#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_صد_و_بیست_و_یک
🔹آنقدر سکوتمان طولانی می شود که به تمام این نقشه هایی که برای درآوردن افکار و باورهایش کشیده ام، فکر می کنم و سوالاتم را حسابی مرور می کنم. سرم را بالا می آورم و نگاه می کنم ببینم پس چرا شروع نمی کنند. او هم نگاهش را از روی برگه سوالاتش در می آورد. برگه را داخل جیب پیراهنش می گذارد و به من نگاه گذرایی می کند. نگاهمان به هم گره می خورد. چه چشمان سیاه و براقی دارد. قلبم به تپش می افتد. سرم را پایین می اندازم. کمی خود را جا به جا می کنم. بلند بسم الله الرحمن الرحیم می گوید. من هم آرام، تکرار می کنم.
+ با اجازه ی شما، چند سوالی دارم که اگر موافقین بپرسم.
- خواهش میکنم بفرمایید.
+ تا چه اندازه خدا را در زندگي خودتان دخالت مي دهيد؟
🔻خوب است که سوال اول را در رابطه با خدا می پرسد. کمی مکث می کنم و پاسخ می دهم:
- زندگی مان در سایه الطاف خداست. وقتی خدا همه جا با ما باشد، دیگر دخالت دادن در زندگی معنا ندارد. او هست.
+ بله متوجه ام. شاید بهتر باشه این طور بگم که برخی از ما آدم ها، تا وقتی طرفدار خدا و شرع هستیم که با بقیه چیزهامون در تعارض نباشه. اما به محض زاویه دار شدن، دیگه طرف خدا نیستیم! طرفدار مردم می شیم. طرفدار تمایلات و خواسته هامون می شیم.
- تمام سعیم این هست که در هر تعارضی، حرف خدا و پیامبر و ائمه رو گوش بدم اما نمی تونم ادعا کنم که همیشه این طور بوده یا خواهم بود.
+ حتی اگه به این خاطر، مجبور بشید سالها کنج خونه بنشینید؟ یا کار مورد علاقه تان را که حقوق بالایی ازش دریافت می کردید رها کنید؟
- بله. حتی این ها. خودتان چطور؟
+ امیدوارم که این طور باشم. من هم سعیم همین است. چیزی جز خدا، به زندگی رنگ نمی دهد.
🔹سکوت عمیقی می کند. اگر یکی از دوستانم بود، می گفتم لابد یاد خاطره ای افتاده است. اما سکوت های جلسه خواستگاری هزاران معنا دارد. می پرسد: شما چه توقعی از همسر آینده تان دارید؟
🔸این سوال را بسیار دوست دارم. چون تمام حرفهایم را در همین یک سوال می توانم بزنم. هدفم را نشانش دهم. چیزهایی که برایم مهم است را بگویم. و مهم تر اینکه دوست دارم همسرم مثل یک رفیق، کنارم باشد. آنجایی که نیاز به کمک دارم، کمک کند. حمایت اگر لازم است، حمایتم کند. راهنمایی اگر باید بشوم، برایم استاد شود. اگر رشد کردنم به استادی کردن است، برایم شاگرد باشد. نه اینکه خودخواه باشم. بلکه دوست دارم زاویه نگاهش، این طور باشد. همه را می گویم و در آخر اضافه می کنم:
- شاید، توقع دارم یک شهید زنده باشد. شهید با تمام ویژگی هایی که لیاقت شهادت را به او می دهند و زنده برای اینکه باشد تا خدمتی بکند. نه به من. نسبت به همه. خودم هم دوست دارم همینگونه باشم.
🔹این بار من سکوت می کنم. یاد خاطرات پارسالم می افتم و حال و اوضاعم. از خدا طلب بخشش می کنم و می گویم:
- تنها توقع من این است که همسر آینده ام، نگذارد ذره ای، از راه خدا، دور شوم. این دور شدن را من قبلا تجربه کرده ام و دلم نمی خواهد به آن سمت برگردم. بالاخره شما باید بدانید. من این طور که الان هستم، نبودم. و امیدوارم فردا هم این طور که الان هستم نباشم و روز به روز بهتر بشوم.
+ عاقبت به خیر باشید.
- ببخشید زیاد حرف زدم. نظر خودتان چیست؟
+ بنده هم با نظر شما موافقم
🔸اشاره به ظرف میوه می کنم و می گویم: میل بفرمایید. چاقو را برمی دارد. سیبی را پوست می کند و همان طور که قاچ می زند و آن را به من تعارف می کند، کمی از گذشته و احوالاتش می گوید. اینکه از نوجوانی، علیرغم عدم نیاز مالی، کار می کرده تا بتواند به خانواده هایی که نیاز مالی شدید دارند، کمی کمک کند. اینکه یکی از خواهرانش را به خاطر سرطان از دست داده و هر ماه، برای اموات خیراتی می کند. به نظرم از چیزهایی می گوید که باید بدانم در آینده، موظفم به این کارهایش احترام بگذارم و کمکش کنم. صدای محکم و دل نشینی دارد. دلم می خواهد باز هم به چشمانش نگاه کنم و آن نگاه نافذ را ببینم اما این کار را نمی کنم. صدای مادر آقا سعید از پشت در می آید که می پرسد صحبت تان اگر تمام شده رفع زحمت کنیم. در نیمه باز است. از جا بلند شده و خداحافظی می کنیم.
🔻مادر به سختی راه می آید و با مادر آقا سعيد مشغول صحبت است. تا دم در حیاط، بدرقه شان می کنیم. در که بسته می شود، فرزانه از پله ها پایین می آید و با کمک او، مادر را به اتاق می بریم. روسری و چادرش را از دورش برمی دارم. لیوان آبی دستش می دهم:
- الهی فداتون بشم. خیلی اذیت شدین. بمیرم الهی.
= خدا نکنه. چیزی نیست. ی کم استراحت کنم خوب می شم.
🔹فرزانه بدون هیچ حرفی، مشغول جمع کردن وسایل پذیرایی می شود. مادر از من می پرسد:
= خب ، چطور بود؟
- خوب بود. و البته عجیب و متفاوت!
@salamfereshte
🍀از تو حرکت🍀
🌺إنَّ اللَّهَ🌺
🍃لا یُغَیِّرُ ما بِقَومٍ 🍃
💧حتّىٰ یُغَیِّروا 💧
🌸ما بِأَنفُسِهِم🌸
🌱🌼🌱🌼🌱
🌺یقیناً خداوند 🌺
🍃سرنوشت هیچ قوم (و ملّتی) را تغییر نمیدهد 🍃
💧مگر آنکه آنان تغییر دهند! 💧
🌸آنچه را در خودشان است🌸
سوره رعد/ آیه 11
✨وقتی که شما تغییرات مثبت در خودتان ایجاد کردید، خدای متعال هم برای شما حوادث مثبت و واقعیّتهای مثبت را به وجود میآورد.
@salamfereshte
#قرآن
#تحول
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_صد_و_بیست_و_دو
🔹تا به حال نشده بود این طور، جلسه خواستگاری پیش برود که بعدش، آرام باشم و اینقدر متعجب که چقدر همه چیزمان مشترک بود. روی حرفها و لحن و حالت های آقاسعید فکر می کنم و همه چیز را مرور می کنم. درست است که خیلی نگاه به چهره اش نکردم اما از لحن حرفهایش، می توانم حالت درونی اش را تشخیص دهم. با خودم می گویم انگار واقعا شهید زنده است. از طرفی نهیب می زنم احساساتی تصمیم نگیر و با عقلت، دو دوتا چهارتا کن. برگه سوالاتم را جلوی رویم می گذارم.
🔸معمولا در همین خلوت های نیمه شبی است که خواستگار را می سنجم. سوالاتم را مرور می کنم و جواب هایش را با سوالاتم تطبیق می دهم. این حجم از تفاهم برایم عجیب است. با همان دوسه سوال ساده، انگار به همه سوالاتم جواب داده باشد. در این حین، به یک کشف بزرگ می رسم: پایه و مبنای زندگی و هدفی که داریم یکی است. خدا محوری. از این کشف خیلی خوشحال می شوم نه برای اینکه با او تفاهم مبنایی دارم. از اینکه کمی خودم را می شناسم که هدفم در زندگی، با پارسال چقدر متفاوت شده است. به چفیه ای که فرزانه متبرک به مزار شهدا کرده است نگاه می کنم. آن را برداشته و به صورتم می مالم و ازشان تشکر می کنم که یکی مثل خودشان را برایم فرستاده اند و حضورشان، زندگی ام را دگرگون کرده است. از خدا می خواهم هیچگاه مرا از شهدا و اهل بیت جدا نکند. تصمیم می گیرم موافقت اولیه ام را بعد از نماز صبح، به مادر بگویم. مجدد وضو می گیرم. به یاد شهدا، چفیه را روی سجاده ام انداخته و مشغول نماز شب می شوم.
***************
🔹خدا خدا می کنم در این سفر، حال پا و کمرم بد نشود و مانند این روزها، خوب تا کند. سفارش های لازم را در مورد مادر، به فرزانه و احمد کرده و سوار اتوبوس می شوم. کنار شیشه ی پنجره می نشینم. ساک دستی کوچک و سبکم را کنار پایم گذاشته و از پشت شیشه به دنبال پدر می گردم. به محض دیدنش، از جایم بلند می شوم. اشاره می کند که بنشینم. از همان جا دستی برایشان تکان می دهم و خداحافظی می کنم. آقا سعید هم از راه رسیده و با پدر، مشغول صحبت می شود.
🔸نمی دانم مادر، موافقت اولیه ام را به آن ها گفته است یا نه اما به روی خود نمی آورم. تصمیم دارم در این سفر، بیشتر با اخلاق و رفتارهایش آشنا شوم و ببینم در آن حدی که تعریفش را می کنند، هست یا نه.
ریحانه آخرین نفری است که سوار ما خانم ها میشود. ساک دستی کوچکی در دست راست و در دست دیگرش یک بلندگوی کوچک است. بلندگو را به خانمی که در صندلی اول نشسته است می سپارد و با چشمانش مرا جستجو می کند. دستی تکان می دهم تا زودتر بیاید و مرا از انتظار حضورش، در بیاورد. چطور است کمی سر به سرش بگذارم:
- خسته نباشی فرمانده. این اولین سفرم با شماس. می گن دوستت رو تو سفر بشناس. حالا ما باید فرمانده مون رو تو سفر بشناسیم. می بینی روزگار رو؟
+ باز شروع کرد. فرمانده خودتی! حالا نیست که خیلی هم ما رو نمی شناسی.
🔹با حرکت اتوبوس، قلبم به تپش می افتد. نگاهی به چهره برافروخته ریحانه می اندازم. دستش را می گیرم و فشار می دهم. اشتیاقم را می فهمد و می گوید:
+ سفر عشق هم بالاخره آغاز شد. مطمئن باش شهدا بهترین ها رو برامون تدارک دیدن.
🔻پدر و احمد و فرزانه، دست تکان می دهند و من هم. نمی دانم قرار است چه اتفاقاتی بیافتد. یکی از خواهران، کیسه ای را برای جمع کردن صدقه، در اتوبوس می چرخاند. همه خانم ها صدقه می اندازند و من هم. حس غریبی است. در راه رفتن به سرزمینی هستم که قریب به یک سال و اندی، با خاطراتشان زندگی کرده ام. نگاه کردن به مردمی که در شهر، مشغول کار و تلاش و رفت و آمد هستند، حال غریب تری به من می دهد. انگار که قرار است من در آسمان سیر کنم و از همه زمینی ها، جدا شده و دور شوم. ریحانه مشغول ذکر است. گوشم را نزدیک تر می برم تا بفهمم چه می خواند. می گوید:
+ آیت الکرسی و یازده قل هو الله و صلوات و این ها.
🔹من هم مشغول ذکر می شوم. خوب است ریحانه را دارم. خدا را به خاطر تمام نعمت ها و خوشی هایی که تا امروز، داشته ام شکر می کنم. از اینکه سرنوشتم این طور رفتم خورده که حالا، در اتوبوس نشسته ام و راهی سرزمین نور هستم؛ بارها شکر کنم هم کم است. به ریحانه می گویم:
- الحمدلله هم بگیم.
🔸دستش را روی دستم می گذارد و احسنت می گوید. خوشحال می شوم که من هم، چیزی را به او یادآوری کرده ام.
@salamfereshte
💎مراقب نعمت های خدادادی ات باش
🌸ذلِکَ بِأَنَّ اللَّهَ 🌸
🍂لم یَکُ مُغَیِّرًا نِعمَةً أَنعَمَها عَلىٰ قَومٍ🍂
🌀حتّىٰ یُغَیِّروا ما بِأَنفُسِهِم 🌀
☘️و أَنَّ اللَّهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ☘️
🌼🌱🌼🌱
🌸خدا بر آن نیست که 🌸
🍂نعمتی را که به قومی عطا کرد تغییر دهد🍂
🌀تا وقتی که آن قوم حال خود را تغییر دهند،🌀
☘️و خدا شنوا و داناست.☘️
💥اگر چنانچه خدا نعمتی به یک ملّتی داد و این ملّت درست حرکت نکردند، درست عمل نکردند، خداوند این نعمت را از اینها میگیرد.
@salamfereshte
#قرآن
#تحول
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_صد_و_بیست_و_سه
🔹نزدیک غروب که می شود ، به شهر اهواز نزدیک می شویم. اتوبوس ها وارد یکی از پادگان های اطراف شهر می شوند و در کنار محوطه ی بزرگی می ایستند. مسئولین و کارکنان آن پادگان برای استقبال از کاروان ما ، آماده ایستاده اند. از اتوبوس پیاده می شویم. با این که نزدیک غروب است اما هوا هنوز گرم است. صدای نوای حماسی "ای لشگر صاحب زمان" و لیوان های پر شده از شربت خنک که در کنار در ورودی، انتظار ما را می کشند، همه مان را به ذوق می آورد. محل اسکان، همان خوابگاه سربازان است که حالا در پادگان حضور ندارند. وسایلمان را روی تخت خواب هایی که دور تا دور سالن چیده شده اند، گذاشته و برای خواندن نماز، راهی وضوخانه و نمازخانه می شویم .
🔻نماز جماعت، برگزار می شود. بعد از نماز سر به سجده گذاشته و خدا را شکر کرده و از او می خواهم در این سفر بیشتر و کاملتر شهیدانی که نزد او روزی می خورند و زنده اند را بشناسم و بواسطه آن ها، به او نزدیک تر شوم.
🔸اولین جایی که می رویم، شلمچه است. احساس و هیجان خاصی وجودم را فرا گرفته است. کفش هایم را در آورده و روی خاک های گرم شلمچه می نشینم. مشتی خاک، در دستانم گرفته و مقابل صورتم می آورم. نمیدانم سرّ این خاک چیست. سرّ این دشت بی آب و علف که اینگونه دلها را جذب کرده است، چیست. این خاک که از خود چیزی ندارد! با خود فکر می کنم قطعا این خاک، هر چه دارد از همراهی و هم جواری با اولیاء خداست. اینکه قدم های رزمندگان راه خدا، روی این خاک گذاشته شده و در جای جای این دشت، پیشانی عارفان واقعی به خاک ساییده شده است.
🔹یاد روایت شب های عملیات می افتم. اشک های زلالی که در نماز شب ها روی این خاک ریخته است. همین هاست که این خاک را این طور ارزشمند کرده است. خون سرخ مجاهدانی که در راه خدا، از مهم ترین دارایی شان گذشتند و بذل جان کردند. مشت خاک را درون چفیه ای که همراه دارم می ریزم و خطاب به او می گویم:" تو چه ارزش والایی داری ای خاک شلمچه!" دفترچه کوچکم را از کیف در آورده و کمی از این احساسات را به درون خط های آن منتقل می کنم. قلبم آرامتر می شود.
🔸به سمت مزار شهدای شلمچه که در مسجدی با گنبد آبی رنگ است، می رویم. آقای فتحی، روایت رشادت ها و شجاعت های رزمندگانی را که در شلمچه جنگیده اند، برایمان بازگو می کند. در خلال خاطره ها، می گوید که شهدای این منطقه، اهل زیارت عاشورا بودند و حال و هوای دلشان، با سالار شهیدان عجین بوده است. شاید یک علتش، نزدیکی با مرز عراق و کربلا است که اینچنین دلهایشان را با مولا، پیوند داده است. این را که می گوید، دل ها همه به سوی کربلا پر می کشد. بیخود نیست که شلمچه را کربلای ایران می نامند.
🔹دلم زیارت می خواهد. انگار که آقای فتحی، این حال دلم را خوانده باشد، با همان صدای گرفته اش که حاصل درد و رنج بمب های شیمیایی صدام است، زمزمه می کند: السلام علیک یا ابا عبدالله.. از جا برمی خیزم. بقیه هم می ایستند. آقای فتحی مجدد تکرار می کند: السلام علیک یا ابا عبدالله.. و باز تکرار می کند. صدایش می لرزد. ما هم با بغض تکرار می کنیم: السلام علیک یا ابا عبدالله.. اشک هایمان جاری می شود. آقای فتحی مجدد سلام می دهد و خودش هم به گریه می افتد: اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَی الاَرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ، عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ .. زمزمه هایمان بلند تر می شود: اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ. سلام بعدی را به نیت پدر و مادر و خاله و همه خاندانمان می دهم: اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ. دلم می خواهد باز هم سلام بدهم.
🔸 نگاهی به ریحانه که در کنارم ایستاده و دستش روی قلبش است، می اندازم. چشمانش حوض پر اشکی است. به یاد حرف هایش، از طرف همه مسلمین و مومنین و شیعیانی که از اول تا روز قیامت، بوده اند و خواهند آمد، سلام دیگری می دهم: اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ و رحمه الله و برکاته. از حضرت، بهترین ها را برای همه می خواهم و دعا می کنم نور دیده حضرت حجت شویم و از همه مان، راضی و خشنود باشد.
🔹 مداح بلندگو را از آقای فتحی تحویل گرفته، او هم با صدای گرمش، سلام می دهد و روضه را شروع می کند. می نشینم. چادر را روی صورت می کشم. اشک می ریزم و ناله می کنم.
@salamfereshte
💎به سوی او
🌸إلَى اللَّهِ 🌸
🍂 مرْجِعُكُمْ 🍂
🌀وهُوَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ 🌀
☘️ قدِيرٌ ☘️
🌼🌱🌼🌱
🍂ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺷﻤﺎ🍂
🌸ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﺧﺪﺍﺳﺖ 🌸
🌀ﻭ ﺍﻭ ﺑﺮ ﻫﺮ ﻛﺎﺭﻱ🌀
☘️ﺗﻮﺍﻧﺎﺳﺖ ☘️
سوره هود/ آیه 4
@salamfereshte
#قرآن
#تحول
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهار
🔹قطره های آب وضو هنوز روی صورتم است روسری و چادرم را مرتب کرده و راهی نماز خانه می شوم. نسیم خنکی به صورت می خورد. صدای اذان بلند می شود. به ترکیب این سه فکر می کنم: " هوای عالی، نوای ملکوتی و منطقه ای بهشتی چقدر همه چیز لذت بخش است. خدایا شکرت"
🔸پس از نماز جماعت، مسئولان کاروان مشغول سوار کردن برخی وسایل به اتوبوس ها شده و از همه میخواهند که زودتر سوار شویم. به همراه ریحانه به همان صندلی قبلی می رویم . پرده را کاملا کنار می زنم تا طلوع آفتاب را از دست ندهم. اتوبوس که حرکت می کند، صدای بچه ها بلند می شود: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. یکی از مسئولان خانم، بلندگوی دستی را روشن کرده و دعای عهد را پخش میکند. تقریبا همه مان، در سکوت زیبا صبحگاهی، دعا را زمزمه می کنیم . پرتو های سرخ رنگ آفتاب بالا آمده و پرهای پر نورش را روی دشت، پهن می کند.
🔹بعد از دعا از ریحانه می پرسم:
- فرمانده جان ، امروز، کجا روزی مونه بریم؟
+ الان یعنی کنار من نشستی اطلاعات بگیری؟ ای زرنگ. قراره تا قبل از ظهر، بریم فکه.
- فکه. فکه. همان جا که شهید ابراهیم هادی مفقود الاثر شد؟
+ بله. اونجا هم عالمی داره. شهید آوینی هم اونجا شهید شد.
- راست می گی. ی لحظه بزار..
🔸دفتر یادداشت کوچکی را از کیفم در می آورم. آن را ورق می زنم تا اسم شهید آوینی را که با رنگ قرمز، نوشته ام، پیدا کرده و می گویم:
- ایناهاش. تو کتاب "تکرار یک تنهایی" اینو خونده بودم.
ریحانه زیر لب زمزمه می کند:
+ و قرار است ، ما، کجا شهید شویم؟
🔻عمیق نگاهش می کنم. به نظر نمی رسد از من سوال کرده باشد. نگاهش جاده را می کاود و حواسش اینجا نیست. بعد از چند ثانیه، نگاهش را به چشمانم می دوزد و انگار نه انگار که چه جمله ای گفته است، ادامه می دهد:
- کتاب قشنگیه. یادته اون قسمتش که نوشته بود..
🔸و همین طور صحنه های جالب و جذاب کتاب را در ذهنمان ورق می زنیم و روحمان را با آن ها پرواز می دهیم. از قدرت حافظه اش تعجب می کنم که چقدر دقیق، همه چیز را یادش است. زیبا و دل نشین صحبت می کند. دو خانم صندلی جلو هم برگشته اند و همان طور که من و ریحانه را نگاه می کنند، به حرفهایمان گوش می کنند. کم کم، مخاطبان حرف هایش زیادتر می شوند. نگاهی به من می کند و می گوید:
- رسیدیم.
🔹به توصیه ریحانه، بطری آبی همراه خودم بر میداریم. از اتوبوس پیاده شده و به سمت یادمان، حرکت می کنیم. بیشتر همراهان، به رسم ادب و احترام به این مکان، کفش هایشان را در میآورند و با پای برهنه راهی می شوند. من هم کفش هایم را دست می گیرم. امروز، جوراب مشکی ضخیم تری پوشیده ام تا هم سنگ ریزه ای اذیتم نکند و هم گرمای زمین را کمتر حس کنم و هم مثل جوراب دیروزی، سوراخ و پاره نشود. البته آن جوراب دیروزی را روی جورابم پوشیده ام که اگر هم پاره شد، همین یکی پاره بشود.
🔸برخلاف زمینی که دیروز، قدم روی آن گذاشتیم، پاهایم میان شن های نرم و رملی فکه فرو می رود. برای همه راه رفتن سخت تر شده است و برای من که تازه از مشکلات کمر رهایی یافته ام، سختی اش بیشتر نمود می کند. حالا من که یک کیف دستی کوچک همراهم است و یک بطری آب و این طور هستم. پس رزمندگان چه می کردند با آن همه وسایل و اسلحه و مهمات ...
به منطقه ای می رسیم که روبه رویمان سیم خاردار کشیده شده و پشت آن، پرچم های سرخ رنگ به اهتزاز در آمده است. روی زمین گل های لاله قرمز رنگ زیبایی به چشم می خورد. نوشته تابلو کوچک چوبی ای را که آنجا قرار دارد می خوانم: "کانال کمیل و حنظله "
🔹غم عمیقی قلبم را می فشارد. آقای فتحی همه مان را در گوشه ای که مشرف به لاله هاست، می نشاند و شروع به صحبت می کند:
"خانم ها و آقایان، به یکی از مظلوم ترین سرزمین ها خوش آمدید. از فکه گفتن ساعتها زمان می طلبد. رشادت ها و شجاعت های رزمندگان در این منطقه بی مثال است. عملیات والفجر مقدماتی در این دشت های رملی انجام گرفت. متأسفانه عملیات لو رفت و نیروهای ما در این دو کانالی که میبینید؛ پنج روز در محاصره بودند. مقاومت این دو گردان با وجود شدت گرمای هوا و نداشتن آب و غذا و مهمات کافی و جراحتها، همگی باعث حماسه ای بزرگ شد. علیرغم تلاش عقبه برای پیدا کردن راه نفوذ، محاصره شکسته نشد و بعد از پنج روز مقاومت، نیروی دشمن به کانال وارد شدند و بچه هایمان را با تیر خلاص به شهادت رساندند."
@salamfereshte
🍀خدا برایت فرستاده🍀
🌺يا أَيُّهَا النَّاسُ🌺
🍃 قدْ جَاءَتْكُم مَّوْعِظَةٌ مِّن رَّبِّكُمْ 🍃
❤️ وشِفَاءٌ لِّمَا فِي الصُّدُورِ❤️
💧وهُدًى وَرَحْمَةٌ💧
🌸 للْمُؤْمِنِينَ 🌸
🌱🌼🌱🌼🌱
🌺ﺍﻱ ﻣﺮﺩم !🌺
🍃ﻳﻘﻴﻨﺎً ﺍﺯ ﺳﻮﻱ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺗﺎﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻤﺎ ﭘﻨﺪ ﻭﻣﻮﻋﻈﻪ ﺍﻱ ﺁﻣﺪﻩ 🍃
❤️ ﻭ ﺷﻔﺎﺳﺖ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻧﭽﻪ [ ﺍﺯﺑﻴﻤﺎﺭﻱ ﻫﺎﻱ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﻱ ﻭ ﺍﺧﻠﺎﻗﻲ ] ﺩﺭ ﺳﻴﻨﻪ ﻫﺎﺳﺖ❤️
💧ﻭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻭ ﺭﺣﻤﺘﻲ ﺍﺳﺖ 💧
🌸ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ🌸
سوره یونس/ آیه 57
@salamfereshte
#قرآن
#شفا
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنج
🔹 دیگر صدای آقای فتحی شنیده نمیشود . صورتش پر اشک شده و به سرفه افتاده است. یکی از آقایان ، بلندگو را دست گرفته و روضه می خواند. انگار اینجا، ما هر بار، قلب و چهره مان را با اشک، تطهیر می کنیم و این همه را از شهدا و اهل بیت علیهم السلام داریم. دیگر برایم عجیب نیست که غربت این مکان ها را احساس می کنم.
🔸دیگر باید از فکه هم دل بکنیم. نزدیک ظهر است و گرمای هوا شدیدتر شده. از جا بلند می شویم. پاهای سنگینمان را تا اتوبوس، دنبال خود می کشانیم. جرعه ای آب می نوشم و مشتی آب، به صورتم می پاشم. تشنه ام اما دلم نمی آید بیشتر، خود را سیراب کنم. آن هم اینجا. جلوی تابلوی کوچکی که مقابلم است و روی آن نوشته شده:" فدای تشنگی لبانت یا ابا عبدالله "
در کنار سایه کوچکی که اتوبوسها ایجاد کرده اند، چند موکت برای خواندن نماز اول وقت پهن شده است. نماز جماعت را اقامه می کنیم. دقایقی بعد سینی هندوانه های قاچ شده که روی دست چند نفر می چرخد، چشمان همه مان را نوازش می دهد. صدای خنده و شوخی آقایان بلند می شود. سینی به دست خانم ها می رسد. با دیدن هندوانه هایی که به طرز بسیار ناشیانه ای، برش خورده و قسمت شده اند، من هم خنده ام می گیرد. خوردن هندوانه خنک و شیرین در این گرما، حسابی به دهن هایمان مزه می کند.
🔹اتوبوس ها حرکت می کنند. به گفته ریحانه، راه طولانی ای در پیش داریم و برای اینکه این یک جا نشستن، کمتر خسته مان کند و از سفر، بهره بیشتری ببریم، با همراهی بقیه خواهران، ختم صلوات چهارده هزارتایی به نیابت از شهدا، هدیه به معصومین علیهم السلام را شروع می کنیم. مشغول فرستادن صلوات هستم: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.. لابه لای صلوات، به شکرانه تمام نعمت هایی که خدا به من داده، الحمدلله رب العالمین می گویم. ریحانه برگه ای در دست دارد و تعداد صلوات های فرستاده شده خواهران را یادداشت می کند.
🔸دم دمای غروب آفتاب، به مقصد بعدی مان می رسیم. مجتمعی بزرگ که در حیاط ورودی اش درختان سرسبز و بلندی قرار دارد. وارد ساختمان مجتمع که می شویم، چشمانمان سراغ وضوخانه را می گیرد و پاهایمان به آن سمت حرکت می کند. صورت های به گرما نشسته مان را با پاشیدن های مکرر آب، کمی خنک می کنیم. حالمان جا می آید. هنوز تا اذان نیم ساعتی فرصت است. با راهنمایی خادمان، به سمت سالن اصلی مجتمع می روم. پرده را که برای جلوگیری از هدر رفت خنکی کولرها، جلوی در ورودی آویزان کرده اند، کنار می زنم و از دیدن فضای نورانی و بسیار زیبای آنجا، حیرت زده می شوم. دیوارهایی که با خلاقیت بسیار با چفیه و سربند تزیین شده و عکس شهدای تفحص را در آغوش خود گرفته اند. از کنار دیوار، حرکت کرده و عکس ها را یکی یکی از نظر می گذرانم. شهدایی مثل شهید مجید پازوکی و جلال شعبانی وعباس صابری
🔻گوشه ای از سالن با نی های بلند تزیین شده و ضریحی چوبی را چون نگینی در خود، گرفته است. درون این ضریح که با نور سبز، تزیین شده، تعدادی پیکر کفن شده قرار دارد و روی آنها نوشته شده است: "شهید گمنام"
🔹اینجا معراج الشهداست. در مقابل ضریح، زانو می زنم. حالم دگرگون شده است. با چشمانی گریان، به کفن های کوچک شده خیره می شوم. باورم نمی شود در مقابلم چه قرار دارد. با دلی لرزان نجوا می کنم. تازه انگار، صدای مداح را می شنوم که با لحن سوزناکش،" شهید گمنام سلام" را می خواند. من هم زمزمه می کنم: "شهیدگمنام سلام. خوش اومدی مسافر من. خسته نباشی پهلون. شهید گمنام سلام پرستوی مهاجر من صفا دادی به شهرمون ..."
🔸مداح می خواند و من نجوا می کنم. ریحانه گوشه ای نشسته و در حال نوشتن در دفتر خاطراتش است. من هم دفتر کوچکم را در می آورم و مشغول نوشتن می شوم: " فدای دلهای صبور پدران و چشمان منتظر مادرانتان بشوم. آن همه ایثار از شما، مشخص است که از چشمه های فداکار پدران و مادرانتان می جوشد. خوشا به سعادتتان. ایکاش من هم مانند شما بشوم. ریحانه راست می گفت که شهدا ما را دعوت کرده اند و خودشان به خوبی ازمان پذیرایی می کنند. ممنونم. خدایا تو را بر کدام نعمتت شکر کنم. الحمدلله بر همه نعمت هایی که ارزانی ام داشته ای. خدایا، مرا تا وقتی زنده ام، از شهدا دور نکن و اخلاق و رفتارم را شهدایی قرار ده. خدایا، می ترسم از اینکه به قهقرا برگردم و درگیر دنیا و روزمرگی های بی هدف قبلی ام شوم. دستم را بگیر و مرا چون این شهدای والامقام، تربیت کن و شهادت را روزی ام کن."
🔻صدای اذان بلند می شود. دفتر را می بندم. با چفیه، دُرهای روی صورتم را پاک می کنم و برای تشکیل صف جماعت، راهی می شوم.
@salamfereshte
هدایت شده از مرکز ملی پاسخگویی به سؤالات دینی
شهادت امام جعفر #صادق علیه السلام بر شیعیان و شیفتگانش خصوصا مولایمان امام #زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف تسلیت باد.
🔵ارسال سوالات از طریق "اپلیکیشن پاسخگو "
cafebazaar.ir/app/ir.pasokhgoo.app
🔴ارسال سوالات از طریق "وب پاسخگو"
User.pasokhgoo.ir
🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی
🔹 @pasokhgoo1 👈
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_صد_و_بیست_و_شش
🔸رفتن به خرمشهر و مسجد جامعش، از برنامه های بعدی مان است. خسته ام. بسیار خسته. کمرم کمی تیر می کشد. به نظرم فعالیت زیاد این چند روز، به کمرم فشار آورده. به محض رفتن به اردوگاه، دراز می کشم. ریحانه کنارم می نشیند و کمرم را ماساژ می دهد و سوره حمد می خواند. می گویم:
- یادته ریحانه وقتی تصادف کردم.. چقدر بد اخلاق بودما.. ببخشید. دست خودم نبود. احساس فلجی، خیلی بده
+ می فهمم. اشکالی نداره. طبیعیه. تازه شما که خیلی خوب بودی.. گل بودی. شما ما رو ببخش و حلال کن
- فردا قراره کجا بریم؟
+ خرمشهر
- واقعا؟ مسجد جامع؟ یعنی هنوزم اثر تیرها روی گنبد و دیوارهاش هس؟
+ فکر کنم باشه. می ریم می بینیم ان شاالله.
- دیگه کجا؟
+ لب اروند.. ان شاالله
🔹چقدر غریب می گوید اروند. فکر کنم به خاطر غواص ها و شهادت های مظلومانه شان است که این طور، اروند را غریب و پر احساس می گوید. به خاطر ماساژ از ریحانه تشکر می کنم. چفیه ام را روی چشمانم می اندازم تا نوری که راهرو را در طول شب، روشن نگه می دارد، مزاحم خوابم نشود. نمی دانم بعد از سکوت ریحانه، چقدر طول کشید اما دیگر، چیزی نفهمیدم و خوابم برد.
🔸وسط شب از شدت گرما و صدای گریه بچه ها، از خواب بیدار می شوم. غیر از مادر آن دو بچه، همه خوابند. کولر خاموش است و هوا دم کرده. مادرشان سعی می کند آن ها را آرام کند. به اطرافم نگاه می کنم. به سختی خود را از جا می کنم و بلند می شوم تا کولر را روشن کنم. از آب سرد کن، لیوان آبی برداشته و به سمت مادر بچه ها می روم:
- هوا گرمه. شاید تنشنونه.
= ممنون. نمی دونم چرا اینقدر بی قراری می کنن.
- طبیعیه. احتمالا خسته ان خیلی. می خواین یکی شون رو من بزارم رو پاهام؟
= نه ممنون. ببخشید شما رو هم بیدار کردیم
🔹برای بچه ها صلوات می فرستم تا آرام شوند و بخوابند. مادر بیچاره شان بعد از این همه فعالیت امروز، شب نتواند بخوابد خیلی اذیت می شود. بچه ها کمی آب می خورند. مادر، لباس هایشان را سبک می کند و بادشان می زند. یاد کولر می افتم که هنوز روشنش نکرده ام. دکمه کولر را که می زنم، به بچه هایی که روبروی دریچه های کولر خوابیده اند نگاه می کنم. آرام، پتوها را رویشان می اندازم که از باد مستقیم کولر سرما نخورند. خودم کمی جلوی باد می ایستم تا خنک شوم.
🔻به دنبال ریحانه می گردم. خبری از او نیست. لابد رفته است سرویس بهداشتی. کمی که می گذرد و نمی آید، کنجکاو می شوم که کجاست. چادر رنگی ام را از روی تخت برمی دارم تا به حیاط، سرک بکشم. یکی از دمپایی های آبی رنگ دم راهرو را می پوشم. آرام و بی صدا، تا دم در حیاط می روم. کسی در حیاط نیست. اینجا، شب هایش هم گرم است. کمی جلوتر می روم و اطراف را به دنبال ریحانه، نگاه می کنم. سایه ای می بینم. جلوتر می روم. از چادرش می فهمم ریحانه است که به نماز ایستاده. صبر می کنم تا نمازش تمام شود. می گویم:
- دختر تو خواب نداری؟
🔸فقط لبخند تحویلم می دهد. کنارش می نشینم. نگاهی پر مهر به صورتم می اندازد و لبخند تحویلم می دهد. انگار که لال باشد، حرفی نمی زند. کمی که در سکوت کنارش می نشینم می گویم:
- آقا من خوابم می یاد. برم بخوابم؟
+ برو عزیزم.. منم ی کم دیگه می یام.
از جا بلند می شوم و به رختخواب رفته و خوابم می برد.
🔻امروز قرار است برویم خرمشهر.. این را ریحانه گفته. قرار است برویم لب اروند. یاد اروند، وجودم را به لرزه می اندازد. اروندی که بیرون از اب، نگاهش کنی آرام است و داخلش که بروی، چنان متلاطم که مثل یک گرداب، تو را به درون می کشد. نماز ظهرمان را قرار است در مسجد جامع خرمشهر بخوانیم و قبل از آن، پا در ساحل اروند بگذاریم.
🔹تمام مدتی که در اتوبوس نشسته ایم، ریحانه مشغول ذکر صلوات و استغفار است. حال و هوایش متفاوت است. دلشوره عجیبی دارم. شاید صبحانه ای که خورده ام معده ام را تحریک کرده. اما حال منم خوش نیست. سر به شیشه می چسبانم و بیرون را نگاه می کنم. با صدای کشیدن دستی اتوبوس، نگاهم را به جلو می برم. رسیدیم. همان اروند خروشانی که غواص هایمان را با خود برده است.
@salamfereshte
Mojtaba Ramezani - Shahid Gomnam Salam .mp3
1.35M
#درخواستی
مداحی "شهید گمنام سلام"
مربوط به قسمت دیشب #داستان_بلند #به_تو_مشغول
قلب و دلهایتان پر نور الهی.
@salamfereshte
🎥شاهد شماییم
🌸ومَا تَكُونُ فِي شَأْنٍ🌸
🌲 ومَا تَتْلُو مِنْهُ مِن قُرْآنٍ🌲
💧ولَا تَعْمَلُونَ مِنْ عَمَلٍ 💧
💫 إلَّا كُنَّا عَلَيْكُمْ شُهُودًا إِذْ تُفِيضُونَ فِيهِ 💫
🌺ومَا يَعْزُبُ عَن رَّبِّكَ مِن مِّثْقَالِ ذَرَّةٍ فِي الْأَرْضِ وَلَا فِي السَّمَاءِ🌺
🍀ولَا أَصْغَرَ مِن ذَٰلِكَ وَلَا أَكْبَرَ إِلَّا فِي كِتَابٍ مُّبِينٍ 🍀
🍃🌼🍃🌼🍃
🌸ﺩﺭ ﻫﻴﭻ ﺷﻐﻞ ﻭ ﻛﺎﺭﻱ ﻧﻤﻰ ﺑﺎﺷﻲ🌸
🌲ﻭ ﻫﻴﭻ ﺑﺨﺸﻲ ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺳﻮﻱ ﺧﺪﺍﺳﺖ ، ﺗﻠﺎﻭﺕ ﻧﻤﻰ ﻛﻨﻲ ،🌲
💧ﻭ ﻫﻴﭻ ﻛﺎﺭﻱ ﺍﻧﺠﺎم ﻧﻤﻰ ﺩﻫﻴﺪ،💧
💫 ﻣﮕﺮ ﺁﻧﻜﻪ ﻭﻗﺘﻲ ﺳﺮﮔﺮم ﺑﻪ ﺁﻥ ﻛﺎﺭ ﻫﺴﺘﻴﺪ ، ﮔﻮﺍﻩ ﻭ ﺷﺎﻫﺪ ﺷﻤﺎﻳﻴﻢ . 💫
🌺 ﻭ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻭﺯﻥ ﺫﺭﻩ ﺍﻱ ﺩﺭ ﺯﻣﻴﻦ ﻭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺕ ﭘﻮﺷﻴﺪﻩ ﻧﻴﺴﺖ 🌺
☘️ﻭ ﻧﻪ ﻛﻮﭼﻚ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺫﺭﻩ ﻭ ﻧﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻧﻴﺴﺖ ، ﻣﮕﺮ ﺁﻧﻜﻪ ﺩﺭ ﻛﺘﺎﺑﻲ ﺭﻭﺷﻦ ﺛﺒﺖ ﺍﺳﺖ.☘️
سوره یونس / آیه 61
@salamfereshte
#قرآن
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفت
🔹از اتوبوس ها پیاده می شویم. بلندگو دست آقای فتحی نیست. او را در جمع آقایان نمی بینم. آقای راوی که اسمش را نمی دانم، همه مان را گوشه ای ، نزدیک اروند، جمع می کند. از عملیات والفجر هشت می گوید. اطرافم را نگاه می کنم. دلم می خواهد گشتی بین نی های آن طرف بکنم اما می مانم و گوش می دهم. بچه های کوچک آن مادر، بدو بدو می کنند و پدر و مادرشان به دنبالشان افتاده اند. یکی را پدر بغل می کند و دیگری را مادر. در جمعمان می ایستند و به صحبت های راوی گوش می دهند.
🔸بعد از صحبت ها، به جایگاه کشتی مانندی که لب اروند است می رویم. کنارِ کنارِ آب اروند. زیر پایمان آب است که رد می شود. اطراف را نگاه می کنم. لبه این جایگاه کشتی مانند، طناب کشیده اند و تذکر می دهند که جلوتر نرویم. عقب تر می ایستم و سرم را به جلو خم می کنم به امید اینکه آن لایه متلاطم اروند را که می گویند خروشان است و خشمگین، ببینم. جریان آب، آرام است. هر کس گوشه ای رفته و مسئولین مدام تذکر می دهند که خیلی دور نشوید و لب آب نروید. به سمت نی زارهایی که گوشه سمت راست این جایگاه کشتی مانند است، می روم. نی ها از قد من بلندترند. به آن ها دست می زنم. حس خوبی دارم. برای اینکه از گرمای آفتاب فرار کنم، چفیه ام را روی سر و چادر مشکی ام انداخته ام. از همین نشانه، ریحانه مرا پیدا می کند و با خود به داخل نی ها می برد.
🔹راهرویی از نی هایی که قدشان از تو بلندتر است. دلم می خواهد همین جا زیر اندازی بیاندازم و دراز بکشم و آسمان را نگاه کنم. به ریحانه می گویم:
- جون می ده برای قایم شدن. ی زیر انداز بندازی و چایی بخوری
+ تو این هوای گرم و چایی؟
- خب حالا، یخمک بخوری. مهم اون دراز کشیدن لای این نی هاست.. ببین چقدر بلنده!
🔻با صدای بلندگو، از لای نی ها بیرون می رویم. همه به طرف آقای بلندگو به دست می روند. کمی آن طرف تر، جایگاهی است و سایه زیر سقف آن. برخی ها زودتر از ما، زیر سقف و سایه رفته اند. به اروند نگاه می کنم. دو سربازی که روی عرشه آن جایگاه کشتی مانند ایستاده اند، جا به جا شده اند و با هم صحبت می کنند.
🔸همه زیر سقف رسیده ایم. برخی ها از خستگی، همان جا نشسته اند و چادرهایشان خاکی تر شده است. ما ایستاده ایم. صدای آهنگران از بلندگوی یادمان شهدا که در حال خواندن شعر سبکباران است به گوش می رسد:
رفیقان، رسم هم دردی کجا رفت؟
جوان مردان، جوان مردی کجا رفت؟
🔹 راوی، شروع به صحبت می کند. از رشادت های غواصان که می گوید و از عملیات، باز هم چشم ها گریان می شود. خیلی ها روی زمین نشسته اند. چادرهایشان را روی صورت کشیده اند و ناله سرداده اند. من هنوز ایستاده ام. ریحانه هم سمت راستم ایستاده و شانه هایش می لرزد. راوی، بلندگو را به مداح می دهد و او شور می گیرد. سینه می زنیم. به یاد شب های عملیات.. صدای آهنگران با صدای گریه و ضجه جمع، قاتی می شود:
بیا باز امشب ای دل در بکوبیم
بیا این بار محکم تر بکوبیم
🔸مداح روضه می خواند و همه مان به یاد سالار شهیدان، ناله می زنیم. مداح هم خودش به گریه افتاده و نمی خواند. آهنگران اما، هنوز دارد می خواند:
بکوب ای دل، مشو نومید از این در
بکوب ای دل هزاران بار دیگر
🔻صدای شعرخوانی مداح، روی صدای آهنگران می آید. همه با مداح، دم می گیریم و گریه می کنیم. مداح سلام می دهد: "السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین. و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین. "دیگر، صدای مداح نمی آید اما هنوز، صدای گریه ها قطع نشده است. نمی دانم این همه اشک را این روزها، از کجا آورده ام. صدای آهنگران قلبم را نوازش می دهد و من هم همراه او، زمزمه می کنم:
الا! ای عاشق اندوه گینم
نمی خواهم تو را غمگین ببینم
اگر آه تو از جنس نیاز است
در باغ شهادت باز، باز است
🔹تکانی سمت راستم ایجاد می شود. چادر را از صورتم کنار می زنم. یکی از خانم ها در حال دویدن است. سرعتش زیاد است و باد، انتهای چادرش را تکان تکان می دهد. حساس می شوم. چرا می دود؟
@salamfereshte
💎وصیّتنامهی امام را بخوانید
✨به جوانها توصیه میکنم وصیّتنامهی امام را بخوانید؛
☘️شما امام را ندیدهاید امّا امام مجسّم در همین وصیّتنامه، بیانات و گفتارها است.
🍃محتوای آن امامی که توانست دنیا را تکان بدهد، همین چیزهایی است که در این وصیّتنامه و مانند اینها هست.
📚بیانات مقام معظم رهبری دامت برکاته در تاریخ ۱۳۹۵/۰۸/۲۶
@salamfereshte
#امام_خمینی رحمه الله علیه
#آیت_الله_خامنه_ای
#مقام_معظم_رهبری
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_صد_و_بیست_و_هشت
🔹از جا بلند می شوم. نمی دانم چه کار کنم. یعنی چه شده؟ او به همان جایگاه کشتی مانند می رسد و درون آب، شیرجه می زند. ترس، تمام وجودم را چنگ می زند. ریحانه است. فریاد می زنم:" ریحانه" مثل تیر از چله کمان رها شده، به سمت اروند می دوم. ریحانه با چادر، در آب، شنا می کند. کمرم تیر می کشد. همان طور که می دوم، مستاصل به اطراف نگاه می کنم و فریاد می زنم:" آقا سعید. آقا طیب. " مسئول پایگاه بسیج، آقا طیب، به سرعت می دود. از من رد می شود و بی معطلی، درون آب می پرد. سربازها کجا هستند. مادر بچه ها دنبال بچه هایش می گردد. بچه ها نیستند. به لب اروند می رسم. فریاد می زنم: "ریحانه. ریحانه. " فریادم بیشتر شبیه جیغ زدن است. صدای همهمه از پشت سرم می آید. لب کشتی می نشینم و ضجه می زنم ریحانه.
🔸 سربازها سوار قایق شده اند و موتورش را روشن کرده اند. جلیقه نجات و طناب دارند و من فقط فریاد می زنم. طناب لب کشتی سرجایش نیست. ریحانه از آب بیرون می آید. یکی از بچه ها روی دستش است. کمی معطل می کند. انگار طنابی به کمرش می بندد. یکی از پایه های طناب که به گوشه کشتی پیچ شده است، تکان تکان می خورد. نگاهش به آقا طیب که می افتد به سختی از درون آب می گوید: بچه. و خودش مجدد زیر آب می رود. فریاد می زنم. عده ای ما را از لب آب دور می کنند.
🔹مادر بچه ها که تازه فهمیده چه شده، جیغ می زند. پدر بچه ها نعره می کشد و بقیه سعی می کنند آرامشان کنند. من هم فقط ریحانه را فریاد می کنم. می خواهم درون آب بپرم و ریحانه را نجات بدهم. جلویم را می گیرند. چفیه ام درون آب می افتد. قایق به بچه که روی دست آقا طیب است، می ایستد. بچه را از آب بیرون می کشند. سرفه می کند. صدای خوشحالی جمعیت می آید که: یکی شون رو نجات داد!
🔸به دنبال ریحانه، اطراف را نگاه می کنم. نیست. هیچکس نیست. آقا طیب رد طناب را گرفته و به سمتی شنا می کند. به سمت پایه پیچ شده لبه کشتی که کمی کج شده می روم و سفت آن را می چسبم و یا زهرا یا ابالفضل می گویم. بچه دیگر از آب بیرون می آید. روی سر ریحانه است. به سختی او را روی سرش نگه داشته. حرکتی نمی کند. بچه را به پهلو گرفته و می خواهد طناب را به او ببندد. انتهای طناب را درون دستش می بینم. خدا خدا می کنم بتواند . چادرش به عقب کشیده شده و از سرش رها می شود. سر ریحانه زیر آب می رود. بچه هم تا گردن زیر آب می رود. حال خودم را نمی فهمم. فقط پایه طناب را چسبیده ام و دست دیگران را که سعی می کنند مرا از زمین بلند کنند، پس می زنم و یا زهرا می گویم.
🔹آقا طیب طناب درون قایق را به سمت ریحانه می اندازد و خودش به سمت او شنا می کند. طناب زیر آب می رود. اقا طیب به بچه رسیده است و بچه را بالاتر از سطح آب گرفته و فریاد می زند: زود زود. قایق کنار او می ایستد. به محض اینکه بچه را می دهد، به همان سمتی که چادر ریحانه رفته است، شنا می کند. زیر آبی می رود. یک نفر دیگر درون قایق ایستاده و طنابی به کمرش بسته و درون آب شیرجه می زند. حال بچه دوم خراب است. روی شکمش را فشار می دهند و تنفس دهان به دهان می دهند. موتور قایق روشن می شود و قایق به سرعت، خود را کمی آن طرف تر، به لب اروند می رساند. یک نفر بچه دوم را روی دست گرفته. به سرعت از لبه قایق، جهشی به سمت خشکی می کند و به سمت نیروهای اورژانس می دود. چند سرباز، بچه دیگر را تحویل می گیرند و او را هم به سمت ماشین اورژانس می برند. پدر بچه ها به سمت آن ها می دود. لابلای گریه هایم، خدا را شکر می کنم.
🔻دنبال ریحانه می گردم. دماغه قایق بالاتر از سطح آب است و به سرعت، به وسط اروند می رود. از ریحانه خبری نیست. فریاد می زنم و گریه. خانم ها مرا به زور بلند می کنند و عقب می برند. نگاهم به اروند خشک شده. یاد حرفهای راوی می افتم: " اروند یعنی وحشی. سطح آب، آرام است اما زیر آن، جریان شدید و متلاطمی دارد و غواصان را به درون خود می کشید" صدای مردی بلند می شود:" اونجاست. "
🔸چشم می گردانم. سر آقا طیب را می بینم که از آب بیرون آمده و ریحانه را با خود به کناره می کشاند. او را به درون قایق می کشانند و بعد آقا طیب و مرد دیگری که درون آب رفته بودند وارد قایق می شوند.از اینکه ریحانه را نجات داده اند خوشحال می شوم. از جا بلند شده و به سمتی که قایق می رود، می دوم.
@salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید
اگر می خواهید معنویت مثل چشمه ای از شما سرازیر بشه و بدون اجبار و اکراه، تشنگان بنوشند و به سوی او بشتابند، راهش این است...
@salamfereshte
#آیت_الله_خامنه_ای
#مقام_معظم_رهبری
#کلیپ_تصویری
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_صد_و_بیست_و_نه
🔹نمی گذارند جلو بروم. چند نفری ریحانه را روی دست گرفته و از قایق بیرون آورده و روی برانکارد می گذارند. چشمانش بسته است و دهانش نیمه باز. دستش را که روی بدنش گذاشته بودند، در همین چند تکان جزئی، سر می خورد و می افتد. چهارنفری سر برانکارد را گرفته و به سمت ماشین اورژانس می دوند. من هم به همان سمت می دوم و فریاد می زنم: ریحانه. کمرم تیر می کشد و زمین می خورم. سعی می کنم بلند شوم اما نمی توانم. اختیار پاهایم دست من نیست. کمرم به شدت درد می کند. گریه می کنم و فریاد می زنم: ریحانه.
🔸چند نفر مرا بلند می کنند اما روی پا نمی توانم بایستم. احساس فلجی می کنم. باز هم پاهایم را حس نمی کنم. گریه ام شدیدتر می شود. خواهرا مدام می گویند وایسا. چی شده؟ می گویم : نمی توانم و همان جا روی زمین ولو می شوم. سعی می کنند مرا از جا بلند کنند. پاهایم روی زمین کشیده می شود. هیچ حسی ندارم. فریاد می زنم: ولم کنید. من فلج شده ام و گریه را سرمی دهم: ریحانه.. ریحانه.. تمام چادرم خاکی شده است. دلم می خواهد صورت بر زمین بگذارم و بمیرم. رد برانکارد را می گیرم که سوار امبولانسش می کنند. صدای آژیرش بلند می شود. دیگر دستم به ریحانه نمی رسد. "ریحانه کجایی که من اینجا فلج افتاده ام. من فقط تو را داشتم ریحانه.." ضجه می زنم: ریحانه. فقط گریه می کنم. صورت بر خاک می گذارم. چشمهایم را می بندم و گریه می کنم.
- خانم مولایی.. خانم مولایی.. حالتون خوبه؟
🔹صدا برایم آشناست. مهربان و نگران صدایم می زند. چشم هایم را باز می کنم و در کاسه می چرخانم ببینم کیست. نور خورشید به صورتم می تابد. چیزی نمی بینم. چند نفر کمکم می کنند بنشینم. به سختی می نشینم. لیوان آبی جلوی دهانم می گیرند. با اصرار آن را به دهانم می ریزند. نمی خواهم چیزی بخورم. نمی خواهم کسی را ببینم. همان صدا باز هم می آید:
- خانم مولایی.. حالتون خوبه؟ بهترین؟
🔸صدا از روبرویم است. مردی که روبرویم نشسته. صورتش را تار می بینم. کمی که می گذرد، چهره اش برایم واضح می شود. فقط می گویم: ریحانه و دوباره گریه می کنم. می گوید:
- می تونین بلند شین؟
مجدد تکرار می کند. همان طور که گریه می کنم می گویم:
- نمی دونم. نمی تونم.
🔻از جا بلند می شود و می رود. روی دست یکی از خواهرانی که پشتم نشسته ولو می شوم و لای پر چادر مشکی اش، گریه می کنم و ریحانه را صدا می زنم. آن خانم مرا نوازش می کند. یاد نوازش های ریحانه می افتم. کجا رفتی ریحانه؟ صدای چند مرد می آید که می گویند: عقب بایستید.. دورشون رو خلوت کنین. و صدای آقا سعید که مجدد می پرسد: حالتون بهتره؟ جوابی نمی دهم. جوابی ندارم که بدهم. خواهران سعی می کنند مرا روی برانکاردی که آورده اند، بخوابانند. چشمانم را می بندم. یاد روزهای بیمارستان که مرا از این تخت به آن تخت می کردند می افتم. هیچ حسی در پاهایم ندارم. از زمین کنده می شوم و روی برانکارد گذاشته می شوم.
🔹چشمانم را باز نمی کنم. نمی خواهم کسی را ببینم. ایکاش خودم را برای نجات ریحانه به آب می زدم تا اروند، مرا به عمق بکشاند. گریه می کنم. حتی سوزشی که در دستم احساس می کنم، باعث نمی شود چشمهایم را باز کنم. صداهای اطرافم را مبهم می شنوم. همه با هم حرف می زنند و هیچکس حال مرا نمی داند. صدای آژیر آمبولانس و بسته شدن در ماشین که بلند می شود، چشمانم را باز می کنم. عقب آمبولانس تنها هستم. بی صدا گریه می کنم. ماشین حرکت می کند.
🔸از این تخت به آن تخت برده می شوم. سرمی که به دستم وصل کرده اند، روی قفسه سینه ام سنگینی می کند. حتی تحمل همان را هم ندارم. به دنبال ریحانه می گردم اما او را نمی بینم. تخت را از سراشیبی بالا می برند. از در که رد می شویم، بوی الکل و هوای خنک، به جانم می نشیند. یاد ایامی که در بیمارستان بوده ام می افتم. صدای خانمی می آید که می گوید:
- چشمهاتو باز کن عزیزم. حالت خوبه؟ بهتری؟ می تونی حرکت کنی؟
🔻لحن مهربانش را دوست ندارم. فقط ریحانه حق دارد به من بگوید عزیزم و مرا این طور پر مهر، خطاب قرار دهد. صدای آشنا و نگران مردانه ای می شنوم که می گوید:
- خانم مولایی. صدای ما رو می شنوین؟ چشمهاتونو باز کنین.
🔹چشمهایم را باز می کنم. نور سفید رنگ چراغ های سقف، به چشمم می خورد. خانم پرستار کنارم ایستاده و آقا سعید پشت سرشان دیده می شود. خانم پرستار می گوید:
- عزیزم می تونی بشینی؟
🔻و چند بار تکرار می کند. از آقا سعید خجالت می کشم و سعی می کنم بر حال خرابم مسلط شوم. فشار می آورم که بنشینم اما نمی توانم.
@salamfereshte
هدایت شده از مرکز ملی پاسخگویی به سؤالات دینی
🌺الإمامُ الصّادقُ عليه السلام : ثلاثةٌ تُورِثُ المَحبَّةَ : الدِّينُ ، و التَّواضُعُ، و البَذْلُ .
🌸 سه چيز محبّت مى آورد: ديندارى، فروتنى و بخشندگى.
📚تحف العقول : 315 .
🔵ارسال سوالات از طریق "اپلیکیشن پاسخگو "
cafebazaar.ir/app/ir.pasokhgoo.app
🔴ارسال سوالات از طریق "وب پاسخگو"
User.pasokhgoo.ir
🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی
🔹 @pasokhgoo1 👈
#حدیث
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_صد_و_سی_ام
🔻با شرمندگی از حضور آقا سعید، جواب پرستار را صرفا به نمی توانم گفتن، می دهم. اشکم سرازیر می شود. دلداری ام می دهد که با استراحت خوب می شود و آمپولی داخل سرم تزریق می کند و می رود. آقا سعید هم پشت سر پرستار می رود. چشمانم را می بندم. بوی الکل حالم را به هم می زند. می خواهم عق بزنم. به زور جلوی خودم را می گیرم. دست دیگرم را بالا می آورم. بالا می آید. بازویم را روی چشمانم می گذارم و گریه می کنم.
🔹صدای ریحانه می آید:
+ نرگس جون.. نرگس جون. دختر پاشو چیه خوابیدی؟ ناسلامتی اومدیم راهیان اونوقت تو رفتی بیمارستان؟ بلند شو دختر. از کاروان عقب می مونی.
🔻دنبالش می گردم. کنار تختم ایستاده و مرا نوازش می دهد. می گویم که نمی توانم و دوباره فلج شده ام. مرا به پهلو می چرخاند و کمرم را ماساژ می دهد و سوره حمد می خواند و سوره حمد می خواند و سوره حمد می خواند. گردنم را کج می کنم و نگاهش می کنم. از همان لبخندهای همیشگی و پر مهرش تحویلم می دهد. گریه می کنم و می گویم:
- ریحانه
+ جانم عزیز دلم.
🔸آنقدر ناز و مهربان قربان صدقه ام می رود که گریه ام بیشتر می شود:
- خیلی دوستت دارم ریحانه. خیلی ترسیدم . خیلی.
+ می دونم. منم دوستت دارم نرگس جون.
🔹پیشانی ام را می بوسد و همان طور که کمرم را ماساژ می دهد، سوره حمد می خواند و می خواند و صدایش در گوشم می پیچد. صدایش آرامم می کند. دیگر گریه نمی کنم و خیره، صورت به لبخند نشسته اش را نگاه می کنم.
🔻با صدای فریادی چشمانم را باز می کنم. روی تخت بیمارستان هستم و پرده های اطرافم همه کشیده است. صدای فریاد از تخت کناری می آید. نمی دانم کیست و چرا فریاد می زند اما می فهمم تمام لحظات قبل را خواب دیده ام. حتما داروی آرام بخش تزریق کرده بودند که خوابم برده. دستم را به سختی بالا می آورم. موهایم را که از زیر مقنعه، بیرون آمده، داخل می کنم. انگشت اشاره ام را در گوشم فرو می کنم که صدای فریاد تخت کناری را نشنوم.
🔸 خانم پرستار پرده را کنار زده و داخل می آید. سِرُم را عوض می کند. انگشتم را در می آورم. ابروانم از صدای داد و فریاد های تخت کناری چین می خورد.
" پرونده ات رو هم از بیمارستان قبلی که بستری بودی گرفتیم. ی عکس ازت می گیریم و می ری بخش. به خاطر شوک عصبی که بهت وارد شده، این طور شدی. اون خانم دوستت بود؟
- بله. بهترین دوستم. عزیزم بود. خواهرم بود.
🔻اشکم جاری می شود.
" جریانش رو شنیدم. جون دوتا بچه رو نجات داد. کار خیلی بزرگی کرد.
- الان کجاست؟ شما نمی دونین؟
🔹همان طور که امپول زرد رنگی را در سِرُم فرو می کند، می گوید : " بیمارستان دیگه تحت مراقبته. براش دعا کن." و بی هیچ حرفی دیگری می رود. چهره بی روح و دستان آویزان ریحانه روی برانکارد، جلوی چشمانم است. او کسی نبود که اجازه بدهد چند مرد نامحرم، بی چادر، او را ببینند. اشک می ریزم. دلم می خواهد برخیزم و به دیدنش بروم.
🔸مجدد پرده کنار می رود. چند نفر از خواهران کاروان داخل می شوند و حال و احوال می کنند. حوصله شان را ندارم. می گویند برای سلامتی ریحانه و من، ختم دعای فرج و صلوات و قرآن گرفته اند و تا حالا، ختم صلوات ها تمام شده است. با حرفهایشان حالم بهتر می شود. می ترسم بپرسم به ملاقات ریحانه هم رفته اند یا نه. انگار از این ترس من خبر داشته باشند، می گویند که حالش خوب است. نمی دانم احساس آرامشی که از این خبر به من دست می دهد چشمانم را خمار می کند یا آمپول های تقویتی و آرام بخشی که در سِرُم تزریق شده، اما هر چه هست، به سختی پلک هایم را باز، نگه می دارم. آن ها هم می فهمند و به جز یکی شان، همه می روند.
🔹او، پرده را کامل می کشد که راحت باشم و کنارم می نشیند. جثه کوچکی دارد. صدایش ظریف و کمی تیز است. آبمیوه ای برایم باز می کند. کمی می خورم و می گویم:
- من پارسال تصادف کرده بودم و فلج شده بودم. الان هم دوباره..
🔻نمی گذارد حرفم تمام شود و با امیدواری می گوید:
= الان فقط ی شوک عصبی بهت وارد شده. دوستت حالش خوبه و یکی دو روز دیگه مرخص می شه. اینم برای احتیاط تحت مراقبت گذاشتنش. شما هم کمی که آروم بشی حالت خوب می شه نگران نباش. مگه می شه شهدا کسی رو دعوت کنن و با حال خراب برش گردونن؟
🔹یادم می افتد که ریحانه چقدر برای سلامتی من به شهدا و اهل بیت متوسل شده و سرپا شدنم را از همان ها بود که داشتم. اسمش را می پرسم و می گویم: فریده جان، برام دعای توسل می خونی؟ گوشی اش را در می آورد و برای اینکه صدایش را دیگران نشنوند، خیلی آرام، نزدیک گوشم، شروع به خواندن می کند: اللّهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ وَأَتَوَجَّهُ إِلَيْكَ...
@salamfereshte
هدایت شده از مرکز ملی پاسخگویی به سؤالات دینی
قله ها.. الگوی جوانان چه کسانی هستند؟.mp3
1.99M
🎧بشنوید:
الگوی جوانان چه کسانی هستند؟
🔵ارسال سوالات از طریق "اپلیکیشن پاسخگو "
cafebazaar.ir/app/ir.pasokhgoo.app
🔴ارسال سوالات از طریق "وب پاسخگو"
User.pasokhgoo.ir
🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی
🔹 @pasokhgoo1 👈
#اخلاقی
#جوان
#الگو
#شهدا
#آیت_الله_خامنه_ای
#مقام_معظم_رهبری
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_صد_و_سی_و_یک
🔹کتاب را تمام می کنم. صدای زنگ گوشی بلند می شود. مادر است. می گویم بهتر هستم و می توانم کمی بنشینم. حال ریحانه را می پرسد. خودم ندیده ام اما می گویند خوب است. همان ها را به مادر می گویم. من هم حال مادر را می پرسم. او هم از جایش برخاسته و کمی می تواند راه برود. خبر خوشحال کننده ای است. گوشی را که قطع می کنم، به کمک فریده خانم که این دو روز در بیمارستان کنار من مانده، می نشینم و با حمایتش، از تخت پایین می آیم. باید کمی راه بروم. برایم عصا آورده است و حواسش حسابی هست که زمین نخورم. کمرم تیر می کشد. باید بهتر شوم. ام آر آی و سی تی اسکن، همه خوب بودند و نظر اولیه دکتر مبنی بر شوک عصبی، تایید شده است.
🔸ساعت ملاقات، بچه ها و مسئولین کاروان می آیند. آقا سعید هم هست. بسته ای را روی میز می گذارد و بی هیچ حرفی، کنار بقیه می ایستد. همه که می روند، بسته را باز می کنم.کتاب است. این دو روز، همین خواندن کتاب بوده که سرپا نگهم داشته است. فریده خانم می گوید: آن کتاب قبلی را هم همان آقا آورده بودند. خدا خیرشان بدهد. به خود می گویم زودتر خوب شو که سه روز دیگر اردو تمام می شود. برای همین سعی می کنم غذاهایی که فریده خانم برایم می آورد را خوب بخورم و تمرین هایی که از پارسال یادم مانده را انجام دهم.
🔹کاروان در راه برگشت اند و من دیگر مرخص شده ام اما قرار است که من و فریده خانم، فردا حرکت کنیم. باز هم از عصا کمک می گیرم و خود را به محل اسکانی که برایمان در نظر گرفته، می رسانم. وسایلم همه آنجاست. وسایل ریحانه هم آنجاست. او، هنوز هم در بیمارستان است. شاید امروز بتوانم به دیدنش بروم. می دانم از اینکه سر کیفش بروم ناراحت نمی شود. ساکش را باز می کنم. چشمم به دفتر خاطراتش می افتد. اشک در چشمانم حلقه می زند. بازش می کنم:
"ساعات آخر شب است. همه جا را خواب گرفته اما مرا گویی به قهوه ای تلخ بسته باشند، هوشیاری است که در اغوش گرفته. حس زیبای بیداری و دیدن. و تو قرار است کجا بروی؟"
🔸چند خط دیگر هم نوشته که هر چه سعی می کنم نمی توانم بخوانم. نمی دانم چه نوشته. بعد از آن را می خوانم:
"همیشه با خود فکر می کردم شهدا، نگران بعد از خودشان نبوده اند؟ اینکه مادر و زن و فرزندشان چه می کشند؟ اما حالا می فهمم وقتی تو که از مادر مهربان تری، رب همه مان هستی، دیگر نگرانی چرا! خدایا، ما را مصفی پیش خود ببر"
🔻قلبم به تپش افتاده است. فریده خانم برای جمع کردن وسایلم می آید. می گویم:
- کی می تونم برم دیدن ریحانه؟
چهره اش به غم می نشیند و می گوید:
=باید با اقا طیب هماهنگ کنیم
- مگه آقا طیب نرفته اند؟
= نه هنوز. ایشون هستند تا با هم برگردیم.
- پس بهشون بگید. ممنونم.
🔹سوار ماشین می شویم که به دیدن ریحانه برویم. دلم شور می زند. اگرچه گفته اند حالش خوب است و رو به بهبود اما نمی دانم چرا دلم شور می زند. از ماشین به کمک فریده خانم پیاده می شوم. آقا طیب به بیمارستان می رود و من به سختی با کمک عصا، چند قدمی برمی دارم. آقا طیب، ویلچر می آورد. خدا خیرشان بدهد. روی ویلچر می نشینم. آن را هل می دهند و داخل بیمارستان می شویم. قبلا با نگهبان و دربان آسانسور هماهنگ شده است. از آسانسور بالا می رویم. وارد بخش آی سی یو می شویم. چرا اینجا؟ مگر نگفته اند ریحانه حالش بهتر است؟ روی ویلچر نشسته ام و چیزی نمی بینم.
🔸دیوارهای شیشه ای را رد می کنیم. چند پرستار و دکتر، از کنار میز انتهای سالن جدا شده و نزدیک می شوند و اجازه ورود می دهند. ولیچر که جلو می رود، چشمانم به ریحانه می افتد که روی تخت، دراز کشیده است و لوله ها، به بینی و دهانش وصل اند. جلو می روم. بعض گلویم را فشار می دهد. سِرُم در دستش است. کنار تختش که می رسیم، صدای دستگاه هایی که به او وصل است در گوشم می پیچد. ضربان قلبش را روی دستگاه می بینم. می زند. پس زنده است. می خواهم فریاد بزنم که پرستار می گوید:
" از همان موقعی که آوردند، تو کماست. چند بار احیا شده...
🔻اشک می ریزم. ریحانه ی من در کماست. ریحانه جانم.. عزیزم.. فدایت شوم از جا بلندشو. ریحانه جان من به خاطر تو اینجا آمده ام. بلند شو با هم به خانه برویم. گریه می کنم. دست سردش را می گیرم و به صورت می گذارم. فریده خانم کنارم زانو زده است و می گوید:
= همه فکر می کنیم به خاطر تو تا الان پرواز نکرده و صبر کرده.
🔹این جمله در گوشم بارها تکرار می شود. به خاطر تو پرواز نکرده. نه من اجازه پرواز به تو نمی دهم. تو باید برگردی. پس آن همه کارهایی که برایم کردی چه؟ مادرت چه؟
@salamfereshte
46.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به #مناسبت #روز_دختر
#نمایش_عروسکی یکی از دختران خوب و باهوشمان
#داستان و اجرا، از
خانم #ستاره_نورانی 11 ساله
احسنت به این دختر عزیز و کوشا..🌹🌹🌹 👏👏👏❤️❤️
منتظر #داستان و #کلیپ های بعدی تان هستیم.
@salamfereshte
#کلیپ_ارسالی
#داستان