🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت218
بعد آروم تر از قبل نزدیک گوشم زمزمه کرد : زندگی که با تردید شروع بشه ، بله ؟؟؟
من بی اعتمادم ؟؟؟
منظورش به پیامی بود که براش فرستاده بودم
- میشه منو روشن کنی
از کدام تردید و بی اعتمادی حرف میزنی ؟
- شما فکر میکنید که ممکنه من تصمیمم عوض بشه ، من توقع دارم کمکم کنید همونطور که قبلا قول دادید
- مریم جان این حق توئه که اگه سختی های این زندگی رو درک کردیو دیدی واقعا سختت میشه ، عقب بکشی و منم بهت کاملا حق میدم
- وقتی شما اینجوری حرف میزنید واقعا ازتون دلگیر میشم
حداقل شما دیگه به من دلگرمی بدید ، همه از سخت بودن راهی که انتخاب کردم میگن حتی خود شما ، من این راهو انتخاب کردم تا .... تا ....
- تا چی ؟؟؟
تا اینکه .....
- بابابزرگ : بفرمایید ، بفرمایید سر سفره آقا امیر حسین
صحبتامون نیمه کاره موند و خدا رو شکر بابابزرگ نجاتم داد وگرنه روم نمیشد حرفمو بزنم ،
آخیششششش😮💨
با هم نشستیم کنار سفره ، یاد فسنجون افتادم و خواستم بلند شم تا برم که آروم پرسید :
- کجا مریم جان ، همینجا پیش من بشین دیگه
- میرم براتون فسنجون بیارم
- نمیخواد خانم زشته ، همه دارن ی غذای دیگه میخورند ، اونوقت من فسنجون بخورم ؟؟؟؟
- چه زشتی داره ، صبر کنید الان میرم براتون میارم و بلند شدم .
- مریم جان.... مریم ...
یه مقدار فسنجون گرم کردم و ریختم توی بشقاب خورش خوری و آوردم
- رضا : ببینم دخترعمو چی اوردی برامون ؟
- فسنجونه
- رضا : به به چه عالیییی ، دستت درد نکنه بدید ترتیب شو بدیم
امیرحسین خندش گرفتو دستشو گذاشت جلوی دهنشو و رضا دستش رو بلند کرد تا بشقابو بگیره ولی من ندادم ، اونم پر رو تر از من گفت : دختر عمو ول کن دیگه
- چیزه .... آخه ...
- سامان (پسر وحید) : عمه پارتی بازی نکن برای منم بیار
بشقابو بالاخره ول کردمو گفتم : خودتون بین خودتون تقسیم کنید دیگه .
- عمه : چرا یه کم دیگه هست !
بیار مریم جان ، هرکی خواست بخوره
ای بابا ..... برگشتم به آشپزخونه
گفت نیارما !!! چرا فکر اینجاشو نکرده بودم؟
عه ...
سریع اندازه ی یک وعده تو ظرفی ریختم و گذاشتم تو فریزر و بقیه ش رو ریختم توی خورشت خوری آوردمو دادم به سامان و سرجام نشستم
- بابابزرگ : سامان جان بابا ؛ بدین این طرف
آقا امیرحسینم بکشند
- امیر حسین : نه حاج آقا اجازه بدید راحت باشند ؛ من میل ندارم
- با تعجب بهش خیره شدم
سامانم بی رودرواسی گفت : خدا خیرتون بده آقا امیرحسین من فسنجون عمه رو خیلی دوست دارم
برام تو بشقابی برنج کشیده بود ، ی کباب هم گذاشت تو بشقابم
- ممنون ، چرا نخوردید ؟؟؟
- بعداً صحبت می کنیم مریم جان
غذا رو خوردیم و بعد از ی کم شب نشینی
کم کم مهمونا رفتن
علی هم زمان رفتن ی جعبه کوچولو بهم داد و گفت اینم برای آبجیه عزیز خودم
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت219
- زحمت کشیدی علی جونم .
- مبارکت باشه قربونت برم
- منو شرمنده می کنی با این کارات داداشم
- نگران نباش وقتی خانوم وکیل شدی برام حسابی جبرانش می کنی
خندیدمو گونشو بوسیدم و از هما هم تشکر کردم
خونه خلوت شد، اما امیرحسین نرفت
از امیرعلی هم خبری نبود ، رفتم بالا دنبالش که دیدم رو تختم خوابش برده روشو کشیدمو برگشتم که برم پایین دیدم تو چهارچوب در اتاقم ایستاده
- از پدربزرگت اجازه گرفتم بیام بالا ؛ تعارفم نمیکنی بیام تو ؟؟؟
- چ ..چرا ...... بفرمایید
اومد داخلو روبروم وایستاد
- این هدیه ی من به شماست و جعبه ی کوچولویی رو از جیبش درآورد و بازش کرد
- فقط سلیقتو نمیدونستم ، امیدوارم خوشت بیاد ، البته با فروشنده طی کردم اگه خوشت نیومد بریم عوضش کنیم
ی گردنبنده ظریف که پلاکش ی ماه بود و داخلش یک ستاره ی کوچولو داشت
- آقا امیرحسین خیلی قشنگه..... دستتون درد نکنه ، ولی واقعا همون گلای قشنگی که آوردید کافی بود
- قابل شما رو نداره ، اجازه میدی خودم بندازم گردنت ؟
و بدون اینکه منتظر جواب من باشه قفل گردنبند و باز کرد و پشت سرم قرار گرفت و گفت روسریت مزاحمه یکم بگیرش بالا تا ببندمش روسریمو همراه موهام انداختم روی شونم .
- حالا خوب شد ،
و همینطور که مشغول بستن بود ادامه داد: فقط صبر کن ....یکم من وارد نیستم....
بزار ببینم میتونم قفلشو ببندم
اهان بسته شد ، مبارکت باشه
-خیلی لطف کردید
هول شده بودم و انگار به هوای تازه احتیاج داشتم .
هوا که نبود ....برای همین ترجیح دادم از پارچ روی میز یکم آب بریزم و بخوردم
- درست نیست زیاد بالا بمونیم ، بریم ؟
- بریم ، فقط چرا فسنجون نخوردید ؟
- بهت گفته بودم که نیار ، آوردی این شد ؛منم تو همچین شرایطی دیگه از گلوم پایین نمیره !
حالا ناراحتی نداره که شما قول میدی همین هفته از عمه خانمت یاد بگیری و برام درست کنی
اونوقت این فسنجون دیگه برای من خوردن داره !
- باشه براتون درست میکنم فقط یکم تو فریزر قایم کردم با خودتون ببرید و بخورید
خندید و با انگشتش رو ببینم زد و گفت ممنون از شما زرنگ خانوم!!!
رفتنمون به طبقه پایین همزمان شد با در اومدن بابا بزرگ از دستشویی
- ببخشید حاج آقا با اجازتون دیگه من رفع زحمت می کنم خواهش می کنم پسرم شما رحمتی برای این خونه ، ولی کاش بابا جان بچه ها را میاوردی
- انشالله دفعه ی بعد میارمشون ، با اجازه .
- چند لحظه صبر کنید الان میام
رفتم آشپزخونه و یه ظرف غذا برداشتم و یکم برنج کشیدم ، فسنجون رو هم از فریزر برداشتم و برگشتم
- بفرمایید ، اینو ببرید
- ممنون مریم جان حاج آقا خدانگهدارتون
بابا بزرگ لبخندی به هر دومون زدو خداحافظی کرد
پالتومو پوشیدم و پشت سرش رفتم تو حیاط
- سرده ، دیگه بیرون نیا
- می خوام یه هوایی به سرم بخوره
- در مورد تردید و این حرفا هم ، درست حسابی فردا باهات حرف دارم
- مشتاقم ببینم که شما منو قانع می کنید یا من شما رو ؟
- خب البته که من
- مطمئن باشید که اگه دیدتون منصفانه باشه ، این منم که قانعتون می کنم !!
- بله ،بله..... یادم نبود که با ی خانم وکیل طرفم و ممکنه ضربه فنی بشم
- اون که صد در صد😁😁😁
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما هستیم 🌹🌹🌹
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
سلام بر آل یاسین
انت فی قلبی یاابوفاضل(ع)✨
میگویند
هروقت آب مینوشی
بگو یا حسین«ع»
این روزها که آب میبینی
و نمینوشی آرام بگو
یا اباالفضل «ع» :)
🌻
@salambaraleyasin1401
سلام بر آل یاسین
به زودی در سراسر کشور این نماهنگ پخش بشه یه صلوات بفرست ✅👌👌👌
قاسم نبودی ببینی قدس آزاد گشته
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایی نماز خوندن بچه ها هم عالمی داره😂😂
نکته اخلاقی:بچه هاتون رو از کودکی با نماز و مسجد آشنا کنید 😎👌
@salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت220
بلند خندید و گفت : عالیه.... عااااالی
- چی عالیه ؟
- اینکه یخت داره باز میشه !!!
لبخندی زدمو و گفتم : بابت گل و گردنبند قشنگتون ممنونم ، زحمت کشیدید
- خواهش می کنم بانوووو ، حالا برو بخواب که بعد از نماز صبح میام دنبالت
- اِ.... فردا رو مرخصی بدید دیگه
- نچ .... خوب نیست تنبل بازی در بیاری تازه فردا ی کم میخوایم بدوییم!!!
- واااااای اینو دیگه نه
- الان این حرفو میزنیا ، فردا که میایی میگی وااای چقدر هوا عالیه ، انرژی مثبته ، حالم خیلی خوب میشه
صداشو نازک کرده بود و با لحن خیلی بامزه ای ادامو درآورد.😳😳
با تعجب نگاهش کردم
- صبر کنید ببینم ؛ الان شما ادای منو در آوردید؟؟؟
- ادا نبود که واقعیت بود، خودت همیشه تو پارک این حرفا رو میزنی !
- میگم .....ولی این لحن حرف زدنتون چی بود؟؟؟؟
نگاه شیطنت باری بهم انداخت و گفت : چاشنیش بود دیگه ، مریم بانووووو😄
- آهان درسته ..... منم بلدم ازین چاشنیها رو کنما !!!!!
ی لحظه تعجب کردو ابروهاش بالا پرید
- بدم نمیاد بشنوم
نامردی نکردمو صدامو مثل خودش تغییر دادم و گفتم :
- قرارمون این بود که تمرین کنی تا فققققطِ فقط برات امیرحسین باشم ، بللللللله ؟؟؟؟؟
رو فقط گفتنم تاکید کردم
و گردنمو تابی دادمو بله ی آخرشو هم خیلی کشیده و سئوالی گفتم ، که خودم از لحن خودم خندم گرفت .😂
یه لحظه چشماش درشت شد و نمیدونم چرا ترجیح دادم که فرار کنم ، درست حدس زدم چون دنبالم کرد و بلند خندیدم
- هیسسسس .... مریم ساکت
الان بابابزرگت و همسایه ها فکر میکنن چه خبره اینجا
از بالای نرده ها آهسته گفتم خودتون دنبالم کردید
- باشه بیا دیگه دنبالت نمیکنم
مثل بچه ها گفتم : نچ .... به نفعمه که فعلاً اینجا باشم !
- دست من که بعدا بهت میرسه
- حالا تا بعدا .....
خندیدو گفت : این بعدنت خیلی دور نیستا
بهت پیشنهاد میکنم عاقبت اندیش باشی
- شما نگران اونش نباشید
- سری تکون دادو گفت من که نیستم ولی شما نگران خودت حتما باش
حالا هم برو بگیر بخواب ، خداحافظ
- از اون بالا براش دست تکون دادم و رفت
# امیرحسین
امروز ، روز خیلی پر کاری داشتم ؛ ساعت تقریباً دو بود و از خستگی زیاد جنازه شده بودم
صبح زود بخش و سی سی یو و بعدش کلینیک و دست آخر هم دوتا جراحی سنگین دیگه واقعا انرژی برام نمونده بود
در اتاقم رو باز کردم و رو تخت کناری اتاق دراز کشیدم و به ثانیه نشده خوابم برد با صدای در اتاق از خواب بیدار شدمو درو باز کردم
- حامد : اِ....تو اینجایی !
با صدای خوابالو گفتم : پس میخوای کجا باشم ؟
- حامد : فکر کردیم کاری برات پیش اومده رفتی
چرا جلسه نیومدی ؟
نگاه کردم به ساعتو دیدم یک ساعت و نیم گذشته
- حامد : یه لحظه صبر کن
و بعد با سید تماس گرفت
- سید جان امیرحسین بیمارستانه ، بیا اتاقش ، سه تا قهوه هم با خودت بیار
آقا خواب تشریف داشتند
چند دقیقه بعد سید هم اومد
- سید : به به ، جناب خوابالو دکتر مدنی ( رئیس بیمارستان ) سراغتو میگرفت
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما هستیم 🌹🌹🌹
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294