eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23هزار دنبال‌کننده
877 عکس
1.6هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌هشتم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ شریان بند را دوباره بستم و ضربه زدم. کاش این‌بار وصل شود! چه زود مرغ آمین برای برآورده کردن دعایم پر کشید و حرفم را به خدا رساند... نفس راحتی کشیدم و لبخند زدم. _تموم شد! نفسش را آرام رها کرد. راست ایستادم و سر بلند کردم. انعکاس نور را در اشک‌های نشسته زیر پلکش دیدم. گریه می‌کرد؟! خواستم ازش دلجویی کنم که دکتر نیک‌نام را دیدم‌. با عجله به سمت اورژانس می‌آمد و با چشم دنبال کسی‌ می‌گشت. با دیدن ما مسیرش را عوض کرد و طرف تخت آمد. نگاه نگرانش، اول از همه روی دخترک نشست. _چطوری باباجان؟ چشم‌هایم گرد شد و صدایم برای پرسش بلند. _باباجان؟! خم شد و پیشانی‌ دخترکش را بوسید. _ چت شد تو؟ سر بلند کرد و جواب سوالش را از مادر دخترک خواست. _باز حمله بهش دست داد. اخمی کرد و دخترش را توبیخ: _نگفتم هیجانات، استرس و... برات سمه؟ دختر مظلوم شده بود. سرپرستار جرئت پیدا کرد و سوال من را پرسید: _دکتر؟ نسبتی با شما دارن؟ ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌نهم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ نیک‌نام که انگار یادش افتاده باشد کسانی به غیر از خودشان هم اینجا هستند؛ برگشت و شرمنده به ما نگاهی انداخت. _بله دختر و خانمم هستن. چشمانم بیشتر از این گشاد نمی‌شد. دهانم باز مانده بود. دختر دکتر نیک‌نام و این همه حیا؟ جلل الخالق! دستش را سمت من به نشانهٔ تشکر، دراز کرد و خاضعانه گغت: _ممنون دکتر. گرم دستش را فشردم و سعی کردم لبخندی به رویش بزنم. از تعجبم هنوز چیزی کم نشده بود. _خواهش...خواهش می‌کنم. رو کرد به خانم فلاح و پرسید: _فشارش چند بود؟ خانم فلاح خودش را جمع و جور کرد و سریع جواب دکتر را داد. _ نه رو شیش. با تمام شدن حرف خانم فلاح، با چشم‌های تیز و خشمگین، دخترش را نشانه رفت. _حلما! اسمش حلما بود! بردبار؛ شکیبا؛ با صبر... شانه‌ی دکتر را گرفتم و او را سمت خودم چرخاندم‌. آرام برایش لب زدم. _یه چند لحظه. خانم فلاح شما یه نوار قلب بگیرید. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 . پارت اول شیفت شب 👇👇 https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/34703
7.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر غذایی که میخوریم هر فکری که میکنیم هر معاشرتی که داریم همه دارن یه چیزی رو به جسم و ذهن و زندگی ما وارد میکنن، پس مهمه که این ورودی ها سالم باشن تا بتونیم سلامت جسمی و فکری و روحی خودمون رو تامین و تضمین کنیم «مراقب ورودی های زندگیمون باشیم» حال و احوالت چطوره دوست خوبم؟ امیدوارم زندگی پر از آرامشی برای خودتون رقم بزنید🌱💗
14.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 «سختی‌ها زیاد گَشته...» 👤 استاد 🔺 منجی زمانی ظهور می‌کند که مردم به بن‌بست ایدئولوژیک می‌خورند. الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌ . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : اما بر خلاف پسرا زهرا با بستنی گول نخورد و نرفت ؛ بغلش کردمو روی مبل تک نفره نشستیم و محکم بهم چسبید _ رضوان : زهرا جان شما بستنی نمی‌خوای ؟ زهرا هم سری بالا انداخت و امیرحسین گفت : اذیتش نکنید این چشم عسلی مثل مامانش زیاد ناز داره باید سر فرصت حسابی نازشو بکشم خندم گرفت و سرمو از خجالت دیگه بلند نکردم *** فردای اون روز آقا مجتبی صبح زود با ی کارگر اومد خونمونو به گفته ی امیرحسین بین دو تا حیاط ی در کوچیک کار گذاشت تا مجبور نباشیم برای رفت و آمد مدام تو کوچه بریم چند روزی به همون منوالی که خودش خواسته بود گذشت و سخت سر موضعش ایستاده بود ؛ از اینکه زیاد نزدیکش بمونیم حس می‌کردم خیلی می‌ترسه اما با تموم اینا خوشبختانه کارشو شروع کرده بود و وضعیت روحیش بهتر بود تا اینکه به بچه‌ها قول داده بودم ی روز با هم نون کشمشی درست کنیم و بالاخره امروز گیرم انداخته بودند وسط پذیرایی رو فرشی انداخته بودم و هر کدوم از بچه‌ها با خمیر یک شکلی درست می‌کردن و میگذاشتن تو سینی فر حسابی مشغول بودیم که در باز شد و امیرحسین زهرا به بغل اومد تو و به معنای واقعی همه مون ذوق مرگ شدیم _ سلام خوش اومدی _ سلام به به اینجا چه خبره ؟!!! بچه‌ها ذوق زده بلند شدن و رفتن طرفش ، اونقدر سفارش کرده بودم که طفلیا آویزه ی گوششون شده بود که نباید با دیدنش صداشونو ببرن بالا سه قلوها هم خوشبختانه همیشه به بزرگترا نگاه می‌کردند و دنباله رو کارهای اونا بودن ، از خوشحالی نمی‌دونستم چه کار کنم دستپاچه گفتم : _ ببخش خونه به هم ریخته ست ، نون کشمشی درست می‌کنیم اگه خبر می‌دادی زودتر کارمونو تموم می‌کردیم 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : _ امیرحسین : اتفاقی شد بنده پشت لب تاب نشسته بودم که متوجه شدم یه جوجه ی لپ قرمزی داره سعی میکنه در ورودی خونه رو باز کنه ازش پرسیدم : زهرا خانوم برای چی اومدی اینجا؟ اون مرواریدای سفید تو دهنشو بهم نشون داد و گفت بیا بریم با عسل خانم چایی بخوریم ، هیچی دیگه ... ما هم اومدیم با عسل خانم چایی بخوریم _ زهرا ؟؟!!!! _ بله دیگه همگی مشغولید ؛ حواستون به کل از بچه پرت شده اونم اومده پیش من _ چطوری؟؟ زهرا چطوری رفتی پیش بابا ؟؟؟؟ _ از همون دری که شما یادتون رفته ببندید تشریف آورده _ من که همیشه در اونجا رو قفل می‌کنم ؛ حتی همون موقعی که خاله میره پشت سرش میرمو در بیرونو هم قفل می‌کنم _ پس حتماً این ولوله کوچولو پرواز کرده بله ؟ _ زهرا : پَل ندارم تِه ( پر ندارم که ) _ پس از کجا رفتی مامان جون ؟ _ اَژون دره گذاشتش پایین و بچه‌ها رو یکی یکی بوسید نشست روی مبل _ پس یکی کلیدو برداشته اومده اونور ؛ خب بچه‌ها بگید ببینم کی اومده ؟؟؟ _ زینب : ببخشید من اومدم یادم رفت درو ببندم با تعجب پرسیدم چرا آخه زینب ؟؟؟ بغض کرده گفت : دلم برای بابایی تنگ شده بود رفتم از پشت پنجره دیدمش _ عزیزم ما که هر روز میریم دیدنش تازه بعد از اینکه نونمون آماده شد می‌خواستیم بریم پیش بابا _ می‌دونم ، اما من خیلی دلم تنگ شده بود اشک تو چشمای کوچولوش جمع شد و ادامه داد : کمه ... خیلی خیلی کمه مامان دلم اون قدیما رو می‌خواد دلم می‌خواد همیشه پیش ما باشه امیرحسین بهم نگاهی انداخت و اشکای منم که معطل یک تلنگر کوچیک بود برای سرازیر شدن به زور لبخندی زد و بغلش کرد _ انشالله اینجوری نمی‌مونه بابا جون حالم که خوب بشه حتی یک روزم اونور نمی‌مونم 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
ای جانمممم زینب یواشکی می‌رفته تا برادرشو ببینه ☺️ لینک نظرات در مورد رنج عشق 🌱 https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید 📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f ✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه. 💢💢💢💢💢💢💢💢💢
16.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هی نرو سراغ اینو اون تا موقعی که با خدا در میونش نذاری حل نمیشه ...💙 شبتون بخیر و در پناه خدای مهربون ✨ . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌دهم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ نگرانی در چشمانش موج می‌زد. بازویم را گرفت‌. _چیزی شده؟! سعی کردم با آرامش با او حرف بزنم. _شما خودتون با تجربه‌تر من هستید. این رنگ صورت و این حال برای دختر شما یعنی ناراحتی قلبی‌شون خیلی حاده! با اومدن نوار قلب و اکو می‌تونم دقیق‌تر بگم...ولی احساس می‌کنم نیاز به عمل داشته باشند. شانه‌های دکتر افتاد و صورتش آویزان شد. _حلما مشکلش مادرزادیِ. این چند وقته بیشتر هم شده. پیش دکتر زندی هم بردم آزمایش‌هاش رو، همین نظر شما رو داد. متأسف شدم. چرا دختر به این جوانی باید از این موضوع رنج ببرد؟! _توکل بر خدا. اما بازم جواب قطعی نمیشه داد نیاز به بررسی داره. دکتر سری تکان داد و گفت: _اره، انشاءالله که درست میشه ممنونم... ________ "حلما" با صدای اذان روی تخت نشستم. خستگی هنوز توی تنم مانده بود. دستم را بالا کشیدم و قلنجم را شکستم. بلند شدم و سمت در اتاق رفتم. هوای گرفته‌ و تاریک دم صبح، جون می‌داد برای یک خلوت عاشقانه و عارفانه! مامان توی آشپزخانه مشغول وضو بود و بابا هم تازه از خواب بیدار شده بود. _سلام خونواده‌ی مؤمن و سحرخیز من!! مامان موقع وضو، زیر لب "انا‌انزلنا" می‌خواند. با لبخند خیره‌ام شد و مسح سرش را کشید. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 .
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌یازدهم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ _سلام به روی ماه نشستت. بهتری؟ سرم را تکان دادم و دستانم را به بالا کشیدم تا خستگی‌ام در برود. بابا خمیازه‌کشان وارد هال شد و به من نگاه کرد. _سلام بابا جان. جواب سلام بابا را هم به گرمی مامان دادم و راه افتادم طرف سرویس‌. وضو، نماز و خواندن دعای عهد یک نیم‌ساعتی وقت برد. قِبراق و با روحیه‌‌ای عالی، مانتوی راحتی خردلی‌ام را تن کردم. با شلوار مشکی و روسریِ آجری‌ام، تیپم را تکمیل کردم. _امروز می‌خوای بری مدرسه؟ بمون یکم استراحت کن! بینی‌ام چین خورد. از داخل آینه، چشم‌های نگران مامان را شکار کردم. _حلما قربون دلنگرونت بره. خودت که میدونی، من آدم رو تخت خوابیدن و استراحت کردن نیستم، کرخت میشم! پشت دستش را مالید. _خدا نکنه! یکم درکم کن، دارم از نگرانی می‌میرم. یه وقت دوباره حالت بد بشه چی... روسری‌ام را لبنانی کردم و با گیره ثابتش کردم. _خدانکنه عزیز من! مامان جلو آمد و ملتمس دستم را گرفت. _حلما جان! حداقل تو مدرسه بحث نکن، تو خیابون هم خیلی مراقب خودت باش. با بوسیدن گونهٔ مامان و خداحافظی از بابا، راهی مدرسه شدم. صد‌بار هم که این راه تکراری را بروم و برگردم بازهم ذوق روز‌های اول را دارم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 . پارت اول شیفت شب 👇👇 https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/34703 ..
-🌿🌻- ∞﷽∞ 🌙 .ستاره‌دوازدهم. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ پشت در بزرگ مدرسه، ترمز کردم. دستم را روی فرمان گذاشته و بوق ریزی زدم که آقای سلیمانی سریع بیرون آمده و در را برایم باز کرد. _سلام خانم نیک‌نام. نگاهی به چهرهٔ آقای سلیمانی انداختم. با اینکه چهل سال بیشتر نداشت ولی موهای جو گندمی‌اش او را سن و سال‌دارتر نشان می‌داد. لبخند را روی لبم سنجاق کردم: _سلام خانم ازغدی اومدن؟ سرش را تکان داد. _بله، بفرمایید. ماشین را گوشه‌ای پارک کردم و پیاده شدم. تک و توک بچه‌ها وارد می‌شدند. کوله‌های افتاده و موهای پریشانی که از زیر مقنعه سُر خورده و بیرون ریخته بود. ریموت ماشین را زده و وارد سالن شدم. دوتا از دانش‌آموز‌ها جلوی در دفتر منتظر خانم ازغدی بودند. سمت دفتر دبیران رفتم. سهرابی و تولّی کنار هم مشغول نوشیدن چای بودند. تقه‌ای به در زدم و داخل رفتم. رو به آنها بلند سلام دادم. _سلام. سهرابی نیم‌لیوانی‌اش را پایین آورد و سلام داد. تولّی هم قند را گوشهٔ لپش هل داد و جوابم را. خودم را روی صندلی چرمی انداختم. هنوز نفسم بالا نیامده، مدیر وارد اتاق شد. به احترامش، پیش پایش بلند شدم. _سلام خانم حیدری. چادر را از سر کَند و به جمع سلامی داد. پشت میزش نشست. مستخدم را صدا زد. ════۰⊹🌻🌿⊹۰════ به‌قلم‌‌ِ‌ آئینه✍🏻 . پارت اول شیفت شب 👇👇 https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/34703 ..