eitaa logo
سلام فرشته
196 دنبال‌کننده
1هزار عکس
814 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺ضحی برای شروع رسمی تحصیلات تکمیلی و کار در بیمارستان، به اتاق مسئول آموزش و دوره ها رفت. حکم استخدامی اش را به مسئول نشان داد و از بین دو دوره جاری، دوره ای که با خود خانم دکتر بحرینی بود را انتخاب کرد. علتش فقط خود خانم دکتر نبود بلکه ترجیح می داد استادش مرد نباشد. لیست ارائه ها را نگاه کرد. غیر از دو روز یکشنبه و سه شنبه که به موسسه خیریه قولش را داده بود، اسمش را در تمامی نشست های خانم دکتر نوشت. شب جمعه را شیفت شب گرفت و دو شیفت دیگر را غیر از شب های یکشنبه و سه شنبه، به اختیار گذاشت. 🔹به لیست اسامی نگاه کرد. همه اسامی، همکار داشتند و هیچ دکتر خانم دیگری به بیمارستان نیامده بود که بتواند همکار و همیار او در پروژه ها و آزمایش و شیفت و برنامه هایشان باشند. شیوه کار در بیمارستان بهار، متفاوت از همه جا بود و رسیدن به این شیوه، برای ضحی، هیجان زیادی به همراه داشت. به لیست اسامی آقایان نگاه کرد. آقای دکتر ستّار هم مثل او، منتظر یک یارکاری بود. برایش دعا کرد هر چه زودتر هم یارش را پیدا کند. به روزهای ابتدایی که به بیمارستان بهار آمده بود فکر کرد. شیوه برخورد خانم دکتر و نوع رفتارش. لبخند زد و زیر لب گفت: - برای جذب من نقشه کشیده بودن انگار. 🔺از این فکر خوشش آمد. برگه اجازه ورود او به کتابخانه و نشست ها، مشمول زمان شده بود اما هیچکس جلویش را نمی گرفت. نه برای اینکه کسی یادش نبود، بلکه به خاطر حکم ریاست بیمارستان مبنی بر استخدام تعلیقی ضحی بود. از شیوه خانم دکتر لذت برد و دعا کرد کاش بقیه اینترن ها و پرستارها هم این مسائل را می دانستند. 🌸حالا که کارش در بیمارستان بهار، درست شده بود، دلش برای سحر و همکاران بیمارستان آریا تنگ شد. گوشی را در آورد. روی یکی از صندلی های کنار دیوار، زیر نور سبزرنگ شیشه های سبز بیمارستان نشست. به دو طرفش که مثل رنگین کمان، با نورهای رنگی احاطه شده بود نگاه کرد. کسی نبود. شماره سحر را گرفت: - سلام سحر جان. خوبی؟ دلم برات تنگ شده بود. آره. خبر جدید که.. کودومشو بگم؟ باشه. عقد کردم. سحر از شنیدن این حرف ضحی، شوکه شد: - چی؟! 🔸تا ضحی مختصر برایش بگوید که خیلی سریع اتفاق افتاد و کارها خود به خود پیش می رفت و تازه عقد کرده ایم، سعی کرد بر خود مسلط شود و نقش همیشگی دوست صمیمی بودن را بازی کند: - مبارکا باشه. حالا این دوماد خوشبخت کی هست؟ بابا ای ول. آتش نشان. عجب زوج باحالی هستین شما. پیوند یک دکتر با آتش نشان. خیلی جالبه. بازم مبارک باشه. به فریبا باید بگم برات ی جشن بگیریم. - قربونت. نمی خاد تو زحمت بندازی اش. نمی خوایم خیلی پرسر و صدا باشه. چند وقت دیگه می ریم سرخونه زندگی مون. - پس مراسم چی؟ - مراسم مختصری که می گیریم. دوست داری شما هم بیای خیلی خوشحال می شم. فقط می دونی که همه ..مذ..هب.. - مذهبی ان. همه چادری ان. آهنگ و ترانه ندارین. آره بابا می دونم. مشکلی نیست. حالا خبر دومت چیه؟! فکر نکن که یادم رفت! - خبر دوم هم عطف به خبر اوله - یعنی چی؟ - یعنی شرایط استخدام بیمارستان بهار رو داشتم و حکم استخدامم رو دادن. الانم منتظر بستن قراردادم گفتم ی زنگی بهت بزنم حالت رو بپرسم. 🔺سحر با خودش گفت حالمو بپرسی یا پُز بدی و حالمو بگیری! به روی خودش نیاورد و باز هم تبریک گفت. کار را بهانه کرد و گوشی را قطع کرد. صورتش گُر گرفته بود. گوشی را جلوی صورت گُر گرفته اش آورد و پیامک زد: - اینقدر دست دست کردین که مرغ از قفس پرید. ضحی عقد کرده. 🔹بلافاصله فرهمندپور زنگ زد: - سحر خانوم، سربه سرم می ذارین یا واقعا عقد کرده؟ - همین الان خودش خبر داد. استخدام بهار هم شده. دیگه چه نیازی به گروه مامایی داره. منم که حوصله این دردسرها رو ندارم. اگه کاری ندارین الانم جایی کار دارم. بای! 🔺فرهمندپور، گوشی را قطع کرد. ماشین شاسی بلند مشکی تمیز و کارواش برده اش را به کناره هدایت کرد. هر دو دست را روی فرمان گذاشت و وزن بدنش را به دست ها تکیه داد و خبر را نشخوار کرد "یعنی واقعا عقد کرد! سحر که می گفت تو انتخاب شوهر وسواس داره. هنوز سه هفته هم نگذشته! " 🔸صدای پیامک بلند شد. حال نگاه کردن نداشت. ماشین ها از کنارش رد می شدند و بوق می زدند. کنار بزرگراه پارک کرده بود. بوق ممتد ماشین ها، حواسش را تحریک کرد. نگاهی انداخت و پای مردانه اش را محکم، روی پدال گاز فشار داد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
حضرت آیت الله قرهی (مدظله العالی) *راه عارف بالله شدن با ادعیّه ماه مبارک* 🌱جوان‌های عزیز! خدا گواه است، به این ماه عزیز که لحظه لحظه‌اش، غوغا و محشر است و افضل از همه ماه‌ها است؛ *اگر در ماه مبارک رمضان که شیاطین درغل و زنجیرند، ارتباط با ادعیّه داشته باشید، آن هم در شبانگاه که متعلّق به دعاست، عارف بالله می‌شوید*، یعنی به مقام معرفت می‌رسید و مقام معرفت شما، آن به آن، زیادتر میشود. 🌱منتها شرطش این است که همّت داشته باشیم، شرطش این است که جلوات دنیا فریبمان ندهد، دور و برمان را رنگ ها و شکلات‌ها نگیرد و این حلوای ظاهری فریبمان ندهد. 🌱اگر کسی آن حلوا و شیرینی حقیقی را بچشد، دیگر از این حلوات ظاهری که بسیار در نظر اولیاء خدا تلخ است، لذّتی نمی‌برد. این حلواهای ظاهری دنیا در نظر عارفان بالله، مانند زهر است؛ چون آن‌ها به یک چیز دیگر رسیده‌اند و چیز دیگری را چشیده اند. 🌱 لذا آن که شیرینی خاص را می چشد، دیگر شیرینی دنیا اصلاً برای او شیرین نیست و تازه می فهمد اشتباهی می خورده است. 🌼کانال یاوران امام مهدی(عج) 🆔 @emammahdy81
🔻فرهمند پور با خود فکر کرد همه چیز را می شود خرید. چطور است شوهرش را بخرم؟ می توانم تحریکش کنم خارج از کشور برود. حتی خود ضحی را. می شود بهانه درس خواندن و استخدام و شرایط کاری بهتر را وعده اش دهم. با این فکر، گوشی را برداشت که به سحر زنگ بزند و روحیه ضحی را در این رابطه بپرسد. پیامک رسیده را که دید، پشیمان شد. باید به بیمارستان آریا می رفت. تصمیم گرفت سرمایه گذاری روی گروه مامایی را در جلسه مطرح کند و به یک بهانه ای، ضحی را نزدیک خود نگه دارد. حتی اگر نمی توانست با او ازدواج کند، دیدنش به او آرامش می داد. این تنها فکری بود که با آن توانسته بود در این چند ماه، خودش را صبور نشان دهد. بارها به خود نهیب زد تو بچه داری! سنی ازت گذشته! تو را چه به عاشقی! اما به محض دیدن عکس ضحی، دست و دلش می لرزید. چقدر او را در کنار خودش تخیل کرده بود. با همان چادر و چهره ای که هیچ لبخندی، به نامحرم تحویل نمی داد. از صلابت ضحی خوشش می آمد. چیزی که ذره ای از آن را مادر فرانک نداشت. ▫️به خاطر پیشنهاد او، جلسه طولانی تر از حد معمول شد. وسط جلسه سحر و چندنفر از کارشناسان مامایی هم احضار شدند و مختصر صحبتی با آن ها شد. فرهمندپور توانسته بود با زبان تجارت، اعضای هیئت مدیره را راضی کند که روی این گروه، سرمایه گذاری شود. همه غیر از پرهام رای مثبت شان را داده بودند. این را فرهمندپور می دانست که عکس العمل پرهام را نسبت به ضحی قبلا دیده بود. برگه رای مخالف را روی میز گذاشت و شش رای موافق را کنارش. پروژه تصویب شد و حکمش زده شد. اعضا زیر آن را امضا کردند و قرار شد مسئول پیگیری این مسئله، خود فرهمندپور باشد. پرهام به قصد ترک اتاق جلسات، از روی صندلی بلند شد. آرام از کنار فرهمندپور گذشت و پشت گوشش نجوا کرد: - اشتباه می کنی. تو این بشر رو نمی شناسی. و از اتاق خارج شد. 🔸فرهمندپور صندلی را عقب کشید. به اتاق خالی نگاه کرد و چهره ضحی را تخیل کرد. حتی اگر ضرر هم بکند، دوست داشت در کنار او باشد. با وعده های سود و واردات کالا و ارتباط با بیمارستان های دیگر، توانسته بود کار را پرثمر جلوه دهد. حس طمع اعضا را تحریک کرده بود. بعد از این همه سال، می دانست چطور باید نبض جلسه را دست بگیرد و کاری که می خواست را انجام دهد. نگاهی به برگه کرد. از جا بلند شد. تصمیم گرفت خبر را داغ داغ به ضحی بدهد. بدون حضور سحر. به قصد بیمارستان بهار، از آریا خارج شد. 🌹کنار گلفروشی ایستاد. گل رزی خرید. بدون زرورق و هر تجملاتی. فکر کرد ضحی این طور بیشتر دوست دارد. با معرفی خودش با عنوان دکتر، توانست از نگهبان بیمارستان، شماره اتاق استقرار ضحی را بپرسد. فرهمندپور، از نرده ها رد شد. حیاط پر درخت بیمارستان را رد کرد. سطح شیب دار جلوی بیمارستان را به آرامی بالا رفت و داخل شد. ☘️ از دیدن فضای داخلی بیمارستان تعجب کرد. به برگ های بزرگ گل های رونده دو طرف و عکس نوشته های حدیثی روی دیوار نگاه کرد. برای اینکه جلب توجه نکند، خیلی مکث نکرد و به سمت آسانسور رفت. دکمه طبقه دو را زد. در آسانسور بسته شد و نوای صلوات در گوشش پیچید! اللهم صل علی محمد و آل محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد. اللهم صل علی.. آسانسور ایستاد. از آسانسور که خارج شد، تعجبش از چیزی که می دید بیشتر شد. به سمت پنجره های رنگی رفت. دستش را نگاه کرد. قرمز شده بود. چند قدم زد. نارنجی شد. چند قدم جلوتر رفت. زرد شد. باز هم؛ سبز شد. عقب عقب رفت و از زیر نورهای رنگی بیرون آمد. به سمت اتاقی که نگهبان گفته بود رفت. سرش را چرخاند و راهروی رنگین کمانی که رد کرده بود را نگاه کرد. از زیبایی نورها به هیجان آمده بود. بدنش را چرخاند که باز هم زیر نورها برود اما یاد ضحی افتاد. گل را از زیر کتش بیرون آورد. 🔸اتاق را پیدا کرد و در زد. صدایی نیامد. محکم تر در زد. باز هم صدایی نیامد. دستگیره در را فشار داد. داخل اتاق کسی نبود. به خودش اجازه داد داخل اتاق ضحی شود. روی صندلی های مبلی کنار اتاق نشست. پاکت نامه و گل را روی میز گذاشت و به اطراف اتاق نگاه کرد. در اتاق خود به خود و به آرامی بسته شد. حالا او در اتاق ضحی، تنها بود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
📜 *حسرت از همان جایی شروع میشه که مطمئنی دیگه نمیشه کاری کرد.* 🔅 درست لحظه ای که خبر عید فطر می آید. یا وقت خواندن نماز عید و قنوت های عاشقانه اش یا .. 💠 یک حس دوگانه ای از خوشی و غم که ای کاش روزها و سحر ها و وقت های خوب این ماه عزیز تمام نمیشد. ای کاش باز هم رمضان می بود. 📍 حسرت از دست دادن یک ماه دوست داشتنی .. ✨فقط 6 روز از این روزهای طلایی باقی مانده.. از الان فکری بکن و نگذار حسرت هایت دو چندان شود. الان را دریاب! ❇️ پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله: لَو يَعلَمُ العِبادُ ما فى رَمَضانَ ، لَتَمَنَّت أن يَكُونَ رَمَضانُ سَنَةً ؛ اگر بندگان بدانند كه در رمضان ، چه [نعمت ها و آثارى ]هست ، آرزو مى كنند كه رمضان ، يك سال باشد /مراقبات ماه رمضان محمّد محمّدی ری شهری صفحه 12 📣کانال در ایتا، بله 🆔 @moshtaghallah
🔹 به میز مرتب و گل قلمه نزده روی میز نگاه کرد. به تابلوی روی دیوار. ساعت. تخت معاینه. کمدها. همه چیز اتاق ساده بود. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. چشمانش را بست و فکر کرد اگر ضحی راضی نشد چطور او را ترغیب کند. 🔻صدای ضحی از پشت در بلند شد. دستگیره در به پایین رفت و در باز شد. فرهمندپور صاف تر نشست. دست چپ ضحی روی دستگیره در، خشک شد. از دیدن فرهمنپور جا خورد. رو به پرستاری که پشت سرش آمده بود کرد و ادامه داد: - غیر از دو روز یکشنبه و سه شنبه. - خانم دکتر گفتند عصرهاتون رو خالی بزارم. شیفت شب جمعه تون رو هم بردارم. ممنونم. پس برنامه رو تو کارتابل ببینین و تایید بزنین. - حتما. متشکرم. لطف کردین. 🔸با رفتن پرستار، ضحی محافظ در را جلویش گذاشت. باد خنکی، داخل اتاق شد و رویی پلاستیکی میز جلوی صندلی ها را تکان تکان داد. با بلند شدن فرهمندپور و سلامی که داد، ضحی یک قدم داخل اتاق شد. خیالش از بسته نشدن در که راحت شد، به سمت کیفش رفت. طوری که فرهمندپور نبیند، تسبیح تربت را از کیف در آورد و هم زمان گفت: - علیکم السلام. بفرمایید. 🔻پشت میزش رفت. قبل از اینکه بنشیند، فرهمندپور، پاکت نامه و گل را جلوی ضحی گذاشت. - این چیه؟ - خودتون باز کنید. 🔹ضحی با کناره انگشتش، گل را از روی پاکت، عقب تر سُراند. پاکت را باز کرد. حکم مصوبه جلسه را خواند. امضای فرهمندپور را که پای حکم دید؛ راز آن اتاق عمل سرپایی خانه فرانک برایش کشف شد و با خودش گفت" پس ایشون دکترن." بدون اینکه سرش را بالا بیاورد و به چهره مصمم فرهمندپور که حالا ته ریش هم داشت نگاه کند؛ گفت: - قبلا هم به خانم افشارلو عرض کردم بنده نمی تونم وارد این کار بشم. با توجه به چیزی که اینجا نوشته، شما باید تشریف ببرید طبقه اول، پیش خانم دکتر بحرینی، ریاست بیمارستان. 🔻نامه را داخل پاکت گذاشت. گل رز را برداشت و روی پاکت گذاشت. آن را روی میز به سمت فرهمندپور سُر داد: - بفرمایید. طبقه اول اتاق ریاست. 🔹از جا بلند شد. کیفش را از سر جالباسی برداشت. مُهر پزشکی اش را از جیب روپوش سفید، در آورد و داخل کیف گذاشت. نگاهی به فرهمندپور کرد که هنوز روی صندلی نشسته بود. ببخشید آرامی گفت و از اتاق خارج شد. به یکی از خدماتی های که در حال بردن تخت خالی بیمار به سمت آسانسور بود گفت: - اگه دیرتون نمی شه، اتاق 205، مراجعه کننده ای هست. ممنون می شم راهنمایی شون کنین به اتاق ریاست. 🔹در باز باز بود و باد خنکی از سالن، به صورت فرهمندپور می خورد. انتظار این عکس العمل را داشت. ترجیح داد فقط نگاهش کند و حرفی نزند. حرفی هم اگر می زد؛ فایده ای نداشت. اصلا انگار آمده بود صلابتش را ببیند. بی مهلی بشود. هدیه گل رزش برگشت بخورد و او از دیدن ضحی، لذت ببرد. قلبش کمی آرام تر شد. از جا برخاست. گل را داخل بطری آب، کنار ساقه پوتوس گذاشت. نامه را برداشت. خانمی را دید که برای بردن او آمده. قدرشناسانه، با او همراه شد. دوست داشت در مورد ضحی بپرسد و بشنود اما عاقلانه نبود. خودش را کنترل کرد و تا اتاق خانم دکتر بحرینی، سکوت کرد. 🔸ضحی از جلوی اتاق خانم دکتر بحرینی که رد شد، نگاهی به عقب انداخت. هنوز خبری از فرهمندپور نشده بود. خانم وفایی، ضحی را دید و از پشت صندلی بلند شد. ضحی به احترام، ایستاد و دست ارادت بر قلبش گذاشت و لبخند زد و به نشانه سلام، سرخم کرد. خانم وفایی هم عینا همان کارها را کرد. دست ضحی دراز شد و انگار که به صندلی پشت میز اشاره کند، خانم وفایی را به نشستن بفرمایید گفت. خانم وفایی سر تکان داد و نشست. ضحی باز هم دست ارادت بر قلبش گذاشت و به نشانه خداحافظی، سر تکان داد. آرام حرکت کرد و به این پانتومیمی که بازی کرده بود خندید و فکر کرد "خُب می رفتی جلو دست می دادی. حالا که نرفتی. و به سمت در خروجی حرکت کرد. صدای خانم خدماتی که بفرمایید می گفت آمد. فرهمندپور به سمت اتاق ریاست رفت. 🔹ضحی سراشیبی را پایین رفت. نگهبانی را رد کرد و با دیدن عباس، گل از گلش شکفت. دسته گل کوچک رُز و مریم در دستان عباس بود. آن را به سمت ضحی گرفت و سلام کرد. ضحی دسته گل را گرفت و پهلو به پهلوی عباس، از محدوده بیمارستان خارج شد. هنوز سوار ماشین نشده بودند که گوشی ضحی زنگ خورد 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌟ندیده، قبول 📌یک فرصت استثنایی داری. می توانی جبران تمام سالهایی که خراب کرده ای را بکنی. یا حتی بالاتر، اندوخته هایت را بیشتر کنی. ☘️خیلی وقت ها عبادات مان را انجام می دهیم. تکلیف از ما برداشته می شود اما معلوم نیست مقبول باشد یا نه. در این فرصت، خدا می فرماید: « عَمَلکُم فیه مقبول» (زاد المعاد، ج 1، ص70) اعمالتان را قبول می کنیم. هر چه قدر هم که ناقص باشد، خدا می گوید می پذیرم. 💎ماه مبارک رمضان، یک چنین ماه عظیمی است. یک چنین سفره ای پهن شده است. تا فرصت هست، استفاده کن. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔻ضحی به گوشی نگاه کرد و بلافاصله پاسخ داد: - جانم خانم وفایی جان. نه نرفتم هنوز. باشه چشم... عباس آقا، می یاین بریم اتاق ریاست؟ ظاهرا کارم دارن. - می خوای من بشینم تو ماشین؟ - اگه سختتون نیست با هم بریم. 🔹مجدد، ضحی از نگهبانی رد شد اما این بار با همسرش عباس محمدی. از سراشیبی بالارفتند. نزدیک اتاق خانم دکتر بودند که فرهمندپور، از اتاق خارج شد. پاکت هنوز در دستش بود. نگاهی به ضحی و عباس کرد. قدم سست کرد و ایستاد. دستش را به نشانه سلام، جلوی عباس آورد: - سلام و ارادت. مبارک باشه. - سلام علیکم. ممنونم. 🍀قبل از اینکه ضحی توضیح یا اعتراضی بکند و عباس، سوالی بپرسد که شما؟ گفت: - دکتر فرهمندپور هستم. مزاحمتون نباشم. خیلی خوشحال شدم. - خواهش می کنم. بنده هم خوشحال شدم آقای دکتر. 🔹فرهمندپور خواست حرف دیگری هم بزند اما جلوی خودش را گرفت. نگاه مهربانانه ای به عباس و ضحی کرد و از کنارشان رد شد. نفس عمیق کشید بلکه بوی تن ضحی مشامش را پر کند اما جز عطر گل نرگسی که موقع دست دادن عباس، فهمیده بود، بویی احساس نکرد. خودش را دلداری داد که صبر کن. در آینده، او را بیشتر خواهی دید. از بیمارستان خارج شد. داخل ماشین شاسی بلندش نشست. سر روی فرمان گذاشت و بیصدا، اشک ریخت. به عباس حسودی اش شد. دلش سوخت. حالا ضحی مال دیگری ای بود که او، الان به او دست داده و لبخند زده بود. چقدر سخت بود دست دادن و لبخند زدن به کسی که عشقت را تصاحب کرده باشد. عقلش از این حال نزار، متعجب بود. قبل از اینکه سرش را بالا بیاورد، با گوشه آستین، اشک هایش را پاک کرد. نگاهی به عکس ضحی که در گوشی داشت کرد. روی صورتش دست کشید. دکمه کنار گوشی را فشار داد و تصویر ضحی، پنهان شد. سوئیچ را چرخاند و حرکت کرد. 🌸خانم دکتر از دیدن عباس بسیار خوشحال شد. حال و احوال پرسید و به ضحی گفت: - آقای محمدی رو ما چند بار موقع آوردن مجروح تو اورژانس دیدیم. ایشون تا از روند درمان مجروحشون مطمئن نمی شدن، بیمارستان رو ترک نمی کردن؛ با اینکه وظیفه شون فقط رسوندن بیمار هست نه پیگیری اما پیگیری هم می کنند. 🍀بحرینی، ظرف ترافل های کاکائویی را به سمت ضحی گرفت و بفرما زد و ادامه داد: - اصلا برای همین ویژگی شون هست که یادم مونده. 🔹و تعریف کرد که پیرمرد مجروحی را به سختی به بیمارستان آورده بود و به خاطر نبودن پسر و فامیلش، تمام کارهای درمانی را خود عباس انجام داد. از اینکه وقت این دو جوان را با خاطرات، از بین ببرد، شرم کرد و گفت: - غرض از مزاحمت؛ مربوط به این نامه است. ملاحظه بفرمایین. 🔻و کپی آن نامه ای که فرهمندپور به ضحی داده بود را تحویل ضحی داد. ضحی آن را مجدد نگاه کرد و پرسید: - چه عرض کنم؟ - به امضاهای پایین نامه نگاه کنین. - هیئت مدیره بیمارستان آریا هستن. - درسته. غیر از یک نفرشان. شما ایشون رو می شناسین؟ 🔸ضحی به اسم فرهمندپور که ذیل عنوان مجری طرح، اسمش نوشته شده بود نگاه کرد. در کسری از ثانیه حواسش به عباس رفت و جمله ای که بر زبانش آمده بود. آن را عقب راند. نامه را تا کرد و به سمت خانم دکتر گرفت. به چشمان خانم دکتر خیره شد و بدون اینکه نگاهش را بردارد گفت: - نمی شناسمشون خیلی. گذرا دیدمشون. 🔹خانم دکتر بحرینی به چشمان ضحی که چیزی را فریاد می کرد نگاه کرد. صدای فرهمندپور که ادعا کرده بود دکتر سهندی او را خوب می شناسد، در گوشش چرخ خورد. بدون اینکه چیزی بروز بدهد، نامه را گرفت. ظرف شکلات را به آقای محمدی تعارف کرد. عباس و ضحی شکلاتی برداشتند و از اتاق ریاست خارج شدند. عباس به عکس نوشته های روی دیوار کرد و گفت: - فکر کنم هر ماه یا هر چند ماه عکس رو عوض می کنند. حدیث های قبلیو من خونده بودم. اینا نبودن. - واقعا؟ جالبه. نمی دونستم. خیلی اینجا نبودم آخه. - حالا کجا بریم؟ - شما پیشنهادتون چیه؟ - پیشنهادم اینه که بریم.. 🍀از در بیمارستان خارج شدند. عباس نفس عمیقی کشید و ادامه داد: - گلزار شهدا 🌸سوار ماشین عباس شدند. ماشین ضحی، همان جا کنار بیمارستان ماند. عباس سریع و دقیق رانندگی می کرد. ضحی به دنده عوض کردن عباس نگاه کرد و از سرعت عمل دستانش، خوشش آمد: - با این سرعت عمل، شما باید پرسنل اتاق عمل می شدین. نمی خواستی پزشکی بخونی؟ 🍀عباس گلو صاف کرد و گفت: - چرا اتفاقا پزشکی رو دوست دارم 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
📌چقدر قرآن را می شناسید؟ 📌قرآن چه ویژگی هایی دارد؟ 📌چه کارهایی از قرآن برمی آید؟ 📌اصلا انتظاری از قرآن دارید؟ 💎با شناخت هر چیزی، می توان فهمید که چه انتظاری از او و کارکردهایش باید داشته باشیم. با او چگونه رفتار کنیم. برای بهره مندی بیشتر از او، چه کارهایی باید انجام دهیم. ⚡️منظور تفسیر و آیات و معارف اسلامی نیست. منظور خود قرآن است 🌺در ، قرآن را از زبان خود قرآن خواهیم شناخت ان شالله. شنبه تا پنجشنبه، صبح ها، منتظر ما باشید. با ما همراه باشید. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
*غروب دلگیری است، خدایا رحمی* 🔻گفت: لحظات پایانی این ماه را دریاب. چیزی نمانده. معلوم نیست دیگر کی بشود که اینطور آسمان نزدیک زمین باشد. کی بشود که دستت برسد به ابرها، به ستاره ها. 🔹معلوم نیست تا رمضان بعد زنده باشی و حضور ملائک را لمس کنی. 🔹بشتاب که از لحظات آخر بیشترین بهره را ببری. زیرک باش و از میانبرها استفاده کن. تسبیح تربت به دست بگیر که هفتاد برابرت کند. آیه آیه ختم قرآن کن. ببین اگر خوابت عبادت است، شب زنده داریت چند برابر می ارزد. 🔹بشتاب که خیلی زود دیر می شود و حسرت سودی ندارد. 🔺آه حسرت کشیدم که: لحظات پایانی این مهمانی عزیز مثل خورشید دم غروب می ماند. نمی ایستد خوب ور اندازش کنم به جرم اینکه یک روز کامل وقت داشته ام و عین خیالم نبوده 🔸اما راستش مشکل از چشم هایم است. مثل خفاش عادت کرده به تاریکی و تا غروب نشده نمی تواند این همه نور را تحمل کند. نتیجه اش می شود محرومیت در روز و حسرت هنگام غروب. 🔸کاش این قدر فراموش کار نبودم و برای دیدن ماه رمضان سال بعد فکری به حال این چشم ها می کردم اما یک عمر است که خودم را آزموده ام. خواب غفلت در بین الطلوعین رجب و شعبان می بردم تا خود خروس خوان و یک دفعه پرتم می کنم وسط نور. 🔸اینطور می شود که دیگر چند سال است از همان روز اول، حسرت غروب، دلم را از جا می کند و کار در خوری از دستم بر نمی آید. 🔸محتاج دعای اهل دل هستم. محتاج دعای آنکه همیشه نامه عملم چشمانش را بارانی می کند. محتاج دعای آنهایی که پیشش آبرو دارند. باشد که به نغمه شورانگیز پرستوهای سحر خیز، آب سیاه چشمان خفاشی را شفا دهند. 🖋 @meshkaat135
🔹ضحی به چرخش فرمان زیر دستان عباس نگاه کرد و ادامه داد: - امروز شیفت ندارین؟ - مرخصی زورکی بهم دادن! شما چرا سر کار نبودی؟ - منم به قول شما، مرخصی زورکی دارم. قانون بیمارستانه. دوران نامزدی، عصر به بعد اجازه کار نداریم. باید به کارهای شخصی بپردازیم. - جالبه. نشنیده بودم جایی این طور باشن. 🍀نگاهی به ضحی کرد. لبخند زد و گفت: - پس بیا نامزدی مون رو طولش بدیم که عصرها با هم باشیم. - البته متاهلی هم امتیازات ویژه دیگه داره. 🔹عباس خندید. پایش را از روی پدال گاز برداشت تا سرعت ماشین کمتر شود و بتواند پیچ طولانی ای که برای رفتن به اتوبان، جلویش قرار داشت را رد کند. به آهستگی فرمان را چرخاند و ضحی به سمت او کج شد. دست چپ ضحی را با دست راستش گرفت و لبخند زد. ضحی خجالت زده، دست راستش را به دستگیره در گرفت و خودش را نگه داشت تا پیچ تند تمام شود. وارد اتوبان شدند. عباس دست ضحی را روی دنده گذاشت. گلاژ را فشار داد و با دست ضحی، دنده را عوض کرد. ضحی از این حرکت عباس خنده اش گرفت. عباس هم خندید. سبیل های قهوه ای رنگش، از هم باز شد و ضحی ردیف دندان های سفیدش را از زیر لب های کوچک عباس، دید. تا به حال این طور به چهره مردی نگاه نکرده بود. حس غریبی داشت. عباس نگاه ضحی را احساس کرد. صورتش را به سمت ضحی چرخاند و هر از گاهی، نیم نگاهی به جاده می کرد. لبخند از روی لبهایش کنار نرفته بود. دهان باز کرد و پرسید: - امتیازات ویژه متاهلی رو نگفتی. - حقوق بالاتر، ساعت کار کمتر. استفاده از امکانات باغ و خانه های سازمانی ویلایی برای تفریح. اگر هم بچه داشته باشی ی امتیاز ویژه دیگه هم داره - جالبه. چی؟ 🔹ضحی نگاه از عباس گرفت و به روبرو خیره شد. یاد صحبت های جلسات خواستگاری شان افتاد و گفت: - بازم حقوق بیشتر. امکانات متفاوت. تحصیل رایگان بچه ها در مدرسه. فرصت تحصیلی ویژه. اون طور که من فهمیدم، هر کی زودتر بچه دار شده، از لحاظ تحصیلی جلوتر افتاده - معمولا برعکسه. چطور؟ - البته دقیق نمی دونم ولی انگار درسها متفاوته و اساتید خاصی روی این افراد نظارت می کنند. ضریب امتیازی شون بیشتره. بورسیه خود بیمارستان می شن. علاوه بر برخی خدمات مثل پرستار بچه و .. البته خانم وفایی می گفت که پرستار بچه رو به افراد خاصی و با امضا ریاست می دن. می گفت افرادی که لازمه با بچه کوچک، به کار یا درسشون به صورت جدی بپردازن. می گفت این موارد رو بیشتر تو واحد تحقیقات آزمایشگاه داشتیم. چون پروژه تحقیقی شون مهم بوده و جایگزین براشون نبوده. - سیستم مدیریتی عجیبیه. - بله. عجیب و جالب. منم خبر از این سیستم نداشتم و تازه فهمیدم. 🔸عباس دست عرق کرده ضحی را رها کرد. استخوان بینی اش را خاراند و گفت: - چطور؟ - قبلا آریا بودم. صد و هشتاد درجه متفاوت با اینجا. از همون اول ما رو نسبت به بهار، ترسوندن. وجهه خوبی نداره بین دانشجوها. این طور علیهش تبلیغات کردن. - عجب! 🔹لبخند ماسیده صورت عباس، با دیدن تصاویر شهدا از هم باز شد. به هر کدام می رسید، سر تکان می داد. شهیدی را نشان داد و گفت: - پدر از این شهید خاطرات زیادی تعریف می کرد. نور به قبرش بباره 🍀ضحی نتوانست اسم شهید را ببیند.عباس بلوار را به سمت چپ پیچید. وارد محوطه شد و ماشین را کنار درختی پارک کرد. سریع از ماشین پیاده شد و در سمت ضحی را که تا نیمه باز شده بود، گرفت. ضحی از ماشین که پیاده شد، با دست دراز شده عباس مواجه شد. دستش را از زیر چادر بیرون آورد و دست مردانه و نسبتا زمخت عباس را گرفت. عباس در سمت راننده را بست. دکمه قفل مرکزی را زد. پرچین ها را رد کرد و گفت: - همیشه اینجا که می یومدم، حواسم به سبزه و درخت و گل های جدید و تازه کاشته شده بود. اما الان، تنها گل من شمایی ضحی جان. - ممنونم از مهربونی تون. - راحت باش ضحی جان. - باشه. راحتم. راستش عادت ندارم. 🌸ضحی سعی کرد بر خجالتش غلبه کند. دستش را که بین انگشتان عباس گیرافتاده بود، کمی بست و دست عباس را فشار داد. عباس برای اینکه ضحی خجالت نکشد، به لبخندی بسنده کرد. حالا به وضوح، حیایی که مادر از آن تعریف کرده بود را در چهره و رفتار ضحی می دید. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
📌چقدر قرآن را می شناسید؟ 📌قرآن چه ویژگی هایی دارد؟ 📌چه کارهایی از قرآن برمی آید؟ 📌اصلا انتظاری از قرآن دارید؟ 💎با شناخت هر چیزی، می توان فهمید که چه انتظاری از او و کارکردهایش باید داشته باشیم. با او چگونه رفتار کنیم. برای بهره مندی بیشتر از او، چه کارهایی باید انجام دهیم. ⚡️منظور تفسیر و آیات و معارف اسلامی نیست. منظور خود قرآن است 🌺در ، قرآن را از زبان خود قرآن خواهیم شناخت ان شالله. شنبه تا پنجشنبه، صبح ها، منتظر ما باشید. با ما همراه باشید. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
💠اولین و مهم ترین 🌟به اطرافت با دقت نگاه کن. خورشید. ماه. آسمان. زمین. گیاهان. درختان میوه. حیوانات و حتی خلقت خود ما انسان ها، همه نعمت های الهی هستیم. خداوند این نعمت های مادی و معنوی را در سوره مبارکه الرحمن بیان کرده است. ☘️قرآن را باز کن. بخوان: الرَّحْمَنُ ﴿۱﴾ عَلَّمَ الْقُرْآنَ ﴿۲﴾ خَلَقَ الْإِنْسَانَ ﴿۳﴾ عَلَّمَهُ الْبَيَانَ ﴿۴﴾ الشَّمْسُ وَالْقَمَرُ بِحُسْبَانٍ ﴿۵﴾ وَالنَّجْمُ وَالشَّجَرُ يَسْجُدَانِ ﴿۶﴾ ... 🌺نعمت های شگفت انگیز خداوند، هر کدام جلوه ای خاص دارد اما شگفت انگیزتر می شود وقتی می بینیم که خداوند بعد از بیان صفت رحمانیتش (الرحمن)؛ سخن از تعلیم قرآن آورده است و این آیات، نشان می دهند که مهم ترین نعمتی که خداوند به انسان عطا کرده، قرآن کریم و تعلیم آن به انسان است. ✍️چرا که در سایه تعلیم انسان توسط خداوند و دریافت و یادگیری و تلقی انسان از قرآن است که کمال نهایی خویش را می شناسد و به آن راه می یابد. چه اینکه تا قرآنی در کار نباشد، چنین آموزش و یادگیری و ره پیمودنی در کار نیست. 📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، ص 23 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌸رفته رفته، یخ ضحی هم باز شد و راحت تر با عباس حرف می زد. روزها، طبق برنامه ای که سامانه جامع پزشکان بیمارستان به او داده بود، یا در درمانگاه و بخش اورژانس بود یا در بخش های تخصصی مختلف. بعد از سه هفته، به مدت یک هفته، دو ساعت از تایم کاری اش را باید در کنفرانس های روزانه ای که برگذار می شد شرکت می کرد. بعد از ظهرها، پیجر را که مخصوص کادر بیمارستان بود تحویل می داد و به همراه عباس، به خانواده شهدای آتش نشانی سرمی زدند. اگر نیاز پزشکی ای داشتند، ضحی برطرف می کرد و نیازهای خدماتی و تعمیراتی را عباس. سعی می کردند در کنار هم، به دیگران خدمت برسانند. لابلای همین خدمت ها، همدیگر را بیشتر می شناختند. با هم حرف می زدند. تحلیل و گفت و گو می کردند - بنده خدا سمیرا خانم. خیلی دست تنهاست. کاش می شد برگرده شهرش - فکر نکنم برگرده. 🔸عباس همان طور که به سمت خانه ضحی رانندگی می کرد، رو کرد به ضحی و علت را پرسید. - تو حرفاش می گفت خانواده اش موافق ازدواج با یک آتش نشان نبودن و ی جورایی گفتن اگه رفتی، دیگه برنگرد. - باید به حاج آقا تابش بگم با خانواده اش حرف بزنن. این بنده خدا الان چه گناهی کرده با سه تا بچه. شما هم خیلی زحمت کشیدی ها. وقتی امیر بغلت بود، خیلی تو دل برو شده بودی. خیلی بهت می یومد. 🔹عباس به لبخند ضحی، خندید و ادامه داد: - انگار بدت نیومده! - نه. چرا بدم بیاد؟ بچه داشتن نعمتیه. الحمدلله سمیرا خانم اگه شوهر نداره، سه تا دسته گل داره. خیلی ها هستند بچه دار نمی شن. خیلی ها بچه نمی خوان. هر چی هم باهاشون صحبت می کنم انگار دارم روی سیمان میخ می کوبونم. فرو نمی ره که نمی ره. - خب بچه زحمت داره براشون که این طور فکر می کنن. - چیه این دنیا زحمت نداره عباس جان؟ 🍀ضحی یاد حرفهای همکارانش در بیمارستان آریا افتاد: + دلت خوشه خانم سهندی. خودت مجردی فکر می کنی راحته. بچه داری مال مامانامون بود که ما رو به دنیا آوردن. ما عرضشو نداریم. + شهین راست می گه. ما عرضه که هیچ، وقت هم نداریم. تا می رسیم خونه باید بیفتیم به در و دیوار و گاز و هی بشور و بساب و ی غذایی بزار که این شوهره می یاد چارتا نبنده بهمون. تو خود شوهرش موندیم چه برسه بچه. - چیه یهو ساکت شدی؟ - هیچی. یاد همکارا افتادم. - دلم می خواد ی امیر تو بغلت ببینم. 🔹ضحی که از پنجره به بیرون زل زده بود، با این حرف عباس، لبخندی گوشه لبش پیدا شد و زیر لب گفت ان شاالله. اگر چه فکر نمی کرد صحبت کردن در مورد بچه زود باشد اما هنوز، احساس می کرد توان برداشتن این بار سنگین را ندارد. یاد حرف دایی افتاد: - وظیفه وظیفه است. تفریح نیست. مسئولیت داره. کسی که ادعاش می شه شیعه است، وظیفه داره. مسئولیت داره. تموم شدنی نیست. یکی رو انجام داد، بعدی رو باید انجام بده. از این فارغ شد، بعدی رو باید دست بگیره. شیعه پای کار یعنی این. والا که محب و مسلمون، ریخته تو عالم. 🔸ماشین عباس متوقف شد. ساعت از هفت گذشته بود. ضحی تشکر کرد و دست عباس را برای خداحافظی فشرد: - کاش می یومدی خونه. مامان بابا خوشحال می شدن. - ان شاالله ی فرصت دیگه با مامان می یام. می دونی که حالشون خیلی خوب نیست. - بهشون سلام برسون. اگه به من نیاز بود بگو سریع خودمو می رسونم. 🔹عباس چند ثانیه ای به چهره خندان ضحی نگاه کرد. ضحی از سکوت عباس، دلتنگی اش را فهمید. هر چه محبت داشت در نگاهش ریخت و آن را روانه عباس کرد. عباس به نشانه خداحافظی، دست راستش را تا پیشانی بالا برد. فرمان را گرفت. پا روی دلش گذاشت و پدال گاز را فشار داد. ماشین حرکت کرد. از آینه جلو، ضحی را که هنوز ایستاده بود نگاه کرد و زیر لب گفت: - خیلی دوستت دارم ضحی. 🍀ضحی این را نشنید اما حس کرد. او هم عباس را دوست داشت و خودش از این حس، متعجب بود. کسی که تا چند هفته قبل، هیچ حسی به مرد غریبه ای نداشت، حالا قلبش برای مردی می تپید. ماشین عباس وارد خیابان اصلی شد و از چشم ضحی دور ماند. لبخند روی لب ضحی ماسید. کلید را از جیب جلوی کیفش در آورد و در خانه را باز کرد. 🔸هیچکس در خانه نبود. مادر یادداشت گذاشته بود: "رفتیم خونه دایی. تا دیروقت برنمی گردیم. " ضحی گوشی اش را که خاموش شده بود به برق زد... 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌟بهترین کلام 🎧هدفون را روی گوش هایش گذاشت. خیلی زیبا بود. خیلی دل نشین. به الفاظش دقت کرد. با زبان دست و پاشکسته ای که بلد بود، محتوایش را کمی فهمید. پر نکته بود و جالب. روزهای بعد، کارش شده بود خواندن و خواندن و لذت بردن. 🌸لذت بردن از عبارات قرآن کریم که بهترین سخن است. زیباترین کلام و بهترین سخن از نظر الفاظ و عبارات و فصاحت و بلاغت را خداوند در کتابی به نام قرآن، به دست ما انسان ها رسانده است. اگر امکان داشت که کلامی بهتر از قرآن را برای پیامیر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم بفرستند، مطمئنا می فرستاد. زیرا خداوند نه جاهل است. نه ناتوان. و نه بخیل است. 📌وجودی که علم محض است، ممکن نیست از بهترین، خبر نداشته باشد. 📌وجودی که قدرت محض است، ممکن نیست نتواند بهترین را خلق کند. 📌و وجودی که بخل در او راه ندارد، ممکن نیست بهترین را نبخشد. 🌺و این بهترین، اکنون، در دستان ماست. 📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، ص 23 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
💎شب، بُراقِ عروجِ سالكان ✍️بخش مهمّي از فيوضات معنوي و الهي، طبق بيان قرآن كريم، در شب افاضه شده است. 🌺 تنزّل قرآن در شب پربركت و مبارك قدر است ﴿إنا أنزلناه في ليلة القدر﴾(1)، ﴿إنا أنزلناه في ليلة مباركة﴾(2) 🌼إسراء و معراج انسان كامل نيز در شب است: ﴿سبحان الذي أسري بعبده ليلاً من المسجد الحرام إلي المسْجد الأقصي الذي باركنا حوْله﴾(3) 🌸موساي كليم(عليه‏السلام) نيز شبانه در محضر خداوند به ضيافت و مهماني مي‏رود. ﴿وواعدنا موسي ثلاثين ليلة وأتممناها بعشْرٍ فتمّ ميقات ربه أربعين ليلة﴾(4) چهل شب، مهمان خداوند بود و از فيوضات الهي بهره‏مند گرديد، كه تورات نيز از آن جمله است. 📌گرچه انسان در روز، هم در محضر خداست ولي فيض شب، بهره خاصّي است كه نصيب انسان مي‏شود. حضور و توجّه و تمركز انسان در شب زياد است و همين سبب قوّت و ازدياد فيض مي‏شود. 🍀نشئه زنده‏داري شب و مناجات و دعا و خضوع شب، نشئه خاصّي است كه باخضوع و مناجات و ذكر روز فرق دارد ﴿إن ناشئه الليل هي أشدّ وَطْئأً وأقوم قيلاً﴾(5) 📌و به همين جهت است كه خداوند به رسول خود فرمود: ﴿ومن الليل فتهجد به ‏نافلةلَكَ عسي أنْ يبْعثك ربك مقاماً محموداً﴾(6) سحر خيز باش و شب راازدست‏مده؛ زيرا كه نافله شب، خضوع و حضور شب، بعثت تازه‏اي است براي تو و اگر مي‏خواهي كه به مقامي والا و محمود مبعوث شوي، شب را رهانكن. پی نوشت: 1. سوره قدر، آيه 1 2. سوره دخان، آيه 3 3. سوره إسراء، آيه 1 4. سوره اعراف، آيه 142 5. سوره مزمّل، آيه 6 📚قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، ص 83 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔸سکوت خانه، دلتنگی اش را بیشتر کرد. لباس هایش را عوض کرد. دست و صورتش را شست و وضو گرفت. قرآن را برداشت و آیاتی که صبح حفظ کرده بود را مرور کرد. گوشی را نگاه کرد. 20 درصد شارژ شده بود. روشنش کرد. چند پیامک پشت سر هم آمد. هنوز پیام ها را نخوانده بود که زنگ خانه به صدا در آمد. به سمت اف اف رفت. با دیدن عباس جا خورد. به جای اینکه دکمه بازشدن در را فشار دهد، گوشی اف اف را برداشت: - سلام عباس جان. چی شده؟ چرا برگشتی؟ - سلام عزیزم. در رو بزن چیزی نشده. 🔹ضحی دکمه را فشار داد. به سرعت دم در رفت و در ورودی را باز کرد. تا عباس از دالان پوشیده شده از گلهای لوتوسی که پدر هر روز به آن ها رسیدگی می کرد بگذرد، دمپایی را از جا دمپایی برداشته بود و در حال پوشیدنش بود. عباس تندتر قدم برداشت و جلوی ضحی را قبل از آنکه با تک لباس نخی اش بیرون بیاید، گرفت: - چیزی نشده خانم. بریم تو. - مامان حالشون خوبه؟ - گفتن بهترن. بریم تو. اینجا سرده. 🍀ضحی دستش را از دستگیره در برداشت و عقب تر رفت. عباس داخل شد و در را پشت سرش بست. به چشم های نگران ضحی نگاه کرد و گفت: - آقاجون پیام دادن که امشب تا دیروقت خونه نیستیم و من بیام پیش شما بمونم که تنها نباشی. - چی؟ 🔹ضحی به چشم های پر اشتیاق عباس خیره شد. تازه ماجرا را فهمید و نگاهی به سر و وضعش کرد. از لباس راحتی و دخترانه ای که پوشیده بود خجالت کشید. به مچ پایش که از زیر دامن شلواری، بیرون آمده بود نگاه کرد. عباس بدون اینکه وزنش را روی ضحی بیاندازد، دست چپش را گردن ضحی انداخت. انگار که بخواهد در گوشش چیزی بگوید، لب هایش را جلو برد. آن ها را غنچه کرد و روی پوست لطیف گردن ضحی، فرود آورد. 🌼فردای آن شب، زهرا خانم با خانم محمدی تماس گرفت و برای عیادت، منزلشان رفت. عباس سر کارش رفته بود و تا 24 ساعت برنمی گشت. زهرا خانم سوپ درست کرد و آبگوشت بار گذاشت تا خانم محمدی، بیشتر استراحت کند. بخور اسطوخودوس برایش برد و اسپند در خانه دود کرد. کاسه سوپی برد تا سینه های متورم خانم محمدی را نرم تر کند و قوت به جانش برگردد. به سفارش ضحی، قرص جوشان مولتی ویتامین هم درست کرد. لیوان و سوپ را داخل سینی گذاشت و از آشپزخانه موکت شده شان، بیرون آمد. 🌸سینی را روی زمین گذاشت. میز کوچکی که زیر تخت بود را بیرون کشید و سینی را روی آن گذاشت. بشقابی از سوپ کشید و دست خانم محمدی داد. - حسابی شرمنده ام کردین. خودم درست می کردم. حالا سوپ بخورم یا خجالت؟ - نوش جانتون. یک ساعت هم یک ساعته. هر چی بیشتر استراحت کنین زودتر خوب می شین. خانم جان، الان چند وقتیه بچه ها تو عقد هستند. پدر ضحی معتقده که بهتره هر چه زودتر بچه ها برن سر خونه زندگی خودشون. می خواستم نظر شما رو بدونم. - اتفاقا دیشب همین حرف رو به عباس زدم که دست زنت رو بگیر و برو سر خونه زندگی ات. چیه نشستی به پای من پیرزن. 🔹صحبت های دو مادر، ساعت ها طول کشید. خانم محمدی احساس نزدیکی خاصی به زهرا خانم می کرد. از شوهرش برایش گفت و خانه ای که چند هفته قبل از شهادتش، به خواست او، به نام عباس کرده بود. اشک ریخت که حاضر است به خانه سالمندان برود یا در خانه ای تنها باشد اما پسرش خوشبخت باشد. زهرا خانم تپش عشق مادری را در حرفهای معصومه خانم می دید و لذت می برد. به خانه که برگشت، آب نمکی قرقره کرد. اسپند دود کرد و لباس هایش را برای شستن گذاشت. پشت در اتاق ضحی، گوشش را چسباند. سکوت محض بود. آرام در زد. لای در را باز کرد. 🔸ضحی روی تخت، دراز کشیده بود. آمد در را ببندد، ضحی به محض دیدن مادر نشست. هدفون را از گوشش در آورد و بفرمایید گفت. از جا بلند شد. صندلی را برای مادر کج کرد و منتظر شد تا بنشینند. - چی گوش می دی ضحی جان؟ - آیه های قرآن فردا رو. - حفظت خوب پیش می ره؟ - الحمدلله. با پرسیدن های پدر خیلی خوبه. عباس آقا هم هر روز ازم می پرسه. فقط ی مشکلی هست که نمی تونم تند تند بخونم. - عین باباتی. اونم هیچوقت قرآن رو نتونست تند بخونه. ضحی جان، امروز رفته بودم عیادت خانم محمدی. حرف عروسی شما شد. می خواستم بدونم مشکلی با زندگی کردن با مادرشوهرت نداری؟ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌹تلاوت قرآن 🍀و خضوع در حضور خداوند، 🌸و محاسبه اعمال گذشته 💫و تصميم قطعي براي آينده، 🌙 در دل شب تار ميسّرتر است و لذا مردان الهي حدّاكثر بهره را از شب مي‏برند 📚قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، ص83 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
💥متلاشی شدن 🏔شما ای کوه های بلند و مستحکم که میخ های زمین هستید و او را از پاره پاره شدن، نگه داشته اید؛ معدن های سنگین و ثقیلی را درون خودتان نگه داشته اید؛ با سرمای سخت یخها، از هم نمی پاشید و برف و تگرگ ها، سیل های خروشان و بزرگ و شوینده را تحمل می کنید؛ چه شد که وقتی خدای سبحان، خواست به پیامبرش، نشانی از خود بدهد، بر شما که جلوه گر شد، از هم متلاشی شدید؟ فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَخَرَّ... (1) 🌋 چه شد که وقتی خدای سبحان، آن امانت عظیم را بر آسمان ها و زمین و شما ای کوه های قدبرافراشته عرضه کرد، نپذیرفتید و هراسناک شدید؟ إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَينَ أَنْ يحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا.. (2) 🗻و چه شد که خداوند به وضوح می گوید اگر این قرآن را بر شما نازل می کرد، از خشیت الهی، از هم می پاشیدید؟ لَوْ أَنْزَلْنَا هَذَا الْقُرْآنَ عَلَى جَبَلٍ لَرَأَيتَهُ خَاشِعًا مُتَصَدِّعًا مِنْ خَشْيةِ اللَّه..(3) ⚡️معلوم است دیگر. آسمان ها و زمین و شما ای کوه ها، وقتی تحمل تجلی ذات اقدس اله را ندارید، مشخص است که تحمل حمل حقیقت قرآن کریم؛ کامل ترین امانت الهی را هم نخواهید داشت زیرا قرآن کریم هم، تجلی ذات اقدس اله است. 📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، صص 24-26 پی نوشت: 1. اعراف، آیه 143. 2. احزاب، آیه 72. 3. حشر، آیه 21. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🍀ضحی از این پرسش ناگهانی مادر جا خورد. به روی خودش نیاورد و گفت: - مشکل که نه اگه خودشون اذیت نباشن. خانم محمدی، مادر شوهر خوبی ان. - همین طوره. به رفتارهاشون مسلط ان. پس اگه مشکلی نداری به عباس آقا بگو تو همین یکی دو روزه، بیان که با حاجی صحبت کنن. به نظرم هر چی زودتر زندگی تون رو شروع کنین براتون بهتره. 🔹مادر از روی صندلی بلند شد. نگاه مهربانش را به ضحی دوخت. نخ نگاهش را در دل بُرید و از اتاق خارج شد. قلبش به تپش افتاده بود. تصور شوهر کردن و نبودن ضحی در این خانه، برایش سنگین بود اما چاره چیست؟ بالاخره که دختر باید برود. با این فکرها، جواب تپش های قلب بی تابش را داد. به آشپزخانه رفت. لیوان آبی نوشید. هنوز آرام نشده بود. وضو گرفت. باز هم وضو گرفت. بسم الله گفت و باز هم وضو گرفت. آرام تر شد. به اتاق رفت. قرآن حاج عبدالکریم را برداشت. سجاده اش را پهن کرد و رویش نشست و مشغول تلاوت شد. 🔖ضحی پیام رسان ایرانی را باز کرد. چند ثانیه ای روی تصویر پروفایل عباس نگاه کرد. دکمه ضبط صدا را زد و حرفهای مادر را برایش گفت. ساعت را نگاه کرد. هشت و نیم گذشته بود. پشت لب تابی که عباس به او داده بود نشست. صفحه بیمارستان را باز کرد. نام کاربری و رمز را زد. دو پیام برایش آمده بود و سیصد و چهل نفر، مطلب آخری که نوشته بود را خوانده و پسند زده بودند. چند سوال ذیل مطلب آمده بود. روی نظرها کلیک کرد و گزینه پاسخ را زد. پاسخ سوالهایشان را که داد، ساعت نه شده بود. اف اف دو بار، تک زنگ خورد. پدر کلید انداخت و داخل خانه شد. ضحی و حسنا و طهورا و زهرا خانم با شنیدن تک زنگ حاج عبدالکریم، دست از کارهایشان برداشتند و به سمت در ورودی خانه آمدند. در که باز شد، پدر، خانواده اش را روبروی خود دید. گُل از گُلش شکفت و گفت: - خدا شماها رو از من نگیره الهی. سلام به همه. سلام.. سلام.. 🔹و تک تک به خانواده اش سلام داد. خرید مختصری که کرده بود را حسنا گرفت. طهورا پالتوی پدر را گرفت و آویزان کرد. زهرا خانم دست حاج عبدالکریم را که دراز شده بود گرفت و فشرد. خداقوت و خوش آمدی گفت. حاجی، دست همسرش را فشرد. آن را باز کرد و چند گلبرگ خشک شده گُل محمدی، کف دست همسرش گذاشت. زهرا خانم گلبرگ ها را بو کرد و یکی یکی، آن ها را کف دست دراز شده ی دخترها گذاشت. ضحی دو گلبرگ گل محمدی که نصیبش شده بود را بو کرد. یکی از گلبرگ ها به بینی اش چسبید. خنده اش گرفت. آن را جدا کرد و داخل دست مشت شده اش نگه داشت. حاج عبدالکریم رو به ضحی گفت: - عباس آقا چطوره؟ بگو دلمون براشون تنگ شده بابا. 🔸ضحی از احوالپرسی پدر خوشحال شد اما جلوی حسنا و طهورا، عکس العمل خاصی نشان نداد. قرار بود خواستگاری طهورا همین آخر هفته برگزار شود و طهورا روی تک تک کلمات و حالات اعضای خانواده حساس شده بود. به آشپزخانه رفت و کمک مادر، سینی بشقاب میوه و شربت گلاب و بیدمشک را آماده کرد. سینی را برداشت و پشت سر مادر به سمت اتاق پدر، حرکت کرد. حسنا از اتاقش بیرون آمد. بشقاب را از توی سینی برداشت و گفت: - اینو من می یارم. تنها تنها می خوای بری پیش بابا؟! 🔹مادر به لحن و شلوغ بازی های حسنا خندید. نگاهی به داخل اتاق حسنا کرد و طهورا را دید که سرمیز نشسته و به صورت جدی، مشغول نوشتن است. برای طهورا صدقه ای نیت کرد و به سمت اتاق حاج عبدالکریم رفت. در زد و داخل شد. حاجی لباسش را عوض کرده و جوراب هایش را در می آورد. - بچه ها بیان تو؟ - بله حتما. بفرمایید دخترا 🔸طهورا صدای بلند پدر را از اتاق خودش شنید. دلش می خواست او هم وارد بگو بخند با پدر شود اما دلش شور می زد. نه برای اینکه تا به حال خواستگار به خانه شان نیامده و او برای صحبت با او، به اتاق ضحی نرفته است؛ دلش شور می زد چون هیچ شناختی نسبت به این خواستگار نداشت. شناخت شناسنامه ای را که نه. آن را پدر تحقیق کرده بود. دوست پدر هم نتیجه تحقیقاتش را نوشته بود و او خوانده بود. هر بار خواسته بود او را تصور کند، نتوانسته بود چهره ای را جلوی چشمش بیاورد. می ترسید. از یک چیز دیگر هم می ترسید و رویش نمی شد با پدر مطرح کند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌸 عید سعید فطر و حلول ماه شوال بر شما مبارک🌸 🍀الهی که جوایز بسیار عالی و پر نوری را خداوند تبارک و تعالی، در دستانتان گذاشته و بگذارد و این جوایز تا ماه مبارک سال آینده، نه تنها حفظ، بلکه پر بارتر شود به برکت صلوات بر محمد و آل محمد 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
⚡️نزول قرآن از خدای حی قیوم 💠همه موجودات جهان، به ذات اقدس اله، تکیه کرده اند. قیمومیت شان به خداوندی است که نه تنها خودش زنده است، بلکه حیات بخش هم هست. احیاگر هم هست. اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْحَي الْقَيومُ(1) ☘️چنین خدایی، وقتی قرآن را که تجلی ذات اوست نازل کرده و اعلام می کند که این نزول، از طرف من حی قیوم، بوده است، می خواهد بیان کند که این کتاب نیز، ویژگی حی و قیوم بودن را از من به ارث برده است. نَزَّلَ عَلَيكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ..(2) 🌸تو ای انسان، انتظار زنده شدن توسط قرآن و تلاوت آیات و انس با آن و عمل کردن به دستوراتش را داشته باش. 🍃تو ای انسان، می توانی به این کتاب و تلاوت و انس با او و عمل به دستوراتش، بایستی و استحکام و قوام داشته باشی. او حیات بخشی است که می توانی به آن تکیه کنی. 📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، ص27 پی نوشت: 1. آل عمران، آیه 2 2. آل عمران، آیه 3 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
✨تغییرات آب و هوایی 🌨حال و هوای دلش بدجوری گرفته بود. ابری شده بود و هر از گاهی هم بارانی ریزش می کرد. چند روز، آب و هوا همین بود و آفتاب و نوری، بر چهره اش نمی تابید. غنچه دهانش به لبخند باز نشده بود و سگرمه هایش، در هم فرو رفته بود. به نداشته هایش فکر می کرد. به چیزهایی که دوست داشت و نداشت، فکر می کرد. غم، وجودش را گرفته بود و دست و دلش به هیچ کاری نمی رفت. 🔖روبروی برگه برنامه روزانه اش نشسته بود و به سه روزی که تیک نخورده، خالی مانده بود نگاه می کرد و از خود می پرسید چرا هیچ کاری نکردم؟ چرا اینقدر حالم بده؟ تا کی قراره این طور بمونم؟ کارامو چه کنم پس؟ ⚡️تصمیم گرفت خودش را از این آب و هوا برهاند. تصمیم گرفت به نداشته هایش فکر نکند. امکانات و موقعیت و چیزهایی که دارد را ببیند ولو اینکه تنها داشته اش، خودش باشد و کتاب هایش. تصمیمش را با نوشتن عملی کرد. برگه ای برداشت و هر چه دارایی داشت، نوشت. دست . پا. مغز. فکر. احساس. قلب. ماهیچه. رباط. عصب... هر خُرده چیزی که داشت را نوشت. برگه های بسیاری پر شد آنقدر که او خسته شد اما داشته هایش، تمام نشده بود. 🔺خواست سر درسش برود اما باز، یار نداشته اش، یادش آمد. غصه خورد. یک لحظه تصمیمش یادش آمد. جریمه تعیین کرد و اولین جریمه اش را داخل صندوق صدقات انداخت. تا اخر شب، خیلی بهتر توانسته بود افکار اضافی رو حذف کند اما هنوز خانه دلش، غمزده بود. فکری به ذهنش آمد. املت درست کرد و به عنوان سحری خورد تا با روزه، هوای گرفته اش را آفتابی کند. 🌺امام علی علیه السلام: نِعمَ العَونُ عَلى أسرِ النَّفسِ وَ كَسرِ عادَتِهَا التَّجَوُّعُ ؛ 🌸گرسنگى ، چه خوب ياورى براى اسير كردن نفْس و شكستن عادت آن است! 📚عيون الحكم و المواعظ : 494 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹عضلات صورت طهورا در هم بود و اضطراب به دلش چنگ می زد. معده اش اسیدی شده بود و اسید تا گلویش بالا آمد. صدای قژقژ اسید بالا آمده در گوشش پیچید. دلش به هم پیچید و تیر کشید. همان طور نشسته، روی معده اش خم شد بلکه آرام شود اما فایده نداشت. درد معده اش بیشتر شد. فکر کرد آخرین بار کی غذا خورده است؟ نتوانست تمرکز کن و جوابی برای سوالش پیدا کند. درد جوشش معده، پهلوهایش را دور زد و به سینه اش زد. انگار خرچنگی معده اش را چنگک می زد و بالا می آمد. قلبش تیر کشید. دولا دولا فاصله صندلی تا در اتاق را رفت و با صدایی که از درد ناگهانی و شدید شده، می لرزید مادر را صدا زد. 🔻اتاق شلوغ بود و صدایش به گوش کسی نرسید. مادر به شوخی های بچه ها و پاسخ حکیمانه پدر را که همه ی چند دقیقه بافته های دخترانش را یک کلاف می کرد و به سمت خودشان می پراند. گوش می کرد. حس عجیبی در قلبش پدید آمد. نگاهش ناخودآگاه به سمت در اتاق رفت. از جا بلند شد. مثل یک خوابگرد، بی اراده و غریزی، به سمت در اتاق رفت. در را بازتر کرد. خواست آن را ببندد اما احساس کرد باید بیرون برود. پا که از در اتاق بیرون گذاشت، با بدن مچاله شده طهورا مواجه شد. - یاصاحب الزمان. چی شده؟ مادر به سمتش طهورا دوید و هم زمان ضحی را با فریاد بلندی صدا کرد. **************** 🔸قطره های سِرُم، پیچش دل طهورا را کم کرده بود و حالا روی تخت، آرام دراز کشیده بود. ضحی برای مراقبت و راحت بودن خیال مادر، پایین پایش، پشت سیستم حسنا نشسته بود. نوشته های استاد حمیدی را می خواند و نکاتی را یادداشت می کرد. وارد صفحه شخصی شد. به نظراتی که رسیده بود پاسخ داد و برخی را ارجاع به فایلهای آموزشی اساتید داد. تصویر لامپی، گوشه بالای صحفه شخصی اش روشن و خاموش می شد. کلیک کرد تا ببیند چیست. صفحه ای برای دریافت ایده و پیشنهاد جلویش باز شد. به طهورا نگاه کرد. آرام بود و چشمانش را بسته بود. همان طور که صفحه ایده را پایین تر می داد گفت: - طهورا جان نگران نباش عزیزم. بسپار دست خدا که اگه صلاحت نباشه خود به خود به هم بخوره. هنوز که ندیدیش. 🔹طهورا گردنش را بالا آورد و گفت: - دِ از همینش نگرانم. آخه نمی دونی چه چیزایی پشت سر این تیپ آدم ها شنیدم. - آره منم شنیدم. ولی چه فرقی می کنه. لباس آتش نشانی. لباس یگان ویژه. لباس پزشکی. لباس پلیس، اینا همه یک لباسه. اون منش و اخلاق فرد هست که مهمه. اینا رو خودتم می دونی. - آره می دونم ولی بالاخره تو زندگی تاثیر می ذاره. همین خود تو. شوهرت ی آتش نشانه. نگرانش نیستی؟ 🔸ضحی به عدد پانزده که جلوی ایده های دریافتی نوشته شده بود نگاه کرد. از این پانزده ایده، دوتای آن پذیرفته شده بود و مابقی معلوم نبود چه بود. فکر کرد من هم باید ایده هایی را پیشنهاد بدهم. برای اینکه طهورا را زیاد منتظر نگذارد، صورتش را به سمت خواهرش چرخاند و چشم در چشم های بی رمق طهورا، گفت: - نگران هستم. چرا. اونم نگران منه. بیمارستان و بیماری و ویروس. اما خب زندگی همینه. بابا همیشه می گه مرگ دست خداست. نه زودتر می یاد نه دیرتر. روزی دست خداست. به موقعش می یاد. حالا تو در رابطه با این خواستگارت نگران چیش هستی؟ - از خیانت. از فقر. از بداخلاقی. از بی مهلی. از تکبر و خودخواهی. 🔹ضحی با خود فکر کرد نکند طهورا هم روی انتخاب همسر آنقدر حساس باشد که این طور دچار اضطراب شده و تاثیرش به هم خوردن سیستم بدنی اش بود. تصمیم گرفت برای او هم وقتی از خانم دکتر روان پزشک بیمارستان بگیرد. تنها جمله ای که گفت این بود: - حق داری. منم همین ها نگرانی هام بوده. - خب چطور تونستی برطرفشون کنی؟ 🍀ضحی به دست راستش خیره شد و گفت: - نتونستم. فقط توکل کردم. شاید هم معامله. - معامله ؟ سرچی؟ با کی؟ - با خدا و حضرت معصومه و امام زمان. همون باری که رفتیم قم. گفتم نگرانی هامو ندید می گیرم و به خاطر زیادکردن نسل شیعه، به خواستگار اشکال نمی گیرم اما خودتون نگرانی هامو مراقبت کنین و اون کسی که شما می پسندین رو بفرستین. - عباس آقا؟ 🔸در کسری از ثانیه، بی توجه به سِرُمی که در دستش بود، به حالت جهش، نشست و گفت: - آره. تو راه برگشت قم دیدیمش. چه جالب. 🔹ضحی فقط لبخند زد. حال طهورا دگرگون شده بود. ضحی صفحه مرورگر را بست. سِرُم را که تقریبا تمام شده بود از دست خواهرش بیرون کشید و از اتاق بیرون رفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌟مربی گری ✍️از پروردگار عالمین به انسان: برایت کتابی نازل کرده ام. ☘️انَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ. فِي كِتَابٍ مَكْنُون ... تَنْزِيلٌ مِنْ رَبِّ الْعَالَمِينَ(1) وقتی در قران کریم، تنزّل قرآن را از سوی رب العالمین بیان می کند، دو احتمال مطرح است: 📌 اگر منظور از این عالمین، همه عوالم و جهان هاست، پس قرآن با تکوین و عوالم هستی هماهنگ است. 📌اگر منظور، جهانیان و همه انسان هاست، آنوقت قرآن، برآورنده نیازهای همه انسان ها، در همه عصرها بیان شده است. ☘️جالبی نزول قرآن از سمت خداوندی که رب همه عالم و عالمیان است، این نکته است که بر اساس ویژگی ربوبیت الهی، قرآن نیز مربی ما انسان هاست و فطرتمان را شکوفا می کند. 📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، ص28 پی نوشت: 1. سوره واقعه، آیات 77-80 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte