فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆دعایتوسلبهامامعلیع
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
9.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔶 همه مردم میدونن که مُرده با انسان کاری نداره ،ولی تقریباً همه مردم هم نمیتونند حتی یک شب تنها در یک جای تاریک با یک مُرده و جنازه در یک جا بخوابند.
چرا⁉️
🔸امام خمینی رحمت الله علیه جواب می دهد.🤌
#جهاد_تبیین
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1124
_ ما دیگه بچه نیستیم دیدیم چند وقته چقدر غصه میخوری !
حرفشو نشنیده گرفتمو گفتم بچهها میتونید با من همکاری کنید و مواظب همدیگه باشید تا من ده روز برم مسافرت ؟
_ امیرعلی : بدون ما ؟
_ خیلی دوره امیرعلی جان
_ کجاست ؟
_ آلمان
زینب با خوشحالی گفت : میخوای بری دنبال بابا ؟
_ تقریباً یه همچین چیزایی
_امیرمحمد : خودش گفته ؟
_ نه ... نمی دونه میخوام برم اونجا
_ زینب : مگه خوب شده ؟
_ نمیدونم ، ولی میگن حافظه شو به دست آورده
هر سه تاشون برق خوشحالی تو چهره شون نشست و ذوق زده هورایی کشیدند
_ مهدی : حافظه چیه ؟
_ ینی احتمالا بابا دیگه ما رو میشناسه
_ امیرعلی : ینی دیگه میاد ایران ؟
_ نمیدونم باید ببینم چطوره حالش
_ خب ما رو هم ببر ؟
زهرا اینو گفت و هادی و مهدی دنبال حرفشو گرفتند
_ بچهها ببینید اونجا خیلی دوره ، پول منم نمیرسه که بخوام شما رو با خودم ببرم ؛ میشه کمکم کنیدو بچه های خوبی باشید ؟
_ هادی : ده روز یعنی چقدر ؟
_ یعنی به تعداد انگشتای دستت بخوابی و صبح بیدار شی
_ زینب : باشه مامان برو پیش بابا و برش گردون ؛ بهش بگو دلمون براش خیلی تنگ شده
_ چشم میگم ، اما دلم میخواد رازدار مامان باشید و حداقل تا دو سه روز چیزی به کسی نگید
_ امیرعلی : باشه مامان خیالت راحت
و اگر زمانیکه نیستم خاله رو اذیت نکنید برای هر کدومتون ی چیزی که خیلی دوست دارید ازونجا میارم
با خوشحالی چشمی گفتند ، بلند شدنو شروع کردن به بالا و پایین پریدن
خوشحال بودم که برداشت شون از رفتنم اینطور شد حداقل زمان نبودنم آرامش داشتند ؛ تازه لبخند رو لبم نشسته بود که یه دفعه صدای گریه ی زهرا بلند شد
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1125
نگاهش که کردم دیدم دستاشو باز کرده و داره به انگشتاش نگاه میکنه و اشک میریزه
_ زینب : چی شده زهرا ؟
_ زهرا : نیگاه کن ؛ ببین این ۱۰ تا چقدر زیاده من تنها بدون ماما اینجا نمیمونم میخوام باهاش برم
پفی کشیدم ودستی به پیشونیم کشیدم ، و همین که دستامو از هم باز کردم بلافاصله خودشو انداخت تو بغلم ... و تا خود وقت رفتنم بهم چسبید ، حتی زمان خوابیدن دیگه ازم جدا نمیشد، مجبورم میکرد رو تختش بخوابم و محکم دست مینداخت گردنم که ی وقت فرار نکنم
بالاخره چند ساعت قبل از رفتنم ترنم اومدو با هزار وعده و وعید ازم جداش کرد تا بتونم برم ، یکی یکی بوسیدمشونو هر کدومشون خواسته هاشونو گفتند . به جز امیرمحمد که اونقدر مغرور بود
تا مجبور نمیشد هیچ وقت خواسته ای ازم نداشت و با هزار ترفند نیازشون متوجه میشدم
وقتی دست انداختم دور گردن خاله و بوسیدمش گفت : انشالله خدا خودش دوباره زندگی قشنگ تونو برگردونه
_ دعا کن خاله ... دعا کن
_ ترنم : مری جونم کوچکترین مشکل مالیی که برخوردی به خودم زنگ بزن باشه ؟
_ قربونت برم خواهری چشم
مواظب بچههام هستی ؟
با بغض ته صداش لب زد : خیالت راحت باشه برو که دیرت نشه
سوار ماشین شدمو میون گریههای زهرا از پارکینگ بیرون رفتم ، سر راه به دلم افتاد برم بهشت زهرا
اول رفتم سر خاک بابا و مامان و بابا بزرگ ، و ازشون خواستم برام دعا کنند و بعد راهی مزار آقا سید شدم
همین که نشستم پایین مزار صدای پای دو نفرو شنیدم . رومو برگردوندم به سمت صدا ، با دیدن رضوان و آقا حامد بلافاصله بلند شدم و خواستم برم که رضوان گفت : مریم چند لحظه وایستا کارت دارم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
ای جانممم زهرا با نگاه به انگشتاش بخاطر روزایی که مامانش نیست وحشت کرده 😢
دم رفتن دوباره این زنه چه زخمی به دل مریم میخواد بزنه ؟😡😡
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقاجان
ما در تلاطم موجها
گرفتار شدیم ...
خودت کشتی نجات
ما باش ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌷
استوری 📲
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part205
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
شیفتم تمام شده و وقتم خالی بود.
پاهایم مسیر همیشگی را پیش گرفته و بعد از چند دقیقه جلوی در اتاق حلما میایستند.
تقهای به در میزنم.
_علی...بیا تو!
این وقت ساعت قرار شبانهٔ من و حلماست. در را باز میکنم.
منتظر روی تخت نشسته بود. روسریاش را شل بسته و دستهای از موهایش بیرون ریخته بود.
_سلام خانم خانما! احوال شما...
چشمهایش را ریز کرده و ساعت دیواری را نشان داد.
_چهار دقیقه و دو ثانیه تأخیر.
پاسخگو باشین آقای سعیدی.
خندهام را جمع کردم و سعی کردم مثل او در نقشم فرو بروم.
_ببخشید قربان، به شوق دیدارتون به جای آسانسور و معطل شدن جلوی اون با پله اومدم، برای همین دیر شد.
دست زیر چانهاش زد و خندید.
روی تختش زد.
_چیکار کنم دلرحمم دیگه، بخشیدم بیا بشین.
دستم را کنار شقیقهام گذاشتم.
_اطاعت قربان!!
باز خندید.
دلم برایش بیشتر رفت.
قدمهای مشتاقم، سریع کنار تخت رفت.
کنارش نشستم.
حلما خودش را سمتم خم کرد و دستش را دور کمرم حلقه.
سرش را به سینهام تکیه داده و چشمهایش را بسته بود.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part206
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
منم همراهیش کردم.
دستانم را محکمتر دورش حلقه کردم.
یک حلقهای از تعلق!
از عشق!
به عادت شبانههایمان، دستم خودکار لای موهایش رفت.
این ابریشمهای نرم و دوستداشتنی را به بازی گرفت.
از بالا به پایین نوازش میکرد...
_چقدر خوبه که دارمت علی!
چقدر خوبه که قسمتم شدی...
شیطون لب زدم.
_اینا رو از ته دلت میگی؟
بیشتر در آغوشم فرو رفت.
_از ته دیافراگمم.
تک خندهای زدم.
_خوشم اومد از جوابت.
_واقعا برای اون دختره نمیشه کاری کرد؟
ابرویم بالا رفت.
_کدوم دختره؟
_همونی که میخواد قلبشو بده به من.
آرام لب زدم.
_نه.
ما دکترا فکر میکنیم این مائیم که جون آدما رو نجات میدیم؛ ولی واقعیت اینکه فقط ما وسیله هستیم تا جون کسایی که خدا میخواد زندگی بکنند رو نجات بدیم.
_عارف شدی!
لالهٔ گوشش را نوازش کردم.
_بودم!
همانطور که گوشش را نوازش میکردم چشمم به خال کوچکی پشت لالهٔ گوشش خورد.
با هیجان خواندمش.
_حلما...چه بامزه پشت گوشت خال داری!
_هوم. مامان از بابام به ارث بردم.
اونم پشت گوشش خال داشته.
_حلما...
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part207
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
دستش را روی قلبم گذاشته و آرام به موسیقیاش گوش میداد.
_جان...
حسی که خودم از فردایی که در انتظار هر دوتای ما بود داشتم را بهش گفتم.
_نمیترسی؟
_از چی؟
چشمهایم را بستم و فردا را مجسم کردم.
_از فردا...
_راستش رو بگم؟
میترسم!
حصار دستانم را تنگ کردم.
_منم...
احساس میکنم لحظههای بدی در انتظارمونه...
_نفوس بد نزن!
_فکر که دیگه، دست من نیست که...
سرش را بلند کرد و به من نگاه.
فکری مزاحم میگفت، نکند این آخرین باز باشد که این خمرههای عسل را میبینی؟!
با همین افکار، حریصتر و تشنهتر از قبل به چشمهایش خیره میشدم.
حرفی تا نوک زبانش میآمد.
دستم را روی گونه و بعد روی لبهایش کشیدم.
روی لبش با انگشتم ضرب گرفتم.
_بگو نخورش!
_بلور...چیشد؟
انتظار هر سوالی را داشتم الا این.
کمی جا خوردم.
_بلور..؟!
حالا چرا اون تو ذهنت اومد؟
مظلوم بهم خیره شد.
_آخه مامان که اومد اینجا خیلی گرفته بود. فکر کنم حال بلور خیلی بده.
لحنم بیتفاوت بود.
_انگار دکترا جوابش کردن.
سکتهاش شدید بوده به بافتهای مغزش آسیب رسیده.
لب برچید.
_بیچاره مامان.
حالش خیلی گرفتهس.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
نویسنده ی این رمان خوشحال میشه
اینجا نظراتتون رو در مورد حلما و علی بنویسید🙃💛👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/17295720423504
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
در وی آی پی رمان زیبای
#شیفتِشب🌙تموم شده
♧♧♧35000♧♧♧
به شماره کارت
╭┈──☆───•──☆──
🪴 5029381014826804
╰──☆───•──☆──➤
به نام مریم حسینه فراهانی
واریز بفرمایید و بعد از ارسال شات واریزی به
👇👇👇
@hoseiny110
لینک وی آی پی را دریافت کنید.
😍😍😍😍😍