eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23هزار دنبال‌کننده
847 عکس
1.4هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸•°• ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : - بستنی هم برامون بخر - چشم ، دیگه ؟ - دیگه خوراکیای خوشمزه که با هم کارتون ببینیمو بخوریم ، باشه داداش ؟ - و حتما میخواید منم باهاتون بشینمو ببینم ؟ خنده ی قشنگی کردو گفت : آره دیگه داداشی با لبخندی گفت : باشه پسرِ خوب ، حالا گوشی رو قطع کنو برو تکلیفاتو بنویس ، تا من میرسم فقط دیکته مونده باشه . - چشم ، زود بیای ها - زود میام - خداحافظ - امیرحسین : واقعا چرا بچه ها اینقدر بستنی دوست دارند ؟ - شما مگه دوست نداشتید ؟ - نه به شدت اینا ؛ اینا اصلا سیر نمیشن!!! - امیر علی هم همینطوریه - هیچی دیگه , کارم در اومده . خندیدمو چیزی نگفتم - وقتی رسیدیم ، سختت میشه تو آبدارخونه منتظر بمونی ؟ - آبدارخونه دارید؟ - ی جای کوچیکه ۳ _۴ متریه! - مسئله ای نیست میمونم اونجا - مطب سید و حامد شوهر خواهرمم اونجاست - الان یعنی اونجان؟ - بله - آقا سیدو که میدونم ، متخصص اطفالند ولی آقا حامد چی ؟ - حامد ، اعصاب و روانه ، اونم از نوع رو مخش نگاه سوالیمو که دید ، لبخندی زد و گفت : - یواش یواش آشنا میشی باهاش ، بعد به همین نتیجه ای که من رسیدم می‌رسی ماشینو پارک کردو داخل ساختمان شدیم دستشو به نشونه ی تعارف گرفت جلو ، تا من اول وارد مطب بشم - ممنون خواهش میکنم بانو با ورودمون چند نفر بلند شدن و سلام کردن و خیلی متواضعانه جوابشونو داد و منو به سمت آبدارخونه راهنمایی کردو با صدای خیلی آهسته گفت : - شرمنده مریم ، ی کم شاید خسته بشی - نه این چه حرفیه ، خیالتون راحت من حوصلم سر نمیره. - باشه ،پس فعلا با رفتنش نگاهی به اطراف کردمو چند دقیقه بعد آقای مسنی داخل شدند و برام چای ریخت و با کمی خرما و بیسکوییت گذاشت جلوم - بفرمایید خانم - متشکرم - چیزی احتیاج داشتید من تو سالن هستم - ممنون لطف کردید گوشیمو در آوردمو طبق معمول این چند وقته ی بعد از آزمون ، اول رفتم سایت سازمان سنجش و این بار دیدم که زدن سه روز دیگه نتایج آزمون وکالت میاد واااااای خدای من ، یعنی میشه قبول بشم؟؟ تو همین افکار بودم که کسی وارد شد ،سرمو بلند کردم که متوجه شدم آقا حامده از روز خواستگاری دیگه شناخته بودمش بلند شدم و سلام کردم - سلام مریم خانوم ، حالتون خوبه ؟ خیلی خوش اومدید - ممنون ، خانواده خوبن - الحمدلله ، ببخشید ما اینجا وسایل پذیرایی نداریم - خواهش می کنم ،اون آقا برام چای آوردند - ایشالا تشریف بیارید منزل در خدمت باشیم - ممنونم لطف دارید - اگه امری ندارید ، من برم منتظرند - خواهش می کنم بفرمایید ، عرضی نیست با رفتنش نفس راحتی کشیدم همیشه از این تعارفات بیزار بودم ، خدا کنه کار آقا امیر حسین زودتر تموم بشه و بریم *** بالاخره بعد از سه ساعتِ طاقت‌فرسا کارش تموم شد و بماند که تو این سه ساعت چقدر کلافه شدم و چقدر با دوست و آشنا و فامیل تماس گرفتم ، واقعا آدمی نیستم که بتونم یه جا بیکار بشینم و عذابی بود برای خودش. همونطور نشسته بودم توی آبدارخونه که دیدم خوش و بش کنان ،آقا امیرحسین وارد شد و گفت : - بیا بیرون مریم جان ، دیگه کسی نیست بلند شدم و رفتم بیرون هیچکس نبود و رفتیم اتاق خودش . 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️ ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 ارتباط با ما: https://eitaa.com/hoseiny110
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸•°• ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : تازه وقتی رفتم بیرون ی نگاه کلی به مطبشون انداختم ، یه سالن انتظار خیلی بزرگ داشت ولی اون موقع که وارد شدم اونقدر شلوغ بود که احساس کردم خیلی کوچیکه ، دو تا اتاق سمت راست بود و یک اتاق سمت چپ راهنماییم کرد به اتاق سمت چپ ، با ورودمون آقا سید و آقا حامد بلندشدنو سلام و احوالپرسی کردیم آقا سید : مریم خانم افتخار دادید تشریف آوردید اینجا - متشکرم ،لطف دارید شما - آقا حامد : انشالله به زودی باید همگی تشریف بیارید خونه ی ما در خدمت باشید - ممنون ، چشم حتما ، با آقا امیر امیرحسین میاییم. - امیرحسین : بچه ها اگه کاری ندارید ما بریم ؛ دیر شده خاله شکوه میخواد بره خداحافظی کردیم و بالاخره اومدیم بیرون تو ماشین گفت : خسته شدیا - دروغ نگم.... چرا ،واقعاً خسته شدم ولی خودم خواستم که الان خونه نرم - خب پس حالا که خسته شدی ی سر بریم خونه ی ما ؟ - نه دیگه مزاحمتون نمیشم ! - این حرفا چیه مریم جان ، شما عزیز دلی!!! نفسم تو سینه حبس شد با حرفی که شنیدم ، یه کم جلوتر نگهداشتو پیاده شد و رفت تا خرید کنه و من درِ ماشینو باز کردم ، اینقدر که گرمم شده بود عه ... این بی جنبه گیم خیلی رو اعصاب بود ؛ یعنی چی تا یه چیزی میگه اینجوری میشم ! گندشو در آوردم دیگه . - خب.‌... اینا هم سفارش امیرمحمدخان ، اینارو شما داشته باش ، چیزی لازم نداری ؟؟؟ - نه ممنون ماشینو روشن کردو راه افتادیم *** رسیدیم خونه و باهاش هماهنگ کردم که اول من وارد شم تا عکس‌العمل بچه ها رو ببینیم وارد پذیرایی شدمو گفتم : - سلام بچه ها ، کجایید ؟؟؟ دویدن طرفم - زینب : آخ جون ،داداشی اومدی نشستمو سرشو بوسیدم - بفرمایید , این بستنی برای شما و این بستنی سالارم برای آقا امیر محمد - سلام خسته نباشی پسرم ! بلند شدم به خاله سلام کردمو گفتم : شما هم خسته نباشید ،خاله یه مهمون عزیز داریم ! - قدمش رو چشم ، کی هست ؟؟؟ نگاه کردم به بچه ها و گفتم : دوست دارید کی باشه؟ - زینب : اونی که ما دوست داریم نمیاد خونمون. - کی رو دوست دارید؟ - امیر محمد: دوست داریم با خاله مریم عروسی کنی تا زودتر با امیرعلی بیاد پیشمون زینب طلبکارانه دستشو زد به کمرش و گفت : - پس چی شد ، هی همه میگن داری عروسی می کنی ؟ پس چرا عروسی نمیگیرید ؟ - عروسی هم میگیریم خوشگلای خاله !!! با تعجب ، برگشتن به طرف درو با دیدن مریم پریدند تو بغلش ، صحنه ی خیلی قشنگی برام بود ،که نمیتونستم چشم ازش بردارم . با صدای خانه شکوه به خودم اومدم - امیرحسین جان ، مریم خانومند؟؟؟!!! لبخند زدم و گفتم : بله خاله رفت جلو و گفت : سلام دخترم خیلی خوش اومدی به خونه ی خودت عزیزم ! سرشو بلند کرد و ایستاد - سلام حالتون خوبه؟ - آقا امیرحسین به من نگفت ، اگه میدونستم شما میای حتما ی غذای خوب درست میکردم ،عزیزدلم و بغلش کردو روبوسی کردند - ممنونم ، برای غذا نیومدم که بچه ها دستشو کشیدنو بردنش به طرف پذیرایی و نشوندنش رو مبل - امیر محمد: خاله مریم چرا امیرعلیو نیاوردی؟ به من نگاهی کردو گفت نشد که بیاد، انشالله دفعه ی بعد میارمش - زینب : خاله مریم ، میخوای اتاق منو ببینی - بله عزیزم ، اجازه دارم ؟ 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️ ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 ارتباط با ما: https://eitaa.com/hoseiny110
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸•°• ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : زینب از اون خنده های شیطنت بارش کرد و گفت : - اجازه چیه خاله ، بیا بریم تا ببینی اونقدر عروسکای قشنگ قشنگ دارم ! - بریم ببینم چی داری؟ - بچه ها خاله مریم خسته هستن ، بزارید ی چایی بخورن ،بعد اتاقتونو نشون بدید . - نه خسته نیستم ، زینب جان بریم . - پس تا شما اتاق بچه ها رو میبینی من برم بالا یه دوش جنگی بگیرم و برگردم . - باشه ، راحت باشید . از حموم که اومدم بیرون موهامو خشک کردم و لباس گرمکنمو پوشیدمو برگشتم پایین هنوز بنده خدا رو بچه ها دست از سرش برنداشته بودند نوبت دیدن اتاق امیرمحمد بود ، یکی یکی همه ی اسباب بازی هاشو نشونش میدادنو اونم با متانت خاص خودش لبخند میزد و باهاشون صحبت میکرد ایستاده بودم نزدیکشون که متوجه ی حضورم شد و سرش را بلند کرد و گفت : - عافیت باشه - ممنون بانو بچه ها دیگه بریم بیرون ؛ بزارید خاله مریم یه چیزی بخورند دیگه بیرون دور هم نشستیمو خاله گفت : مریم جون چاییت سرد شد دخترم ، الان دوباره برات میریزم - زحمت نکشید - زحمت چیه عزیزم ،شما رحمت این خونه ای چایی رو آوردو رو کرد سمت منو گفت : - امیرحسین جان خاله من دیرم شده دخترم از کرج اومده غذا رو گاز آمادست ، میزم چیدم و سالادم تو یخچاله ، دیگه من میرم . - خاله جان حالا میموندید غذا رو با هم می خوردیم. - نه پسرم دخترم تنها مونده ، دیگه من میرم. مریم جون خیلی خوشحال شدم دیدمت دلم میخواد یه روز بیای و باهم حرف بزنیم ولی باید بگم از اون همه تعریفی که بچه ها ازت کردن خیلی به نظرم مهربونتری ! مریم لبخند زدو بلند شدوگفت : - محبت دارید ، خیلی خوشحالم که از این به بعد یه خاله ی مهربون دارم . - قربونت برم ، میبینمت عزیزم - انشالله به احترامش بلند شدمو گفتم : میرسونمتون - اصلا خاله جان مهمون داری ، اسنپ گرفتم با اون بر می گردم - باشه، پس سلام برسونید - بزرگیتونو میرسونم با رفتنش گفتم : من خیلی گشنمه ؛ میگم بریم شام بخوریم ؟ -مریم : بریم رفتم آشپزخونه و مشغول کشیدن شام شدم که دیدم پشت سرم وارد شد - خونتون یه حس نوستالژی خوبی به آدم میده خندیدم و گفتم : مریم جان تعارف نکن یه دفعه بگو مثل خونه ی مامان بزرگاست و خیال خودتو راحت کن . خندید و گفت : اون که بله ولی فضاش خیلی انرژی مثبته - آره ؛ انرژی مثبته پیره زنی!!! - نه ، خیلی انرژی مثبته...... - پیرمردی ؟؟؟؟ - ای بابا ، من هرچی میگم شما یه چیز دیگه میگید - خب عزیز من تقصیر خودته ؛ برای چی رودربایستی می کنی ، همیشه حرفتو به من رک بگو ، البته من خیلی وقته می خوام اینجا رو بازسازی کنم ،ولی نه حسشو داشتم نه انگیزشو ،اما الان فرق داره به زودی یه بازسازی اساسی میکنم . - مگه الان چه فرقی داره ؟ - الان یه عزیزی قراره بیادو چراغ این خونه بشه ای بابا ...دوباره رنگ عوض کرد ، خندم گرفت چقدر این دختر حجب و حیا داره آخه !!!! غذا رو گذاشتم روی میز و بچه ها رو صدا کردم و بعد از دعایی که زینب خوند شروع کردیم به خوردن - زینب : خاله مریم امشب اینجا میمونی ؟ 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️ ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 ارتباط با ما: https://eitaa.com/hoseiny110
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸•°• ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : - نه زینب جان ، نمیتونم بمونم - امیر محمد : پس کی با امیرعلی میاید تا برای همیشه با هم باشیم ؟ - خب.... هر وقت ازدواج کردیم . - زینب : اصلاً فردا عروسی کنیدو لباستونو بیارید اینجا ای کاش واقعا همه چیز به آسونی حرفای زینب بود - بچه ها غذاتونو بخورید ؛ یه روز خاله مریم اومده ها ، اونقدر سوال بپرسید که دیگه بره پشت سرشو نگاه نکنه - زینب : داداش شما نمیگی کی خاله مریم میاد که ، برای همینم ما از خودش می پرسیم - نهایت تا چهار پنج ماه دیگه میان - امیر محمد : من میدونم ، چهار پنج ماه چقدر میشه ! خیلیه - زینب : اوووووه ....تا اون موقع ما بزرگ شدیم که مریم : بزرگ میشید ، اما فقط یه کوچولو . تا قبل از اینکه امیر محمد بره کلاس دوم انشاالله ما میاییم! - بچه ها دیگه سکوت - زینب : خا..... خیلی جدی بهش نگاه کردم که حرفشو بالاخره خورد و دیگه غذا رو تو سکوت خوردیم بعد ازغذا خواست ظرفارو بشوره که نگذاشتم ؛ شیر آبو بستمو گفتم : - شما برو بشین ، منم الان میام - منو شما نداریم که اجازه بدید کمکتون کنم - من کاری نمیکنم ، میزو جمع میکنمو میام ،شما برو پیش بچه ها با رفتنش میز غذا رو سریع جمع کردمو چند تا میوه گذاشتم توی ظرفو وارد پذیرایی شدم که دیدم سه تایی نشستنو ظرف های آلوچه و آلبالو خشکایی که خریده بودمو جلوشون گذاشتند متوجه ی حضور من نشدن ، و بچه ها در حالی که دور دهانشون آلوچه ای بود با دقت نگاش میکردن دقت کردم ببینم چه کار میکنه - نه بچه ها اینجوری که شما هول هولی میخورید که اصلاً مزه نمیده ! آلبالو خشکه و آلوچه و لواشک خوردنشون اصول داره ! - زینب : اصول یعنی چی ؟؟؟ - مریم : ام...... یعنی راه داره راهشم اینه که اولا دستامون باید تمیز باشه بعدش با دوتا انگشتامون یه دونه آلبالو رو برمیداریم ...... و اینطوری ..... میزاریم تو دهنمونو زیر دندونمون اینجوری.... لهش میکنیم و آروم آروم مزه مزش می کنیم، تاااااا.....این طعم ترششو خوب بچشیم. به طرز خیلی بانمکی داشت این کارو میکرد اونقدر که به هیچ وجه نمی تونستم چشم ازش بردارم ، جوری می خورد که منم مشتاق خوردن آلبالوها شدم . - اینجوری که کم کم میخوریم همه ی طعم و مزشو حس می کنید حالا نوبت آلوچه س !!! یکم با این قاشق میزاریم روی زبونمون لباشو جمع کردو چشماشو بست و گفت: - هومممممم ...... بچه ها امتحان کنید خیلی عاااااالیه ! بچه ها هم مثل من محو صورتش شده بودند . زینب لواشک کوچولویی جدا کرد و رفت به سمتش - خاله مریم چه خوشگل میخوری !!! بیا اینم بخور! چشماشو باز کرد و چون من جلو رفته بودم باهام چشم تو چشم شد و به آنی مثل لبو رنگ عوض کرد . - زینب : بخور دیگه خاله ، بخور زینب می خواست به زور لواشکو بزاره تو دهنش لواشکو گرفتو صداشو صاف کردو گفت: - زینب جان بعداً میخورم - چرا ؟؟؟ می خوام ببینم چطوری لواشک میخوری نشستم و ظرف میوه رو گذاشتم روی میز و پامو انداختم رو پام و با خنده گفتم : - میفرمودید ، خانم معلم ! 🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️ ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 ارتباط با ما: https://eitaa.com/hoseiny110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸•°• ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : نگاهش بین منو بچه ها به گردش در اومد، هول زده بلند شدو گفت : - ببخشید من برم دستامو بشورم خدایا این دختر با این شیطنت های ذاتیش داره چه به روزم میاره ؟؟؟؟ من هیچ وقت زندگیم با این دختر یکنواخت نمی‌مونه !!! بعد از رفتنش زینب یه آلبالو خشکه با دوتا انگشت های کوچولوش آورد و گفت داداشی مثل خاله مریم بخور، اونقدر خوشمزه تر میشه ! ایندفعه دیگه نتونستم خندمو کنترل کنمو بلند بلند خندیدم . - خوب همه جا رو به خاله مریم نشون دادینا - امیر محمد : هنوز یه جا مونده داداش لپشو کشیدمو گفتم : دیگه کجا مونده وروجک ؟ - امیر محمد : اتاق شمارم نشون خاله مریم بدیم ؟ - زینب : آره آره ! بیا خاله مریم بریم اتاق داداشی رو هم ببین . صورتشو آب زده بودو اومد نشست و با خجالت آهسته گفت : نه من دیگه مزاحم نمیشم - چه مزاحمتی ، بریم بالا رو هم ببین ! - زینب : خاله مریم ، بریم دیگه ، داداش ی بالکن خیلی بزرگ داره ؛ اونقدر قشنگه بهم نگاه کردو سریع چشم ازم برداشت ، جعبه دستمال کاغذی رو گرفتم طرفش دو تا برداشتو تشکر کرد و در حالی که صورتشو خشک میکرد بلند شدم و گفتم : - بیا بریم مریم جان اینا تا بالا رو نبینی ولت نمیکنن ! مجبور شدیم به زور بچه ها بریم بالا وارد اتاق که شدم ، چیزی که بیشتر از همه توجهمو جلب کرد سادگیه بیش از اندازش بود ؛ اما اتاق بزرگی بود ی تخت قهوه ای قدیمی که یه روتختی سفید مشکی تمیز و مرتب روش کشیده شده بود و یک کتابخونه ی سرتاسری که تمام طول اتاقو گرفته بود! از دیدن این همه کتاب هم جا خوردم و هم به وجد اومدم ی میز تحریر بزرگ قدیمی گوشه ی اتاقش بود که روش لپ تابشو گذاشته بود و چراغ مطالعه و ی جا قلمی که توش تعداد زیادی قلمهای خطاطی بود و چندتا برگه که به طور ناقص خطاطی شده بود! اونقدر برام تازگی داشت و جالب بود که ناخودآگاه لبخندی روی لبام نشست - اینجا به قشنگی اتاق شما نیست - نه خیلی هم عالیه - امیرمحمد : خاله این تابلوها رو خود داداش نوشته نگاه کردم به دیوارِ روبروی کتابخونه که پر بود از تابلوهای بزرگ و کوچیک خطاطی سرمو برگردوندم طرفش که متوجه شدم ، تکیه داده به دیوارو به من چشم دوخته - زینب : خاله بیا بالکنم بهت نشون بدم! و دستمو کشید و به سمت بالکن برد ، امیر محمددرو باز کرد و عوض بالکن با یه حیاط مواجه شدم ، اونقدر که بزرگ بود!!! طبقه بالای خونشون در واقع یه نیم طبقه بود و بقیه حیاط بود . - امیرمحمد : قشنگه ؟؟؟ - آره عزیزم ، خیلییی به اطراف نگاه میکردم که گفت : - بچه ها هوا سرده لباس نپوشیدید ،شما هم همینطور، بیاید تو اومدیم داخل و خواستم درو ببندم که بسته نشد ؛ اومد جلو گفت : - این در قدیمیه بستنش قِلِق داره رفتم عقب تا خودش ببنده - نظرتون چیه بریم فالوده بستنی بخوریم؟؟؟ بچه ها با هم گفتند : خیلی خوبه - پس امیرمحمد جان گذاشتمشون تو فریزر تا شما با زینب برید پایینو برای هر نفر یکم تو کاسه بریزی منو خاله مریمم اومدیم. 😳😳 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️ ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 ارتباط با ما: https://eitaa.com/hoseiny110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوست عزیز ، نظرتون چیه که ازین به بعد آلوچه و آلبالو خشکه رو مثل مریم بخوریم ؟؟؟ 😂😂😂😂😂 🌺🌺🌺🌺
سلام 🙋‍♀ خدا رو شکر که رنج عشق مورد توجهتون واقع شده حالا کجاشو دیدین ، این آقا امیر حسین شری هست برای خودش ،رو نمی‌کرده تا به حال🙈🙈😂😂
سلام دوست عزیز ،طاعاتتون قبول در مورد مریم ،باید بگم بنده اصلا قصد ندارم که ی شخصیت صرفاً مثبت و ماورایی رو نشون بدم ، مریم هم یک انسان استثنایی نیست و مثل تموم مادرها ی جامعه ی ما با تموم وجودش سعی در محافظت از پسرکش داره ،هر چند درین کشمکشها ممکنه رفتارهایی نادرست هم نشون بده ، و اینکه چرا شما فکر میکنید که مذهبی ها باید شخصیتی بلا اشکال داشته باشند البته مقایسه ای که میکنم مناسب نیست اما باید توجه داشته باشیم ، ما حتی تو شهدایی که به نوعی منتخب خداوند هستند بعضاً میبینیم که شاید آدمهایی بودند که خیلی نقص تو زندگیو منش و رفتارشون داشتند . بنابراین نمی‌تونیم نتیجه گیری کنیم که مذهبی ها حق خطا ندارند در مورد دوماً شما از ی دختری که تو ی خانواده ی سنتی و مذهبی بزرگ شده و تازه 4یا 5 روزه که محرم شدن شما چه انتظاری داری 😄😄😄 در هر صورت ممنونم که رنج عشقو دنبال میفرمایید ❤️❤️❤️❤️
خب ، خدارو شکر ایشون آدم مذهبی نیستند و البته تا اینجای رمان رفتار مریم خانومو نسبت به آقا امیر حسین تایید میکنند 😊😊😊 دوست عزیز گویا شما دم بخت هستید ، آرزوی خوشبختی براتون دارم ، به داشتن دختران این چنین پاک سرزمینم افتخار میکنم 😍😍😍😍❤️❤️❤️❤️ خوشحالم که رنج عشقو دنبال میفرمایید اینجاست که گروه پرسش و پاسخ واجب میشه مگه نه 😉