هم زنگ زد و دعوتشم کرد اما من گفتم هرچی هم که بگه باز من نمیرم
مطمئن بودم که ته دلش ناراحته اما به خاطر من چیزی نمیگفت و این منو بیشتر خجالت زده میکرد
واقعا بهش امیدی نبود ؛ اونقدر احترام و روابط براش مهم بود که مطمئن بودم هیچ وقت جوابی به وحید نمیده اما به عقیده ی من باید ی طوری ناراحتیمونو بهش نشون میدادیم تا به این رفتارش ادامه نده ، تو این چند روز که فکر کردم به این نتیجه رسیدم که دلواپسیش درست بود اما شیوه ی برخوردش نه
میترسیدم این ناراحتیها و کدورت ها تو دل امیرحسین جمع بشه تا بالاخره ی جایی سرباز کنه و باعث بشه مجبور بشم دیگه وحیدو تو زندگیم نداشته باشم و اصلاً اینو نمیخواستم
از ته دلم وحیدو دوسش داشتم ، و به هیچ وجه نمیخواستم رابطمو باهاش قطع کنم و فقط امیدوار بودم که منظورمو از این کار بفهمه و دیگه همچین کاریو تکرار نکنه ، ای کاش درکم کنه که نمیخوام روزی برسه که بینشون مجبور به انتخاب بشم
***
تو این چند روز استاد گفته بود سرشون شلوغه و باید برم دفتر تا هم گزارش خودمو بنویسم و هم لوایحو رو نویسی کنم و خلاصه امور دفتری استادو انجام بدم
هر روز امیرحسین منو میبرد دفتر و تا ساعت ۲ میموندم و بعد با آژانس برمیگشتم خونه
به خاطر پام به خاله شکوه گفته بود برامون شام و ناهار درست کنه و شب به شب میرفت میگرفت و اجازه نمیداد من یا بابا بزرگ چیزی درست کنیم ، خلاصه تا وقتی که پام خوب بشه نگذاشت که اوضاع برام سخت بگذره
دو روز قبل از تاسوعا استاد دفترو تعطیل کرد و من و بچهها تو خونه منتظر امیرحسین میموندیم تا از کار برگرده و بعد از استراحت کوتاهش همگی میرفتیم هیئت
البته تهرانه و هیئت های فراوونش و امیرحسین هم که حسابی روشون شناخت داشتو هر شب ما رو جاهای مختلف میبرد
تا اینکه روز عاشورا شد و داشتیم صبحانه میخوردیم که گوشی امیرحسین زنگ خورد
- بله ........
نه مشکلی ندارم میام .......
باشه خودمو میرسونم
- بابا بزرگ : چی شده پسرم ؟
- سه تا بیمار تصادفی آوردن که حالشون وخیمه ، با چند نفرم تماس گرفتن که تهران نبودند ، باید برم .
- امیر محمد : عه پس ما چی داداش نریم هیئت ؟
- باید برم ببینم چقدر طول میکشه کارم
- بابا بزرگ : پس مریم جان حداقل شما بیاید بریم خونه وحید
- نه بابا بزرگ ، در این مورد قبلا صحبت کردیم ، منتظر امیرحسین میمونیم
- بچهها : نه ما میخوایم بریم بیرون
- بابا بزرگ : خب حداقل اجازه بدید بچهها رو ببرم
- امیرحسین : خیلی ممنون حاج آقا ، سه تا بچهان کنترلشون سخت میشه، نیان بهتره ...
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
برداشت آزاد ●●●
چه خوب میشه که سعی کنیم به نوعی روابطو مدیریت کنیم تا به قول مریم کدورتها روی هم انباشته نشه
و اونقدر برای همسرمون از همون ابتدا ارزش و احترام قائل باشیم که دیگران به خودشون اجازه ی بی احترامی ندهند
وقتی اینکارو تونستیم انجام بدیم میبینیم نا خودآگاه بقیه برای خودمون و زندگیمون ارزش بیشتری قائل میشن
از همون ابتدای زندگی حواسمون باشه
👌😉
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
نام اثر: نخود بشکن زن😍
به مقصود آب کردن دل شما
لطفا نی نی ....
@salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت411
- با میثم تماس میگیرم ببینم سرش خلوت هست که بیاد بچه ها رو ببره یا نه
- امیرعلی با بابا بزرگ بره بهتره ، چون خودم نیستم همراهشون خدای نکرده اگر مشکلی پیش بیاد دوباره وحید برامون داستان درست میکنه
- امیرحسین : خب شما هم برو باهاشون
- نه من اگه خودت نباشی راحت نیستم
- خیله خب میگم بچه ها رو ببرن
رفت بالا و لباساشو عوض کردو اومد پایین
- حاج آقا میخواید برسونمتون ؟
- نه پدر جان برو که زودتر برسی بیمارستان ما با آژانس میریم ، طول میکشه تا آماده شیم
- پس با اجازتون
زینب دویدو پاشو گرفت
- نه داداش نرو دیگه
- زینب جان ، بزرگ شدی دیگه ، باید بفهمی ، اگه نرم ممکنه اون دو سه نفر بمیرنا ، دوست داری اینطور بشه ؟
- زینب : نه
- خب پس بزار برم وقتی برگشتم میام دنبالتون
در حالیکه اشک تو چشماش جمع شده بود گفت : باشه پس زود بیا
- سعی میکنم عزیزم
و بعد سرشو بوسیدو به من چشمکی زدو رفت
بابا بزرگ و امیر علی هم لباس پوشیدنو رفتند ، پسرکم هم دوست نداشت از بچه ها جدا بشه و با دلخوری رفت ، اما اونقدر مغرور بود که چیزی به زبون نیاورد
با رفتنشون نشستم کنار زینب و امیرمحمد و تا تونستم براشون قصه گفتم تا بالاخره آقا میثم اومد دنبالشونو اونا هم رفتند
و من برای اولین بار ظهر عاشورا خونه موندومو نتونستم که بیرون برم
اول از همه نشستمو زیارت عاشورا خوندم و بعد تلویزیونو روشن کردمو کانال به کانال عوض کردم تا ی سخنرانی خوب پیدا کردم و گوش دادم
حوصلم حسابی سر رفته بود ، اگر پام سالم بود حداقل میرفتم مسجد ، هیچ زمانی به اندازه ی ظهر عاشورا دلگیر نیست و حالا هم که تنها خونه مونده بودم ، واقعا بدتر بود
دراز کشیدمو اونقدر به تلویزیون نگاه کردم تا بالاخره خوابم برد
با صدای زنگ خونه بیدار شدم
- بلند شدمو آیفونو زدم ، علی بود
- سلام ، خواب بودی
- آره
- براتون غذا آوردم
- دستت درد نکنه داداشم ، زحمت کشیدی
- امیرحسین نیومده هنوز ؟
- نه نیومده
- بگیر اینو من برم ، بچه بی تابی میکرد ، خیلی اذیت شد خونه ی وحید ، دیگه ما هم برگشتیم
- دستت درد نکنه پدر نمونه ، الان آروم شده ؟
- آره تا نشستیم تو ماشین خوابید ، اونجا حسابی از خجالت همه در اومد اونقدر گریه کرد
- آخیییی طفلی
- کاری نداری بدم دیگه منتظرند
- برو به سلامت
- خداحافظ
با رفتن علی ، رفتم آشپزخونه و زیر سماورو روشن کردم ، چون امیرحسین هر وقت میرسید اول چایی دوست داشت بخوره
یکمی هم سالاد درست کردم و لباسامو عوض کردم و داشتم میزو میچیدم که بالاخره اومد
درو زدمو و با سرو رویی خسته اومد تو
- سلام ، خسته نباشی دلاور
لبخندی رو لباش نشست
- ممنون
- حالشون خوبه ، طوریشون نشد ؟؟؟
- خدا روشکر عالی پیش رفت ، زنگ زدم سید هم اومد ، چون بینشون ی بچه ی ۵ ساله هم بود
- عه پس لیلا هم مثل من تنها بوده
رفت به سمت دستشویی تا دستاشو بشوره دنبالش رفتمو براش حوله بردم
- امیرحسین : ناهار که نخوردی ؟
- نه ، علی قیمه نذری آورده
- چه خوب ، داغ کن بیار که دارم از گشنگی میمیرم
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
اگر کسی به این باور برسد
که غیر از "خدا "
به کسی احتیاج ندارد
خداوند هم او را به غیر خودش محتاج نخواهد کرد❤️
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت412
غذا رو گرم کردمو دو تا بشقاب کشیدم و صداش کردم
- به به مریم بانو چه کرده ، همسر جانشو دیوونه کرده
لبخندی زدمو نشستم سر میز ولی اون بلند شدو نصف بشقابشو خالی کرد
- چرا این همه رو خالی کردی ؟
- خستم میخوام یکم استراحت کنم نمیتونم بیشتر ازین بخورم
- آهان ، ولی بعدش باید بخوریا
- چشم خانوم خانوما
غذاشو خوردو خواست ظرفا رو بشوره که نزاشتم
- برو بخواب ، دو تا تیکه ظرفه دیگه خودم میشورم
- پات ...
- پام هیچ طوری نیست ، برو
- باشه پس نیم ساعتی میخوابم و بعد باهم میریم بیرون
نیم ساعتش شد یک ساعتو من دلم نیومد بیدارش کنم
وقتی بیدار شد با هم رفتیم امام زاده صالح تجریش ، ساعت ۶ بعد از ظهر بودو مراسمات تموم شده بودو خلوت بود و بعد از زیارت رفتیم همونجایی که تهران انگار زیر پامون بودو یکبار منو برده بود ، روی نیمکتی که رو به شهر بود نشستیم
- دل تو هم مثل من گرفته مریم ؟
- خییییلی ، یادم نمیاد هيچ وقت عاشورا خونه مونده باشم
- شرمنده امسال اینطوری شد
- چرا شرمنده ؟!
تو بهترین کارو انجام دادی ، الان میدونی خانواده ی اون چند نفر چقدر دعاشون پشت سرمونه
فقط ای کاش هنوز مراسمات بود ،
دوست داشتم الان ی روضه ی خوب گوش میدادم
- خودم برات بخونم ؟؟؟
- مگه بلدی ؟
- آره ، اما به سبک خودم
- بفرمایید حاج آقا ببینم چطور روضه میخونی
شروع کرد به خوندن و البته درست ترش این بود که بگم شروع کرد به گفتن
چون خیلی ساده و معمولی فقط حرف میزدو من مات حرفاش مونده بودم باور نمیشد که از هر روضه ای سوز حرفاش بیشتر بود ، و هنوز که هنوزه بهترین روضه ایه که شنیدم
- مریم جان من مداح نیستم!
ولی اگه بودم، تمام این ده شب روضهی زینبو میخوندم!
اینطور رسمه که روضهخونا هر شبِ محرم ، روضهی یکی از شهدا را میخونند.
من هم میخوندم ، اما به سَبکِ خودم!
مثلا شبِ اول که روضهی حضرت مسلم باب شده ، از اونجایی میخوندم که خبرِ مسلم را آوردند، خبر اونقدر وهمآور و هولناک بود که همونجا یک عده از کاروان حسین جدا شدند، زینب صورتشو برگردوند و دید خیلیا دارند میروند!
هِی نگاهِ حسینش کرد، هِی نگاهِ این ترسیدهها که به همین راحتی حسینشو رها میکنند ...
هر چه که باشه ، خب خانومه دیگه! حتما تَهِ دلش خالی شده بود ، اما دویدو خودشو رسوند به حسین و گفت :
- دورت بگردم عزیز خواهر ، همهشون هم که بروند ، خودم هستم ...
بعد هم دوید سمتِ خیمه ی بیبیها و آرامشون کرد ، دلداریشون داد ، نگذاشت یک وقت بترسند ...
باز دوید سمت حسین ، باز برگشت سمت زنها و بچهها ...
هی دوید این سمت باز برگشت آن سو ، که نگذاره یک وقت دلهره به جان طفل یا زنی بیفته ...
یا مثلا شبِ چهارم که روضهی جناب حر رو میخونند ، از اونجایی میخوندم که حر راهو بست ، میگفتم :
زینب پردهی کجاوهها رو انداخت تا یک وقت این زنها و بچهها چشمشون به قد و قامت حر نیفتد و قالب تهی کنند ! بچهها را مشغول بازی کرد ، زنها را گرمِ تسبیح...
همون روز ، بینِ خیمهها اونقدر دوید و اونقدر به یکی یکی شون سر زد و به تکتکشون رسید که تا شب خودش از پا افتاده بود اما نگذاشت یک وقت کسی از اهل حرم ، آب توی دلش تکون بخوره ...
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت413
مکثی کردو من نا خودآگاه رومو برگردوندم تا ببینمش
همونطور که به شهر نگاه میکرد ، سیبک گلوش بالا و پایین شد انگار که سعی داشت به بغضی که راه گلوشو بسته بود مجال خود نمایی نده
و بعد از چند لحظه دوباره ادامه داد :
یا مثلا وقتی قرار بود روضهی هر کدوم از شهدا رو بخونم ، میگفتم هر کس از شهدا که به زمین افتاد ، زینب تا وسط میدون هروله کردو بالای سر هر شهیدی رفت و خودش همونجا شهید شد ، اما نگذاشت حسینش کنار اون شهید ، جون بده!
برای همه ی شهدا دوید ، به عدد تموم شهدا به دادِ حسینش رسید ، از کنار تموم مقتلها حسین رو بلند کرد و به خیمهگاه رسوند...
اما نوبت به دو آقازاده ی خودش که رسید ، دوید توی پستوی خیمهگاه و خودش رو پنهان کرد یک جایی ، که یک وقت با حسینش چشم به چشم نشه که خدای نکرده حسین یک لحظه از روش خجالت بکشه
حتی پیکرها رو هم که آوردند از خیمهگاه بیرون نیومد ، به نظرم میخواست به حسینش بگه حسین جان اصلا حرفش رو هم نزن ، کاش جای دو پسر ، دوهزار پسر داشتم که فدایت شوند و نگذارند اینگونه کمر خم کنی برادرم ....
در تمام روضه ها ، محورو زینب قرار میدادم و اول و آخرِ همهی روضهها رو به زینب گره میزدم ...
اونقدر از زینب میخوندم و از زینب میگفتم تا دلها رو برای شام غریبان آماده کنم...
بعد تازه آن وقت روضهی اصلیو رو میکردم...
حالا این زینبی که از روز اول دویده ، از روز اول به داد همه رسیده ، از روز اول نگذاشته آب توی دل کسی تکان بخورد...
حالا تازه دویدنهایش شروع شده...
اول باید یک دور همهی بچهها و زنها را فرار بدهد ...
یک دور دنبال یک یکشون بدود ، تا یک وقت آتش به دامنشون نگرفته باشه ...
یک دور تمامشون رو بغل کنه تا یک وقت از ترس قالب تهی نکرده باشند...
در تموم این دویدنها دنبال این هشتاد و چند زن و بچه، هِی تا یک مسیری بدود و باز برگردد تا یک وقت آتش به خیمه ی زین العابدین نیفتاده باشه ...
بعدِ غارتِ خیمهگاه ، باز دویدنهای بعدش شروع بشه ، حالا بدود تا بچهها رو پیدا کنه...
بچهها را بشمره و هی توی شمردنها کم بیاره و در هر بار کم اومدنِ عددِ بچهها ، خودش فروبپاشه و قلبش از جا بیرون بشه و باز با سرعت بیشتر بدود تا گم شدهها رو پیدا کنه...
بعد باز دور بعدیِ دویدنهاش شروع بشه ، هِی تا لب فرات بدود قدری آب برداره و خودش لب به آب نزنه ، آب رو به زنها و بچهها بده و دوباره بدود تا یک کمه دیگه آب بیاره ....
تازه اینها هنوز حتی یک خرده از دویدنهای زینب نبوده ...
از فردای عاشورا که کاروانو راه انداختند ، تازه دویدنهای زینب شروع شد!
زینب هِی پِی این شترهای بی جحاز دوید تا یک وقت بچهای از آن بالا پایین نیفته ...
تا یک وقت ، سری از بالای نیزهها فرونیفتد...
من اگه مداح بودم
تموم این ده شب، روضهی دویدنهای زینب رو میخوندم...
اون وقت شب یازدهم که مجلسم تمام میشد و بساط روضهها از همه جا جمع میشد، دیگر خیالم راحت بود، اینها که روضههای زینبو شنیدند ، تا خودِ اربعین خواهند سوخت ، حتی اگر دیگر جایی خبر از روضه نباشد...
《نویسنده ی این قسمت خانوم ملیحه سادات مهدوی هستند》
نمیخواد گریه کنیم بشینیم فقط فکر کنیم که چه تاوانی برای حفظ اسلام داده شده و بعد برای این حجم از مظلومیت اهل بیت اشک بریزیم
که از دویدنهای زینب خجالت بکشیم که نمیتونیم اون جایی که باید ،
جلوی نفس خودمون ایستادگی کنیم
خجالت بکشیم که خانوم این حجم عظیم از درد رو کشیدند ولی باز ایستادند اما ما هنوز تو خودمون موندیم
ای کاش گریه هامون با تفکر باشه و باعث بشه ی جایی برای همیشه به خودمون بیاییم و هر طوریکه در توانمون هست آماده بشیم برای حسین زمان خودمون
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110