#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_شصت_و_هشت
🔹حرفهای خانم وفایی برای ضحی تازگی داشت. دلش می خواست باز هم بشنود. به خانم وفایی زل زده بود و مشتاقانه گوش می داد. خانم وفایی که اشتیاق و تعجب توأمان ضحی را دید ادامه داد:
- خانم دکتر بحرینی معقتدن پزشک و پرستار هم باید دائما اهل مطالعه باشن. چه تخصصی چه عمومی. برای همین داخل سایت، طوری طراحی شده که هر نفر یک فضای نوشتاری داره. هر روز نکته ای رو که خونده می نویسه. نظرش رو می نویسه. خود خانم دکتر هم این فضا رو دارن و همه مطالب رو هم می خونن.
- خیلی جالبه. این شیوه از کی داره اجرا می شه؟ زمانی که ما دانشجو بودیم نگفتند که اینجا این طوریه.
- از همون اول که تاسیس شد همین سیستمه. حتی برای پزشک های شهرهای دیگه هم برنامه هایی تعریف شده. طبیعیه که به گوش شما نرسیده باشه یا حتی برعکسش رسیده باشه. این حرف رو خیلی ها می زنن. اگه این سیستم در کل کشور تعریف بشه، خیلی از مشکلات حل می شه.
- بله به ما برعکسش رو گفتن. هیچ کدوم از اساتید حتی تشویق هم نکردن که به این بیمارستان سری بزنیم. برعکس می گفتن که خیلی قدیمی هست و مطالبشون به روز نیست!
- اتفاقا به خاطر همین سیستم مطالعاتی و نوشتن نکته علمی هر روز، خیلی به روز هستیم. همین ابزار سی سیف که امروز جلسه اش رو داشتیم، یکی از پزشک ها پیدا کرده بود و بلافاصله خانم دکتر سفارشش رو دادن. البته خارجی بود ولی.. حالا حرف از این دست زیاده. من بخوام کل سیستم و کارهای خانم دکتر رو براتون بگم خیلی زمان بره. به مرور آشنا می شین. همبرگر که دوست دارین؟
🍀به محض پرسیدن این سوال، خدمتکار سینی همبرگر و سُس های رب گوجه ای و مخلفاتش را روی میز گذاشت. وفایی تشکر کرد و بشقاب نارنجی رنگ حاوی همبرگر را جلوی ضحی گذاشت و بفرما گفت. خدمتکار رفته بود و وفایی مشغول ریختن سس فرانسوی داخل همبرگر بود.
- اینجا همبرگرهاش فوق العادس. گوشت گوسفندی خالصه. نوناشم می بینین متفاوته. خودشون درست می کنن که دور ریز کمتر داره. نرم و تُرده. حالا بخورین دیگه مشتری دائمی اش می شین. بفرمایین.
🔹ضحی، لیوان لیموناد را جابه جا کرد. سس گوجه را برداشت. همبرگر را از زرورق بیرون آورد. لای نان را باز کرد. سس گوجه را روی کاهوهای داخل همبرگر ریخت. همبرگر را دست گرفت و گاز زد. طعم لذیذی داشت. بوی گوشت و ادویه داخلش، در فضای بینی اش پیچید. به آرامی لقمه را جوید. همبرگر را داخل بشقاب نارنجی گذاشت. آن را نصف کرد تا راحت تر بتواند بخورد. لقمه را که قورت داد گفت:
- راست می گین. خیلی خوشمزه است. نرم و تُرد.
وفایی مقداری لیموناد نوشید و گفت:
- همین طوره. برای همین اینجا همیشه شلوغه.
🍀دقایق بعدی به خوردن همبرگر گذشت. هر دو سکوت کرده بودند و هر ازگاهی به لبخندی با هم تعامل می کردند. ضحی به حرفهای وفایی فکر می کرد. اگر همان چند سال پیش به این بیمارستان آمده بود شاید .. صدای وفایی، قاتی فکرهایش شد:
- حتی بورسیه هم می کنن.
- چی؟
- دانشجو ها رو بورسیه می کنن. منتهی نه خارج از کشور. بورسیه به خود بیمارستان و دانشکده اش.
🔹این حرف وفایی، نقطه امیدی که ضحی به ادامه تحصیلش داشت را روشن کرد. لقمه اش را قورت داد و پرسید:
- شرایطش مثل دانشگاه های دیگه است؟
- تقریبا. از لحاظ علمی شبیه هست شاید حتی راحت تر . منتهی اون دو شرط اصلی هم هست.
- کودوم دو شرط؟
- تاهل و عملکرد انقلابی.
- جدا؟
- بله. البته شرط سختی هم نیست. خانم دکتر فکر اینجاهاش رو هم کردن. به دانشجوها هم مورد معرفی می کننن و هم فرصت می دن که تغییر رویه بدن. اینم بگم که خودشون اینقدر دقیق موارد رو رصد می کنن که کسی نمی تونه ظاهرسازی کنه که انقلابیه. اینو به شمایی می گم که مطمئنیم آدم انقلابی ای هستین. داشتیم موردهای اینچنینی. خانم دکتر هم بهشون فرصت دادن منتهی متاسفانه عوض نشدن و خب، پذیرششون رو از دست دادن.
- شاید برای همینه که دشمن هم کم ندارین!
🍀وفایی لبخندی زد و گفت شاید. تکه های آخر همبرگر را هم در سکوت خوردند. خدمتکار برای بردن سینی آمد. بطری لیمونادی وسط میز گذاشت و رفت. وفایی کمی لیموناد داخل لیوانش ریخت. لیموناد را به سمت ضحی تعارف کرد. ضحی برای اینکه دستشان را رد نکند، گرفت و ته لیوان کمی ریخت. درش را بست. نی را از داخل لیوان در آورد و لیوان را سرکشید.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از ذکر
حاضری همین الان، دست #گدایی ات را #بلند کنی؟
#بلند کن و بگو : پیمانه ام #خالی است اما برای پر کردنش، پیش هیچکس نرفتم. تو، پرم کن #خدایا.
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
@zekreelahi
#نکته
#کوته_نوشت
💎از تبار قهرمان، قسمت سوم:
🌼سخت است اما شدنی. من می توانم. باید بتوانم. برای اینکه سرباز ولایت باشم، باید بتوانم. از خود گذشتن برخی جاها سخت است. اینکه جواب کسی را ندهی با اینکه می توانی خودت را بر او غالب کنی. اینکه بگذری از خواسته ها و علاقه هایت به خاطر ارزشی بالاتر. یا حتی بگذری از خودت صرفا برای اینکه شبیه سردار شوی. سخت است حتی نسبت به همین روحیه ایثار، مقاومت داشته باشی و منیت، نگیردت. اما به لطف خدا و کمک اهل بیت علیهم السلام، شدنی است. باید بشود چون می خواهم خودم را چون اویی، تربیت کنم و قهرمانی چون او باشم.
🌺قسمت سوم: اهل معنویت و اخلاص و آخرت جویی
📌"از طرفی اهل معنویّت و اخلاص و آخرتجویی بود؛ واقعاً معنوی بود، واقعاً اهل معنا و اهل اخلاص بود، و اهل تظاهر نبود " (1)
✨فقط برای خدا. چقدر این عبارت را دوست دارم. در چه روزهایی هم می خواهم روی این روحیه کار کنم. حالا که دست شیطان بسته است و ماه مبارک رمضان است. الان وقت کسب چنین چیزی است اما خدایا، خودت بر ضعف من آگاهی. حالا هی می گویم می خواهم می خواهم منظورم به انتخاب است نه اراده که لاقوه الا بالله. تو خودت همه ویژگی های قهرمانی و فضایل را به ما هبه کن. باور کن چنین هدیه ای را با جان می پذیرم. چه هدیه از این بهتر که تو را بخواهم و قهرمانی شوم از جنس سردار لشگر ولایت ان شاالله
☘️خدایا، ما را مخلَص و متقی قرار ده
1. بیانات در دیدار دستاندرکاران مراسم سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانی و خانواده شهید سلیمانی در تاریخ ۱۳۹۹/۰۹/۲۶
@salamfereshte
#آیت_الله_خامنه_ای
#مقام_معظم_رهبری
#سردار_سلیمانی #مکتب_سلیمانی
هدایت شده از یاوران امام مهدی(عج الله تعالی فرجه الشریف)
*روایـــ🌸ـــات حکیــــــم*
حضرت آیت الله قرهی(مدظله العالی ):
آخرت خبري نيست، همه چیز در این دنیاست!
🌸 ملّا محسن فیض کاشانی(اعلی الله مقامه الشّریف)، آن عارف بالله، صاحب کتاب کلمات مکنونه و کتب عرفانی و اخلاقی و علمی دیگر، در عالم رؤیا یا مکاشفه، شیخ الطائفه، شیخ طوسی(اعلی الله مقامه الشّریف) را میبیند، به شیخ طوسی عرضه میدارد که آقا! آنجا چه خبر است؟ شیخ طوسی میفرماید: آنجا چه خبر است؟ اینجا خبری نیست، خبرها آنجاست، ملّا محسن فیض کاشانی تعجّب میکند ومیگوید من عرض کردم: آقا! خبر آنطرف است، اینطرف که خبری نیست، شیخ طوسی میگوید: خیر، اتّفاقاً بر عکس متوجّه شدید، خبر آنجاست و اینطرف، خبری نیست، هر چه اینطرف هست از آنجا آمده است.
🌸 فقط به تو بگویم: ای محسن! بدان، هر چه هست در دنیاست و من امروز مغموم هستم و افسوس میخورم که میتوانستم کار بیشتری انجام بدهم و انجام ندادم، تعبیر عجیبی دارد، میفرماید: اگر میدانستید که اینجا، فقط یک ذکر صلوات بر محمّد و آل محمّد(صلّي اللّه عليه و آله و سلّم) چقدر ارزش دارد، آنوقت میفهمیدید، چرا در ماه مبارک رمضان، اوّلين دعا، این است «اَللّهُمَّ اَدْخِلْ عَلی اَهْلِ الْقُبُورِ السُّرُور»[3].
🌼کانال یاوران امام مهدی(عج)
🆔 @emammahdy81
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_شصت_و_نه
🔹خانم وفایی از ضحی به خاطر اینکه دعوتش را قبول کرده بود؛ تشکر کرد. هر دو از سر میز بلند شدند. دست هایشان را در روشویی که گوشه ای به صورت جالب و خاص تعبیه شده بود شستند و از کافی شاپ بیرون آمدند.
- ندیده بودم کافی شاپ روشویی این مدلی داشته باشه.
- اینم از طرح های خانم دکتره. نصف کافی شاپ مال بیمارستانه.
- یعنی چی؟
- شراکت دیگه. به خاطر همین شراکت، مشتری دائمی دارن. و خب برخی طرح ها رو هم خانم دکتر گفتند که اجرا کردن. نمونه اش همون روشویی نزدیک در. قبل و بعد از غذا دست شستن. مستحبه. می دونستین؟
- بله. پدر از بچگی می گفتن که شستن دست ها به غذا برکت می ده . فقر را از بین می بره و این ها.
- درسته. فکر می کنم برای همین هم هست که خانم دکتر این طرح رو دادن. حتی شکل اون چتر بالای روشویی و نوری که تابیده می شه و رنگ مایع را هم گفتند چی باشه.
- روان شناسی رنگ ها.
- دقیقا. شما برمی گردین بیمارستان؟
- نه دیگه. می رم خونه. این کتاب ها رو مطالعه کنم. ممنونم ازتون. روز خوبی بود. خوشحال شدم خیلی.
- منم خیلی خوشحال شدم. خانم دکتر گفتند برای شما هم یک صفحه ایجاد کنم. افتخار می دین مطلب بنویسید؟
- اختیار دارید.
🔹خانم وفایی به ضحی دست داد. خداحافظی کرد و به سمت بیمارستان حرکت کرد. ضحی فاصله بیمارستان تا ماشین را با بُهت طی کرد. حرفهای عجیب خانم وفایی، حرف های دل همه پرستارها و دانشجویان پزشکی بود که حالا می دید چند سالی است در یک بیمارستان، در حال پیاده سازی است. قدم هایش را بلند تر از معمول برداشت. آسمان آبی را نگاه کرد. فعالیت مردم اطرافش را با شادی نگریست. احساس انرژی زیادی می کرد که معلوم نبود به خاطر خوردن ساندویچ همبرگر خوشمزه بود یا حرفهای خانم وفایی. سوار ماشین شد. نفس عمیق کشید. سعی کرد کمی آرامشش را به دست آورد و هیجانی که در وجودش بالا و پایین می پرید را کنترل کند. از چیزی که شنیده بود، ذوق کرده بود و آن را با خود تکرار می کرد: یک صفحه نوشتاری به من داده اند. منی که هنوز استخدامشان نشده ام.
🔸یاد دو شرط استخدام افتاد. انرژی اش کمتر شد. سوئیچ را چرخاند و به سمت خانه حرکت کرد. در راه حرفهای دکتر روان پزشک را مرور کرد. به خدا توکل کرد و فکرش را از این مسئله منحرف کرد. نزدیک میدان پروانه که رسید، وارد خیابانی شد که فروشگاه لوازم التحریری داشت. دو دفتر یادداشت کوچک خرید و به خانه رفت. مادر مشغول گذاشتن دمی برنج بود. سر ظرف شویی رفت. مایع ظرفشویی را روی اسکاچ ریخت و شروع به تعریف کردن آنچه امروز دیده بود کرد. چنان با هیجان تعریف می کرد که متوجه نشد مادر به چهره اش زل زده و شوق بچه گانه دختر سی ساله اش را نگاه می کند. آخرین ظرف را شست و داخل جاظرفی گذاشت. اسکاچ را داخل سینک کشید و زیر آب گرفت و سرجایش گذاشت. اطراف سینک را آب گرفت و دست کشید تا خرده کف ها از بین برود. از حرفهای خانم وفایی گفت و صفحه علمی شخصی ای که برایش ایجاد کرده بودند. دستمال کاغذی ای برداشت و اطراف سینک را خشک کرد و داخل سطل زباله انداخت. سربلند کرد و به مادر نگاه کرد که لبخند بر لب، تکیه به کابینت داده بود و به او نگاه می کرد.
- خیلی خوبه. همون چیزایی نیست که تو می خواستی؟
- چرا مامان جون. دقیقا هموناست. خیلی خوشحالم. خیلی. حساب کنین آدم تو بیمارستانی کار کنه، راه بره، بالای سر بیمارش باشه و ذکر بگه که روی دیوارهاش اسم خدا و اهل بیت هست.
- خدا خیرش بده. ضحی جان قرص هایی که داده بودی امروز تمام شد. بازم باید ادامه بدم؟
- واقعا؟ لطفا بیاین بنشینین.
🔹مادر روی مبل راحتی نشست. ضحی پاهای مادر را بررسی کرد. از ورم خبری نبود. خودش را سرزنش کرد که باز هم حواسش از مادر پرت شده بود و زودتر مادر را برای آزمایش نبرده بود. جریان آزمایش مجدد را به مادر گفت. مادر همان طور که پاچه شلوار نخی اش را پایین تر می داد تا باد نخورد و جورابش را بالاتر می کشید گفت:
- امروز عصر که جلسه قرآنمونه. مگه اینکه بعدش بریم. آزمایشگاه تا کی بازه؟
🔸ضحی فکری کرد و گفت:
- آریا شبانه روزیه. ولی داشتم فکر می کردم چطوره این دفعه بریم بهار؟ ی چند لحظه
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از ذکر
#سوز
از #خدا بخواه تو را با #سوز، وارد ماه مبارکش بکند.
به بار عام، قانع نشو. #سوز خاص #توحیدی از او بخواه.
@zekreelahi
#نکته
#کوته_نوشت
15.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 مثل آب خوردن...
🔸در این روزهای آخر ماه #شعبان، حتماً این مصاحبه خاص رو ببینید و بشنوید...
🔸شاید همین مصاحبه سبب شد یه تصمیم خاص بگیرید و با یه حال جدید وارد ماه مبارک #رمضان بشید.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#امام_زمان
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_هفتادم
🔹گوشی را برداشت. اطلاعات 118 را گرفت و به بیمارستان زنگ زد. همان طور که فکر می کرد شبانه روزی بود. مادر از جا بلند شد و سرکارهای روزانه اش رفت. ضحی، وضو گرفت و داخل اتاق شد. قرآن زیپ دارش را از داخل کمد برداشت. پشت میز نشست. دفترچه بنفش رنگی که تازه خریده بود را باز کرد. بسم الله را اول دفتر نوشت و ورق زد. بالای صفحه تاریخ شروع را نوشت و صفحه را جدول بندی کرد. ایام هفته را نوشت و جلویش را خالی گذاشت. دفترچه سبز رنگ را برداشت. صفحه اول آن را هم با بسم الله شروع کرد. ورق زد و بالای صفحه نوشت:
" سلام آقاجان. روزتان بخیر و سلامت و عافیت باشد. آقاجان این دفترچه سبز را خیلی دوست دارم. چون مرا یاد شما می اندازد. می دانید چرا دفترچه کوچکی انتخاب کردم مگر نه. بله که می دانید. شما همه چیز را می دانید. می خواستم همیشه در کنارم باشد. یاد سریال یوسف پیامبر افتادم آقاجان و آن سنگی که نام شما رویش حک شده بود و گردن حضرت یوسف بود و در فیلم می گفت که مایه آرامشش است. اقاجان. می خواهم به لطف شما، حفظ قرآن را شروع کنم. درست است که قبلا هم چند جزئی حفظ بودم اما تقریبا فراموش کرده ام. کمکم کنید. بسم الله. "
🔹دفترچه سبز را بست و قرآن را باز کرد. مشغول تلاوت شد. از همان اول. سوره حمد. نصف صفحه اول سوره بقره را چند بار خواند. قبلا این ها را حفظ کرده بود. با چند بار خواندن، یادش آمد. گوشی اش را در آورد و فایل صوتی تلاوت کل قرآن را دانلود کرد. جدول را پر کرد که یعنی از روی قرآن خوانده است. چند بار دیگر هم باید مرور می کرد. فکر کرد زمان هایی که در ماشین هستم را می توانم برای مرور بگذارم. دفتر سبز را باز کرد و مجدد نوشت:
"آقاجان. سلام دوباره محضرتان. فدایتان شوم. آقاجان. می خواستم باز هم از شما کمک بگیرم. برنامه ام کمی درهم شده. نمی دانم چه باید بکنم. کمکم کنید حفظ قرانم خراب نشود. خیلی خیلی ممنونم آقاجان. امروز می خواهم با مادر به جلسه قران بروم. می دانم شما این جور جلسات را دوست دارید. ثوابش راهدیه تان می کنم. می خواهم بیشتر در کنار مادر باشم. می دانم مادر هم خوشحال می شود وقتی ببیند دختر دکترش او را در جلسه هفتگی قرائت قرآن همراهی می کند. احساس افتخار می کند. البته من که عددی نیستم اما همین که این عنوان باعث افتخار مادرم می شود، خدا را شکر. ایکاش همیشه دلشان را شاد کنم. آقاجان. تمامی ثواب شادکردن دل مادرم را هدیه تان می کنم. فدایتان شوم. کاش اعمالم صالحه باشد و این هدیه هایم.. خدایا، هدیه هایم را خودت پاک و طیب و خالص بگردان و به مولایم هدیه بده. خدایا مرا شرمنده اقاجان نکن که هدیه ای ناپاک تقدیمش کرده باشم. خدایا التماست می کنم. ما را پاک بگردان. "
🔹اشک از چشمان ضحی جاری شد و نوشت:
"استعفرالله ربی و اتوب الیه. خدایا ما را ببخش و پاک کن. خدایا دوست دارم خودم را هدیه مولا بدهم. اما از ناپاکی هایم می ترسم. مرا پاک کن. استغفرالله. آقاجان من ناپاک را می پذیری آقاجان. فدایتان شوم. "
📗دفترچه را بست. صندلی را عقب داد و ایستاد. دست راست را روی قلب گذاشت و دست چپ را روی سرش. همان طور که نرم، اشک می ریخت گفت:
- السلام علیک یا بقیه الله. السلام علیک یا صاحب الزمان. سلام آقاجان. فدایتان شوم.
🍀و باز هم اشک ریخت و اشک ریخت. کمی که آرام تر شد، قرآن را برداشت و سرجایش، داخل قفسه کتابها گذاشت. هر دو دفترچه را همان جا روی میز، جلوی چشمش گذاشت. کتابی که از کتابخانه بیمارستان گرفته بود را باز کرد و مشغول مطالعه و یادداشت برداری شد.
🔹با صدای تقه در، سر از کتاب برداشت و بفرمای خش داری گفت. صدایش را صاف کرد و بلندتر بفرما گفت. مادر، لباس پوشیده در چارچوب اتاق ظاهر شد:
- ضحی جان من دارم می رم جلسه قرآن. کاری نداری؟
به ضرب از صندلی بیرون پرید و گفت:
- مگه ساعت چنده؟ صبر کنین منم می یام. دیرتون نمی شه دو سه دقیقه صبر کنین؟
🔸مادر از بلند شدن ضحی جا خورد و گفت:
- نه نمی خاد بیای. من خودم می رم. نزدیکه.
ضحی شلوار و مانتو را از جالباسی برداشت و گفت:
- دوست داشتم باهاتون بیام جلسه. نه فقط برای اینکه برسونمتون. نظرتون چیه؟
- خیلی خوبه. منتظرم.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🌹 حلول ماه مبارک رمضان، ماه بهار قرآن، ماه عبادتهای عاشقانه، نیایشهای عارفانه و بندگی خالصانه را به شما تبریک عرض میکنم🌹
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#ماه_رمضان
#مناسبتی
#نزول_قرآن
💪کنترل
🔸یک ساعتی بود دهانش را باز کرده بود و نعره می کشید. ریتم فریاد و نعره هایی که می کشید، اعصاب مادر را تخلیه کرده بود. نمی دانست باید چه کار کند تا این کودک خردسال چهارساله اش، آرام شود. برایش لقمه گرفته بود. خوراکی داده بود. میوه داده بود. در آغوشش کشیده بود. حواسش را با اسباب بازی و بازی های حرکتی پرت کرده بود اما جز چند ثانیه، صدایش متوقف نمی شد. مجدد دهان باز می کرد و نعره می کشید.
🔺چند دقیقه شنیدن نعره و جیغ و گریه کودک، برای یک مادر، آنقدر سوزاننده و له کننده است چه برسد به یک ساعت؛ آن هم وقتی بقیه بچه ها زبان اعتراضشان به دست ها بدل شده بود و می خواستند هر طور شده جلوی دهان و صدای گریه اش را بگیرد. کتکش بزنند. خفه اش کنند
🔸مادر، پولی به پسر کمی بزرگ ترش داد تا برای خرید بستنی، به سوپری برود و از نعره های این بچه دور شود:
- اگه خواستی تو محوطه یک کمی هم بازی کنی اشکال نداره. فقط زود بیا. قربونت بشم الهی
🔻هنوز گوشه ای ایستاده بود و نعره می کشید. صدای کشیده ی اَ یی که به جای گریه انتخاب کرده بود، سردرد بدی را به مادر داد. می خواست از در تنبیه وارد شود. خواست با پشت دست بزند توی دهانش. به سختی خودش را کنترل کرد. صدای فریادش قطع نمی شد. خواست ببردش داخل حمام و شیر آب را رویش باز کند بلکه صدایش خفه بشود. به سختی جلوی خودش را گرفت. سرش حسابی درد گرفته بود. هیچ راه دیگری به ذهنش نمی خورد. چطور این بچه یک ساعت و بیست دقیقه این طور فریاد می کند! دستش را به سمتش برد. یک لحظه از شدت اعصاب خوردی، خواست کتک جانانه ای به او بزند. عصبانیتش را کنترل کرد. رویش را برگرداند و از او فاصله گرفت.
🔹کمی دستمال کاغذی برداشت. گلوله کرد و داخل گوشش گذاشت. فایده نداشت. هندزفری برداشت و آن را به گوشش زد. صدای قرآن در گوشش پیچید و صدای فریاد در سرش، کمتر شد. چند بار نفس عمیق کشید. به بچه و دهان بازش نگاه کرد. با مهربانی، روی سر بچه اش دست کشید. گونه هایش را نوازش کرد. چشمش به تابلو یا اباعبدالله افتاد. صدقه ای برای سلامتی امام زمان نیت کرد و ثوابش را هدیه به سالار شهیدان داد تا این کودک آرام شود. همه کارهای نوازشی و بوسه ای که بارها کرده بود را تکرار کرد. صدای قرآن در سرش می پیچید و صدای فریاد کودک را کمتر می شنید. آرام تر شده بود. دهانش را به ذکر استغفار باز کرد. نگاهی از سر عجز، به تابلو یااباعبدالله کرد و مجدد به همان نیت، صدقه نیت کرد. برای سرکشی به غذا، به آشپزخانه رفت. صدای قرآن، واضح تر شد. برگشت. کودکش آرام نشسته بود و با چشم های گریان، به مادر نگاه کرد. مادر او را باز هم در آغوش کشید و از امام حسین علیه السلام تشکر کرد.
🌺امام كاظم عليه السلام : مَن كَفَّ غَضَبَهُ عَنِ النّاسِ كَف َّ اللّه ُ عَنهُ عَذابَ يَومِ القِيامَة
🍀امام كاظم عليه السلام : هر كس خشم خود را از مردم باز دارد ، خداوند عذاب خود را در روز قيامت از او باز مى دارد .
📚الكافى ، ج 2 ، ص 305
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستانک
#کنترل_خشم
#تولیدی
#روایت
#حدیث
#سیاه_مشق
هدایت شده از یاوران امام مهدی(عج الله تعالی فرجه الشریف)
*✳️توصیه های مهم برای درک ماه مبارک رمضان*
حضرت آیت الله قرهی (مدظله العالی)
1. دعای روز اوّل ماه مبارک رمضان («اللهم اجعل صیامی فیه صیام الصائمین و ...») را هر روز و دائم در قنوت و ... بخوانید.
2. مداومت بر استغفار داشته باشید.
3. در رأس تمام نکات، هر چقدر میتوانید صلوات بر محمّد و آل محمّد بفرستید.
4. صدقه در این ماه زیاد بدهید. اولیاء خدا یک بار قبل از افطار صدقه کنار میگذاشتند و یک مرتبه هم همین که سحری میخوردند و اذان صبح را میگفتند. لذا این دو صدقه را انجام دهید که خیرات و برکاتی دارد.
5. تا میتوانید در این ماه یتیمنوازی کنید. یک نکته آن، این است که هر کس، یتیمنوازی کند، یتیم نمیشود؛ یعنی دست نوازش آقا جانمان، حضرت حجّتبنالحسنالمهدی(روحی له الفداء) بر سر ما خواهد بود و ما یتیم نخواهیم شد.
6. تا میتوانید در این ماه، در هر لحظه، در فکر، ذهن، بیان و ...، یاد آقا جان، امام زمان(روحی له الفداء) باشید. دعای سلامتی، دعای فرج و سایر ادعیّه وارده را بخوانید. آقا جان را هم قسم بدهید که آقا جان! ما هیچ چیزی نداریم و دستمان خالی است، بوی تعفّن میدهیم و خود را شستشو ندادیم، امّا امور دست شماست و یدالله، حجّت است؛ لذا آقا جان! دست ما را بگیر، وضعمان، خراب است.
7. برای قبولی طاعات و نماز و روزه خود، ضمن این که بعد از نمازها، دعاهای وارده، از جمله «یا علی و یا عظیم»، «اللهم ادخل علی اهل القبور السرور» و ... را میخوانید، حتماً فاتحه برای مادر آقاجانمان، حضرت عالمه، حکیمه، حضرت نرجس خاتون(علیها الصلوة و السلام) هم بخوانید.
8. شبهای این ماه را نخوابیم. این همه خوابیدیم، چه به دست آوردیم؟ چقدر ما برای این و آن دویدیم، نمیخواهیم برای آخرتمان بدویم؟ آمده که پیامبر اکرم، دهه آخر، بستر را جمع میکردند. ابوالعرفا میفرمودند: وقتی ایشان که پیغمبر خدا و حبیبالله است، دهه آخر، بستر را جمع میکرد، آیا جا ندارد که ما از شب اوّل اصلاً نخوابیم؟ شبها را بیدار باشیم، منتها نه به بطالت، بلکه به دعا و مناجات دستهجمعی، «یدالله مع الجماعة». خدا و همچینن آقا جان، جماعت را دوست دارند. نمیدانید وقتی یک عدّه دور هم جمع میشوند و الهی العفو میگویند و ...، ایران چه بیمهای میشود.
9. با قرآن محشور باشید.
🌼کانال یاوران امام مهدی(عج)
🆔 @emammahdy81
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_هفتاد_و_یک
🍀مادر به سالن رفت و روی مبل راحتی نشست. کیف مشکی رنگ کوچکش را روی مبل گذاشت. به گل های رونده گوشه سالن نگاه کرد و فکر کرد:
- یه میخ باید بزنم کنج دیوار و اون ساقه اش رو هم با نخ ببرم بالا. دیگه بزرگ شده حسابی. بهار چندتا قلمه از توش در میاد. الحمدلله.
🔹 روی دسته مبل لم داد. کمی چرخید و پاهایش را روی مبل گذاشت. صلوات شمار را از کیفش در آورد و تا آمدن ضحی، مشغول گفتن ذکر استغفاری شد که نذر ضحی کرده بود. "استغفرالله و اتوب الیه. استغفرالله و اتوب الیه." یاد سفر قم افتاد.
🍀از پله های جلوی مسجد جمکران بالا می رفت. به خاطر ازدحام، پلاستیک کفش هایش افتاد. خانمی آن را برداشت و دستش داد. تشکر کرد و داخل مسجد شد. به ردیف های جلویی رفت. یک جای خالی بزرگی پیدا کرد که هم بتواند خودش بنشیند و هم حسنا و طهورا. سجاده اش را پهن کرد و نشست. حسنا و طهورا سمت چپش نشستند. کیف را جلوی سجاده گذاشت و قرآن و مفاتیح را روی کیف قرار داد. از جا بلند شد تا یکی از تسبیح های سبز رنگ مسجد را بردارد و نماز امام زمان عجل الله تعالی را بخواند. مجدد همان خانم را کنار جامهری دید. لبخندی تحویلش داد. او هم لبخند زد و تسبیحی دستش داد و با لهجه اصفهانی گفت:
- اگه حاجتی دارین، نیت سی هزار بار استغفار کنین. ان شاالله حاجتتونو می گیرین. ختم مجربیه.
🔹تشکر کرد. تسبیح را گرفت و همان جا در حال رفتن به صف اول، برای ازدواج ضحی، سی هزار بار را نیت کرد و حالا که روی مبل نشسته بود، همان استغفارها را می گفت. نگاهی به صلوات شمار کرد. عدد سی و پنج را نشان می داد. با دیدن ضحی، برخاست. کیف دستی ساده اش را برداشت و به سمت در حرکت کرد.
********
🔸مادر عباس هم، کیف سرمه ای براق نگین دارش را برداشت. تند تند، چادر برگدار براقش را سر کرد و به عباس که تازه از راه رسیده و کلاه کاسکت قرمزش را زیر بغل گرفته بود گفت:
- از رو اجاق غذا بردار بخور. گشنه نخوابیا.
- شما کجا دارین می رین؟ می خواین برسونمتون؟
🔹فریده خانم، کفش های پاشنه سه سانتی سرمه ای رنگش را از جاکفشی در آورد. روی زمین انداخت. با نوک پا آن ها را صاف کرد و پوشید. همان طور که به سرعت از پله ها پایین می رفت گفت:
- قربونت. نمی خاد. با موتور یخ می زنم تا برسم جلسه قرآن. یادت نره ها. حتما ی چیزی بخور. دیشب همش سرفه می کردی تو خواب. می ترسم سرما بخوری. کاری نداری؟ حسابی خودتو بپوشون. تو جاده باد خوردی گمونم برا همین سرفه می کردی. چایی هم درست کردم.
- دستتون درد نکنه. پس لااقل بزارین تاکسی بگیرم براتون؟
🔸صدای مادر از پایین پله ها به گوش عباس رسید:
- گرفتم مادر جان. تا الان باید رسیده باشه. خداحافظ. حتما ی چیزی بخوریا. خداحافظ
🔹 در ساختمان را باز کرد و خارج شد. عباس به سالن پذیرایی رفت. روی پتوی گلدار کنار دیوار، نشست. به دیوار تکیه داد و پاهایش را دراز کرد. به صفحه سیاه تلویزیون خیره شد و به حرفهای استاد مکانیک فکر کرد:
- تا جایی که من شناخت دارم بهتر از حاج عبدالکریم، به عمرم ندیدم. ی انسان نازنین و دوست داشتنی. آخرین بار که دیدمش، با دختر بزرگش اومده بود. اگزوز ماشینشون لق می زد. ماشین رو برد رو چاله. روغنشو هم عوض کردم. از همین روغنا که برا شما می خوام بریزم ریختم براش. عمریه. وانت خودمم همیشه با همین روغن سیرش می کنم.
🔻استاد از چاله بیرون آمد. لُنگی برداشت و تری دستانش را گرفت. سرپوش روغن را باز کرد. نشانه روغن را بیرون آورد و نگاه کرد:
- سوخته. می خای خالیش کنم؟ چند وقته دست بهش نزدی؟
- نمی دونم. ی چند وقتی می شه.
🔸استاد زیر چاله رفت. صدای ریختن روغن بلند شد. استاد از چاله بیرون آمد و گفت:
- برای امر خیر می پرسین؟ تا جایی که من می دونم سه تا دختر دم بخت باید داشته باشه. فکر نمی کنم هیچکودومشون ازدواج کرده باشن. یعنی آخرین بار که نکرده بودن. اگه پسر داشتم حتما دخترای حاجی رو می گرفتم. خدا به منم مث حاجی، سه تا دختر داده که دوتاشون ازدواج کردن. ما رسممونه دختر زود شوهر می دیم.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق