eitaa logo
سلام فرشته
181 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
962 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ الحمدلله رب العالیمن صلی الله علیک یا مظلوم، یا اباعبدالله ☘️با عرض سلام و ادب و درخواست رحمت خاص الهی برای تک تک مخاطبان کانال سلام فرشته به استحضار می رساند از امشب، داستانی با عنوان در کانال قرار داده خواهد شد ان شاالله 🔹این داستان نیز مانند داستان قبلی، تولیدی است و کپی شده از جایی نیست. ✍️خدمتتان عارضم که روش داستان به حالت برگشت به زمان گذشته یا به قولی فلش بَک است. داستان اسارت مدافع حرمی است که در دست داعش اسیر شده و برگشت هایی که به زمان های قبل دارد. این نکته را توضیح دادم که در خواندن داستان گیچ نشوید. 🔸ان شاالله حدود ساعت ده و نیم، داستان بارگذاری خواهد شد. 🔳در این شب ها و روزهای خاص، چنان که دوست داریم دیگران در حق مان باشند و دعاکنند، برای دیگران باشیم و دعا کنیم که یک تیر است و چند نشان. هم خودت مشمول دعای فرشتگان قرار می گیری و هم جامعه ات را دعا کرده ای و خدا رحمتش را به این واسطه، بر قلبت بیشتر خواهد کرد. توفیقاتتان به برکت صلوات، روز افزون باشد الهی. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹دختر ناز و قشنگی بود. لباس های مندرس و رنگ و رو رفته ای داشت اما از زیبایی‌اش چیزی کم نمی‌کرد. راه که می‌رفت، دمپایی های پاره‌اش لق می‌زد و گاهی از پا در می‌آمد. به سرعت می‌پوشید و ادامه می‌داد. سرعتی که نشان از ترسی نهفته داشت و یادآور قصه‌ی تلخی بود. لب از لب باز نمی‌کرد. نه به خنده. نه به حرف. چشمان سیاه و مژگانی بلند داشت. گونه های سفتی داشت نه آنقدر که به دستت بیاید و دلت بخواهد بچلانی، در حدی که نوازش دستانت را بطلبد آن هم به مهر. ظرفی حلبی سوراخ شده‌ای، در دست داشت. خم شد و ظرف را جلوی من روی زمین گذاشت. قلبم از جا کنده شد وقتی چشمم به ناخن های پاهایش افتاده بود. همه زخمی و شکسته بود. به چهره اش نگاه کردم. اضطراب و ترس از تک تک سلول‌هایش می‌بارید. ایستاد و به من خیره شد. نگاهمان در هم قفل بود. از جا تکان نخورد. تا صدای وحشتناک تَعال در سرمان پیچید. به التماس، از من دور شد و دوید. دویدنی که به پا بود و روحش، از من استمداد داشت. 🔻دقایقی به حالی نزار بودم و در فکر این دختر که اینجا چه می‌کند و کیست و به یاد تمام حرف‌هایی که از مصطفی شنیده بودم افتادم. قبل از آنکه غرق در این افکار شوم و خودم را ببازم، دهانم را به دعای فرج، متبرک کردم: اللهم کن لولیک الحجه ابن الحسن، صلواتک علیه و علی آبائه، فی هذه الساعه.. اشک ریختم. خدایا مراقب مولایم در همین ساعتی که من اینجا هستم باش. و فی کل ساعه.. ولیا و حافظا و قاعدا و ناصرا و دلیلا و عینا حتی تسکنه ارضک طوعا و تمتعه فیها طویلا. السلام علیک یا صاحب الزمان.. همان طور اشک می ریختم و به حضرت سلام می‌دادم. انگار با هر سلام، دردهایم را برایشان می‌گفتم. شرم می‌کردم این دردهای جزئی را به زبان بیاورم وقتی به یاد دردهای بزرگ و وسیع حضرت می افتادم. السلام علیک یا صاحب الزمان .. 🔹هوا تاریک شده. از ظهر که اینجا آمده ام، قطره‌ای آب ننوشیده ام و با اشک هایی که ریخته ام به گمانم همان یک ذره‌ی آبِ بدنم هم خارج شده. سردرد امانم را بریده. شقیقه هایم را با زانوهایم می‌گیرم. سوزشی سخت، بی تابم می‌کند. سرم را رها می کنم. دست‌هایم از پشت بسته است. ظرفی که آن کودک معصوم برایم آورده بود، دست نخوره جلوی رویم است. تکه نانی است کپک زده. دستی نیست که آن را بردارد. اگر هم باشد، یا به خیال واهی، سر را چون سگان خم کنم و نان را به دندان بگیرم، دهانی نیست که آن را فرو برد و دندانی نیست که بجود. در بدو ورود، برای کشتن گربه دم حجله، همه را ستاندند. پذیرایی گرم و سنگینی بود. زنجیرهایی که در کتاب‌های اسطوره‌های ایرانی خوانده بودم به بازو می‌بستند و به زور پهلوانی، پاره می‌کردند، به تن و بدن و صورت من نواخته شده بود و هر چه بود را با خود برده بود. کار خدا بود که یک چشمم هنوز می‌بیند. "خدایا، شکایتی ندارم. تو را شاکرم که با این دردهای دنیایی، مرا از دردهای اخروی رهایی می بخشی." چه آرامشی پیدا می کنم وقتی با تو مناجات می کنم: این ها می‌گذرند. گذرانش هم نهایت به دیدار تو ختم می‌شود. اما آن دردی که دائم باشد و گذرانش به فراق تو و دور شدن از بارگاهت را نمی‌توانم تصور کنم. اشک می‌ریزم. مانده‌ام با این تشنگی این همه اشک از کجا می‌آید. 🔻سحر امروز، چشم آقا مصطفی را که دور دیدم، رفتم و با تکه نانی به نیت سحری، قصد روزه کردم. آقا مصطفی، سحرها حسابی براق می‌شد که کسی روزه نگیرد و با اذان صبح، از همه تک به تک پذیرایی می‌‌کرد و چه شد که من امروز از دست پذیرایی هایش در رفتم، کار خدا بود.وقت سحر که خودم را در دستشویی صحرایی، حسابی مشغول نشان دادم و سروصداهایی در آوردم که بنده خدا از صرافت خورانیدن آب، افتاد و رفت. سر صبحانه هم، چنان با عجله و ابراز گرسنگی، نان ها را لول می‌کردم و به سمت دهانی که ثانیه ای قبل ترش باز شده می بردم و با ترفندی که از پسرعمویم یاد گرفته بودم آن ها را در آستین لباسم جا می‌دادم و فک می جنباندم، خیالش راحت شده بود که من یکی، روزه نیستم. 🔹نماز صبح را به امامت مصطفی خواندیم. نقشه را مرور کردیم و جیب هایمان را با وسایل شناسایی، پر کردیم. هر چه سبک تر باشیم، سرعتمان بیشتر است. اسلحه‌هایمان را هم برداشتیم. قطار فشنگ ها هم که به کمر بسته بودیم. حرکت کردیم. @salamfereshte
✔️ صراط مستقیم ⚫️ اندیشه کسی که از من تخلف کند، از دریافت حق و حقیقت به دور افتاده است! بخشی از خطبه 4 ‼️بدانید هرگاه غدیر را فراموش کنیم یا خود را به غفلت بزنیم که نشنیدیم یا نفهمیدیم و یا نخواستیم که بفهمیم و یا فهمیدیم و ترسیدیم و یا فهمیدیم و طمع کردیم، گودال خونین کربلا در راه است... @salamfereshte #از_نهج_البلاغه_بیاموزیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌 پرونده ها باز است ♦♦ این گونه نیست که تا اجل مان فرا رسید و حضرت ملک الموت به سراغمان آمد ، پرونده مان بسته شود و بروی آن بنویسند ؛ مختومه و یا مهر پایان یافت بروی آن بزنند . 🔺 پرونده اعمال ما بعد از مرگ ما نیز باز است و در آن نوشته میشود . 🔸 تا زنده هستیم فرشتگان مامور الهی هر روز و هر لحظه تک تک اعمال ما را محاسبه می کنند و می نویسند . 🔸 و آنگاه که از دنیا رخت برمی بندیم هم آثار اعمال مان به سراغ مان می آید و محاسبه میشوند . اثرهای خوب یا بد اعمالی که تا زنده بودیم ، انجام داده ایم و همچنان بعد مرگ هم اثرات آن ادامه دارد . ▫مثل کمک در ساخت مسجد .. ▪مثل تربیت درست یا غلط یک فرزند ▫مثل نگارش یک متن خوب یا بد .... ✴ این ویژگی هم میتواند دست مایه نجات و خشنودی مان در آن سرا شود و هم میتواند مایه رنج و عذاب مان باشد . بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم إِنَّا نَحْنُ نُحْیِی الْمَوْتَى وَنَکْتُبُ مَا قَدَّمُوا وَآثَارَهُمْ وَکُلَّ شَیْءٍ أحْصَیْنَاهُ فِی إِمَامٍ مُبِینٍ ( آیه ۱۲ سوره یس) به یقین ماییم که مردگان را زنده میکنیم و هر آنچه را که از پیش فرستاده اند و آثارشان را می نویسیم و همه چیز را در پیشوای روشنی ( لوح محفوظ) بر شمرده ایم . @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹چاره ای نبود. قرار بود همان شب، بچه های ناصرین عملیات کنند و ما باید آخرین تحرکات دشمن را شناسایی می‌کردیم. کیلومترها دولا دولا راه رفتن زیر آفتاب، حسابی عرقمان را در آورده بود. یاد روزهایی که با مصطفی و حیدر، وزنه می زدیم و مدام اسکات و لانژ می رفتیم افتادم. همان وزنه‌ها بود که ما را در این آفتاب و این خاک‌هایی که حرارت از خود تولید می‌کردند، نگه داشت. به محدوده تحت تصرف نیروهای داعشی رسیده بودیم. لباس‌هایمان خاکی بود و در حالت استتار، خودمان را تا جایی که امکان داشت، نزدیک پایگاه سیارشان رساندیم. ماشین های شاسی بلندی که مدل های مختلف تیربار روی آن ها نصب بود در جهت های مختلف پارک شده بودند. 🔻لوله های تفنگمان را با گونی استتار کرده بودیم. من و حیدر و یکی از بچه های فاطمیون به نام ابوعلی. با دوربین، وجب به وجب تحرکات دشمن را زیر نظر داشتم و حیدر هم، منطقه و تغییراتش را بررسی می کرد: - انگار تازه مهمات تخلیه کردن. 🔹حیدر سعی کرد زاغه مهماتشان را پیدا کند. تعداد دشمن از دیروز بیشتر شده بود و تانک هایشان نشان از این می داد که قصد حمله دارند. این را که به حیدر گفتم، تایید کرد و گفت: باید قبل از آن ها وارد عمل بشیم. ابوعلی که بعضی شب ها از دست شیطنت‌هایش خواب بر ما حرام می شد، پیشنهادی را مطرح کرد. حیدر، نگاهی به من کرد و نظرم را پرسید. - اگه عملی بشه فکر خوبیه. اما ما مهماتی نداریم. + باید گروه دیگه ای اینکار رو انجام بدن. - من می رم نیرو بیارم و پیشنهادم رو برای فرمانده بگم. + صبر کن چند دقیقه دیگه با هم می ریم 🔻کار من و ابوعلی تمام شده بود. راهکارهایی که برای نفوذ تعیین کرده بودیم، همه دست نخورده بودند. لحظه آخر، یکی از داعشی ها از حفره ای بیرون آمد و حیدر، دهانش به شکر باز شد: الحمدلله. خدایا شکرت. مختصات زاغه مهماتشون هم لو رفت. با دوربین مختصات را حساب کرد و یادداشت کرد. وسایل اندکی که داشتیم را جمع کردیم و برگشتیم. نزدیک اذان ظهر بود. چند کیلومتر پیاده روی در گرمای بالای 50 درجه با حمل اسلحه و وسایل، توانم را برده بود و حسابی تشنه ام کرده بود. حیدر که لب های خشکیده و صدای خس خس نفس هایم را می‌شنید، از کوله پشتی‌اش، بطری آب معدنی ای در آورد: بخور نوش جان. بطری را از او گرفتم و دادم به ابوعلی. ابوعلی بی صدا، کمی خورد و آن را برگرداند. سایه هایمان از بین رفته بود. موقع اذان بود. پشت تپه ی کوچکی، ایستادیم به نماز جماعت. حیدر را جلو انداختیم و من و ابوعلی، به او اقتدا کردیم. دولا شده بودیم تا مورد اصابت تک تیراندازهایشان قرار نگیریم. چند ساعت دیگر باید می رفتیم تا به نیروهای خودی برسیم. اینجا مرز بین داعشی ها و خط پدافندی نیروهای حزب الله بود. 🔹بعد از نماز، حیدر باز هم دوربین کشید و منطقه را بررسی کرد. من هم با تفنگ دوربین دارم، منطقه را چک کردم. ابوعلی، حواسش به اطراف بود که موقع شناسایی، رَکَب نخوریم. تغییر جزئی ای کمی آنطرف تر، چشمانم را تیز کرد: - حیدر ساعت ده رو نگاه کن. به نظرت زمین تغییری نکرده؟ خاک ها زیر و رو؟ + چرا انگار خبرهایی است 🔻با احتیاط، جلوتر رفتیم. جا به جا، حفره های تک نفره به عرض و ارتفاعِ نصفِ قد یک انسان معمولی حَفر شده بود. در حال بازرسی از منطقه بودیم. تله های انفجاری عجیبی توجهم را جلب کرد. تا آمدم به حیدر و ابوعلی بگویم، موج عظیم انفجار، مرا با سر داخل یکی از حفره ها انداخت. چند انفجار بزرگ که پی در پی صورت گرفت. تله های انفجاری با بمب های دست سازی که قدرت تخریب بالایی داشتند، با سیم به همدیگر وصل شده بود. بمب های جهنمی. 🔹ملاج سرم به زمین خورده بود. خون، روی صورتم جاری بود. سَرَم مَنگ شده بود. گوش‌هایم پر از سوت شده بود. سوت خمپاره. سوت داور زمین فوتبال برای تله آفسایدی که در آن افتاده بودم، سوت بستنی قیفی ای که برای امین خریده بودم و خانه را روی سرش گذاشته بود: "پسر جان سَرَم رفت. ول کن اون سوت رو. بستنی خریدم برات ها، نه سوت".. غش غش خنده هایش، جدیت حرفم را به مزاحی شیرین بدل کرد و جمله ای که با زرنگی، تحویلم داد، وجودم را برایش فدا کرد: "بستنی شو خوردم و حالا کیف سوتش رو می کنم. یک تیر و دو نشان." ای جانم به این حاضر جوابی. دور اتاق می چرخید و سوت می زد. ممتد. صد رحمت به جیغ کشیدن های دو سال پیشش؛ وقتی برادر بزرگش، تفنگش را برداشته بود و زبان درازی کرده بود. کاری نتوانسته بود بکند الا جیغ کشیدن. ممتد. پرده‌ی گوش پاره کننده. سوت گوش‌هایم دست بردار نبود... @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹روی زمین نم دار، به سختی نشسته ام. سرمای بیابان های سوری را با تمام تنم حس می‌کنم. بینی شکسته ام، پر است از بوی خون وکباب و نفت. می لرزم. با هر لرزشی، درد در تمام تنم پمپاژ می شود. سوزش سینه ام، نفس کشیدنی عذاب آور نصیبم کرده. سعی می کنم، آرام هوای گردوخاکی و خفه‌ی اینجا را به ریه هایم برسانم. هوا که به سختی پایین می‌رود، سخت تر و پر سوزش، وارد ریه ها می‌شود. به سوزش و دردی بزرگ تر، رها می شود و ریه ها خالی از هوا. صدای پدر در گوشم می پیچد: " هر نفسی که فرو می رود، ممد حیات است و چون برمی آید مفرح ذات. پس در هر نفسی دو نعمت.." . صدای پدرم، دلم را آرام می‌کند. " الحمدلله رب العالمین. هر چه تو بدهی نیکوست ... خدایا.. می بینی ام؟ " و باز هم اشک. صورتم به اشک هایم می سوزد اما مانع از اشک ریختنم نمی شود. می خواهم سجده کنم. اینجا خاک است. زیر خاک است. خاکی ترین جایی است که جسمم قبل از قبر، آن را درک کرده است. دلم سجده می خواهد. 🔻 صدای لخ لخ دمپایی های پاره‌ی دختر سوری می‌آید. صدا نزدیک تر می شود. از روی صدای قدم های کوچک این دختر، تشخیص می دهم تا دهانه ورودی، پنج متری فاصله است. وجودم ناله می زند: وای خدای من. لباس های پاره اش چرا اینطور است؟ یک طرف صورتش کبود شده و ورم کرده. دستش به چنگال های کفتار، زخمی و خونی است. می لنگد و به درد، ناله خفیفی، فریاد می‌کند. صدای ظریف کودکانه اش نابودم می کند. خدایا. ایکاش این یک چشمم هم نمی دید و این طفل معصوم را نمی دیدم. به یک لحظه، خودم را می بازم. مصطفی فریادم را در گلو، خفه می‌کند: " نکند ضعف نشان دهید. از ضعفتان لذت می برند و عذابتان را دو چندان می کنند. ضعفی که شاید به قیمت کشته شدن انسان دیگری تمام شود. با صلابت باشید. " صدای پر صلابت و دلسوزانه مصطفی با صدای سوت گوشم در هم پیچیده شده است. درونم ناله سر می دهد: "مصطفی... مصطفی... کجایی که به من بگویی ضعف نشان نده. مگر عذابی بالاتر از این هم هست که دختر معصومی که هنوز شاید هفت ساله هم نشده را این چنین لت و پار کنند..". صدای امینِ شش ساله‌ام را می شنوم: "بابا. بیا اینو بخور." دستان کوچکش را جلوی صورتم نگه داشته است. نگاهش پر از خواهش است. لب نداشته ام را جلو می برم و دستش را می بوسم و زمزمه می کنم: فداکِ یا بنتی. 🔹 ظرف کثیفی که تکه ای به اصطلاح نان در آن است، جلویم گرفته. فقط نگاهش می‌کنم و سعی می‌کنم لبخندی تشکرآمیز نثارش کنم. او از چهره ی من چه می بیند، نمی دانم. صورتم با آن همه ضربات زنجیر، به چه روزی افتاده، نمی دانم. باز هم می گویم: فداک یا بنتی. الله حافظک. نان را با دو انگشت سالمش، برمی دارد و روی لب های ورم کرده ام می‌گذارد. سعی می کنم نان را نگه دارم. نمی توانم. می‌افتد. ظرف را روی زمین می‌گذارد. نان را برمی دارد و مجدد به دهانم می‌گذارد. این بار توانستم نگه دارم. لب های چین خورده ی خشکیده اش، کمی کشیده می شود. نعره ی سربازی، از جا می پراندش و به سرعت، لنگ لنگان، در تاریکی دالان، گم می شود. صدای خنده بچه‌گانه اش در گوشم می‌پیچد: مامان خورد. دیدی گفتم من بدم به بابا می خوره. بالا و پایین می پرد و پیروزمندانه، بابا خورد، بابا خورد را تکرار می‌کند. به پهنای صورت می‌خندم. کمرش را می گیرم. مانند چرخ و فلکی می چرخانمش و بین زمین و آسمان، معلق، نگه می دارم. هواپیمایش می کنم و دور خودم می چرخانم. غش غش خنده هایش تمامی ندارد: " دِ بترس بچه. سَرِت گیج نرفت این همه چرخوندمت؟ دنیا دور سَرِت نمی چرخه؟ " صدای خنده های امین دور سرم می چرخد. سرم درد می‌کند. نمی توانم چشمانم را باز نگه دارم. حالت تهوع شدیدی دارم. عق می زنم. تمام مغزم به پیشانی هجوم می‌آورد. دل و روده هایم به گلو چنگ می‌اندازند. قفسه سینه ام، می سوزد. بیهوش می شوم. @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌 هرچه خدا خواست ، همان میشود. 📍در زندگی روزمره مان ، در برنامه ریزی ها ، تصمیمات و اقدام هایشان و...به بعضی از نکته های ریز و غیر ضروری توجه می کنیم ولی گاهی هم هست که از اصل های مهمی غافل میشویم . 🔸 مثلاً اصلی که میگه ؛ هرچه خدا خواست ، همان میشود . ✅ دقیقتر این است که بدانیم ؛ تنها مؤثر در عالم ، خداوند است و هر فعل و حرکتی که صورت میگیرد ، از اراده و مشیت او سرچشمه می گیرد. ✳ یعنی همان ذکر شریف: لاحول و لا قوة الا بالله 🚩 اگر در هر کار و برنامه ای که داریم به این اصل توجه کنیم ، اون وقت میفهمیم و درک می‌کنیم که دست دیگران همیشه کوتاه است . اگر کاری هم از کسی بربیاید ، آن هم خواست خداوند است . 🚩 مخلوقات و انسان ها نه نفع رسانند و نه ضرر رسان و این خداوند متعال است که اگر نفعی یا ضرری را برای کسی بخواهد ، هیچکس نمی تواند مانع آن باشد . ✅ برگرفته شده از مفهوم آیه ۲۳ سوره یس بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم أَأَتَّخِذُ مِنْ دُونِهِ آلِهَةً إِنْ یُرِدْنِ الرَّحْمَنُ بِضُرٍّ لا تُغْنِ عَنِّی شَفَاعَتُهُمْ شَیْئًا وَلا یُنْقِذُونِ آیا جز او معبودهایی را برگزینم که اگر خدای رحمان بخواهد زیانی بمن برساند ، شفاعت آنها برایم فایده ای ندارد و ضرری از من دفع نمی کنند و مرا نجات نخواهند داد ؟! @salamfereshte
✔️ دین، لقلقه زبان!!!!!! ⚫️ هر یک از شما دین را تنها بر سر زبان می آورید! بخشی از خطبه 13 سال 36 هجری بیانات حضرت امیر المؤمنین علی علیه السلام خطاب به مردمان زمان خود در بصره. ⏳ وسال ها بعد... سال 61 هجری ⚫️ به راستى كه مردم بنده دنيا هستند و دين لقلقه زبان آنهاست، تا جايى كه دين وسيله زندگى آنهاست، دين دارند و چون در معرض امتحان قرار گيرند، دينداران كم مى‌شوند". (تحف العقول، ص 245) بیانات امام حسین علیه السلام هنگام ورود به سرزمین کربلا خطاب به مردمان زمان خود. ⏳ و سال ها بعد سال1431هجری ( 1398 شمسی) ⁉️ فکر می کنید بیانات امام مهدی عج امام زمانمان خطاب به ما چیست؟ ⁉️ آیا اکنون که در سرزمینی با حکومت اسلامی نفس می کشیم، حقیقت دین را عمل می کنیم یا صرفا پوسته ای از دین را به نمایش می گذاریم؟ ⁉️ به حرف ولی امر خود عمل می کنیم یا حرف او را الم کرده به کجراهه های خود می رویم؟ ‼️کاش به جای توجیه سازیِ تبدیل ارزش های غنی خودی به ضدارزش های رنگارنگِ پوچِ اسلام ستیزان، قدری عاقل و منصف باشیم و همه ی حقیقت دین را بخواهیم. @salamfereshte #از_نهج_البلاغه_بیاموزیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹بمب های جهنمی، منفجر شده اند. ابوعلی درجا شهید شده است. نصف صورتش را ترکشی به بزرگی فرزبی های امین، با خود برده است. حیدر چند متر آن طرف تر افتاده. بدنش غرق خون است. دست راستش از آرنج آویزان است. سفیدی استخوان مچ پایش، بین آن همه خون، برق می زند. تقریبا رنگ لباسش، مشخص نیست. همان لباس شسته شده ای که تازه آن را روی صخره ای پهن کرده بود. از چادر که بیرون آمدم گفت: می گم امیرعلی، تو چرا سرتو نمی شوری؟ بیا تشت رو اماده کردم سرتو بشوری. خودمم کمکت می کنم زود تموم بشه. به زور مرا نشاند روی تخته سنگی و تشتی که پر از کف بود، آرام روی سرم خالی کرد. آب تشت داغ داغ بود. پوست سرم سوخت. سقلمه ای بهش زدم که: جوش بود که. سوختم. خونسرد و بی خیال گفت: سوریه است دیگر. آفتابش هم هوا را گرم می کند هم آب را. 🔻صدایش را جدی تر کرد و ادامه داد: سوریه، آب و هوایی گرم دارد. شب هایی سرد و استخوان سوز، روزهایی گرم و خرماپز ... همان طور که داشت انشای آب و هوای گرم سوریه را از بر برایم می‌خواند تا نمره بدهم، به بهانه چنگ زدن، تا دلش خواست موهایم را کند. آخ و اوخ از دهانم نمی افتاد. یک بطری آب تمیز روی سرم که خالی کرد گفت: ببخش دیگر بضاعت من همین بود که آب متبرک شده‌ی لباس شویی ام را حلالت کردم. یک تیر و دو نشان. با همان تشت خالی، افتادم دنبالش: که یک تیر و دو نشان ها؟ چنان تیر و نشانی حالیت کنم که مرغان سوری به حالت تخم کنند. بچه های فاطمیون می خندیدند. "کجایید بچه ها؟ حیدر هنوز زنده است. پتو بیاورید. ابوطاهر، ابوهشام، بیایید حیدر را به عقب ببریم." هر چه داد می زدم کسی صدایم را نمی شنید. ، صدا در گوش خودم هم نمی پیچید. نعره کشیدم: " بچه ها." ضربه شدیدی به سرم خورد. صدایم در گلو خفه شد. همه توانم را جمع کردم که صدایم را به گوششان برسانم. باز هم داد زدم:" حیدر زنده است." 🔹با درد فجیعی به هوش آمدم. چیزی مدام به شکم و پهلوهایم می خورد. احساس کردم بدنم از وسط نصف شد. هیکل بزرگ سیاهی بالای سرم ایستاده بود. برای لحظاتی نمی دانستم کجا هستم. به سختی می دیدم. گرد و غباری که در هوا پیچیده بود، همان ذره ی نوری که می‌آمد را هم کمرنگ کرده بود. از درد در خود مچاله شدم. دستانم از پشت بسته بود. آن هیکل سیاه و بزرگ، طنابی که به گردنم انداخته شده بود را گرفت و داخل دالان، چون پر کاهی روی زمین کشید. یادم آمد. در اسارت داعشی ها بودم. طناب به گردنم فشار می آورد. نمی توانستم درست نفس بکشم. به خودم تلقین می کردم: صلابت صلابت. امیرعلی صلابت یادت نرود. درد ها را رها کن. درد همیشه هست. 🔻روی سنگ های زمین، بدنم تکه پاره می شد. انگار جا به جای زمین، خرده شیشه کار گذاشته باشند و سر صبر، هر کدامشان به غایت، در بدنت فرو روند و بیرون کشیده شوند و باز هم سر صبر، در همان لحظه ی درآمدن، بچرخند و هنوز آن یکی بیرون نیامده، بعدی فرو برود و بچرخد و کشیده شود. هر چقدر هم عضلانی باشی، انسانی. هر چقدر هم خودت را به در و دیوار کوبانیده شده باشی و بدن را آبدیده کرده باشی، گوشت و پوست داری. مصطفی، این جا دیگر بدنم کم آورده. آن همه تمرینات رزمی و ضربه زدن ها به چوب و درخت و دیوار، استخوانم را سفت کرد اما پوست و گوشت را که سنگ نکرده. آش و لاش شدم. 🔹هر چه به در دالان نزدیک تر می شدم، چهره کریهش را بهتر می دیدم. پیشانی‌اش را با دستاری مشکی پوشانده بود. موهای بلندش تا روی گردن می رسید. لب های گوشتی و کلفتش را به ناسزا تکان می داد و ریش های درازش، بالا و پایین می شد. تمام صورتش از خشم پر خون شده بود. چشم از صورت کریهش برداشتم که حالم را خراب تر می‌کرد. همان لب و دهان و بینی آدم های دیگر را داشت اما حال به هم زن و متهوع کننده. هر چه او فحش می داد، گوشم را با صدای ذکر یا حسینی که به سختی می گفتم، نوازش می دادم. با دست دیگرش، کمری شلوارم را گرفت و به یک ضرب، مرا از کف دالان به بالا پرت کرد. با صورت به زمین برخورد کردم. صدای شکستن استخوان پیشانی در سرم پیچید. صدایی شبیه صدای سنچ . صدای حماسی سینه زنی بچه ها در گوشم پیچید: عباس علمدار حسین ابالفضل؛ عباس عملدار حسین ابالفضل؛ عباس عملدار حسین ابالفضل.. از هوش رفتم. @salamfereshte
🔻 اون وقتی که کم داری، یا مشکل داری ببین چه کاره ای؟ نه وقتی که از سر شکم سیری و دارایی، بذل و بخشش و صدقات می دهی و دم از خدا می زنی ☘️ علیه السلام : : إنَّ النّاسَ عَبيدُ الدُّنيا، وَ الدّينُ لَعقٌ عَلى ألسِنَتِهِم يَحوطونَهُ ما دَرَّت مَعايِشُهُم، فَإِذا مُحِّصوا بِالبَلاءِ قَلَّ الدَّيّانونَ؛ مردم، بنده دنيايند و به ظاهر، دم از دين مى زنند و تا زمانى كه زندگیشان تأمين شود، از آن دفاع می‌كنند؛ امّا چون در بوته آزمايش قرار گيرند، ديندارانْ اندك اند. تحف العقول، ص۲۴۵ @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹خنکی کمی، روی چشمم احساس کردم. سعی کردم چشمم را باز کنم. آفتاب، خون پیشانی ام را خشک کرده بود. دختر سوری، روبرویم زانو زده بود و سعی می کرد با لبه آستینش، کمی آب به دهانم بگذارد. کسی آن اطراف نبود. صدای تیراندازی و فریاد و هلهله می آمد. با صدایی که به سختی از ته حنجره ام در آمد گفتم: ما اسمکِ ؟ گفت: زینب. قطره ای آب، لبم را تر کرد. گفتم:کلنا فداک یا زینب. یا زینب.. اولین باری بود که به زیارت خانم می رفتم. ماه ها بود به شوق دیدارشان روزها را به روزه سپری می‌کردم. روزه هایی که نذر کرده بودم لیاقت فدا شدن برای اهل بیت را به من بدهند. از چند جا برای اعزام اقدام کرده بودم. در قرعه کشی ها اسمم در نمی‌آمد. 🔸لابد گیری در کارم بود که این لیاقت را نداشتم. خیلی دلم شکست. نذر کردم چهل روز روزه بگیرم و گرفتم. روزه هایی که به التماس افطار می کردم. افطارهایی با طعم دیدار خانم . طعم دفاع از کتک خوردن کودکان. اسمم در آمد. سر از پا نمی شناختم. شوقی وصف ناشدنی داشتم. طعم شیرین زیارت را زیر زبانم احساس می کردم. چند هفته ای بود اعزام شده بودیم. ساماندهی شده بودیم اما اجازه زیارت نداشتیم. چه شده بود که آن روز، حاج محمد گفت : بیا برویم نمی دانم. گفتم: کجا؟ گفت: زیارت خانم. رفتیم. دو نفری. چشمم که به گنبد خانم افتاد، تمام وجودم فریاد زد: کلنا فداک یا زینب. دلم لرزید. 🔹 اشکی در چشمانم نبود. صدای هلهله مستانه‌شان بلند بود. کبودی و آسیب‌های جسمی زینب را زیر نور آفتاب، واضح تر دیدم. قطره ای دیگر، روی لبانم چکاند. انگشت کوچکش را روی لب های به هم چسبیده متورمم گذاشت و به پایین فشار داد. دردی طاقت فرسا، کل فکم را گرفت. تحمل کردم. سعی کردم دهانم را باز کنم تا دلش خوش باشد تلاش های یواشکی اش برای سیراب کردن من، نتیجه دارد. قطره ای در دهانم چکاند. لبخند زد. صورت قشنگش، زیباتر شد. آستین لباسش را از آب ته ظرف تکه پاره ای، تر کرد. چلاند. مزه خون را حس کردم. آب ته ظرف را به آستینش مکید و آن را در دهانم چلاند. به نعره ای، از جا پرید: " ایها الغبیّ، تعطِی الماء لایرانیّ؟" ( احمق، داری به ایرانی آب می دی؟) پره های بینی اش از خشم، باد کرده بود. چانه خالی از ریشش، از عصبانیت لرزید و هر دویمان را به فحش گرفت. زینب فرار کرد. دمپایی ها از پایش در آمدند. پاهای کوچکش را روی سنگریزه های بیابان می گذاشت و برمی داشت. جیغ و فریادش با هم قاتی شده بود. از این طرف به آن طرف می‌گریخت. هر طرف می رفت هیکل درشت داعشی جلویش سبز می شد. خدایا.. 🔻گردن پهن و کلفتش، تبر شکان بود. حجم یک پایش به اندازه کل بدن زینب بود. با یک جهش، موهای زینب را گرفت و کشید. دستان کلفت و سنگینش را چنان محکم به سر و صورت زینب می زد که با هر ضربه، صورتش درجا کبود می شد. بدنِ بی حسم، جان گرفت. درد و خون، در رگ هایم جریان پیدا کرد. جیغ می کشید. می زد. صدایم به فریاد، در نمی‌آمد. می خورد. له می شد. بدن لهیده ام را بلند کردم. به سینه، افتادم. روی زمین پرتش کرد.. پاهایم روی زمین بند نمی شد. برمی خواستم و می افتادم. با آن صورت کریه و بدترکیبش، نیم نگاهی به من داشت و از ناتوانی من، لذت می‌برد. سنگ‌ریزه‌ها، در سینه چرکی شده‌ی سینه‌ام فرو رفته بودند. همه وجودم به درد و سوزش فریاد می‌کرد اما صدایی از زینب بلند نمی‌شد. موهایش را گرفت. او را به رو، بین پاهایش قفل کرد. خنجرش را از جیب کناری شلوارش بیرون کشید و دو سه باری روی پاچه شلوارش اصطکاک داد. چشمان زینب بسته بود. تمام حجم خونی را که داشتم به پاهایم دادم و به سمتش خیز برداشتم. خنده شیطانی ای به من زد. حال تهوع گرفتم از خنده و دندان های زرد و چهره ی جهنمی اش. دستانم را هر چه تکان دادم، از پشت بسته بود. طنابی که به گردنم آویزان بود بین دو پایم کشیده ‌شد. به دو قدمی اش نرسیده، با سر به زمین خوردم و به پهلو غلتیدم. قهقه‌ی مستانه اش گوشم را کر کرد. طناب دور گردنم، گلویم را می‌فشرد. صدای مداح در گوشم پیچید: او می دوید و من می دویدم. او سوی مقتل من سوی قاتل، او می کشید و من می کشیدم او خنجر از کین من ناله از دل ، او می برید و من می بریدم. او از حسین سر، من از حسین دل.. هیچ چیز نمی دیدم. هیچ نمی شنیدم. هیچ حس نمی کردم. سرم سبک سبک شد. @salamfereshte
☄️ حرکت حسین‌بن‌علی، حرکتی خالصاً، مخلصاً و بدون هیچ شائبه، برای خدا و دین و اصلاح جامعه مسلمین بود. این، خصوصیت اوّل که خیلی مهم است. این‌که حسین‌بن‌علی علیه‌الصّلاةوالسّلام فرمود: «انّی لم اخرج اشراً ولابطراً ولاظالماً ولامفسداً» ✍️ خودنمایی نیست؛ خود نشان دادن نیست؛ برای خود، چیزی طلبیدن نیست؛ نمایش نیست. ذرّه‌ای ستم و ذرّه‌ای فساد، در این حرکت نیست. «و انما خرجت، لطلب الاصلاح فی امّة جدّی.» این، نکته بسیار مهمّی است. انّما: فقط! یعنی هیچ قصد و غرض دیگری، آن نیّت پاک و آن ذهن خورشیدگون را مکدّر نمیکند. " 📚بیانات مقام معظم رهبری در تاریخ ۱۳۷۲/۱۰/۲۶ @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹نگاهم به آسمان می رود. نوشته بالای سردر ورودی حرم را می خوانم: قال الله تبارک و تعالی: سلام علیکم بما صبرتم فنعم عقبی الدار. سرم را از خجالت، پایین می اندازم. به خاطر تمام بی صبری هایم شرمنده ام و عذرخواهی می کنم: الهی العفو. باذنک یا مولای یا صاحب الزمان.. السلام علیک... با قدم هایی سنگین و آرام وارد می شوم. انگشتانم را به ضریح قفل می کنم و باز هم رفیق دیرینه ام اشک: آمده ام خانم.. مرا آورده اید. ممنونم. خدایا شکر. نکند قبولمان نکنید خانم. شما از ما محافظت می کنید و ما به یدک، اسم مدافع حرم را بر شانه داریم. اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ الْحُسَیْنِ الشَّهید. اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا سَیِّدَتَنـا رُقَیَّةَ... 🔸 با مصطفی و حاج محمد، زیارت جانانه ای کردیم. خودمان روضه می خواندیم. یکی می گفت: چه کشید حضرت رقیه وقتی به جای بابا، سر چوب خیزران خورده را هدیه اش کردند. بمیرم برایت .. دیگری می گفت: دیگر پدر نداری که موهایت را نوازش کند... دور ضریح می چرخیدیم و روضه می‌خواندیم و اشک می ریختیم. اشک رفیق دیرین من است. اگر نبارد، همیشه تنشه می مانم و سیراب نمی شوم. 🔻سرم سنگین شد. به درد، سعی کردم چشمانم را باز کنم. نتوانستم. جایی را نمی دیدم. به پشت روی زمین افتاده بودم. دستانم باز بود و پاهایم با زنجیر بسته شده بود. طناب دور گردنم باز شده بود. به سختی و سوزش، نفس می کشیدم. شکمم می سوخت. دستم خیلی درد می‌کرد، به سختی توانستم بالا بیاورم و شکمم را لمس کنم. درد و سوزشی طاقت فرسا همه وجودم را پُر کرد. تاریک تاریک بود. از بوی نم و گرد و خاک فهمیدم باز هم زیر خاک هستم. سعی کردم تکانی به بدنم بدهم. نتوانستم. سینه ام سنگینی می کرد. دستم را سمت قفسه سینه ام بردم. جسمی روی آن بود. چیزی دیده نمی شد. شاید از آن بمب های جهنمی شان بود که روی من تله کرده بودند تا اگر دوستانم آمدند، تلفات بگیرند. صدای تیک تاک می‌آمد. شاید بمب ساعتی است. هر دو دستم را به احتیاط بالا بردم و از اطراف، آن را برانداز کردم. نرم و لطیف بود. صدای همسرم در گوشم پیچید: + ناسلامتی پسره. ی آرایشگاه ببرش دیگه موهاش رو می شه دم اسبی از پشت ببندما. - خوشگله که زهرا. نگاش کن. چه موهای لخت و یک دستی داره. آدم دلش می خواد جای دختر نداشته اش، نوازشش کنه. هر دو دستم را از دو طرف، به سمت گوش های امین بردم. انگشتانم را لای موهایش کردم. چقدر نرم و لطیف است این موها. نوک انگشتانم را به فرق سرش رساندم و به آرامی، نوازش را به ماساژ تبدیل کردم. چشمان امین از شادی، خندید. خمار شد. بسته شد. باز شد. با هر بار که انگشتانم را لای موهایش می کردم و به ماساژی نرم، به طرف عقب سر، نوازشش می دادم، چشمان بازش خمار می شد، بسته می شد و باز می شد. با خود گفتم: الان است که خوابش ببرد و زهرا غر غر کند که این بچه را چرا خواباندی.. شب خوابش نمی برد و تا نصف شب پدرم را در می آورد. ته دلم می‌خندم. 🔹غر زدن هایش هم پُر مِهر و دوست داشتنی است. پس بگذار غر بزند. به امین نگاه می کنم. مژه های مشکی بلندش به هم دست می دهند و جدا می شوند. روی هم می افتند و جدا می شوند. دلم نمی آید امین را از این لذت محروم کنم. چهره ناز و دل نشینی دارد. موهایش بلند بلند است. عین دخترها. آنقدر دست در موهایش می کنم و نوازشش می کنم که همان طور نشسته، می خوابد. دراز می کشم و امین را روی سینه ام، می خوابانم. لحظه ای بیدار می شود و باز نوازش و باز خواب. صدای نفس هایش در گوشم می‌پیچد. بالا و پایین رفتن قفسه سینه اش را روی سینه ام حس می کنم. دستانم را از دو طرف سرش، روی موهایش به آرامی سُر می دهم که بیدار نشود. خواب خواب است. صدایی بلند نمی شود. موهای دخترانه ی بلندش تا روی سینه ام افتاده. نرم و لطیف است. مانند موهای امین. نوازشش می کنم: آرام بخواب دختر گلم. زینب عزیزم. بمیرم برایت.. اشک می ریزم. با هر بار نفس کشیدنم، سرش روی سینه ام بالا و پایین می رود. به یاد عبداللهِ امام حسین می افتم. روضه می خوانم و گریه می‌کنم و لحظه ای، دست از نوازش موهای زینب بر نمی دارم. @salamfereshte
✔️ متعهدانه ⚫️ امر به معروف و نهى از منکر را ترک نکنید که بدهاى شما بر شما مسلّط مى گردند، آنگاه هر چه خدا را بخوانید جواب ندهد. بخشی از نامه 47 وصیت حضرت امیر المؤمنین علی علیه السلام سال 40 هجری، به فرموده خودشان خطاب به تمام کسانی که این وصیت را می شنوند یعنی حتی من و شما. ❓می شود پسری چون حسین وصیت پدری چون علی را زمین نهد؟! ⚫️ امام حسین علیه السلام، بعد از اقدامات حرمت شکنانه ی یزید، با همه ی توان خویش در معرکه، متعهدانه و نه مغرورانه ونه ملتمسانه یا عاجزانه و نه منفعلانه ، از این امر خداوند و وصیت حضرت امیر حفاظت کرد. ‼️ما متعهد و موظف به انجام این ارزش اجتماعی هستیم. ارزشی که مؤثر در پیشرفت و پسرفت جوامع است. 🔶 اندیشمند بزرگ شیعی علامه جعفری :اساسی ترین عامل شکست انسانیت در دوران ما به شوخی گرفتن و بی اعتنایی به "تعهد" است. ⛔️ در هر مکان و منصبی که هستیم اجتماعی، سیاسی، فرهنگی تا فضای به اصطلاح مجازی در کلیک کردن و لایک و کامنت و فالو... ‼️برایمان فرق کُند بودِ معروف و نبودِ آن و نبودِ منکر و بودِآن. @salamfereshte #از_نهج_البلاغه_بیاموزیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کمی از قسمت قبل: موهای دخترانه ی بلندش تا روی سینه ام افتاده. نرم و لطیف است. مانند موهای امین. نوازشش می کنم: آرام بخواب دختر گلم. زینب عزیزم. بمیرم برایت.. اشک می ریزم. با هر بار نفس کشیدنم، سرش روی سینه ام بالا و پایین می رود. به یاد عبداللهِ امام حسین می افتم. روضه می خوانم و گریه می‌کنم و لحظه ای، دست از نوازش موهای زینب بر نمی دارم. - یادت که هست زینب چقدر از من می ترسید. آره؟ + بله که یادمه. آخه کی با لباس پلنگی نظامی می ره خواستگاری؟ - پلنگی نبود که. لباس بسیجی ام بود. نو بود تازه خریده بودمش. گفتم اول برای همسرآینده ام بپوشم. زشت شده بودم مگه؟ + خیلی هم بهت می اومد. عاشق تیپت شدم. به مامان می گفتم کاش ی عکس ازش می گرفتیم. مامان هم لب گزه می رفت که:" زشته این حرفها برای یک دختر. نه به داره نه به باره. " - پس با لباسم ازدواج کردی ها؟ + باز تو شیطنتت گُل کرد؟ آره با لباست. ببین امیر علی، هزاری سر به سر من بزاری، یک کلمه از من نمی شنوی. - ای بابا. تازگی ها چقدر زود لو می رم. قبلا لااقل چند دقیقه ای سرکار می رفتی. + طرفت دیگه شاگرد نیست. بعد از چهار ماه دیگه اوسا شده زینب سرش را از لای در داخل کرد: عمو اجازه هست بیام تو؟ - آره عزیزم. بیا . 🔸دستم را به طرفش دراز کردم تا شوقم را از حضورش احساس کند. هنوز خجالت می‌کشد. با این حال، هربار، می‌آید و کنار ما می‌نشیند. همان طور که موهای خرمایی بلندش را نوازش می‌‌کنم، با لحن بچه‌گانه‌ای می‌گویم: ماشالله زینب خانم خوب بزرگ و خانم شده ها. دیگه نمی ره پشت زهرا قایم بشه. هر بار که این جمله را می گویم، زیرزیرکی نگاهم می‌کند و کیف می کند که بزرگ و خانم خطابش می کنم. 🔹زهرا سینی چایی به دست، کنارم می نشیند. هر دو به چایی و چینش فنجان و قندها نگاه کرده و می خندیم: - یادش بخیر. یادته؟ ندیده بودم تو هیچ خواستگاری ای، این طوری قند رو بزارن تو نعلبکی ای که فنجان هم توشه. معمولا نعلبکی جداست. قند تو قندون. فنجان ها هم جدا. ما هم فرصت داشتیم ببینیم و بپسندیم یا نپسندیم. + معلومه که یادمه. ناسلامتی خودم چایی آوردما. - چرا خب این طوری؟ + برای اینکه وقت کم داشته باشی برای دید زدن. چشمانم از تعجب باز ماند. لبخند موزیانه ای زد و فنجان چایی را از نعلبکی برداشت و قند را با دندان های جلویی اش گرفت: بفرمایید آقای داماد. نوش جان. - بله بله خیلی ممنونم. 🔸به تقلید از زهرا، قند را لای دندان جلویی ام گذاشتم و فنجان چای را برداشتم. یک نگاه به زهرا، یک نگاه به چایی درون فنجان انداختم. فکری به سرم زد. نعلبکی را برداشتم. چایی را سُر دادم داخل نعلبکی. در همان حال نگاه مهربانانه‌ام را روی زهرا قفل کردم و فنجان را کج تر کردم. چشمان زهرا گشاد شد: نریزه نریزه.. ریختی که. امیر علی... زینب جیغ آرامی کشید و از اتاق بیرون رفت. لابد برای اینکه به مادرجان بگوید چه اتفاقی افتاده است. سوختم. اما به روی خودم نیاوردم. به کارم ادامه دادم؛ قند بین دندان هایم، چشمانی عاشق، زل زده به زهرا، فنجان هم کج تر و کج تر. خیز برداشت و فنجان را از دستم کشید: ریختی که همه چایی رو. چایی نمی خواستی می دادی خودم می خوردم. آخه کی تو این دوره زمونه چایی می ریزه تو نعبلکی. نکنه تو سوریه این مدلی چایی می خورین؟ قند را گوشه دهانم هُل دادم. لبخند پیروزمندانه ای زدم و گفتم: هزار نگفتم و هزار گفتی. بالاخره صدات رو در آوردم. پس هنوز هم هنرمندم. به خودم امیدوار باشم. چشمانش را ریز کرد و رفت تا فنجان چایی دوم را برایم پر کند: بله خیلی هنرمندی. احسنت. سر و جان فدای هنر. نسوختی؟ داغ بودا. 🔻ساق پایم که حسابی می سوخت اما آن سوزش کجا و این سوزش کجا. بوی نفت تمام دماغم را پرکرده بود. دبه را روی سینه و شکمم خالی کرد و گوشه ای انداخت. از لحظه ای که مرا اسیر کرده بودند، درباره عملیات و تعداد نیروها می پرسیدند. دوره ام کرده بودند. اسلحه هایشان پشت کمرشان بود تا دستانشان برای اعتراف گرفتن از من، آزاد باشد. دستانم را بسته بودند. از دو طرف، بازوهایم را گرفته بودند. شُل و رها قدم برمی داشتم و در یک لحظه که فشار دستانشان روی بازوهایم کم شد، سر و بالاتنه ام را به یک فشار، پایین آوردم و با پاشنه ی پا، چند ضربه محکم به نفر پشتی و پهلویی ام زدم. آرنج هایم را محکم گرفتند تا مهارم کنند. من هم دو پا را بالا بردم و شیارهای پوتین هایم را نثار صورت و لب و دماغشان کردم و بینی یکی شان را شکستم. @salamfereshte
هدایت شده از کانال جامع حفظ قرآن
⏳ چهله‌گیری عاشورا، روش علامه طباطبایی یکی از کارهایی که برای نزدیکی به امام حسین علیه‌السلام، و حل مشکلات میتوان انجام داد، چهله‌گیری با زیارت عاشوراست. از عاشورا به مدت ۴۰ روز، تا اربعین. طبق روش علامه طباطبایی، روز عاشورا، زیارت عاشورا را، از اول تا آخر، با صد سلام و لعن خوانده شود. بقیه‌ی روزها، اول صبح، زیارت عاشورا را تا لعن بخواند، و بعد صد لعن و صد سلام را تا غروب، کم‌کم بخواند. هنگام غروب، بقیه زیارت عاشورا را بخواند و تمام کند؛ و دو رکعت نماز زیارت بخواند. این‌طوری، انگار کل روز را، مشغول خواندن، زیارت عاشورا بوده است. 📚 کتاب آداب المریدین، استاد فیاض‌بخش @hefzequranchannel