#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_یازدهم
🔹وارد کوچه کنار بیمارستان شد. ماشین را گوشه ای پارک کرد و دوید. نگهبانی را به سرعت رد کرد. شیب منتهی به درب شیشه بیمارستان را یک نفس بالا رفت. پشت در لحظه ای مکث کرد. بسم الله گفت. چادرش را مرتب کرد و وارد شد. صدای شیون و فریاد، تپش قلبش را شدیدتر کرد. به سمت آسانسور دوید و منتظر شد. نگهبان، از در شیشه ای وارد شد و به همراه ضحی، وارد آسانسور شد. قبل از اینکه ضحی بخواهد سوالی بکند، نگهبان، هر چه پرستار بخش پشت تلفن به او گفته بود را تحویل ضحی داد. دست ضحی شل شد و کیف کوچک مشکی رنگش، از سرشانه افتاد.
🔸آسانسور که باز شد، موج فریاد آقای پناهی به صورت ضحی خورد. چند نفر دست آقای پناهی را گرفته بودند و سعی در آرام کردنش داشتند. به محض دیدن ضحی آرام شد. سه نفری که دست و کتفش را محکم گرفته بودند، خوشحال از اینکه آرام شده است، دستشان را شل کردند. ضحی پشت سر نگهبان از آسانسور بیرون آمد و همراستا با نگهبان که به سرعت به سمت اقای پناهی می رفت، قدم های کوتاه و پشت سر هم برمی داشت. چند متری از آسانسور دور نشده بودند که آقای پناهی، به یک ضرب خود را از دستان اطرافیانش رها کرد و به سمت ضحی دوید. نگهبان با دیدن شتاب و بالا رفتن دست پناهی و عصبانیتی که در صورت و چشمانش نمایان بود، خود را سپر ضحی کرد و کمی از ضرب دست مردانه پناهی را که قرار بود دندان ضحی را یکباره از جا بکند، گرفت. دست آقای پناهی را روی هوا قاپید. با یک حرکت دست و خودش را پشت پناهی برد و دستانش را از پشت قفل کرد و بلافاصله، دستبند را به هر دو دستش زد.
🔺ضحی بی توجه به این حرکت آقای پناهی و درد و سوتی که در گوشش ایجاد شده بود، از کنار ایستگاه پرستاری و نگاه های نگران سرپرستار و دیگران، به سمت اتاق عمل دوید. در شیشه ای را که رد کرد، صدای فریاد و ضجه های خانم پناهی پاهایش را سست کرد. کیف و چادرش را گوشه ای گذاشت. دمپایی آبی رنگ را پوشید و از پرده سبز رنگ رد شد. لباس سبز رنگ مخصوص اتاق عمل را پوشید. چند اتاق را رد کرد تا به اتاق عمل خانم پناهی رسید. خانم دکتر مشغول جداکردن چسبندگی های جفت بود تا بتواند آن را خارج کند. سحر کنار خانم دکتر، سعی در ارام کردن خانم پناهی بود. ضحی با نگاه دنبال بچه ها گشت. یکی شان گوشه اتاق گریه می کرد و پرستار بخش نوزادان مشغول تمیزکردنش بود. به سمت پرستار رفت و آرام پرسید:
- وضعیتش چطوره؟ اون یکی کجاس؟
پرستار با صدای بلند گفت:
- خانم کوچولوی ما رو نگاه کن ضحی جون. ببین چه خوشگله.. چقدر نازه.
و با ابرو به اتاق احیا اشاره کرد.
🔹چشمان ضحی گرد شد. بی توجه به خانم پناهی که او را صدا می کرد، از اتاق عمل خارج شد و به سمت اتاق احیا رفت. همزمان با وارد شدن ضحی، دکتر متخصص کودکان از اتاق خارج شد. قُلِ دیگر زیر دستگاه اکسیژن، بی حرکت خوابیده بود. پرستار مشغول پر کردن فرمی بود. ضحی بالای سر نوزاد رفت. دستگاه اکسیژن به بچه وصل بود و قفسه سینه اش به سختی بالا و پایین می شد. صورتش نیمه کبود بود و دست و پاهایش بی حرکت.
- زهرا جان بچه چطوره؟ آقای دکتر چی گفت؟
- اعلام مرگ مغزی کرد چون نفس نمی کشه. زیر دستگاه هم خیلی دوام نمی یاره.
🔸به محض شنیدن این دو جمله، برق عجیبی تمام تن ضحی را گرفت. بالای سر بچه رفت. بچه را روی دست گرفت. لوله های اکسیژن از کناره دستش اویزان شد. صورتش را به طرف صورت نوزاد برد و گریه کرد:
- خدایا به حق حضرت زهرا بچه رو به ما برگردون.
همین طور حرف می زد و گریه می کرد:
- خدایا. تمام دل خوشیم این بود که بعد از چند ماه، دو نسل شیعه تقدیم مولامون می کنیم. خدایا این پسر رو به آغوش مادرش برگردون. یا صاحب الزمان ادرکنی.. یا صاحب الزمان .. به کمک تون نیاز دارم. آقاجان سربازتون نفس نمی کشه آقا. جواب مادرش رو چی بدم بعد از اون همه حرفی که در مورد سربازی شما بهش زده بودم و دلش رو به داشتن این دوتا نوزاد خوش کرده بودم. آقا یادتونه که می خواست بچه ها رو سقط کنه وقتی فهمید دوقلو بارداره. به کمک خودتون منصرف شد و هر دوشون رو نذر شما کرد. آقاجان، جواب مادرش رو چی بدم؟ یا صاحب الزمان ادرکنی.. یا صاحب الزمان اغثنی..
🔺همین طور حرف می زد و گریه می کرد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🌺سلام آقاجان
🌸دوست دارم بنشینم سر کلاس درسی که استادش شما باشید
🍃از معانی قرآن برایم بگویید. از معارف نابی که جز از زبان شما نمی شود شنید و عقل هایمان جز به عنایت شما، نخواهد فهمید برایم بگویید.
❄️موعظه ام کنید و مرا به سوی معبودم، دعوت کنید. معنای دعوت را برایم بازخوانی کنید.
🌹لبیک گفتن را یادم دهید و من با تمام وجود لبیک گویم.
✨پر شوم از شما و تربیت های خاص تان و شاگرد خوبی برایتان باشم. شاگردی که ذره ای از کلام و سعی تان را در تربیتش، هدر نمی دهد و موجب افتخارتان می شود.
🍀خدایا، ما را چنین شاگردی برای اماممان قرار ده.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#آقاجان
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#سیاه_مشق
#تولیدی
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_دوازدهم
🔸پرستار اتاق احیا نوزادان، خودکار را روی برگه ها گذاشت و از روی صندلی بلند شد. آرام شانه های ضحی را نوازش کرد و بچه را از ضحی گرفت. ساعت را نگاه کرد. طبق دستور پزشک، باید دو دقیقه دیگر لوله تنفسی را جدا کند. صدای چرخ تخت نوزاد در سالن پیچید. پرستار نوزادان، قُلِ دیگر را آورد. نگاهی به ضحی انداخت که روبروی بچه مرده، اشک می ریخت. برای عوض شدن فضا شروع به حرف زدن کرد:
- به به.. چه بچه ساکت و آرومیه. بیا ببین ضحی جون. با اینکه زود به دنیا اومده ولی حسابی تو پره. شما خودت خانم دکتری از این چیزا زیاد دیدی. این چه حالیه عزیزم
دست ضحی را گرفت و او را بالای سر نوزاد برد. ضحی اشک هایش را کنار زد و دستش را برای گرفتن نوزاد جلو برد. پرستار، پتوی بیمارستان را روی نوزاد مرتب کرد و همین طور که قربان صدقه اش می رفت گفت:
- شش انگشتی هم هست ماشاالله. خدا حفظش کنه.
ضحی به پاهای کوچک نوزاد نگاه کرد. پرستار، بچه را از ضحی گرفت و طبق دستورالعمل، او را داخل دستگاه گذاشت.
🔹پرستار اتاق احیا، لوله اکسیژن را از نوزاد دیگر جدا کرد. نوزاد مرده را به طور کامل، لای ملحفه و پتویی پیچید و آن را روی تخت متحرک نوزاد گذاشت و دستگاه اکسیژن را سرجایش برد. ضحی جلو رفت. پتو را کامل کنار زد. نگاهی به انگشتان پای نوزاد انداخت. تعجب کرد. دو انگشت دست راستش را وسط قفسه سینه نوزاد گذاشت و آن را لمس کرد. به سرعت بچه را بدون ملحفه و پتو از روی تخت بلند کرد. بسم الله گفت و زیر لب دعای فرج را خواند: الهی عظم البلاء .. با دست چپ، زیر کتف راست نوزاد را گرفت. سر و کتف بچه از یک طرف و پاهایش از طرف دیگر دست ضحی آویزان شد. قبل از اینکه پرستار بخواهد اعتراض کند و بچه را از ضحی بگیرد، چنان ضربه محکمی به گُرده بچه زد که سر و پاهای بچه روی دست ضحی پرش گرفت. پرستار خیز برداشت که بچه را از دست ضحی بگیرد. ضحی سر چرخاند و فریاد زد:
- شهین چند لحظه؛
ادامه دعا را خواند: یا مولانا یا صاحب الزمان. الغوث الغوث... ضربه محکم دیگری به گرده بچه زد. چیزی از دهان نوزاد بیرون پرید. بلافاصله بچه را روی تخت خواباند. دو انگشتش را وسط قفسه سینه گذاشت تا عملیات احیا را انجام داد و با بغض ادامه داد: یا ارحم الراحمین بحق محمد و آله الطاهرین. پرستار دستگاه اکسیژن را از جایش برداشت و جلو آورد. بچه تکانی خورد و دهانش به گریه باز شد. دستان ضحی از حرکت ایستاد و دستان پرستار، به تقلا افتاد تا نوزاد احیا شده را سر و سامان دهد. هر دو پرستار از خوشحالی مدام به ضحی آفرین می گفتند و ضحی لابلای این تحسین ها، از اتاق خارج شد.
🔻عمل خانم پناهی هنوز تمام نشده بود. در اثر آرام بخشی که تزریق کرده بودند، زیر ماسک اکسیژن به خواب رفته بود. سحر از اتاق عمل بیرون آمد و لباس عوض کرد. ضحی در حال خودش نبود. به دیوار تکیه داده و غرق ذکر شده بود. سحر به سمت اتاق احیا رفت. چند دقیقه طول کشید تا از اتاق بیرون بیاید. به سمت ضحی رفت. هر دو دست ضحی را گرفت و به سمت خود کشید و او را در آغوش گرفت. صدای پرهام آمد که با عصبانیت، هر که را سر راهش می دید توبیخ می کرد که "پس شما اینجا چه غلطی می کنین." سحر ضحی را رها کرد و به در شیشه ای که سایه پرهام، پشت آن پیدا شده بود، خیره شد. در باز شد و پرهام به همراه مسئول بخش، وارد شدند. پرهام با دیدن ضحی، غیض کرد و توپید که:
- شما کودوم جهنم دره ای بودین که هر چی باهاتون تماس گرفتن جواب ندادین؟ مگه مسئول ایشون شما نبودین؟
و همین طور که فاصله اش را با ضحی کم می کرد ادامه داد:
- همان روز اول بهتون گفتم این مسئولیت سنگینیه اگه از عهده اش برنمی یان بدم به کس دیگه.
نگاهی به سحر انداخت و با لحن ملایم تری گفت:
- شما اینجا چه می کنین؟ مگه الان شیفت شماست؟ چرا بدون هماهنگی شیفتاتونو با هم عوض کردین؟
و به مسئول بخش اشاره کرد:
- ایشون می تونن برن. تا ببینم تکلیف بقیه رو روشن کنم.
🔸آقای پرهام، همان طور که به سمت اتاق احیا می رفت، شماتت بار گفت:
- برگردید ترم اول واحدهای مامایی تون رو مجدد پاس کنین به جای اینکه کتابهای تخصصی زنان بخونید. رفوزه رشته مامایی چطور می خاد جراح زنان بشه.
🔺از گلوی هیچکس، صدایی بیرون نیامد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🔘 امام هادی(علیه السلام):به راستى كه حرام، افزايش نمى يابد و اگر افزايش يابد، بركتى ندارد و اگر انفاق شود،پاداشى ندارد و اگر بماند، توشه اى به سوى آتش خواهد بود.
📚كافى، ج 5، ص 125
◼️سالروز شهادت حضرت امام هادی علیه السلام را تسلیت می گوییم◼️
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#حدیث
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_سیزدهم
🔺پرهام وارد اتاق شد و نگاهی به دو نوزادی که روی تخت بودند انداخت. به سمت پرستار نوزادان برگشت و گفت:
- کجاست؟
پرستار اشاره به نوزاد روی تخت کرد. پرهام مجدد نگاهی انداخت و سرش را به سمت پرستار برگرداند و معترضانه گفت:
- این که زنده است!
🔹 پرستار دیگر، باند تا شده ای را از کنار نوزاد برداشت. دستش را جلوی صورت پرهام گرفت و باند را باز کرد. دستش به وضوح می لرزید. پرهام بدون اینکه تغییری در چهره اش ایجاد کند، به حرفهای پرستار گوش داد. به انگشت ششم نوزاد که اندازه ای کمتر از یک عدس داشت نگاه کرد و بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد. چشم غره ای به ضحی رفت و به سمت در شیشه ای حرکت کرد. دمپایی را در آورد و خارج شد. تن و بدن همه از حضور سنگین و توبیخ کردن های رئیس بیمارستان به لرزه ای نامحسوس افتاده بود. بعد از چند دقیقه از رفتن پرهام، همهمه در سالن پیچید:
- به خیر گذشت
- خدا به خیر کنه و معلوم نیست حالا چی می شه
- اگه مرده بود چیکار می خواست بکنه
🔸 ضحی، به سمت در خروجی رفت. چادر و کیفش را از روی زمین برداشت. دمپایی را در آورد و کفش هایش را پوشید. در شیشه ای باز شد. سحر را روبروی خودش دید. نگاهش به لباس مخصوص اتاق عمل افتاد. کفش هایش را مجدد در آورد و با صدایی که از خشم، کمی می لرزید، آرام غرید:
- هیچ کوهی تا ابد کوه نمی مونه خصوصا اگه شنی باشه. کوه شنی ات فرو می ریزه دکترپرهام.
🔻سحر حرفی نزد. حتی با نگاه. فقط به ساعتش نگاه کرد و به همراه ضحی، وارد اتاق رختکن شد. روی یکی از صندلی های راحتی داخل اتاق نشست. زانوانش را تا کرد و پاهایش را داخل شکمش داد و به یک طرف صندلی لم داد:
- حالا کجا می خوای بری؟
- ریکاوری
🔹ضحی این را گفت. روپوش اتاق عمل را داخل محفظه مخصوصش انداخت و به سمت اتاق ریکاوری حرکت کرد. خانم پناهی، آرام خوابیده بود. پرستار مسئولش گفت که تا دو ساعت دیگر بیدار نخواهد شد و بهتر است که به خانه برود. به رختکن برگشت. ساعت شیفت تمام شده بود. ماندن در بیمارستان با آن وضعیتی که پیش آمده بود، به صلاح نبود. نیازی هم به حضور ضحی نبود. چادرش را سر کرد و به همراه سحر، راه خروج را در پیش گرفت. طبقات را پایین رفت و از راهرو گذشت. وارد حیاط بیمارستان شد. نفس عمیقی کشید و به آسمان صافی که به شب نشسته بود، نگاهی انداخت. دلش نمی خواست با سحر حرفی بزند. فکر اینکه چه کسی گوشی اش را بیصدا کرده بود، در سرش می چرخید و می ترسید هر حرفی، باعث شود این فکر، بر زبانش جاری شود. سحر هم سکوت کرده بود و هیچ حرفی از اتفاقاتی که افتاده بود نمی زد.
🔸حیاط بیمارستان را طی کردند و به اتاق نگهبانی رسیدند. آقای پناهی با دست بسته، روی صندلی نشسته بود. ضحی خواست وارد اتاق شود اما سحر، بازویش را گرفت. داخل اتاق عمل، شنید که پناهی به ضحی حمله کرده. سحر ترسید این بار پناهی به جای دستهایش که بسته بود، با کله به سمت ضحی حمله ور شود و جلوی ورود ضحی را گرفت. اول باید به پناهی می گفت همین ضحی بود که جان پسرت را نجات داد. باید می گفت بچه مرده ای را که به بیمارستان آورده بودی، همین ضحی زنده کرد. باید این را هم می گفت دست روی کسی بلند کرده ای که ماه هاست غمخوار زنت بوده. وقت هایی که نبوده ای و وقت هایی که با زنت دعوا می کردی. باید به پناهی تشر می زد که اخلاق گندت را درست کن اما هیچکدام را نگفت. ضحی نگاهی به سحر انداخت و لبخند تلخی زد. آرام و نه با احتیاط، جلو رفت. در این ماه ها، پناهی را شناخته بود و از دل نازکش خبر داشت. هارت و پورتش را ندید گرفت و تبریک گفت. پناهی نگاه خشمگینش را روی ضحی انداخت. نگهبان نگاه تیز و دقیقش را به پناهی دوخته و آماده عکس العمل احتمالی پناهی شد.
🔹 ضحی چند لحظه مکث کرد. چشمش را از نگاه خشمگین پناهی دزدید و به کفش های پا خورده اش دوخت. تبریک گفت و با صدایی بلندتر از تبریکی که گفته بود عذرخواهی کرد. نگاه نگهبان بین ضحی و پناهی به سرعت رفت و برگشت می کرد. دلش می خواست ضحی را راهی کند تا خیالش از افتادن اتفاق دیگری راحت شود.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
✨چه دل فریب است تصور نشستن مقابل امامی که هم پدر است و هم برادر و هم رفیق و هم مولا..
🌺🌺فدایتان شوم آقاجان.. صلی الله علیک یا مولای، یا صاحب الزمان..
خیلی خیلی دوستتان دارم. آنقدر که دلم می خواهد برایتان جان بدهم.
خدایا، جان ناقابل ما را فدای مولایمان کن.
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#آقاجان
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#سیاه_مشق
#تولیدی
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_چهاردهم
🔹لب های نه چندان زمخت نگهبان از هم باز شد. زبان در دهانش نچرخیده بود که ضحی کیفش را از زیر چادر بیرون کشید و دفتر آبی کوچکی را در آورد. برگه ای از آن کند و با خودکاری که همیشه به گردنش آویزان بود، چیزی نوشت. مُهرش را از داخل کیف در آورد و پایین آن را مهر زد و به سمت نگهبان گرفت.
- باز هم به خاطر اتفاقی که پیش آمد عذرخواهی می کنم. ان شاالله که بچه هاتونو خدا براتون نگه داره و نور چشمی تون باشن.
🔸این را گفت و از اتاق نگهبان، خارج شد. آقای پناهی چشم از ضحی گرفت و هیچ نگفت. نه فحشی داد و نه تهدیدی و نه تشکری. حتی هیچ حرکتی هم نکرد. نگهبان برگه رضایت را نشان پناهی داد و هم زمان، ضحی و سحر از بیمارستان خارج شدند.
******
🔺پرهام، صندلی اش را به عقب هل داد. برگه ای را از کشو میز بزرگش در آورد و با عصبانیت روی میز چسباند. بوی سیگار برگ هم نتوانسته بود آرامش کند. بی توجه به مهمانی که روبرویش لم داده بود غُر زد:
- کاش مرده بود.. حالا از فردا قدیسه هم می شه.
🔸صندلی را با دست چپ جلو کشید و هیکلش را روی آن انداخت. لبه کت پنج میلیونی اش به دسته صندلی گرفت. بی توجه به احتمال پاره شدنش، به جلو خم شد. روان نویس مشکی را برداشت و چیزی نوشت. دکمه کنار دستش را فشار داد و تقریبا فریاد زد نگهبانی. زیر برگه را مهر زد و تلفن را برداشت. مهمان پرهام، سیگار برگ به لب، چشمان چین افتاده اش را خیره پرهام کرده بود. پای چپش را روی زانوی راست انداخته و تکان تکان می داد. ابروهای مشکی رنگ شده اش، با کوبیده شدن تلفن، در هم رفت. پاهایش را کنار هم گذاشت. سیگار را در جاسیگاری روی میز تکاند و پرسید:
- چته تو!
و به کاغذی که در دست پرهام مچاله می شد نگاه کرد.
- موی دماغم شده.
- چکارت کرده مگه این سهندی؟ پرستاره؟
- همون چادریه که تو جشن دیدیش. بالاترین نمره رو داشت. زیر فشار هیئت مدیره، مجبور شدم استخدامش کنم. از همون اول تا حالا تحقیر و توهینش کردم که بره ولی عین کنه چسبیده. دیگه نمی تونم تحملش کنم.
🔺پرهام از پشت میز ریاست بیمارستان، بلند شد. آن را دور زد و کنار فرهمندپور، نشست. سیگارش را در جا سیگاری روبروی دوستش تکاند و روی لب برد. نفس عمیقی کشید و دودش را بیرون داد. سرش کمی سبک شد. به ساعتش نگاه کرد و گفت:
- جلسه فردا رو باید با هم بریم. طرف قرارداد هر دو شریک رو با هم می خواد ببینه. مشکلی که نداری؟
🔸خرده تکانی که فرهمندپور به سرش داد، مجدد از جا بلند شد. فرهمندپور دستش را گرفت و فشار داد. پرهام نشست.
- گفتی بالاترین نمره رو داشته؟ چرا پس نمی خوایش؟
- چون چادریه. طرفدار نظامه. بقیه رو هم نسبت به نظام خوش بین می کنه. گند می زنه تو کارام. اعتراض می کنه. اون برام خط و نشون می کشه. انگار نه انگار من رئیس بیمارستانم.
- جلو همه؟
- جرئت نداره. اگه امشب اون بچه مرده بود صاف اخراجش می کردم. ولی زنده شد!
- مرده بود که.
- دِ همین دیگه. حالا از فردا علاوه بر مریم مقدس بودنش، عیسی مسیح هم می شه.
🔹پرهام بی توجه به نگاه مشتاق فرهمندپور از جا بلند شد. کیف کوچک دستی اش را برداشت. بندش را داخل مچ انداخت و برای رفتن اعلام آمادگی کرد. فرهمندپور که میلش را به سیگار کشیدن از دست داده بود، آن را در جاظرفی خاموش کرد. از جا برخاست. در دل، به تشخیص خودش احسنت گفت و جلوتر از پرهام، از اتاق بیرون رفت. پرهام و فرهمندپور در پارکینگ اختصاصی پشت بیمارستان، جلوی ماشین شاسی بلند مشکی فرهمندپور، قرار فردا را گذاشتند و از هم جدا شدند.
🔸نور جلوی ماشین شاسی بلند روشن شد و حرکت کرد. فرهمندپور، کاغذ را از جیب کتش در آورد و شماره کوچه را دید زد. آن را بی قید، روی صندلی انداخت و از پارکینگ بیمارستان خارج شد. یک راست به همان آدرس رفت. در خانه ضحی را که پیدا کرد، کرنومترش را روشن کرد و با نهایت سرعتی که کوچه و خیابان ها اجازه می داد، به سمت خانه ای که چند ماهی اجاره اش کرده بود، حرکت کرد. بیست و سه دقیقه. زیاد بود اما بهتر از نوبت قبل، رسید. ماشین را سر کوچه کنار خیابان پارک کرد. دزدگیرش را زد و کوچه باریک را به سمت انتها طی کرد. به دومین خانه که رسید، سه بار تک زنگ زد و بار چهارم آن را بیشتر نگهداشت. کلید انداخت. قفل را باز کرد و منتظر شد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🔻بخشی از داستان
🍂از زندگی دلسرد شدن، در اثر نگاه کردن به داشته های دیگران، یکی از بدترین شرایطی است که گاه و بی گاه، کم و زیاد همه مان آن را تجربه کرده ایم.
آن لحظه، تمام فکر و توجه مان به تمامی نداشته ها و آرزوهای نرسیده مان است از یک طرف و از طرف دیگر، فکر می کنیم دیگران، همان چیزی هستند که نشان می دهند.
🌺در حالی که این طور نیست. ما فقط بخشی از ماجرا و شخصیت افراد را می بینیم و احیانا می شناسیم و به ندرت، اضطراب ، شک و درگیری و نارضایتی هایشان را می بینیم و فکر می کنیم، خانه شان باغ است و روابط بینشان، باغ و بوستان!
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#زندگی_بهتر
#مقایسه
#خانواده
#نکته
#تولیدی
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_پانزدهم
🔹فرهمندپور بدون اینکه سرش را بچرخاند، در خانه همسایه ها را پایید. کسی داخل کوچه نبود. این خانه را به خاطر همین خلوتی کوچه، انتخاب کرده بود. صدای باز شدن قفل از آن طرف در آمد و در باز شد. منصوره از جلوی در کنار رفت. قفل و زنجیر در را از پشت انداخت اما آن را نبست. چادر رنگی اش را در آورد و به میخ روی دیوار، آویزان کرد. با احترام، آقا را مشایعت کرد. از پله های سنگی بالا رفت و در اتاق را پشت سر آقا بست. بلافاصله با سینی شربت پشت در برگشت. به دمپایی هایی که فرانک سعی کرده بود از چنگش در آورد؛ نگاه کرد. از اینکه مجبور شود پابرهنه موزاییک های سرد حیاط و پله های سنگی را بالا و پایین رود؛ ترسید. تصمیم گرفت حرفی از درگیری امروزش با فرانک به آقا نگوید. هیچ کفشی پشت در نبود. تا به حال ندیده بود آقا کفش هایشان را در آورند. فرانک هم که کفشی نداشت. صدای گریه فرانک را شنید. تقه ای به در زد. سینی شربت را روی یک دست گرفت و دامن چین دارش را مرتب کرد. گره روسری اش را مثل کراواتی، زیر چانه چرخاند و با صدای آقا، وارد اتاق شد. سینی شربت را بعد از تعارف کردن به آقا و فرانک خانم، روی میز عسلی کنار اتاق گذاشت. مکثی که کرد باعث شد آقای فرهمندپور نگاهش را از فرانک به منصوره برگرداند.
- آقا، شام تشریف دارید؟
- نه. برمی گردم خونه. حال فرانک چطور بوده؟
- آقا مدام گریه می کنن. غذاشون رو دست نخورده برگردوندم آشپزخونه.
- باشه. می تونی بری.
🔸فرهنمندپور، پدرانه شربت را جلوی فرانگ گرفت و گفت:
- نکنه می خوای بچه تو شکمت بمیره؟ نگران چیزی نباش. خودم درستش می کنم. تازه برات ی پزشک ماما هم پیدا کردم. بیا بخور.
🔻فرهمندپور منتظر عکس العمل فرانک نشد. لیوان شربت را به دهان دخترش برد. فرانک جرعه ای که نوشید گفت:
- می ترسم. چرا بیمارستان نمی ریم؟
- خودت بهتر می دونی. قبلا بحثشو کردیم.
- بابا من آرمین و دوست دارم چرا نمی خوای بفهمی؟
- بقیه شربتت رو بخور.
فرهمندپور از جا بلند شد.
- بابا تو رو خدا. پوسیدم تو این خونه. بزار ..
🔸هوای سرد، به صورت فرانک سیلی زد و در اتاق، پشت سر فرهمندپور بسته شد. همزمانی بلندشدن صدای گریه فرانک و بسته شدن در، منصوره را فراخواند. آقا را تا در خانه مشایعت کرد. فرهمندپور قبل از بازکردن زنجیر، گوشی منصوره را گرفت. برنامه نظارتی که نصب کرده بود را از حالت مخفی در آورد و اجرا کرد. چند تک زنگ و تماس و پیامک.. همه را بازخوانی کرد و خواند. آرمین دست بردار نبود. مجدد برنامه را مخفی کرد و گوشی را به منصوره برگرداند:
- سر صبح، وسایلو می فرستم بیارن. اتاق بغلی رو آماده کن. اگه وقتش شد تک بزن. سه تا پشت سر هم. حواست بهش باشه
- چشم آقا. خیالتون راحت.
🔹زنجیر را باز کرد. قفل را برداشت و به منصوره داد. کلید خانه را از جیبش بیرون آورد. در را بست و قفل کرد. صدای قفل و زنجیر را که شنید، به سمت خیابان قدم برداشت. فکر کرد اگر امروز می توانست ضحی را با خودش بیاورد خوب می شد اما آن اتفاق، برنامه اش را به هم ریخته بود. سوار ماشین شاسی بلندش شد و به سمت خانه ویلایی اش، حرکت کرد. هیچ کس منتظرش نبود. دوست داشت کنار فرانک بماند اما می ترسید کار دست خودش یا دخترش بدهد. فکر کرد "مادر بالای سر دختر که نباشه همین می شه. از وقتی محبوبه رفته خارج، این دختر غیرقابل کنترل شده." به این حرف خودش خندید و با صدای بلند ادای زنش را در آورد:
- مگر قبلش اصلا تو کاری باهاش داشتی که حالا بعد رفتن من، غیرقابل کنترل بشه. همش سرت تو حساب کتاب و معامله و سود و سهام بوده و زن و زندگی حالیت نبوده.
🔻اما این درست نبود. یاد روزهای اولی که با محبوبه ازدواج کرده بود افتاد و حتی روز به دنیا آمدن فرانک، او کنار محبوبه بود. چطور محبوبه این روزها را فراموش کرده بود! پیچ بلوار را رد کرد و وارد اتوبان شد. تا خانه چیزی نمانده بود اما دلش پیش فرانک بود. به لیست وسایلی که برای زایمان باید تهیه می کرد نگاهی انداخت. تقریبا همه را از درمانگاه خیریه ای که سالها قبل با محبوبه تاسیس کرده بودند آورده بود. گوشی را برداشت و با صبوری تماس گرفت. بار وسایل از شهرستان رسیده بود. فرمان را به سمت شرکت چرخاند. اگر می شد همین امشب وسایل را جابه جا کنند بهتر از فردا صبح بود. به منصوره زنگ زد که امشب منتظر آوردن وسایل باشد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🌟قاضی عادلی باشید
🔥وقت و بی وقت، دنباله هر جمله ای که می گفتی، جواب می داد ببخشید که خیلی اذیتت می کنم. شرمنده که مجبوری منو تحمل کنی. دیگه مزاحمت نمی شم.
🍂این حس و حال بدی که داشت، ناشی از قضاوت ناعادلانه ای بود که نسبت به خودش داشت. کمالی را در ذهنش تصور کرده بود. خودش را با آن مقایسه می کرد و داشته هایش را نمی دید. بعد از ماه ها تمرین، مگر می شود عضله، قوی تر نشده باشد؟ قوی تر شده بود اما باز هم اصرار داشت بر اینکه همان ضعیف قبلی است. نسبت به داشته هایش، قضاوتی ناعادلانه داشت.
🌸توجه به این نکته، درصد شاد بودن شما را بالاتر می برد. روی افکار خود تامل کنید. شما نسبت به خودتان، چه قضاوت های ناعادلانه ای دارید که باعث نارضایتی تان از خودتان شده است؟ آن ها را لیست کنید. سپس منصفانه و عادلانه با توجه به شرایط و موقعیت و زندگی تان، خود را قضاوت کرده و خدا را به خاطر داشته های بسیاری که دارید و تا آن موقع نمی دیدید، شکر کنید.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#زندگی_بهتر
#مقایسه
#خانواده
#نکته
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از دهڪده مثبت
🍀🍀🌸🌼🌸🌼🌸🍀🍀
✍️ فضیلت ماه رجب و نماز شب لیلة الرغائب
🍀رجب، ماه خداست؛ ماه پر برکتی که اعمال بسیاری برای آن ذکر شده است. باید خود را در دریای زلالش بشوییم تا پاک شویم. پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: هر کس یک روز از ماه رجب را روزه بگیرد، موجب خشنودی خدا میشود و غضب الهی از او دور میگردد و دری از درهای جهنم بر روی او بسته میشود.
💫 یکی از شبهای پرفضیلت رجب، شب آرزوهاست. اولین شب جمعه ماه رجب را لیله الرغائب گویند که بسیار با فضیلت است. برای این شب اعمالی ذکر شده که مهمترین آن روزه (در اولین پنجشنبه ماه رجب) و خواندن نمازی است که کیفیت آن چنین است.
🌓نماز شب لیلة الرغائب
🌸در اولین روز پنج شنبه ماه رجب روزه میداری و، چون شب جمعه داخل شد، ما بین نماز مغرب و عشا دوازده رکعت نماز میگزاری. هر دو رکعت به یک سلام و در هر رکعت از آن یک مرتبه «حمد» و سه مرتبه سوره «قدر» و دوازده مرتبه سوره «توحید» را میخوانی. چون از نماز فارغ شدی هفتاد مرتبه مىگویى؛
🌱اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ النَّبِیِّ الْأُمِّیِّ وَ عَلَى آلِهِ وَ آلِ مُحَمَّدٍ.
خدایا! بر محمّد پیامبر درس ناخوانده و خاندانش درود فرست
🌺سپس به سجده میروى و هفتاد مرتبه میگویى:
🌱سبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِکَةِ وَ الرُّوحِ
پاک و منزّه است پروردگار فرشتگان و روح
🌼آنگاه سر از سجده بر میدارى و هفتاد مرتبه مى گویى:
🌱ربِّ اغْفِرْ وَ ارْحَمْ وَ تَجَاوَزْ عَمَّا تَعْلَمُ إِنَّکَ أَنْتَ الْعَلِیُّ الْأَعْظَمُ
پروردگارا! مرا بیامرز و بر من مهرورز و از آنچه از من میدانى بگذر، تو خداى برتر و بزرگ ترى
🌸دوباره به سجده مى روى و هفتاد مرتبه مى گویى:
🌱سبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِکَةِ وَ الرُّوحِ
پاک و منزّه است پروردگار فرشتگان و روح
🍀سپس حاجت خود را میطلبى که به خواست خدا برآورده خواهد شد.
📚مفاتیح الجنان، اعمال ماه رجب
#ماه_رجب
#لیلةالرغائب
#نماز_شب_لیلةالرغائب
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🍀🍀🌸🌼🌸🌼🌸🍀🍀
هدایت شده از نکات و تمثیلات آیت الله حائری شیرازی
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸لیلة الرغائب🔸
شب جمعه اول ماه رجب، حرم اندر حرم است. یعنی هم از نظر ماه رجب بودن حرم است و هم از نظر شب جمعه بودن حرم است.
اما شب جمعه اول با شب جمعههای دوم و سوم متفاوت است و برای آن اعمال مخصوص گذاشتهاند و به آن لیله الرغائب میگویند؛ برای اینکه آرزوهای انسان در این شب میتواند با دعا مستجاب شود و به آرزوهایش برسد. این جایزه کسی است که از این شب استفاده کند.
یک مالک بزرگی، از افراد روستاهای مختلف طلبکار بود و خیلی هم در مطالباتش سختگیر بود. یک وقتی اعلام کرد من فلان ساعت در دفترم هستم، هرکس بیاید صورت بدهیاش را بیاورد، در این فاصله زمانی بدهیهایش را قلم میگیرم.
افراد مختلفی این اطلاعیه را دیدند اما گفتند که او میخواهد ببیند چه کسی در توهم است و حرفش را باور میکند. یک روستایی که بدهی سنگینی به آن مالک داشت گفت تا حالا دروغی از این مالک نشنیدهام؛ به دفترش میروم و رفت و آن مالک صورت بدهیهایش را صفر کرد و بخشید.
وقتی افراد دیگر فهمیدند به مالک گفتند چرا این کار را کردی؟ او گفت میخواستم قدرت ایمان را به شما نشان دهم. این روستایی به من ایمان آورد، باورم کرد و این نتیجه را گرفت. کسان دیگر که این حرف مرا باور نکردند این نتیجه را نگرفتند.
در لیلة الرغائب هم خداوند میفرماید شما را به آرزوهایتان میرسانم. آنهایی که به خدا ایمان دارند آرزوهایشان را از خدا میگیرند و کسانی که باور ندارند نتیجه نمیگیرند.
#لیله_الرغائب #ماه_رجب #شب_ارزوها #این_الرجبیون
@haerishirazi
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_شانزدهم
🔹از وقتی فرهمند، منصوره را با فرانک در آن اتاق تنها گذاشته بود؛ چند ماهی می گذشت. همان زمان که تهوع های وقت و بی وقت فرانک شروع شده بود و فرهمندپور او را دکتر برده بود. شرح وضعیت داده بود و دکتر آزمایش نوشت. با دیدن عنوان آزمایش، فهمید حدس دکتر به بارداری است. از همان موقع، عصبانیت در وجودش شعله کشیده بود. رد تماس ها و بیرون رفتن های فرانک را که تازه سال اول دانشجویی اش بود گرفته و به آرمین رسیده بود. پسر یک لاقبایی که نه بر و رویی داشت و نه پولی. ماشین های کناری، چسبیده به زمین، از کنارش رد می شدند و او از آن بالا، اعتنایی به آنها نمی کرد. چراغ قرمز، شاسی بلند را از حرکت بازداشت، صدای خنده چند پسر جوان به گوشش رسید. یاد آرمین افتاد. لابد اوهم یک کسی مثل همین هاست. خیابان بزرگ و تازه آسفالت شده را رد کرد و به شرکت رسید.
🔸همزمان با رسیدن فرهنمندپور به شرکت، ضحی کلید انداخت و وارد خانه شد. بعد از بیمارستان از سحر جدا شد و به امامزاده رفت. حال منقلبی داشت. قبل از ورود به امامزاده با امام زمان ارواحناله الفداه نجوا می کرد و به محض دیدن ضریح امامزاده، اشکش هم جاری شد. ساعتی را به نماز و دعا و مناجات پرداخته بود. شنیدن صدای کلید ضحی، پدر و مادرش را به راهرو کشاند. بی هیچ حرفی و بدون اینکه لحظه ای چشمشان را از صورت و دهان ضحی بردارند، منتظر جمله های ضحی بودند. ضحی به محض دیدن مادرش، مجدد گریه کرد. زهرا خانم دخترش را در اغوش گرفت و نوازشش داد. در گوشش گفت:
- خیرباشه دخترم. چی شده؟ دایی اومده. آروم باش.
🔹با شنیدن این حرف، صدای ضحی قطع شد. اشک هایش را پاک کرد و رو به پدر و مادر گفت:
- خدا رحم کرد. مادر و هر دو بچه حالشون خوبه. ممنونم که دعا کردین. بازم نماز جعفر طیار خوندین پدر؟ دعاهای شما نجاتمون داد
- الحمدلله.. پر از برکت باشه قدم شون برای ایران و اسلام. آره دخترم.
کمی مکث کرد و رو به زهرا خانم گفت:
- زشته ما اینجاییم. من برم پیش مهمونا. شمام زود بیاین.
🔸ضحی برای تعویض لباس به اتاق رفت و زهرا خانم هم کنار مهمان ها. دلش پیش ضحی و حال غریبیش بود. طاقت نیاورد. پیش دستی های جلوی مهمان را از میوه پر کرد. ظرف میوه را برداشت و به بهانه آوردن میوه، به آشپزخانه رفت. لیوان شیشه ای مورد علاقه ضحی را برداشت و شربت گلاب و بیدمشکی برایش درست کرد. بشقاب کوچکی زیر لیوان گرفت و به اتاق ضحی رفت.
🔹ضحی روی صندلی نشسته و شانه کردن موهایش را شروع کرده بود. زهرا خانم، لیوان را روی میز مطالعه، روبروی ضحی گذاشت. ضحی از جا بلند شد. مادر دست روی شانه ضحی گذاشت و او را نشاند. پشت صندلی رفت. شانه را از دست ضحی گرفت و موهای دخترش را با نوازش، شانه کرد. هر بار که شانه را از بالا به سمت پایین می کشید، یاد سالهای گذشته و شانه کردن های موی دخترش می افتاد. نگران بود اما خودش را کنترل کرد تا خود ضحی لب باز کند. ضحی، نفس عمیقی کشید. دست مادر را بوسید و هر چه پیش آمده بود را تعریف کرد. مو به تن مادر راست شد. دست از شانه کشید و به جلو خم شد. به صورت ضحی نگاه کرد و با هیجان گفت:
- واقعا مرده بود؟ فدای امام زمان بشم الهی.
و ریز ریز اشک ریخت و به شانه زدن موهای ضحی ادامه داد. آن ها را دو دسته کرد و هر کدام را جداگانه بافت. کش بنفش رنگ ساده ای را که ضحی به سمتش گرفته بود؛ داخل انگشت کرد. آن را دور دسته موی بافته شده پیچید. ضحی تشکر کرد و به احترام مادرش که ایستاده بود، برخاست.
🔸مادر مکثی کرد و اشک هایش را با سرانگشتانش، پاک کرد. لیوان را به سمت دهان ضحی برد تا بنوشد. پیش دستی را از روی میز برداشت. لیوان خالی شده را گرفت و به سمت در، حرکت کرد:
- مهمونا منتظرن. می دونی که برای چی اومدن!
ضحی چَشمی گفت و جوراب سفیدی که پریروز شسته بود را از روی شوفاژ برداشت. آن را پوشید و به سالن پذیرایی رفت.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🌺سلام آقاجان
صلی الله علیک یا صاحب الزمان
✨کاش امشب برایم بنویسند که قرار است برسد آن نور بلند.
برسد آن ماه قشنگ.
برسد آن کعبه که گِردش روم و دست بگیرم به سویش.
برسد آن که بگوید انا مهدی، منتقم خون حسَین.
برسد آن که منتظر است.
کاش این رجب آخر ما باشد.
رجب آخر بی او، نه به مرگ؛ که به حیات حضورش به سر آید.
کاش امشب بنویسند: برود سوی ظهور. برود سوی یاران و محبینش.
🌸آقاجان. کاش امشب بنویسند که من، راغب مولای غریبم بودم.
کاش امشب بدهندم آن برگه امضاء ظهورت.
☘️خدایا، ما را به مولایمان برسان. این ماه رجب عزیز را، آخرین ماه رجب بدون ظهورش قرار ده و تمامی باقی مانده غیبت را بی برگشت، به پهلوی شکسته مادرمان، بر ما ببخش و ما را جزو یاران خاص و ملتزمانش قرار ده..
🌹اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم🌹
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#آقاجان
#سلام_فرشته
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#سیاه_مشق
faraj.mp3
1.46M
🎧هدفون را در گوش گذاشته ام. مدام در گوشم می خواند.. قلبم ضجه می زند. لب هایم به لرزه افتاده اند. چشمانم می پرند. اشک فوران کرده است که اللهم عجل لولیک الفرج
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#آقاجان
#سلام_فرشته
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#سیاه_مشق
🌺سلام آقاجان
صبح اولین جمعه ماه پر برکت رجب، بخیر
🌸می گویم آقاجان، یک سوالی دارم
دیشب که به قلب هایمان نگاه کردید تا شما را از خدا بخواهیم، آیا توانستیم ظهورتان را از خدا بگیریم؟
آیا خداوند به همین خرده دعاهایمان، امر بزرگ ظهورتان را بر ما بخشید؟
یا باز هم کم همت و کم معرفتی مان، امر ظهور را عقب تر انداخت؟
🌼خدایا، طاقت مان طاق شده. ما که اینقدر بی معرفتیم خسته ایم از ندیدن و نبوییدن و نشنیدن و نیامدنش. او که با معرفت ترین است و صبورترین، به او بر ما ببخش و این ماه رجب را، همان ماه رجب قبل از ظهور قرار ده که علائم حتمی ظهور در آن آشکار می شود.
🍀یا رسول الله. صلی الله علیک یا رسول الله. شما را می خواهم قسم بدهم به پهلوی شکسته دخترتان، سیده نسا عالم، که واسطه شوید و هر چه از همت و ایثار و اخلاق و معرفت و طلب، لازم است، برایمان بگیرید تا خداوند مُهر ظهور را پای برگه های دعایمان بزند.
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#آقاجان
#سلام_فرشته
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#سیاه_مشق
هدایت شده از تنها ساحل آرامش
2335914_459.mp3
6.56M
📼 دعای ندبه با صدای حاج مهدی سماواتی
📝 @sahel_aramesh
🚀ایده کسب و کار
📚کتاب ها را دور و برش ریخته بود. هزینه ای بالا برای خرید برخی هایشان داده بود. رساله را هم کنار دستش گذاشته بود و هر نکته ای را که می خواند به رساله رجوع می کرد. طرح و برنامه اش را روی برگه ی بزرگی نوشته بود و میزان هزینه هایی که لازم بود را یادداشت کرده بود. می خواست تا یک هفته دیگر، کسب و کاری را راه بیاندازد. کاری که سالهاست روی آن فکر کرده بود. برای استخدام کارمند، افرادی را شناسایی کرده بود.
🌼چند روز پیش، برای نماز ظهر، به مسجد ابوالفضل رفته بود و ایده اش را به حاج آقا ابوتراب گفته بود. حاج آقا تحسینش کرد و گفت شب هم به مسجد بیاید. چند کتاب دستش داده بود که قبل از شروع کار بخواند. یکی شان رساله بود. یکی اخلاق مدیریت بود. چندتای دیگر هم خودش جفت و جور کرد. چند روزی بود مشغول خواندن کتاب ها و نکته برداری ها بود. چیزهای خوبی یاد گرفت. خصوصا از احکام کاری که می خواست بکند. خبر نداشت و حالا یاد گرفته بود.
🌸 تصمیم گرفت طی جلسه ای، یافته هایش را با حاج آقا در میان بگذارد. سوالات احکامی که از رساله پیدا نکرده بود را بپرسد که کجاست. تلفن را برداشت. برای ساعت 6 عصر، قرار گذاشت. سراغ کتاب ها برگشت و چند ساعت باقی مانده تا جلسه را، باز هم خواند.
🌺الإمام علي عليه السلام :ما مِن حَرَكَةٍ إلاّ و أنتَ مُحتاجٌ فيها إلى مَعرِفَةٍ .
🍀امام على عليه السلام : هيچ فعّاليتى نيست ، مگر آن كه تو در آن ، نيازمندِ شناختى .
تحف العقول : ص 171
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#زندگی_بهتر
#کسب_و_کار
#دانش
#نکته
#تولیدی
#سیاه_مشق
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_هفدهم
🔹همه به احترام حضور ضحی از جا بلند شدند.
- به به. خانم دکتر هم بالاخره افتخار دادن . خوبین خانم دکتر؟
- سلام زن دایی جان. اختیار دارید.
- دایی جان، چقدر دیرکردی. دختر مجرد که نباید غروب آفتاب بیرون باشه.
بلافاصله پشت جمله آخر و لبخندی که روی لبش بود اضافه کرد:
- مزاح کردم دایی. خوبی؟ خسته نباشی.
🌸دختر دایی زهره، نگذاشت حرف پدرش تمام شود. با هیجان و اشتیاق فراوان گفت:
- عمه امروز چند تا نی نی به دنیا آوردی؟ خوشگل بودن؟ دختر بودن یا پسر؟
🔹ضحی از شیرین زبانی ته تغاری دایی جواد، خنده اش گرفت. دست هایش را باز کرد تا او را که مدام این پا آن پا می کرد تا به آغوش ضحی بپرد، در برگیرد. زهره را روی پاهایش نشاند. موهای لخت قهوه ای رنگش را که بوی شامپو بچه می داد، نوازش کرد. بینی اش را به سر زهره نزدیک کرد و عمیق بو کشید. یاد چند سال پیش افتاد که زهره، شیشه ادکلن ضحی را روی خودش خالی کرده بود و تا هفته ها، بوی عطر گرفته بود. با خنده گفت:
- به به. .چه بوی خوبی. عطر خالی کردی رو سرت؟
🌸 زهره خندید و خود را بیشتر به بغل ضحی چسباند. ضحی خسته بود و خیلی حوصله بچه نداشت. حتی اگر دختردایی نازدانه اش باشد. زهره را از روی پا برداشت و کنارش نشاند. فکر کرد اگر بچه خودش بود، نمی توانست او را از سر خودش باز کند و باید با تمام خستگی ها و ناراحتی ها، به او توجه می کرد. نگاهش روی میوه هایی که پدر زحمت خریدش را کشیده بود کرد و شرمنده شد. ماشین دست او بود و لابد پدر این میوه ها را با پای پیاده تا خانه آورده بود. هنوز در بُهت اتفاقاتی که پشت سر هم برایش پیش آمده، مانده بود. به حرفهایی که بین پدر و دایی و مادر رد و بدل می شد توجه خاصی نمی کرد. زهرا را فقط با چشم می دید که میوه می خورد و مدام اطراف او می چرخید و یک مترِ بین او و مادرش را رفت و برگشت می کرد. انگار که در خلسه ای فرو رفته باشد. دلش می خواست کمرش را روی زمین بگذارد. دراز بکشد. بدون هیچ بالشتی. روی سقف خانه. آسمان را نگاه کند و خود را تا آن بالاها بکشاند. گرمای و حرکت دست مادر را بالای زانویش احساس کرد. سرچرخاند. چهره مادر خندان و کمی نگران بود:
- برو استراحت کن ضحی جان. داری از حال می ری
🔸ضحی بی هیچ فکری از جا بلند شد. عذرخواهی کرد و به اتاقش رفت. روی تخت نشست. سرش را بین دستانش گرفت. صداهای مختلفی در سرش می چرخید. صدای پرهام. صدای نوزاد. صدای پرستارها. صدای تلفنی که قبل از ورود به خانه به او شده بود:
- خانم سهندی؟ من از طرف ریاست بیمارستان خدمتتون تماس می گیرم. به علت شرایط پیش آمده، شما تا اطلاع ثانوی بیمارستان تشریف نیارید. می تونین این ایام رو مرخصی اجباری حساب کنین. به خودتون و کارهای عقب مانده تون برسید.
🔺ضحی هر چه دلیل خواسته بود، آن صدای خشک و جدی مردانه، همان جملات بالا را تکرار می کرد. کناره سرش تیر کشید. چشمانش را به هم فشرد و انگشتانش را فشار داد تا درد کمتر شود. با صدای بلند دایی، دستانش را پایین آورد و چشمانش را باز کرد.
- چی شده دایی؟ حالت خوبه؟ ناراحت به نظر می یای.
🔹لحن دلسوزانه و مهربان دایی جواد، اشک را در چشمان ضحی جمع کرد. جریان تماس تلفنی را گفت و نگرانی هایش را. هر چه در این سالها تحقیرهای پرهام را تحمل کرده و خودخوری کرده بود، به یکباره فوران کرد. دایی جواد، به حرفهایش گوش داد و هیچ سعی نکرد که جلوی گریه ها و ناله هایش را بگیرد.
- نمی دونین که جلوی همکارها به خاطر چادر تحقیر شدن یعنی چی؟ نمی دونین ضد ارزش دونستن اینکه رهبر رو دوست دارم یعنی چی؟ نمی دونین چه حرفها شنیدم و چه قیافه ها که ندیدم. هر روز چندین بار. جهنم واقعی .. آنوقت بی هیچ دلیلی می گویند که بیمارستان نیا. باید چی کار می کردم که نکردم. دایی جان این همه درس خوندم. می خوام تخصص بگیرم. دایی شما بگین باید چی کار کنم. حالا وسط درسا من کجا برم و دوره هامو کجا کامل کنم؟ از اون طرف نمی خوام برم برای التماس. حتی به این فکر کردم که محل نزارم و برم بیمارستان. ولی دایی دیگه بریده ام.
🔻کوسن را از روی تخت برداشت و جلوی دهانش گرفت که صدایش خفه شود و به گوش مادر نرسد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
💯می خواهم بچه دار شوم. چه کنم؟
✍️این روزها خیلی برای ازدیاد نسل شیعه دعا می کنیم. برای اینکه توفیق و میل به فرزندآوری به خانواده های شیعه با عافیت و روزی و برکت داده بشه.
چند تا نکته و مراعات کلی هست که براتون می گم. شاید به درد خودتون یا یکی از عزیزان و دوستانتون بخوره. آنچه از دست ما برمی آید، تقویت و دعاست و بقیه اش با خداست.
- 🍀حتما برای ازدیاد نسل شیعه و از جمله بچه دار شدن خودتان، ختم 30هزارتایی "استغفرالله و اتوب الیه" را بفرستید.
- 🔹سعی کنید بین الطلوعین که ساعت خاص کسب تفضل الهی است، برای ازدیاد نسل شیعه از جمله نسل خودتان دعا کنید.
ان تنصروا الله ، ینصرکم
🌸نیت هاتان را الهی کنید و با خداوند معامله های عالی داشته باشید که طرف شما، خدای قادر و عالم و حی و رازق است.
✍️نکات دیگری هم هست که به عللی نمی توان در کانال قرار داد. در صورت تمایل، به آیدی @yazahra10 در ایتا پیام بدهید تا موارد برایتان ارسال شود.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#فرزند_آوری
#تجربه
#بچه_دارشدن
#نسل_شیعه
#استغفار
#سیاه_مشق
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_هجدهم
🔹دایی جواد کمی سکوت کرد تا ضحی آرام تر شود. از جا بلند شد. کتاب های ضحی را نگاهی انداخت و راهی که رفته بود را برایش نشان داد:
- یادمه سال کنکورت هم همین طور بودی. چه اشکی ریختی که دایی من چه رشته ای انتخاب کنم. با اون رتبه ای که آورده بودی راحت می تونستی پزشکی رو بزنی ولی به خاطر اینکه با دوستت سحر، تو ی رشته باشی؛ مامایی رو انتخاب کردی. کاری ندارم درست بود یا غلط. بعد هم مجدد امتحان دادی و رفتی پزشکی. بی توجه به اینکه پزشک هستی و مدرک داری، می رفتی تو بیمارستان و به عنوان یک ماما، مشغول به کار می¬شدی. به خاطر همین ویژگی هات بوده که پرهام نتونسته رای هیئت مدیره رو بزنه که تو رو قبول نکنن. اما خیلی موی دماغش بودی. پرهام که ولایی نیست. ادعاشم نداره. علنا هم می گه که نظامو قبول نداره. اونوقت تو که ادعای ولایی بودنت می ره، رفتی زیردستش کار کردی چرا؟ چون دوستت سحر اونجا بود. حالا ناراحتی که از دوستت جدا بشی درسته؟
🔸ضحی کوسن را روی پاهایش گذاشت و به دایی نگاه کرد. فکر کرد نکند ناراحتی ام به خاطر جدا شدن از سحر باشد! در حالتی نبود که بتواند به راحتی تشخیص بدهد. دایی جواد، چشم از کتابخانه ضحی گرفت. زانوهایش را خم کرد و هم قد ضحی روی هوا نشست و گفت:
- تا کی به خاطر دوستت؟ این دوستی، ارزش این همه مشکلات رو داره؟
زانو راست کرد و ایستاد و گفت:
- این خواستگارت رو هم که رد کردی. مگه خودت نبودی که می گفتی تحصیلاتت روی قبول و رد کردن خواستگارها تاثیر نمی ذاره. ولی چرا هر چی بیشتر درس می خونی، زودتر خواستگار رد می کنی؟!
- آخه دایی جان شما نمی دونین.
- چی رو نمی دونم؟ من تحقیق کردم. پدرت تحقیق کرد. مادرت تحقیق کرد. مشکلش چی بود که ردش کردی؟
- تو حرفهاش می گفت مرد باید ی سر و گردن از خانم بالاتر باشه که جلوش کم نیاره. و خوشحال بود که مجبوره بیشتر درس بخونه و تلاش بکنه که از من کم نیاره
- خب؟
🍀دایی روی صندلی نشست. خودکار آبی ضحی را از روی میز برداشت و بین انگشتانش چرخاند. صندلی را رو به ضحی برگرداند و گفت:
- خب نداره دایی. روحیه خود کم بینی داره. من چطور با همچین آدمی می تونم زندگی کنم؟
- ببین دایی جان. هر کسی یک عیبی داره. منم عیب هایی دارم. با عیوب همدیگه باید بسازیم و بپوشونیم و کمک کنیم که رفع بشه. شما اگه به ایشون ارزش بدی و ارزشمندش کنی این خود کم بینی اش برطرف نمی شه؟ این حرف مشاور نبود که بهت زد؟ گفت این افکار وسواس گونه رو رها کن.
- دایی جان باور کن وسواس فکری نیست.
- فرض کنیم وسواس فکری نباشه. چند سالته؟ فکر می کنی تا چند سال دیگه موقعیت ازدواج داری؟
🔹نگاه عمیقی روی ضحی کرد. عکسی که پشت سر ضحی روی دیوار نصب شده بود به چشمش خورد و گفت:
- اون عکس رو زدی اونجا برای چی وقتی ذره ای برای حرف اون عزیز، تره خرد نمی کنی! ازدواج رو آسون بگیر. خبر داری که؟ آمارها در چه حاله؟ چقدر ازدواج ها کم شده و فرزنددار شدن کمتر؟ بی خبر نیستی چون خودت بچه ها رو به دنیا می یاری. چرا خودت به حرفشون گوش نمی کنی و ازدواج نمی کنی؟ خواستگار رد کردن که هنر نیست. ادعات اگه می شه به خاطر ولی امرت، همون خواستگاری که ازش ایراد می گیری قبول کن و تو زندگی تحملش کن. با خدا معامله کن.
🍀دایی جواد سکوت کرد. خودکار ضحی را روی میز گذاشت. از جا بلند شد و ادامه داد:
- نمی گم برو به خاطر ولی امرت با معتاد و آدم بی خدا زندگی کن. ایرادهای الکی رو بزار کنار.
🔹ضحی نگاهش به جوراب های سفید و فرش زیرپایش بود و توجهش به حرفهای دایی. "اگر ادعایت می شود برو به خاطر ولی امرت، ازدواج کن." جمله ای که مدام در سرش کوبیده می شد و تمام حواسش را از کار انداخته بود . "به خاطر ولی امر، ازدواج کردن. به خاطر امر ولی، عیب خواستگار رو ندیدن. به خاطر ولی امر، تحمل کردن. به خاطر .. ولی امر یعنی جانشین امام زمان. یعنی به خاطر امام زمان.. یعنی اگر امام زمان به من می گفت برو با فلانی ازدواج کن، من می گفتم فلانی این عیب را دارد یا می گفتم چشم؟ " از این افکار، به خود لرزید.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🌺سلام آقاجان
شبتان به خیر و برکت
🌟فدایتان شوم. درخواستی داشتم. التماس یک دعا: به همان اندازه که شما ما را می خواهید و دعایمان می کنید و به یادمان هستید، ما هم شما را بخواهیم و دعایتان کنیم و به یادتان باشیم و به وظایفمان در قبال شما عمل کنیم.
سخت است عمل کردن وظیفه. اینکه تشخیص بدهی، به پایش هزینه کنی، از راحتی ات بگذری که وظیفه ات را انجام دهی.
🌸انجام وظیفه از سر راحتی را ندیده ام تا به حال. شما امامید و ما امت شما. امت بودن هم وظیفه ای دارد. مسئولیتی دارد. باید بتوانیم خودمان را امت تربیت کنیم.
☘️خدایا، ما را برای امام زمان مان ارواحناله الفداه، تربیت کن که بهترین مربی، شما هستی.. یا رب الارباب
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#آقاجان
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#سیاه_مشق
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_نوزدهم
🔹 ضحی دیگر صدای دایی را نمی شنید." یعنی تا الان فقط حرف می زدم؟" سرش را بالا آورد و نگاهی به تصویر قاب شده روی میز انداخت." آقاجان این همه سال لاف می زدم؟ مگه نه اینکه هر چه شما بگین برام حکم حرف امام رو داره، یعنی همینم ادعام بوده؟ یعنی واقعا تو این همه سال، من خودمو می دیدم نه حرف شما را؟ " چشمانش مجدد پر از اشک شد. صورتش را به سمت دایی چرخاند و پر اضطراب نالید:
- دایی یعنی اگه امام زمان الان اینجا بود من جزو یارانشون نبودم؟ یعنی منظورم اینه که شما گفتید که ادعام می شده. عمل نمی کردم به حرف رهبرم؛ دایی چرا این حرف رو زدین؟ چرا فکر می کنین من فقط ادعام می شه؟ من که این همه سال تو اون بیمارستان کوفتی از ولایت و رهبرم دفاع کردم. دایی من چادرم رو کنار نذاشتم. اعتقاداتم رو کنار نذاشتم. مگه فقط ازدواجه؟ کودوم دکتری رو دیدین که به جای خوندن تخصص، به خاطر نیاز زن های جامعه اش، بره تو بیمارستان ماما باشه؟ چرا این رو می گین؟ من کی فقط مدعی بودم؟
🔸دایی که متوجه به هم ریختگی درونی ضحی شد، ته دلش لبخند زد. همین را می خواست. اینکه اطمینانش را از درون بشکند. بلکه فرجی حاصل شود. پای درد و دل خواهرش زهرا که می نشست و نگرانی بالارفتن سن ضحی و ازدواج نکردنش، باعث شده بود تصمیم بگیرد با او حرف بزند. مثل دوران کودکی که با شنیدن نگرانی های زهرا، در موردش با ضحی حرف می زد. خودش هم نفهمید چطور شد که این جمله بر زبانش جاری شد. فکر کرد حتما حکمتی بوده که ضحی هم فقط از همان جمله به هم ریخته. پس مانورش را روی همین جمله ادامه داد:
- درس خوندن خوبه. اما اگه به بهانه فرار از ازدواج باشه چه ارزشی داره؟ ماما شدن اگه به بهانه فرار از مسئولیت پزشکی باشه چه اهمیتی داره؟ البته من نمی گم شما برای فرار این کار رو کردی. می خوام ملموس مثال بزنم. وقتی شما می دونی که با کار مامایی، بهتر به خانم ها خدمت می کنی تا یک پزشک عمومی، یعنی اولویت رو فهمیدی. پای همه سختی هاشم وایمیسی. همین طور که تا الان وایسادی. متلک ها و توهین ها و سرزنش ها رو تحمل کردن، کم چیزی نیست. فقط متعجبم که چرا بین درس و ازدواج، اولویت رو نفهمیدی.
🔹ضحی بی توجه به خستگی پاهایش، سرپا ایستاده بود. هیجان بیمارستان را فراموش کرده و روی حرفهای دایی دقیق شده بود. " اولویت. نکنه این همه سال درس خوندنم هوای نفس بوده؟ ازدواج نکردنم هم نه برای زندگی درست و انتخاب درست، که برای هوای نفس بوده! برای راحت تر بوده؟ برای ماندن در خانه پدری که در ناز و نوازش و مهر و محبت است بوده؟ خدایا چطوری بفهمم برای کدام بوده؟"
- برفرض که تا الان، اولویت، تحصیل بوده و کار شما درست. قضاوت نمی کنم. ولی اولویت ها مدام در حال تغییرن. الان باید نگاه کنی که اولویت چیه؟ وظیفه ات چیه. خب دایی جان، اذیتت نکنم. ما دیگه باید بریم. می دونی که حال طاهره خیلی خوب نیست. کاری نداری؟
🔸ضحی هنوز گیج حرف های دایی جواد بود. دنبال دایی از اتاق بیرون رفت تا از مهمان ها خداحافظی کند. بوسه ای به زهره داد. خداحافظی کرد و ادامه بدرقه را به پدر و مادرش واگذار کرد. به اتاقش رفت و روی تخت دراز کشید. به گچ کاری بیضی شکل سقف خیره شد و فکر کرد. تصویر همه لحظات دوران تحصیل و طرحش جلوی چشمش آمد.
🔻همه جا با سحر بود. علاقه ای که به سحر داشت باعث شده بود دو سال طرحش را هم کنار او بگذراند. به روز کنکور فکر کرد که سحر پشت در دانشگاه، منتظر بیرون آمدنش بود و دسته گل بزرگی را به او هدیه داده بود. دوست داشت سحر هم برای پزشکی بخواند اما سحر حوصله هفت سال درس خواندن و طرح گذراندن را نداشت. کلاس ها و کشیک ها و سختی های دوره هفت ساله پزشکی اش را به یاد آورد. همان زمان بود که خواهر کوچک ترش، درگیر تصادف شدیدی شده و یکی از دستانش نیمه فلج شده بود. به یاد آورد که آن روزها بین کلاس و دو بیمارستان در رفت و آمد بود. بیمارستانی که خواهرش بستری بود و بیمارستان محل خدمتش. حال مادرش را به یاد آورد که نتوانسته بود در آن روزهای سخت، آن طور که باید، کنارش باشد اما پدر و مادر، هیچوقت به رویش نیاورده بودند و در عوض مدام از او حمایت می کردند.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق