eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23.2هزار دنبال‌کننده
888 عکس
1.5هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆دعای‌توسل‌به‌امام‌علی‌ع . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
9.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔶 همه مردم میدونن که مُرده با انسان کاری نداره ،ولی تقریباً همه مردم هم نمیتونند حتی یک شب تنها در یک جای تاریک با یک مُرده و جنازه در یک جا بخوابند. چرا⁉️ 🔸امام خمینی رحمت الله علیه جواب می دهد.🤌 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : _ ما دیگه بچه نیستیم دیدیم چند وقته چقدر غصه می‌خوری ! حرفشو نشنیده گرفتمو گفتم بچه‌ها می‌تونید با من همکاری کنید و مواظب همدیگه باشید تا من ده روز برم مسافرت ؟ _ امیرعلی : بدون ما ؟ _ خیلی دوره امیرعلی جان _ کجاست ؟ _ آلمان زینب با خوشحالی گفت : می‌خوای بری دنبال بابا ؟ _ تقریباً یه همچین چیزایی _امیرمحمد : خودش گفته ؟ _ نه ... نمی دونه می‌خوام برم اونجا _ زینب : مگه خوب شده ؟ _ نمیدونم ، ولی میگن حافظه شو به دست آورده هر سه تاشون برق خوشحالی تو چهره شون نشست و ذوق زده هورایی کشیدند _ مهدی : حافظه چیه ؟ _ ینی احتمالا بابا دیگه ما رو می‌شناسه _ امیرعلی : ینی دیگه میاد ایران ؟ _ نمیدونم باید ببینم چطوره حالش _ خب ما رو هم ببر ؟ زهرا اینو گفت و هادی و مهدی دنبال حرفشو گرفتند _ بچه‌ها ببینید اونجا خیلی دوره ، پول منم نمی‌رسه که بخوام شما رو با خودم ببرم ؛ میشه کمکم کنیدو بچه های خوبی باشید ؟ _ هادی : ده روز یعنی چقدر ؟ _ یعنی به تعداد انگشتای دستت بخوابی و صبح بیدار شی _ زینب : باشه مامان برو پیش بابا و برش گردون ؛ بهش بگو دلمون براش خیلی تنگ شده _ چشم میگم ، اما دلم میخواد رازدار مامان باشید و حداقل تا دو سه روز چیزی به کسی نگید _ امیرعلی : باشه مامان خیالت راحت و اگر زمانیکه نیستم خاله رو اذیت نکنید برای هر کدومتون ی چیزی که خیلی دوست دارید ازونجا میارم با خوشحالی چشمی گفتند ، بلند شدنو شروع کردن به بالا و پایین پریدن خوشحال بودم که برداشت شون از رفتنم اینطور شد حداقل زمان نبودنم آرامش داشتند ؛ تازه لبخند رو لبم نشسته بود که یه دفعه صدای گریه ی زهرا بلند شد 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : نگاهش که کردم دیدم دستاشو باز کرده و داره به انگشتاش نگاه می‌کنه و اشک میریزه _ زینب : چی شده زهرا ؟ _ زهرا : نیگاه کن ؛ ببین این ۱۰ تا چقدر زیاده من تنها بدون ماما اینجا نمیمونم می‌خوام باهاش برم پفی کشیدم ودستی به پیشونیم کشیدم ، و همین که دستامو از هم باز کردم بلافاصله خودشو انداخت تو بغلم ... و تا خود وقت رفتنم بهم چسبید ، حتی زمان خوابیدن دیگه ازم جدا نمی‌شد، مجبورم می‌کرد رو تختش بخوابم و محکم دست مینداخت گردنم که ی وقت فرار نکنم بالاخره چند ساعت قبل از رفتنم ترنم اومدو با هزار وعده و وعید ازم جداش کرد تا بتونم برم ، یکی یکی بوسیدمشونو هر کدومشون خواسته هاشونو گفتند . به جز امیرمحمد که اونقدر مغرور بود تا مجبور نمی‌شد هیچ وقت خواسته ای ازم نداشت و با هزار ترفند نیازشون متوجه می‌شدم وقتی دست انداختم دور گردن خاله و بوسیدمش گفت : انشالله خدا خودش دوباره زندگی قشنگ تونو برگردونه _ دعا کن خاله ... دعا کن _ ترنم : مری جونم کوچک‌ترین مشکل مالیی که برخوردی به خودم زنگ بزن باشه ؟ _ قربونت برم خواهری چشم مواظب بچه‌هام هستی ؟ با بغض ته صداش لب زد : خیالت راحت باشه برو که دیرت نشه سوار ماشین شدمو میون گریه‌های زهرا از پارکینگ بیرون رفتم ، سر راه به دلم افتاد برم بهشت زهرا اول رفتم سر خاک بابا و مامان و بابا بزرگ ، و ازشون خواستم برام دعا کنند و بعد راهی مزار آقا سید شدم همین که نشستم پایین مزار صدای پای دو نفرو شنیدم . رومو برگردوندم به سمت صدا ، با دیدن رضوان و آقا حامد بلافاصله بلند شدم و خواستم برم که رضوان گفت : مریم چند لحظه وایستا کارت دارم 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
ای جانممم زهرا با نگاه به انگشتاش بخاطر روزایی که مامانش نیست وحشت کرده 😢 دم رفتن دوباره این زنه چه زخمی به دل مریم می‌خواد بزنه ؟😡😡 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید 📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f ✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه. 💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقاجان ما در تلاطم موج‌ها گرفتار شدیم ... خودت کشتی نجات ما باش ... 🌷 استوری 📲 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• شیفتم تمام شده و وقتم خالی بود. پاهایم مسیر همیشگی را پیش گرفته و بعد از چند دقیقه جلوی در اتاق حلما می‌ایستند. تقه‌ای به در می‌زنم. _علی‌...بیا تو! این وقت ساعت قرار شبانهٔ من و حلماست. در را باز می‌کنم. منتظر روی تخت نشسته بود. روسری‌اش را شل بسته و دسته‌ای از موهایش بیرون ریخته بود. _سلام خانم خانما! احوال شما... چشم‌هایش را ریز کرده و ساعت دیواری را نشان داد. _چهار دقیقه و دو ثانیه تأخیر. پاسخگو باشین آقای سعیدی. خنده‌ام را جمع کردم و سعی کردم مثل او در نقشم فرو بروم. _ببخشید قربان، به شوق دیدارتون به جای آسانسور و معطل شدن جلوی اون با پله اومدم، برای همین دیر شد. دست زیر چانه‌اش زد و خندید. روی تختش زد. _چی‌کار کنم دل‌رحمم دیگه، بخشیدم بیا بشین. دستم را کنار شقیقه‌ام گذاشتم. _اطاعت قربان!! باز خندید. دلم برایش بیشتر رفت. قدم‌های مشتاقم، سریع کنار تخت رفت. کنارش نشستم. حلما خودش را سمتم خم کرد و دستش را دور کمرم حلقه. سرش را به سینه‌ام تکیه داده و چشم‌هایش را بسته بود. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• منم همراهیش کردم. دستانم را محکم‌تر دورش حلقه کردم. یک حلقه‌ای از تعلق! از عشق! به عادت شبانه‌هایمان، دستم خودکار لای موهایش رفت. این ابریشم‌های نرم و دوست‌داشتنی را به بازی گرفت. از بالا به پایین نوازش می‌کرد... _چقدر خوبه که دارمت علی! چقدر خوبه که قسمتم شدی‌... شیطون لب زدم. _اینا رو از ته دلت میگی؟ بیشتر در آغوشم فرو رفت. _از ته دیافراگمم. تک خنده‌ای زدم. _خوشم اومد از جوابت. _واقعا برای اون دختره نمی‌شه کاری کرد؟ ابرویم بالا رفت. _کدوم دختره؟ _همونی که می‌خواد قلبش‌و بده به من‌. آرام لب زدم. _نه. ما دکترا فکر می‌کنیم این مائیم که جون آدما رو نجات میدیم؛ ولی واقعیت اینکه فقط ما وسیله هستیم تا جون کسایی که خدا می‌خواد زندگی بکنند رو نجات بدیم. _عارف شدی! لالهٔ گوشش را نوازش کردم. _بودم! همانطور که گوشش را نوازش می‌کردم چشمم به خال کوچکی پشت لالهٔ گوشش خورد. با هیجان خواندمش. _حلما...چه بامزه پشت گوشت خال داری! _هوم. مامان از بابام به ارث بردم. اونم پشت گوشش خال داشته‌. _حلما... •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• دستش را روی قلبم گذاشته و آرام به موسیقی‌اش گوش می‌داد. _جان... حسی که خودم از فردایی که در انتظار هر دوتای ما بود داشتم را بهش گفتم‌‌. _نمی‌ترسی؟ _از چی؟ چشم‌هایم را بستم و فردا را مجسم کردم. _از فردا... _راستش رو بگم؟ می‌ترسم! حصار دستانم را تنگ‌ کردم. _منم... احساس می‌کنم لحظه‌های بدی در انتظارمونه... _نفوس بد نزن! _فکر که دیگه، دست من نیست که... سرش را بلند کرد و به من نگاه. فکری مزاحم می‌گفت، نکند این آخرین باز باشد که این خمره‌های عسل را می‌بینی؟! با همین افکار، حریص‌تر و تشنه‌تر از قبل به چشم‌هایش خیره می‌شدم. حرفی تا نوک زبانش می‌آمد. دستم را روی گونه و بعد روی لب‌هایش کشیدم. روی لبش با انگشتم ضرب گرفتم. _بگو نخورش! _بلور...چی‌شد؟ انتظار هر سوالی را داشتم الا این. کمی جا خوردم. _بلور..؟! حالا چرا اون تو ذهنت اومد؟ مظلوم بهم خیره شد. _آخه مامان که اومد اینجا خیلی گرفته بود. فکر کنم حال بلور خیلی بده. لحنم بی‌تفاوت بود. _انگار دکترا جوابش کردن. سکته‌اش شدید بوده به بافت‌های مغزش آسیب رسیده‌. لب برچید. _بیچاره مامان. حالش خیلی گرفته‌س. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
نویسنده ی این رمان خوشحال میشه اینجا نظراتتون رو در مورد حلما و علی بنویسید🙃💛👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/17295720423504
════۰⊹🌻🌿⊹۰════ در وی آی پی رمان زیبای 🌙تموم شده ♧♧♧35000♧♧♧ به شماره کارت ╭┈──☆───•──☆── 🪴 5029381014826804 ╰──☆───•──☆──➤ به نام مریم حسینه فراهانی واریز بفرمایید و بعد از ارسال شات واریزی به 👇👇👇 @hoseiny110 لینک وی آی پی را دریافت کنید. 😍😍😍😍😍