eitaa logo
سلام فرشته
195 دنبال‌کننده
1هزار عکس
811 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 دیگر صدای آقای فتحی شنیده نمی‌شود . صورتش پر اشک شده و به سرفه افتاده است. یکی از آقایان ، بلندگو را دست گرفته و روضه می خواند. انگار اینجا، ما هر بار، قلب و چهره مان را با اشک، تطهیر می کنیم و این همه را از شهدا و اهل بیت علیهم السلام داریم. دیگر برایم عجیب نیست که غربت این مکان ها را احساس می کنم. 🔸دیگر باید از فکه هم دل بکنیم. نزدیک ظهر است و گرمای هوا شدیدتر شده. از جا بلند می شویم. پاهای سنگینمان را تا اتوبوس، دنبال خود می کشانیم. جرعه ای آب می نوشم و مشتی آب، به صورتم می پاشم. تشنه ام اما دلم نمی آید بیشتر، خود را سیراب کنم. آن هم اینجا. جلوی تابلوی کوچکی که مقابلم است و روی آن نوشته شده:" فدای تشنگی لبانت یا ابا عبدالله " در کنار سایه کوچکی که اتوبوس‌ها ایجاد کرده اند، چند موکت برای خواندن نماز اول وقت پهن شده است. نماز جماعت را اقامه می کنیم. دقایقی بعد سینی هندوانه های قاچ شده که روی دست چند نفر می چرخد، چشمان همه مان را نوازش می دهد. صدای خنده و شوخی آقایان بلند می شود. سینی به دست خانم ها می رسد. با دیدن هندوانه هایی که به طرز بسیار ناشیانه ای، برش خورده و قسمت شده اند، من هم خنده ام می گیرد. خوردن هندوانه خنک و شیرین در این گرما، حسابی به دهن هایمان مزه می کند. 🔹اتوبوس ها حرکت می کنند. به گفته ریحانه، راه طولانی ای در پیش داریم و برای اینکه این یک جا نشستن، کمتر خسته مان کند و از سفر، بهره بیشتری ببریم، با همراهی بقیه خواهران، ختم صلوات چهارده هزارتایی به نیابت از شهدا، هدیه به معصومین علیهم السلام را شروع می کنیم. مشغول فرستادن صلوات هستم: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.. لابه لای صلوات، به شکرانه تمام نعمت هایی که خدا به من داده، الحمدلله رب العالمین می گویم. ریحانه برگه ای در دست دارد و تعداد صلوات های فرستاده شده خواهران را یادداشت می کند. 🔸دم دمای غروب آفتاب، به مقصد بعدی مان می رسیم. مجتمعی بزرگ که در حیاط ورودی اش درختان سرسبز و بلندی قرار دارد. وارد ساختمان مجتمع که می شویم، چشمانمان سراغ وضوخانه را می گیرد و پاهایمان به آن سمت حرکت می کند. صورت های به گرما نشسته مان را با پاشیدن های مکرر آب، کمی خنک می کنیم. حالمان جا می آید. هنوز تا اذان نیم ساعتی فرصت است. با راهنمایی خادمان، به سمت سالن اصلی مجتمع می روم. پرده را که برای جلوگیری از هدر رفت خنکی کولرها، جلوی در ورودی آویزان کرده اند، کنار می زنم و از دیدن فضای نورانی و بسیار زیبای آنجا، حیرت زده می شوم. دیوارهایی که با خلاقیت بسیار با چفیه و سربند تزیین شده و عکس شهدای تفحص را در آغوش خود گرفته اند. از کنار دیوار، حرکت کرده و عکس ها را یکی یکی از نظر می گذرانم. شهدایی مثل شهید مجید پازوکی و جلال شعبانی وعباس صابری 🔻گوشه ای از سالن با نی های بلند تزیین شده و ضریحی چوبی را چون نگینی در خود، گرفته است. درون این ضریح که با نور سبز، تزیین شده، تعدادی پیکر کفن شده قرار دارد و روی آنها نوشته شده است: "شهید گمنام" 🔹اینجا معراج الشهداست. در مقابل ضریح، زانو می زنم. حالم دگرگون شده است. با چشمانی گریان، به کفن های کوچک شده خیره می شوم. باورم نمی شود در مقابلم چه قرار دارد. با دلی لرزان نجوا می کنم. تازه انگار، صدای مداح را می شنوم که با لحن سوزناکش،" شهید گمنام سلام" را می خواند. من هم زمزمه می کنم: "شهیدگمنام سلام. خوش اومدی مسافر من. خسته نباشی پهلون. شهید گمنام سلام پرستوی مهاجر من صفا دادی به شهرمون ..." 🔸مداح می خواند و من نجوا می کنم. ریحانه گوشه ای نشسته و در حال نوشتن در دفتر خاطراتش است. من هم دفتر کوچکم را در می آورم و مشغول نوشتن می شوم: " فدای دلهای صبور پدران و چشمان منتظر مادرانتان بشوم. آن همه ایثار از شما، مشخص است که از چشمه های فداکار پدران و مادرانتان می جوشد. خوشا به سعادتتان. ایکاش من هم مانند شما بشوم. ریحانه راست می گفت که شهدا ما را دعوت کرده اند و خودشان به خوبی ازمان پذیرایی می کنند. ممنونم. خدایا تو را بر کدام نعمتت شکر کنم. الحمدلله بر همه نعمت هایی که ارزانی ام داشته ای. خدایا، مرا تا وقتی زنده ام، از شهدا دور نکن و اخلاق و رفتارم را شهدایی قرار ده. خدایا، می ترسم از اینکه به قهقرا برگردم و درگیر دنیا و روزمرگی های بی هدف قبلی ام شوم. دستم را بگیر و مرا چون این شهدای والامقام، تربیت کن و شهادت را روزی ام کن." 🔻صدای اذان بلند می شود. دفتر را می بندم. با چفیه، دُرهای روی صورتم را پاک می کنم و برای تشکیل صف جماعت، راهی می شوم. @salamfereshte
شهادت امام جعفر علیه السلام بر شیعیان و شیفتگانش خصوصا مولایمان امام عجل الله تعالی فرجه الشریف تسلیت باد. 🔵ارسال سوالات از طریق "اپلیکیشن پاسخگو " cafebazaar.ir/app/ir.pasokhgoo.app 🔴ارسال سوالات از طریق "وب پاسخگو" User.pasokhgoo.ir 🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی 🔹 @pasokhgoo1 👈
🔸رفتن به خرمشهر و مسجد جامعش، از برنامه های بعدی مان است. خسته ام. بسیار خسته. کمرم کمی تیر می کشد. به نظرم فعالیت زیاد این چند روز، به کمرم فشار آورده. به محض رفتن به اردوگاه، دراز می کشم. ریحانه کنارم می نشیند و کمرم را ماساژ می دهد و سوره حمد می خواند. می گویم: - یادته ریحانه وقتی تصادف کردم.. چقدر بد اخلاق بودما.. ببخشید. دست خودم نبود. احساس فلجی، خیلی بده + می فهمم. اشکالی نداره. طبیعیه. تازه شما که خیلی خوب بودی.. گل بودی. شما ما رو ببخش و حلال کن - فردا قراره کجا بریم؟ + خرمشهر - واقعا؟ مسجد جامع؟ یعنی هنوزم اثر تیرها روی گنبد و دیوارهاش هس؟ + فکر کنم باشه. می ریم می بینیم ان شاالله. - دیگه کجا؟ + لب اروند.. ان شاالله 🔹چقدر غریب می گوید اروند. فکر کنم به خاطر غواص ها و شهادت های مظلومانه شان است که این طور، اروند را غریب و پر احساس می گوید. به خاطر ماساژ از ریحانه تشکر می کنم. چفیه ام را روی چشمانم می اندازم تا نوری که راهرو را در طول شب، روشن نگه می دارد، مزاحم خوابم نشود. نمی دانم بعد از سکوت ریحانه، چقدر طول کشید اما دیگر، چیزی نفهمیدم و خوابم برد. 🔸وسط شب از شدت گرما و صدای گریه بچه ها، از خواب بیدار می شوم. غیر از مادر آن دو بچه، همه خوابند. کولر خاموش است و هوا دم کرده. مادرشان سعی می کند آن ها را آرام کند. به اطرافم نگاه می کنم. به سختی خود را از جا می کنم و بلند می شوم تا کولر را روشن کنم. از آب سرد کن، لیوان آبی برداشته و به سمت مادر بچه ها می روم: - هوا گرمه. شاید تنشنونه. = ممنون. نمی دونم چرا اینقدر بی قراری می کنن. - طبیعیه. احتمالا خسته ان خیلی. می خواین یکی شون رو من بزارم رو پاهام؟ = نه ممنون. ببخشید شما رو هم بیدار کردیم 🔹برای بچه ها صلوات می فرستم تا آرام شوند و بخوابند. مادر بیچاره شان بعد از این همه فعالیت امروز، شب نتواند بخوابد خیلی اذیت می شود. بچه ها کمی آب می خورند. مادر، لباس هایشان را سبک می کند و بادشان می زند. یاد کولر می افتم که هنوز روشنش نکرده ام. دکمه کولر را که می زنم، به بچه هایی که روبروی دریچه های کولر خوابیده اند نگاه می کنم. آرام، پتوها را رویشان می اندازم که از باد مستقیم کولر سرما نخورند. خودم کمی جلوی باد می ایستم تا خنک شوم. 🔻به دنبال ریحانه می گردم. خبری از او نیست. لابد رفته است سرویس بهداشتی. کمی که می گذرد و نمی آید، کنجکاو می شوم که کجاست. چادر رنگی ام را از روی تخت برمی دارم تا به حیاط، سرک بکشم. یکی از دمپایی های آبی رنگ دم راهرو را می پوشم. آرام و بی صدا، تا دم در حیاط می روم. کسی در حیاط نیست. اینجا، شب هایش هم گرم است. کمی جلوتر می روم و اطراف را به دنبال ریحانه، نگاه می کنم. سایه ای می بینم. جلوتر می روم. از چادرش می فهمم ریحانه است که به نماز ایستاده. صبر می کنم تا نمازش تمام شود. می گویم: - دختر تو خواب نداری؟ 🔸فقط لبخند تحویلم می دهد. کنارش می نشینم. نگاهی پر مهر به صورتم می اندازد و لبخند تحویلم می دهد. انگار که لال باشد، حرفی نمی زند. کمی که در سکوت کنارش می نشینم می گویم: - آقا من خوابم می یاد. برم بخوابم؟ + برو عزیزم.. منم ی کم دیگه می یام. از جا بلند می شوم و به رختخواب رفته و خوابم می برد. 🔻امروز قرار است برویم خرمشهر.. این را ریحانه گفته. قرار است برویم لب اروند. یاد اروند، وجودم را به لرزه می اندازد. اروندی که بیرون از اب، نگاهش کنی آرام است و داخلش که بروی، چنان متلاطم که مثل یک گرداب، تو را به درون می کشد. نماز ظهرمان را قرار است در مسجد جامع خرمشهر بخوانیم و قبل از آن، پا در ساحل اروند بگذاریم. 🔹تمام مدتی که در اتوبوس نشسته ایم، ریحانه مشغول ذکر صلوات و استغفار است. حال و هوایش متفاوت است. دلشوره عجیبی دارم. شاید صبحانه ای که خورده ام معده ام را تحریک کرده. اما حال منم خوش نیست. سر به شیشه می چسبانم و بیرون را نگاه می کنم. با صدای کشیدن دستی اتوبوس، نگاهم را به جلو می برم. رسیدیم. همان اروند خروشانی که غواص هایمان را با خود برده است. @salamfereshte
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
مداحی "شهید گمنام سلام" مربوط به قسمت دیشب قلب و دلهایتان پر نور الهی. @salamfereshte
🎥شاهد شماییم 🌸ومَا تَكُونُ فِي شَأْنٍ🌸 🌲 ومَا تَتْلُو مِنْهُ مِن قُرْآنٍ🌲 💧ولَا تَعْمَلُونَ مِنْ عَمَلٍ 💧 💫 إلَّا كُنَّا عَلَيْكُمْ شُهُودًا إِذْ تُفِيضُونَ فِيهِ 💫 🌺ومَا يَعْزُبُ عَن رَّبِّكَ مِن مِّثْقَالِ ذَرَّةٍ فِي الْأَرْضِ وَلَا فِي السَّمَاءِ🌺 🍀ولَا أَصْغَرَ مِن ذَٰلِكَ وَلَا أَكْبَرَ إِلَّا فِي كِتَابٍ مُّبِينٍ 🍀 🍃🌼🍃🌼🍃 🌸ﺩﺭ ﻫﻴﭻ ﺷﻐﻞ ﻭ ﻛﺎﺭﻱ ﻧﻤﻰ ﺑﺎﺷﻲ🌸 🌲ﻭ ﻫﻴﭻ ﺑﺨﺸﻲ ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺳﻮﻱ ﺧﺪﺍﺳﺖ ، ﺗﻠﺎﻭﺕ ﻧﻤﻰ ﻛﻨﻲ ،🌲 💧ﻭ ﻫﻴﭻ ﻛﺎﺭﻱ ﺍﻧﺠﺎم ﻧﻤﻰ ﺩﻫﻴﺪ،💧 💫 ﻣﮕﺮ ﺁﻧﻜﻪ ﻭﻗﺘﻲ ﺳﺮﮔﺮم ﺑﻪ ﺁﻥ ﻛﺎﺭ ﻫﺴﺘﻴﺪ ، ﮔﻮﺍﻩ ﻭ ﺷﺎﻫﺪ ﺷﻤﺎﻳﻴﻢ . 💫 🌺 ﻭ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻭﺯﻥ ﺫﺭﻩ ﺍﻱ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ ﻭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺕ ﭘﻮﺷﻴﺪﻩ ﻧﻴﺴﺖ 🌺 ☘️ﻭ ﻧﻪ ﻛﻮﭼﻚ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺫﺭﻩ ﻭ ﻧﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻧﻴﺴﺖ ، ﻣﮕﺮ ﺁﻧﻜﻪ ﺩﺭ ﻛﺘﺎﺑﻲ ﺭﻭﺷﻦ ﺛﺒﺖ ﺍﺳﺖ.☘️ سوره یونس / آیه 61 @salamfereshte
🔹از اتوبوس ها پیاده می شویم. بلندگو دست آقای فتحی نیست. او را در جمع آقایان نمی بینم. آقای راوی که اسمش را نمی دانم، همه مان را گوشه ای ، نزدیک اروند، جمع می کند. از عملیات والفجر هشت می گوید. اطرافم را نگاه می کنم. دلم می خواهد گشتی بین نی های آن طرف بکنم اما می مانم و گوش می دهم. بچه های کوچک آن مادر، بدو بدو می کنند و پدر و مادرشان به دنبالشان افتاده اند. یکی را پدر بغل می کند و دیگری را مادر. در جمعمان می ایستند و به صحبت های راوی گوش می دهند. 🔸بعد از صحبت ها، به جایگاه کشتی مانندی که لب اروند است می رویم. کنارِ کنارِ آب اروند. زیر پایمان آب است که رد می شود. اطراف را نگاه می کنم. لبه این جایگاه کشتی مانند، طناب کشیده اند و تذکر می دهند که جلوتر نرویم. عقب تر می ایستم و سرم را به جلو خم می کنم به امید اینکه آن لایه متلاطم اروند را که می گویند خروشان است و خشمگین، ببینم. جریان آب، آرام است. هر کس گوشه ای رفته و مسئولین مدام تذکر می دهند که خیلی دور نشوید و لب آب نروید. به سمت نی زارهایی که گوشه سمت راست این جایگاه کشتی مانند است، می روم. نی ها از قد من بلندترند. به آن ها دست می زنم. حس خوبی دارم. برای اینکه از گرمای آفتاب فرار کنم، چفیه ام را روی سر و چادر مشکی ام انداخته ام. از همین نشانه، ریحانه مرا پیدا می کند و با خود به داخل نی ها می برد. 🔹راهرویی از نی هایی که قدشان از تو بلندتر است. دلم می خواهد همین جا زیر اندازی بیاندازم و دراز بکشم و آسمان را نگاه کنم. به ریحانه می گویم: - جون می ده برای قایم شدن. ی زیر انداز بندازی و چایی بخوری + تو این هوای گرم و چایی؟ - خب حالا، یخمک بخوری. مهم اون دراز کشیدن لای این نی هاست.. ببین چقدر بلنده! 🔻با صدای بلندگو، از لای نی ها بیرون می رویم. همه به طرف آقای بلندگو به دست می روند. کمی آن طرف تر، جایگاهی است و سایه زیر سقف آن. برخی ها زودتر از ما، زیر سقف و سایه رفته اند. به اروند نگاه می کنم. دو سربازی که روی عرشه آن جایگاه کشتی مانند ایستاده اند، جا به جا شده اند و با هم صحبت می کنند. 🔸همه زیر سقف رسیده ایم. برخی ها از خستگی، همان جا نشسته اند و چادرهایشان خاکی تر شده است. ما ایستاده ایم. صدای آهنگران از بلندگوی یادمان شهدا که در حال خواندن شعر سبکباران است به گوش می رسد: رفیقان، رسم هم دردی کجا رفت؟ جوان مردان، جوان مردی کجا رفت؟ 🔹 راوی، شروع به صحبت می کند. از رشادت های غواصان که می گوید و از عملیات، باز هم چشم ها گریان می شود. خیلی ها روی زمین نشسته اند. چادرهایشان را روی صورت کشیده اند و ناله سرداده اند. من هنوز ایستاده ام. ریحانه هم سمت راستم ایستاده و شانه هایش می لرزد. راوی، بلندگو را به مداح می دهد و او شور می گیرد. سینه می زنیم. به یاد شب های عملیات.. صدای آهنگران با صدای گریه و ضجه جمع، قاتی می شود: بیا باز امشب ای دل در بکوبیم بیا این بار محکم تر بکوبیم 🔸مداح روضه می خواند و همه مان به یاد سالار شهیدان، ناله می زنیم. مداح هم خودش به گریه افتاده و نمی خواند. آهنگران اما، هنوز دارد می خواند: بکوب ای دل،‌ مشو نومید از این در بکوب ای دل هزاران بار دیگر 🔻صدای شعرخوانی مداح، روی صدای آهنگران می آید. همه با مداح، دم می گیریم و گریه می کنیم. مداح سلام می دهد: "السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین. و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین. "دیگر، صدای مداح نمی آید اما هنوز، صدای گریه ها قطع نشده است. نمی دانم این همه اشک را این روزها، از کجا آورده ام. صدای آهنگران قلبم را نوازش می دهد و من هم همراه او، زمزمه می کنم: الا! ای عاشق اندوه گینم نمی خواهم تو را غمگین ببینم اگر آه تو از جنس نیاز است در باغ شهادت باز، باز است 🔹تکانی سمت راستم ایجاد می شود. چادر را از صورتم کنار می زنم. یکی از خانم ها در حال دویدن است. سرعتش زیاد است و باد، انتهای چادرش را تکان تکان می دهد. حساس می شوم. چرا می دود؟ @salamfereshte
💎وصیّت‌نامه‌‌ی امام را بخوانید ✨به جوانها توصیه میکنم وصیّت‌نامه‌‌ی امام را بخوانید؛ ☘️شما امام را ندیده‌اید امّا امام مجسّم در همین وصیّت‌نامه، بیانات و گفتارها است. 🍃محتوای آن امامی که توانست دنیا را تکان بدهد، همین چیزهایی است که در این وصیّت‌نامه و مانند اینها هست. 📚بیانات مقام معظم رهبری دامت برکاته در تاریخ ۱۳۹۵/۰۸/۲۶ @salamfereshte رحمه الله علیه
🔹از جا بلند می شوم. نمی دانم چه کار کنم. یعنی چه شده؟ او به همان جایگاه کشتی مانند می رسد و درون آب، شیرجه می زند. ترس، تمام وجودم را چنگ می زند. ریحانه است. فریاد می زنم:" ریحانه" مثل تیر از چله کمان رها شده، به سمت اروند می دوم. ریحانه با چادر، در آب، شنا می کند. کمرم تیر می کشد. همان طور که می دوم، مستاصل به اطراف نگاه می کنم و فریاد می زنم:" آقا سعید. آقا طیب. " مسئول پایگاه بسیج، آقا طیب، به سرعت می دود. از من رد می شود و بی معطلی، درون آب می پرد. سربازها کجا هستند. مادر بچه ها دنبال بچه هایش می گردد. بچه ها نیستند. به لب اروند می رسم. فریاد می زنم: "ریحانه. ریحانه. " فریادم بیشتر شبیه جیغ زدن است. صدای همهمه از پشت سرم می آید. لب کشتی می نشینم و ضجه می زنم ریحانه. 🔸 سربازها سوار قایق شده اند و موتورش را روشن کرده اند. جلیقه نجات و طناب دارند و من فقط فریاد می زنم. طناب لب کشتی سرجایش نیست. ریحانه از آب بیرون می آید. یکی از بچه ها روی دستش است. کمی معطل می کند. انگار طنابی به کمرش می بندد. یکی از پایه های طناب که به گوشه کشتی پیچ شده است، تکان تکان می خورد. نگاهش به آقا طیب که می افتد به سختی از درون آب می گوید: بچه. و خودش مجدد زیر آب می رود. فریاد می زنم. عده ای ما را از لب آب دور می کنند. 🔹مادر بچه ها که تازه فهمیده چه شده، جیغ می زند. پدر بچه ها نعره می کشد و بقیه سعی می کنند آرامشان کنند. من هم فقط ریحانه را فریاد می کنم. می خواهم درون آب بپرم و ریحانه را نجات بدهم. جلویم را می گیرند. چفیه ام درون آب می افتد. قایق به بچه که روی دست آقا طیب است، می ایستد. بچه را از آب بیرون می کشند. سرفه می کند. صدای خوشحالی جمعیت می آید که: یکی شون رو نجات داد! 🔸به دنبال ریحانه، اطراف را نگاه می کنم. نیست. هیچکس نیست. آقا طیب رد طناب را گرفته و به سمتی شنا می کند. به سمت پایه پیچ شده لبه کشتی که کمی کج شده می روم و سفت آن را می چسبم و یا زهرا یا ابالفضل می گویم. بچه دیگر از آب بیرون می آید. روی سر ریحانه است. به سختی او را روی سرش نگه داشته. حرکتی نمی کند. بچه را به پهلو گرفته و می خواهد طناب را به او ببندد. انتهای طناب را درون دستش می بینم. خدا خدا می کنم بتواند . چادرش به عقب کشیده شده و از سرش رها می شود. سر ریحانه زیر آب می رود. بچه هم تا گردن زیر آب می رود. حال خودم را نمی فهمم. فقط پایه طناب را چسبیده ام و دست دیگران را که سعی می کنند مرا از زمین بلند کنند، پس می زنم و یا زهرا می گویم. 🔹آقا طیب طناب درون قایق را به سمت ریحانه می اندازد و خودش به سمت او شنا می کند. طناب زیر آب می رود. اقا طیب به بچه رسیده است و بچه را بالاتر از سطح آب گرفته و فریاد می زند: زود زود. قایق کنار او می ایستد. به محض اینکه بچه را می دهد، به همان سمتی که چادر ریحانه رفته است، شنا می کند. زیر آبی می رود. یک نفر دیگر درون قایق ایستاده و طنابی به کمرش بسته و درون آب شیرجه می زند. حال بچه دوم خراب است. روی شکمش را فشار می دهند و تنفس دهان به دهان می دهند. موتور قایق روشن می شود و قایق به سرعت، خود را کمی آن طرف تر، به لب اروند می رساند. یک نفر بچه دوم را روی دست گرفته. به سرعت از لبه قایق، جهشی به سمت خشکی می کند و به سمت نیروهای اورژانس می دود. چند سرباز، بچه دیگر را تحویل می گیرند و او را هم به سمت ماشین اورژانس می برند. پدر بچه ها به سمت آن ها می دود. لابلای گریه هایم، خدا را شکر می کنم. 🔻دنبال ریحانه می گردم. دماغه قایق بالاتر از سطح آب است و به سرعت، به وسط اروند می رود. از ریحانه خبری نیست. فریاد می زنم و گریه. خانم ها مرا به زور بلند می کنند و عقب می برند. نگاهم به اروند خشک شده. یاد حرفهای راوی می افتم: " اروند یعنی وحشی. سطح آب، آرام است اما زیر آن، جریان شدید و متلاطمی دارد و غواصان را به درون خود می کشید" صدای مردی بلند می شود:" اونجاست. " 🔸چشم می گردانم. سر آقا طیب را می بینم که از آب بیرون آمده و ریحانه را با خود به کناره می کشاند. او را به درون قایق می کشانند و بعد آقا طیب و مرد دیگری که درون آب رفته بودند وارد قایق می شوند.از اینکه ریحانه را نجات داده اند خوشحال می شوم. از جا بلند شده و به سمتی که قایق می رود، می دوم. @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید اگر می خواهید معنویت مثل چشمه ای از شما سرازیر بشه و بدون اجبار و اکراه، تشنگان بنوشند و به سوی او بشتابند، راهش این است... @salamfereshte
🔹نمی گذارند جلو بروم. چند نفری ریحانه را روی دست گرفته و از قایق بیرون آورده و روی برانکارد می گذارند. چشمانش بسته است و دهانش نیمه باز. دستش را که روی بدنش گذاشته بودند، در همین چند تکان جزئی، سر می خورد و می افتد. چهارنفری سر برانکارد را گرفته و به سمت ماشین اورژانس می دوند. من هم به همان سمت می دوم و فریاد می زنم: ریحانه. کمرم تیر می کشد و زمین می خورم. سعی می کنم بلند شوم اما نمی توانم. اختیار پاهایم دست من نیست. کمرم به شدت درد می کند. گریه می کنم و فریاد می زنم: ریحانه. 🔸چند نفر مرا بلند می کنند اما روی پا نمی توانم بایستم. احساس فلجی می کنم. باز هم پاهایم را حس نمی کنم. گریه ام شدیدتر می شود. خواهرا مدام می گویند وایسا. چی شده؟ می گویم : نمی توانم و همان جا روی زمین ولو می شوم. سعی می کنند مرا از جا بلند کنند. پاهایم روی زمین کشیده می شود. هیچ حسی ندارم. فریاد می زنم: ولم کنید. من فلج شده ام و گریه را سرمی دهم: ریحانه.. ریحانه.. تمام چادرم خاکی شده است. دلم می خواهد صورت بر زمین بگذارم و بمیرم. رد برانکارد را می گیرم که سوار امبولانسش می کنند. صدای آژیرش بلند می شود. دیگر دستم به ریحانه نمی رسد. "ریحانه کجایی که من اینجا فلج افتاده ام. من فقط تو را داشتم ریحانه.." ضجه می زنم: ریحانه. فقط گریه می کنم. صورت بر خاک می گذارم. چشمهایم را می بندم و گریه می کنم. - خانم مولایی.. خانم مولایی.. حالتون خوبه؟ 🔹صدا برایم آشناست. مهربان و نگران صدایم می زند. چشم هایم را باز می کنم و در کاسه می چرخانم ببینم کیست. نور خورشید به صورتم می تابد. چیزی نمی بینم. چند نفر کمکم می کنند بنشینم. به سختی می نشینم. لیوان آبی جلوی دهانم می گیرند. با اصرار آن را به دهانم می ریزند. نمی خواهم چیزی بخورم. نمی خواهم کسی را ببینم. همان صدا باز هم می آید: - خانم مولایی.. حالتون خوبه؟ بهترین؟ 🔸صدا از روبرویم است. مردی که روبرویم نشسته. صورتش را تار می بینم. کمی که می گذرد، چهره اش برایم واضح می شود. فقط می گویم: ریحانه و دوباره گریه می کنم. می گوید: - می تونین بلند شین؟ مجدد تکرار می کند. همان طور که گریه می کنم می گویم: - نمی دونم. نمی تونم. 🔻از جا بلند می شود و می رود. روی دست یکی از خواهرانی که پشتم نشسته ولو می شوم و لای پر چادر مشکی اش، گریه می کنم و ریحانه را صدا می زنم. آن خانم مرا نوازش می کند. یاد نوازش های ریحانه می افتم. کجا رفتی ریحانه؟ صدای چند مرد می آید که می گویند: عقب بایستید.. دورشون رو خلوت کنین. و صدای آقا سعید که مجدد می پرسد: حالتون بهتره؟ جوابی نمی دهم. جوابی ندارم که بدهم. خواهران سعی می کنند مرا روی برانکاردی که آورده اند، بخوابانند. چشمانم را می بندم. یاد روزهای بیمارستان که مرا از این تخت به آن تخت می کردند می افتم. هیچ حسی در پاهایم ندارم. از زمین کنده می شوم و روی برانکارد گذاشته می شوم. 🔹چشمانم را باز نمی کنم. نمی خواهم کسی را ببینم. ایکاش خودم را برای نجات ریحانه به آب می زدم تا اروند، مرا به عمق بکشاند. گریه می کنم. حتی سوزشی که در دستم احساس می کنم، باعث نمی شود چشمهایم را باز کنم. صداهای اطرافم را مبهم می شنوم. همه با هم حرف می زنند و هیچکس حال مرا نمی داند. صدای آژیر آمبولانس و بسته شدن در ماشین که بلند می شود، چشمانم را باز می کنم. عقب آمبولانس تنها هستم. بی صدا گریه می کنم. ماشین حرکت می کند. 🔸از این تخت به آن تخت برده می شوم. سرمی که به دستم وصل کرده اند، روی قفسه سینه ام سنگینی می کند. حتی تحمل همان را هم ندارم. به دنبال ریحانه می گردم اما او را نمی بینم. تخت را از سراشیبی بالا می برند. از در که رد می شویم، بوی الکل و هوای خنک، به جانم می نشیند. یاد ایامی که در بیمارستان بوده ام می افتم. صدای خانمی می آید که می گوید: - چشمهاتو باز کن عزیزم. حالت خوبه؟ بهتری؟ می تونی حرکت کنی؟ 🔻لحن مهربانش را دوست ندارم. فقط ریحانه حق دارد به من بگوید عزیزم و مرا این طور پر مهر، خطاب قرار دهد. صدای آشنا و نگران مردانه ای می شنوم که می گوید: - خانم مولایی. صدای ما رو می شنوین؟ چشمهاتونو باز کنین. 🔹چشمهایم را باز می کنم. نور سفید رنگ چراغ های سقف، به چشمم می خورد. خانم پرستار کنارم ایستاده و آقا سعید پشت سرشان دیده می شود. خانم پرستار می گوید: - عزیزم می تونی بشینی؟ 🔻و چند بار تکرار می کند. از آقا سعید خجالت می کشم و سعی می کنم بر حال خرابم مسلط شوم. فشار می آورم که بنشینم اما نمی توانم. @salamfereshte
🌺الإمامُ الصّادقُ عليه السلام : ثلاثةٌ تُورِثُ المَحبَّةَ : الدِّينُ ، و التَّواضُعُ، و البَذْلُ . 🌸 سه چيز محبّت مى آورد: ديندارى، فروتنى و بخشندگى. 📚تحف العقول : 315 . 🔵ارسال سوالات از طریق "اپلیکیشن پاسخگو " cafebazaar.ir/app/ir.pasokhgoo.app 🔴ارسال سوالات از طریق "وب پاسخگو" User.pasokhgoo.ir 🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی 🔹 @pasokhgoo1 👈
🔻با شرمندگی از حضور آقا سعید، جواب پرستار را صرفا به نمی توانم گفتن، می دهم. اشکم سرازیر می شود. دلداری ام می دهد که با استراحت خوب می شود و آمپولی داخل سرم تزریق می کند و می رود. آقا سعید هم پشت سر پرستار می رود. چشمانم را می بندم. بوی الکل حالم را به هم می زند. می خواهم عق بزنم. به زور جلوی خودم را می گیرم. دست دیگرم را بالا می آورم. بالا می آید. بازویم را روی چشمانم می گذارم و گریه می کنم. 🔹صدای ریحانه می آید: + نرگس جون.. نرگس جون. دختر پاشو چیه خوابیدی؟ ناسلامتی اومدیم راهیان اونوقت تو رفتی بیمارستان؟ بلند شو دختر. از کاروان عقب می مونی. 🔻دنبالش می گردم. کنار تختم ایستاده و مرا نوازش می دهد. می گویم که نمی توانم و دوباره فلج شده ام. مرا به پهلو می چرخاند و کمرم را ماساژ می دهد و سوره حمد می خواند و سوره حمد می خواند و سوره حمد می خواند. گردنم را کج می کنم و نگاهش می کنم. از همان لبخندهای همیشگی و پر مهرش تحویلم می دهد. گریه می کنم و می گویم: - ریحانه + جانم عزیز دلم. 🔸آنقدر ناز و مهربان قربان صدقه ام می رود که گریه ام بیشتر می شود: - خیلی دوستت دارم ریحانه. خیلی ترسیدم . خیلی. + می دونم. منم دوستت دارم نرگس جون. 🔹پیشانی ام را می بوسد و همان طور که کمرم را ماساژ می دهد، سوره حمد می خواند و می خواند و صدایش در گوشم می پیچد. صدایش آرامم می کند. دیگر گریه نمی کنم و خیره، صورت به لبخند نشسته اش را نگاه می کنم. 🔻با صدای فریادی چشمانم را باز می کنم. روی تخت بیمارستان هستم و پرده های اطرافم همه کشیده است. صدای فریاد از تخت کناری می آید. نمی دانم کیست و چرا فریاد می زند اما می فهمم تمام لحظات قبل را خواب دیده ام. حتما داروی آرام بخش تزریق کرده بودند که خوابم برده. دستم را به سختی بالا می آورم. موهایم را که از زیر مقنعه، بیرون آمده، داخل می کنم. انگشت اشاره ام را در گوشم فرو می کنم که صدای فریاد تخت کناری را نشنوم. 🔸 خانم پرستار پرده را کنار زده و داخل می آید. سِرُم را عوض می کند. انگشتم را در می آورم. ابروانم از صدای داد و فریاد های تخت کناری چین می خورد. " پرونده ات رو هم از بیمارستان قبلی که بستری بودی گرفتیم. ی عکس ازت می گیریم و می ری بخش. به خاطر شوک عصبی که بهت وارد شده، این طور شدی. اون خانم دوستت بود؟ - بله. بهترین دوستم. عزیزم بود. خواهرم بود. 🔻اشکم جاری می شود. " جریانش رو شنیدم. جون دوتا بچه رو نجات داد. کار خیلی بزرگی کرد. - الان کجاست؟ شما نمی دونین؟ 🔹همان طور که امپول زرد رنگی را در سِرُم فرو می کند، می گوید : " بیمارستان دیگه تحت مراقبته. براش دعا کن." و بی هیچ حرفی دیگری می رود. چهره بی روح و دستان آویزان ریحانه روی برانکارد، جلوی چشمانم است. او کسی نبود که اجازه بدهد چند مرد نامحرم، بی چادر، او را ببینند. اشک می ریزم. دلم می خواهد برخیزم و به دیدنش بروم. 🔸مجدد پرده کنار می رود. چند نفر از خواهران کاروان داخل می شوند و حال و احوال می کنند. حوصله شان را ندارم. می گویند برای سلامتی ریحانه و من، ختم دعای فرج و صلوات و قرآن گرفته اند و تا حالا، ختم صلوات ها تمام شده است. با حرفهایشان حالم بهتر می شود. می ترسم بپرسم به ملاقات ریحانه هم رفته اند یا نه. انگار از این ترس من خبر داشته باشند، می گویند که حالش خوب است. نمی دانم احساس آرامشی که از این خبر به من دست می دهد چشمانم را خمار می کند یا آمپول های تقویتی و آرام بخشی که در سِرُم تزریق شده، اما هر چه هست، به سختی پلک هایم را باز، نگه می دارم. آن ها هم می فهمند و به جز یکی شان، همه می روند. 🔹او، پرده را کامل می کشد که راحت باشم و کنارم می نشیند. جثه کوچکی دارد. صدایش ظریف و کمی تیز است. آبمیوه ای برایم باز می کند. کمی می خورم و می گویم: - من پارسال تصادف کرده بودم و فلج شده بودم. الان هم دوباره.. 🔻نمی گذارد حرفم تمام شود و با امیدواری می گوید: = الان فقط ی شوک عصبی بهت وارد شده. دوستت حالش خوبه و یکی دو روز دیگه مرخص می شه. اینم برای احتیاط تحت مراقبت گذاشتنش. شما هم کمی که آروم بشی حالت خوب می شه نگران نباش. مگه می شه شهدا کسی رو دعوت کنن و با حال خراب برش گردونن؟ 🔹یادم می افتد که ریحانه چقدر برای سلامتی من به شهدا و اهل بیت متوسل شده و سرپا شدنم را از همان ها بود که داشتم. اسمش را می پرسم و می گویم: فریده جان، برام دعای توسل می خونی؟ گوشی اش را در می آورد و برای اینکه صدایش را دیگران نشنوند، خیلی آرام، نزدیک گوشم، شروع به خواندن می کند: اللّهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ وَأَتَوَجَّهُ إِلَيْكَ... @salamfereshte
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧بشنوید: الگوی جوانان چه کسانی هستند؟ 🔵ارسال سوالات از طریق "اپلیکیشن پاسخگو " cafebazaar.ir/app/ir.pasokhgoo.app 🔴ارسال سوالات از طریق "وب پاسخگو" User.pasokhgoo.ir 🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی 🔹 @pasokhgoo1 👈
🔹کتاب را تمام می کنم. صدای زنگ گوشی بلند می شود. مادر است. می گویم بهتر هستم و می توانم کمی بنشینم. حال ریحانه را می پرسد. خودم ندیده ام اما می گویند خوب است. همان ها را به مادر می گویم. من هم حال مادر را می پرسم. او هم از جایش برخاسته و کمی می تواند راه برود. خبر خوشحال کننده ای است. گوشی را که قطع می کنم، به کمک فریده خانم که این دو روز در بیمارستان کنار من مانده، می نشینم و با حمایتش، از تخت پایین می آیم. باید کمی راه بروم. برایم عصا آورده است و حواسش حسابی هست که زمین نخورم. کمرم تیر می کشد. باید بهتر شوم. ام آر آی و سی تی اسکن، همه خوب بودند و نظر اولیه دکتر مبنی بر شوک عصبی، تایید شده است. 🔸ساعت ملاقات، بچه ها و مسئولین کاروان می آیند. آقا سعید هم هست. بسته ای را روی میز می گذارد و بی هیچ حرفی، کنار بقیه می ایستد. همه که می روند، بسته را باز می کنم.کتاب است. این دو روز، همین خواندن کتاب بوده که سرپا نگهم داشته است. فریده خانم می گوید: آن کتاب قبلی را هم همان آقا آورده بودند. خدا خیرشان بدهد. به خود می گویم زودتر خوب شو که سه روز دیگر اردو تمام می شود. برای همین سعی می کنم غذاهایی که فریده خانم برایم می آورد را خوب بخورم و تمرین هایی که از پارسال یادم مانده را انجام دهم. 🔹کاروان در راه برگشت اند و من دیگر مرخص شده ام اما قرار است که من و فریده خانم، فردا حرکت کنیم. باز هم از عصا کمک می گیرم و خود را به محل اسکانی که برایمان در نظر گرفته، می رسانم. وسایلم همه آنجاست. وسایل ریحانه هم آنجاست. او، هنوز هم در بیمارستان است. شاید امروز بتوانم به دیدنش بروم. می دانم از اینکه سر کیفش بروم ناراحت نمی شود. ساکش را باز می کنم. چشمم به دفتر خاطراتش می افتد. اشک در چشمانم حلقه می زند. بازش می کنم: "ساعات آخر شب است. همه جا را خواب گرفته اما مرا گویی به قهوه ای تلخ بسته باشند، هوشیاری است که در اغوش گرفته. حس زیبای بیداری و دیدن. و تو قرار است کجا بروی؟" 🔸چند خط دیگر هم نوشته که هر چه سعی می کنم نمی توانم بخوانم. نمی دانم چه نوشته. بعد از آن را می خوانم: "همیشه با خود فکر می کردم شهدا، نگران بعد از خودشان نبوده اند؟ اینکه مادر و زن و فرزندشان چه می کشند؟ اما حالا می فهمم وقتی تو که از مادر مهربان تری، رب همه مان هستی، دیگر نگرانی چرا! خدایا، ما را مصفی پیش خود ببر" 🔻قلبم به تپش افتاده است. فریده خانم برای جمع کردن وسایلم می آید. می گویم: - کی می تونم برم دیدن ریحانه؟ چهره اش به غم می نشیند و می گوید: =باید با اقا طیب هماهنگ کنیم - مگه آقا طیب نرفته اند؟ = نه هنوز. ایشون هستند تا با هم برگردیم. - پس بهشون بگید. ممنونم. 🔹سوار ماشین می شویم که به دیدن ریحانه برویم. دلم شور می زند. اگرچه گفته اند حالش خوب است و رو به بهبود اما نمی دانم چرا دلم شور می زند. از ماشین به کمک فریده خانم پیاده می شوم. آقا طیب به بیمارستان می رود و من به سختی با کمک عصا، چند قدمی برمی دارم. آقا طیب، ویلچر می آورد. خدا خیرشان بدهد. روی ویلچر می نشینم. آن را هل می دهند و داخل بیمارستان می شویم. قبلا با نگهبان و دربان آسانسور هماهنگ شده است. از آسانسور بالا می رویم. وارد بخش آی سی یو می شویم. چرا اینجا؟ مگر نگفته اند ریحانه حالش بهتر است؟ روی ویلچر نشسته ام و چیزی نمی بینم. 🔸دیوارهای شیشه ای را رد می کنیم. چند پرستار و دکتر، از کنار میز انتهای سالن جدا شده و نزدیک می شوند و اجازه ورود می دهند. ولیچر که جلو می رود، چشمانم به ریحانه می افتد که روی تخت، دراز کشیده است و لوله ها، به بینی و دهانش وصل اند. جلو می روم. بعض گلویم را فشار می دهد. سِرُم در دستش است. کنار تختش که می رسیم، صدای دستگاه هایی که به او وصل است در گوشم می پیچد. ضربان قلبش را روی دستگاه می بینم. می زند. پس زنده است. می خواهم فریاد بزنم که پرستار می گوید: " از همان موقعی که آوردند، تو کماست. چند بار احیا شده... 🔻اشک می ریزم. ریحانه ی من در کماست. ریحانه جانم.. عزیزم.. فدایت شوم از جا بلندشو. ریحانه جان من به خاطر تو اینجا آمده ام. بلند شو با هم به خانه برویم. گریه می کنم. دست سردش را می گیرم و به صورت می گذارم. فریده خانم کنارم زانو زده است و می گوید: = همه فکر می کنیم به خاطر تو تا الان پرواز نکرده و صبر کرده. 🔹این جمله در گوشم بارها تکرار می شود. به خاطر تو پرواز نکرده. نه من اجازه پرواز به تو نمی دهم. تو باید برگردی. پس آن همه کارهایی که برایم کردی چه؟ مادرت چه؟ @salamfereshte
🌹🌹ولادت حضرت معصومه(سلام الله علیها) و روز دختر مبارک باد.🌹🌹 @salamfereshte
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به یکی از دختران خوب و باهوشمان و اجرا، از خانم 11 ساله احسنت به این دختر عزیز و کوشا..🌹🌹🌹 👏👏👏❤️❤️ منتظر و های بعدی تان هستیم. @salamfereshte
🔹صدای حاج خانم را می شنوم که اشک می ریزد و می گوید: " نرگس جان. عزیزم.. آروم باش. 🔸سر بلند می کنم. واقعا حاج خانم اینجاست. فکر می کنم این ها همه خواب است. آقا سعید هم هست. چشم می گردانم ببینم مادر نیست. بابا چی؟ فرزانه و دختر خاله ها.. خواب است دیگر. لابد همه می آیند.. نه. فقط حاج خانم است که سعی می کند مرا آرام کند. بلند بلند گریه می کنم. دست زهرا خانم را می گیرم و می گویم: - ریحانه نباید بره. شما که خوب می دونین چقدر ما با هم دوست بودیم. چه آرزوها داشته زهرا خانم گریه می کند و می گوید : "به همه آرزوهاش رسید. - یعنی چی؟ کجا به آرزوهاش رسید؟ مگه آرزوش جز خدمت و انجام وظیفه بوده؟ مگه جز تربیت نسل جوان بوده؟ اون هنوز ازدواج نکرده؟ مگه نمی گفت آقا گفتند فرزند زیاد بیارید. اون که هنوز بچه ای نیاورده. هنوز کلی کار داره وظیفه داره. من حالیم نمی شه. 🔻با کمی ضرب، روی دست ریحانه می زنم و می گویم: - نامرد. دِ پاشو بریم .چیه راحت گرفتی خوابیدی؟ خودت می یای تو خواب من، می گی پاشو! اونوقت خودت می خوابی! 🔹دیگر گریه و زاری نمی کنم. خشمگینم. از روی ویلچر بلند می شوم. پاهایم قدرت زیادی دارد. نگاهی به ریحانه می کنم و می گویم: - ازت ناامید شدم. دیگه دوست ضعیفی مثل تو رو نمی خوام. 🔻راهم را می کشم و از بخش بیرون می روم. فریده خانم دنبالم می آید. کمرم تیر می کشد اما مهلش نمی گذارم. زیر لب، بلند بلند می گویم: - یا از جات بلند می شی یا نه من نه تو. 🔸پایم را از در بیمارستان که بیرون می گذارم، هُرم گرما به صورتم می زند. فریده خانم دستم را می گیرد. به ضرب، دستم را از دستش رها می کنم و می گویم: - آقا طیب کجاست؟ باید منو ببرن جایی. 🔻آقا طیب و اقا سعید می آیند. با تحکم می گویم: - من همیشه عادت داشتم برم گلزار شهدا. شهدای گمنام. نمی دونم اینجا گلزار کجاست. منو ببرید پیش شهدای گمنام. - حتما. بفرمایید 🔹تاکسی می گیریم و سوار می شویم. برای اینکه با نامحرم تنها نباشم جلوی آمدن فریده خانم را نمی گیرم. دیگر گریه نمی کنم. تصمیم ندارم تا خود گلزار شهدا، هیچ اشکی بریزم. از خیابان ها رد می شویم. به تک تک مردم که راه می روند نگاه می کنم اما هیچکدام را انگار نمی بینم. دفتر خاطرات ریحانه را از کیفم بیرون می کشم. ورق می زنم و دنبال چند دعای مجربی که قبلا نشانم داده بود می گردم. پیدایش می کنم. کلامی از آیت الله بهجت. روایت هایی و دعاهایی. انگشتم را لای صفحه نگه می دارم و دفتر را می بندم. به فریده خانم می گویم: - ببخشید دستمال کاغذی دارید؟ 🔸دستمال را می گیرم و لای همان صفحه مدنظرم گذاشته و آن را درون کیف می گذارم. به گلزار می رسیم. پیاده می شوم. هیچ توجهی به کمر و پاهایم ندارم. محکم و تند، حرکت می کنم. احساس قدرتی عجیب دارم. مزار شهدای گمنام را رد می کنم. تک به تک صدایشان می زنم: - شما عزیز گمنام شهید.. شما عزیز گمنام شهید.. شما.. 🔹یک دور همه را می زنم و صدایشان می کنم و تقریبا وسط جمعشان می نشینم و می گویم: - همه شما عزیزان شهدای گمنام را به پهلوی شکسته حضرت زهرا، مادرتان، قسم می دهم. خدایا، تو را به این شهدا و پنج تن آل عبا و محسن شهید تک بانوی عالم قسم می دهم، قسم می دهم.. گفته اند قسم دادن به پهلوی مادر رد خور ندارد.. همان مادری که در کوچه به صورتش سیلی زدند. همانی که پهلویش را شکستند.. 🔻صدای گریه به گوشم می رسد. توجهی نمی کنم. همان طور جدی و نیمه بلند ادامه می دهم: - باز هم قسمتان می دهم به پهلوی شکسته حضرت زهرا، سلام الله علیها که محبوب پیامبر بود و هست.. 🔸به سجده می افتم و با گریه ادامه می دهم: - حضرت ایت الله.. گفتید در سجده اگر گریه کنی و حاجت بخواهی رد خور ندارد. دروغ از شما نشنیده ام. در سجده، بین مزار شهدا، دارم گریه می کنم و همه تان را به پهلوی شکسته مادرتان قسم می دهم ریحانه را به زندگی برگردانید.. 🔹اشک می ریزم و با خدا حرف می زنم. با پیامبر.. هر چه در چنته دارم رو می کنم. تا به حال این طور از خود بی خود نشده ام. فریده خانم به شانه ام می زند و صدایم می کند. به خود می آیم. سرم داغ شده است. نمی دانم چقدر وقت است اینجا هستم. از سجده بلند می شوم. سرم گیج می رود. لیوان آبی دستم می دهد. اشک هایم را پاک می کند. تشکر می کنم و می گویم: - من از اینجا بلند نمی شوم تا حاجتم را ندهند. قضا با دعا رفع می شود. سلاح من گریه است.. گریه را خوب یاد گرفته ام. شما برید اذیت نشین. @salamfereshte
سلااام و رحمت خدا بر همه مخاطبان عزیز کانال سلام فرشته الهی که حال دلتون به برکت خوب و عالی باشه و زندگی پر از رحمت و توفیقات خاص الهی رو سپری کنین.🙏🌹🌹 امشب، قسمت آخر در کانال قرار داده میشه. از همگی به خاطر همراهی تون بسیار سپاسگذارم و التماس دعای ویژه دارم. امیدوارم لحظات خوشی رو با این و ، سپری کرده باشین و حسااابی، دل و قلبتون به ، مشغول شده باشه.. فدای محبت و مهر و لطف همه تان.. دعاگویتان هستم🌼🌸🌹🌹 @salamfereshte
🔹دفتر را باز می کنم و دعاها را با توجه تمام و اشک می خوانم. هر از گاهی نگاهم به مزار شهدا می افتد و باز هم قسمشان می دهم. حواسم به اطرافم نیست. همه دعاهایی که ریحانه نوشته است را بارها می خوانم و می خوانم و گریه می کنم. این ها دست خط ریحانه است که نوشته این دعا مجرب است. رد خور ندارد. به یاد چیزی می افتم. دستانم را بالا می برم و ده بار خدا را صدا می زنم. با اشک: یارب یارب یارب یارب.. می گویم: " ده بار صدایت زدم و تو الان به من گفته ای لبیک.. بگو.. حاجتت چیست.. می خواهم بگویم مگر نمی خواهی حرف ولی خدا زمین نماند. این آرزوی ریحانه بود که نسل صالح و عالم و خدمتگزار اسلام و مردم داشته باشه. حالا ریحانه هیچ. ولی امرمان امر کرده. نگذار حرفش زمین بماند. ریحانه را برگردان و به او فرزندان صالح و سالمی بده که نور چشم ولی خدا باشن. این آخرین برگ من است که تو خودت یادم انداختی. اگر نمی خواستی برش گردانی که مرا به اینجا نمی کشاندی. این همه اشک را به من نمی دادی. این همه حال و حضور را نصیبم نمی کردی. تو را به پهلوی خانم قسمت می دهم او را صحیح و سالم برگردان و عمری با عزت و در رکاب مولا به او ببخش" 🔻به سجده می روم و گریه می کنم و همان طور می مانم.. اشک و گریه و درخواست نه دیگر فقط برای ریحانه. برای همه بیماران. برای همه آنانی که ازدواج نکرده اند. برای همه آنانی که بچه ندارند. برای زیادتر شدن نسل شیعه.. لابلای خواسته هایم می گویم بارها که "خدایا، سلاح من اشک است. این را خودت داده ای. هم سلاح بودنش را. هم اشکش را. و من همه را به پایت می ریزم. تو خودت گفته ای مرا بخوان. من خواندم. دعوتت را اجابت کردم." 🔸دستی را روی شانه ام احساس می کنم. سر بلند می کنم. فریده خانم است. لیوان شربتی دستش است. می گیرم و می خورم تا چشمانم اشک بیشتری تولید کنند. کنارم می نشیند و دعای توسل می خواند. آرام آرام با او می خوانم. آقا طیب را دورتر، سر مزار شهیدی دیگر می بینم که نشسته است. خدا خیرش بدهد که مرا اینجا آورد. حال دلم شاد می شود. نمی دانم چرا به توسل به خانم که می رسیم، عجیب دلم شاد می شود. دعای توسل را تمام می کنیم. فریده خانم از جا بلند می شود. من هم بلند می شوم و به نماز می ایستم. 🔹نماز استغاثه به حضرت صاحب الزمان .. نمازم تمام می شود، فریده خانم برمی گردد. به نماز می ایستد. دعایش را می خوانم:" سلام الله الکامل التام. الشامل العام. و صلواته الدائمه و برکاته القائمه التامه" به یاد سحرهایی که این دعا زیر آسمان، در حیاط خانه مان می خواندم می افتم. "علی حجه الله و ولیه فی امره و بلاده و خلیفته علی خلقه و عباده" به یاد خوشحالی ریحانه می افتم، آن زمانی که فهمید این دعا را حفظ شده و انس خاصی با آن گرفته ام.. "و سلاله النبوه و بقیه العتره و الصفوه. صاحب الزمان و مظهر الایمان".. می خوانم و با همان حالت اشک و گریه و توسل، برای همه دعا می کنم. این بار دیگر نه فقط ریحانه. نه فقط مردم ایران. همه مردم جهان. با تمام وجودم.. 🔻به سجده می افتم و خدا را شکر می کنم. سکوت و شادی عجیبی بر قلبم حاکم می شود. به مزار شهدا نگاه کرده و از طرف همه مومنین و شیعیان و اولیاء و انبیا برای تک تک شان صلوات فرستاده و هدیه صاحب الزمان می کنم. هوا رو به تاریکی رفته است. به صورت فریده خانم لبخند می زنم. می دانم متعجب شده است. تشکر می کنم که همراهی ام کرده. می پرسد: = بازم بمونیم؟ - تا ریحانه از کما در نیاد من از اینجا نمی رم. الانم می خوام برم برای تجدید وضو. شما برگردین اردوگاه. = نیازی نیست. با هم می ریم اردوگاه. - نمی یام. قسم خوردم تا به هوش نیاد از اینجا نمی رم = منم نگفتم قسمتون رو بشکونید 🔸چیزی نمی گویم. لبخند می زند و ادامه می دهد: = حاج خانم تماس گرفتن و گفتن علائم حرکتی داشته و دستگاه تنفس را ازش جدا کردند. الان خودش نفس می کشه. خدا دعاتو مستجاب کرده عزیزم. 🔹نمی دانم باور کنم یا نه. می ترسم برای دلخوشی من این طور گفته باشند. از طرفی شادی قلبی و آرامشی که دارم، می تواند نشانه ای باشد. می گوید: = بزار تماس بگیرم از زبون خودشون بشنوی 🔻حاج خانم خوشحال است و اضافه می کند: + خدا رو شکر به هوش اومده نرگس جان. ریحانه به هوش اومده و گریه می کند. 🔹تلفن را به فریده خانم می دهم و سجده شکر می کنم. فریده خانم می گوید: = برویم؟ - برویم؟ کجا برویم! تازه آمده ایم. = یعنی چی؟ - تا الان حاجت داشتم. حالا می خواهم تشکر کنم. گفتم که شما برید اذیت نشین. ببخشید 🔸لبخندی می زند و کنارم می ماند. مشغول نماز می شوم. نماز شکر. خدایا شکرت. 🌹🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم والعن اعدائهم اجمعین🌹🌹 @salamfereshte
💎نعمت هایی که خدا به شما داده است را یاد کنید 🌺يا أَيُّهَا النَّاسُ 🌺 🌸اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ 🌸 💧هلْ مِنْ خَالِقٍ غَيْرُ اللَّهِ يَرْزُقُكُم مِّنَ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ💧 🍃لا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ 🍃 🍁فأَنَّىٰ تُؤْفَكُونَ 🍁 🌱🌼🌱🌼🌱 🌺ﺍﻱ ﻣﺮﺩم ! 🌺 🌸ﻧﻌﻤﺖ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﻳﺎﺩ ﻛﻨﻴﺪ .🌸 💧ﺁﻳﺎ ﺟﺰ ﺧﺪﺍ ﺁﻓﺮﻳﻨﻨﺪﻩ ﺍﻱ ﻫﺴﺖ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﺯﻣﻴﻦ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺭﻭﺯﻱ ﺩﻫﺪ ؟💧 🍃ﻫﻴﭻ ﻣﻌﺒﻮﺩﻱ ﺟﺰ ﺍﻭ ﻧﻴﺴﺖ،🍃 🍁 ﭘﺲ ﭼﮕﻮﻧﻪ [ ﺍﺯ ﺣﻖ ]ﻣﻨﺼﺮﻓﺘﺎﻥ ﻣﻰ ﻛﻨﻨﺪ ؟🍁 📚فاطر/ آیه 3 @salamfereshte
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧بشنوید: 🌺 ماه ذی القعده، ماه توبه و رجوع الی الله است.. ✍️کیفیت نماز یکشنبه ماه ذی القعده در ثواب انتشار، سهیم باشید @salamfereshte
✨کم آوردم 🔹هنوز وارد باشگاه نشده، هر کس را که می دید، چنان با لبخند سلام می کرد و دست می داد که دو به شک شدم این کیست که همه را می شناسد و با همه اینقدر صمیمی ، چاق سلامتی می کند؟ با همه یکی یکی همین طور برخورد کرد تا به من رسید. چهره سرد و بی تفاوتم را که دید، گرم تر احوالپرسی کرد. سنگین و سرد، جوابش را دادم و پرسیدم: - من شما رو می شناسم؟ 🔸اصلا از سوالم تعجب که نکرد، یک جواب آماده هم در آستین داشت: + فکر نمی کنم. چون متاسفانه من هنوز افتخار آشنایی با شما رو نداشتم. 🔻تعجبم بیشتر شد. چادرش را در آورد و تا کرد تا داخل کمد بگذارد. سنگین تر از قبل، پرسیدم: - شما که منو نمی شناسی چرا این طوری سلام و احوالپرسی می کنی و دست می دی؟ به نظرم اصلا این کار درست نیست. 🔹پلاستیک لباس ورزشی اش را از درون کیفش در آورد و گفت: + اشکالش چیه؟ این طوری زودتر باهاتون دوست می شم - مگه اینجا کانون دوست یابیه؟ 🔸از این حرفم دیگر باید جا خورده باشد. نمی دانم چرا ولی قصد کرده بودم حالش را بگیرم. به روی خودش نیاورد و گفت: + اختیار دارین. اینجا یک باشگاه ورزشی سالمه خدا روشکر. ببخشید عزیزم.. رختکن کجاست؟ با این چشم سر که نتونستم پیداش کنم هر چی اطرافو نگاه کردم. - اونجا پشت پرده اتاق رخکنه. + ئه. چه جالب. خیلی ممنونم. شما اسمتون چیه؟ 🔸جوابش را ندادم. به گمانم اخم هم کرده باشم. هیچ تغییری در حالت صورتش ایجاد نشد که نشد. گفت: + من زهرا هستم. ممنونم. بازم می بینمتون ان شاالله. ببخشید مزاحم شدم. با اجازتون می رم حاضر شم. الان برمی گردم. فعلا 🔻و رفت. کم آوردم. فکر می کردم با این همه تلخی و سردی، پا پس بکشد. بند کفشهایم را بستم و برای گرم کردن، شروع به دویدن اطراف سالن کردم. خیلی زود از پشت پرده بیرون آمد. کنارش رسیدم و گفتم: - نرم بدو بدنت گرم بشه و آماده. دنبالم بیا. 🔹الان هم دارد دنبالم می دود. برای مسابقه گرم می کنیم و با بچه های دیگر، یک تیم تشکیل داده ایم. تیمی که روابطش نیازی به گرم کردن ندارد و همیشه به خاطر حضور زهرا، آماده است. ☘️و قَالَ امیرالمومنین علی علیه السلام : صَدْرُ الْعَاقِلِ صُنْدُوقُ سِرِّهِ وَ الْبَشَاشَةُ حِبَالَةُ الْمَوَدَّةِ وَ الِاحْتِمَالُ قَبْرُ الْعُیُوبِ. حکمت 6 نهج البلاغه 🌸و درود خدا بر او، فرمود : سینه خردمند صندوق راز اوست، و خوشرویى وسیله دوست یابى، و شکیبایى، گورستان پوشاننده عیب هاست @salamfereshte
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸 زودتر از امام به رکوع نرو 🔸 در جلسه‌ای یکی از آدم‌های بسیار مخلص، وقتی می‌خواست مشکلات را بگوید، نود و نه درصد سخنانش سخن از نارسایی ها، کمبودها و کم کاری‌ها بود. گفتم: آقا! این رهبر را که گذاشته‌اند، شماست. لااقل، همان رفتاری که با امام جماعتتان می‌کنید، با او هم بکنید. یک نفر وقتی به عنوان به نماز می‌ایستد، با او چه رفتاری می‌کنید؟ زودتر از او به رکوع نمی‌روید. وقتی هم به رکوع رفت، معطل نمی‌شوید و خودتان را به او می‌رسانید. زودتر هم سر از رکوع بر نمی دارید. این رهبر یعنی امام؛ یعنی حداقل امام جماعت. رفتار و گفتارش را جلویت بگذار و نگاه کن. نود و نه درصد آن، «می‌توانید» است، «می‌شود» است، «شدنی» است، «قوت قلب» است، «» است، «جرأت دادن» و «جسارت دادن» است. گاهی هم یک اشاره می‌کند و اخطاری می دهد. آن وقت شما عکس این را انجام می‌دهید. گفتم: در مؤسسه رازی برای اینکه بتوانند پادزهر درست کنند و سرم‌سازی کنند، مارها را تربیت می‌کنند و زهرشان را می‌گیرند. ماری را جلوی من آوردند و زهرش را به من نشان دادند. شاید کمتر از یک گرم بود. گفتند: این زهر برای کشتن هشتاد نفر کافی است!! آیۀ یأس خواندن، مثل است. یک قطره‌اش برای اینکه چهل نفر را از بین ببرد کافی است. @haerishirazi
📌رنگ رخساره خبر می دهد از سرّ درون! 🔸 روزها و شب می گذشت و او، تکیده تر می شد. نه اینکه قدرتش کمتر شود نه، قدرت و قوتش اتفاقا زیادتر شده بود اما جسمش، لاغرتر. خوراکی جز به ضرورت نمی خورد و باقی روزها را در کار بود. کار این فرد را راه انداختن و به کار آن یکی رسیدن و دست نوازش روی سر آن بچه یتیم کشیدن. 🔹همه او را فرد خیرخواهی می شناختند و او، با همه بود و با هیچکس نمی توانست باشد. حتی با گلی نگار که خیلی دوستش داشت و هر بار که او را می دید می گفت: مرا ببخش گلی نگار که باعث این همه تنهایی تو شدم و گلی نگار جواب می داد که: تنهایی چرا. تو مرا از تنهایی بی پدری در آوردی و مادرم را از غصه نان شب، رهایی دادی. خدا خیرت بدهد مهرداد. 🔻اما او، نمی توانست آرام بنشیند و راحت بخورد. آخر، او باعث شده بود پدران این بچه ها معتاد شوند و از فرط مصرف زیاد مواد، جانشان گرفته شود و این طفلان معصوم، این طور زجر بکشند. 🔸به یاد روزهای خوشی و فربهی اش که می افتاد، شرمنده می شد و جز نوازش این بچه های یتیم و رسیدگی به خانواده هایشان، چیزی نمی توانست اشک چشمش را در طول روز، از صورت آفتاب سوخته او، جمع کند. شب ها اما، به کوه پناه می برد و داخل قبر، تا صبح، به خود می پیچید و زار می زد. 🌺 وَ قَالَ امیرالمومنین علی علیه السلام : مَا أَضْمَرَ أَحَدٌ شَیْئاً إِلَّا ظَهَرَ فِی فَلَتَاتِ لِسَانِهِ وَ صَفَحَاتِ وَجْهِهِ . حکمت 26 نهج البلاغه ☘️ و درود خدا بر او، فرمود : کسى چیزى را در دل پنهان نکرد جز آن که در لغزش هاى زبان و رنگ رخسارش، آشکار خواهد گشت. @salamfereshte