🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت247
- امیر محمد : زینب خانوم با ما نبود که با امیر علی بود
- زینب : خب خاله هرچی به امیرعلی بگه یعنی به ما هم گفته چون با هم دوستیم دیگه ، مگه نه امیر علی؟
امیرعلی هم نامردی نکرد و گفت : آره همینطوره
تمام ذوق و شوقی که داشتم از بین رفت سکوتش بدتر عذابم میداد ، ترجیح دادم چیزی نگم و فقط به دستام نگاه کنم .
- امیرحسین : موهات چقدر قشنگ شده زینب خانوم .
- زینب : آره خیلی قشنگه ؛ خاله مریم جونم برام بافته ؛ اونقدر قشنگ موهامو شونه میکنه اصلاً دردم نمیاد
بلند شدمو رفتم تو آشپزخونه و نشستم پشت میز
بعد از چند دقیقه همه شون اومدند
- به به .....چه میز رنگینی !
اگه میدونستم اینقدر زحمت کشیدی اول میومدم اینجا
صندلیو کشید عقب و نشست
- چرا دوتا بشقاب اینجاست ؟ این یکی مال کیه ؟
- امیرمحمد : یکیش مال شماست ، یکیشم مال خاله مریمه
- امیرعلی : ما هر چی گفتیم غذا بخوره نخورد که
- زینب : آخه دوست داشته با شما بخوره
- هوممممم...... چه عالی
اصلا دلم نمیخواست تنها غذا بخورم
حالا بچه ها شما برید بازی کنید ماهم غذامونو خوردیم میایم پیشتون
بعد از رفتن بچه ها گفت : حالا یکمی برنج و خورش برام میریزی یا خودم برم سرگاز ؟
بلند شدمو براش کشیدم و گذاشتم جلوش
- بفرمایید
- پس خودت چی ؟
- دیگه اشتها ندارم
- چرا ؟
- همینطوری
بعد از چند لحظه سکوت گفت : مریم جان زینب بچه ست هنوز خوب و بد تشخیص نمیده !
- میدونم ..... ولی من ترسیده بودم ، بچه ها دستم امانت بودند ، اون نیم ساعتی که فکر میکردم گم شدند برام خیلی وحشتناک بود، مُردمو زنده شدم !!!
وقتی دیدم بیخیال دارن سرسره بازی می کنند دیگه کنترل مو از دست دادم
- تو کار اشتباهی نکردی ؛ بچه ها هم باید می فهمیدند که کارشون درست نبوده
مریم منو نگاه کن
سرمو بلند کردمو بهش چشم دوختم
- این دو -سه روز سختیی رو که داشتی فقط یه چشمه از زندگی آیندمونه !
زندگیی که تو متنش سه تا بچه شروشیطون و در عین حال خیلی دوست داشتنی حضور دارند
ما باید خودمونو برای خیلی چیزا آماده کنیم همین حرفایی که از زینب شنیدی رو ممکنه خیلی بدتر از اینارو وقتی ازدواج کردیم بشنوی ؛ چون بچه هستند ، هنوز در کشون نمیرسه
و من و تو باید آنقدر صبر و تحمل داشته باشیم که بتونیم این جور مسائلو سریع برای خودمون هضمش کنیم تا آسیبی به زندگیمون نرسه !
- با همه ی این حرفا من منکر این نمیشم که
آرزوم شده که یه روزی مال من بشی ، برای من بشی
دلم پرپر میزنه برای روزی که دستتو بگیرم و برای همیشه ببرمت تو اون خونه و بیای و بشی تاج سر امیرحسین
اما از یه طرفم دلم نمیخواد آسیبی به روح و روانت برسه ، مریم جان گاهی اوقات پشیمون میشم
اشتباه برداشت نکنیا ؛ نه بخاطر اینکه تو بدی فقط عذاب وجدان میگیرم که چرا دارم میندازمت تو کوهی از مشکلات خودم !
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
وقتی همه جا از غزل من سخنی هست
یعنی
همه جا تو
همه جا تو
همه جا تو
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت248
-دلم میخواد تو این چند وقت باقی مونده خوب فکراتو بکنی
زندگی با من اینه ......
من و تو و سه تا بچه که از قضا بچه های خودمونم نیستند و این کارو شاید برامون طاقتفرسا کنه
اشکی از گوشه ی چشمم چکید
دستشو گذاشت رو صورتمو با شصتش اشکمو پاک کرد
- اینارو نگفتم که گریه تو ببینم ، اینارو دارم الان بهت میگم که اگه میبینی نمیتونی و برات سخته ، تو رودرواسی با من قرار نگیری؛ چون دیگه این قضیه ، شیک خوردنِ خونه ی رضوان نیست که بعدا بگی تو باید تشخیص میدادی !
من واقعا تو این جور مسائل درکم پایینه نمیدونم بقیه ی مردا این جور وقتا چه کار می کنند ، باید حتماً با هام حرف بزنی تا بفهمم تو دلت چی میگذره
همین طورکه بهم نگاه میکرد نفس عمیقی کشیدو ادامه داد
- مریم جان ، زندگیِ درب و داغون من اینه ؛
اینه اون چیزی که بعدها باهاش مواجه میشی ؛ حتی علاوه بر این ممکنه پای خانوادهها هم وسط بیاد و به قول وحید هرکی از راه میرسه یه حرفی بهت بزنه ، که البته این آخریو بهت قول میدم که مدیریتش کنم و اجازه ندم کسی تو خانواده ی من آزارت بده
ولی تموم حرفم اینه که لیاقت تو خیلی بیشتر از این حرفاست .......
- داداش داداش..... پای این عروسکی که برام آوردی کنده شد ..... بیا درستش کن
- سریع بلند شدم که زینب اشکامو نبینه و شیر آب ظرفشویی رو باز کردمو الکی چند تا ظرف تمیزو دوباره آبکشی کردم و در عین حال بی اختیار اشکام می چکید و نمیدونستم برای چی اینقدر لوس شده بودم
وقتی رفت ، اومدو پشت سرم قرار گرفتم و سرشو آورد کنار گوشم تا باهام هم قد بشه
- بیا اینم یه نمونه دیگش
که یه وقت خصوصی هم با هم نداریم....
حالا دوباره برام غذا میکشی ؟
سرد شده ، روده کوچیکه بزرگ رو خوردا
نفس داغشو تو صورتم میپاشید و دیگه تپش قلب کر کنندم وادارم کرد که ازش فاصله بگیرم
- بله بله ....بشینید ....م ..میکشم براتون
وقتی بشقابو برمی داشتم نگاش کردم که همون جور سرش پایین مونده بودو منو نگاهی میکرد
- داشتم باهات حرف میزدما
- خب .... منم به حرفتون گوش کردم دیگه ،
م...مگه غذا.... نمی خواستید ؟
- پیشونیشو خاروند و لبخند مرموزی روی لبش نشست
غذارو کشیدم و نشستم سر میز
نگام کردو خیلی جدی گفت : چشمات چرا خیسه ؟بخاطر اینکه گفتم باید فکر کنی ؟
بغضی که تو گلوم نشسته بود رو قورت دادمو گفتم :
- دیشب تا دمدمای صبح داشتم به تموم این دو روز فکر میکردم
به این فکر میکردم که من میتونم با وجود تموم این سختی ها و مشکلات ، آینده ای بدون شما رو تصور کنم ؟؟؟
صدام بی اختیار لرزید
آینده ای که شما رو نداشته باشه ؟؟؟
هر چی فکر میکردم بیشتر به این نتیجه میرسیدم که به هیچ وجهی نمیتونم کسی جز شما رو کنار خودم تحمل کنم
حتی نمیخوام تصورشو کنم .
سرمو بلند کردمو نگاهمون بهم دوخته شد ، پرده اشکی که تو چشمام جمع شده بود اجازه نمیداد که واضح ببینمش اما انگار که اونم حال منو داشت .
دو دوی چشمای قشنگ مشکیش تو چشمام جاذبه ای داشت که اراده ی اینکه نگاهمو ازش بگیرمو ازم گرفته بود.
انگار که باور حرفام براش سخت بود و میخواست حقیقت حرفامو از چشمام بخونه.
{{{اینم ی پارت طولانی تقدیم همگی عزیزانی که پی ویم رو دیشب ترکوندند😂😂 }}}
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
خب آقا امیرحسین این حرفا رو که میزنی ...... بدتر ازمریم دل میبری که
😅😅😅
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت249
-این زندگیی که برای من الان ترسیم کردید هرچی که باشه دوسش دارم و با تموم وجودم میخوامش ؛ اگر مطمئن باشم که همیشه همراه من میمونید و هیچ وقت تنهام نمیزارید .
این چند وقتِ بعد از محرمیتمون ، شما برام.... برام.....
و بازم نتونستم بگم که برام تبدیل به با ارزش ترین داشته ی زندگیم شده
تمام این مدت فقط نگام میکردو چیزی نمیگفت
تار مویی که از کنار روسریم زده بود بیرونو با سر انگشتاش به کنار صورتم هدایت کرد و انگار بهونه ای براش بود برای اینکه بتونه صورتمو نوازش کنه .
سرمو انداختم پایین که بعد از مدتی سکوت گفت:
- نمیدونم چطور ازت تشکر کنم که منو تو هول و ولا ننداختی ، که شبانه روز بترسم از اینکه نکنه یه وقت بخوای از زندگیم برای همیشه بری ؛ نکنه مجبورم کنی که یه روز ؛ دیگه این چشمای قشنگو تو زندگیم نداشته باشم .
- مریم همیشه کنارم باش و مطمئن باش تا اونجایی که در توانمه همیشه کنارت هستم و تمام سعیمو میکنم که بار سخت این زندگی رو دوشت سنگینی نکنه .
با این حرفش غرق نگاه مهربونش شدم ...
نمیدونم چقدر طول کشید که بالاخره لبخندی زدو بلند شد تا مجدد از قابلمه غذا بکشه و به شوخی گفت : این غذا فکر کنم طلسم شده ها
چرا هر بار میکشیم نمیخوریمش ؟؟؟
و از ظرفشویی یه قاشق و چنگال دیگه هم آورد و داد دستم
مات نگاش کردم
- بسم الله
و با ابرو اشاره کرد و گفت : بخور دیگه
منم مثل منگا نگاش کردم
منظورش این بود که باهم تو یک بشقاب غذا بخوریم ؟؟؟!!!
- چیه ؟ میترسی ی وقتی قاشقت به قاشقم بخوره ودهنی بشه و بدت بیاد ؟
لبخندی تحویلش دادم گفتم : نه این چه حرفیه ، میرم یه بشقاب دیگه بیارم
دستشو گذاشت روی پامو گفت : ای بابا بشین دیگه مریممم
انگار که سیم برق به هم وصل شده باشه خودمو سریع کشیدم عقب
دستاشو بالا بردو گفت : خیله خب ...خیله خب ... تسلیم ، چرا اینقدر هول می کنی ؟
- نه نه .... هول ....ن...نکردم
- کاملا مشخصه !
قاشقو از دستم گرفت و یکمی غذا برداشت و گرفت جلوی دهنم
- اینو بخور ، از رنگ و روت معلومه که اصلا هول نکردی ، ی آن فکر کردم نکنه جزامی چیزی دارمو خودم نمیدونم
خندیدمو و گفتم ، نه شرمنده غیر ارادی بود
خیله خب ... دهنتو باز کن ،دستم خسته شد
اومدم دهنمو باز کنم که زینب دوید و اومد تو آشپز خونه
- اصلا من با این دوتا قهرم
و پشتش پسرا اومدن تو
دست امیرحسین خشک شده بود جلوی دهن من
زینبم با دیدن این صحنه ، اصلاً یادش رفت برای چی اومده بود تو آشپزخونه و خندید گفت : داداش داشتی به خاله مریم غذا میدادی ؟ مگه خودش دست نداره ؟
ودستاشو گرفت جلوی دهنش و ریز خندید
امیرحسین به خودش اومدو قاشقو آورد پایین و خیلی جدی بهش گفت :
- مگه نگفتم بازی کنید تا من و خاله مریم بیایم .
- نمیخوام اینا ماشیناشونو به من نمیدن
اصلا من می خوام غذا بخورم
پسرا هم با تعجب به منو امیرحسین نگاه میکردند
امیر علی : خاله دستت سوخته ؟
- نه
- پس چرا عمو میخواد بهت غذا بده ؟؟؟
🤦♀🤦♀
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
.
ای بابا خب یاد بچه ها بدید یا اللهی چیزی بگن
🙈🙈😂😂
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
جوابهاتون اینجاست👇👇 😉
منتظرتونیم
https://eitaa.com/joinchat/3568435577Cf56c25a575