eitaa logo
سلام فرشته
194 دنبال‌کننده
1هزار عکس
811 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹همه اتفاقات شب قبل را مسعود آقا، برای حاج احمد گفت. حس غریبی به او دست داده بود. بالاخره یک روحانی، رفتار روحانی دیگر را بهتر می فهمد و او، احترام سید را به خودش فهمیده بود. سید جواد تازه سوار یکی از اتوبوس های پارک شده جلوی بیمارستان شده بود با تلفن زهرا، پیاده شد تا هم راحت تر بتواند با عزیز دلش حرف بزند و هم اگر چیزی نیاز دارد، بخرد: - به به . سلام زهرا خانم گل.. احوال شما؟ شما کجا اینجا کجا؟ ما زمینی ها خیلی دلمان برای شما آسمانی ها می تپدها. زهرا از سلام کشدارِ پر انرژی سید و جمله محبت آمیزش چنان سر ذوق آمد که هر چه نگرانی و دلشوره داشت، فراموشش شد و گفت:" سلام جواد جان. خوبیم خداروشکر. ما که همیشه طرف شماییم. الان کجایید؟" - الان صد متری بیمارستان بقیه الله هستم. جایت خالی بانو رفته بودم ملاقات یکی از همقطاران که در بوستانی پر گل، استراحت می کرد. بنده خدا خیلی درد داشت. برایش دعا کن. + ان شاالله که زودتر شفا پیدا کنند. کدام همقطار؟ به کدام سمت و سو؟ خیر باشد. چیز خاصی که نشده؟ سید از خوش صحبتی زهرا لبخند به لب هایش نشسته بود و خیال رفتن هم نداشت: - الحمدلله حالشان بهتر است. نگران بیهوشی اتاق عمل بودم که شکرخدا، به خیر گذشت. روحانی مسجد محله مان است زهراجانم. دیروز بعد از ظهر با هم تصادف کردیم. سپر موتور گوشت و پوست زیر زانوی راستشان را بریده بود. صحنه دردناکی بود. بنده خدا خیلی اذیت شد. خدا ما را ببخشد. 🔹 نگرانی ای که از دیروز مدام دل زهرا را آشوب کرده بود، مجدد به دلش سرک کشید. با خود گفت: "پس تصادف کرده بود که آنطور خاکی و آشفته به خانه آمده و عمامه اش را مچاله شده زیر بغل گرفته بود." سعی کرد آرامشش را حفظ کند. شکر صدایش را با مزاح و گلایه و خنده مخلوط کرد و گفت: " آقا سید؟! حالا به من می گویی؟ آخ اگر قهر کردن بلد بودم تا سه روز قهر می کردم قهرکردنی. حالا حالِ خودت چطور است؟ خوب هستی؟ سردرد دیشبت هم مال همین بود؟ سید تو را به جدت قسم دکتر نرفته نیا خانه ها. اینجا از دست من و بچه ها جز دکتربازی کاری بر نمی آیدها. " سید، نگرانی زهرا را با تمام وجود حس کرد و سعی کرد آرامش کند. چشم کِشداری گفت و ادامه داد: " نگران نباش. همین الان خودم را داخل یک مطب دکتر می اندازم و می گویم از فرق سر تا نوک شصت پایم را چک کند که ناقصی ای چیزی ایجاد نشده باشد. " 🔹صدای زهرا به خنده در گوش سید پیچد:" نترس. بادمجان بمی که آمده و با ما ازدواج کرده، آفت ندارد که هیچ، برکت هم دارد. به دکتر بگو چک کند ببیند چیزی اضافه ات نشده باشد، ناقصی پیشکش. دوباره زنگ می زنم ببینم دکتر چه گفته. هر آزمایشی لازم هست بدی ها. فعلا خدانگهدارت. " زهرا می دانست تا او خداحافظی نکند، سید مکالمه را قطع نخواهد کرد و آنقدر ادامه می دهد که از خنده روده بُر شود. زینب، به صورت مادر نگاهی پر خنده کرد و گفت: "بابا کی می آید؟ " زهرا همان طور که دستش را به نرمی، روی لپ های دختر زیبایش کشید گفت: "می آید مامان جان. حالا برویم سراغ ادامه ی ماجرا." دست زهرا را گرفت و پر هیجان، به حیاط رفتند. 🔸علی اصغر گوشه دیوار چمپاتمه زده و حرکت مورچه ای که گیرش افتاده بود را نگاه می کرد. زهرا، پارچه سفیدرنگی که با چسب به دیوار وصل کرده بود را نشان زینب داد و گفت:" غیر از آبی آسمانی، دیگر چه رنگی بزنیم دختر نقاش من؟" زینب که عاشق رنگ صورتی بود بلافاصه گفت: "صورتی" کهنه پارچه‌ی مچاله شده‌ی کوچکی را برداشت. داخل آب حوض کرد. آبش را چلاند. آن را بین انگشتان کوچکش بیشتر فشرد و روی رنگ صورتی آبرنگی که زن عمو تازه برایش خریده بود چند بار کشید. خیسی پارچه، دستش را صورتی کرده بود. سمت راست پارچه سفید آویزان شده را با حرکت های پیچ واپیچ صورتی کرد. 🔹علی اصغر هم که با آمدن مادر و زینب، دست از سر مورچه برداشته بود، به تقلید از زینب، پارچه کوچکی را در آب حوض خیس کرد و با کمک مادر، آبش را چلاند و آن را در رنگ سبز، حرکت داد. قسمت پایینی پارچه نیم متری سفید را هم او، سبز کرد. به به و چه چه های مادر، بچه ها را پر انرژی کرده بود: "عجب چمن های خوش آب و رنگی. نگاه نگاه این رد انگشت های خوشگل کدام پسرخوشگل است که چمن ها را چیده؟ "علی اصغر از حرفهای مادر کیف کرده و به خنده افتاده بود. چشمان مشتاق زینب، دهان مادر را نشانه گرفت: " عجب پیچ های هیپنوتیزم کننده ای. ماشاالله زینب خانم. چه حساب و کتابی کرده و این خطوط را کشیده. بدون هیچ برخوردی. انگار که قطاری رو به آسمان در حال حرکت است. به به. چقدر زیبا. باباجواد وقتی ببیند، حتما شوکه می شود که این هنر دست کدام هنرمند است." چشم ها به سمت در ، راه کج کرد که بابا کی خواهد آمد. @salamfereshte
💫 دعای روز نوزدهم ماه مبارک رمضان 💫 🌷 بسم الله الرحمن الرحیم 🔹️ اللَّهُمَّ وَفِّرْ فِيهِ حَظِّي مِنْ بَرَكَاتِهِ وَ سَهِّلْ سَبِيلِي إِلَى خَيْرَاتِهِ وَ لا تَحْرِمْنِي قَبُولَ حَسَنَاتِهِ يَا هَادِيا إِلَى الْحَقِّ الْمُبِينِ. 🔸️ خدایا! بهره‌ام را از برکات این روز افزون کن و راهم را برای رسیدن به نیکی‌های آن هموار ساز و از پذیرش کارهای خوب در آن محرومم مکن. ای هدایت کننده به سوی حق آشکار! @salamfereshte
🔹خواندن نماز به صورت خوابیده! 📌پرسیده اند در قسمتی از داستانتان نوشته بودید که سید به صورت خوابیده زیر سِرُم نماز می خواند. مگر می شود خوابیده هم نماز خواند؟ 🔹🔸🔹🔸 ✍️خدا قبول کند الهی . بله . می شود. درهمه حالت ها می شود نماز مستحبی را خواند. نماز سبد هم نماز شب بود که مستحبی است. 👈توصیه می کنم به این بهانه سری به رساله مرجع تقلیدتان بزنید. برخی مراجع رعایت قبله و نوع پوشش را احتیاط کرده اند اما در کل، پاسخ به پرسش شما، بَله است. توفیقاتتان در خواندن نمازهای مستحبی بسیار باشد الهی. 🔻پاسخ ما را به سوالاتتان پیرامون ، با هشتک دریچه، دنبال کنید. سوال از @salamfereshte
💖تاحالا شده یکی رو انقدر دوست داشته باشی که بشه همه ی زندگیت؟ 💖همه ی لحظاتت رو باهاش شریک بشی وتوغم و شادی هات یک لحظه تنهات نذاره و همیشه کنارت باشه؟ ☘طبیعیه که یک لحظه یادت نمیره که توسخت ترین شرایط دستت روگرفته وتنهات نگذاشته. توهم همیشه یاد محبت های اوهستی وفقط میخوای بهتر براش جبران کنی چون دوستش داری. 🌸خداوند درقرآن می فرماید: فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ وَ اشْكُرُوا لِي وَ لا تَكْفُرُونِ؛ 🌸 «پس مرا ياد کنيد تا شما را ياد کنم و شکر من را به‌جا آوريد و کفران نورزيد.» ☘تنها رفیقی که همیشه کنارت بوده وهست فقط خداست‌. نه اینکه اگر تو یاد او نباشی او یاد تونیست. اون هیچ وقت توروفراموش نمی کنه. بلکه این یاد آوری از این جهته که اگر خدارا یاد کنی و هر لحظه درتمام لحظاتت باقلب وبازبون نعمت هاش را یاد کنی و او راتنها مالک جهان وهستی بدونی.و ناسپاسی نکنی( یعنی دربرابر اینهمه نعمت گناه کنی وجای جبران محبت بهترین رفیقت بهش پشت کنی). ☘ اوهم تمام هستی رو در خدمت تو در میاره وبه همه کاینات میگه درخدمت تو باشند. اونوقته که تومصداق خلیفه ی خدا بودن روی زمینی. @salamfereshte
(بچه های واحد اطلاعات و عملیات را جمع کرد و گفت: " می ریم ملایر، خدمت حاج آقا رضا فاضلیان" و رفتیم. حاج آقا اول پیشانی علی آقا را بوسید و بعد بقیه را بو بعدش شروع کرد به خواندن صیغه عقد اخوت. برگشته بودیم به جبهه که یک بسیجی معرفی شد به واحد. علی آقا خودش عقد اخوت را خواند و گفت: "اول برادریم، بعد هم رزم") 1 🌸علی آقاچیت سازیان، با ما هم عقد اخوت می خوانی؟ بیا اول برادر شویم و بعد هم رزم .. 1. دلیل، حمید حسام، ص66 @salamfereshte
علی اصغر در را روی پدر باز کرد. در آغوش پدر پرید و گفت: "بابا ببین امروز چی کشیدیم. ببین قشنگ شده؟" پدر در حالی که لبخندی بر لب داشت و در آغوش گرفتن بچه ها خستگی روزش را از تنش درآورده بود، دست در دست بچه ها، همان طور که نیم نگاهی به زهرا داشت، به سمت پارچه ی نصب شده روی دیوار رفت. زینب با صدای دخترانه ای که سعی داشت از پدر دلبری کند گفت:" بابا ببین آن طرح صورتی را من کشیده ام. قشنگ شده؟" 🔹سید جواد نیم خیز شد تا زینب را در آغوش بگیرد. هم زمان زهرا هم عبا را از دوش سید گرفت و عمامه اش را برداشت تا از گرمایی که صورت سید را برافروخته کرده بود، کم کند. نگاه قدرشناسانه سید روی زهرا بود و خطاب به زینب که به همراه علی اصغر در آغوش پدر جای گرفته بودند؛ گفت: " تو دختر هنرمند منی. خیلی زیبا شده احسنت به این دستان پر قوت. خدا برکت بدهد به دستانت زینب بانوجانم." دست در جیب کرد و شکلات توت فرنگی که زینب عاشقش بود به او داد. زینب مشغول بازکردن شکلات شد و علی اصغر فرصت یافت که دل بابا را ببرد. با آن دهان کوچک و صدای ناز کودکانه اش گفت: بابایی منم نقاشی کشیدم. ببین این قسمت نقاشی منه." 🔸سید جواد نگاه به پارچه کرد و خط های درهم سبزی را دید و پرسید: "خب بگو ببینم شما چی کشیدی؟" علی اصغر، با نوک انگشتش اشاره کرد و گفت: این یک قطار سریع السیر است که روی ریل حرکت می کند. " سیدجواد، نگاه تحسین امیزی به علی اصغر کرد و گفت:" ماشالله چه پیچیده نقاشی کرده بودی من نفهمیدم ها. خیلی خوب توضیح دادی. آفرین. شما هم هنرمندی ها، خودمونیم." چشمکی به علی اصغر زد و قند در دلش آب شد. شکلاتی با طعم پرتقال هم به علی اصغر داد. بچه ها شاد و خندان و راضی، ملچ مولوچ کنان، کنار بابا نشستند. زهرا که بالاخره فرصت کرد غباری از دل سید بگیرد، خداقوتی گفت. کنار سید نشست و گفت: " چه خبر؟ دکتر چه گفت؟ حالت خوبه سید؟" - "الحمد لله. خوبم. عالی. مگر می شود زهرا داشت و عالی نبود؟ ی دنده مان قصد فرار داشت که گذاشتیمش سرجایش." خنده ای کرد و ادامه داد: " خلاصه که دنده مان در رفته بود که الان سرجایش هست. ببین این هم پلاستیک داروهاست. فقط مسکن داده. هیچی نیست. خداروشکر. " 🔹زهرا به داروها نگاهی انداخت و گفت: " این دو روز چقدر درد داشتید و من نمی دانستم. چقدر کمکم کردید. خدا مرا ببخشد" بغض کرده بود. به آشپزخانه رفت تا بعضش را سید نبیند. سینی افطار به دست آمد. سید نگاهش را به چشمان بامحبت زهرا دوخت و گفت: " به به. چه غذای شاهانه ای .. دست زهرا به هر چه بخورد طلا می شود دیگر. عزیزم زهرا جان بسپار دست خدا. هر چه خدا بخواهد همان می شود. او خودش مراقب بندگانش هست. " سید از جا برخاست تا دستانش را بشوید و وضویی تازه کند. زهرا همان طور که کوکو سبزی و گوجه را در بشقاب سید می گذاشت گفت:" حال هم قطارتان چطور است ؟ "صدایی از آشپزخانه نیامد. دقیقه ای گذشت و سید، آبلیمو به دست آمد و گفت: "ان شاالله که بهتر می شود. بنده خدا درد دارند. در سنی که ایشان دارند، برایشان سخت است. زهرا جان دعایش کن مخصوصا درنماز شب هایت ." افطار مختصری که زهرا به سختی فراهم کرده بود را همه با هم نوش جان کردند. سید، نگران آن هایی بود که همین را هم نداشتند و به تلخی، چند لقمه ای فرو داد. بچه ها بی قرار خواب بودند. سید در حال خودش نبود. هفته های قبل، این ساعت ها، با زهرا نشسته بودند و نکته های نابی که استادش گفته بود را مرور می کردند و او امشب، نه استاد را دیده بود نه نکته ای. دلش کلاس و درس اخلاق می خواست و موعظه و نصیحت های پدرانه استاد را. اما تا چند وقتی، بی توفیق از حضور استاد خواهد ماند. زهرا از اتاق آمد و تشویش را در چهره سید خواند: " چه شده جواد جان؟" سید سربلند کرد و زهرا را که با لباس شکوفه بهاری، بالای سرش ایستاده بود خوب نگاه کرد و گفت: " یادت هست این ساعت ها قبلا، چه می کردیم؟" زهرا گفت: بله که یادم هست. درس می خواندیم. از نوع اخلاق. امشب هم بخوانیم؟ " سید، چشمانش را در نگاه پرامید زهرا ریز کرد و گفت: بخوانیم. 🔹برخاست. باز هم وضو گرفت. وضویی که هر بار، او را سرحال تر از قبل می کرد. خودکار و دفترش را آورد. رو به قبله نشست. زهرا هم کنارش نشست. گوشی هوشمند زهرا را که کارهای مجازی شان را با آن انجام می دادند وسط گذاشت. بسم الله گفت و کلیک کرد. صدای پرصلابت عزیزدلشان، در جانشان پیچید: بسم الله الرحمن الرحیم.. @salamfereshte
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘️ترس از خدا و امید به فضل او 📌فایل صوتی درس اخلاق شما هم بطور مجازی و معنوی، خود را در محضر استاد، حاضر کنید. @salamfereshte
🌟دعای روز بیستم ماه مبارک رمضان 🌷 بسم الله الرحمن الرحیم 🔹️ اللَّهُمَّ افْتَحْ لِي فِيهِ أَبْوَابَ الْجِنَانِ وَ أَغْلِقْ عَنِّي فِيهِ أَبْوَابَ النِّيرَانِ وَ وَفِّقْنِي فِيهِ لِتِلاوَةِ الْقُرْآنِ يَا مُنْزِلَ السَّكِينَةِ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ. 🔸️ خدایا! امروز درهای بهشت را بر رویم بگشا و درهای آتش دوزخ را بر رویم ببند و توفیق تلاوت قرآن را روزی‌ام کن. ای آرام‌بخش دل‌های مؤمنان.» 💠💠💠 @salamfereshte
🔻سیاست گام به گام! 📌شیطان از همان ابتدا هیچکس را به زنا و آدم کشی و .. دعوت نمی کند. قدم به قدم، وسوسه می کند و تو را به جایی می رساند که خدایت را نبینی و معصیتش را ، هر چه باشد، انجام دهی. چنان نرم نرم و به تدریج این کار را می کند که نفهمی آب دیگی که درونش قرار گرفته ای دارد به نقطه جوش می رسد. او دشمن ماست. اِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ(البقرة/208) از دشمن، به جز دشمنی بر نمی آید. ☘️قرآن به ما یاد داده است که از همان ابتدا، در هر جایی که هستی، خودت را از قدم های شیطان بیرون بکش و پیروی نکن. سیاست او، گام به گام است. گام هایت را از او جدا کن. حالا هر جای راه که هستی. وَلَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّيطَانِ(البقرة/168) و از گامهاي شيطان پيروي مکنيد. 🌺خدایا، فضل و رحمتت را شامل همه ما بگردان و ما را از پیروی شیطان نجات ده. که اگر تو تفضل فرمایی ما را چه باک! ولَوْلَا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيكُمْ وَرَحْمَتُهُ لَاتَّبَعْتُمُ الشَّيطَانَ إِلَّا قَلِيلًا(النساء/83) و اگر فضل خدا و رحمت او بر شما نبود مسلما جز [شمار] اندکي از شيطان پيروي ميکرديد @salamfereshte
📌پرسیدند متن کامل دعای وضو با ترجمه را می خواستم. امکانش هست؟ 🔹🔸🔹🔸 ✍️بله که امکانش هست. ما را هم دعا بفرمایید. زهرا هم اول که با سید ازدواج کرده بود، متن دعا را به دیوار آشپزخانه اش زده بود که وقتی وضو می گیرد، بخواند و بعد از مدتی حفظ شده بود. متن و ترحمه دعای وضو از این قرار است: چون نگاهت به آب افتاد، این دعا را بخوانى: اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذى جَعَلَ الْمآءَ طَهُوراً وَلَمْ یَجْعَلْهُ نَجِساً ستایش خداى را که آب را پاک کننده قرار داد، و آن را ناپاک نگردانید. پس دست خود را پیش از آن که داخل ظرف آب کنى مى شویى، و به هنگام وارد کردن دست در ظرف آب میگویى: بِسْمِ اللَّهِ وَبِاللَّهِ اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنَ التَّوّابینَ وَاجْعَلْنى مِنَ الْمُتَطَهِّرینَ . به نام خدا، و به ذات خدا، خدایا مرا از توبه کنندگان، و پاکى طلبان قرار ده. پس سه بار به سه کف آب، مضمضه [آب در دهان گرداندن] مى کنى و مى گویى: اَللّهُمَّ لَقِّنى حُجَّتى یَوْمَ أَلْقاکَ وَأَطْلِقْ لِسانى بِذِکْراکَ خدایا روزى که ملاقاتت مى کنم دلیل محکم را به من تلقین فرما، و زبانم را به ذات گویا کن. پس سه بار استنشاق مى کنى و مى گویى: اَللّهُمَّ لا تُحَرِّمْ عَلَىَّ ریحَ الْجَنَّهِ وَاجْعَلْنى مِمَّنْ یَشَمُّ ریحَها وَرَوْحَها وَطیبَها خدایا بوى بهشت را بر من حرام مکن، و از کسانى قرارم ده که بو و نسیم و عطر آن را ببوید. و در آغاز شستن صورت مى گویى: اَللّهُمَّ بَیِّضْ وَجْهى یَوْمَ تَسْوَدُّ فیهِ الْوُجُوهُ وَلا تُسَوِّدْ وَجْهى یَوْمَ تَبْیَضُّ فیهِ الْوُجُوهُ خدایا چهره ام را سپید کن، روزى که چهره ها سیاه مى شود، و چهره ام را سیاه مکن، روزى که چهره ها سپید مى گردد. در هنگام شستن دست راست مى گویى: اَللّهُمَّ اَعْطِنى کِتابى بِیَمینى وَالْخُلْدَ فِى الْجِنانِ بِیَسارى وَحاسِبْنى حِساباً یَسیراً خدایا پرونده ام را به دست راستم بده، و نامه جاوید بودن در بهشت را به دست چپم، و حسابم را به حسابى آسان رسیدگى کن. و به وقت شستن دست چپ مى گویى اَللّهُمَّ لا تُعْطِنى کِتابى بِشِمالى وَلا مِنْ وَرآءِ ظَهْرى وَلا تَجْعَلْها مَغْلُولَهً اِلى عُنُقى وَاَعُوذُ بِکَ مِنْ مُقَطَّعاتِ النّیرانِ خدایا پرونده ام را به دست چپم وا مگذار، و از پشت سرم در اختیارم قرار مده، و آن را بسته به گردنم ننما، و از پاره هاى آتش به تو پناه مى برم. پس با رطوبت دست راست جلوى سر را مسح کن، و در آن حال بگو: اَللّهُمَّ غَشِّنى رَحْمَتَکَ وَبَرَکاتِکَ . خدایا رحمت و برکاتت را بر من بپوشان. آنگاه پاهاى خود را مسح کن، و هنگام مسح بگو: اَللّهُمَّ ثَبِّتْنى عَلَى الصِّراطِ یَوْمَ تَزِلُّ فیهِ الاَْقْدامُ وَاجْعَلْ سَعْیى فیما یُرْضیکَ عنّى یا ذَاالْجَلالِ وَالاِْکْرامِ خدایا مرا بر صراط ثابت بدار، روزى که قدمها مى لغزد، و کوششم را در انچه تو را از من خشنود مى کند قرار ده، اى داراى بزرگى و اکرام. چون از وضو فارغ شدى بگو: اَللّهُمَّ اِنّى أَسْئَلُکَ تَمامَ الْوُضُوءِ وَتَمامَ الصَّلوهِ وَتَمامَ رِضْوانِکَ وَالْجَنَّهَ . خدایا از تو مى خواهم کمال وضو، و کمال نماز، و کمال خشنودى ات و بهشت را. و بگو: اَلْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمینَ ستایش خاص خداى پروردگار جهانیان است. سوال از @salamfereshte
🔹نزدیک ساعت پنج عصر بود. طبق قرار دونفره زهرا و سید، زهرا مشغول خواندن قرآن بود. صدای گوشی زهرا بلند شد و اعلام ساعت هفده را کرد. زهرا، قرآن را بوسید و بست. دستی روی سر زینب و علی اصغر کشید. دستان کوچکشان را بوسید. دو دستش را بالا برد. انگار که علی اصغرش بیماری لاعلاجی گرفته و ناله اش، دل مادرش را زجر داده، مضطرانه گفت: اللهم کن لولیک، الحجه بن الحسن، صلواتک علیه ... بچه ها به صورت به اشک نشسته مادر خیره بودند. دعا تمام شد و زهرا، دو دستش را روی صورتش و بعد روی سر بچه ها کشید. صدای گوشی زهرا بلند شد. سید بود:" سلااام زهرا خانم گل.. احوال شما؟ قبول باشه. ما را هم دعا کنی ها... قربانت.. نه چیزی نشده. امروز زودتر از کلاس بر می گردم که خانه عمو محسن برویم... بله..برای افطار، خیلی اصرار کردند.. باشه پیشنهاد خوبی است.زودتر برویم.. مرحبا زهرا خانم..." 🔸زهرا، تفسیر یک جلدی قرآن را برداشت. زینب و علی اصغر هم به تقلید از مادر، کتابی را باز کردند. به تفسیر آیه 36 سوره نساء رسیده بود. خدا را بپرستید. پریروز روی این بخش از آیه فکر کرده بود. لاتشرکوا به شیئا.. دیروزش را روی این بخش فکر کرده بود. وَبِالْوَالِدَينِ إِحْسَانًا..به فکر فرو رفت. بچه ها کتابها را بستند و به حیاط رفتند. زهرا با خود گفت: آیا تا به حال خدمت پدر و مادرش را آنطور که خدا خواسته کرده است؟ تفسیر آیه را خواند. بچه ها در حیاط مشغول لی لی بازی بودند. بعد از صحبت با مادر، حوله را برداشت و به حیاط رفت:" بچه ها بیایید آماده شویم. می خواهیم برویم خانه عمو." بچه ها در حالی که با هم مسابقه گذاشته بودند، خود را به لب حوض رساندند و دست و صورتشان را یکی یکی شستند. سید آمد. پلاستیکی از چیزهای مختلفی که برای عمو خریده بود. زهرا نگاهی انداخت و گفت: " خدا خیرت بدهد. چقدر خوب. می شود یک قرآن با خط درشت هم برای زن عمو هدیه بگیریم؟ برایشان سخت بود از قرآن کوچکشان بخوانند. " این شد که راه را کمی کج کردند و از کتابفروشی ای، قرآنی بزرگی با خط درشت و جلد آبی و حاشیه ی طلایی که خط خوانا و بسیار زیبایی داشت را برای زن عمو گرفتند. 🔹زن عمو با چهره ای پرلبخند، به استقبالشان آمد. مهربانانه زهرا و بچه ها را به آغوش کشید: "خوش آمدید. نمی دانید چقدر خوشحالمان کردید. خداخیرتان بدهد و بهترین ها را نصیبتان کند." سید و زهرا شرمنده از محبت و دعاهای زن عمو، داخل خانه شدند. چشمان منتظر عمو محسن، که روی تخت گوشه اتاق دراز کشیده بود، با دیدن سید و خانواده اش برق شادی زد. تلاش کرد به احترام سید کمی بلند شود ولی سید سریع خودش را نزدیک تخت رساند. پیشانی عمو را غرق بوسه کرد و دست نوازش روی صورت و محاسن سفید عمو کشید و گفت:" فدایتان بشوم عموجان." عمو دست سید را گرفت: " خدا نکند سید. قدم بر چشمانمان گذاشتید. خداوند از شما راضی باشد. خوش آمدید زهرا خانم. بفرمایید. ماشالله زینب خانم گل. علی اصغر آقا. در این چند روز که ندیدمتان چقدر بزرگ شده اید... خدا حفظتان کند." سید، زینب و علی اصغر را روی پاهایش نشاند و گفت: "عمو جان، همیشه شرمنده ام بخاطر کم خدمتی ام به شما. شرمنده ام که زودتر کنارتان نبودم " زهرا همانطور که چادر رنگی اش را ازکیفش بیرون آورد رو به زن عمو گفت:" زن عموجان هرکاری هست من هم مثل دخترتان خوشحال می شوم انجام دهم. زن عمو گفت: "خانمِ سید روی چشم ما جا دارد. شما بفرمایید بنشینید." اما مگر توانست جلوی زهرا را بگیرد. شوق و مهر در نگاه و رفتار زهرا چنان موج می زد که زن عمو دوست داشت همه خانه اش را به دستان او، متبرک کند، سفره افطار که جای خود داشت. 🔸سید عموی ناتوانش را از روی تخت بلند کرد. پیراهنش را که معلوم بود از دفعه قبلی عوض نشده، تعویض کرد. ظرف آبی آورد دستان و صورت عمو را شست و عمو را وضو داد. موهای عمو را شانه زد. عطری که در جیب پیراهنش داشت را به لباس و ریش های عمو زد. او را به حیاط برد و گفت: "عمو جان ببین آسمان زیبای خدا را که دل بعضی انسان ها به اندازه این آسمان بزرگ است و حتی بزرگ تر و آبی تر " عمو، از تعریف سید خوشحال و شرمنده شد. جانی تازه گرفت و خدا را شکر کرد. سید، ویلچر عمو را حرکت داد و گفت:"عمو جان اگر اجازه بدهید، امشب باهم به مسجد محله جدیدمان برویم. باشد که خدا بواسطه ی شما بنده پاکش ، نظر لطفی بکند و از خطاهای من عاصی بگذرد." عمو خوشحال بود و چهره اش این را فریاد می زد. سال ها بود نتوانسته بود به مسجد برود. تمام راه دلتنگ مسجد بود اما با رسیدن به مسجد، هر چه خوشی داشت، تبدیل به غم و غصه شد. @salamfereshte
💫 دعای روز بیست و یکم ماه مبارک رمضان 🌷 بسم الله الرحمن الرحیم 🔹️ اللَّهُمَّ اجْعَلْ لِي فِيهِ إِلَى مَرْضَاتِكَ دَلِيلا وَ لا تَجْعَلْ لِلشَّيْطَانِ فِيهِ عَلَيَّ سَبِيلا وَ اجْعَلِ الْجَنَّةَ لِي مَنْزِلا وَ مَقِيلا يَا قَاضِيَ حَوَائِجِ الطَّالِبِينَ. 🔸️ خدایا! در این روز مرا به سوی رضا و خشنودی خود راهنمایی کن و شیطان را به من مسلط مگردان و بهشت را منزل و مقامم قرار ده، ای برآورنده حاجات طالبان معرفت و مشتاقان حق و حقیقت. 💠💠💠 @salamfereshte
📌فراموشی از جنس محرومیت 🍃ما درآیات قرآن زیاد دیده ایم که خداوند فرموده است: مرا یاد کنید تا شما رایاد کنم. یافرموده است:کسانی که خداوند رافراموش کرده اند پس خداوند نیز آن ها را فراموش کرده است. ⁉️این سوال پیش می آید که آیا خداوند بنده هایش را فراموش می کند؟ ⁉️ویا اینکه اگر آن ها او رایاد نکنند او هم آن ها را یاد نمی کند؟ ✨خداوند در قرآن می فرماید:المُنافِقونَ و المُنافِقاتُ بعضُهُم مِن بَعضٍ يأمرونَ بالمُنكَر و یَنهَونَ عَنِ المعروفِ و یَقبِضونَ ايديهم نسُو الله فنسيهُم اِنّ المُنافِقينَ هُمُ الفاسِقون؛ ✨ مردان و زنان منافق از يكديگرند (از يك قماشند) به منكر فرمان می‌دهند و از معروف نهی می‌كند و دست‌های خود را (از بخشش و انفاق) می‌بندند، خدا را فراموش كرده‌اند پس خداوند نيز آنان را فراموش كرده است، همانا منافقان همان فاسقانند.» (سوره توبه/۶۷) 🔹فراموشی خداوند از جنس فراموش حقیقی مثل ما انسان ها نیست. بلکه نسبت دادن فراموشی به خداوند مجازی ست یعنی خداوند با آن ها مثل فراموش شده ها عمل می کند. 🔹یعنی آن خیر کثیری که برای بندگان خوبش مقدر کرده از انواع نعمت ها و رزق های مادی ومعنوی و مقام مقربین و آرامش قلب محروم می شوند. 🍃امام علی علیه السلام در تفسیر این آیه فرمود: فراموش کردن خداوند آن است که آنان را از خیر محروم می کند.(تفسیر برهان) ⛔️کسانی خدا را فراموش کردن و از رحمت وتوفیق خداوند دور می شوند که منافق باشند: فحشاء وزشتی ها را درجامعه رواج می دهند. دعوت به زشتی ها ونهی از خوبی ها می کنند. در را خدا انفاق نمی کنند. @salamfereshte
🌟 لوح | ماه نجات 🔺️ رهبر انقلاب: #ماه_رمضان را «مبارک» نامیده‌اند؛ علّت مبارک بودن این ماه، این است که راه نجات از آتش و فوز به جنّت است، آتش و دوزخ الهی و همچنین بهشت و نعیم الهی در همین دنیا موجود است. آنچه در نشئه‌ی آخرت تحقّق پیدا میکند، باطن همان چیزی است که در اینجا است. 🌟 مجموعه لوح "ماه اطعام" در ایام ماه مبارک رمضان به مرور در سایت Khamenei.ir منتشر میشود. 📥 دسترسی👇 http://farsi.khamenei.ir/photo-album?id=42559
کفش ها دم در مسجد روی زمین پراکنده این طرف و آن طرف افتاده بودند. سید، خم شد، روی پنجه پا نشست. کفش ها را جفت کرد و مرتب کنار دیوار چید. ویلچر را هُل داد و داخل مسجد شد. مردم حلقه وار نشسته بودند و منتظر بودند اذان گفته شود و حاج عباس با سینی های خرما و شیر از راه برسد. همان خرماهای پُرشیره و شیرهای داغ پرچرب. 🔹صدای ربنا از بلندگوی مسجد در حال پخش بود. صف ها خالی از نمارگزاران بود. سید، ویلچر عمو را داخل یکی از صف ها هل داد. صدای اذان بلند شد. حاج عباس به سید و پیرمرد روی ویلچر خیره بود و نمی دانست خرماها را بیاورد یا نه. آقای مرتضوی هنوز نیامده بود تا کسب تکلیف کند. عمو محسن، دست سید را گرفت و او را به سمت جلوی ویلچرش هدایت کرد و گفت: "قامت ببند عموجان. می خواهم به تو اقتدا کنم." پیشانی سید از عرق شرم، براق شد. سید بی توجه به طعنه های مردم، جلوی عمو محسن، که گوشه یکی از صف های نماز جماعت بود، ایستاد و تکبیر گفت. الله اکبر.. خدا، از همه چیز، بزرگ تر است. الله اکبر.. خدا از همه چیز بزرگ تر است.. الله اکبر.. خدا، از، همه چیز، بزرگ تر، است.. الله اکبر.. خدا از همه بزرگ تر است الله اکبر.. تکبیرهای هفت گانه را گفت و وارد نماز شد: الله اکبر. بسم الله الرحمن الرحیم.. عمومحسن، مهر و تسبیحش را از جیپ پیراهن در آورد. روی زانویش گذاشت. با خود گفت: "بله پسرم. خدا از همه چیز بزرگ تر است.. به نام همین خدای بزرگ و برای همین خدای بزرگ مهربان پشت سر سید اولاد پیغمبر سه رکعت نماز مغربم را می خوانم قربه الی الله.. الله اکبر. " صدای کلمات شمرده شمرده‌ی سید در گوش جانش پیچید:" ایاک نعبد و ایاک نستعین.." 🔸آقای مرتضوی آمد. سید را دید که گوشه ای ایستاده و مشغول نماز است. پیرمردی ویلچر نشین و جوانی که خوب می شناختش؛ پشت سر او ایستاده اند. نگاهی به حاج عباس کرد و با اشاره ای که به سید داشت گفت: " این چه وضعش است؟ چرا صف ها تشکیل نشده؟ فقط دو نفر؟ مردم چرا نشسته اند گوشه و کنار مسجد؟" مُهری برداشت و خود را به رکعت دوم سید رساند. حاج عباس، نزدیک سید شد و مکبری کرد:" الله اکبر سبحان الله.. "صدای مردم، قاتی مکبّری حاج عباس به گوش آقای مرتضوی رسید: " هنوز خودش نیامده یکی دیگر را هم آورده!""عمرا اگه ما پشتش نماز بخوانیم""چه هیزم تری به شما فروخته که اینقدر با او بد هستید؟ همین که زده حاج احمد را ناکار کرده کم چیزی است؟ دلیل تراشی هم بلد نیستید. آن که یک اتفاق بود. تازه این آقا که نزده. موتوری زده. " مرد میانسالی که این پاسخ ها را داد، از جمع مردم جدا شد و به آقای مرتضوی پیوست و در رکعت آخر، به نماز سید رسید. 🔹حاج عباس، سینی ها را آورد و مردم مشغول خوردن شدند. سید و عمو از مسجد خارج شدند تا به افطاری زهرا و حاج خانم برسند. آقای مرتضوی درخواست کرد بمانند و چیزی بخورند اما عمو محسن گفت: "امشب سید و خانواده شان مهمان ما هستند. اگه اجازه بدهید زودتر برویم که خانم ها افطار نمی کنند تا ما نرسیم." آقایان به هم دست دادند و از مسجد خارج شدند. آقای مرتضوی چند قدمی سید و عمو را همراهی کرد. جوان تسبیح به دست هم پشت سر آقای مرتضوی، چشم به سید دوخته بود. سید، لبخندی زد و از او هم خداحافظی کرد. وارد خانه که شدند، دهان سید به تعریف و تمجید، باز شد:" به به.. عجب سفره زیبایی. خیلی زحمت کشیدید.. آخ که چقدر دلم پنیر می خواست. به به. نان های راحت الحلقوم را نگاه کن.. خدایا شکرت به خاطر این همه نعمتی که به ما دادی. به به چه چای خوش رنگی. دست شما درد نکند حاج خانم خیلی زحمت کشیدید. چه سوپ جاافتاده ای. چه افطاری بکنیم امشب. خدا را شکر. به سختی افتادید حسابی. باید ببخشید." 🔸زن عمو که از تعریف های رنگین کمانی سید به وجد آمده بود گفت: "اختیار دارید. شما ببخشید دیگر. مسجد چطور بود؟" سید گفت: "مسجد که عالی بود. پر بود از بندگان خوب خدا . جایتان خالی بود." زینب و علی اصغر روی تخت عمو، آرام و بی صدا دراز کشیده بودند و چشمانشان خمار خواب بود. سید، دستانش را شست. با آداب همیشگی وضو گرفت. دستان عمو را نیز شست و او را وضو داد و کاسه سوپ را دست گرفت:" عموجان افتخار می دهید من به شما سوپ بدهم؟" مگر می شد دست این سید مشتاق را رد کرد. عمو پذیرفت و دهانش را برای خوردن قاشق اول، نیمه باز کرد. دهانی که یک طرفش شُل و افتاده بود و به سختی باز می شد. سید گفت: " زهرا خانم، موقع برگشت، آقای مرتضوی کلید مسجد را به من دادند. خادم مسجد، کار اضطراری برایش پیش آمد. حالا با این کلید چه کنیم؟ نگاه معنا داری به زهرا کرد و کلید را جلوی صورتش گرفت. زهرا بلافاصله گفت: همان کار همیشگی. عمو و زن عمو متعجبانه به یکدیگر نگاه کردند که یعنی چه کاری؟ @salamfereshte
💫 دعای روز بیست و دوم ماه مبارک رمضان 🌷 بسم الله الرحمن الرحیم 🔹️ اللَّهُمَّ افْتَحْ لِي فِيهِ أَبْوَابَ فَضْلِكَ وَ أَنْزِلْ عَلَيَّ فِيهِ بَرَكَاتِكَ وَ وَفِّقْنِي فِيهِ لِمُوجِبَاتِ مَرْضَاتِكَ وَ أَسْكِنِّي فِيهِ بُحْبُوحَاتِ جَنَّاتِكَ يَا مُجِيبَ دَعْوَةِ الْمُضْطَرِّينَ. 🔸️ خدایا! امروز درهای بخششت را بر رویم بگشا و برکاتت را فرو فرست و بر آنچه موجب خشنودی‌ات می‌شود موفقم گردان و مرا در بهشتت جای ده. ای اجابت‌کننده دعای درماندگان! 💠💠💠 @salamfereshte
🔻راستی کن که راستان رستند 📌هر انسانی با فطرتی پاک متولد می شود واینکه این فطرت را تا آخر عمرش پاک نگه دارد و آلوده به گناه نکندخودش مختار است. ✨خداوند دستور هایی را برای زندگی انسان قرار داده تا با عمل به آن دستورات با عقل و قدرت اختیاری که به او داده شده راهش را انتخاب کند وبه سعادت برسد. ✨ کسانی در این راه موفق ترند که راه پرهیز کاران را درپیش گیرند. ⁉️پرهیزکاران چه کسانی هستند؟ 🍃خداوند در قرآن می فرماید:الصَّابِرِينَ وَالصَّادِقِينَ وَالْقَانِتِينَ وَالْمُنْفِقِينَ وَالْمُسْتَغْفِرِينَ بِالْأَسْحَارِ﴿۱۷﴾ 🍃[اينانند] شكيبايان و راستگويان و فرمانبرداران و انفاق كنندگان و آمرزش خواهان در سحرگاهان (آل عمران 1۷) 🌸ویژگی پر هیزکاران صبردر برابر مشکلات ،صبر برترک گناهان و صبر بر انجام واجبات ودرهمه حال شکر گزار هستند. 🌸در گفتار وپندار ورفتار راستگو هستند و ظاهری زیبا وباطنی زشت ندارند. 🌸از نعمت هایی که خداوند روزیشان کرده چه درحال وسعت وچه در حال سختی در راه خدا به فقرا ونیازمندان انفاق می کنند. 🌸فروتن در برابر دستورات خداوند هستند وهیچ گونه تکبر وغرور در برابر خداوند ومردم ندارند. 🌸ودر سحرگاهان با خدا مناجات می کنند و از او آمرزش می خواهند. 🌼🍃خداوند پاداش پرهیزکاران را آمرزش پروردگار و بهشتى که نهرها از زیر درختان آن جارى است ( و لحظه اى آب از آنها قطع نمى شود)قرار داده است.(آل عمران/۱۳۶) @salamfereshte
📌پرسیده اند چه لذتی در شستن ظرف های نشسته وجود دارد که سید به خاطر آن لذت، خدا را شکر گفت؟ 🔹🔸🔹🔸 ✍️الحمدلله از این دقت.. آن هم روی فقط دو جمله که پیرامون این مسئله نوشته بودیم. حتما در آینده، با شخصیت سید که بیشتر آشنا شوید، پاسخ این سوال را خودتان خواهید داد اما برای اینکه بدون پاسخ هم نباشید عارضم که: 🌺یک هنرمند، وقتی چشمش به یک گل می افتد، با تمام وجودش، لطافت و مخملی بودن گلبرگ ها را حس می کند و لذت می برد. اما اگر همان گل را فرد دیگری ببیند، آن درک و حس و لذت را شاید! نداشته باشد. حالا ظرف های نشسته، قطرات آب و ... چه خوان رحمتی را برای سید باز می کند، شما حدس بزنید. 🔻پاسخ ما را به سوالاتتان پیرامون ، با هشتک دریچه، دنبال کنید. سوال از @salamfereshte
🔸در فلزی خانه، به نرمی باز شد. سید، همان دیشب لولای در را روغن‌کاری کرده بود تا صدای ناهنجارش، همسایه‌ها را اذیت نکند. زینب، دستان زن عمو را گرفت و تلو تلو خوران، وارد خانه شد. پشت بندش علی اصغر که در آغوش مادر خفته بود. سید، ولیچر عمو را جلوی در ماشین قفل کرد. عمو را به لبخندی، مهمان کرد و یاعلی گفت و او را در آغوش خود جای داد. عجله‌ای برای گذاشتن عمو نداشت. دلش می‌خواست یک عمر، عمویش را در آغوش بگیرد و خدا را از داشتن او، شکر کند. چشمانش به اشک نشست. به نجوا درِ گوش عمو گفت: "خدا حفظتان کند و شما را برای ما نگه دارد عموجانم" به آرامی و ملاطفت بسیار، عمو را روی ویلچر نشاند. ساکی که راننده از صندوق عقب روی زمین گذاشته بود را برداشت و به دسته ویلچر آویزان کرد. بسم الله گفت. ویلچر را تکانی آرام داد و حرکت کرد: "عمو جان، به خانه خودتان خوش آمدید. تا هر وقت خواستید اینجا بمانید ما بسیار خوشحال هستیم و خوشحال‌تر می‌شویم که در جوار شما باشیم. بفرمایید." و عمو را داخل برد. زینب که خواب از سرش پریده بود و داشت خانه جدیدشان را به زن عمو نشان می‌داد، به ایوان آمد و گفت: "عمو عمو شما هم امشب با ما می‌آیید؟" عمو محسن با شادابی بسیار گفت:"بله که می‌آیم. شما مرا با خود می‌بری؟" زینب به داخل خانه رفت و به صدای نیمه بلند گفت:"مامان.. مامان.. عمو هم می‌آیند. یکی هم باید برای عمو درست کنیم." 🔹زهرا خانم، جارو به دست، در حالی که چادر مشکی‌اش را در نیاورده بود، به همراه زینب که مانتو مدرسه‌اش را پوشیده بود، به ایوان آمد. زینب قوطی نسبتا بزرگی را روی زمین گذاشت. درش را باز کرد. چند سیم برق نازک از داخلش در آورد. دو لامپ کوچک هشت واتی را از لای سیم‌ها جدا کرد. لاستیک سرِ سیم‌ها را با گوشه دندانش کشید. رشته‌های نازک داخلی سیم را به هم پیچ داد و یک سرش را به جالامپی وصل کرد. طرف دیگر را هم درست کرد، دو باتری قلمی را از قوتی در آورد و در یک راستا، به هم چسباند. دو سر سیم را به دو سر باتری وصل کرد. لامپ کوچک را داخل جالامپی گذاشت و پیچاند. چراغ روشن شد. لامپ را در جهت عکس کمی چرخاند تا خاموش شود. عین همین کار را مجدد تکرار کرد و لامپ دیگری را ابتدا روشن و سپس خاموش کرد. از مقوای کارتنی که مادر آورده بود، نواری به عرض حدود پنج سانت و طول حدود سی سانت جدا کرد. دوتا از این نوارها را به هم چسباند و روی سر عمو، اندازه کرد. سیم و باتری و چراغ را روی مقوا چسب زد و مقوای دایره شکل را روی دست عمو داد و گفت: "بفرمایید. چراغ قوه‌ شما آماده است. حالا می‌توانیم برویم." 🔸شب از نیمه گذشته بود. علی اصغر خواب بود و زن عمو، خانه ماند. زهرا و زینب و سید و عمو محسن، کلید به دست راهی مسجد شدند. مقواها در دستان زینب بود و جاروها به دستان زهرا. سید هم بطری آب و کهنه‌ به دست، ویلچر عمو را هُل می‌داد. عمو محسن هم بسته‌ای روزنامه نیازمندی که جا‌به‌جایش سوراخ شده و درآمده بود را روی پاهایش نگه داشته بود. به مسجد رسیدند. لامپ روشن و پنجره باز اتاق طبقه بالای مسجد، از چشم سید مخفی نماند. سید کلید انداخت. همه بسم الله گفتند و داخل شدند. شوقی وصف ناشدنی، قلب‌های همه را به تپش‌هایی محکم و سریع‌، وا داشته بود. زینب، پیچ لامپ ها را محکم کرد و نورِ کمِ لامپ‌ها، به حیاط مسجد پاشیده شد. وارد مسجد شدند. اشک در چشمان سید جمع شده بود. با صدا و قلبی لرزان گفت: "به خانه خدا مشرف شده ایم. خدایا شکرت." عمو محسن، به پهنای صورت اشک ریخت. سید، ویلچر عمو را گوشه مسجد گذاشت. عمو را چون امانتی قیمتی، در آغوش گرفت و نزدیک محراب برد. همه جا تاریکِ تاریک بود و مسجد، به نور چراغ قوه‌های دست ساز زینب، روشن شده بود. عمو ، نیمه خوابیده، سر به سجده گذاشت و صدای های هایِ گریه اش، مسجد را پُر کرد. 🔹زهرا، چادر را به کمر گره زد. وارد قسمت خواهران شد. جارو را برداشت و شروع به روفتن کرد. صدای یکنواخت جارو کردن زهرا، با صدای مناجات نامفهوم حاج عمو، درهم شده بود. سید کهنه‌ی نم دار را به زینب داد تا قرآن‌ها را غبارروبی کند. رو به قبله، ایستاد. دست روی سینه گذاشت و گفت: "السلام علیک یااباعبدالله" صدایش لرزید. محاسنش به اشک، خیس شد. با همان لرزش، با دلتنگی ناله زد: السلام علیک یا اباعبدالله.. هق هقِ حاج عمو، به ناله بلند شد. صدای گریه‌ی زنانه زهرا هم از پشت پرده آمد. سید، جارو را برداشت. بسم الله گفت. صدای جاروی سید هم بلند شد. کشیده و پر قدرت. حاج عمو بریده بریده ناله زد: "السلام علیک یااباعبدالله.." سید ادامه داد. هم به جارو و هم به خواندن زیارت عاشورا:" السلام علیک یابن رسول الله. السلام علیک یابن امیرالمؤمنین وابن سیدالوصیین.." @salamfereshte
💫 دعای روز بیست و سوم ماه مبارک رمضان 🌷 بسم الله الرحمن الرحیم 🔹️ اللَّهُمَّ اغْسِلْنِي فِيهِ مِنَ الذُّنُوبِ وَ طَهِّرْنِي فِيهِ مِنَ الْعُيُوبِ وَ امْتَحِنْ قَلْبِي فِيهِ بِتَقْوَى الْقُلُوبِ يَا مُقِيلَ عَثَرَاتِ الْمُذْنِبِينَ. 🔸️ خدایا! در این روز گناهانم را بشوی و از هر عیبی پاکم کن و قلبم را به پرهیزکاری دل‌ها بیازمای. ای درگذرنده از لغزش‌های گنهکاران! @salamfereshte
🌸صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست 🍃در آیات قبل گفتیم یکی از اوصاف پرهیزکاران صبر است. 🍃بنابر روایات ، صبر سه مرتبه دارد: ۱✨ صبر دربرابر سختی ها:انسان ها یی که دربرابر سختی ها ومشکلات مثلا فقر و از دست دادن عزیزان یا از دست دادن اموال و مصائب دیگر صبر کنند وفقط راضی به رضای خداوند و تسلیم امر اوباشند. ۲✨ صبر بر طاعت:تکالیفی که خدای متعال بر عهده‌ بندگان قرار داده، با دشواری‌هایی همراه است؛ لذا ممكن است انسان به خاطر دشواری در انجام آن کوتاهی کند و آن را ترک کند ولی انسان صبور باتمام این سختی ها لحظه ای از امر خداوند سرپیچی نمی کند. ۳✨صبر درمعصیت:ایستادگی در برابر شعله‌های سرکش شهوات و هیجان‌های برخاسته از هوي و هوس و یا مقامات دنیوی است؛ چراکه بيشتر انسان‌ها در برابر فقر و گرفتاري طغيان نمي‌كنند؛ ولي وقتي خدا مقام، پول و صحّت بدن به آن ها می دهد، آن وقت خيلي سخت است كه خودش را سالم نگه دارد و صبر پیشه کند و این نعمت موجب غفلت و معصیت او نگردد. 🍃از نظر قرآن، صبر در صورتي ارزشمند است که به قصد تقرب و براي کسب رضاي الهي باشد. 🌸خداوند در قرآن می فرماید:وَالَّذينَ صَبَرُوا ابْتِغاءَ وَجْهِ رَبِّهِمْ وَ أَقامُوا الصَّلاةَ... اُولئِكَ لَهُمْ عُقْبَى الدَّار» 🌸و آنان که براى طلب خشنودى پروردگارشان، بر دشوارى ها، فرمانبردارى از خدا و پرهیز از گناهان صبر کرده و نماز را برپا داشته ...اینانند که فرجام نیکوى این سرا را خواهند داشت. @salamfereshte
✂️کم حرف پر کار یا پرحرف کم کار؟ 🤔به خودت بیاندیش. چقدر خودت را اهل کار و فعالیت می دانی؟ چقدر اهل حرف زدن و حرافی هستی؟ 🌺امام كاظم عليه السلام: اَ لْمُؤْمِنُ قَليلُ الْكَلامِ كَثيرُ الْعَمَلِ، وَ الْمُنافِقُ كَثيرُ الْكَلامِ قَليلُ الْعَمَلِ؛ 🍃مؤمن كم حرف و پر كار است و منافق پر حرف و كم كار. [تحف العقول، ص397] 📌الهی که پر کار باشیم و کم حرف . خدایا، به تو پناه می بریم از نفاق.. ما را در زمره مومنین قرار ده. @salamfereshte
🔸صدای صاعقه وارکوبیدن مشتی بر روی میز، در راهروی مسجد پیچید. دمِ ظهر بود. حاج عباس آشپزخانه را به حال خود رها کرد و دستپاچه به بیرون دوید. پشت اتاق هیأت امناء، مدام بالا و پایین می رفت و بر ران و پیشانی می کوبید. سید از راه رسید. نگاه حاج عباس به عمامه مشکی و چهره ی آرام و گیرای روحانی جوان افتاد و برق شادی در چشمانش پدیدار شد. این بار دومی بود که قلبش تنها با لحظه ایی دیدار سید، آرام و قرار می گرفت و از آشوب و بلوا رها می شد. سید متوجه‌ تشویشش شد. آرام نزدیک او رفت و با لبخندی دو دستش را برای مصافحه جلو کشید و سلام کرد. دستان پیر مرد چون تکه ایی یخ بود و می لرزید. دل سید هم لرزید. بی توجه به سر و صداهایی که از اتاق هیأت امناء به گوش می رسید، او را در آغوش گرفت و به سینه فشرد : " زهی سعادت دیدار روی مؤمن که افتخار خدمت به خانه خدا را هم دارد" و آهسته در گوشش گفت: " مخصوصاً که بوی بهشت هم بدهد." و پیشانی اش را بوسید. 🔹حاج عباس، گویا همه نگرانی هایش را فراموش کرده و پسری را که مدت ها ندیده بود، در آغوش گرفته باشد، با شنیدن حرف های آرام بخش سید گفت: " قربان جدتان شوم، شرمنده ام نکنید. خدا از ما قبول کند ان شاءالله" صدای داد و بیداد آقای میرشکاری دوباره فضا را پر کرد. حاج عباس دست بر روی دست زد و گفت: " سید جان، تو را به جدّت قسم، یک فکری به حال این مسجد و این مردم بکن. از وقتی حاجی بستری شده، هر روز در یک گوشه‌ی این مسجد، بین چند نفر دعواست. هیأت امناء هم مدتیست که بین شان، بر سر این که چه کسی استحقاق جانشینی حاجی را دارد، شکر آب است. به خدا دیگر از این همه مجادله و آشوب خسته شدیم. حاج احمد که بود از این مشکل ها نداشتیم. بازاری و غیر بازاری، فقیر و پولدار هر روز می آمدند و چند رکعت نمازشان را پشت سر حاجی که خدا شفاء خیرش بدهد، می خواندند و می رفتند. کسی به کسی کاری نداشت." سید با شنیدن صحبت های حاج عباس، لبخندی زد و گفت: " خیر باشد. " و دست در قبایش کرد و برگه ای را بیرون آورد. صدای در، همه‌‌ی سر و صداهای داخل اتاق را فرونشاند. سید یا الله گویان وارد شد و به جمع سلام کرد. 🔸اتاقی در بهترین جای مسجد و با پنجره ایی بزرگ و مشرف به میدان که همه‌ی محله را، با کمترین زحمتی در تیررس نگاه تیز بین هیأت امناء قرار می‌داد. بیشترین حجم نور در ساختمان مسجد هم سهم این اتاق بود که قسمت اعظمش، به میز بزرگ اداری وسط اتاق که دور تا دورش صندلی های کنفرانسی چیده شده بود، منعکس می شد. آقای مرتضوی با دیدن سید از جا برخاست و به استقبال ایشان آمد. پشت سرش آقای سجادی و بعد از او هم آقای میرزایی به اکراه، نیم خیز شد و سلامی عرض کرد. سید با ملاطفت نگاهی کرد و با همه احوالپرسی نمود. خنکی بیش از حد اتاق، سید را به یاد حرف های شب گذشته‌ی تعدادی از خواهران نمازگزار انداخت که از خاموشی کولرهای مسجد، به جهت بالا نرفتن هزینه ها گله‌مند بودند. خودنمایی تابلوهای بزرگ گل و گیاه بر روی دیوارهای اتاق و مبلمان شیک چیده شده در ضلع شرقی اتاق، حال و هوای سید را دگرگون کرد. 🔹قدیمی ترین عضو هیأت امناء ، آقای میرشکاری، همچنان در صدر مجلس، بدون کوچکترین احترامی برای روحانی جوان که جلسه اش را بر هم زده بود، روی صندلی مدیریتی اش تکیه داده بود و با ابروهای در هم و لب‌های به هم فشرده و سوراخ های بینی گشاد، نگاه غضبناک و سرزنش آمیزش را نثار آقایان هیأت امناء می کرد. سید، با احترام وخضوع کاغذی که در دست داشت را به آقای میرشکاری که در صدر نشسته بود داد. آقای میرشکاری کاغذ را نگاهی انداخت. با عصبانیت آن را روی میز کوبید. با ابروانی گره‌خورده رو به آقای مرتضوی کرد وگفت: "تحویل بگیر!" آقای مرتضوی کاغذ را برداشت. آن را خواند و به آقایان دیگر داد. سید، همان طور کنار میز آقایان ایستاده بود. آقای مرتضوی بفرمایی زد که بنشیند. آقای میرشکاری با نگاه سرزنش آمیزی که به سید کرد رو به آقایان هیات امنا گفت: "یعنی نتیجه‌ی درخواست و پیگیری‌های خاص ما شد این جوجه طلبه؟ حداقل یک روحانی جا افتاده‌ مثل حاج احمد می فرستادند. " آقای مرتضوی گفت: " فرقی ندارد. روحانی است دیگر. حکم دفترتبلیغات را هم دارد. تایید شده است پس." آقای میرزایی همان طور که تسبیح می چرخاند گفت: "بد هم نیست. جوان است دیگر " آقای سجادی، کتش را برداشت و گفت: "آقایان بنده دیرم شده. با حضورشان مخالف نیستم. هر طور رأی اکثریت است." آقای میرشکاری که خود را تنها دید، عصبانیتش دوچندان شد، گوشی اش را از روی میزبرداشت. صندلی اش را به عقب پرت کرد. در را محکم پشت سر خود کوبید و از اتاق خارج شد. راهرو جلوی اتاق را چندبار رفت و برگشت. قفل گوشی اش را روشن کرد:" الو چنگیز، کجایی؟ ی توکه پا بیا گیم نت کارت دارم. یالله بدو." گوشی را قطع کرد و مشتی به دیوار کوبید. @salamfereshte
💫 دعای روز بیست و چهارم ماه مبارک رمضان 🌷 بسم الله الرحمن الرحیم 🔹️ اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ فِيهِ مَا يُرْضِيكَ وَ أَعُوذُ بِكَ مِمَّا يُؤْذِيكَ وَ أَسْأَلُكَ التَّوْفِيقَ فِيهِ لِأَنْ أُطِيعَكَ وَ لا أَعْصِيَكَ يَا جَوَادَ السَّائِلِينَ. 🔸️ خدایا! در این روز آنچه را که مورد پسند توست خواهانم و از آنچه ناخشنودت کند به تو پناه می‌برم و توفیق فرمانبرداری و ترک نافرمانی‌ات را می‌طلبم. ای برآورنده درخواست‌کنندگان. @salamfereshte
⛔️آرزوهای طولانی ممنوع 📌هر انسانی بر حسب شرایط زندگی اش آرزوهایی دارد وبرای رسیدن به آن ها تلاش می کند. 🍃آرزوها دو دسته هستند یا مثبت هستند و رحمت یا منفی و مذموم. 🌸آرزوی مثبت آرزویی است که انسان را رشد دهد و از یاد خدا وآخرت دور نسازد. مثلا کسی که می خواهد عالم بزرگی شود و به جامعه ودینش خدمت کندو برای رسیدن به هدفش خوب درس می خواند وتلاش می کند. 🚫اما آرزوهای منفی ومذموم:آرزوهایی که انسان بخاطر رسیدن به آن ها دست به هرکاری می زندوگاهی بخاطر رسیدن به آن حلال وحرام خدارا فراموش می کند. و در آخرباعث فراموشی او از خدا وآخرت می شود و حتی حاضر است برای رسیدن به خواسته اش گناه کند. 💥مثل کسی که به هر قیمتی می خواهد ثروتمند شود. یا انسانی که می خواهد به هرقیمتی به مقام برسد. خداوند انسان ها را از این آرزو نهی کرده است. 🍃خداوند درقرآن می فرماید:ذَرْهُمْ یَأْكُلُوا وَ یَتَمَتَّعُوا وَ یُلْهِهِمُ الْأَمَلُ فَسَوْفَ یَعْلَمُون؛(حجر/آیه3) 🍃اینها را به حال خود واگذار تا بخورند و از لذتهاى این زندگى ناپایدار بهره گیرند و آرزوها آنها را از این واقعیت بزرگ غافل سازد ولى بزودى خواهند فهمید. @salamfereshte