🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت221
- امروز خیلی کارم سنگین بود به جز یک ساعت و نیمِ تو کلینیک ، همش سرپا بودم
- حامد : خب پسر شبا زودتر بخواب
- یادم نبود جناب ، از این به بعد اطاعت امر میشه حامد خان
- سید : عذرش موجهه حامد ، دیگه بالاخره پسرمون اومده قاطی خروسا
- اصلاً خوشم نمیومد پای مریمو وسط بکشند
و شوخی هاشون به اون سمت بکشه ، برای همین خیلی جدی گفتم :
- ربطی به این مسئله نداره
- حامد یعنی میخوای بگی تا دیر وقت با بچه ها و مریم خانوم بیرون نبودید دیگه ؟
چشمامو مالیدمو گفتم : اخبار زود میرسه!
- بله دیگه آنتن ما قویه
- تشریفتونو ببرید به اون خانمتون توضیح بدید که بچه ها پاشو کردن تو ی کفش که حوصلمون سر رفته و ما رو ببر بیرونو این حرفا
- حامد : اینکه بله و شما هم از خدا خواسته رفتید دنبال نامزدتون
- اونش دیگه به خودم مربوطه
تمام خانواده و اطرافیانم میدونستن که وقتی با این لحن این جمله رو میگم یعنی خوش ندارم تو همچین مسئله ای بحثو حرف و حدیثی باشه !
به هم نگاه کردنو خندیدن و دیگه چیزی نگفتم ؛ اگه این حرفو نمی زدم هر دوتاشون میخواستند ادامه بدن
لیوان قهوه رو برداشتم و یکم ازش خوردم
- سید : دکتر دلواپست بود ،میگفت امیرحسین همیشه آن تایمه حتما اتفاقی افتاده
- هنوزم هستم ، اومدم یه ربع چشم رو هم بزارم که شد یک ساعت و نیم
حالا ی سر میرم پیشش
- حامد پس فردا رو که یادت هست ، منتظریما !!!
- بابته ؟؟؟
- حامد : تولد خواهرزادته ها
- آهان ...باشه میام
- با مریم خانوم بیا
- مریم خانومو که نمیتونم قول بدم چون هنوز اختیارش دست من نیست ، بهشون میگم ، اگه خانوادش اجازه دادن میارمش
- حامد : سید شما هم دعوتید
- جمعتون خانوادگیه حامد ، ما رو دیگه معاف کن
- این حرفا چیه میزنی سید ، تو هم مثل خانوادمی ، بیایید
- سید : به خونه خبر بدم بهت میگم
- خب ، قهوه تونو دیگه خوردید ، پاشید برید
- حامد : بابا امیرحسین ، گندشو دیگه در آوردی ، این چه اخلاقیه تو داری هر وقت میایم اینجا بیرونمون می کنی
- کار دارم حامد ، امروز به بچه ها قول دادم ببرمشون خریدِ عید
- سید : مگه مطب نداری
- چون فردا تعطیل رسمیه ، از قبل به خودم تعطیلی دادم
بلند شدمو موهامو توی آینه مرتب کردم و کیفم رو برداشتم
دیدم که هنوز نشستن و بهم نگاه می کنن
- چیزی شده
- حامد : نه
- مشکوک میزنید
سید خندیدو گفت : امیرحسین برات خوشحالم ، خیلی عوض شدی
عوض شدم؟؟؟؟ آره عوض شدم
با مریم همه چی برای من عوض میشه اخلاقم ، رفتارم ، با شیطنتاش منم ترغیب میکنه که سر به سرش بزارم
اوایل اغلب اوقات ساکت بود ولی الان چند روزه که دارم با اون روی این دختر شیرین آشنا میشم.
زیر چهره ی متین و باوقار و محجوبش دختری فوق العاده شیطون خوابیده ، که کم کم داره بیدار میشه .
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم 🌹🌹🌹
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
✨❤️فقط حسین(ع)آی دنیا♥️✨️
@salambaraleyasin1401
برگۍکہازدرخت،
بࢪزمین مۍافتد،🚶🏻♂
درعالمتاثیرگذاراست👀👌🏿
چطورفکرمیکنید #گناهکردن
"درعالمبۍاثرباشد"⁉️
[ - علامہطباطبایۍ🎙]
کوتاه ولی دلنشین..
هیچکس پشت آدم نیست فقط خدا هست که پشت شما میایستد.
''شهید علی خلیلی''
#شهیدانه
اگه زیاد در معرض امواج موبایل هستین و از اینترنت زیاد استفاده میکنین حتما ماکارونی بخورین
تاثیری نداره ولی خوشمزس می چسبه
این عکس هم فقط یه یادآوری برات بود که روزه ای و ثوابت بیشتر بشه😂😂😂
@salambaraleyasin1401
•💛🕊•
دلخوشمباتواگرازدورصحبتمیکنم
باسلامی،هرکجاباشمزیارتمیکنم..!
#صلےاللهعلیڪیااباعبدلله
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت222
- سید : ای کاش با مریم خانم زودتر آشنا شده بودی ، از ته قلبم آرزو می کنم تا خوشبخت بشید .
لبخندی زدم و تشکر کردم گوشیم که روی میز بود لرزید به صفحش که نگاه کردم دیدم مریمه
- یا برید بیرون یا من میرم
با صدای بلند خندیدنو بلند شدن تا برن
- حامد : سلام برسون تولد یادت نره بگی
- باشه
و تماسو وصل کردم
- سلام مریم جان
- سلام خوبید
- الحمدلله
چه خبرا ، مدارکتو دادی کانون ؟
- بله ، کارم تموم شد
وااااای نمیدونید خیلی عالی بود ، ی جوری جو وکیل شدن گرفته بودتم که نگو ، اصلا باورم نمیشه که دارم وکیل میشم
خیلی خوب بود ، هرچی بگم کم گفتم
خندم گرفت از ذوق و شوقی که داشت
منی که اصلاً حوصله صحبت با کسی رو نداشتم حالا نشسته بودم و به حرفهای این دختر با اشتیاق گوش می کردمو خسته نمیشدم
- خب پس خانم وکیلمون اولین قدمشو برداشته دیگه.
ریز خندید و گفت : بله ، باید بگردم یه وکیل سرپرست خوب پیدا کنم وگرنه خود کانون برام تعیین میکنه .
- وکیل سرپرست ؟؟؟؟ چی هست اصلا؟؟؟؟
- توی این ۱۸ ماهی که کار آموزم باید پیشش کار کنمو آموزش ببینم
ی استاد داشتیم عالی بود
از نظر علمی هم خیلی بالا بود ، دعا کنید که قبولم کنند
- حالا خانوم خانوما این استادتون خانمند یا آقا ؟؟؟
- اگه بگم آقاست ناراحت میشید؟؟؟
- خب ..... نمیتونم دروغ بگم یکم ناراحت میشم .
- چراااا ، خیلی مرد خوب و مومنی هستند اصلاً بیاید باهم بریم دفترشون اگه شما تشخیص دادید آدم خوبیه من ازشون می خوام که قبول کنه من کارآموزشون بشم
من که هنوز تو زندگیش نقشی نداشتم چرا این دختر دنبال رضایت منه؟
ی لحظه احساس کردم که برای همیشه تصمیم گرفته پیشم بمونه که اینطوری تایید منو در مورد استادش میخواست
- یعنی اگه من بگم ، نه
شما دنبال یه وکیل سرپرست دیگه میگردی ؟؟
- خب بله ، دوست دارم که شما راضی باشید و اجازه بدید.
- ابروهام بالا پرید و از حرفی که زد جا خوردم
از اینکه داشت تلاششو میکرد برای رضایت من !
اون حرف میزد و من به خاطر اومدنش تو زندگیم خداروشکر میکردم
این دختر با ورودش به زندگیم داره تمام خلا های زندگمو آروم آروم پر میکنه ، این دختر همونیه که دیگه نمیتونم حتی تصورشو کنم که تو زندگیم نباشه
- آقا امیرحسین هستید؟
- بله هستم مریم جان
- فکر کردم قطع شده
- نه عزیزم ، گوش میکردم به حرفات ؛
میگم پس فردا تولد خواهر زادمه با پدربزرگ صحبت کن ببین اجازه میدن با هم بریم؟
- باشه بهشون میگم خبرتون میکنم
- خوبه ، حالا برو خونه یه استراحتی داشته باش تا غروب با هم بریم خرید!
- خرید چی ؟
- می خوام با بچه ها بریم خرید کنیم برای عید شون ، امیرعلیو هم بیار، باشه ؟
- چشم ، فعلا خداحافظ
- خدا به همراهت
نفس عمیقی کشیدم و سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم .
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110