فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکم تامل کن واسه چی برای ظهور حضرت دعا میکنی؟؟؟
استاد عالی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت484
بیایید عمو ، بیایید بیرون
رفتیم بیرونو عمه یک لیوان شربت برام آوردو بعد از خوردنش امیرحسین اومد پیشم
- دیگه رضایت میدی که ان شاءلله بریم خانوم خانوما ؟
نگاهش کردم ، اصلا حواسم نبود که چی پرسید فقط اون چیزی که تو سرم بودو به زبون آوردم
- میگه اگه برم ببینمش حالش بدتر میشه
- علی : مریم جان باید بهش زمان بدی ، قول بهت میدم ی تنه اونقدر رو مخش رژه برم که سر ماه نشده خودش بیاد پیشت
حالا هم بیا که ی خداحافظی مشت راه بندازیم
- اشکامو پاک کردمو گفتم : من جایی نمیرم که خداحافظی کنم ، هر روز اینجام
امیرحسین و بابابزرگ به هم نگاه کردنو خندیدند
- بابابزرگ : اینجا همیشه خونت میمونه دختر بابا ، منتها تنها فرقی که کرده از این به بعد باید همراه خانوادت بیای نه تنها
- چشم
- باریکلا بابا جان
و بعد دستامونو تو دست هم گذاشتو گفت : من مطمئنم به برکت وجود این سه بچه ، اهل بیت علیهمالسلام بهتون عنایتی ویژه میکنند
قدر همو بدونید و همیشه تو غم و شادی سختی و آسایش پشت همدیگه باشید
سرمو که بلند کردم ، خاله و عمه حتی زن عمو هام و هما هم گریه میکردند علی هم کنار در ایستاده بودو اشک تو چشماش جمع شده بود و منم که دیگه بد تر از همگی
بالاخره از همگی خداحافظی کردیمو سوار ماشین شدیم و راه افتادیم
مهمونا تا دم در خونه همراهیمون کردند و خاله کلی برامون تو حیاط اسفند دود کردو خداحافظی کردیم
مهمونا که رفتند با هم وارد خونه شدیم ، رفتم دستشویی و آبی به صورتم زدم
وقتی اومدم بیرون ، صداشو از تو آشپزخونه شنیدم
- مریم میوه میخوری ؟
- الان ؟؟!! ساعت یکه
- خب باشه ، یک نمیشه میوه خورد ؟
- چرا ... ولی من معدم اذیت میشه نمیخورم
با ی بشقاب میوه اومد بیرونو نشست رو مبل
- ببینم اینقدر که به فکر معدتی چرا به فکر چشمات نیستی ؟
نگاش کردمو گوشه ی لبم بالا رفت
- راستش دیگه خونه ی بابابزرگت واقعا عذاب وجدان گرفته بودم اونقدر اشک ریختی
- اغلب دخترا اینطورین دیگه
- پس چرا من ندیده بودم ؟
- نمیدونم ، فکر کنم چشم بصیرت میخواسته که شما نداشتی آقای دکتر
- بله ملتفت شدم
- ببخشید اگه اذیتت کردم
نه این حرفا رو نزن عزیز من ...
صدای زنگ خونه بلند شد
- کیه ؟؟؟!!!
- نمیدونم
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت485
- شاید چیزی تو حیاط جا گذاشتن نه ؟
- شاید ... حالا شما چرا انقدر دلواپسی؟
- نه دلواپس نیستم
ولی واقعاً بودم و نمیدونم چرا
آیفونو برداشت و بعد از چند لحظه گفت به به خوش اومدید بفرمایید
- کی بود ؟
همینطور که داشت میرفت تو حیاط گفت اگه خسته نیستی ی چایی بزار
پرده رو زدم کنار تا ببینم کیه که بعد از چند لحظه علی و هما همراه کریری که هلیا توش خوابیده بود وارد شدند
- یعنی چی ؟ ما که الان همو دیدیم!!!
رفتم تو ایوون به استقبالشون و از پله ها که میومدند بالا علی گفت : سلام مجدد خدمت آبجی کوچیکه عروسی که نشد بیایم ولی گفتیم تا عرقتون خشک نشده به عنوان اولین مهمونتون خدمت برسیم 😁
چشمام گرد شد
الان آخه ؟؟!!
- راهمون میدی یا برگردیم ؟
به هما و امیرحسین نگاه کردم که لبخندی روی لبشون بود ، پس سه تایی شون هماهنگ بودن
- بفرمایید خوش اومدید
وارد شدنو نشستند روی مبل ، هلیا آروم تو کریر خوابیده بود ، نشستم کنار کریرشو صورت قشنگشو تماشا میکردم
امیرحسین براشون پیش دستی گذاشت و بعد میوه آورد و ازشون پذیرایی کرد
علی بی رودرواسی دوسه تا میوه برداشت و گفت : میگم ... مریم راحتی ؟؟؟
اینجوری که نشستی و امیرحسین همش داره پذیرایی میکنه که دو روز نشده پشیمون میشه و برت میگردونه خونه بابا علی که
- من : چی ؟
- علی : چی چیه ؟؟
پاشو یه خودی نشون بده مثلاً داداشت اینا اومدنا ، این امیرحسین که دو تا دونه میوه آورده فکر کرده کوه کنده ؛ بلند شو هرچی تو یخچالتونه وردار بیار تا یاد بگیره برادر زن که اومد باید سنگ تموم بزاره ، بعد به خودش اشاره کردو ادامه داد دامادم دامادای قدیم
امیرحسین با این حرفش بلند زد زیر خنده
مشکوک نگاهشون میکردم که دوباره گفت : بابا هما از اینا آب گرم نمیشه پاشو بریم خونه ی خودمون اینا گشنه سیر کن نیستند
- هما : علی جان زشته ، این بنده خدا ها که آمادگی نداشتند ، هنوز زندگیشونو شروع نکردند که
شاید چیزی تو یخچال نداشته باشند
- زشت چیه خونه ی خواهرمهها
- من : مگه شام نخوردی علی ؟
- نه امشب عوض شام تا تونستم ی دل سیر از وحید کتک خوردم ، بعدشم که گرفت خوابید بلند شدم رفتم خونه ی خودمون دنبال هما و اومدم خونه ی باباعلی اونجا هم که از تو چند تا مشت جانانه نوش جون کردم ، دستتم که سنگیییین
جونِ تو قفسه ی سینم داره از جا کنده میشه
- اصلا ضرب داشت دست من ؟ با مشت آروم من قفسه ی سینت داره کنده میشه ؟
- یا حسین آرومت این بود محکمت چیه ؟!
امیرحسین خواهر من از این هنرا نداشتا ... تو یادش دادی حتماً
- هما : علیییییی زشته
- من : میشه بفرمایید شما سه نفر چتونه امشب ؟
- ای بابا مریم گشنمونه
امیرحسین بلند شد و گفت : اتفاقاً منم گشنمه علی املت یا نیمرو ؟
- ایول داماد عزیییز ، املت با گوجه فراووووون
ی وقت سرمونو گول نمالی رب بزنی توشا
- امیرحسین : پاشو ، پاشو بیا بریم آشپزخونه خودت ناظر باش ، اصلا ببینیم تخم مرغش هست که به رب یا گوجه برسه
- وا امیرحسین ، خواهرمو آوردی گشنگی بدی ؟ ینی تو یخچالتون تخم مرغم ممکنه پیدا نمیشه ؟
سوء تغذیه نگیره خواهرم تو خونت ، ببین ما سالم تحویل دادیمشا
دست گذاشتم رو دهنمو با تعجب به کارای علی نگاه میکردم ، اینقدر پر رو نبود این ، این حرفا چیه میزنه ؟
- پاشو بیا ببینم بالاخره با ی نون و پنیری چیزی سیرت میکنم
- نه آخه میدونی داماد جان ... نون و پنیر بهم نمیسازه ، ی وقت دل درد میگیرم
و همگی با این حرفش منفجر شدیم
- امیرحسین که سعی میکرد خندشو کنترل کنه دستشو گرفتو گفت : بیا فوقش نبود سیب زمینی بهت میدم
بالاخره راضی شدو بلند شد بره آشپزخونه که رو کرد به من
- عروس خانوم تا همسر گرامی تون ی چیزی درست میکنه برای برادرزن جانش شما هم پاشو برو لباس عروستو بپوش و بیا که یه وقت داداشتو حسرت به دل نزاری که خواهرشو تو لباس عروس ندیده
دلم میخواد چند تا عکس مَشت با هم داشته باشیم
- امیرحسین : لباسش تو ماشینه علی ، سویچش آویزونه رو جا کلیدی برو براش بیار من برم آشپز خونه
- علی : پذیرایی تون که داغونه هیچ ، کارم به آدم میدید ؟
مریم بعدا گله نکنی چرا دیر به دیر میاییم خونتونا
این داماد مدام داره ازم کار میکشه
😂😂😂
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
اینم ی پارت بلند برای دوستان گلم به جبران دیشب که فرصت نکردم بیشتر تایپ کنم
خدا وکیلی امیرحسین با این برادر زناش چه طور میخواد زندگی کنه
اون از وحید ، اینم از علی
😂😂😂
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
48.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠مشکلات #حافظه و درسی #نوجوانان
🔮قسمت اول
✅ دکتر سعید عزیزی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت486
علی رفت حیاطو لباس و وسایلو برام آورد
- بفرمایید این هم لباستون عروس خانم
امیرحسین از آشپزخونه اومد بیرون و گفت : دستت درد نکنه علی جان
و بعد وسایلو ازش گرفت و برد بالا
- علی : برو بپوشش دیگه
- واقعاً میخوای با هم عکس بندازیم؟!
- علی : بله اگه افتخار بدید ؟
- چرا که نه ، خیلی هم دوست دارم
و بعد با هما رفتیم بالا ، با وجود خستگی زیادی که داشتم لباسمو پوشیدم و دستی هم به صورتم کشیدم
هما هم تاج و تورمو برا وصل کرد
- ببخشید هما جان مزاحم تو هم شدم
- نه عزیزم این حرفا چیه میزنی
اونقدر دلم میخواست بیام عروسی ، که متاسفانه نشد ، اگه تهران بود مراسمتون حتماً خودم میومدم ولی واقعاً میترسیدم بیام دماوند
- میدونم ، اشکال نداره در واقع مقصر من بودم ، وحید به خاطر منه که الان حالش اینطوره
- ولی به نظرم بهترین کارو کردی
آقا امیرحسین مرد خیلی خوبیه
واقعاً دوستت داره مریم
- منم دوستش دارم
- اوووووو ... پس خدا را شکر که دو طرفه ست ، اینکه با کسی زندگی کنی که برات خیلی عزیزه ی نعمت بزرگه
به خاطر این و اون این خوشبختی رو خراب نکن ، آقا وحیدم دیر یا زود میاد به سمتت مطمئن باش
- امیدوارم چون واقعا دوریش سخته
#امیرحسین
بشقاب املتو گذاشتم روی میزو گفتم : بفرمایید اینم املت
قاشقو دستش گرفتو همینطور خیره به بشقاب نگاه میکرد
بشقاب خودمم گذاشتم رو میزو نشستم روبه روش
- بخور دیگه علی جان
- دستت درد نکنه زحمت کشیدی
- زحمتو شما کشیدی که خواهشمو قبول کردید و اومدید
- این که وظیفه بود ، راستش خودمم چند بار اومدم بهت بگم ولی پشیمون شدم گفتم شاید بد باشه
- دیگه ی خانواده شدیم روم نشدو این حرفا رو بزار کنار که حداقل اگر بازم به کمکت احتیاج داشتم بتونم بگم بهت
- همیشه بگو ، هر کاری از دستم بر بیاد انجام میدم
- ممنونتم
- امیرحسین !
- جانم ؟
- نمیزاری دیگه اذیت بشه ، مگه نه
قاشقو گذاشتم تو بشقاب و نگاش کردم
- امیرحسین دلواپسیای وحیدو منم دارم ، نمیدونی چقدر برام سخت بود خودمو قانع کنم که با مریم همراه بشم اما با تموم دو دلیهام سعی کردم ازش حمایت کنم چون باور پیدا کردم که دلش باهاته
باتو خوشحاله ، با تو خود واقعی شو دوباره پیدا کرده ، با تو انگیزه پیدا کرده
نزار که دوباره یکی از راه برسه و زندگیتونو زیرو رو کنه
- علی جان ی چیزی میگم بهت تا آخرشو بگیر ، ببخش برادرشی شاید درست نباشه گفتنش ولی میگم که خیالتو راحت کنم
- بگو
- مریم برای من حکم هوا رو داره ، اگه نباشه دیگه این نفس بالا نمیاد
دلم میخواد تموم زندگیمو به پاش بریزم
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
♥
ꪶⅈ𝕜ꫀ
🌱عاشقی را چه نیاز است به توجیه و دلیل
که تو ای عشق همان پرسش بی زیرایی
♥
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 چی شد که دیگه حرفِ دین، توی گوش بچههامون نمیره؟
▫️چی شد که میل به رعایت آداب و ظواهر دینداری در فرزندانمون روز به روز ضعیفتر شد؟
▫️چی شد کار نوجوانهامون رسید به کف خیابون؟
▫️کجا رو اشتباه رفتیم؟
#استاد_شجاعی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
سخنرانی عید بیعت استاد شجاعی.mp3
13.64M
※ دنیا در حال غربالهای آخر است
برای تشکیل حکومت صالحان
سخنرانی #استاد_شجاعی
در اجتماع بزرگ #عید_بیعت ۱۴۰۲
در #شهرری
«صوتی کوتاه با بینهایت نکته مهم»
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت487
علی جان مریم تو این چند وقتیکه برای من جزءِ بد ترین روزای زندگیم بود خودشو بهم ثابت کردو باورم کرد
و با اینکه واقعا میترسید از شروع همچین زندگیی بهم اعتماد کرد
این اعتمادش برام خیلی ارزش داشت ، تموم تلاشمو میکنم برای اینکه بتونم این لطف و محبتشو جبران کنم
- علی : منو وحیدم فقط دلمون میخواد شاد زندگی کنه همین ، اینم به نظر من تنها کسیکه میتونه این حسو بهش بده فقط تویی ...
- هما : آقایون نمیایید بیرون ما اومدیم
- لبخندی زدو بدون اینکه لب به غذاش بزنه بلند شد و با هم رفتیم بیرون
مریم دامنشو ی کمی بالا گرفته بود و با احتیاط از پله ها میومد پایین
عزیزِ با حیای من ، نیم تنه ای که براش سفارش داده بودمم روی لباسش پوشیده بود
وقتی رسید پایین نفس راحتی کشیدو گفت : آخيش تموم شد بالاخره
و تازه سرشو بالا آورد و به علی نگاه کرد
- نظرت چیه خوشگل شدم ؟
اشک تو چشمای علی جمع شده بود و مشخص بود خیلی داره خودشو کنترل میکنه
- جلو رفتو آروم پیشونیشو بوسید و دستاشو دورش حلقه کرد و دیگه نتونست خودشو کنترل کنه
رفتم تو حیاط تا راحت باشند ، روی تاب نشستمو سرمو تکیه دادم به پشت صندلیش و چشمامو بستم
خدا رو شکر که علی پیشنهادمو قبول کردو اومد ، مریم واقعا حالش بد بود به این شرایط احتیاج داشت
متوجه نشدم که چقدر گذشت تا علی اومد دنبالم
- کجا رفتی امیرحسین؟
چشمامو باز کردمو بلند شدم
- اینجام اومدم بیرون که راحت باشید
- ممنون داداش ، واقعا لطف کردی
- خواهش میکنم وظیفم بود ، بریم عکس بگیریم
- بریم
رفتیم داخلو سه پایه ی دوربینو تنظیم کردم و کلی با هم عکس انداختیم
اونقدر علی و من شوخی کردیم و خندیدیم تا اینکه مریمم فاز شیطنتش گل کرد
و چه عکسایی اونشب برامون شد
با انواع و اقسام اداهای مریمو علی و هما خانوم
خنده های از ته دلش بعد از اون همه اذیت شدن برام خیلی ارزش داشت
چقدر دلتنگ شیطنتاش بودم و چقدر دلم میخواست بشینمو خنده هاشو تماشا کنم
#مریم
اون شب گذر زمان از دستمون در رفته بود ، اونقدر از دست علیو امیرحسین خندیدیم که از زور خنده مدام اشکای چشممو پاک میکردم
تا اینکه از صدای خنده هامون هلیا کوچولو بیدار شدو تازه یادمون انداخت که نصفه شبه
علی با بیدار شدنش گفت : اوه اوه هما جمع کن بریم تا بد خواب نشده که شب بیداریمونو تا صبح میکشونه
و هلیا رو بغلش کردو آهسته ادامه داد : امیرحسین انصافا خیلی خوش گذشت ، بابت دعوتت ممنون
ازین دعوتا تو برنامه ی کاریت زیاد داشته باش داداش
- امیرحسین با لبخندی جواب داد : بله حتما ، خیلی خوشحال میشیم که تشریف بیارید
- ولی یادم نمیره که املتو نزاشتی بخورم
- من : عه چرا امیرحسین ؟
و بعد بلند زد زیر خنده
- گفتم زیاد خندیدیم بعدش ی دعوا به پا کنم که بی مزه نشه
فندق عمه از صدای علی سرشو از روی شونه ی علی بلند کردو مات زده به باباش نگاه کرد و علی زد رو پیشونیش
- وای کارمون دراومد ما رفتیم که
تا صبح بیدار باشیم
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هفته_دفاع_مقدس🌷
کی گفته که شهید فقط
تو میدون جنگه
شهید فقط یه واژه نیست
شهید فرهنگه
شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات🌷
الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ لوَلــیِّڪَ اَلْفــَرَجْ
Shab24Ramazan93.4.3002Azizi.MP3
11.98M
انسان شناسی ۳۱۹.mp3
11.72M
#انسان_شناسی ۳۱۹
#استاد_شجاعی | #استاد_فرحزاد
من یه عالمه آرزو دارم.
میخوام در رشته خودم بهترین باشم!
میخوام زندگی خوب و مرفهی برای خودم و خانوادهام بسازم!
نمیخوام بچههام توی حسرت خیلی چیزا بزرگ بشن؟
آیا این آرزوهای من، مانع رسیدن من به کمال انسانی و رشد روحی ام میشن؟
اگر اینطوره، پس زندگیم رو چجوری تأمین کنم؟
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت488
هول هولی خداحافظی کردنو رفتند و امیرحسینم رفت بدرقه شون
رفتم تو آشپزخونه و بشقابای اُملتو رو میز که دیدم همونطور ایستاده شروع کردم به خوردن
- به به میبینم که تنها تنها داری خدمت املتا میرسی
- انصافا همه هنر آشپزیتو توش بکار بردی ، خیلی خوشمزه شده نخوری از کفت پریده
بی هوا سرشو آورد پایینو لقمه ی تو دستمو سریع کرد تو دهنش
با تعجب نگاش کردم که با همون دهن پر گفت : حالا دیگه از کفم نپریده
- نوش جونت
- پس اگه نوش جونمه که بازم زحمت بکش
بازم لقمه گرفتمو گذاشتم دهنش
- به خاطر امشب واقعا ازت ممنونم ، خیلی خوش گذشت نمیدونم چطور این محبتتو جبران کنم
لقمه ای که تو دهنش بودو قورت دادو همونطور که نگاهش تو صورتم میچرخید دستشو آورد بالا و موهای روی صورتمو کنار زد و پیشونیمو آروم بوسید و بعد گفت :
- من بهشتم همه در ،
دیدن خندیدن توست ...
دو دوی نگاهش تو چشمام جاذبه ای داشت که قدرتشو نداشتم ازش چشم بردارم
- من : میدونی ...
ی بنده خدایی ی روز بهم گفت با کسی باش که قلبت کنارش لبخند بزنه
- امیرحسین: به نظرت کنار من لبخند میزنه ؟؟؟
- خب ... راستشو بخوای نه ...
قهقهه میزنه
لبخند قشنگی گوشه ی لبش نشست
از همونا که منو غرق خودش میکرد
از همونا که فقط مخصوص من بودو نفسم میرفت برای ی لحظه دیدنش
اونقدر محو تماشای این زیباییِ ناب بودم که نفهمیدم کی تو آغوش گرمش فرو رفتم
سرشو آورد پایینو آروم کنار گوشم زمزمه کرد :
"وقت آن شـد که دل رفتہ به ما باز آری بانو"
***
تو حیاط حرم آقا امام رضا علیه السلام نشسته بودمو خیره به گنبدطلای حضرت به این یک هفته ای که گذشت فکر میکردم
یک هفته ی تموم مهمون بیتا و آقا مصطفی بودیم و هر کاری کردیم نگذاشتند بریم هتل ، خودشونم مرخصی گرفتنو خلاصه حسابی تو مشهدو اطراف مشهد با همدیگه گشتیم و انصافا مسافرت به یاد موندنیی شد
و البته در کنار تموم اینا بیتا و آقا مصطفی تموم تلاششونو میکردند که برامون فرصتهای دو نفره ی بیشتری بسازند
خیلی وقتا به هر بهونه ای آقا مصطفی ماشینشو میداد بهمونو با هم میفرستادنمون بیرونو بچه ها رو پیش خودشون نگه میداشتند
امروزم از همون وقتا بود ، برای نماز صبح با امیرحسین اومدیم حرم و با هم صبحونه ی حضرتی خوردیمو بعدشم رفتیم زیارت
ساعت ۴ پرواز داشتیم و قرار بود برگردیم خونه تا بالاخره کنار هم زندگیِ ساده ی پنج نفره مونو شروع کنیم
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
پاي دوست داشتنت ايستاده ام 😍
همچو درخت کاج 🌲✨..
روبروي پاييز
برای همیشه 🖐🏻💕•
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خسارت باورنکردنی ایران در دوران جنگ!!
⁉️ ژاپن از زیر تَل خاک ژاپن شد؛ ایران با ۴ تا تیر و ترکش هنوز سرپا نشده؟!!
______________________
🔸 برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی به مناسبت هفته #دفاع_مقدس
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت489
- یا امام رئوف خودتون یاری کنید که محبتای بی دریغ امیرحسین موجب نشه تا اسیر خودخواهی های زنونه ی خودم بشم و خدای نکرده ظلمی کنم به این دو تا بچه ، دستمو بگیرید که بد جور از خودم میترسم
- بریم خانوم ؟
به خودم اومدمو نگاش کردم
- اومدی ؟ قبول باشه
- زیارت شما هم قبول باشه ، پاشو بریم که دیر نشه
ی سری سوغاتی هم باید سر راه بگیریم
بلند شدمو بعد از عرض ارادت از حرم خارج شدیم
رفتیم بازار و اول از همه برای بیتا ی چادر عربی و برای آقا مصطفی ی پیراهن با شلوار ستش خریدیم چون این چند وقت واقعا برامون زحمت کشیده بودند و بعد شروع کردیم به سوغات خریدن برای بقیه
با اینکه با عجله خرید میکردیم نزدیک به دو ساعت و نیم طول کشید حتی هلیا کوچولو رو هم از قلم ننداخت و همین که ی مغازه سیسمونی فروشی دیدیم دستمو گرفت و رفتیم داخل به اصطلاح خودش برای هلیا منو برده بود اما با دیدن لباسهای نوزاد و لوازم بچه حسابی چشماش برق میزد ، حرفی بهم نزد اما موقع انتخاب لباس هلیا تموم حواسش به لباسهای نوزادی بود ، چیزی به روی خودم نیاوردم
برای هلیا ی پیرهن خیلی مامانی به سلیقه خودم انتخاب کردمو اومدیم بیرون و بعد از اینکه ناهارو تو یک رستوران سنتی خوردیم برگشتیم خونه ی آقا مصطفی
هدیهها رو بهشون دادیمو چون خیلی دیر شده بود سریع وسایل و جمع کردیمو بعد از خداحافظی با بیتا جون و قول گرفتن ازشون که خیلی زود به دیدنمون بیان با آقا مصطفی راهی فرودگاه شدیم
تا رسیدیم تهرانو بعد هم خونه ی خودمون ساعت تقریباً ۷ شب شده بود ، از تاکسی که پیاده شدیم امیرحسین کلید انداخت و در حیاتو باز کرد و جلوتر از ما بچهها دویدند تو خونه
- بفرمایید خانوم
- ممنونم ، و اومدم یکی از ساکا رو بردارم که نذاشت
- برو تو عزیزم خودم میارم
- چه اشکالی داره بزار کمک کنم
- اشکالش اینه که این کارا مال شما نیست برو تو عزیزم اینم کلید ، بیزحمت در ورودی ساختمونو باز کن
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت490
درو باز کردم و بعد از بچهها داخل شدمو نگاهی به اطراف کردم
اینجا دیگه ازین به بعد خونه ی من بود ، یعنی ... خونه ی هممون
ولی نمیدونم چرا یه دفعه دلم برای بابا علی تنگ شد ، نگاهی به بچهها انداختم هنوز نرسیده مشغول بازی شده بودند
رفتم بالا و لباسامو عوض کردم ، گوشیمو از کیفم درآوردم و با بابا بزرگ تماس گرفتم
- بله ؟
- سلام بابا بزرگ حالتون خوبه
- به به سلام به عروس خانومِ قشنگم چطورید بابا
- ممنون شکر خدا همه خوبیم ، تازه رسیدیم خونه ، دلم میخواست اول بیام پیش شما ولی خب بچهها فردا باید برن مدرسه حسابی کار داریم
- اشکال نداره پدر جان فردا همگی با هم بیاید
- چشم ، با کمال میل
بابابزرگ قرصاتونو سر وقت میخورید دیگه ؟
- آره بابا جان خیالت راحت باشه
- به امیرحسین میگم دوباره بریم بیمارستان تا ی چکاپ ازتون بگیره
- دختر اینقدر دلواپس من نباش
مطمئن باش حواسم به خودم هست ، فردا بیاید منتظرتونم
- چشم
- کاری نداری بابا جان
- نه خیلی مواظب خودتون باشید
- شما هم همینطور دختر بابا خدا حافظتون باشه
- خداحافظ
- حاج آقا بودند ؟
- آره ، سلام رسوند
- سلامت باشن
- میگم امیرحسین جان ، میخوام شام درست کنم میری خرید ؟
- به به اولین شام مشترک به همت آشپزی مریم بانو چه شود
- عالی میشود ، یادت که نرفته باید در هر شرایطی از آشپزیم تعریف کنی
خندیدو گفت : تو هم یادت نرفته که شرط داره این درخواستتون
اخمی کردمو گفتم : چرا یادم رفته و نمیخوامم یادم بیاد
شرط نداریم و تو هر شرایطی آشپزی منو دوست میدارید
- هوممم ، یکم دموکراسی بد نیستا
- نداریم ... لولو برده
- خندیدو گفت : کم نیاری بلبل خانوم
- حواسم هست که زیر پوستی حرفمو گوش نمیکنیا
- امیرحسین غلط بکنه حرف ولوله بانوشو قبول نکنه
- امیرحسیننننن ...بازم گفتی ولوله !
- عه باز یادم رفت ؟؟؟
شرمنده از دهنم در رفت
- به دهن مبارک تذکر بدید در نره
- چشم ...حالا چی میخوای درست کنی ؟
- نمیدونم ، به نظرم ی غذای نونی درست کنم بهتر باشه ، چون لقمه میگیرم که بچهها ببرن با خودشون مدرسه
- دستت درد نکنه عزیزم ، فردا به خاله شکوه میگم بیاد خونه دیگه لازم نیست غذا درست کنی خیالتم از بابت تمیزی خونه راحت باشه
وقتی هم که اومدم خونه ، تا اونجا که از دستم بر بیاد کمک میکنم تا برات شرایط جدید سخت نباشه
- ممنونم ... تو که باشی هیچ چی برام سخت نیست
- میدونستی عزیز دل امیرحسینی ؟
لبخندی زدمو پلکامو باد بزنی تکون دادم
که صدای خندش بلند تر شد
- فکر کنم بیشتر از این بمونیم بالا بچهها از گشنگی صداشون در بیادا
- فقط خدا به داد این دل برسه ، احتمالا ازین به بعد مدام یادم بره سه تا جوجه هم داریم
- از محالاته ، جناب دکتر پارسا ازین حواس پرتیا تو کارشون نیست
- به مرحمت این دلبر خانوم ازین به بعد هست
بنویس عزیزم ، بنویس برم اوامرو اجرا کنم تا به فنا نرفتم
و شروع کردم به نوشتن ، البته با همفکری همدیگه و بعد با هم رفتیم پایین
تو آشپزخونه شروع کردم به رنده کردن سیب زمینی و پیاز
و دیگه آخراش بود که امیرحسین برگشت
- بفرمایید کدبانو جان
- دستامو با حوله خشک کردم و گفتم : دستت درد نکنه بزارشون اونجا
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
1_542801407.mp3
4.61M
🎧 نواهنگ زیبای یوسف زهرا
اللهم_عجل_لولیک_الفرج
الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ لوَلــیِّڪَ اَلْفــَرَجْ
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
بزرگترین طلسم.mp3
4.73M
🔊 #پادکست
ـــــــــــــــــــــــــــــ
#بزرگترین_طلسم
#طلاق #جادو
حتمابشنوید
وبرایدیگرانفورواردکنید.
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری #استاد_شجاعی
✘ بدجوری توی گرفتاریها گیر کردم!
نه همسرم بفکر منه !
نه بچههام!
نه پدر و مادرم!
نه هیــــچ کس دیگه ...
الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ لوَلــیِّڪَ اَلْفــَرَجْ
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت491
خریدها رو گذاشت گوشه ی آشپز خونه و تخم مرغا رو در آوردمو چهار تاشو شکوندمو ریختم تو مواد کتلت
همینطور داشتم تند تند کار میکردم که متوجه شدم وایستاده و داره نگام میکنه
- چیزی شده ؟
- نه
- پس چرا خشکت زده
- خسته نمیشم ازین قاب روبروم مریم ، چون دارم صحنه هایی رو میبینم که ی زمانی تو خوابم نمیتونستم ببینم
لبخندی زدمو وگفتم : داری به کی میگی ، خودمم هنوز باورم نشده
ولی شوما باور کنید مصیبت ورود منو به زندگیتون بلکه ی کاری کنی که منم باورم شه
همینطور که داشتم ادویه و نمک و فلفل میریختم تو مواد کتلت اومد جلو و از پشت دستاشو دورم حلقه کرد
چشمام چهار تا شد سریع نگاه کردم به در آشپزخونه که متوجه شدم بسته ست
- چکار میکنی امیرحسین ؟؟!!!
سرشو آورد کنار گوشمو گونمو بوسید
- دارم ی کاری میکنم که باورمون شه دیگه ، ولی نمیدونم چرا نمیشه
به نظرت بریم بالا که حسابی هردومون شیرفهم شیم ؟
چشمام گرد شد ، دستامو گذاشتم رو دستاش تا حلقه ی پیچیده ی دور کمرمو باز کنم
باز که نشد هیچ ، محکم ترم شد
- جناب پارسا ، بهتره تشریف ببرید نظارت کنید بچه ها سریع حموم کنند که فردا باید برن مدرسه ، دو روزه مدارس شروع شده
- چشم ، دیگه ؟
- خودتونم اگه زحمتی نیست بفرمایید دوش بگیریدو برای فردا لباساتونو آماده کنید
- میخوام کمکت کنم
- اینجا بمونی فقط کارامون عقب میفته برو دیگه
- امیرعلی : خاله ، خاله
- جانم اومدم
امیرحسین درو باز کرد و بچه ها اومدن تو
- امیرحسین : به به سه تایی روپوش پوشیدین کجا به سلامتی ؟
- امیرمحمد : وسایلمونو آماده کردیم ، روپوشامونم پوشیدیم که آماده باشیم
- از حالا ؟
برید در بیارید تو خواب چروک میشه
- امیرعلی: خاله شلوار من بلنده میره زیر پام
- بزار الان اندازه میزنم بعد شام کوتاه میکنم برات خاله جون
اونقدر وایستاد که مجبور شدم برم سوزن ته گرد بیارمو اندازه بزنم ،
و بعدم ایستادم پای گاز به غذا درست کردن
زینب اومد پیشمو رو صندلی نشست
- عه ... شما مگه حموم نمیری ؟
- تنهایی نمیرم ، میترسم کف بره تو چشمام، فردا با خاله شکوه میرم
- بزار شام که درست شد با هم میریم
- باشه
چند لحظه که گذشت گفت : خاله منم دلم میخواد برم مدرسه
- شما تازه امسال ۵ سالت میشه سال دیگه میری پیش دبستانی
و سال بعدش میری مدرسه
- نمیشه الان برم
- نه عزیزم ، باید اولش مهد بری تا آمادگی پیدا کنی
- تو مهد هیچ مشقی یاد نمیدن فقط نقاشی و شعر و بازی یاد میدن ، من میخوام برم مدرسه ، منو ببرید مدرسه
یا خدا ... !!!
کلی کار سرم ریخته زینبم ول کن نیست
- زینب جان هر کی بخواد بره مدرسه اولش باید بره مهد
کاهو و گوجه خیارا رو ریختم تو سبدو گذاشتم تو سینک و شروع کردم به شستن که ...
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
فکر نمیکردم امیرحسین اینقدر شیطون باشه 😁
مریم جون شروع زندگیتون مبارک
😍😍
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان های عبرت آموز ۳۵۳(تلنگر آمیز)
وقتی خدا برای کسی خیر بخواهد اینگونه میشود👌
میرزا جهانگیر خان قشقایی کسی که تا 40 سالگی تار میزد اما بعد از آن استاد بسیاری از اولیا خدا و مراجع تقلید شد.
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
💢اگر در این دنیای وارونه ، رسم مردانگی این است که سر بریده مردان را در تشت طلا نهند و به روسپیان هدیه کنند ، بگذار این چنین باشد ، این دنیا و این سرِ ما...
🔹«شادی روح شون صلوات» چشمهاتونو نیمه بسته کنید.
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
شما محبت دارید دوست بزرگوارم
ولی باید ی چیزی رو متذکر بشم که خیلی تو پیامها دیدم
ببینید دوستان بنده برای افزایش جذابیت داستان یک سری وقایعی رو اضافه کردم و یا تغییر دادم
یا برای اینکه با مناسبتهامون جور در بیاد کلا تاریخ رویداد های واقعی عوض شده
به طور مثال در زمان ازدواجشون اصلا ماه محرم نبوده ولی چون بنده میخواستم به مناسبات الان بخوره تغییر دادم
یا اینکه زمان ازدواجشون شهدای مدافع حرمی نبودند ولی من چون ارادت داشتم به این شهدا دوست داشتم که تو رمانم یادی ازین بزرگواران داشته باشم
یا سن بچه ها بیشتر بوده و من برای جذابیت داستان کم کردم ، یا برای اینکه از روزمرگیهای زندگی جدا بشیم اتفاقاتی اضافه شده
بنابراین شما فقط چهارچوب اصلیه داستانو واقعیت بگیرید و به نوعی میتونم بگم این داستان برگرفته از واقعیت هست
مسئله ی دیگه که میخواستم بگم اینه که خواهش میکنم زندگی واقعی تونو با زندگی این دو شخصیت بزرگوار مقایسه نفرمایید
دوستان خیلی از رفتارها و مکالمات صرفا داستان پردازی هست برای افزایش جذابیت رمان
من به هیچ وجه قصد نداشتم که خدای نکرده خیلی از خانومای مخاطب عزیزمونو از زندگی خودشون نا امید کنم
در دنیای واقعیت همه مون مشکل داریم ، مصیبتو سختی داریم
این دو عزیز هم داشتند و خواهند داشت
اجازه بدید داستان پیش بره و وارد جریاناتی بشیم که انگیزه ی اصلی مریم بوده برای بازگویی داستان زندگیش و بعد قضاوت کنید
مسئله ی بعدی اینه که هر سوالی در مورد این دو بزرگوار داریدو با عرض شرمندگی جواب نمیدم ، لطفا نپرسید چون اجازشو ندارم