eitaa logo
سلام فرشته
195 دنبال‌کننده
1هزار عکس
811 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹عباس پاهایش را بالا برد و همان طور که روی نشیمنگاهش می چرخید، خود را سر و ته کرد. پاها را به دیوار تکیه داد. دستش را زیر سرش گذاشت.. نشیمنگاه و کمر را بالا برد و از زمین فاصله داد. کف پایش را به دیوار گذاشت. با کف پا به سمت بالا، روی دیوار راه رفت و خود را به نزدیک ترین جای دیوار رساند. تقریبا روی سرشانه هایش بود. پاها را خم کرد و روی سرش آورد. کشش خوبی در کمرش ایجاد شد و حالش جا آمد. 🔸پاها را آرام به پهلو آورد و روی پتو گذاشت. حالا کاملا روی پتو دراز کشیده بود. لب پتو را کمی لوله کرد و به عنوان بالش، سرش را روی آن گذاشت. به پهلوی راست غلت زد. به تلویزیون خاموش نگاه کرد. از همان شب، مهر حاج آقا سهندی به دلش افتاده بود. فکر کرد چطور سر صحبت را با حاج آقا باز کند. می خواست بداند با شرایط کاری او مشکلی ندارند و اگر اجازه دهند، با مادر به خواستگاری رسمی برود. برگه آدرس خانه حاج آقا را از جیب پیراهن در آورد و نگاه کرد. چشمانش گرم شد و خوابش برد. 🔸🔹🔸🔹 🔹با صدای صوت قرآن از خواب بیدار شد. به اطراف نگاه کرد. طهورا در اتاق نبود. یاد آزمون افتاد و یکباره از جا بلند شد. ساعت را نگاه کرد. به سمت کامپیوتر پرید. دکمه اش را زد و تا ویندوزش بالا بیاید، به روشویی رفت. آبی به صورتش زد. چند قلپ آب خورد و به اتاق برگشت. صندلی را عقب کشید و نشست تا وارد آزمون آزمایشی آن لاین بشود. سایت بالا آمد. دکمه شروع را زد. اسم و فامیلش را وارد کرد و مشغول خواندن سوال اول شد. صدای قرآن از اتاق ضحی می آمد. از صندلی نیم خیز شد و در را مختصر فشاری داد تا بسته شود. متوجه نشد کی صدای قران قطع شد اما آزمونش رو به اتمام بود. دو سوال آخر را هم پاسخ داد. دکمه تکمیل را زد. کد پیگیری را یادداشت کرد و از پشت صندلی بلند شد. به آشپزخانه رفت. سیب قرمزی از یخچال برداشت و گاز زد. به اتاق ضحی رفت و در زد. - صدای قرآن از اینجا بود؟ - آره. اذیت شدی؟ - نه. قشنگ بود. چرا هی عقب جلو می کردی؟ - داشتم حفظ می کردم. - واقعا؟ می خوای قرآن حفظ کنی؟ اجازه هست اینجا بشینم؟ - آره بشین راحت باش. اگه خدا بخاد. - وقت می کنی؟ منظورم اینه که چندتا از دوستای من یک سال درس رو بیخیال شدن که حفظ قرآنشون رو کامل کنن. شما وقت می کنی با این همه کاری که داری؟ - توکل به خدا. یک آیه هم یک آیه است. 🔹حسنا که روی میز ضحی نشسته بود، چشمش به دفتر یادداشت سبز کوچک ضحی افتاد. برداشت و ورق زد و پرسید: - این چیه؟ - نامه به امام زمان - واقعا؟ برای چی؟ - هیچی. همین طوری. دوست دارم در طول روز چند بار هی باهاشون حرف بزنم. قبلا هم سر شیفت ها این کار رو می کردم. چرا اینقدر تعجب کردی؟ - نمی دونستم! 🔸حسنا از روی میز به زمین پرید. - دیگه بیمارستان نمی ری؟ - آریا رو نه. بهار می رم - بهار چطوریه؟ قبلا می گفتی خیلی ازش تعریف نمی کنن. - هنوزم ازشون تعریف نمی کنن چون کارشون درسته. برای همین بدشون رو می گن. می دونی که! - آهان. خب. من برم به درسم برسم. خوشحال شدم. بای - حسنا، خواستگارت رو چه کردی؟ - هیچی. - بهش فکر کن. ی وقت بزار راجع بهش حرف بزنیم. بنده خدا معطل اجازه مامانه. اینطور که مامان می گفت پسر خوبیه. باهاش حرف بزن قرار خواستین بزارین بعد امتحانت بزار. - نه می دونی که. حواسم پرت می شه. بهتره کلا بعد کنکور بیاد. - اومدیم و تا اون موقع ازدواج کرد. - بسلامتی ان شاالله. من برم ضحی جان. فعلا. 🔹حسنا که برای رفتن این پا آن پا می کرد، بدون لحظه ای درنگ، از اتاق خارج شد. ضحی تلاوت و حفظ اولیه نصف صفحه را انجام داد. کتاب درسی اش را باز کرد و مشغول خواندن شد. چند صفحه ای نخوانده بود که تلفنش، زنگ خورد. سحر بود. حال خوش تلاوت و حفظ قرآن و خواندن کتاب درسی اش، باعث شد قرارش را با خودش فراموش کند که دیگر به سحر کاری نداشته باشد: - به سلام سحر جان. حالت چطوره؟ آره خوبم خداروشکر. نه کار خاصی ندارم. باشه. یک ساعت دیگه. نه اون کافی شاپ نه. بیا کافی شاپ بهارانه. آدرسش رو پیامک می دم باشه. همبرگر که می خوری؟ خیلی خب. می بینمت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔹گوشی را کنار کتاب درسی اش گذاشت. زیر نکاتی که از کتاب یادداشت کرده بود، تجربه شخصی اش را نوشت. برگه و گوشی به دست، به سمت اتاق حسنا روانه شد. - تق تق تق. صاب خونه اجازه هس؟ - بفرما خواهر جان. از این ورا! - می تونم از سیستمت استفاده کنم؟ 🔸حسنا از روی صندلی بلند شد و ادامه مطالعه اش را روی تخت انجام داد. ماژیک شبرنگ را روی جملات کتاب می کشید و با خود مرور می کرد و اگر نگاهش به نگاه ضحی گره می خورد، لبخندی تحویل خواهرش می داد. ضحی را خیلی دوست می داشت. نگاهی به هدیه هایی که خواهرش به او داده بود انداخت. همه را در قفسه ای گوشه اتاقش گذاشته بود و هر وقت خسته می شد، با نگاه کردن به آن ها، انرژی می گرفت. 🔹ضحی روی صندلی نشست. سایت بیمارستان را باز کرد. از قسمت آموزشی، وارد پنل پزشکان شد. پیامک خانم وفایی را باز کرد و توضیحاتش را مجدد خواند. نام کاربری و رمز را زد و وارد صفحه شخصی شد. از چیزی که دید تعجب کرد. صفحه سفید سفید بود و به مرور، کناره هایش گل و برگ های اسلیمی پر می شد. کادر نوشته کشیده شد. انگار استادی همان لحظه، این صفحه را طراحی می کند. صفحه به مرور کامل شد و بسم الله الرحمن الرحیم، بالای صفحه با خط نستعلیق نوشته شد. ضحی موشواره را تکان داد تا مکان نما را به محل درج نوشته ببرد. کلیک کرد. شکل مکان نما یک قلم بود و مثل فلاشر ماشین، خاموش روشن می شد. به شعف آمده بود. برگه یادداشت را جلوی رویش گذاشت و مشغول تایپ شد. 💦صدای باران به گوشش خورد. از پنجره نگاهی به بیرون کرد. هوا آفتابی بود. گوشش را نزدیک هدفون برد. صدا از داخل هدفون می آمد. برداشت و به گوشش زد. برایش جالب آمد. روی صفحه دنبال دکمه شروع و توقف صدا گشت. ستون سمت چپ، پشت گیاه رونده ای که طراحی شده بود، لیست کوچکی از موسیقی دید. موشواره را که روی آن برد، لیست باز شد. موزیک دیگری را انتخاب کرد. چه چه پرندگان بود. موزیک دیگری را. صدای بلبل بود. همین را دوست داشت. هدفون را روی گوش هایش تنظیم کرد. صدایش را کمی کمتر کرد و مشغول نوشتن نکته کتاب و تجربه شخصی اش شد. به محض زدن دکمه ارسال، چند مطلب با موضوع، زیر مطلبش دید. روی یکی شان کلیک کرد. آقای دکتری بود که تجربه اش را از علائم شکایت بیمار نوشته بود و نتیجه تشخیصش را. و گفته بود این نکته را در سالهای اولیه از استاد موسوی شنیده بوده. در سایت بیمارستان راجع به استاد موسوی جستجو کرد. چند دقیقه ای راجع به فعالیت ها و مقاله های استاد مطلب خواند و با کمال تعجب دید ده هزار و سیصد یادداشت از استاد موسوی در سایت بیمارستان موجود است. 🔹ضحی فکر کرد من اگر همه این تجربه ها را بخوانم، خودش یک کلاس درس است. با این فکر، به پنل اساتید بیمارستان رفت. لیست سی نفره اساتید را دید. روی تک تک آن ها کلیک کرد. همه شان بالای پنج هزار مطلب، یادداشت نوشته بودند. همه یادداشت ها دسته بندی شده و نمایه گذاری شده بود. فکر کرد باید همه را بخواند. دنبال دکمه دانلود گشت. با کادری "دریافت کامل فایل مطالب استاد" مواجه شد. روی اسم استاد موسوی رفت و گزینه دریافت را زد. فایل دانلود شد. آن را باز کرد. به ترتیب تمامی نوشته های استاد، شماره گذاری شده به همراه لینک مطلب، فهرست بندی شده بود. چند صفحه پایین آمد. یک مطلب را خواند. از جا بلند شد. چرخی زد. متوجه نگاه حسنا که متعجبانه به او زل زده بود نشد. مجدد نشست. مطلب بعدی را خواند. دوباره بلند شد. سریع از اتاق بیرون رفت و چند ثانیه بعد، برگشت. کابل انتقال را وصل به سیستم و گوشی، وصل کرد. صدای پیامک گوشی بلند شد: - خانم دکتر سهندی، شما فایل مطالب استاد موسوی را دریافت کرده اید. امیدواریم لحظات نابی را تجربه کنید. 🔸گوشی را روی میز گذاشت و مجدد نشست. فایل استاد را به گوشی منتقل کرد. کابل را در آورد و مطلب سوم را خواند. دیگر نتوانست ادامه دهد. مدت ها بود دنبال چنین تجاربی بود. از اینکه بعد از سالها، می دید استادی، حرفهایی که او به همکارانش می زد و جدی گرفته نمی شد را گفته بود، به وجد آمده بود. دکمه خروج را زد و مرورگر را بست. از حسنا تشکر کرد. کابل و گوشی به دست، از اتاق خارج شد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
☄️حتی وسوسه کردن شیطان هم به انتخاب ماست 📌می دانم جمله عجیبی نوشتم اما بیا کمی تامل کنیم. فکر کنیم. اگر من بنده، از یاد خدا رویگردان نشم، اگر فرامین خدا رو سَبُک نشمرده باشم – سَبُک ها. نه اینکه عمل نکرده باشم. اون که هیچ!- و اگر من بنده، یادم نرفته باشه که خدا از نهان و آشکار من آگاه هست، آنوقت شیطان می توانست مرا وسوسه بکند؟ 🍁حتی وسوسه کردن شیطان هم به انتخاب خودمان است. زمانی که از یاد خدا اعراض کرده و روی گردان شده باشم. زمانی که دستورات خدا رو سبک بشمارم. زمانی که یادم بره که خدا از همه چیزهای پنهانی و درون من آگاه هست، جایی است که خدا را انتخاب نکرده ام. یاد خدا را. و خدا که نباشد، فرد دیگری برای تصاحب آن جایگاه، قدم جلو می گذارد. 🌼خدایا، انتخاب های ما را جز خودت، قرار مده. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌺مصباح الشريعة ـ فيما نَسَبَهُ إلَى الإِمامِ الصّادِقِ عليه السلام ـ : لا يَتَمَكَّنُ الشَّيطانُ بِالوَسوَسَةِ مِنَ العَبدِ إلّا وقَد أعرَضَ عَن ذِكرِ اللّهِ ، وَاستَهانَ بِأَمرِهِ ، وأسكَنَ إلى نَهيِهِ ، ونَسِيَ اطِّلاعَهُ عَلى سِرِّهِ . ☘️مصباح الشريعة ـ در حديثى كه به امام صادق عليه السلام نسبت داده شده است ـ : شيطان نمى تواند بنده را وسوسه كند ، مگر آن كه او از ياد خدا روى گردانيده و فرمان او را سبُك شمرده باشد و نهى او را مرتكب شود و آگاه بودن خداوند از نهان و درون وى را فراموش كرده باشد . 📚 مصباح الشريعة : ص 225 ، بحار الأنوار : ج 72 ص 124 ح 2. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔺حسنا بلافاصله از جا بلند شد و پشت سیستم نشست. مرورگر را باز کرد. به قسمت تاریخچه رفت تا ببیند چه چیزی حال خواهرش را تغییر داده بود. سایت بیمارستان بهار را دید. فکر کرد حتما چیز خوبی بوده. مرورگر را بست و مونیتور را خاموش کرد. کتاب نکات طلایی جامع شیمی را باز کرد و به خواندن ادامه داد. 🔹ضحی لباس پوشیده، عازم کافی شاپ بهارانه شد. عمدا به سحر گفت که آنجا بیاید. می خواست محیط امن یک کافی شاپ را هم ببیند و در جمعی قرار گیرد که سنخیتی با شکل و شمایلش نداشتند؛ همان طور که سالها، ضحی چنین جمعی را تحمل کرده بود. جلوی پیشخوان کافی شاپ رفت و برای نیم ساعت دیگر، میزی رزرو کرد. شماره میز را طوری انتخاب کرد که موقع نشستن، پشتش به جمعیت باشد اما سحر، جمعیتی را ببیند که اکثر پزشک و پرستارند. مسئول پذیرش مبل های یاسی رنگ را نشان داد و گفت: - تا میز خالی بشه می تونین اونجا استراحت کنین. کتاب هم اون طرف هست اگه دوست داشتین. 🌸ضحی تشکر کرد و به سمت مبل ها رفت. نگاهش به کفپوش های رنگی زیرپایش افتاد. دفعه قبل به تفاوت رنگ های کفپوش ها دقت نکرده بود. قدم از قدم که برمی داشت احساس می کرد روی سطح آب رودخانه حرکت می کند. نرم و لطیف. کف پوش های آبی به سمت مبل ها منتهی می شد. اولین مبل سمت راست را انتخاب کرد. روبرویش تصویر بسیار با کیفیت ساحل و دریا بود و سمت چپش، ستونی با روکش گچ و خرده آینه های رنگی قرار داشت. وسط ستون، حفره های هشت ضلعی بود و داخل حفره ها، حباب شیشه ای که گیاه کوچکی در آن زندگی می کرد. آن طرف ستون مبل دیگری بود. چادرش را کمی دور خودش جمع کرد و نشست. بدنش در نرمی ابرهای مبل، فرو رفت. تکیه داد و به ساحل روبرویش نگاه کرد. ☘️صدای خفیف مرغان دریایی را از پشت سرش شنید. صدا حرکت کرد و بالای سرش رفت و دور شد. متوجه صدای امواج دریا شد. صدای آرامی بود. از دنج بودن آن قسمت خوشش آمد. زاویه مبل های راحتی تک تفره به گونه ای بود که کافی شاپ در تیر رس نگاهش نبود. گردن کشید و پشت سرش را نگاه کرد تا ببیند سحر آمده یا نه و آن جا بود که فهمید نوع انتخاب مبل هاست که باعث می شود نه کسی بتواند تو را ببیند و نه تو کسی را ببینی. به مبل کناری نگاه کرد. چیزی ندید. کمی به جلو خم شد. ستونی که سمت چپش بود مانع دیدش شد. احساس امنیت کرد. مجدد تکیه داد. گوشی را در آورد. فایل یادداشت های استاد موسوی را باز کرد و تا آمدن سحر، مشغول مطالعه شد. - بابا اینجا کجاس؟ چقدر همه شبیه تو ان! - سلام سحر جان. کافی شاپه دیگه. بیا میز ما اونجاست. 🔹ضحی از جایش بلند شد و سحر را که متعجب به فضای داخلی کافی شاپ و آدم هایش نگاه می کرد، سر میزی برد که حالا هیچکس پشتش ننشته بود. صندلی را کمی عقب کشید تا ابتدا سحر بنشیند و خودش هم روبروی سحر، نشست. نگاه سحر به پشت سر ضحی بود و ضحی توجهش به عکس العمل ناخودآگاه دستان سحر بود. کیف دستی اش را روی پایش گذاشت و شالش را که تا نیمه، عقب داده بود، جلوتر کشید. چند ثانیه ای که گذشت، سحر تازه یادش آمد که برای چه می خواست ضحی را ببیند. پاکتی از کیفش در آورد و آن را کنار پایش روی زمین گذاشت. پاکت نامه و آرنج هایش را روی میز قرار داد. نمی دانست باید با چه جمله ای شروع کند. - ضحی چرا رفتی آخه. می دونی چقدر جات خالیه 🔸فکر کرد شاید از در احساسی و دلتنگی وارد شود بهتر است. ضحی کمی به سمت عقب رفت و به پشتی صندلی نزدیک تر شد و گفت: - دیگه هر جایی تا ی مدت برای آدم رشد داره. اینو خودت خوب می دونی. - الان یعنی اینجا نشستی برات رشد داره؟! 🔺ضحی دیگر این جملات سحر را به شوخی و مزاح نمی گرفت. تیکه ای که سحر انداخت را به روی خود نیاورد و گفت: - جای قشنگیه. تازه باهاش آشنا شدم. 👀مردمک چشمان سحر حرکت کرد و مشخص بود چیزی را دنبال می کند. باز هم کمی از شالش را جلو کشید. پاکت نامه را برداشت و جلوی ضحی گرفت و گفت: - استعفات رد شده. ی تشویقی هم برات نوشته پرهام. 🔹ضحی بدون عکس العملی، فقط به صورت سحر لبخند زد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
⚡️حق انتخاب ✍️خیالت راحت. حق انتخاب، همیشه برای تو هست. برای انجام دادن یا ندادن هیچ کاری، مجبور نیستی. حتی اگر کاری را باید(واجب) انجام دهی، خودت انتخاب می کنی که این باید را انجام بدهی. مثال بزنم؟ • اگر والدینت امری کردند و تو آن را مجبوری انجام بدهی، باز هم انتخاب خودت است. تو، اطاعت از والدین را انتخاب کردی نه سرکشی را. انتخاب عالی ای هم کرده ای. • اگر مجبوری نماز بخوانی، باز هم انتخاب خودت است که زندگی جاودانه آخرت را انتخاب کرده ای نه دنیای دو روزه را. 🌸هر مثالی که بزنی برای اجبارهایت، باز هم خودت انتخاب کرده ای. شاید برای رها شدن از فشارها و شنیدن حرفها این انتخاب را کرده ای. شاید برای جایزه و پاداش این را انتخاب کرده ای. حتی آن اجبار را هم خودت انتخاب کرده ای تا درگیر عواقب سرکشی اش نشوی. این طور نیست؟ 🌺 من أحَبَّ أن يَعلَمَ كَيفَ مَنزِلَتُهُ عِندَ اللّه‏ فَليَنظُر كَيفَ مَنزِلَةُ اللّه‏ عِندَهُ ؛ فَإِنَّ كُلَّ مَن خيرَ لَهُ أمرانِ ؛ أمرُ الدُّنيا وأمرُ الآخِرَةِ ، فَاختارَ أمرَ الآخِرَةِ عَلَى الدُّنيا فَذلِكَ الَّذي يُحِبُّ اللّه‏ ، ومَنِ اختارَ أمرَ الدُّنيا فَذلِكَ الَّذي لا مَنزِلَةَ للّه‏ عِندَهُ . ☘️امام على عليه‏السلام : هركه دوست دارد بداند نزد خدا چه موقعيتى دارد ، به موقعيت خدا نزد خودش بنگرد ؛ زيرا به هركه حقِّ انتخاب دو كار داده شود : كار اين جهانى و كار آن جهانى ، و او كار آن جهانى را بر كار اين جهانى برگزيند ، او كسى است كه خدا را دوست دارد ؛ و هركه كار اين جهانى را برگزيند ، او كسى است كه خدا نزد او منزلتى ندارد. 📚 بحار الأنوار : 70 / 25 / 27 . 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌺سلام عزیز دلم، فدایتان شوم.. آقاجان، وقتی با شما حرف می زنم، احساس قوت می کنم. ⚡️قوت و امید که کاری انجام دهم تا نوردیده تان باشم و در این وانفسای ظلم و ظلمت، لبخند را بر لبانتان بنشانم. 🌸ناچیز است اگر بهترین ها را هم انجام دهم اما شما، به لطف و بزرگواری تان، لبخند بزنید که دلم خوش شود به لبخندتان.. فدایتان 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
🔺سحر علیرغم میل باطنی، ناز ضحی را خرید و گفت: - بگیر دیگه. تو باید برگردی. من بدون تو اونجا چی کار کنم؟ - کارت رو می کنی دیگه. به من احتیاجی نداری. - وا. پس چرا اینو نمی گیری؟ - بگیرم برای چی؛ وقتی نمی خوام برگردم؟ به نظرم از این موضوع بگذریم بهتره. از سپهر چه خبر؟ خوبه؟ کی ازدواج می کنین؟ - برای کنفرانس رفته خارج. واقعا نمی گیریش؟ 🔸و به این فکر کرد که آن روز چقدر خودش را در برابر پرهام کوچک کرد و چه امتیازاتی به او داده بود تا بتواند رضایتش را جلب کند... - فدات شم. کجا بشینم؟ - هر جا دوست داری. کل خونه مال شما. راحت باش عزیزم - بالا رو تا حالا ندیدم. - وَاو. اون بالا که محشره. دنبالم بیا عزیزم 🔺سحر جلوتر از پرهام، پایش را روی پله های سنگی گذاشت. به نرده های استیل طلایی رنگ، دست گذاشت و ناخن های لاک شده اش را روی نرده ها به حرکت در آورد. دستبند طلای طرح قلب، به لبه نرده می خورد و صدای خفیف خوشایندی ایجاد می کرد. پرهام پشت سر سحر با دو پله فاصله حرکت کرد. حواسش به سحر بود و ضرباهنگ دست سحر، کیفش را دو چندان کرد. بزاق دهانش را آرام قورت داد. دست به کراواتش برد و کمی آن را شل کرد. سحر توجهش به حرکات پرهام بود و از اینکه موفق شده بود در این فرصت کم، او را به هیجان بیاورد، به خود می بالید. فکر کرد بابا کجاست که ببیند هر مردی را می توانم تحت سلطه خودم بگیرم. من بی عرضه نیستم! این را با خودش تکرار کرد و هیجان پرهام را با دادن حرکت نرمی به پشتش بالاتر برد. پا روی پله آخر گذاشت. طبقه بالا از پایین شیک تر بود. اتاق ها و نشیمن را نشانش داد و دست آخر، او را به سمت مبلمان راحتی برد. پرهام نشست. سحر، دو قدح از کشو در آورد. آن را پر کرد و به پرهام تعارف کرد. پرهام با میل و رغبت، آن را گرفت. بو کرد و گفت: - مدتیه نخوردم. - بخور عزیزم. نوش جونت. ⚡️روی دسته مبل طوری نشست که پر دامن کوتاهش بالاتر برود. پرهام به بهانه بیرون کشیدن لبه کت از زیر نشیمنگاهش، کمی جا به جا شد و خودش را به سحر نزدیک تر کرد. سحر، راحت و رها، دست راستش را روی لبه بالایی مبل گذاشت و متمایل به سمت پرهام نشست. بوی خوش اسپری دئودورانت سحر، بینی پرهام را پُر کرد. نگاهی به صورت ظریف و لاغر سحر انداخت و گفت: - خیلی خوشگلی عزیزم 🔹چیزی که برای ضحی، ذره ای اهمیت نداشت. هیچوقت نتوانسته بود او را وارد این قضایا بکند و بعد از همه ترفندها، به بهانه رفتنش به مسجد، نیم ساعت او را به پارتی شان کشاند. آن شب هر چقدر ضحی و چادرش مسخره شد، او تحسین شد. نگاهش روی خانمی قفل شد که به سمتشان می آمد. ضحی متوجه تفاوت نگاه سحر شد و بعد از چند ثانیه، خانمی را سر میزشان دید: - سفارشتون حاضره. دوست دارین طبقه بالا براتون بیارم؟ میز شماره 2 بالا هم برای شماست. - خیلی ممنونم. همین جا خوبه. - گفتم شاید بخواین فضای بالا رو هم ببینین. به نظر می یاد تا حالا ندیده باشین. ضحی نگاهی به سحر کرد و گفت: - باشه می ریم بالا. بریم سحر جان؟ - هر چی شما بگی. رئیس شمایی! 🔸از جا بلند شدند و به همراه خانم خدمتکار، به سمت آسانسور رفتند. خانم خدمتکار، دکمه طبقه سوم را زد و گفت: - معمولا خانم ها طبقه پایین نمی شینن. برای همین حدس زدم بالا رو ندیده باشین. ی طبقه مخصوص خانم هاست. - درست حدس زدین. تازه با کافی شاپتون آشنا شدم. - طبقه دوم هم مخصوص زوجین هست. طبقه اول بیشتر برای گرفتن سفارش و انتظار و نشستن های خیلی کوتاه هست. بفرمایید 🔹در آسانسور باز شد. روبرو آسانسور، راهروی پیش ساخته کوتاهی بود که انحنای شدیدی داشت. از پیچ که رد شدند، در شیشه ای ماتی، روبرویشان قرار گرفت. خانم خدمتکار، زنگ را فشار داد. در باز شد و داخل شدند. فضای بزرگ و روشنی بود. پنجره های رنگی سمت چپ، نور را به صورت رنگین کمان به داخل می تاباند. میزهای کوچک و بزرگ دایره و بیضی شکل، تمام فضا را پر کرده بودند. به جز چند میز، بقیه پُر بودند. ضحی از دیدن فضای اختصاصی به این بزرگی برای خانم ها خوشحال شد. سینی همبرگر توسط بالابری از طبقه همکف بالا آمد. خدمتکار چادرش را به جالباسی آویزان کرد و به سمت بالابر رفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌺سلام بر آقای عزیزمان، مولایمان، صاحب الزمان ارواحنا له الفداء آقاجان فدایتان شوم. چقدر شما دوست داشتنی هستید و خاص. 🌼چقدر این نامه های خاصم را دوست دارم چون مخاطب نامه ام خاص است و هیچ چیز زیباتر از او، در این عالم نیست. فدایتان شوم. ☘️چه زیبا می شود اگر رشحات وجود پر نور مخاطب این نامه خاص، ما را منورتر از قبل کند.. 🌹با این فکر، طمع می کنم در دعا که خدایا، رشحاتی بسیار از وجود پر نور مولایمان، صاحب الزمان، بر ما بباران و ما را پر نورتر از قبل بگردان.. حالا، آقاجان، به این دعایم امین می گویید؟ 🌱اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌱 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
💎این‌که میگویند ماه رمضان، ماه ضیافت الهی است و سفره‌ی ضیافت الهی پهن است، محتویات این سفره چه چیزهایی است؟ 🌸محتویات این سفره که من و شما باید از آن استفاده کنیم، یکی اش روزه است؛ یکی اش فضیلت قرآن است - قرآن را گذاشتند در این سفره‌ی با فضیلتِ زیاد، بیش از ایام دیگر؛ و به ما گفتند که تلاوت قرآن کنید - یکی اش همین دعاهایی است که می خوانیم؛ «یا علی و یا عظیم»، دعای افتتاح، دعای ابوحمزه؛ اینها همان مائده‌هایی است که سر این سفره گذاشته شده. 📌بعضی هستند که وقتی از کنار سفره رد می شوند، این‌قدر حواسشان پرت است و متوجه‌ی جاهای دیگرند که اصلاً سفره را نمی بینند. داریم کسانی را که اصلاً سفره‌ی ماه رمضان را نمیبینند؛ یادشان نیست که ماه رمضانی آمد و رفت. 📌بعضی هستند که سفره را میبینند، اما به خاطر همان سرگرمیها و اشتغال، وقت ندارند سر این سفره بنشینند؛ می خواهند سراغ یک سرگرمی بروند؛ کار دیگری دارند - دنبال دکان، دنبال کار، دنبال دنیا، دنبال شهوات - مجال این‌که سر این سفره بنشینند و از آن بهره ببرند، ندارند. 📌بعضی دیگر هم هستند که نه، سر سفره می نشینند، سفره را می بینند، قدرش را هم می دانند؛ لیکن آدمهای خیلی قانعی اند؛ به کم قناعت می کنند؛ لقمه‌یی برمی دارند و می روند؛ نمی نشینند پای سفره، خودشان را بهره‌مند و سیراب کنند و از آنچه در سفره هست، خود را محظوظ کنند؛ لقمه‌ی مختصری برمیدارند و میروند. 📌بعضی هستند که احساس بیمیلی میکنند؛ یعنی اشتهایشان تحریک نمیشود؛ به خاطر این‌که غذای پوچِ بیهوده‌یی را خورده‌اند و پای سفره‌ی ضیافتی که رنگین و جذاب و مقوی است، اصلاً اشتها ندارند. 📌بعضی هم هستند که نه، در حد اشتها - که اشتهاشان هم زیاد است - از این سفره استفاده میکنند و واقعاً سیر نمیشوند؛ چون مائده، مائده‌ی معنوی است. 🔹تمتع به این مائده، فضیلت است؛ چون فتوح و انفتاح و تعالی روح انسانی است، هر چه انسان از این مائده بیشتر استفاده کند، روح انسان تعالی بیشتری پیدا میکند و به هدف خلقت نزدیکتر میشود. ⚡️این، غیر از موائد جسمانی است. مائده‌ی جسمانی برای رفع نیازی است که بشود انسان بدن را راه ببرد. زیاده‌روی در آن، یک اشتباه و خطاست؛ یک غلط است. در مائده‌ی روحی و معنوی این‌طور نیست؛ چون اصلاً خلقت ما برای تعالی معنوی و تعالی روحی است. مائده‌ی روحی چیزی است که این تعالی را برای ما امکان‌پذیر، تسهیل و محقق میکند. بنابراین هر چه بیشتر بتوانیم استفاده کنیم، باید بکنیم. 📚بیانات مقام معظم رهبری در تاریخ ۱۳۸۴/۰۷/۱۷ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹ضحی طرح اسلیمی گلدوزی شده روی مانتو و مقنعه خانم خدمتکار کافی شاپ را تازه دید. لبه های آستین، روی جیب های پاکتی و لابلای دکمه های مانتو، از همان طرح اسلیمی، کار شده بود. ناخودآگاه با دیدن آن، لبخند زد. خوشش آمده بود. فکری به ذهنش خورد. از همان پشت میز، سرش را خم کرد تا کفش های خانم خدمتکار نگاه کند. حدسش درست بود. کفش ها هم با مانتو و مقنعه، هماهنگ بود. سحر هم نگاه سرگردانش به اطراف بود. از اینکه نتوانسته بود ضحی را راضی به برگشت کند احساس شکست می کرد. با حالت ناراحتی گفت: - قشنگنه ولی حوصله موندن این جا رو ندارم. مطمئنی همه شون دکتر و پرستارن؟ 🔺از خانم نسبتا چاقی که پشت میز کناری نشسته بود پرسید: - ببخشید خانم شما پرستار هستید؟ - خیر عزیزم. پزشک عمومی ام. - ببخشید نفهمیدم. مرسی. 🔸سحر سرش را پایین انداخت و به پاکت نامه ای که روی دستش مانده بود، زل زد. خدمتکار سینی همبرگر و مخلفاتش را از روی میز گذاشت. ضحی تشکر کرد. یاد خانم وفایی افتاد. بشقاب نارنجی رنگ را جلوی سحر گذاشت و همبرگش را داخل بشقاب قرار داد. سحر دمغ و ساکت بود. همبرگر را برداشت. بدون اینکه سُس روی آن بریزد؛ گاز زد. خدمتکار با دو لیوان بزرگ موهیتو برگشت. آن ها را جلویشان گذاشت و لبخند زد. ضحی باز هم تشکر کرد اما سحر، چیزی نگفت. گاز سوم را به همبرگرش زد. به روزهایی فکر می کرد که باید بدون ضحی در بیمارستان کار کند. تا آن روز هر اتفاق ناجوری می افتاد، ضحی گردن می گرفت. حمایت های پزشکی ضحی باعث می شد اشتباهات سحر کمتر شود اما حالا دیگر خودش بود و خودش. حالا دیگر شده بود یک ماما مثل بقیه ماماها. نه یک مامایی که با پزشکی دوست است. از این وضعیتی که گرفتارش شده بود ناراحت بود. گاز دیگری به همبرگر زد و با همان حالت واماندگی پرسید: - حالا واقعا برنمی گردی؟ من بدون تو چی کار کنم؟ این همه سال با هم بودیم. - شرمنده. - خب پس کارت چی؟ کجا می خوای کار کنی؟ - هنوز فکرشو نکردم. یکی دو جا درخواست دادم ولی جوابی ندادن. نمی دونم - بله دیگه. آدم دکتر که باشه خیالش راحته همه جا کار هست براش. اونم تو که همه رو جذب خودت می کنی. باشه. برنگرد. به درک. دوستی مون به درک. - چه ربطی داره؟ چرا عصبانی می شی خب. - عصبانی نشم؟ من و ول کردی با پرهام پاچه گیر. احساس آدم های گرگ زده رو دارم. - پرهام که با شما خوبه. با من و چادر و نظراتم مشکل داره. 🔺سحر حوصله اش سر رفت. گاز دیگری به همبرگر زد و نجویده، قورت داد. بقیه اش را داخل بشقاب رها کرد. کیفش را روی دوش انداخت و گفت: - خوش باشی هر جا هستی! - ای بابا چرا ناراحت می شی. همبرگرت رو تموم نکردی. - گرسنه نیستم. فعلا. 🔹ضحی انتظار دیدن چنین رفتاری را داشت. خواست دنبالش برود اما بهتر دید او را تنها بگذارد. بالاخره رد کردن نامه رئیس بیمارستان کم چیزی نبود و حتما سحر برای گرفتن آن نامه، خیلی زحمت کشیده بود. خانم خدمتکار که رفتن سحر را دید جلو آمد: - کمکی از من برمی یاد؟ برم دنبالشون؟ - نه عزیزم. ممنونم. ببخشید سوال می کنم. مانتوتون رو خیلی دوست داشتم. از کجا خریدین؟ - مغازه پوشاک بهار. چند تا مغازه بالاتره. براتون چیزی بیارم؟ - نه خیلی ممنونم. لطف کردید. 🔸خانم خدمتکار رفت و ضحی در سکوت، خیره به انعکاس آفتاب از پنجره های رنگی، همبرگرش را خورد. به صندلی خالی سحر نگاه کرد. فکر کرد اگر باز هم اصرار کرد، به او چه باید بگوید. یاد سوال خانم بحرینی افتاد و درماندگی خودش از پاسخ دادن: - شما که خانواده ولایی هستین، چرا تو بیمارستان های دیگه مشغول به کار نشدین؟ چرا بیمارستان آریا که موضعشون مشخص و مشهوره؛ کار می کنین؟ و وقتی سکوت ضحی را دیده بود ادامه داد: - سواله فقط. گفتم شاید هدفی پشت این مسئله هست. - بله هدفی داشتم که متاسفانه بهش نرسیدم. 🔹نگاه ضحی به صورت خانم بحرینی قفل شد. خانم دکتر بحرینی منتظر ادامه حرف ضحی ماند. لبخند همیشگی اش را داشت. ضحی نگاهش را روی دستانش برد و گفت: - می خواستم ریاست بیمارستان رو بگیرم. - برای چی؟ - برای اینکه نظام بیمارستان آریا رو تغییر بدم. اونجا خیلی راحت همه ... یعنی نمی خواستم جایی باشه که آدم هاش راحت گناه بکنن. فکر کردم شاید بتونم به جایگاه ریاست برسم یا لااقل در حدی که بتونم نظراتمو روی سیستم مدیریتی بیمارستان دخالت بدم. اما خب موفق نشدم. نظر هیات امنا رو جلب کرده بودم. اما دیگه نتونستم ادامه بدم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔹خانم بحرینی بدون اینکه خودش را مشغول کاری نشان دهد، گفت: - به نظر می رسه خیلی زود هم می خواستین به این هدف برسین. برای هدف های بزرگ، همت های خیلی بزرگ باید داشت. - بله درست می فرمایین. ولی دکتر پرهام به هیچ وجه اجازه سربلند کردن نمی دادن. به بهانه پزشک بودنم، شیفت هامو زیادتر کردن. نمره منفی های زیادی تو پرونده ام گذاشتن که مربوط به من نبود. و همین ها رو بهونه می کردن که هنوز باید تجربه کسب کنم و در اصل، تنزل می دادن! - عجب. - منظورم اینه که فضا این طور بود و نتونستم و اومدم بیرون. به خودم گفتم چی فکر می کردی. مگه گرفتن ریاست بیمارستان به همین راحتی هاست. اونم از پرهام. درهر صورت، نشد دیگه. 🌸لبخند خانم دکتر بحرینی روی صورتش بیشتر پخش شد و با کمی مزاح گفت: - حالا اینجا هم اومدی که ریاست بیمارستان رو بگیری؟ ضحی به چشمان خانم دکتر نگاه کرد و کاملا جدی گفت: - فقط اومدم تخصصم رو بگیرم. 🔹با یاد آوری این خاطره، نگاهی به ساعت کرد و احساس کرد خیلی وقتش تلف شده. سلفون همبرگر را داخل بشقاب گذاشت و دو لقمه آخر را سریع تر خورد. به کتابخانه بیمارستان بهار رفت و مشغول مطالعه کتابهای آزمون تخصص زنان و زایمان شد. چند ماه بیشتر فرصت نداشت. ******** 🌼زهرا خانم، با خانمی که اخیرا با هم آشنا شده بود صحبت می کرد. آن خانم چیزی را در گوشی اش یادداشت کرد. ضحی هر چه فکر کرد یادش نیامد آن خانم را کجا دیده است. بعد از خداحافظی مادر، از جلسه قرآن بیرون رفتند. سوار ماشین که شدند، پراید سفید رنگی چند متر جلوترشان نگه داشت. همان خانم از ساختمان خارج شد و به سمت ماشین رفت. راننده از ماشین پیاده شد. کیف را از آن خانم گرفت و در را برایشان باز کرد. از طرز رفتارشان مشخص بود مادر و پسر اند. ضحی به مادر نگاه کرد و گفت: - همون آتش نشانه نبود؟ - آره همونه. پس پسرش اینه. 🔹عباس، سوار ماشین شد و حرکت کرد. مادر به چند تار موی سفید شده عباس نگاه کرد و گفت: - برات ی عروس خوب پیدا کردم. ی کم ازت بزرگ تره ولی دختر فهمیده و با کمالاتیه. خانواده اش هم خیلی خوب و فرهنگی هستن. می خواستم ی وقت باز کنی بریم برای صحبت. 🔸عباس که راجع به خانواده سهندی تحقیقاتش را کرده بود و می خواست به مادر اعلام کند، از اینکه مادر موردی را جلو پایش گذاشت، جا خورد و گفت: - حتما. چشم. منم با یک آقایی تو همون سفر قم، آشنا شدم که.. - نمی دونی چه دختر با ادبیه. فقط تحصیلاتش از تو بالاتره که خب طبیعیم هست. بالاخره دو سالی ازت بزرگ تره - شما با این قضیه مشکلی ندارین که دو سال از من بزرگ تر باشه؟ 🔹عباس برای گفتن حرف دلش، مردد شد. مادرش چنان با ذوق و شوق از شکل و شمایل عروس حرف می زد که دهن عباس را بست. تا به حال مادر را سر انتخاب یک دختر، اینطور شاداب ندیده بود. - پس ی روزی که وقت داری بگو که هماهنگ کنم. - ان شاالله. چشم. ممنونم که به فکر منین. - ان شاالله تو رخت دومادی ببینمت عزیزم. 🔸چهره شاداب عباس، گرفته شد. بر سر دلش کوفت و فکر کرد "از اول باید مادر رو در جریان میذاشتم و اشتباه از خودم بوده. حالا چطور می تونم رو حرف مادر حرفی بیارم. اما اگه این خواستگاری سر بگیره چی؟ اونوقت دیگر نمی تونم با خانواده آقای سهندی ... نکنه بعدا مثل حالا که از نگفتن پشیمونم، پشیمون بشم؟" خواست موضوع را بگوید اما نتوانست. از وقتی پدر مرده بود، خیلی از خواسته هایش را به مادر نگفته بود و پا روی دلش گذاشته بود تا مادر کمتر نگران شود و غم از دست دادن پدر، کمتر آزارش دهد. مادر را به خانه رساند و برای زیارت، به گلزار شهدا رفت. شهدا را واسطه کرد تا مسئله ختم به خیر شود. وسط درد و دل با شهید گمنام؛ گوشی اش زنگ خورد و احضار شد. بلافاصله سوار ماشین شد و به سمت ایستگاه آتش نشانی حرکت کرد. 🔹چرخ های ماشین از حرکت ایستادند. مادر پیاده شد و پشت سر دخترش، فالله خیر حافظا خواند. ضحی آن روز باید سری به درمانگاه رازی و خیریه مهربانی می زد. هنوز کاری پیدا نکرده بود. به درمانگاه های مختلف سر زده بود. اگر این درمانگاه هم نیازی به او نداشتند، باید سراغ دکترهای زنان و مطب ها برود. مشخصات و رزومه اش را به مسئول درمانگاه داد. چند پزشک زنانی که می شناخت را تماس گرفت اما هیچکدام پاسخگو نبودند. سراغ خیریه ها رفته بود و برای ویزیت رایگان، اعلام آمادگی کرد. استقبال خوبی کردند. دو روز هفته اش را همین خیریه ها پُر خواهد کرد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
*بهترین راه اتّصال و نزدیکی به خداوند* حضرت آیت الله قرهی (مدظله العالی) 🍃یکی از خصوصیّات دعا، این است که انسان، از طریق دعا، به بهترین وجه به خدا متّصل می‌شود. لذا شاید به خاطر همین است که عندالعرفا، بیان شده است: دعا، قرآن صاعد است. اتّصال به حضرت حقّ، از طریق دعاست. آن هم اتّصالی که انسان، احساس قرب و نزدیکی می‌کند، تغییر پیدا می‌کند، حالش، حال دیگری می‌شود و وضعش، درست می‌شود. 🍃دعا، انسان را به خدا متّصل می‌کند، امیدش را از خلق می‌گیرد و به ذوالجلال و الاکرام می‌بندد. 🍃انسان، در دعا، احساس نزدیکی به خدا می‌کند، طوری که می‌تواند درددلش را با خدا بیان کند. 🍃این که در این فراز بیان می‌فرماید: إِذَا رَأَيْتُ مَوْلَايَ ذُنُوبِي فَزِعْتُ ، مولای من، موقعی که گناهانم را می‌بینم، فزع و جزع می‌کنم، وَ إِذَا رَأَيْتُ كَرَمَكَ طَمِعْتُ و وقتی کرم تو را می‌بینم، طمع می‌کنم؛ چون تو کریم هستی؛ نشان می دهد یکی از خصوصیّات دعا، این است که انسان، متوجّه می‌شود و برایش محسوس می‌شود که فرق ذوالجلال و الاکرام، با دیگران، در این است که آن‌قدر کریم است که حتّی مذنبی را که غرق در گناه هست، می‌پذیرد. 🍃شاید بگوییم: واضح است، مگر می‌شود خدا را با دیگران، قیاس کرد، قیاسش، قیاس مع‌الفارق است. امّا این که انسان، حس کند، چیز دیگری است و این حس در دعا به وجود می‌آید. خلوتی که انسان با پروردگار عالم در دعا می‌کند و آن‌جا این حس برایش به وجود می‌آید که هیچ‌کس، ذوالجلال و الاکرام نمی‌شود. اوست که بنده‌ی فراری را هم به سمت خودش می‌آورد، لطف، محبّت و بزرگواری می‌کند. 🌼کانال یاوران امام مهدی(عج) 🆔 @emammahdy81
🌼چه فایده ای داره؟ - کودومش رو بردارم؟ - خودت انتخاب کن. هر کودوم که به نظرت مناسب تره. - این رو دوست دارم ولی رنگش برای بیرون خوب نیست. پس این یکی رو برمی دارم. ✍️بله همین طور است. وقتی چیزی را می خواهیم انتخاب کنیم، به خاطر آثار و فواید و یا مضراتی که دارد انتخاب یا رد می کنیم. اما تا به حال به این فکر کردید که سیستم و نظام فکری رفتاری زندگیتان را بر چه اصولی پایه گذاری کرده اید؟ یعنی بین شیوه های مختلف، انتخاب شما چه بوده؟ 🔹خود فکر نکردن و تقلید کردن از کارهای دیگران هم یک جور انتخاب است ها. طبق مُد روز پیش رفتن یا نرفتن، همه به اختیار و انتخاب توست. نتایجش را لابد می خواستی که این راه را انتخاب کرده ای. درست است؟ 🌺الإمام عليّ عليه السلام :كَيفِيَّةُ الفِعلِ تَدُلُّ عَلى كَمِّيَّةِ العَقلِ ، فَأَحسِن لَهُ الاِختِيارَ وأكثِر عَلَيهِ الاِستِظهارَ. ☘️امام على عليه السلام : چگونگى عمل، بر ميزان خرد ، دلالت دارد . پس ، كار نيكو انتخاب كن و آن را محكم ساز . 📚غرر الحكم : ح 7226 ، عيون الحكم والمواعظ : ص 395 ح 6686 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹ضحی فکر کرد تا به حال به خاطر کار بیست و چهار ساعته در بیمارستان آریا، فکر مطب را نکرده؛ اما حالا دیگر یا باید مطب داشته باشد و یا در درمانگاهی مشغول به کار شود. به فکر کارت ویزیت افتاد. تصمیم گرفت کاری که سالها قبل باید انجام می داد را انجام بدهد. به خدمات کامپیوتری رفت. طراحی کارت ویزیت، نیم ساعت طول کشید. فایل را تحویل گرفت و به سمت چاپخانه ای که خدمات کامپیوتری آدرس داده بود رفت. در آهنی رنگ زده چاپخانه باز بود. زنگ نداشت. در زد و داخل شد. از بوی کاغذ و جوهر خوشش آمد. به دستگاه های بزرگ کپی و کاغذهایی که تند و تند، داخل و خارج می شدند؛ نگاه کرد. حداقل تعداد کارت ویزیت را سفارش داد. متوجه گرفتگی صدا و نفس تنگی یکی از کارگرهایی که نزدیکش بود شد. - شما آسم دارید؟ - نمی دونم. نه نداشتم. - اشکالی نداره دو دقیقه تشریف بیارید بیرون؟ - چیزی شده؟ 🌸کارگر را بیرون برد. در هوای تازه، تنفسش را بررسی کرد. از او خواست نفس های عمیق بکشد. نتوانست و به سرفه افتاد. طبق عادت، آدرس بیمارستان آریا را نوشت. وسط نوشتن، آن را خط زد و نام بیمارستان بهار را جایگزین کرد و به کارگر داد. مراحل درمان را در صورت احتمال آسم به او توضیح داد و تاکید کرد که حتما بیمارستان را برود. از چاپخانه بیرون آمد. چند تماس بی پاسخ داشت و متوجه نشده بود. شماره ناشناس بود. به ماشین نرسیده، مجدد گوشی زنگ خورد: - بفرمایید. سلام علیکم. بله. پدر فرانک خانم. بله شناختم. حال فرانک خانم چطوره؟ بهتر هستند؟ خداروشکر. بله. امروز؟ خیلی فرصت ندارم امروز. در مورد چی؟ باشه. تشریف بیارید کافه بهار. نخیر. خدانگهدار 🔹دزدگیر ماشین را زد. فکرش درگیر شد که پدر فرانک چه چیز مهم و حیاتی را می خواهد حضوری به او بگوید؟ در ماشین را باز کرد که کسی صدایش زد: - خانم سهندی. یک لحظه لطفا 🔺نگاه که کرد، پدر فرانک بود. در ماشین شاسی بلندش را باز گذاشت و به سمت ضحی رفت. - اگه امکان داره تو ماشین صحبت کنیم. خیلی وقتتون رو نمی گیرم. 🔹ضحی از دیدن پدر فرانک آن هم جلوی چاپخانه تعجب کرد. خواست چیزی بگوید اما خویشتن داری کرد و جدی و رسمی گفت: - امری دارید بفرمایید همین جا. در خدمتم. - آخه اینجا وسط خیابون که نمی شه. - چرا نمی شه. بفرمایید. مسئله ای نیست. 🔺فرهمندپور مکثی کرد. به اطراف نگاه کرد و غیر از چند کارگر ساختمانی مشغول بالابردن مصالح، کسی را ندید. به ضحی نزدیک تر شد و گفت: - پس اجازه بدید تو ماشین شما عرض کنم. الان برمی گردم. 🔸به سمت شاسی بلندش رفت. موتور را خاموش کرد و در را بست. ضحی از سرعت فرهمندپور تعجب کرد. در سمت راننده ماشینش را بست و داخل پیاده رو ایستاد. نه سوار شدن به اختیار در ماشین فرد غریبه را صحیح می دانست نه سوار شدن فرد غریبه نامحرم را در ماشین خودش. قفل ماشین را زد و به فرهمندپور که با تردید به سمتش می آمد نگاه کرد. - نمی ریم تو ماشین؟ - نخیر. بفرمایید همین جا در خدمتم. مشکلی پیش آمده؟ 🔺فرهمندپور به ضحی نزدیک تر شد و با صدای آهسته گفت: - اگه اجازه می دادید داخل ماشین عرض کنم بهتر بود. هر طور شما بخواهید. مشکلی پیش نیامده. فرانک جان چند هفته قبل رفتند پیش مادرشون و قراره که همون جا بمونن. عرضم در مورد .. 🔸کمی مکث کرد. لبه کتش را به سمت پایین کشید و گفت: - نمی دونم چطور بگم آخه اینجا. می خواهید بریم همان کافه بهار؟ - مسئله چیه آقای..؟ - فرهمندپور هستم. - بفرمایید همین جا. من خیلی فرصت ندارم. بفرمایید. - مثل اینکه چاره ای نیست. می خواهید در یک فرصت دیگر ؟ 📌نگاه جدی ضحی را که دید گفت: - مثل اینکه چاره ای نیست. می خواستم برای امر خیر مزاحمتون بشم. - امر خیر؟ - بله. من چند سالیه به ایران برگشتم. پزشکی خوندم اما حوصله طبابت ندارم. کارم تجارت و بیزینس هست. همسرم مدت هاست خارج از کشور زندگی می کنه و خیال برگشتن هم نداره. فرانک هم که دیگه رفته پیش مادرش. من اینجا تنها هستم. البته اینجا موقعیت خوبی برای مطرح کردن این مسئله نیست. 🔺ضحی به کارگری که حین کار، حواسش به آن ها بود نگاه کرد و گفت: - جناب فرهمندپور، شما جای پدر من هستید! - اختیار دارید. من فقط هفت سال از شما بزرگ ترم. در مورد شما تحقیق کردم و راجع به این مسئله خیلی فکر کردم. - فکر نمی کنم بنده مناسب شما باشم. در هر صورت از شما سپاسگذارم. اگر امر دیگری ندارید مرخص بشم. 🔸ضحی دو ثانیه مکث کرد و به سمت ماشینش رفت. فرهمندپور به تقلا افتاد... 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌺وسیله‌ی عدم انحراف و پرهیز از انحراف چیست؟ 🌼مراقبت از خود. باید مراقب بود. اگر از خود مراقبت کنیم، منحرف نمیشویم. اگر از خود مراقبت نکنیم، یا از ناحیه‌ی سستی و ضعف در پایه‌ها و مبانی عقیدتی انحراف به انسان روی می آورد، یا از ناحیه‌ی شهوات به انسان روی می آورد. 🌱حتّی کسانی که پایه‌ها و مبانی اعتقادی آنها محکم است، شهوات نفسانی بر نگاه و بینش عقلىِ درست و عمیق نسبت به خط و راه و هدف غلبه مییابد و انسان را منحرف میکند؛ که ما مواردش را دیدیم. در این خصوص چند آیه در قرآن هست، اما این آیه که در مورد قضیه‌ی اُحد است، خیلی انسان را تکان میدهد. می فرماید: «انّ الذین تولّوا منکم یوم التقی الجمعان انّما استزلّهم الشیطان ببعض ما کسبوا»؛ یعنی کسانیکه در ماجرای اُحد دچار آن لغزش خسارتبار شدند و از میدان جنگ رو برگرداندند و این همه خسارت بر نیروی نورسته‌ی اسلام و حکومت اسلامی وارد شد، علتش «ببعض ما کسبوا» بود؛ کارهایی بود که قبلاً سرِ خود آورده بودند. 🍁دل دادن به شهوات و هواهای نفسانی اثرش را این‌طور جاها ظاهر میکند. آیه‌ی شریفه‌ی دیگر میفرماید: به اینها گفته شد انفاق کنید، ولی به تعهد خود عمل نکردند؛ لذا نفاق بر قلب آنها مسلط شد؛ «فا عقبهم نفاقا فی قلوبهم الی یوم یلقونه بما اخلفوا اللَّه ما وعدوه»؛ یعنی وقتی انسان نسبت به تعهدی که با خدای خود دارد، بیتوجهی نشان داد و خلف وعده کرد، نفاق بر قلب او مسلط میشود. ✍️بنابراین اگر ما بی توجهی کنیم و تن به شهوات و هوی ها بسپاریم، ایمان مغلوب و عقل مغلوب میشود و هوی و هوس غالب؛ باز هم همان انحرافی که از آن می ترسیدیم، ممکن است پیش بیاید. بنابراین در همه‌ی حالات انسان باید این گمان را داشته باشد که ممکن است لغزش پیدا کند. هیچ‌کس خودش را از این خطر دور نداند. 📚بیانات مقام معظم رهبری در تاریخ ۱۳۸۴/۰۷/۱۷ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔸فرهمندپورخواست دست ضحی را بگیرد که نرود اما چادرمشکی ضحی، حفظ حریم را به یادش آورد. مثل ثانیه های آخر جلسه کنکور، اضطراب به سراغش آمد و گفت: - خانم سهندی، اجازه بدید. می دونم اینجا جای مناسبی برای طرح این مسئله نیست. اگر اجازه بدید یک وقتی بنشینیم با هم صحبت کنیم. بالاخره از هر دوی ما سنی گذشته. اگرم صلاح می دونین منزل مزاحمتون بشم. 🔺ضحی بدون اینکه بی احترامی در رفتارش نسبت به فرهمندپور داشته باشد، قفل ماشین را زد. دستگیره در را گرفت. رو به فرهمندپور کرد و گفت: - عذرخواهی می کنم. به فرانک خانم سلام بنده رو برسونید. 🔸سوار ماشین شد. سعی کرد عصبی شدنش را در رفتار، نشان ندهد. کمربند را که بست، دنده عقب گرفت و به این بهانه، سرش را به عقب چرخاند تا فرهمندپور را نبیند. همه طول کوچه را دنده عقب رفت و داخل خیابان اصلی پیچید. نگاهی به فرهمندپور که به سمت ماشینش می رفت انداخت. قبلا هم این طور غافلگیر شده بود. دوران دانش آموختگی و اینترنی اش، چند نفر از هم دوره ای هایش همین طور از او خواستگاری کرده بودند. پدر گفته بود هر بار این اتفاق برایش افتاد، شماره او را بدهد و به کارش بپردازد؛ اما این بار، شماره پدر را نداد چون حتی یک درصد هم تمایلی به طرح این مسئله نداشت. شناختی روی فرهمندپور نداشت. حتی سرنوشت نامعلومی که برای آن کودک، در ذهنش حک شده بود، مانع از فکر کردن به پیشنهاد فرهمندپور می شد. 🔹 پشت چراغ قرمز ایستاد. فکر کرد اگر باز هم این پیشنهاد را مطرح کرد، حتما از آن بچه خواهم پرسید. مسیر چاپخانه تا خیریه مردم نهاد مهربانی را به این فکر کرد که فرهمندپور را قبل از خانه فرانک، کجا دیده است. مطمئن بود او را جایی دیده اما هر چه فکر کرد، به نتیجه ای نرسید. گوشی را در آورد و شماره کوچه ای که خیریه در آن قرار داشت را خواند. دو کوچه دیگر را رد کرد. داخل کوچه، کمی جلوتر از در خیریه، ماشین را پارک کرد. از صندوق عقب، کیف لوازم دمِ دستی پزشکی اش را برداشت و برای ویزیت کردن بیماران، داخل خیریه شد. 🔹🔸🔹🔸🔹 ☘️صدای تلاوت، در گوشش می پیچید و صدای او در اتاق. هر روز صبح زود، صفحه قبلی را که حفظ کرده بود مرور می کرد و نگاهی به آیات جدید می انداخت. ترجمه آیات را مرور می کرد و اگر وقت اجازه می داد، تفسیر آیات بعدی را هم می خواند. بعد از حدود یک ساعت بین الطلوعین که مشغول کار حفظش بود، قرآن را می بوسید و تازه، مشغول تلاوت جزء روزانه اش می شد. دفتر یادداشت سبز رنگش را در می آورد و با امام زمان حرف می زد و برایشان می نوشت. از نکاتی که در آیات به ذهنش خورده بود؛ گاهی سوالی ذهنش را درگیر می کرد؛ آن را هم می نوشت و عجیب بود که حین نوشتن، پاسخ به ذهنش می آمد. پاسخی که به ذهنش خورده بود را هم می نوشت. حتی دعایی که در دلش می گذشت را هم می نوشت و صلواتی که از پدر یاد گرفته بود، آخر همه دعاهایش بفرستد؛ آن را هم می نوشت. دفتر را می بست و به نور کم جان خورشید که سعی می کرد به اتاق، گرما بدهد، نگاه می کرد. 🔸رو به قبله می ایستاد. هر دو دستش را کشیده، بالای سرش می برد و آرام آرام، پشت و کمرش را خم می کرد و دستانش را به زمین می رساند. نفسی می کشید و آرام آرام کمر و پشتش را صاف می کرد. دستانش را که دو طرف سرش گرفته بود بالا می آورد و نفسش را کامل بیرون می داد. مجدد نفس می کشید و این کار را چند بار تکرار می کرد. تا ده دقیقه بعدش، نرمش می کرد. بدنش که سرحال می شد، سر میز می نشست و به مطالعه درس هایش می پرداخت. آن روز هم مشغول همین کارها بود که پیامک سحر، برنامه اش را به هم ریخت. - امروز بیا بیمارستان. پرهام کارت داره. 🔹جوابی نداد اما فکرش درگیر شد و دیگر نتوانست مطالعه کند. گوشی را بیصدا کرد و روی میز گذاشت. یاد پارتی کذایی آن شب افتاد. چهره پرهام که پر غضب، دسته سیگار برگ را گرفته بود و به او نگاه می کرد، خاطرش را مکدر کرد. یادآوری صدای ساز و رقص نور و آدم ها، ذهنش را خراش داد. فکر کرد "مهم ترین کار دنیا را هم داشته باشد، مرا با او کاری نیست." و از اتاق خارج شد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔰 حل مشکلات مادّی با دعا و معنویت 🔺️ رهبر انقلاب: در ماه رمضان دعا را قدر بدانید، حاجات بزرگ را، حاجات امّت و کشور اسلامی را، حاجات ملت خودتان را، حاجات شخصی خودتان را، مورد توجّه قرار دهید و آنها را متضرّعانه و مجدّانه از خدای متعال بخواهید. جامعه ما اگر جامعه تقوا و دعا و معنویت باشد، بسیاری از مشکلات مادّی او هم قطعاً برطرف خواهد شد. ۱۳۷۷/۱۰/۰۴ #بهار_قرآن 🌙 @Khamenei_ir
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌸‏خداوندا، آینه دل را به نور اخلاص روشنی بخش، و زنگار شرک و دو بینی را از لوح دل پاک گردان، و شاهراه سعادت و نجات را به این بیچارگان بیابان حیرت و ضلالت بنما، ☘️ و ما را به اخلاق کریمانه متخلق فرما، و از نفحات و جلوه های خاص خود که مختص اولیاء درگاه است ما را نصیبی ده، 🌸و لشکر شیطان و جهل را از مملکت قلوب ما خارج فرما، و جنود علم و حکمت و رحمان را به جای آنها جایگزین کن، ☘️و ما را با حب خود و خاصان درگاهت از این سرای درگذران، 🌸و در وقت مرگ و بعد از آن با ما با رحمت خود رفتار فرما، و عاقبت کار ما را با سعادت قرین کن، بحقّ محمّد و آله الطاهرین، صلوات الله علیهم أجمعین.‏🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte رحمه الله علیه
⚫️⚪️⚫️⚪️⚫️ 🔘پیامبر خدا صلی الله علیه و آله: أَیْنَ مِثْلُ خَدِیجَةَ، صَدَّقَتْنِی حِینَ کَذَّبَنِی النَّاسُ‏ وَ وَازَرَتْنِی عَلَی دِینِ اللَّهِ وَ أَعَانَتْنِی عَلَیْهِ بِمَالِهَا إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ أَمَرَنِی أَنْ أُبَشِّرَ خَدِیجَةَ بِبَیْتٍ فِی الْجَنَّةِ مِنْ قَصَبِ الزُّمُرُّدِ لَا صَخَبَ فِیهِ وَ لَا نَصَب. ▪️مثل خدیجه پیدا نخواهد شد. خدیجه در آن هنگام که مردم مرا تکذیب کردند، مرا تصدیق نمود، و مرا با ثروت خود برای پیشرفت دین خدا یاری نمود. خدا به من دستور داد خدیجه را به قصر زمرّدی که در بهشت دارد و هیچ رنج و زحمتی در آن نیست، بشارت دهم. 📚بحار الأنوار: ج ‏۴۳، ص ۱۳۱ 🏴سالروز وفات بزرگ بانوی اسلام، حضرت خدیجه کبری سلام الله علیها، تسلیت باد.🏴 🔘 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی ▪️ @pasokhgoo 👈 سلام الله علیها
🔹ضحی به آشپزخانه رفت. لیوان آبی برداشت و تا نصفه، پر کرد. به سمت گلدانهای گوشه پذیرایی رفت. لیوان را کمی کج کرد و مقداری آب، در مشتش ریخت. بالا سر گلدان ها، وضو گرفت تا آب وضویش، روی گلها بریزد. این کار را از مادربزرگ یاد گرفته بود. باقی مانده آب لیوان را پای گلدان ریخت. 🔸به آشپزخانه برگشت. لیوان را زیر آب گرفت و در جاظرفی گذاشت. مادر را که به آشپزخانه آمده بود؛ در آغوش فشرد. او را بوسید و سراغ سیستم حسنا رفت. کسی در اتاق نبود. طهورا درگیر پروژه نهایی اش بود و حسنا هم کلاس های کنکور و تست زنی، تمام وقتش را گرفته بود. سیستم را روشن کرد. وارد سایت بیمارستان بهار شد و صفحه شخصی اش را باز کرد. داخل جدول مطالعاتی اش، عدد هفتاد را نوشت. حساب کرد اگر همین طور پیش برود، دو هفته دیگر می تواند فایل دست نوشته هایی که از استاد موسوی دانلود کرده بود را تمام کند. باید تعداد صفحات بیشتری را مطالعه می کرد. روی عبارت نوشته جدید کلیک کرد و صفحه سفیدی جلویش باز شد. دفتر یادداشتش را در آورد و نوشت: "آب آوردن ریه" اینتر را زد و تجربه اش را از بیمار مسنّی که ریه هایش آب آورده بود نوشت: 📌"بیمار علائم ناراحتی گوارشی و سوزش معده را داشت. تشخیص ناراحتی معده داده شده بود. با توجه به از دست دادن فرزندش، قرص اعصاب هم تجویز شده بود. بدن ضعیف بود و با شکایت از اینکه میل به غذا خوردن ندارند؛ به درمانگاه بیمارستان مراجعه کرده بودند. درخواست سِرُم تقویتی داشتند. معاینه بالینی انجام شد. مشکل خاصی دیده نشد. صدای تنفس، ضربان قلب و فشار خون عادی بود. رنگ صورت کمی پریده بود. ویزیت را طولانی تر کردم تا بیشتر توضیح بدهد. موقع حرف زدن، کمی به نفس نفس افتاد و تک سرفه ای کرد. به صدای سرفه مشکوک شدم. قبل از سِرُم، آزمایش اکسیژن خون و اکو قلب و عکس ریه نوشتم به صورت اورژانسی. یک ساعت بعد با جواب آزمایش برگشتند. مشخص شد ریه ها آب آورده. با توجه به عکس، نیاز به تخلیه آب ریه بود. جهت بستری و درمان، کارهای لازم انجام شد و شکر خدا بعد از چند روز، بهبودی نسبی ایجاد شد. عجیب بود که حتی فشار خون و اکسیژن خون، در محدوده طبیعی بود." 🔹نوشته را مرور کرد و دکمه تایید را زد. چند کلیدواژه برایش نوشت. روی کادر ارسال، کلیک کرد. سیستم را به حالت خواب گذاشت. به تخت طهورا نگاه کرد. کتاب روی تخت، توجهش را جلب کرد. از پشت میز بلند شد و کتاب را برداشت. طرح جلد نارنجی رنگ شادابی داشت. روی جلد را دید و لای کتاب را باز کرد: 🌱" سوال: شوهر من مدت پنج سال است که در دادگستری مشغول به کار است. به جاهای مختلف برای کار مراجعه کرده اما بی فایده بوده است. از شما راهنمایی می خواستم. جواب: برای زیاد شدن روزی، چند کار بکنید. هم شما و هم شوهرتان، روزها یک سوره یس بخوانید و هر شب، یک سوره واقعه. اگر بتوانید بین الطلوعین را بیدار باشید و ذکر و دعا و تعقیبات نماز را انجام بدهید. صدقه زیاد دهید یعنی به تعداد زیاد و مقدارش مهم نیست. استغفار با توجه زیاد بکنید. استغفار برای حل همه مشکلات کارساز است." 🔸از راه حل و صمیمیت لحن پاسخ، خوشش آمد. روی تخت طهورا دراز کشید و از اول کتاب، مشغول خواندن شد. 🔹با دیدن مادر، انگشت لای کتاب گذاشت و مودب تر نشست. مادر عباس دوباره بحث خواستگاری را پیش کشید و از رفتارهایی که از آن دختر دیده بود؛ تعریف کرد.: - هر وقت یک خانمی وارد مجلس می شد، سرش رو از رو قرآن بالا می آورد. لبخند می زد. نیم خیز می شد و برای خانم تازه وارد، جا باز می کرد. اونهام اشاره می کردن که یعنی نمی خاد راحت باشین و یک گوشه ای می نشستند. - حالا اصلا چی شد که رفتین جلسه قرآن و با این خانواده با کمالات آشنا شدین؟ - قسمت مادر. همون روزی که رفتم عیادت دوستم؛ همون که اومدی شوفاژشون رو هوا گیری کردی. خانم ابوالقاسمی.. - آهان. خب؟ - دفعه اول، همون جا اون دختر رو دیدم. فکر نمی کردم مجرد باشه. از طریق خانم ابوالقالسی فهمیدم جلسه قرآن دارن و مادر اون دختر هم جلسه رو می یاد. 🔸مادر تازه چانه اش گرم شده بود و به پشتی، کنار عباس تکیه داد. عباس به نرمی، گوشه کتاب را تای کوچکی زد و انگشتش را از لای کتاب در آورد و گفت: - عجب. خب؟ - بقیه اش مشخصه دیگه. رفتم جلسه. با مادرش بیشتر آشنا شدم. خودشم چند باری با مادرش که اومد؛ بیشتر دیدمش. شماره اش رو گرفتم. زنگ بزنم بریم خواستگاری؟ - گفتین پزشکه؟ به این فکر کردین کودوم پزشکی می یاد با یک آتش نشان ازدواج بکنه! 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
💎سنگ تمام بگذار 🌺اسلام به ما آموخته است که «لیس منّا من ترک دنیاه لأخرته و لا ءاخرته لدنیاه»؛ دنیا را برای آخرت نباید ترک کرد، همچنان که آخرت را نباید فدای دنیا کرد. در یک روایتی میفرماید: «اعمل لدنیاک کأنّک تعیش ابدا»؛ یعنی برنامه‌ریزی دنیا را فقط برای چند روزه‌ی زندگیِ خودت نکن؛ برای پنجاه سال برنامه‌ریزی کن. 🍃این را مسئولان کشور، مسئولان برنامه‌های عمومیِ مردمی باید مورد توجهشان قرار بدهند. نگوئیم ما که معلوم نیست پنجاه سال دیگر زنده باشیم، چرا برنامه‌ریزی کنیم. نخیر، جوری برنامه‌ریزی کن که گوئی بناست تا آخر دنیا زنده باشی؛ همچنان که اگر برای خودت و به نفع خود بخواهی برنامه‌ریزی کنی، با چه جدیت و دقتی میکنی، برای نسلهای آینده هم که تو در آن وقت نیستی، همان جور برنامه‌ریزی کن؛ 🌱 «اعمل لدنیاک کأنّک تعیش ابدا». نقطه‌ی مقابل هم: «و اعمل لأخرتک کأنّک تموت غدا»؛ برای آخرتت هم جوری عمل کن، مثل اینکه فردا بناست از این دنیا بروی. یعنی هم برای دنیا سنگ تمام بگذار، هم برای آخرت سنگ تمام بگذار. 📚بیانات مقام معظم رهبری در تاریخ ۱۳۹۱/۰۷/۱۹ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌸مادر عباس، همان طور که برای خوردن آب، به سمت آشپزخانه می رفت گفت: - اتفاقا بعید نیست چون شرایط یک آتش نشان رو بهتر درک می کنه. 🔹عباس هم دقیقا همین فکر را نسبت به خانواده آقای سهندی داشت. دلش می خواست به مادر بگوید که او هم یک خانواده باکمالاتی پیدا کرده است که اتفاقا، دختر آن ها هم کارشناس مامایی است و می گویند دستش سبک است. کارش مثل آتش نشانی، وقت معینی ندارد و همین مسئله او را امیدوار کرده است که شاید وضعیت شغلی او را بپذیرند؛ اما نتوانست بگوید. - حالا فامیلی شون چیه؟ 🔺تلفن عباس زنگ خورد. کتاب را روی پای مادر گذاشت. گوشی را جواب داد و بلافاصله، کاپشن و سوئیچ را برداشت. مادر به این رفتار پسرش عادت کرده بود. آیت الکرسی خواندن را شروع کرد. عباس کفش هایش را پوشید و گفت: - دعا کنین مامان. ببخشید. - برو پسرم. مراقب خودت باش.. 🔸با رفتن عباس، مادر،کیف پول را برداشت و صدقه ای داخل صندوق انداخت. مفاتیح را برداشت تا برای سلامتی پسر و ختم به خیر شدن عملیاتشان، زیارت عاشورا بخواند. ☘️صدای زیارت عاشورا، در ماشین پیچیده بود. عباس فرمان ماشین را چرخاند و صدقه ای نیت کرد. گوشی اش دوباره زنگ خورد. صدای ضبط را کم کرد و گوشی را جواب داد: - بلوار فردوسی بیا. 🔹گوشی را قطع کرد. تا بلوار، پنج دقیقه ای طول می کشید. سجده آخر زیارت عاشورا تمام شد و خود به خود، روی صوت بعدی رفت. خواست برای عذرخواهی، با مادر تماس بگیرد اما فرصت نداشت. پدال گاز را فشرد. ضبط را قطع کرد. صدای مادر در گوشش پیچید:" بالاخره شرایط ی آتش نشان رو هر کسی نمی تونه بپذیره مگه اینکه تجربه شو داشته باشه." مادر راست می گفت. به صحنه رسید. شعله های آتش از پنجره طبقه دوم بیرون می آمد. ماشین را پارک کرد و به سمت خودرو آتش نشانی دوید. لباس را از صندوق، در آورد و به سرعت پوشید. خودش را به مسئول عملیات معرفی کرد. به همراه کریم، شلنگ را گرفت و به سمت در ساختمان دوید. دود غلیظی از در ساختمان خارج شد. به کریم گفت: - احتمالا دود بند ندارن. - آره. ماسکتو بزن. 💦هر دو هم زمان، شلنگ را روی زمین گذاشتند. در عرض چند ثانیه کوتاه، ماسک را روی صورت کشیدند. شلنگ را برداشتند و با شتابی بیشتر به سمت در ساختمان رفتند. فواره آب از پشت سرشان پاشیده شد. داخل که شدند، دود غلیظ همه جا را گرفته بود. دیوارها دودی شده بود. کریم پیچ شلنگ را باز کرد و آب، با شتاب زیاد بیرون زد. با احتیاط اطراف را اب پاشی کردند. درهای چوبی و کمدهای چوبی داخل پارکینک را خیس کردند. به سمت طبقه اصلی آتش، حرکت کردند. شعله های آتش، در خانه را می سوزاند و به اطراف سقف، پخش می شد. به کمک کریم، شعله ها را پس راندند تا بتوانند داخل ساختمان بشوند. صدای جیغ از طبقه بالا می آمد. کریم بی سیم زد: - از طبقات بالا صدا داریم. - نردبان فعاله. بچه ها مشغولن. رسیدین طبقه اول؟ - بله. داخلیم. 🔥صدای انفجار، از آشپزخانه بلند شد و شیشه های آشپزخانه داخل حیاط ریخت. تکه های له شده کپسول مسافرتی گوشه دیوار، افتاده بود. از پنجره شکسته شده، دود خارج شد. فواره آب از پنجره به داخل آشپزخانه پاشیده شد. صدای نردبال هیدرولیکی آمد و جیغ دو بچه که مادرشان را صدا می زدند. - کسی رو داخل پیدا کردین؟ 🔹عباس، شلنگ را به کریم سپرد و به اتاق های دیگر سر زد. شعله های آتش، همه چیز خانه را سوزانده بود. از پنجره سالن، نیروهای کمکی آب پاشیدند و نیروها، داخل شدند. کسی در خانه نبود. - کسی نیست. - گفتن به صابخونه هر چی زنگ زدن برنداشته. دقیق چک کنین. 🔸عباس به اتاق دیگر رفت. لب تاب روی میز، آب شده بود و میز فلزی زیرش، کمر خم کرده بود. مبل گوشه اتاق، جزغاله شده بود و باقی مانده آتش، از اطرافش شعله ور بود. اتاق دیگر را چک کرد. کسی در خانه نبود. جا به جا، خانه در آتش می سوخت. 🔺 چند ساعتی طول کشید تا توانستند آتش و خاکسترهایش را سرد کنند. از دوباره شعله ور نشدنش که مطمئن شدند، ساختمان را ترک کردند. دختر جوانی، دست بر پشت پیرزنی که به سختی با واکر حرکت می کرد، از کنار ماشین اورژانس رد شد و به سمت خانه آتش گرفته دوید. عباس، وسایل را داخل ماشین گذاشت. حدس زد که صاحب خانه باشند. خدا را شکر کرد که پیرزن در خانه نبوده. لباس آتش نشانی را در آورد و داخل مخزن مخصوص گذاشت. درهای کشویی خودرو پیشرو آتش نشانی را پایین کشید. بعد از گزارش سرپایی به سرتیم، گوشی را در آورد. با مادر تماس گرفت و با ماشین خودش، به ایستگاه آتش نشانی راند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔰 فرصتِ تضرع و توبه 🔺️ رهبر انقلاب: امروز که خدای متعال اجازه داده است که شما به زاری، تضّرع و گریه بپردازید، دست ارادت به سوی او دراز کنید، اظهار محبّت نمایید و اشک صفا و محبّت را از دل گرم خودتان به چشمهایتان جاری سازید. این فرصت را مغتنم بشمارید، روزی هست که خدای متعال به مجرمین بفرماید: بروید، زاری و تضّرع نکنید، فایده‌ای ندارد. ۱۳۷۶/۱۰/۲۶ #بهار_قرآن 🌙 @Khamenei_ir
❇️ *اشرف کارهای عالم* ❇️ 💠«مادر بودن و اولاد تربیت کردن بزرگترین خدمتی است که انسان به انسان می  کند. این را کوچکش کردند. این را منحطش کردند. این خیانت را به جامعه ما کردند. مادر بودن را در نظر مادرها منحط کردند. در صورتی که اشرف کارها در عالم مادر بودن است و تربیت  اولاد. همه منافع کشور ما از دامن شما مادرها تأمین می  شود. و اینها نمی  خواستند بشود.» 💠 (صحیفه امام، ج 7، ص446) https://ble.ir/meshkaat135
⚡️از وقتی مادر، مجدد حرف خواستگاری را زده بود، عباس بارها خودش را سرزنش کرده بود که چرا از همان اول، مادر را در جریان نگذاشته و حالا دیگر، دیر شده بود. نگاهی به صفحه مونیتور کرد. گزارش عملیات دیروز را خواند و تکمیل کرد. گزینه ارسال را زد و گزارش در صفحه داخلی پایگاه آتش نشانی، ذخیره شد. سری به پیج بچه ها زد و چند مطلبی که نوشته بودند را پسند زد. بی سیم را برداشت و از پشت میز بلند شد. دل و دماغ نداشت. خود را مشغول انجام کارهای روزمره و اداری نشان داد و از بچه ها دوری کرد. به روشویی رفت. بی سیم را به کمربندش وصل کرد. به آینه روبرو نگاه کرد و قیافه غم زده اش را به لبخند مصنوعی، باز کرد. شیر آب را باز کرد. بسم الله گفت. مشتش را پر آب کرد و به صورت زد. زیر لب گفت: - از دست من کاری بر نمی یاد. نمی خام رو حرف مامان حرف بزنم. می سپرم دست خودت. 💧مجدد مشتش را پر آب کرد. نیت قربه الی الله کرد و آب را به صورت پاشید. نگرانی اش، تبدیل به آرامش شده بود. پشت میز کارش برگشت. بی سیم را روی میز گذاشت. برگه مرخصی همکارش را امضا کرد و اسمش را در پایگاه، ثبت کرد. نامه را مهر زد و بایگانی کرد. پیامک مادر آمد که: - برای آخر هفته خوبه هماهنگ کنم؟ دارم با مادرش صحبت می کنم. 🔹قرار خواستگاری را روز پنجشنبه گذاشتند. حاج عبدالکریم، خیالش از بابت عباس راحت بود اما طبق معمول همیشگی اش، تحقیق کردن را هم انجام داد. هم خودش و هم به یکی از دوستان سپرد. جریان را به دایی جواد گفت و از او هم خواست بررسی هایش را بکند و حالا، نتیجه تحقیق نوشته شده دوست پدر، دست مادر بود و داشت آن ها را می خواند. - پدرش فوت کرده؟ تو عملیات؟ خدا رحمتش کنه. 🔸ضحی نگران بود. از وقتی مادر به او گفته بود همان جوان بین راه، می خواهد به خواستگاری ات بیاید، احساس های متناقضی را با هم تجربه می کرد. هم می ترسید و هم خوشحال بود چون خواستگار را دیده بود و حرفها و برخی نقطه نظراتش را می دانست. می ترسید که نکند باز هم آن حساسیتی که دارد، کار دستش دهد. نمی دانست چه کند. به پیشنهاد مادر، تصمیم گرفت از خانم دکتر بحرینی کمک بگیرد: - سلام علیکم خانم وفایی جان. الحمدلله. عزیزم خانم دکتر فرصت دارند؟ بله ی وقت کوتاه می خواستم. چشم گوشی دستمه. ... جانم. تلفنی هم می شه ولی حضوری بهتره. نه اخر هفته دیره. راستش در مورد.. یک مشورت می خواستم بگیرم. بله ممنون می شم. 📞وفایی گوشی را به دکتر بحرینی که کنار میز منشی ایستاده بود داد: - سلام علیکم خانم دکتر سهندی. مشتاق دیدار. جانم. راحت باش عزیزم. بله... بله... درسته. به نظرم قبلش، یک جلسه مشاوره تنهایی داشته باشی خوبه. یک جلسه هم با همدیگه. کِی هست؟ بله متوجه ام. خودم با خانم دکتر هماهنگ می کنم. ان شاالله که خیره. خیلی کار خوبی کردی زنگ زدی. خیلی خوشحال شدم عزیزم. به مادر سلام برسونین. فدای شما. خدانگهدارت. - چی شد خانم دکتر؟ - چیزی نیست. دکترفاطیما به کجا رسید؟ - هنوز تصمیمشونو نگرفتن. - چند جلسه صحبت کردن؟ - اونطور که من فهمیدم چهار جلسه. به نظرتون .. - بله. بهشون بگید هر دو با هم ی جلسه خدمت خانم دکتر برن. همین یکی دو روز براشون وقت بزارید. طول کشیدن زیادی هم آفت زاست. شیطون بیکار ننشسته. 🔹خانم دکتر بحرینی به اتاق رفت. برنامه خانم دکتر روان پزشکشان را داخل سیستم چک کرد. تا دو روز آینده، همه ساعت ها بسته شده بود. همه هم موارد مشاوره قبل از ازدواج بودند. شماره ضحی را پیدا کرد و پیامک زد: " سختت نیست با خودم حرف بزنی؟ وقت روان پزشکمون پره. اگه با من راحتی، برای ساعت 5 تا اذان فرصت دارم" 🔸گوشی روی دست ضحی خشک شد. مانده بود چه جوابی بدهد. از طرفی با خانم دکتر بحرینی احساس راحتی می کرد و از طرف دیگر، مشاوره کردن با ریاست یک بیمارستان خصوصا در مورد ازدواج، یعنی نشان دادن تمام نقاط ضعفی که داشت و می ترسید که دیگر نتواند در آنجا کار کند. اگر چه هنوز شرایط استخدام را نداشت اما امیدش را که داشت. لرزش گوشی، حواس پرت شده اش را متمرکز کرد. پیامک دیگری آمده بود: - ضحی دلم برات تنگ شده بابا. چرا نیومدی بیمارستان؟ پرهام کارت داشت. اصلا پرهام رو ول کن. بیا همون کافی شاپی که منو بردی. طبقه همکف میز رزو کردم. همین الان. بدو بدو. 🔺خواست بنویسد الان که نمی توانم اما پیامک بعدی، او را منصرف کرد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte