#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_پنجاه_و_پنج
🔹علی اصغر از اتاق بیرون دوید:"مادربزرگ مرده. هر چه صدایش میکنیم بلند نمیشود." زهرا به سرعت پله ها را دوتا یکی کرد و داخل اتاق شد. دستش را جلوی بینی مادر بزرگ گرفت. زینب بالای سر مادربزرگ نشسته بود و گریه میکرد. زهرا رو به علی اصغر که در آغوش سید بود کرد. لبخند زد و گفت:"حالشان خوب است. خواب هستند. " و اشاره به سمعکی که کنار بالشت افتاده بود کرد و گفت:"صدایتان را نشنیده اند" با این حال، به نرمی دستگاه فشار را روی بازوی مادربزرگ بست. فشارشان خوب بود. سید، علی اصغر و زینب را از اتاق بیرون برد. از پلاستیک ورقهای باطله، چند برگه برداشت و موشکهای کاغذی درست کرد و شروع کرد به پرتاب کردن سمت بچهها. علی اصغر موشکی را برداشت و به سمت بابا پرت کرد. زهرا از اتاق بیرون آمد. سید گفت:"مامان را موشک باران کنیم" و همهی موشکهای کاغذی را به سمت زهرا روانه کردند. زهرا موشکی را روی هوا گرفت. دو تای دیگر را از روی زمین برداشت و به هیجان گفت:"به من موشک پرتاب می کنید. حالا نشانتان میدهم" و به خنده، موشکها را یکی یکی به سمت بچه ها و سید فرستاد.
🔸سید نگاهی به ساعت انداخت. لباس پوشید. موقع بیرون رفتن از خانه به زهرا گفت:"اگر آقا چنگیز آمدند، با من تماس بگیر". پیشانی زهرا را بوسید و گفت:"به خاطر همه خوبی هایت، متشکرم. من را هم دعا کن بانو." سید به مسجد رفت. کارگرها کمی از دیوار را خراب کرده بودند. ورودی مسجد را حسابی خاک گرفته بود. دیواری که قرار بود پنجره روی آن نصب بشود، دیواری بود که قبلا منبر کنارش بود. به سمت منبر رفت. نگاهی به پایههایش کرد. چرخ نداشت. کمی تکانش داد. دید نمی تواند به تنهایی بلندش کند. یکی از کارگرها که نوبت کلنگ زنیاش نبود، حواسش به حرکات سید بود و گفت:"حاج آقا کمک نمیخواهید؟" سید به سمت کارگر رفت و به خوشرویی همیشگیاش گفت:"یک دست که صدا ندارد. میخواستم منبر را به آن طرف منتقل کنم. " کارگر که گویا سرکارگر هم بود رو به دو نفر دیگر کرد و جریان را گفت. کارگرها دست از کار کشیدند و چهارنفری، منبر را به سمت دیگر بردند. فرش نزدیک محل تخریب را جمع کردند و به جای قبلی منبر، منتقل کردند. حالا چند نفری بیشتر میتوانستند به دیوار کناری تکیه دهند.
🔹بچهها یکی یکی وارد شدند. همه اول نگاهی به کارگرها و گرد و خاک میکردند. بعد نگاهی به منبر که جایش عوض شده بود و بعد سید را میدیدند که ایستاده و دست راستش را برای مصافحه دراز کرده است. نفر چهارم هم همین سیر نگاه را داشت و باعث شد همه بخندند. نفر پنجم که صادق بود هم همین طور. باز همه خندیدند. سید جریان را توضیح میداد که نکند فکر کنند به او میخندند و کدورتی پیش بیاید. احمد و مهرداد که آمدند جلسه رسمی شد. سید بسم الله را گفت و از مهرداد خواست موضوع بحث قبلی را بگوید. بعد از دو جمله، مهرداد ساکت شد. سید تشکر کرد و از احمد خواست که خلاصهای از بحث جلسه قبل را بگوید.
🔸احمد، نمیدانست چه بگوید. سید گفت:"قیدوا العلم بالکتابه.. چیزهایی که یاد میگیریم خیلی زود فراموشمان میشوند اما همین که آن ها را بنویسیم، بیشتر یادمان میماند. اگر نوشته هایمان را مرور کنیم، بیشتر یادمان میماند. اگر نوشته هایمان را برای دیگران بازگو کنیم، هم بیشتر خواهیم فهمیدش، و هم دیرتر فراموشمان میشود. حالا نتیجه این حرف چه میشود؟" محمد که داشت دنبال چیزی در جیب پیراهنش میگشت گفت:"نتیجه اینکه حرفها را بنویسیم. اما ورق نداریم حاج آقا." سید، ورقهای سررسیدهای قدیمی را که خالی مانده بود از جیب کناری کیفش در آورد و به بچه ها داد. محمد تشکر کرد و با شرمندگی گفت:"خودکار هم نداریم" همه خندیدند. سید، سه چهار خودکار رنگیای که در کیفش داشت را به جمع داد. یکی از بچهها زیر لب گفت:"هر دفعه بیاییم از حاج آقا بگیریم دیگر." و باز همه خندیدند.
🔹سید پرسید:"خب اصلا چرا خوب است ما چیزی را یاد بگیریم؟" یکی از بچه ها گفت:"هر چیزی را که خوب نیست یاد بگیریم" مهرداد پرسید:"مثلا چه چیزی را نباید یاد بگیریم؟" همین طور بحث ادامه پیدا کرد. هر کس جملهای گفت. سید بحث را با سوال های بعدی جهت داد. وسط بحث، سکوت مطلقی بر جلسه حاکم شد. گوشها همه حساس شد. نگاهی به هم کردند و بعد سرها را به سمت کارگرها چرخاندند. کارگرها دست از کار کشیده بودند و با فاصله از جمع نشسته بودند و بحث را گوش میدادند. محمد، تازه فهمید آن سرتکان دادن سید وسط بحث و لبخندهای خاصش برای تعارف کارگرها به جلسهشان بود. بچه ها جا باز کردند تا کارگرها جلوتر بیایند و حلقه بحثشان یکدست شود. چیزی که روز اول، سید یادشان داده بود. یکی از کارگرها مدام به در نگاه میکرد و نگران آمدن آقای میرشکاری بود.
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_پنجاه_و_شش
🔹تلفن زنگ زد. سرکارگر از جمع فاصله گرفت و با تلفن حرف زد:"سلام آقای میرشکاری. بله. کمی از کار را انجام داده ایم. بله تا سه روز دیگر کار تمام است. نگران نباشید. خدانگهدار" خیال آقای میرشکاری از کارگرها که راحت شد با وکیل تماس گرفت: "سلام. میرشکاری هستم. متشکرم. دادخواست بنده آماده است؟ بله. سید جواد طباطبایی. بله همان سه مورد دیگر. برای زد و خورد شاهد هم دارم. نادر قاصدی. نام مجرم چنگیز بهرامی. بله. اگر زحمتتان نمی شود خودتان بقیه کارهایش را هم بکنید. بله روحانی هستند. مگر شهر ما دادگاه ویژه روحانیت ندارد که باید به.. درسته. مشکلی نیست. خدانگهدار" گوشی را قطع کرد و به حاج احمد گفت:"شما روحانیون هم دادگاه ویژه دارید. کمی کار پیچیده تر می شود." حاج احمد گفت:"چرا این کار را با او میکنی؟" میرشکاری گفت:"نشنیدی. به مجرم پناه داده. زد و خورد در ملا عام داشته. برای این محله خطرناک است. برای جامعه خطرناک است." حاج احمد که میدانست خود میرشکاری هم به این حرفها اعتقاد ندارد گفت:"پس چرا موقع کلاس قرآنش در مسجد، کارگر بردهای؟ گیرم خود سید آدم خطرناک، کلاس قرآن زنش را چرا به هم زدی؟ این چه طرز رفتاری است جدیدا از تو میبینم میرشکاری؟ از تو بعید است با این سن و سالت." میرشکاری که از شماتتهای حاج احمد کفری شده بود گفت:"سرم خلوت بود کار عقب مانده را انجام دادم. چه حرفها میزنی احمد"
🔸حاج احمد روی مبل داخل پذیرایی جابهجا شد و گفت:"برای من فیلم بازی نکن. بگو حسودیات شده. حسادت که شاخ و دم ندارد. همین طوری است. بگو بهت برخورده است یک جوان کاربلد آمده دل مردم را به دست میآورد. کاری که در این همه سال من نتوانستم انجام دهم. وقتی میگویند تهذیب و تقوا اگر نباشد، نفس آدم آیت الله میشود همین هاست دیگر فرهاد." میرشکاری از روی مبل برخاست. حاج احمد مچ دستش را محکم قاپید و نگهش داشت:"بهت بر نخورد فرهاد. من تو را خوب میشناسم. دست از این کارهایت بردار. آخر عاقبت ندارد." مچ دستش را شل کرد. میرشکاری بی حرف، از خانه حاج احمد خارج شد. همسر حاج احمد از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:"خوب کردی این حرفها را به او زدی. دلم برای این زن و شوهر میسوزد" حاج احمد عصا را از کنار مبل برداشت و گفت:"خدا به همه مان رحم کند. من هم دست کمی از او نداشتم اگر تو هی زیر گوشم نمیخواندی. از حرفهایت مطمئنی دیگر؟" همسر حاج احمد گفت:"مطمئن مطئمن. خودم آنجا بودم. کم مانده بود بزند زیر گوش زن سید." حاج احمد سر تکان داد و به اتاق رفت. همسر حاج احمد، صلوات شمار را برداشت و مشغول ادای نذری شده بود که از چند روز پیش شروع کرده بود. خدا را شکر کرد که احمد، حرفش را گوش کرده بود.
🔹بحث که تمام شد، سید به چنگیز پیام داد که جلسه یادت نرود. مردم برای نماز جماعت جمع میشدند. کارگرها وسایل و آجرهای شکسته را با فرغون به بیرون مسجد منتقل کردند. جارویی از حاج عباس گرفتند و تا میشد، آنجا را تمیز کردند. نماز جماعت ظهر برگذار شد. اکثر کاسبهای محل آمده بودند. مغازه های پشت مسجد همه تعطیل شده بود و مردم، در صف ایستاده بودند. سید، تحت الحنکش را روی شانه انداخته بود. سرش پایین بود و ذکر میگفت. اذان را داده بود و مشغول دعا کردن بین اذان و اقامه شد. چشمانش پر آب شد: "اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و راحتهم و سرورهم" دستانش را که بالا برده بود پایین آورد. سرش همان پایین افتاده بود. صدایش به الله اکبر بلند شد و اقامه را گفت. همه ایستادند و به سید اقتدا کردند. حاج عباس تکبیر گفت و به جز صدای کولرآبی، صدای دیگری نیامد. سید با صدایی لرزان حمد را بسیار آرام خواند. صدایش را به بسم الله، بلند کرد و سوره را خواند. صدایی به جز صدای کولر، به گوش صفهای عقبی نمیرسید.
🔸 حاج احمد، در میانه رکعت اول، به مسجد رسید. حاج عباس او را دید و خوشحال شد اما بروز نداد. حاج احمد گوشهای ایستاد و به نمازخواندن سید نگاه کرد. تکیه اش را روی عصای آلومینیومی انداخته بود. سید به رکوع رفت. دلش لرزید. این سید لاغر را میرشکاری میخواهد به دادگاه بکشاند. صدایی در گوش پیچید که:"فلفل نبین چه ریزه. گول هیکلش را نخور" نگاهی به هشت صف پر نماز جماعت پشت سرش انداخت. همه در سجده بودند و او همانجا گوشه دیوار ایستاده بود. ذکر سجده سید به سختی به گوشش رسید و مجدد دلش لرزید. یک حس قدیمی آشنا در وجودش شعله کشید. نفهمید چیست. نگاهی به دیوار خراب شده کرد. با خود گفت:"تا این پنجره آماده شود یک نگهبان شب اینجا باید بگذاریم". تکیهاش را از روی عصا برداشت و به آرامی از مسجد بیرون رفت. حاج عباس مکبری میکرد و نمی توانست حرکتی انجام دهد. حاج احمد رفت و نماز ظهر سید هم تمام شد.
@salamfereshte
💚 قلب تپنده💚 معجزه خدا
♥مهمترین عضو بدنم، همین قلبی است که صدای تپش هایش را در خلوت های شبانه، خوب می شنوم.
♥اگر قلب نباشد، حیاتی ندارم.
🔻امام صادق علیهالسلام فرمودند : هر چیزی قلبی دارد و قلب قرآن ، سوره یس است .
تشبیه به قلب میتواند این نکته را برساند که:
1⃣ مهم ترین و اساسی ترین مطالب در سوره یس است
2⃣ بدون آن ها، حیات ایمانی ام از بین می رود.
🔸سوره یس چه دارد؟
1.📍 سه اصل اساسی مهم دین :
.ابتدا نحوه مواجهه مردم را با انبیاء الهی بیان می کند 👈 به اصل اعتقادی نبوت می پردازد و بعد👈 به موضوع توحید و👈 سپس به موضوع معاد و دلایل اثبات آن توجه می کند .
2. 📍این سه اصل ، عصاره اصول عقاید دین است که حیات دینی انسان را تأمین میکند .
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_پنجاه_و_هفت
🔹حاج عباس میکروفون را دست سید داد و دنبال حاج احمد دوید. سید ادعیه مخصوص تعقیبات را خواند. هوا گرم بود و با شکافی که بین دیوار ایجاد شده بود، خنکای کولر به بیرون میرفت و مسجد خنک نمیشد. سید از تعقیبات و مستحبات کم کرد و نماز عصر را قامت بست. محمد، مکبری را به عهده گرفت تا حاج عباس بیاید. اما تا آخر نماز خبری از حاج عباس نشد. همکلاسیهای صادق همه جمع شده بودند. نماز که تمام شد همه حلقه زدند. سید به همراه دونوجوان، رحلها را چیدند و قرآن ها را روی رحل گذاشتند. برخی هایشان قرآن را باز کرده بودند و در همین فاصله کوتاه، مشغول تلاوت شدند. سید نشست. بسم اللهی آرام گفت. به حضرت رسول صلی الله علیه و آله توسل کرد و قرآن را باز کرد. همیشه نفر اول حاج عباس و بعد آقای مرتضوی تلاوت میکردند. حاج عباس نبود. آقای مرتضوی هم. سید، از محمد خواست قرآن را شروع کند. محمد شروع کرد. سید، با صدایی آرام همراهی کرد. محمد خیلی خوب و روان قرآن را خواند. نفر بعدی مهران بود. از بچههای گیم نت. چند روز بود به مسجد میآمد و در جزءخوانی شرکت داشت. آرام و سخت خواند اما بالاخره خواند. چند ایراد کوچک داشت که سید روی برگهای یادداشت کرد تا بعد آن اشکالات را در جلسه مطرح کند و روی آن تمرین بیشتری داشته باشند. چرخش جلسه را به افراد میانسال رساند و آن ها هم با صوت و لحن های متفاوت تلاوت کردند. سید از تک تک تلاوتکنندگان تشکر کرد. در وسط جلسه، نکاتی از دو سه آیه تلاوت شده گفت و به تلاوت ادامه دادند.
🔸نصف صفحه از جزء، سهم تلاوت سید شد. یک ساعتی بود دوزانو نشسته بود. کمر صاف. قرآن را روی دست گرفته بود و همراه با دیگران آرام میخواند. نوبت به او که رسید، قرآن را بالاتر آورد. انگار که دو دستش به دعا باز است و قرآن کریم را از بزرگی تحویل گرفته است. با همان کمر صاف و دو زانو، با لحنی حزین و شمرده شمرده شروع کرد: اعوذبالله من الشیطان الرجیم... در همان دقیقه اول، اشک از دیدگانش سرازیر شد. سید هیچکس را نمیدید. هیچ صدایی نمیشنید. او بود و صدای قرآن. او بود و صدای خدا که از جایگاه بهشتیان حرف میزد. او بود و تحذیر خدا که از جایگاه جهنمیان حرف میزد. تن و بدنش لرزشی خفیف به خود گرفت. آیات عذاب بود و سید را در خود مچاله کرده بود. صدایش میلرزید. صادق، محو سید شده بود و دیگر قرآن روی رحل را نگاه نکرد. با خود گفت:"او چه میخواند که اینگونه اشک میریزد." صدای گریه زنانهای از قسمت خواهران به گوش رسید. پسرها متعجبانه به یکدیگر نگاه کردند که یعنی کیست. جزء تمام شد. تلاوت سید پنج دقیقه بیشتر طول نکشید اما همه چشم ها را گریان کرد. دعای ختم قرآن را خواند و صلوات گرفت. قرآن را بست. روی دست گرفت و رو به جمع که برخی در حال پاک کردن اشکهایشان بودند گفت:"قبول باشد الهی. تلاوت های زیبایی داشتید. بسیار زیبا. از حضورتان تشکر میکنم." و تک تک از همه قاریان تشکر کرد و گفت:" اگر سوالی دارید بفرمایید.. "سوالی مطرح نشد. سید مجدد از جمع صلوات گرفت. رحل جلوی رویش را تا کرد. مردم بلند شدند. برخی قرآن و رحل ها را سر جایش گذاشتند و برخی هم از مسجد خارج شدند. سید برخاست. قرآن ها را جمع کرد و رحلهای تا نشده را تا زد و هر کدام را سرجایش گذاشت.
🔹صادق گوشه ای ایستاده بود و سید را نگاه میکرد. هنوز بغض گلویش را گرفته بود. سید روی شانهاش زد که:"چه شده مرد؟ الان جلسه داریم ها.. بیا برویم وضویی تازه کنیم." دست صادق را به نرمی گرفت. پر مهر کنارش قدم برداشت و به وضوخانه رفتند. کارگرها مشغول کار شده بودند و صدای کلنگ زنیشان سکوت بعد از ظهر محله را شکست. آستین های قبا و پیراهن را تا زد. تا بالاتر از آرنج ها. کمی شیر را باز کرد و مشتی آب گرفت. نگاهش به زلالی آب که رسید خدا را شکر کرد: خدایا از اینکه آب را چنین زلال و طاهر برایمان آفریده ای تو را شکر می کنیم. الحمدلله الذی جعل الماء طهورا و لم یجعله نجسا.. هم به فارسی دعا را گفت و هم عربی. صادق هم آستین هایش را بالا داد. آب را باز کرد. مشتی آب گرفت و در دل، همین تشکر را از خدا کرد. سید، دستانش را به آن مشت، شست. مشتی دیگر گرفت و به صورت ریخت و هم زمان با دست دیگرش شیر آب را بست. به فارسی دعای وضو را گفت تا صادق هم متوجه بشود. صادق هم همان طور وضو گرفت. سید لبخندی به او زد و گفت:"قبول باشد آقا صادق عزیز.. حالت بهتر است الحمدلله." صادق که احساس نشاط و شادابی و آرامش خاصی وجودش را گرفته بود گفت:"بله. خوبم. خیلی. ممنونم" و از وضوخانه بیرون رفتند.
@salamfereshte
🌟زندگی
🌺میتپد. قلبمان را میگویم. همان که به تپشهایش زنده ایم.
🌸قلب جسممان دست خداست و او چه زیبا هر لحظه، تپش و حیات را میدهد که اگر لحظه ای قطع شود، عمرمان به سر آمده است.
🔹اما باید بدانیم قلب روحمان دست خودمان است. دست منی که غافل میشوم. فراموشم میشود. تنبلی میکنم و تمرد گاهی.
❤️انگار که روحمان را زنده می کنیم با شوکهای شب قدر با توبه و ارتباط با خدا و دوباره به کما میفرستیمش. مجدد کتابی میخوانیم ومعرفتمان به خدا زیادتر میشود و شوک دیگری به قلب روحمان میدهیم و مجدد، به کما میفرستیمش.
🌹از قرآن یاد بگیریم که حیات قلب مان به چیست. آن ها را روزانه در دستور کار تغذیه روحمان قرار دهیم. یادت که هست سوره یس را چرا قلب قرآن نامیده اند. اگر نه اینجا را بخوان:
https://eitaa.com/salamfereshte/422
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_پنجاه_و_هشت
🔹تقریبا همه بچه ها جمع شده بودند. سید نگاهش به شکاف روی دیوار بود که با هر کلنگ بزرگتر میشد. کارگرها وسایلشان را گوشه ای جمع کردند. خاک و آجرهای شکسته را بیرون از مسجد بردند و خداحافظی کردند. به ساعتش نگاه کرد. چند دقیقه تا شروع جلسه وقت داشت. نزدیک گوش صادق گفت:"می روم چیزی بخرم. اگر دیر کردم راس ساعت شروع کنید و طرحی که کشیدهای را کامل توضیح بده تا من بیایم." صادق چشمی گفت و کنار بچهها رفت. سید، عبایش را بالا گرفت و به نرمی دوید. چند قدمی نرفته بود که چنگیز را دید وارد مسجد شد. همان طور که از روی لبه درب آهنی مسجد میپرید، گفت:"زود برمیگردم ان شاالله. جلسه را شروع ..." و از چنگیز دور شد. چون عمامه بر سر داشت نمی توانست سریعتر بدود. با یک دست عمامه را گرفت و با دست دیگر، قبا و عبایش را جمع کرد و بالا گرفت که احیانا زیر پا نرود. به سر خیابان رسید. کمی فکر کرد. به سمت چپ رفت. شیب خیابان به همان سمت بود و سرعتش زیادتر شد. به مغازه ابزارفروشی رسید. مغازه دار در حال بردن تورهای رنگی به داخل مغازهاش بود.
🔸سید نفسی تازه کرد و با صدایی که به تپشهای قلب سید، کم و زیاد میشد گفت:"سلام علیکم پدرجان. از این نایلونها یک متر میخواستم. و یک چسب اگر امکان دارد." مغازه دار گفت:"تعطیل کرده ام حاج آقا." سید گفت:"بله متوجهام. اگر زحمتتان نمیشود. نیازمبرم دارم. لطف میکنید." مغازه دار که لبخند و روی خوش سید را دید، دست از انتقال وسایل کشید و یک متر نایلون برای او برید. سید، پول را حساب کرد. نایلون را گوشهای گذاشت و در جمع کردن وسایل، به مغازه دار کمک کرد:"نیازی نیست حاج آقا. خودم انجام میدهم." سید با خوشرویی گفت:"اختیار دارید. من به شما مدیون هستم. کارم را راه انداختید. خدا خیرتان بدهد. این کمک مختصر که چیزی نیست." وسایل جابهجا شد. مغازه دار کرکره را پایین کشید.
🔹سید نایلون را زیر بغل زد و با همان دست، عبا و قبایش را گرفت. چسب را در مچ دستی که عمامه را با آن گرفته بود انداخت و دوید. خیابان نسبتا خلوت بود. عرق از سر و روی سید راه افتاده بود. این بار سربالایی بود و سرعت سید هم بیشتر. یک دقیقه از شروع جلسه گذشته بود. به میدان رسید. سرعت را کم کرد و داخل مسجد شد. دو دقیقه از جلسه گذشته بود. صادق در حال توضیح طرحش بود. همان طور که به جلسه گوش داد، نایلون را باز کرد. سرچسب را پیدا کرد و کشید. ده سانتی برید. نایلون را روی شکاف دیوار گذاشت و گوشهاش را چسب زد. چنگیز جلو آمد و سر نایلون را گرفت. نگاه قدرشناسانه سید، دل چنگیز را شاد کرد. در عرض یک دقیقه، شکاف دیوار بسته شد. سید به همراه چنگیز به جلسه پیوستند.
🔸بچهها رو به کولر نشسته بودند. سید به تک تکشان دست داد. کنار صادق نشست. بلند و با تواضع از همه عذرخواهی کرد که دیر به جلسه رسید. از صادق جداگانه معذرت خواهی کرد که صحبتش به خاطر ورود او نیمه تمام ماند و حلالیت خواست. صادق از این همه احترام کردن های سید به وجد آمده بود. نمیدانست در جواب چه باید بدهد. سید او را از سکوت در آورد و گفت:"خب آقا صادق گُلِ طراح ما، ادامه بده که حسابی سر کیف آمدم از طرح زیبا و پرمغزت." لب صادق به لبخند حسابی باز شده بود. ادامه طرحی که کامل کرده بود را توضیح داد. وسط صحبت هایش سید به به و چه چه میکرد و نکات علمی و زیباشناختی طرح صادق را میگفت که دید بچهها نسبت به این طراحی، باز و کامل باشد. چنگیز از شور و شوق صادق، خوشش آمده بود. به یونولیتهایی که قرار بود این طرح روی آن پیاده شود فکر کرد. محمد و سعید گزارش محتوایی که قرار بود آماده کنند را دادند. سید تاکید کرد منبع این محتواها حتما نوشته شود که بی سند و منبع مطلبی گفته نشود.
🔹پرهام پرسید: "چطور است مسابقه کتابخوانی هم بگذاریم و روز جشن جایزه بدهیم؟" مهرداد گفت:"آخر مگر خودت کتاب میخوانی که مسابقه کتابخوانی میخواهی راه بیاندازی؟" پرهام گفت:"خب مسابقه فوتبال و بوکس کامپیوتری که نمیشود در مسجد گذاشت. می ماند کتابخوانی دیگر" بچهها موافق بودند. سید بعد از اعلام نظر همه گفت:"مسابقه فوتبال هم خوب است. مسابقه کتابخوانی هم که عالی است. چه کتابی باشد حالا؟" محمد گفت:"از آن جایی که همه ما اهل کتاب و کتابخوانی هستیم بهتر است خودتان اسم کتابی را بگویید که ما نخوانده باشیم" همه زدند زیر خنده. مهرداد گفت:"نه خداییش تا حالا چندتا کتاب غیر از کتاب درسی خواندهای محمد؟" خنده روی صورت محمد ماسید. با صدایی آرامتر از جمله قبل گفت:"شاید کلا پنج تا"پرهام گفت:"من را بگو که فقط دخترک کبریت فروش را خواندهام. آن هم برای برادر کوچک ترم که بگیرد بخوابد" و خندید. با خندهی او، همه خندیدند.
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_پنجاه_و_نه
🔹سید طبق نظر بچهها چیزهایی را روی برگههای کوچیک نوشت و دست هر کس، کاغذش را داد. حاج عباس نیامده بود و سید نگران شد. بچهها خداحافظی کرده و رفتند. سید به چنگیز گفت:"مسجد را نمیتوانم ترک کنم. این دریچه امنیت مسجد را بر هم زده. از حاج عباس هم که خبری نیست." چنگیز گفت:" من اینجا مراقب مسجد هستم شما به منزل بروید." سید گفت: "چند دقیقه بروم خانه و برمیگردم. خدا خیرت بدهد." چون صدایی از قسمت خواهران آمده بود یاالله گفت و پشت پرده رفت. کسی نبود. در مسجد را بست. کمی میوه خرید و به خانه رفت. زهرا از دیدن میوهها خوشحال شد. تشکر کرد و پرسید:"پولی دستت آمده؟" سید گفت:" خدای بزرگ روزی رسان است. نگران نباش." چسب پنج سانتی را روی میز گذاشت و برای تجدید وضو به حیاط رفت. موقع برگشت، زهرا را دید که در حال بریدن بخشی از چسب است. سریع چسب را از زهرا گرفت و گفت:"این مال مسجد است زهرا جانم. چسب لازم داری الان میروم میخرم."
🔸زهرا از شتاب سید جا خورد. دستش روی هوا خشک شد و هاج و واج سید را نگاه کرد. گفت:"چطور است که برای مسجد خرید میکنی و به ما که میرسد..." بقیه حرفش را خورد. احساس کرد بیانصافی است. در چهره سید ردپایی از خشونت و دعوا نبود. برای همین ادامه داد:"گاهی خیلی اذیت و خسته میشوم از این: فقط به قدر خیلی ضرورت مصرف کردن. تحت فشارم. هر چیزی را نباید برای بچهها بخرم. خیلی چیزهای لازم را فاکتور میگیرم و نمیگویم بخری و خودم.. " سید، دستان مردانهاش را با مهربانی روی موهای بلند زهرا کشید. نوازشش را به گونههای همسرش رساند. انگشتش را روی دو دهانش گذاشت و گفت:"میدانم زهرا. نکند با گفتن، اجرت را کم کنی. شرمندهتک تک سختیهایی که میکشی هستم. میدانی که حساب خرید خانه جداست. آن حساب، ده میلیونی پول داخلش هست اما برای ما نیست. این چند تومان خرج چسب و نایلون هم فعلا از آن پول برداشتم." زهرا گفت:"قصد گله نداشتم"
🔹سید همان طور آرام ادامه داد:" حساب ما دست خداست. هر وقت صلاح بداند میرساند. هر وقت صلاح نداند و رشدمان در این غصه خوردن ها و فشار تحمل کردن ها و صبوری هایمان باشد، نمیرساند. خیلی ها همین را هم ندارند. مگر نه زهرا جانم؟" زهرا که به تک تک حرفهای سید باور داشت گفت:"میدانم. اما وقتی میبینم برای دیگران داری و برای ما.." سید نگذاشت زهرا جملهاش را تمام کند و گفت:"هیچکدام دارایی من نیست. هم برای دیگران هم شما. شما تاج سر من هستید. " دستانش را بالا آورد و به حالت دکلمه و رویایی گفت:"به من باشد دلم میخواهد خانهای راحت و غذایی خوب و میوههایی عالی، تخت هایی که زیرش نهر آب روان باشد برایت بگذارم. شما رویش بنشینی و من هر کاری داشتی انجام دهم." زهرا که از حالت و توصیفات سید خندهاش گرفته بود گفت:"بهشت را میگویی دیگر؟" و خندید.
🔸با خنده نیمه بلند زهرا، بچهها از اتاق مادربزرگ بیرون آمدند و ذوق و شوق شان را از دیدن بابا نشان دادند. سید زینب را بوسید و گفت:"به به. چه خوشگل موهایت را بسته ای" علی اصغر را بغل کرد. بوسید و گفت:"ماشاالله حسابی مرد شدهای" از زینب پرسید:"حال مادربزرگ چطور است؟" علی اصغر گفت:"خوب است. مادربزرگ قصه میگفت." علی اصغر را روی زمین گذاشت و با هیجان گفت:"بدو برو ادامه قصه را گوش بده و بیا برای من تعریف کن" چشمکی به زینب زد و بچهها را با چشم و ابرو روانه اتاق کرد. زهرا در اتاق را بست. خودش را به سید که پشت میز، رو به قبله نشسته بود رساند. سید گفت:"خیلی خوش سلیقهای زهرا جانم. اینجا بهترین مکان برای میز بود. فدای این سلیقه عالیات" و بوسهای بر دست زهرا زد. زهرا سر خم شده سید را بوسید و گفت:"همه رنجهای دنیا با این خوش اخلاقی شما برایم آسان میشود."
🔹 سید گفت:" من ختم استغفار برداشتهام. خدا وسعت خواهد داد. نشانهاش را هم در این چند روز دیدی. شما هم اگر دوست داشتی برای فرج مولایمان ختم را بردار" زهرا پرسید:"همان استغفار خودمان؟" سید گفت: "سی هزار بار، ذکر استغفرالله و اتوب الیه" زهرا گفت:"سی هزار بار را از کجا آوردی جواد؟ عدد زیادی است" سید از زهرا اجازه گرفت. گوشیاش را برداشت. کتاب مستدرک الوسایل را از کتابخانه آورد. جلد دوازده را باز کرد و صفحات را تند تند ورق زد. تا رسید به حدود یک صد و چهارده. گوشی را روبروی زهرا گرفت و گفت:"وقتی عالِمه در خانه داشته باشی چقدر کار راحت است. خدمت شما عالمهی عزیزم." زهرا روایت را خواند. از برق چشمانش معلوم بود از متن روایت حسابی کیف کرده است. رو به سید گفت:"چقدر هم مجرب است. راوی این نکته را هم نوشته"سید تبسمی کرد و گفت:"بله. ذکر عجیب و جالبی است." از روی صندلی برخاست. سر زهرا را بوسید و گفت:"من دیگر باید بروم سر پُست. تا افطار برمیگردم ان شاالله."
@salamfereshte
#هدیه ی #بالا برنده
🌸پیراهنی دستش میدهم و میگویم این #هدیه برای شماست. نگاهم می کند که: #هدیه از طرف چه کسی است؟
دقت کن. اول میخواهد بشناسد که چه کسی به او داده. و این هدیهای که به او داده شد، باعث شد برود دنبال این #شناخت.
👈#نعمت های خدا هم همین طور است. وقتی به #نعمت های #خداوند #توجه کنی، به #خدا #شناخت پیدا میکنی. این یک #نکته را خوب دقت کن و نگه دار.
🌸بعد که می گویم فلانی این #هدیه را داده. گل از گلش میشکفد و تشکر میکند. گوشی را برمیدارد تا از خود او هم #تشکر کند.
👈بعد از اینکه #شناخت، طبق فطرتش، به #سپاسگذاری برمیخیزد و میخواهد حق #شکر را کاملا ادا کند. این نکته دوم را هم نگه دار.
✍️حالا به هم #وصل کن. #نعمت های #خداوند، راهنمای ما در #شناخت #پروردگار و هم انگیزه ما در #راه #عبودیت هستند.
یک بار دیگر بخوان.
📌حالا بیاندیش، خدای مهربانی که در بسم الله رحمت عام و خاصش را به تو #معرفی کرد، به تو این همه #نعمت داده. چه #نعمت هایی؟ ریز به ریز #فکر کن. #خدا را بیشتر خواهی شناخت. هر چه ریزتر و بیشتر #فکر کنی، هم #شناخت بالاتری پیدا خواهی کرد، هم حس #شکرگذاری ات افزون می شود. و تو را می کشاند به ورطه #عبودیت. #بندگی. #عبادت. #طاعت.
✅تمرین کنیم؟ هر #روز، ده نعمتی که #خدا به ما داده را بنویسیم. بعد در #خود #نگاه کن ببین، #شکرگذارش نمی شوی؟ می توانست ندهدها. اما داد. به #مهربانی اش ، به تو داد.
#اخلاقی
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_شصت
🔹چنگیز روی لبه فرش تا شدهی نزدیک شکاف دیوار مسجد دراز کشیده بود و از شکاف، ابرها را میپایید. به چه فکر میکرد خدا میداند اما هر چه بود، چهرهاش را گرفته و غمگین کرده بود. سید در زد. چنگیز در را باز کرد و گفت:"بیشتر میماندید. من که کاری ندارم، بودم دیگه" سید گفت:"سلام آقاچنگیز گل، بنده خوب خدا. چه خبرا؟ خوب با خدا خلوت کردهایها. ممنونم از لطفت. بچهها بیرون فوتبال بازی میکنند. میآیی برویم بازی؟"چنگیز با تعجب از حرف سید گفت:"نمیدانم. فوتبال؟" سید گفت:"بله دیگه. من که رفتم." چنگیز خسته و تشنه بود. از صبح پیاده این طرف و آن طرف رفته بود و فقط دلش میخواست زیر باد کولر دراز بکشد. کولر مسجد هم که خاموش بود و جرأت نکرد روشنش کند. از همان شکاف دیوار سید را دید که عبایش را در آورد و روی شاخه درخت خشکیدهای آویزان کرد. نزدیک بچهها شد. بچهها دست از بازی کشیدند. دور سید جمع شدند و بعد از چند ثانیه همه با هم فریاد کشیدند و اطراف زمین پخش شدند. زمینی که قرار بود روزی پارک بشود و همان طور خاکی، مانده بود و بچهها، خلوتش کرده بودند تا بتوانند فوتبال، بازی کنند.
🔸توپ را به سید دادند. سید پایین قبا را با یک دست بالا گرفت و توپ را کمی غلتاند. یکی دو قدم جلو رفت. هیچکدام از بچهها برای گرفتن توپ نیامدند. هر کس هر جا بود ایستاده بود و روحانی مسجد را که با عمامه مشغول فوتبال بازی کردن با آنها بود نگاه میکرد. سید دید همه ماتشان برده. توپ را پاس داد و گفت:"پاس دادم برو گل بزن پسر خوب" مجدد همه به جنب و جوش افتادند. چنگیز از خندههای شاد بچهها به خنده افتاده بود. حواسش نبود نیم ساعتی است در حال تماشای بازی بچهها با سید است. سید یک نیمه در یک تیم و نیمه دیگر، در تیم دیگر بازی کرد. بازی مساوی بود. توپ که زیر پای سید میافتد دریبل میزد. دور خودش چرخی میزد که از دست بچهها فرار کند و سریع پاس میداد و کمی همین طور می دوید و برمیگشت سرجای قبلی. صورت بچهها قرمز شده بود. سید آنها را جمع کرد و چیزی گفت. همه به سمت مسجد دویدند. چنگیز در را باز کرد اما کسی داخل مسجد نشد. درعوض، همه به سمت وضوخانه رفتند و سر و صورتشان را شستند. بعد از چند دقیقه مجدد بچه ها مشغول بازی شدند و سید که وضو تازه کرده بود، عبایش را از شاخه درخت برداشت و داخل شد:"نیامدی آقا چنگیز. جایت خالی بود." چنگیز گفت:"خیلی حال نداشتم. شما چه جونی دارید در این گرما با زبان روزه" سید گفت:"به این چیزهایش که فکر نمیکنم. بخواهم فکر کنم منم بدم نمیآید این چند ساعت مانده به افطار را لم بدهم و بخوابم. بهش فکر نکن. خیلی مهم نیستند تشنگی و گرما"چنگیز متعجب تر از قبل، سید را نگاه کرد.
🔹سید کنار چنگیز نشست. قبا را در آورد. نیم تایی زد و کنارش روی زمین گذاشت. عبا و بعد هم عمامه را روی آن گذاشت. چنگیز نشسته بود و سید را نگاه میکرد. تسبیح تربت را از جیب پیراهن در آورد و تعارف چنگیز کرد:"بسم الله" چنگیز گفت:"ممنونم. شما بفرمایید." سید تبسمی کرد. زیر لب چیزی گفت و به آرامی تسبیح را در دستش چرخاند:"خب آقا چنگیز، خیلی سرحال نیستی. به خاطر روزه است یا چیز دیگر؟" چنگیز که فکر کرد سید میخواهد ذکر بگوید از سوال سید جا خورد. پاهایش را جمعتر کرد و چهارزانو نشست:"نمیدانم. شاید برای همان روزه باشد" و نگاهش را از سید گرفت. سید گفت:"نگران خانه نباش. ان شاالله درست میشود. با آقای مرتضوی صحبتهایی داشتیم." چنگیز گفت:"نه نگران خانه نیستم. من عادت به خانه به دوشی دارم. مادربزرگ را هم تا چند روز دیگر می برم منزل خواهرم" سید گفت:"به به. به سلامتی پس تنها نیستی. مادربزرگ روی سر ما جای دارند. نکند احساس سختی از این بابت بکنی." چنگیز گفت:"نه. شما و خانوادهتان خیلی خوب برخورد میکنید. من و عزیز احساس راحتی و آرامش داریم. تشکر" سید همان طور که به نرمی، تسبیح را بین انگشتانش میچرخاند پرسید:"خب پس مشکل چیست که این قدر دمغ هستی؟"
🔸چنگیز گفت:"نگران شما هستم" عضلات پیشانی سید به بالا کشیده شد و پرسید:"من؟ " چنگیز سرش را به علامت تایید پایین آورد. تبسم سید تبدیل به خنده شد و گفت:"نگران من نباش. بادمجان بم آفت ندارد. از این افت و خیزها در دنیا زیاد است. ما خدا داریم ها صاحب داریم ها. بی صاحب که نیستیم. غصه هیچ چیز را نخور. ارزش درگیر شدن فکری هم ندارد چه برسد به غصه. ان الله یدافع عن الذین آمنوا. این آیه را حتما خواندهای. وظیفه ما فقط آن آمنوا است. سعیمان را بکنیم که مومن واقعی باشیم تا مشمول این آیه قرار بگیریم. بقیه چیزها با خداست." دست روی شانه چنگیز زد و گفت:"حالا چرا نشستهای، دراز بکش باصفا. هنوز دوساعتی تا افطار مانده"
@salamfereshte
🔹امام على عليه السلام :
🍃برخوردارى فريفته شدگان به دنيا، تو را نفريبد؛ زيرا آن برخوردارى سايه اى گذراست
📚غرر الحكم، حدیث 10406
@salamfereshte
#حديث
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_شصت_و_یک
🔹سید با چند جا تماس گرفت. برای اینکه چنگیز بتواند استراحت کند به انتهای مسجد رفته بود و آرام صحبت میکرد. دنبال کاری برای چنگیز بود. وسط تلفن زدنهایش، گوشی زنگ خورد. آقای مرتضوی بود:"سلام علیکم حاج آقا. چقدر اشغال هستی" سید عذرخواهی کرد و گفت:"با چند جا تماس گرفتم برای آقاچنگیز. شما توانستید کاری کنید؟" آقای مرتضوی گفت:"یک کار هست برای زندانیان. یک مورد هم نگهبانی از یک مجتمع است که گفتند باید با او مصاحبه کنند." سید گفت:"خیلی خوب است. کار زندان چیست؟" آقای مرتضوی گفت:"من به زندان رفت و آمد دارم و گاهی برای کمک به زندانیان، با رئیس زندان جلسه دارم. چند روز پیش هم آنجا بودم. کار نگهبانی را نمی دانم به او بدهند یا نه ولی در تاسیسات نیاز به نیرو دارند که فکر کنم چنگیز از عهدهاش بر بیاید." سید گفت:"خیلی عالی. خدا خیرتان بدهد." آقای مرتضوی گفت:"الان چنگیز کجاست؟ فرصت دارد با هم برویم این دو کار را ببیند؟" سید گفت:"همین جا هستند. اجازه بدهید بپرسم" و به سمت چنگیز رفت. با صدایی آرام گفت:"آقا چنگیز بیداری؟ آقای مرتضوی هستند مثل اینکه به کمک شما نیاز دارند. چه بگویم؟" چنگیز نشست. چشمانش را مالید و گفت:"باشه" سید به آقای مرتضوی گفت:"بله ایشان میتوانند.. بله.... خدمتشان میگویم. یاعلی. خدانگهدار"
🔸چنگیز تکیهاش را روی دستش داد. حال نشستن نداشت. سید پشت چنگیز نشست. او را محکم گرفت که از جا تکان نخورد. همان طور که کتف و سرشانه و پشتش را ماساژ میداد گفت:"درخواست نیرو از آقای مرتضوی داشتهاند. یکی نگهبانی مجمتع است و یکی هم کار در قسمت تاسیسات زندان. آقای مرتضوی میخواستند اگر فرصت داری با ایشان بروی و ببینی کدام یک را دوست داری و میپسندی یا نه. نظرت چیست؟" چنگیز که چشمانش کمی بازتر شده بود و از ماساژ سید خجالت میکشید گفت:"خوب است. هر دو کار خوب است. من که خودم نتوانستم کاری پیدا کنم. دست شما درد نکند حاج آقا. اینطور که من خیلی خجالت میکشم" سید خندید و گفت:"خب نکِش. پاره میشودها" چنگیز از مزاح سید خندهاش گرفت و گفت:"یک ماساژ طلبتان. این طوری کمتر وجدان درد خواهم داشت" سید گفت:"باشد. یک بار هم ما خودمان را به دستان خواهیم سپرد. فعلا که شما زیر دستان ما هستی." و چنگیز را که دوزانو نشسته بود آرام به جلو هل داد و دستانش را از جلو کشیده کرد و پشتش را به سمت نوک دستانش ماساژ داد. چنگیز کشش خوبی در پشت و کمرش احساس کرد و خستگی پیاده رویهای چند ساعته، از تنش بیرون رفت. سر حال نشست و گفت:"چقدر خوب بود. متشکرم" سید خندید و گفت:"هر وقت دلت خواست، در خدمتم." صدای تک بوقهایی، سید را از جا بلند کرد. گوشی سید زنگ خورد. سید رو به چنگیز گفت:"آقای مرتضوی هستند. رسیدهاند. برو به سلامت" و گوشی را جواب داد.
🔹آقای مرتضوی، خاک و فرغون داخل حیاط را که دید از ماشین پیاده شد. از سید پرسید جریان چیست. سید اشارهای به دیوار کناری مسجد انداخت و گفت:"گویا قرار است پنجره ای در آن سوی دیوار زده شود" آقای مرتضوی به زاویه دیگر مسجد رفت. شکاف دیوار و پلاستیک زده شده روی آن را دید و گفت:"این که امنیت ندارد. چه کسی ..." و بعد انگار که چیزی یادش افتاده باشد گفت:"پس شما برای همین مسجد هستید؟" سید گفت:"بله. مشکلی نیست. شما بروید من اینجا هستم." آقای مرتضوی به چنگیز اشاره کرد که سوار ماشین شود. رو به سید گفت:"خدا خیرت بدهد. برای شب یک نگهبان میگذارم" و رفت. سید از شلنگ گوشه حیاط، وضو گرفت. شلنگ را پای درخت مسجد گذاشت تا سیراب شود. همان جا زیر سایه درخت نشست و مشغول نماز شد تا چاله کنار درخت، پر آب شود.
🔸حاج عباس هنوز نیامده بود. کتری زردرنگ بزرگ را پر آب کرد و روی شعله گاز گذاشت. درکتری کوچکتر، چهار قاشق سرخالی چای ریخت و منتظر شد تا آب، جوش بیاید. تا به حال نشده بود که حاج عباس دیر کند اما از ظهر که رفته بود هنوز نیامده بود. از گوشه آشپزخانه، چهارپایه پلاستیکی زرشکی رنگ را برداشت و دم در آشپزخانه نشست تا نسبت به در ورودی مسجد، دید کافی داشته باشد. قرآن جیبیاش را روی دست گرفت و مشغول خواندن شد. آنقدر این صفحات را خوانده بود که احساس میکرد تک تک عبارات قرآن با او حرف میزنند. ایستاد. به آسمان نگاه کرد. خدا را به خاطر نزول قرآن حمد گفت. همان طور ایستاده تلاوتش را ادامه داد. همه وجودش آیات قرآن و مفاهیم قرآن شده بود. لحن صدایش را از آن شوق و شعف شروع تلاوت آیات، به لحنی حزین بدل کرد و ادامه داد:" وَإِذَا جَاءَتْهُمْ آيةٌ قَالُوا لَنْ نُؤْمِنَ حَتَّى نُؤْتَى مِثْلَ مَا أُوتِي رُسُلُ اللَّهِ، اللَّهُ أَعْلَمُ حَيثُ يجْعَلُ رِسَالَتَهُ ..." با خود فکر کرد:" نکند روزی، من هم بگویم ایمان نمی آورم تا فلان و بهمان شود! نکند الان بهانه آورم که امامم نیست و کاری نکنم؟" از این فکر اشک در چشمانش جمع شد.
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_شصت_و_دو
🔹چای حاضر بود. تا اذان، نیم ساعت فرصت بود. سید، زیر کتری را کم کرد. استکان ها را مرتب در سینی چید. قندان را پر از قند کرد و از اشپزخانه بیرون رفت. حاج عباس هنوز نیامده بود. برایش صدقهای در صندوق صدقات جلوی درب مسجد انداخت. در بزرگ مسجد را باز گذاشت و داخل مسجد شد. گوشهای نشست. کتابی را از کیف همراهش در آورد و به خواندن مشغول شد:"- رضا میگفت دیگه تو زن گرفتی، درست نیست از وقت زنت بزنی بیایی پیش ما." با این جمله، دلش برای زهرا پر کشید. به خواندن ادامه داد:"چند وقتی بود ازش خبر نداشتم. حالا زنک زده میگه مامان گفته حتما ناهار دعوتشون کن بیان پیشمون. مادرش خیلی خوب و مهربونه. ی جورایی حق مادری به گردنم داره. مثل مامانم دوسش دارم. به مترو که رسیدند، قبل از اینکه روح الله از زینب جدا شود و به سمت مردانه برود گفت: خلاصه بهت بگم دیگه مامان رضا، سجاده اش تو آشپزخونه اش پهنه. سوار قطار که شدند، زینب به فکر فرو رفت. منظورش را نفهمیده بود." نگاهی به ساعت انداخت. کتاب "دلتنگ نباش" را بست. داخل کیف گذاشت و برای تجدید وضو به وضوخانه رفت.
🔸کفشهایش را در آورد. به دیوار تکیه داد و همان طور ایستاده، جوراب تمیزی پوشید. عبا را روی شانه، مرتب کرد. آمد داخل بشود که چند نفر همزمان وارد حیاط مسجد شدند. ایستاد تا آن ها هم برسند. با خوشرویی سلام کرد و دست داد. حال و احوال کرد و بفرما زد. آقایی که بین جمع، میانسال تر بود گفت:"اختیار دارید. شما سید اولاد پیغمبر هستید. شما بفرمایید." سید تشکر کرد. مجدد تعارف کرد و گفت:"احترامی که به خاطر پیامبر بر من گذاشتید از لطف شماست. خدا خیرتان بدهد و بهترین ها را روزیتان کند. اما شما بزرگتر هستید و من به خودم اجازه نمی دهم که جلوتر از شما وارد بشوم. خواهش می کنم بفرمایید. "نیم قدمی، عقب رفت. دستش را پشت آقایان گرفت و گفت: "خواهش می کنم منت بگذارید و بفرمایید." صدای ربنا از گوشی یکی از آقایان بلند شد. وقت کم بود. مرد میانسال تشکر کرد و وارد شد. بقیه هم به دنبال او و سید هم پشت سرشان وارد شد و پشت بلندگو رفت.
🔹 حاج عباس هنوز نیامده بود. نگاه سید به در مسجد ماند تا صدای اذان از رادیو گوشه مسجد پخش شد. رو به قبله ایستاد. بسم الله گفت و با لحنی محکم و به سبک اذان مسجد النبی، اذان را گفت: الله اکبر الله اکبر... لحن، همان لحن بود اما مدی که به حروف میداد، همان کشش مجاز بود و از حد نمیگذارند. اذان تمام شد. بلندگو را روی زمین گذاشت. با خود گفت: "افراد مومن و با تقوایی در این جمع هستند. من چطور برای آنان امامت کنم." چهرهاش متفکر بود. رو به مرد میانسالی که با او وارد مسجد شده و از جمع، بزرگتر بود کرد. دستش را به سمت سجاده امام جماعت نشانه رفت و دهان باز کرد:"حاج آقا شما بفر.." اما او، دست سید را خواند و گفت:"حاج آقا بفرمایید"و با صدایی بلند گفت: "قد قامت الصلوه.. قد قامت الصلوه" از میکروفون تا سجاده، چند قدمی فاصله بود. سید، متواضعانه به سمت سجاده حرکت کرد. اقامه را بین راه گفت که مردم خیلی سرپا نیاستند. روی سجاده جای گرفت. با خدا مناجات کرد:"خدایا، به واسطه نماز اول وقت مولایمان، صاحب الامر، و نماز این بندگان خوبت، نماز مرا هم بپذیر."ا شک از دیدگانش سرازیر شد. شانههایش لرزید. استغفار کرد و تکبیر گفت.
🔸چنگیز و اقای مرتضوی رکعت اول نماز سید، وارد مسجد شدند. آقای مرتضوی، خود را سریع به صف رساند و قامت بست. چنگیز وضو نداشت. فکر کرد برود وضو بگیرد اما دید سید به سجده رفت و حاج عباس پشت بلندگو نبود. مردد بود جلو برود یا نه. به خود جرأت داد. پشت میکروفون رفت. با خود گفت:"من جلو آمدم خدایا، تو برایم راهنما بفرست." رو به سید ایستاد. سید از سجده سربلند کرد و گفت: الله اکبر. چنگیز پشت میکروفون تکرار کرد : الله اکبر. نگاه برخی نمازگزاران از جمله آقای مرتضوی، به سمت چنگیز چرخید. از صدایش جا خورد. سعی کرد حواسش را به نماز بدهد. سید مجدد به سجده رفت. چنگیز گفت: الله اکبر. نمی دانست درست میگوید یا نه. تا جایی که یادش میآمد، حاج عباس همین الله اکبر را تکرار میکرد. سید سر از سجده برداشت و برخاست. چنگیز گفت: یاالله. یکی از نمازگزاران با صدای کمی بلند گفت: بحول الله و بقیه ذکرش را آرام تر گفت. چنگیز شنید. تکرار کرد: بحول الله. تا آخر نماز، چنگیز حواسش هم به سید بود و هم آن نمازگزاری که به او نزدیک تر بود و برخی اذکار را بلندتر میگفت. شور، نشاط و شعف خاصی وجودش را پُر کرده بود.
@salamfereshte
🌸🍃امام رضاعلیه السلام فرمودند:« أَحْسِنِ الظَّنَّ بِاللّهِ، فَإِنَّ مَنْ حَسُنَ ظَنُّهُ بِاللّهِ كانَ عِنْدَ ظَنِّهِ وَ مَنْ رَضِىَ بِالْقَليلِ مِنَ الرِّزْقِ قُبِلَ مِنْهُ الْيَسيرُ مِنَ الْعَمَلِ. وَ مَنْ رَضِىَ بِالْيَسيرِ مِنَ الْحَلالِ خَفَّتْ مَؤُونَتُهُ وَ نُعِّمَ أَهْلُهُ وَ بَصَّرَهُ اللّهُ دارَ الدُّنْيا وَ دَواءَها وَ أَخْرَجَهُ مِنْها سالِمًا إِلى دارِالسَّلامِ ».
🌸🍃به خداوند خوشبين باش، زيرا هر كه به خدا خوشبين باشد، خدا با گمانِ خوشِ او همراه است، و هر كه به رزق و روزى اندك خشنودباشد، خداوند به كردار اندك او خشنود باشد، و هر كه به اندك از روزى حلال خشنود باشد، بارش سبك و خانواده اش در نعمت باشد و خداوند او را به درد دنيا و دوايش بينا سازد و او را از دنيا به سلامت به دارالسّلامِ بهشت رساند.
📚تحف العقول ، ص (472)
@salamfereshte
#مهربانی بیشتر #خدا به #زن یا #مرد؟🌹
🌱به نظرتان این روایت، به نفع زن است یا مرد؟ من که هر چه فکر کردم، نتوانستم برتری بدهم که در این روایت، زن بالاتر بیان شده یا مرد.. و چقدر ظریف، خداوند هر دو جنس را به همان تقوا، کرامت می دهد.
روایت را بخوانیم:
💠 عنْ أَبِي اَلْحَسَنِ اَلرِّضَا عَلَيْهِ السَّلاَمُ قَالَ قَالَ رَسُولُ اَللهِ صَلَّى اَللهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ : إِنَّ اللهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى عَلَى الْإِنَاثِ أَرْأَفُ مِنْهُ عَلَى اَلذُّكُورِ وَ مَا مِنْ رَجُلٍ يُدْخِلُ فَرْحَةً عَلَى اِمْرَأَةٍ بَيْنَهُ وَ بَيْنَهَا حُرْمَةٌ إِلاَّ فَرَّحَهُ اَللهُ تَعَالَى يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ.
✍️ امام رضا عليه السّلام فرمود: پيامبر خدا صلّى الله عليه و آله فرمود: خداوند متعال به جنس #زن مهربانتر است تا جنس مرد. و هر مردى كه زن محرمى را #خوشحال كند خداوند در روز قيامت آن مرد را خوشحال خواهد نمود.
📙 الکافي، جلد ۶،صفحه ۶
🙏ممنونیم خدایا که در یک عمل و توصیه، هم زن را کرامت بخشیده ای و هم مرد را بالابرده ای. با یک عمل زن تکریم شده و مرد نیز تکریم شده است..
دریابید..
#اخلاقی
@salamfereshte