نویسنده ی این رمان خوشحال میشه
اینجا نظراتتون رو در مورد حلما و علی بنویسید🙃💛👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/17295720423504
════۰⊹🌻🌿⊹۰════
در وی آی پی رمان زیبای
#شیفتِشب🌙تموم شده
♧♧♧35000♧♧♧
به شماره کارت
╭┈──☆───•──☆──
🪴 5029381014826804
╰──☆───•──☆──➤
به نام مریم حسینه فراهانی
واریز بفرمایید و بعد از ارسال شات واریزی به
👇👇👇
@hoseiny110
لینک وی آی پی را دریافت کنید.
😍😍😍😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 ذکری که قدرت خدا را
در زندگیت می آورد!✨
🎙 استاد شجاعی
#ماه_رجب
#یا_باب_الحوائج_ع🥀
#شهادت_امام_کاظم(ع
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1150
چی میگفت ؟
حرف مجتبی رو باور کنم یا کسرا ؟؟؟
چند مرتبه با مشت زدم به سینم تا دردی که تو قفسه سینم داشت اوج میگرفت کمتر بشه اما بیفایده بود لباسامو گشتم تا ببینم قرصی چیزی هست یا نه
معمولاً ته جیبم چند تا دونه میزاشتم که اگر بیمارِ اورژانسی تو خیابون یا محل کارم دیدم بتونم به دادش برسم
خوشبختانه بود ... باز کردم و یکی گذاشتم زیر زبونم و چشمامو بستم
با صدای دوباره گوشی لای چشمامو باز کردمو به صفحه ش نگاه کردم
مجتبی بود ؛ کی قطع کرده بودم ؟؟؟!!!
چند بار نفس عمیق کشیدم تا حالم بهتر بشه ؛ با بدبختی بلند شدم و خودمو انداختم روی نیمکتی که چند قدم اون طرفتر بود ، دستامو دو طرفم باز کردمو سرمو رو به آسمون روی تکیه گاه نیمکت گذاشتم
نفهمیدم چقدر گذشت ، اما گوشیم پشت سر هم زنگ میخورد
حالم که جا اومد تماسو وصل کردم و بلافاصله تصویر میثمو مجتبی و دایی رو مانیتور گوشی ظاهر شد
_ خدا رو شکر بالاخره برداشتی ، حالت خوبه دایی جون ؟
_ میثم : سلام داداش نگرانمون کردید
_ نگران شدید ؟ هیچ فهمیدید چه کار کردید با زندگی من ؟ میدونید این پنهانکاری شما چه بلایی سر من آورد ؟
_ دایی : امیرحسین جان مریم نمیخواست وکالت ما رو قبول کنه مدام میگفت امیرحسین بفهمه غوغا میکنه ؛ خیلی از بابت تو دلشوره داشت ...
مجتبی انگار که با خودش فکر میکرد آهسته لب زد : اما با این وجود میگفت چیزی رو از امیرحسین مخفی نمیکنم
میون توجیهات پشت هم و بی وقفه ی دایی این حرف مجتبی از هر فریادی برام بلندتر بود
با حرف میثم به خودم اومدم که گفت : داداش مریم خانوم هیچ وقت رفتارش طوری نبوده که بشه حتی یک لحظه بهش شک کرد
پس خندههاش چی میگفت ؟؟؟ خندههاشو تو اون کافه لعنتی کجای دلم میزاشتم ؟
_ دایی : امیرحسین جان من از همه خواستم که این قضیه پیش خودمون بمونه مخصوصاً مسئله خواستگاری چون به اندازه ی کافی این دوتا تو خونت علم شنگه راه انداختند
اگر تو میفهمیدی دیگه نمیشد جمعش کرد
_ اون پسره ... از کجا فهمید که ما جدا شدیم کدومتون بهش گفتید که به خودش اجازه داد پاشو بزاره خونه ی من ؟
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1151
با سکوتشون ادامه دادم : یا خود شماها گفتید یا مریم !
_ میثم : امکان نداره مریم خانم چیزی گفته باشه ، امیرحسین تو این چند سال از صبوریایی که داشت از تلاش شبانه روزیی که برای زندگیش و بچه ها میکشید ، تازه فهمیدم ماها فقط ی چیزی از عشق شنیدیم ، اما اون واقعیت عشقو تو این چند سال زندگی کرد ، همچین وصلهای اصلا بهش نمیچسبه
_ مجتبی : فکر میکنم من بدونم
منتظر به مجتبی نگاه کردم
_ یه روز که رفته بودم اصفهان سر پروژه ، بعد از کار با سروش رفتیم یه رستوران با هم غذا بخوریم ؛ تو ماشین منیژه زنگ زد و دعوا و مرافعه راه انداخت که کجام و چرا نمیرم خونه
یعنی فکر می کرد ... فکر میکرد که ...
_ که چی؟
آب دهنشو قورت داد
_ خب حساس شده بود روی این قضیه که ... که شما متارکه کردید و ...
خب من گاهی مواقع خونتون رفت و آمد میکردم ...
چشمامو ریز کردمو عصبی لب زدم یعنی چی ؟؟؟
مجتبی سرشو انداخت پایین و دایی گفت : الان وقت این چیزا نیست
_ پس کی وقتشه دایی ؟
نباید بفهمم دور و بر زن و بچه ی من چه خبر بوده ؟ دیگه زنت چه غلط اضافهای کرده مجتبی ؟
_ میثم : هیچی داداش حل شد
_ مثل اینکه خیلی خبرا بوده ، فقط نمیدونم چرا میومدید اینجا لال مونی میگرفتید ؟
_ مجتبی : من شرمندم داداش ... حقیقتش اینه که مریم خانوم تو این مدت خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنی سختی کشیده
_ آخه من به شما چی بگم چرا هیچی به من نگفتید ؟ حداقل وقتی دیدید نمیخوام برگردم ی اشاره ی کوچیک میکردید !
آخه لا مصبا می دونید چقدر حسرت دیدن شیرین زبونی های بچه هام به دلم مونده ؟ میفهمید له له زدن برای یه بار بوسیدنشون یعنی چی ؟
_ دایی : میخوای بگی نیومدنت به ایران برای اینه که به زنت شک کردی ؟؟؟
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
آخیییی ... میثم و مجتبی چه دفاعی از مریم میکنند 👌🥺
خدا از برادری کمتون نکنه ...😓
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆 نامه دارید...
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part245
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
با خنده ادامه داد:
_فکر کردی از اول انقدر اتو کشیده به دنیا اومدم؟
_هوم.
نمیتونم اونطوری تصورت کنم.
_ولی واقعیت اینکه این علی، ساختهٔ همون علی نوجوونیه که دوست نداشت بار کل زندگی رو باباش یه تنه به دوش بکشه...
سوگند به این چیزا کار نداشت.
بچه بود و دوست داشت جلو دوستاش پُز بده. از اولم از این زندگی ناراضی بود.
ماشین را کنار یک پارک کوچک نگه داشت.
_بریم یکم هوا بخوریم.
_به شرطی که بقیهش رو تعریف کنی.
پلکهایش را بست.
_چشم خانم.
فقط پالتوت رو بپوش، دکمههاشم ببند.
اصلا قشنگ نیست عروس خانم دم عروسیش سرما بخوره!
به توصیهٔ علی گوش کردم و پالتویم را پوشیدم. از ماشین پیاده شدم و دنبال علی راه افتادم.
صدای پیرمردی که گاری باقالی و لبو داغش را حرکت میداد در کل پارک منعکس میشد.
روی اولین نیمکتی که نزدیکمان بود نشستم. به محض نشدن سریع گفتم:
_وویی چه سرده!
علی هم محتاط نشست و کمی در جایش جا به جا شد.
_هوم...خیلی!
مشتاق به صورتش زل زدم.
_خب بقیهش...
به صورتم نگاه کرد.
_خوشت اومدهها...
نق زدم.
_تعریف کن دیگه.
_باشه خانم کوچولو.
هیچی دیگه کار و بار بابا راه افتاد. بالاخره تونست با تلاش و زحمت خودش این خونه رو بخره.
البته منم کمکش کردم. سال آخره دبیرستان هم درسم رو میخوندم هم کار میکردم. وقتی پزشکی قبول شدم و شهریههای گزاف دانشگاهو دیدم خواستم انصراف بدم.
ولی بابا نذاشت...
گفت حیفه انقد زحمت کشیدم و حالا ولش کنم. رومم نمیشد بابا رو توی سختی بندازم. کنار درس دانشگاه کارای متفرقه میکردم و شهریهٔ دانشگاهم رو درمیاوردم.
نفسی گرفت و دمش را در هوا فوت کرد.
بخار سفیدی تا تیرگی آسمان رفت.
_خلاصهش کنم...
این منی که اینجاست حاصل تربیت مادرم و روزی حلال پدرمه.
با لبخندی سرم را به شانهاش تکیه دادم.
_چقدر من به این دوتا بزرگوار واسه داشتن تو مدیونم!!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part246
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
دستی به کمرم زد و با خنده گفت:
_فعلا که ما به خاطر سلامتی شما به زمین و زمان مدیون و بدهکاریم.
ابرو بالا انداختم.
_یعنی چی؟
با حال زاری نگاهی به من انداخت و نالید:
_واسه اینکه تو خوب بشی هفتهای یه عمل رایگان و یه ماه کار توی مناطق محروم نذر کردم!
گرد و متعجب نگاهش کردم.
_چی؟!!!
خجالت زده رویش را سمتم کرد و دست به سرش کشید.
_البته ذکر کردم با خودت میرم.
_از کیسه خلیفه بخشیدی؟
اغواگرانه سرش را جلو آورد و زیر گوشم پچ زد.
_نوچ از کیسهٔ ملکهٔ قلبم بخشیدم!
قند در دلم آب شد.
ولی به روی خودم نیاوردم.
_خبه خبه.
پاشو بریم خونه که من هزارتا کار دارم.
_چشم...
اما قبلش بریم یه کیلو لبو بگیرم من که بهداشتی برای شما پخته بشه و میل کنی.
همچین به گاری لبوها با حسرت نگاه کردی دلم ریش شد...
دست دراز شدهاش را گرفتم.
_چه آقای مهربونی!
شانهای بالا انداخت و گلهمند گفت:
_کیه که قدر بدونه.
_به شما مردا کلا نمیشه زیادی رو داد.
خندید و چیزی نگفت.
وسط سکوتمان پریدم.
_علی...
مازیارم دعوت کردی؟
نگاهی بهم کرد و غصهدار گفت:
_میشد دعوتش نکنم؟
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part247
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
آهی کشیدم و فکرم تا پیش سوگند پر زد.
لبخندهای مصنوعی و خلوتهای طولانیاش نگران کننده بود.
چند وقتی بود از پونه و آرمان هم خبری نداشتم.
یعنی چند وقتی بود از عالم و آدم خبر نداشتم جز ترکهای دیوار اتاق و آمار وسائل چیده شده در کمدم!!
•
•
نفسی گرفتم و به اتاق نگاهی انداختم.
قلبم در سینه سنگینی میکرد.
لذت اینکه قرار بود من و علی زیر یک سقف برویم هم نمیتوانست از دلتنگیام و دوری از بابا و مامان، کم کند...
بیست و پنج سال دور هم بودن و زیر یک سقف زندگی کردن و حالا سرنوشت رو به رویم...
تقهای به در خورد.
رد خیس اشک را پاک کردم. برگشتم طرف در که چهرهٔ بابا را در قاب در دیدم.
_مزاحم که نیستم.
ماسکم را از روی تخت برداشته و به صورتم زدم.
_نه اصلا.
قدمزنان جلو آمد.
محاسن جو گندمی و شقیقههای خاکستریاش؛ بیست و پنج سال پدرانگی را داد میزد.
گرچه خون من از او نبود؛
اما برای بعضی دوست داشتنها نیازی به همخون بودن نیست...
مثل رابطهٔ دختر و پدری ما.
_خوبه پس...
دستش را روی صندلیام کشید.
چشمهایش دور اتاق میگشت. پردهای اشک روی تیلههایش نقش بست بود ولی اجازهٔ بارش نداشت.
_تو بری...خیلی اینجا خالی میشه.
آرامتر گفت:
_دلمون برات تنگ میشه...
بغضی که از سر صبح دست از سرم برنمیداشت، با این جملهٔ ترک برداشت و در گلویم خورد شد.
اشک مثل جوی از چشمهایم راه افتاده بود و تا پایین چانهام میرفت.
بابا لطیف خندید.
خندهای پر از بغض و دلتنگی پدرانه....
آغوشش را باز کرد و من را در گرمای وجودش حل کرد.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
هدایت شده از حَنا خانوم🧑🏻🍳🥘
7.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الو دکی خودتی؟🤣🤣🤣
داستان مزاحم تلفنی #دکتر_عزیزی
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲