eitaa logo
سلام فرشته
188 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
872 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 تسویه حساب کردن زمان می برد. معطل نشد. ضحی که پول نمی خواست. کار تسویه را ناتمام گذاشت و به سمت آزمایشگاه رفت. مادر آنجا نبود. از پرستار پرسید و به سمت سرویس بهداشتی طبقه همکف رفت. مادر را دید که نزدیک اتاق رئیس، ایستاده است. چهره مادر در هم رفته بود. جلو رفت. پرهام با خنده های بلند داشت پشت تلفن از استعفای ضحی حرف می زد و خوشحالی اش را ابراز می کرد. نفهمید مادر چه چیزهایی شنیده است اما معلوم بود حرفهای خوشایندی نبوده. دست مادر را گرفت تا به خانه بروند. دل و دماغ حرف زدن نداشت. مادر هم سکوت کرده بود. قدم های هر دو، سنگین و آرام بود. از حالا به بعد، باید فکری برای روزهای خالی اش می کرد. 🔸جواب آزمایش اورژانسی را تلفنی گرفت. همان طور که فکر می کرد، کلیه مادر درست کار نمی کرد و مایع اضافی در پاها تجمّع کرده بود. به اتاق پدر رفت. روی تخت، کنار مادر نشست. زیر پاهای مادر بالشتی گذاشت و مشغول ماساژ پاها شد. پدر روی صندلی راحتی زاویه اتاق، مشغول مطالعه بود. چند دقیقه ای از حضور ضحی نگذشته بود که کتاب را بست. از روی صندلی بلند شد و کنار ضحی، روی تخت نشست. به دستان و نحوه ماساژ دادن نگاه کرد و همان کار را برای پای دیگر زهرا خانم انجام داد. دستان قوی و قدرتمند حاج عبدالکریم لبخند را به لبان مادر آورد: - ماشاالله حاجی. پای ی پیرزن افتاده زیر دست پهلوون. - زنده باشی حاج خانم. پیرزن کجا بود. این ورم ها هم می خوابه ان شاالله . نگران نباش. 🔹ضحی که موقعیت را مناسب دید، جواب آزمایش را به صورت ساده برای مادر و پدر گفت. روند درمان را توضیح داد و کارها و غذاهایی که باید و نباید بخورند را اسم برد. - در کل مامان جون، هر چیزی که سدیم داره یعنی نمک، مصرف نشه بهتره. این هایی که گفتم هم چون داخلش سدیم داره فعلا ترک کنین تا چند روز دیگه ببینیم بهتر می شه یا نه. دم نوش هاتون هم خوبه. فقط یک کمی دارچین و آب لیمو و از این چیزهایی که ادرار رو زیاد می کنه به غذاتون بزنین هم خوبه. 🔸ضحی نخواست بیشتر از این توضیح بدهد. توضیح زیاد، مادر را نگران می کرد. دستان مادر را به بهانه معاینه تورم گرفت و بوسید. روی صورت گذاشت. نفس عمیقی کشید و مجدد بوسید. مادر هیچ مقاومتی برای نبوسیدن دستانش نکرد. خوب می دانست چقدر این بوسه ها به دخترش آرامش می دهد و چه برکاتی برایش در پی دارد. دستانش را که از لب های دخترش فاصله گرفته بود، روی موهای بافته نشده ضحی برد و نوازشش کرد. اشک ضحی جاری شد. انگار می خواست تمام بغضی که از بیمارستان با خود نگه داشته بود را در آغوش پر مهر مادر خالی کند. مادری که جز مهر و محبت از او چیزی ندیده بود. حاج عبدالکریم مشغول خواندن سوره حمد شد. کمی صدایش را بلند کرد که آرامش آیات قرآن به قلب دخترش بتابد و شفا به پاهای همسرش. دست از ماساژ برنداشته بود و مرتب حمد می خواند. 🌸صدای تلاوت پدر که بلند شد، دانه های اشک ضحی، به رودی کوچک تبدیل و جاری شد. وقتی پیش پدر و مادر بود هیچ خجالتی نمی کشید. مادر هر چه شنیده بود را به پدر گفته بود و حالا هر دو حدس می زدند بغض ضحی برای چه ترکیده است. بغضی که قریب به هشت سال، بروز نداده بود. با صدای گریه ضحی، طهورا و حسنا هم به اتاق پدر آمدند. هر دو کنار ضحی نشستند و خواهرشان را نوازش کردند. با چشم و ابرو علت را از مادر پرسیدند. مادر چیزی نگفت. ضحی از آغوش مادر بیرون آمد. دستان خواهرانش را گرفت. با چشمان قرمز و صورت به اشک نشسته اش، نگاه قدرشناسانه کرد. سرش را زیر انداخت و با صدایی که به زور، جلوی لرزشش را می گرفت گفت: - ببخشید تو این سالها خیلی خودخواه بودم. 🔹طهورا و حسنا تعارفات معمول را مانند یک نمایش از پیش نوشته شده انجام دادند و همین هماهنگی ناخودآگاهی که بین آن دو بود، ضحی را به خنده انداخت. چهره این دو خواهر کوچک تر ضحی، مثل دو قلوها، شباهت بسیار زیادی به یکدیگر داشت. رفتارشان هم در اکثر موارد شبیه هم می شد. حسنا که لبخند ضحی را دید، از روی تخت مادر بلند شد. به گوشه اتاق رفت و روی صندلی راحتی پدر نشست. پاهایش را جمع کرد و چهارزانو، کتاب تستی را که از اتاق با خود آورده بود، روی دست گرفت و مشغول حل کردن شد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
☑️زینب کبری یک نمونه‌ی برجسته‌ی تاریخ است که عظمت حضور یک زن را در یکی از مهمترین مسائل تاریخ نشان میدهد. ◼️اینکه گفته میشود در عاشورا، در حادثه‌ی کربلا، خون بر شمشیر پیروز شد - که واقعاً پیروز شد - عامل این پیروزی، حضرت زینب بود؛ والّا خون در کربلا تمام شد. حادثه‌ی نظامی با شکست ظاهری نیروهای حق در عرصه‌ی عاشورا به پایان رسید؛ اما آن چیزی که موجب شد این شکست نظامىِ ظاهری، تبدیل به یک پیروزی قطعىِ دائمی شود، عبارت بود از منش زینب کبری؛ نقشی که حضرت زینب بر عهده گرفت؛ این خیلی چیز مهمی است. ▫️این حادثه نشان داد که زن در حاشیه‌ی تاریخ نیست؛ زن در متن حوادث مهم تاریخی قرار دارد. قرآن هم در موارد متعددی به این نکته ناطق است؛ لیکن این مربوط به تاریخ نزدیک است، مربوط به امم گذشته نیست؛ ▪️ یک حادثه‌ی زنده و ملموس است که انسان زینب کبری را مشاهده میکند که با یک عظمت خیره‌کننده و درخشنده‌ای در عرصه ظاهر میشود؛ کاری میکند که دشمنی که به حسب ظاهر در کارزار نظامی پیروز شده است و مخالفین خود را قلع و قمع کرده است و بر تخت پیروزی تکیه زده است، در مقر قدرت خود، در کاخ ریاست خود، تحقیر و ذلیل شود؛ داغ ننگ ابدی را به پیشانی او میزند و پیروزی او را تبدیل میکند به یک شکست؛ این کارِ زینب کبری است. 🔘زینب (سلام اللَّه علیها) نشان داد که میتوان حجب و عفاف زنانه را تبدیل کرد به عزت مجاهدانه، به یک جهاد بزرگ. بیانات مقام معظم رهبری دامت برکاته در تاریخ ۱۳۸۹/۰۲/۰۱ 🏴سالروز وفات حضرت زینب سلام الله علیها تسلیت باد🏴 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte علیهاالسلام
✨سلام آقاجان ❄️روزگارمان چرا بدون شما سپری می شود؟ 🔹می دانم که شما ما را دعا می کنید اما چرا ما بدون شما، نفس می کشیم و زندگی مان سپری می شود؟ چرا عمر و روحمان به سمت شما پرواز نمی کند که به شما برسد؟ از خودم گله دارم که بی شما، نفس می کشد. همه را می بیند و البته گله هم دارد اما شما را نمی بیند و بی گله است. خواستم گله کنم. به جای تک تک لحظاتی که بی شما سپری شده، گله کنم. 🌸آقاجان، دوستتان دارم. وصل را می خواهم و اتصال را. شما را می خواهم. نه به خاطر اینکه از همه خسته شده ام. که البته فکر می کنم آن ها هم به خاطر نداشتن شماست که اینقدر پژمرده و خسته کننده می شوند. نه. خودتان را می خواهم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
🔹حسنا برعکس بقیه دوستانش، دوست داشت در کنار خانواده اش درس بخواند و تست بزند. حتی از مادر اجازه گرفته بود در اتاق طهورا بخوابد و میزمطالعه اش را هم آنجا برده بود. طهورا هم شکایتی نداشت. او هم درگیر کارهای پایان نامه اش بود و حضور حسنا باعث می شد بهتر بنویسد. تلاش و همت او را که در درس خواندن می دید، انگیزه و سرعتش در نوشتن طرح و پایان نامه چند برابر می شد. حسنا هم همین احساس را نسبت به طهورا داشت. وقتی می دید چطور از کتابهای امانتی دانشگاه فیش برداری می کند، انگیزه اش برای درس خواندن بیشتر می شد. حالا هم رفته بود روی صندلی پر از آرامش پدر نشسته بود تا تست های فصلی را که خوانده بود بزند. 🔸صدای تلفن، حاج عبدالکریم را از جا بلند کرد. نگاه پر مهر مادر به دخترانش پاشیده شد. به خاطر این هدیه های الهی، چقدر خدا را شکر می کرد. بارها به دخترانش گفته بود شما باعث بهشتی شدن من می شوید از بس خدا را شکر می کنم که چه هدیه هایی به من داده است. این بار هم همین جمله را تکرار کرد. ضحی دست مادر را بوسید. طهورا هم دست دیگر مادر را بوسید. حسنا هم از روی صندلی پدر بلند شد. مدادش را پشت گوشش گذاشت. کتاب به دست، مادر را بغل کرد و هر دو طرف صورتش را بوسید و گفت: - اینقدر از این صحنه های رمانتیک خوشم می یاد. شیطونه می گه این کتابو بزارم کنار بشینم کنار دستتون. - نه خواهش می کنم کتابتو زمین نزار. همین قدر بسه. پیاز داغ آماده است، زیاد سرخش نکن. - چرا . بزار سرخش کنه. دفعه قبل یادت نیست چه بلایی سرمون آورد. با اون مداد تیز پشت گوشش! بزار لای کتابت حداقل. کار ی دفعه است ها. - آخ آخ. ببخشید باز یادم رفت. بفرما. اینم لای کتاب. اصلا اینم از کتاب. خب کجای صحنه بودیم؟ آهان. من لُپ های مامان رو بوسیدم. حالا نوبت کیه؟ - من که رفتم. بازیکن ذخیره از زمین خارج می شه. صحنه بدون طهورا ادامه پیدا می کنه - ئه. ئه. کجا در می ری. بگیرش ضحی چرا دستشو ول کردی. نزار بره - بله تشریف دارند. گوشی خدمتتون 🔹وسط شلوغ کاری های دخترا، مادر، تلفن بی سیم را از حاج عبدالکریم گرفت. خنده اش را کنترل کرد و مشغول صحبت شد. دست راستش را روی سر حسنا کشید. ضحی، کتاب تست حسنا را از روی تخت برداشت و با اشاره، به همراه حسنا از اتاق بیرون رفتند. کتاب را دست خواهرش داد و از درس ها پرسید. - خوبه خداروشکر. طبق برنامه دایی دارم پیش می رم. خیلی خوبه. شما چطوری؟ چرا بیمارستان نرفتی؟ - استعفا دادم حسناجان. ی چند روزی به مامان برسم ببینم چطور می شه 🔸حسنا دست ضحی را گرفت و به آشپزخانه برد. کتاب را زیر بغل زد. بشقابی برداشت و سه سیب قرمز شسته شده، از داخل یخچال برداشت و با نگرانی و نجواگونه ادامه داد: - وا. برای رسیدگی به مامان استعفا دادی؟ مامان چشون شده مگه؟ 🔹ضحی از نتیجه ای که حسنا از جمله هایش گرفت خندید. چاقوی دسته سیاهی را از کشو درآورد و داخل بشقاب، کنار سیب های قرمز رنگ گذاشت. یک سیب زرد از صندوق میوه ی گوشه آشپزخانه برداشت و زیر شیر آب گرفت. آن را کنار سیب های داخل بشقاب گذاشت و گفت: - اگه سر کنکور هم بخوای این طوری جمله ها رو به هم ربط بدی واویلا می شه ها. مامان خوبه. ان شاالله که ورم پاشون هم می خوابه. نگران نباش. خیلی وقت بود می خواستم استعفا بدم. بلکه یک کم بشینم سر درس هام و زودتر وارد تخصص بشم. خیلی دیگه داره طول می کشه. - قبلا قرمز دوست داشتی! - الانم قرمز دوست دارم. زرد رو برای مامان برداشتم. - مامان زرد دوست داره؟ پس این همه من سیب قرمز می بردم براشون چیزی نگفتن! - می دونی که. مامان چیزی نمی گه. اصلا بزار ی بشقاب دیگه برای مامان و بابا ببریم. چطوره؟ 🔸حسنا و ضحی مشغول چیدن بشقاب میوه شدند. سیب ها را قاچ کرده و تزیین کردند. تلفن مادر تمام شده بود. حسنا بشقاب میوه را جلوی پدر که در حال مطالعه بود گرفت. پدر یک قاچ از سیب زرد برداشت و تشکر کرد. حسنا روبروی مادر ایستاد. تلفن را از دست مادر گرفت و میوه را تعارف کرد. مادر هم یک قاچ از سیب زرد برداشت. حسنا دیگر مطمئن شد که مادر سیب زرد را بیشتر دوست دارد. بشقاب را روی تخت، جلوی مادر گذاشت و گفت: - شما سیب زرد دوست داشتین نگفته بودین! نوش جون. - متشکرم. حالا از کجا فهمیدی؟ 🔹مادر، رد نگاه حسنا را که روی ضحی افتاد، دید و لبخند زد. سیب را به سمت دهان برد و بسم الله گفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
ما می خواهیم بچه هایمان از ما بترسند تا راهی برای کنترل کردن آن ها داشته باشیم! غافل آنکه هنوز کنترل خود را به دست نیاورده ایم؛ چه رسد به دیگران! 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹حالا دیگر ضحی، وقت برای فکر کردن به خیلی چیزها داشت. از لحظه ای که وارد اتاقش شده بود؛ آنجا را متفاوت تر از قبل می دید. نور خورشید از لای تاروپودهای پرده شیری رنگی که مادر برای اتاقش خریده و دوخته؛ روی تخت و میز مطالعه اش افتاده بود. هیچوقت این ساعت داخل اتاقش نبوده و این نور را ندیده بود. همیشه یا در درمانگاه بود یا دانشکده و یا بیمارستان. همان جا دم در ایستاد. از سمت راست، نگاه متفاوتی به اتاق کرد. 📚 کتابخانه ای که پر بود از کتب پزشکی و کتابهایی که قبل از کنکور و دوره دانشکده مدام می خواند. چشمش به کتاب قهوه ای رنگی افتاد که جلد مشمایی قدیی اش، جلوی جلای خط های طلایی روی کتاب را گرفته بود. خواست جلو برود و آن را بردارد اما فکر کرد که حالا وقت برای برداشتن زیاد دارد. به قاب عکس های جلوی کتابهایش نگاه کرد. شاسی عکس رهبر را که روی دیوار بالای تختش، قرار داده بود. قاب اسم امام زمان که با طرح های اسلیمی دورکاری شده بود را روی دیوار روبروی میز مطالعه اش. قاب عکس کوچک رومیزی امام و رهبر. شاسی گنبد طلایی حرم امام حسین که روی دیوار نزدیک در، سمت چپ اتاق نصب کرده بود و زیرش گنبد طلایی امام رضا و خانم حضرت معصومه علیهم السلام. 🍀یک دور تمام دیوارهای اتاقش را با نگاه رصد کرد. چقدر دلش برای ساعاتی که روی تخت می نشست و دفتر خاطراتش را روی پاهایش می گذاشت و به این تابلوهایی که نصب کرده بود نگاه می کرد و می نوشت تنگ شده بود. به سمت چپ متمایل شد. دست بر سینه گذاشت و سلام داد: "صلی الله علیک یا اباعبدالله.. صلی الله علیک یا اباعبدالله.." دلش بیش از پیش گرفت. به گنبد طلایی امام رضا علیه السلام نگاه کرد و سلام داد. اشکش جاری شد. به گنبد طلای خواهرشان نگاه کرد و سلام داد. "السلام علیک یا فاطمه المعصومه.." 🌸 یادش افتاد خیلی وقت است نتوانسته همراه مادر به قم برود. فکر کرد "اما حالا دیگر خیلی وقت دارم با مادر به این طرف و ان طرف بروم." اشک ریخت. نمی دانست دقیقا برای چه اشک می ریزد. سلام مجدد داد: "السلام علیک یا فاطمه الزهرا.. مادر جان." و باز اشک ریخت. در اتاقش را به آرامی با دست چپش تا نیمه بست تا کسی موقع رد شدن، او را نبیند و نگران نشود. 🔹اشک هایش را با دست پاک کرد. جلو رفت. دست های مرطوبش را روی قاب عکس های حرم ها کشید. به یاد امام زمان، به سمت قاب اسم مولا رفت. گریه اش شدیدتر شد. یاد برگشتن آن نوزاد و لطفی که حضرت در حقش کرده بودند باعث شد لب به تشکر باز کند: - ممنونم آقاجان. مطمئنم شما به ذهنم انداختین والا که من از کجا باید می دونستم چیزی رفته تو حلق این بچه! 🍀نتوانست فاصله بین خودش و قاب روی دیوار را تحمل کند. قاب را از سر میخ برداشت و نگاه کرد. آن را بوسید و به سینه چسباند تا قلبش آرام شود. سرش افتاد و گریه اش شدیدتر شد. به ذهنش آمد که صلوات بفرستد. بریده بریده، صلوات فرستاد. " اللهم .. صل علی محمد .. و آل محمد و عجل فرجهم.. باز هم ..اللهم صل .. علی محمد و ال محمد .. و عجل فرجهم." باز هم "اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم." 🌸سرش را بالا آورد. انگار باران به صورتش نشسته بود. قاب عکس را نگاه کرد. بوسه ای روی شیشه قاب زد و آن را به میخ روی دیوار، سوار کرد. باز هم صلوات فرستاد : - اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. آقاجان. فکر می کنم صلوات را خیلی دوست دارید. چون درود خدای رحمت گر و بی نهایت، بر پیامبر و پدرانتان است. من هم دوست دارم. پس هدیه تان چیزی را می دهم که دوست دارم و گمان می کنم شما هم دوست دارید. 🔹 از این فکر شعف خاصی در قلبش پیدا شد. و باز هم صلوات فرستاد:" اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم." لبخند و اشکش با هم قاتی شده بود. دستمالی از جادستمالی روی میزش برداشت و اشک هایش را پاک کرد. صندلی پشت میز را عقب کشید و نشست. بینی اش را بالا کشید و به کتابهای درسی روی میزش خیره شد. فکر کرد " از این به بعد، خیلی وقت برای خواندنتان دارم." از رفتار پرهام و مجبور شدنش به استعفا، بدجور دلش سوخته بود و به تلنگری، اشکش جاری می شد. با صدای تق تق در اتاقش، بغضش را فرو خورد. لبخند را به صورت آویزانش برگرداند. گلویش را صاف کرد و بلند گفت: - بفرمایید در بازه. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🤔چگونه نیت کنم و با خدا حرف بزنم؟ 🌹خیلی راحت و ساده، حرف دلت را با خدا بزن. در کلام حضرت آیت الله بهجت، نمونه ای از این راحت حرف زدن با خدا و نیت کردن را برایت می گویم. شما هم همین طور، نیت کنید. حرف بزنید. لازم نیست پر تکلف حرف بزنی. راحت بگو خدایا چون تو گفتی این کار را نمی کنم. چون شنیده ام تو گفتی این کار را بکن، انجام می دهم. ✨حضرت آیت الله بهجت که الهی برکت و نور به قبرشان ببارد و به حق حضرت زهرا سلام الله علیها، ما را مورد دعای خود قرار دهند، اینگونه فرموده اند: 🍀" شرکت در مجالس سیدالشهدا علیه‌السلام محبت به ذوی‌القربای پیامبر صلّی‌اللّه‌علیه‌وآله است؛ همان ذوی‌القربایی که قرآن به مودت آن‌ها سفارش کرده و مودت آنان را مزد رسالت قرار داده است. شرکت در این مراسم، اجر رسالت پیامبر صلّی‌اللّه‌علیه‌وآله است. 🌸شما به این نیت برو و به خدا بگو: تو گفتی و من هم آمدم. من همان محبتی را که تو می‌خواهی انجام می‌دهم. به کسانی که تو دوستشان داری محبت می‌کنم. " 📚برگرفته از کتاب رحمت واسعه، ص٢٢ 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔹با دیدن مادر، از جا بلند شد. مادر همان جا دم در ایستاد. دستش را به دیوار، ستون کرد و گفت: - امروز روز جلسه است. وقت داری با هم بریم؟ مثل اینکه یکی از خانم ها هم حالشون خوب نیست. دوست داشتم برم عیادتشون. - بله مامان جون. وقت زیاد دارم. کی بریم؟ - اگه الان وقت داری، بریم اول عیادت، بعد هم جلسه ی ساعت پنج. 🔸ضحی چشمی گفت و مادر دست به دیوار گرفته و از چارچوب در خارج شد. ضحی فکر کرد "با اینکه مادر سخت راه می رود و درد دارد اما جلسه و عیادت را تعطیل نمی کند؛ آنوقت من به چه بهانه ای کارهایم را می خواهم تعطیل کنم؟" از جا برخاست. در کمد را باز کرد و مانتو و روسری و چادر تا کرده اش را بیرون آورد و برای تجدید وضو از اتاق خارج شد. 🔹هوا باز هم کمی سردتر شده بود. مادر، شال کمری اش را بسته بود و به کمک ضحی، آرام در صندلی جلو نشست. ضحی به آرامی در را بست و با پدر خداحافظی کرد. سوار ماشین شد و به سمت میدان قهرمان حرکت کرد. میدان را دور زد و وارد بلوار هشت بهشت شد. بلواری که شبیه تونلی سرسبز است. دور برگردان را دور زد و در اولین خیابان، پیچید. به سه راه اول که رسید، به مادر نگاه کرد. مادر سرش را به علامت تایید پایین آورد. وارد کوچه شد. سرعت را کم کرد تا خانه را رد نکنند. مادر دنبال پلاک 23 می گشت. خانمی چادری جلوی یکی از خانه ها ایستاده بود. مادر اشاره کرد. ضحی ماشین را جلوی خانم نگه داشت و دکمه شیشه سمت مادر را به پایین فشار داد. مادر و خانم جلالی، سلام و علیکی کردند و خانم جلالی سوار ماشین شد. آدرس را به ضحی گفت و ضحی حرکت کرد. همان کوچه را تا انتها رفت و خود را به بلوار گل پرور رساند. بلوار شلوغ بود. پای چپش را مدام روی کلاژ، فشار می داد و برمی داشت. 🔸مادر و خانم جلالی در مورد وضعیت خانم ابوالقاسمی صحبت می کردند و ضحی هم لبخند به لب، به گل های وسط بلوار نگاه می کرد. گلدان های بزرگی که طرح های مرغ روی بدنه آنها کار شده بود و وسطش، پر از گل بود. شیشه را پایین کشید تا بو بکشد اما سوز هوا، او را از این کار منصرف کرد. با صدای خانم جلالی که داشت احوالش را می پرسید کمی سرش را به سمت راست چرخاند. نگاه سریعی به خانم جلالی کرد و به جلو خیره شد. با این سوال، مجدد یاد بیمارستان افتاد و رها کردن آینده ای که سالها برایش تلاش کرده بود. سعی کرد تغییری در صدایش ایجاد نشود. شاد و سرحال پاسخ داد که همه چیز خوب است. از مادر، آدرس خانه خانم ابوالقاسمی را مجدد پرسید. به میدان که رسید، فرمان را به راست چرخاند. بیست متر جلوتر، وارد اولین خیابان شد. کوچه سوم غربی را پیدا کرد. حالا مادر و خانم جلالی بودند که دنبال پلاک می گشتند و ضحی، با گوشه چشمانش، خانه ها را رصد می کرد. 🔹در شیشه ای ساختمان سفید، نیمه باز بود. خانم جلالی، گوشی اش را از کیف خاکستری رنگش در آورد و شماره گرفت. - الو خانم ابوالقاسمی. ما پشت دریم. طبقه چند هستین؟ بله. بله. 🔻صدای باز شدن در با بله های خانم جلالی قاتی شد. ضحی در را باز کرد. مادر و خانم جلالی داخل شدند. ضحی در را بست اما بسته نشد و نیمه باز ماند. مجدد فشار داد. بی فایده بود. به سمت مادر و خانم جلالی که جلو آسانسور ایستاده بودند رفت. مادر سرش را نزدیک ضحی برد و به نجوا گفت: - دستگاه فشارت رو آوردی؟ ضحی نگاه پرسشگرانه اش را به صورت مادر دوخت. مادر مجدد گفت: - پس فکر کردی برای چی گفتم همراهم بیای خانم دکتر. اومدیم عیادت. - راست می گین. حواسم نبود. 🔹به سمت در خروجی رفت. صدای باز شدن در آسانسور به گوشش رسید. قفل باز شدن ماشین را زد. در صندوق عقب را باز کرد. کیف لوازم پزشکی سیّارش را که یادگار روزهای حضورش در روستا بود برداشت. صندوق عقب را که می بست، چشمش به ماشین شاسی بلند مشکی رنگی افتاد که پنجاه متر جلوتر، ایستاده بود. بخار سفید از اگزوزش بیرون می زد. سعی کرد شماره پلاک را بخواند اما نتوانست. چادرش را دور خودش جمع کرد و از پله های ورودی ساختمان سفید بالا رفت. در را که نیمه باز بود، هل داد و جلوی آسانسور رفت. خانم جلالی، با پایش جلوی بسته شدن در آسانسور را گرفته بود. تشکر کرد و داخل شد. در بسته شد و آسانسور به سمت بالا، حرکت کرد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌺 سلام آقاجان صبحتان پر برکت. 🌼آقاجان، همه مان را دعا کنید و بار عام بدهید که بیاییم و با شما حرف بزنیم. با شما حرف زدن خیلی لذت بخش است. فدایتان شوم. هر بار هدیه ای تقدیمتان کنیم خیلی لذت بخش است. هدیه ام به شما : 🌹اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم 🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
🌸چشم به هم بزنیم، بزرگ شده اند 🔹نگاهش به گوشی بود. ریحانه آنقدر او را صدا زد که بالاخره گوشش شنید: - چیه؟ - گشنمه - از تو یخچال ی سیب وردار بخور. حالا ناهار حاضر می شه. - تو یخچال سیب نیست. - بچه تو مگه صبحانه نخوردی؟ - نه. - اشکالی نداره. می خوای ی تیکه نون بهت بدم بخوری؟ - آره - از تو یخچال خودت بردار دیگه. بزار ببینم این چی می گه! 🔻صدای خنده مادر بلند می شود! صفحه را ورق می زند و به مسخره بازی های پیج های مختلف نگاه می کند و می خندد. 👈"حقوق کودکان را تضییع کردن، فقط به این هم نیست که انسان به آن ها محبت نکند. نه. سوء تربیت ها، بی اهتمامی ها، نرسیدن ها، کمبود عواطف و از این قبیل چیزها هم ظلم به آن هاست. " 📚بیانات مقام معظم رهبری در تاریخ 25/9/1379 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹پنجره اتاق باز بود. ضحی به محض ورود پنجره اتاق را بست. صدای خس خس نفس کشیدن خانم ابوالقاسمی در اتاق پخش شد. خانم همسایه گفت: - خودشون خواستن باز کنم. گفتند هوا گرمه و نفس کشیدن براشون سخته. 🔸 ابوالقاسمی حال چندان خوبی نداشت. حالت آسمی که برایش ایجاد شده بود؛ نفس کشیدن را برایش سخت می کرد. اولین کاری که کرد، از بین داروها، اسپری آبی رنگی را برداشت. تاریخش را نگاه کرد. چند بار تکانش داد. سرپوشش را برداشت. لبه آن را داخل دهان خانم ابوالقاسمی گذاشت و توضیح داد که بینی شان را بگیرند و بازدمشان را بیرون بدهند. خانم ابوالقاسمی همین کار را کرد. ضحی اسپری را فشار داد. دارو همزمان با نفس کشیدن خانم ابوالقاسمی، وارد مجاری تنفسی اش شد. 🔹ضحی توضیح داد که دهانشان را ببندند و نفسشان را چند ثانیه نگه دارند. خانم ابوالقاسمی بیشتر از پنج ثانیه نتوانست نفسش را نگه دارد و به سرفه افتاد. ضحی درپوش اسپری را گذاشت و به خانم همسایه شیوه استفاده اش را توضیح داد. لابلای توضیحات ضحی، زنگ اف اف به صدا در آمد. خانم جلالی برای بازکردن در، از اتاق بیرون رفت. ضحی فشار خانم ابوالقاسمی را گرفت. از خانم همسایه خواست شربت عسل نیمه گرم درست کند و اگر روغن زیتون دارند، آن را بیاورد. اسپری را مجدد آماده کرد. آن را دست خانم ابوالقاسمی داد تا جلوی او، پاف دوم را بزند و ضحی از یادگرفتن شیوه استفاده اسپری، مطمئن شود. خانم ابوالقاسمی بازدمش را بیرون داد. با یک دست بینی اش را و با دست دیگر، اسپری را جلوی دهان گرفت. آن را فشار داد و هم زمان نفس کشید. اسپری را از جلوی دهان کنار برد و دهانش را بست. بعد از پنج ثانیه، به سرفه افتاد. 🔸هنوز تا شروع جلسه فرصت داشتند. اتاق سرد شده بود و ضحی نگران کمر مادر هم بود. دست به شوفاژ گوشه اتاق زد. سرد بود. خانم جلالی با خانم دیگری وارد اتاق شدند. به نسبت خانم جلالی، لاغر تر و قد بلندتر بود. چادر مشکی براق و طرحداری سرش کرده بود که به محض رها کردن دست، از سرش لغزید. گوشه کیف زنانه براقش از زیر چادر بیرون زده بود. خانم ابوالقاسمی با دیدنش، تکان تکان خورد که از حالت خوابیده برخیزد. خانم همسایه کمکش کرد و بعد از سلام و علیک های معمول، همه را معرفی کرد. ضحی نگران سردی اتاق بود. از خانم ابوالقاسمی علت سردبودن شوفاژ را پرسید. - بعد از فوت شوهرم یک سالی درست بود ولی بعدش دیگه خراب شد. از بخاری برقی استفاده می کنم. 🔻ضحی جای بخاری برقی را پرسید. خانم همسایه، دولا شد. بخاری برقی را از زیر تخت بیرون کشید و به برق زد. خانم محمدی کنار تخت خانم ابوالقاسمی ایستاد. پیشانی اش را بوسید و با او حال و احوال کرد. نفس کشیدن برای خانم ابوالقاسمی راحت تر شد و مشغول صحبت با دوستش، محمدی شد. 🔹 در این فاصله، ضحی کنار مادر رفت. دست چپش را پشت کمر مادر برد و ماساژ داد. چهره مادر کمی بازتر شد. اصطکاک و حرارت ایجاد شده، درد را کمتر کرد. خانم محمدی تلفن همراهش را در آورد. از اتاق بیرون رفت و مشغول صحبت کردن شد. خانم همسایه شربت عسل گرم و روغن زیتون را با هم آورد. ضحی روغن را برداشت و گفت: - چون پنجره باز بوده این اتاق سردتره. اگه صلاح بدونید شما تشریف ببرید تو سالن. منم خدمت می رسم. 🔸همه از اتاق بیرون رفتند. ضحی در اتاق را بست. میز عسلی را از گوشه اتاق جلو تخت آورد. بخاری برقی را روی آن گذاشت. گرمای بخاری به صورت خانم ابوالقاسمی خورد. - اگه اجازه بدید می خواستم کمی ریه هاتون رو با روغن زیتون ماساژ بدم. لطفا به شکم بخوابید 🔻روغن را کف دستانش ریخت. به هم مالاند و از زیر لباس، پشت خانم ابوالقاسمی را ماساژ داد. - ریه ها خیلی مهم و حساس هستند. نباید ریه هاتون سرد بشن. الان که هوا سرده پنجره رو باز نکنین. اگه احساس تنگی نفس کردید از اسپری استفاده کنین. سرما باعث می شه تنگی نفستون بیشتر بشه و خدای نکرده ریه ها درگیر بشن و عفونت کنن، کار سخت می شه. هر روز این قسمت ها رو با روغن زیتون یا روغنای گرم ماساژ بدید. - چشم خانم دکتر. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
هدایت شده از نهج‌ البلاغه 🕊
4_5834813393462102362.mp3
3.47M
🎙تجدید عهد با امام زمان (عج) ♦️سعی من از صبح تا شب این است که محور زندگیم، پسندیدن یا نپسندیدن شما باشد ♦️تا رسیدن به خدا فقط یک قدم است؛ و آن یک قدم این است که... [ حجت الاسلام عالی ] @eitaa_Ostadaali
🔹ما در طول روز، در معرض بسیاری قرار داریم. از حرفهای همسایه و چشم و هم چشمی ها گرفته تا سریال های تلویزیون و تبلیغات بین آن ها. 📌 کار این است که برای شما نیاز کاذب و جعلی درست کند. شما فکر می کنید این نیاز واقعی تان است. به خرید می روید. تماس می گیرید و می کنید اما وقتی بسته سفارشی تان به دستتان می رسد، یا سبد خریدتان را حساب کرده و را پرداخت می کنید، باز هم ناشاد هستید. 👈علت این است که باز هم شما دنبال عوامل در بیرون از خودتان می گشتید. تبلیغات به شما این نیاز جعلی را القا کرده که با خرید فلان چیز، عالی و شادی خواهید داشت. 🔻یکی از نیازهای جعلی تان را بررسی کنید و از خودتان بپرسید چرا تبدیل به یک مهم شده است؟ اگر آن را کنار بگذارید چه اتفاقی می افتد؟ چه منافعی برایتان دارد؟ تان کمتر می شود؟ تان بیشتر می شود؟ تمرکز بیشتری خواهید داشت؟ و یا برعکس، چه اتفاق بدی ممکن است بیافتد؟ 🌸با بررسی این موارد، خواهید فهمید که آن نیاز، یک نیاز واقعی نیست و رسیدن به آن، تاثیری در میزان رضایت و شادی شما از زندگی نخواهد گذاشت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹ضحی همان طور که پشت خانم ابوالقاسمی را ماساژ می داد گفت: - ی شربت هم براتون می نویسم که ریه رو گرم می کنه و خلطی اگه باشه خارج می شه. حتما به صورت مداوم آب و عسل بخورید. عسل هم ریه رو گرم می کنه و هم به بدن انرژی می ده تا مبارزه کنه. بدن درد هم دارید؟ 🔸با تکان خوردن سر خانم ابوالقاسمی به نشانه تایید، ضحی ادامه داد: - احتمالا آنفولانزا گرفتید. هر روز چند بار فضای خونه رو اسپری گلاب بزنین. اگر کسی عیادتون می یاد حتما ماسک یا روسری جلو دهانتون ببندین که بقیه ازتون نگیرن. 🔹صدای یاالله یاالله، دستان گرما بخش ضحی را از حرکت انداخت. - بهتره از این پتو هم استفاده نکنین. پرزهاش ریه تون رو تحریک می کنه. پتوی ملحفه شده ندارین؟ 🔻در اتاق باز شد. - خانم دکتر، پسر خانم محمدی اومدن شوفاژها رو نگاهی بندازن. احتمالا این اتاق هم بیان. - مرضیه جان بی زحمت از توی کمد، ی پتوی ملافه دار بیار . خانم دکتر گفتن این پتو خوب نیست 🔸خانم همسایه در را بست. ضحی کمک کرد خانم ابوالقاسمی به پشت غلت بزند. بخاری برقی را از روی میزعسلی پایین گذاشت. چادرش را برداشت و سر کرد. - هر روز بخور اسطوخودوس و آویشن هم بدید. همین طور قابلمه رو بزارید بخارش تو خونه پخش بشه. بهتره استراحت کنین و خیلی از جاتون بلند نشین. 🔹در حین گفتن جمله آخر، خانم همسایه داخل شد. پتوی ملحفه شده را روی خانم ابوالقاسمی انداخت. ضحی آن را تا زیر گلو، بالا کشید. خانم ابوالقاسمی تشکر کرد و گفت: - من کسی رو ندارم خانم دکتر. اگه خانم بهاری به دادم نرسیده بود الان توی قبر بودم. 🔸ضحی لبخند زد و نگاه قدرشناسانه اش را به خانم همسایه دوخت و گفت: - خدا خیرتون بده. مراقبشون باشید. خودتونم ماسک بزنید که خدای نکرده ازشون نگیرید. حتما هر روز چند بار آب نمک غلیظ قرقره کنین. 🔻صدای در زدن و یاالله توامان، بلند شد. ضحی چادرش را مرتب کرد و بالای تخت خانم ابوالقاسمی ایستاد. خانم محمدی و پسرشان داخل شدند. یک سطل و پیچ گوشتی داخل دستان پسر خانم محمدی بود. قد نسبتا بلند و هیکل رشیدی داشت. خانم محمدی نزدیک تخت ایستاد و پسرش، به سمت شوفاژ رفت. با پیچ گوشتی، پیچی را چرخاند و صدای فشار هوا به همراه کمی آب کثیف، از شوفاژ بلند شد. ضحی از خانم ابوالقاسمی خداحافظی کرد و به همراه مادر و خانم جلیلی، از خانه خارج شدند. 🌸شروع جلسه با تلاوت مجلسی یکی از خواهران ، آرامش عجیبی را به ضحی تزریق کرد. هیچ فکری در سر ضحی نبود. هیچ دغدغه و نگرانی ای نداشت. گوش هایش محو صوت زیبای قرآن شده بود. بعد از آن همه هیاهو و افکار و خاطراتی که به یادش می آمد، این سکوت ذهنی، او را سر حال آورد. در جلسه، ضحی مستمع بود و به خانم ها نگاه می کرد. ناخودآگاه علائم بیماری را در آن ها می دید و دلش می خواست تک تک شان را ویزیت کند. به خود نهیب زد و سرش را پایین انداخت. - خانم سهندی، شما هم تشریف می یارین؟ زهرا خانم نگاهی به ضحی که سرش را بالا آورده بود کرد و گفت: - پادردم کمی اذیت می کنه. شاید نتونم این نوبت رو بیام. سلام ما رو به خانم حضرت معصومه سلام الله علیها برسونین. - خیره ان شاالله. بازم تا پس فردا که روز حرکت هست خبر بدین اگه اومدنی شدین. 🔹ضحی یاد سفرهای دو هفته یک بار مادر به قم افتاد. به خاطر موقعیت کاری اش، خیلی وقت بود که نتوانسته بود همراه مادر به زیارت برود. زودتر از آنچه فکرش را می کرد، جلسه با صدای موذنی که از گوشی های همراه خانم ها بلند شد، به پایان رسید. همه در تلاطم وضو و ادای نماز اول وقت بودند. گوشی ضحی زنگ خورد.: - سلام سحر جان. خوبم خداروشکر. شما خوبی؟ ... بله ... نمی دونم چرا همیشه موقع اذون به من زنگ می زنی! آهان. خب هر وقت اذون رو گفتن و شما یاد من افتادی، بلند شو برو نمازتو بخون. بعد تعقیبات گوشی دست بگیر. آره سر سجاده ام. باشه. نه من دیگه بیمارستان نمی یام. باور کن. آره. خیلی جدی. بعدا صحبت می کنیم. قربونت. خداحافظ. 🔻سحر، گوشی را قطع کرد. می خواست بیشتر حرف بزند. نه خاطر علاقه اش به ضحی، بلکه به خاطر به تاخیرانداختن نماز ضحی. می دانست ضحی نسبت به نماز اول وقت حساس است. روی کاناپه لم داد. پایش را روی میزعسلی جلویش دراز کرد و به لاک ناخن پایش نگاه کرد. از شنیدن خبر استعفای ضحی خوشحال بود اما بیشتر دوست داشت اخراج شود تا استعفا. از این همه شانسی که ضحی در طول این سالها داشت، لجش گرفته بود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
از میدان با گناه نکن. نشو. تا زمان ، بجنگ و داشته باش. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹سحر، کنترل تلویزیون 75 اینچی اش را برداشت. بی هدف، کانالی را گرفت و خیره به تلویزیون، غرق افکارش شد. به روزهایی که با ضحی گذرانده بود فکر کرد و حرص خورد. همه به او توجه می کردند. بعد هم که رفت پزشکی خواند؛ باز هم کانون توجه همه، او بود. خانم سهندی فلان. خانم سهندی بهمان. رتبه خانم سهندی فلان. دیدی تشخیص خانم سهندی زد روی دست همه دکترها. حالش از این خانم سهندی شنیدن ها به هم می خورد. دلش می خواست ضحی را سر به نیست کند اما هیچوقت نتوانست ضربه ای کاری به او بزند. هر دفعه که نقشه کشیده بود به او ضربه بزند، باز هم به نفع خانم سهندی تمام می شد. دوست داشت ضحی بدبخت شود و او به بدبختی اش بخندد. 🔸نبودنش در بیمارستان هم خودش شده بود عامل توجه همه به سهندی. اگر برمی گشت بهتر می توانست با حرفهایش او را اذیت کند. حساسیت هایش را فهمیده بود. هر روز تیکه ای روی ولایت به او می انداخت. مدام سرکوفت چادری بودنش را می شنید. نباید می گذاشت آب خوش از گلویش پایین رود. عامل همه عقب ماندگی های سحر، ضحی بود. هیچوقت نگذاشت سحر تشویقی بگیرد یا رتبه دار شود. همیشه او جلوتر از همه بود. 🔻سحر، عصبانی از به یاد اوردن مراسم اعطا جوایز، کنترل را روی کاناپه کوباند. پاهایش را درون شکمش جمع کرد و سر بر زانو گذاشت. فکر کرد حتما باید او را مجدد به بیمارستان برگرداند. به بودن در کنار ضحی احساس نیاز می کرد. دو روزی بود با پرهام صحبت می کرد. با اینکه پرهام دوست پدرش بود اما زیر بار برگرداندن ضحی نمی رفت. نمی خواست از پدرش کمک بگیرد و سرکوفت دومی بودن را مجدد بشنود. به ساعت نگاهی انداخت. از جا برخاست تا خود را برای قرار ملاقاتش آماده کند. 🔺زنگ در به صدا در آمد. بطری شراب را روی میز گذاشت و به سمت اف اف رفت. صورت پرهام را که از صفحه نمایشگر دید، دکمه باز شدن در را زد. خودش را در آینه قدی با قاب طلایی نزدیک در، نگاه کرد. در را باز کرد و به پیشواز پرهام رفت. از حیاط و درختانش گذشت و نزدیک آلاچیق، با پرهام روبرو شد. - چقدر جگر شدی. خیلی وقت بود اینجا نیومده بودم. - خیلی خوش اومدی. آلاچیق راحت تری یا داخل بریم؟ - هر جور شما بپسندی 🔸نگاه موزیانه پرهام را سحر فهمید اما به روی خود نیاورد. می خواست این چند ساعتی که مستخدم را مرخص کرده بود و تا آمدن پدر، فرصت داشت؛ دل پرهام را به دست بیاورد تا ضحی را برگرداند. جلوتر از پرهام به سمت خانه راه افتاد. کفش پاشنه بلند بنددار قرمز رنگش، روی سنگ های فرش شده حیاط، تلق تلق صدا می داد. با هر قدم که برمی داشت، به کمرش حرکتی می داد تا پرهام که پشت سر او می آید را تحریک کند و سرفرصت بتواند خواسته اش را از او بگیرد. صدایش را نازک تر کرده بود و برای پرهام، شیرین زبانی کرد. در خانه را باز کرد و بفرما گفت. هنگام رد شدن از کنار سحر، نیش باز شده پرهام کمی بسته تر شد. چشمانش برق می زد و مشخص بود دلی از عزا در آورده است. سحر از این موفقیت اولیه، راضی بود. در را باز نگه داشت تا پرهام داخل برود 🔹🔸🔸🔹 🔹بوی خوش کوکو سبزی، در خانه پیچیده بود. ضحی متعجب به مادر نگاه کرد. تعجبش وقتی بیشتر شد که سفره ای بزرگ را وسط سالن پذیرایی دید. در آشپزخانه هیچکس نبود. به اتاق حسنا رفت. آنجا هم هیچکس نبود. صدای پدر هم نمی آمد. مادر نگاهی به اتاق انداخت. آنجا هم کسی نبود. هر دو متعجب به همدیگر نگاه کردند. ضحی گوشی تلفن را برداشت و شماره پدر را گرفت. گوشی را دست مادر داد و برای تعویض لباس، به اتاقش رفت. 🔻 چادرش را مثل همیشه تا کرد. روسری اش را به جالباسی آویزان کرد و با مانتو شلوار سرمه ای رنگش، روی تخت دراز کشید. سکوت و گرمای اتاق، حالی خوش، به بدن خسته اش برگرداند. به قاب عکس روبرویش خیره شد. چشمانش را روی هم گذاشت و خوابش برد. صدای خنده حسنا و تق تقی که به اتاقش خورد، او را از خواب پراند. بفرمایید گفت و لبه تخت نشست. حسنا لیوان شربت به دست داخل شد: - ئه. خوابیده بودی! ببخشید متوجه نشدم. دایی اینا اومدن. بفرما شربت. - دایی که تازه اینجا اومده بودن. - آره. معمولا زود به زود می یان. شربت تو می ذارم روی میز. من رفتم. عجله دارم. شما هم زود بیا. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔹ضحی با خود فکر کرد در مدت تحصیل و کارآموزی اش، دیدارهای خانوادگی زیادی را از دست داده است. دستی به موهایش کشید. کش را از دور موهایش باز کرد. برخاست. بُرس نارنجی رنگش را از کشو در آورد و موهایش را شانه زد. لباسش را عوض کرد. شربت را خورد و از اتاق بیرون رفت. سلام و علیک و خوش آمدگویی گفت. در آشپزخانه وضو گرفت. لیوان شربت را شست و به صدای حسنا، پارچ آب را سر سفره برد. 🍀 حسنا سفره را چیده بود. لیوان ها را جلوی هر بشقاب و قاشق چنگال ها را دو طرف آن. دستمال کاغذی طرح گل را که خودش درست کرده بود، وسط سفره گذاشته بود. جلوی هر بشقاب، یک کاسه ماست کوچک سفالی براق آبی رنگ، کنار لیوان ها جا خوش کرده بود. زیتون پرورده ها را دونفر یکی گذاشته بود. پارچ شربت را یک طرف سفره و حالا هم، پارچ آب را طرف دیگر سفره گذاشت. دایی جواد، زهره را در آغوش گرفته بود و همان طور که با پدر، سر وضعیت اقتصادی کشور گفت و گو می کردند، دست نوازش به موهای زهره می کشید. زهره خوابالود، بغل پدر لم داده بود. با دیدن ضحی، کمر صاف کرد و سیخ نشست. به پدرش نگاهی کرد. پدر دست چپش را از دور شکم زهره باز کرد و او را روی زمین گذاشت. زهره به سمت ضحی رفت و سلام کرد. ضحی، آغوش باز کرد و زهره را به خودش فشرد. بوسید و قربان صدقه اش رفت. 🌸سر شام حرف رفتن به قم شد. پدر فهمیده بود که مادر ثبت نام دو هفتگی اش را انجام نداده، برای همین می خواست خودش مادر را به قم ببرد. راه زیادی تا قم نبود اما پادرد و وضعیت کلیه مادر، کار را سخت می کرد. ضحی هم تصمیم گرفت همراهی شان کند و با اعلام تصمیمش، مادر را خوشحال کرد. جمع با صفای خوبی بود. بعد از شام، طبق معمول همه دورهمی های شبانه شان، حسنا، نهج البلاغه و حافظ را برای پدر آورد که بخواند و معنا کند. دل ضحی برای شنیدن حرف های پدر تنگ شده بود. آخرین خاطره روایت و حافظ خوانی پدر مربوط به سالها قبل می شد. اوایل دوره پزشکی اش. کنار پای مادر، روی زمین نشست. همه گوش شده بود و محو چهره نورانی پدر. 🔹 آن شب هم تمام شد. ضحی خود را لای لحاف پیچیده بود و به آینده مبهمی که داشت، فکر می کرد. خاطرات بیمارستان آریا در ذهنش، چرخ می خورد و در این گردش، چیزهای جدیدی را کشف می کرد. توهین هایی را که نفهمیده یا به روی خود نیاورده بود؛ جلوی چشمانش می آمد. موقعیت هایی که حمایت هیچ کس را نداشت. اتفاق هایی که از سر خیرخواهی به عهده گرفته بود و توبیخ شده بود. یاد حرفهای زن و شوهرهایی که جار و جنجال در بیمارستان راه می انداختند افتاد. یاد غرزدن های آقایانی که پشت سر زنشان، در اتاق انتظار می زدند افتاد. هر چه فکر کرد، هیچ خاطره شیرینی در ذهنش نیامد. هر چه بود سختی و بدی و ناراحتی بود. لحاف را روی سرش کشید اما هجوم این خاطرات، کم نشد. از این همه ناراحتی و فشار، خسته شد. به یکباره بلند شد و نشست. به گوشه گوشه اتاقش نگاه کرد. دنبال یک چیزی می گشت که با دیدنش آرام شود. می دانست یک چیزی هست اما نمی دانست چیست. 🌸 از جا بلند شد. چراغ رومیزی را روشن کرد. به میز نگاه کرد:" کتاب های درسی و پزشکی." نه. این ها نبود. جامیزش را باز کرد:" ورق و چند خودکار و سیم شارژر و مهر پزشکی اش." نه این ها هم نبود. مُهر را برداشت و داخل کیف گذاشت. داخل کیف را نگاه کرد. سجاده جیبی اش را در آورد. بازش کرد. انگشتر عقیق داخل سجاده را دست کرد. زیپش را بست و داخل کیف گذاشت. هنوز آن را پیدا نکرده بود. جلوی قفسه کتاب هایش رفت. خم شد و از ردیف پایین، عنوان کتاب ها را نگاه کرد. یادش آمد چقدر از این کتاب ها را هنوز نخوانده. راز رضوان را نخوانده. عمو حسین را نخوانده. روزنه هایی از عالم غیب را نخوانده. کمی دیرتر را نخوانده. عمار حلب را نخوانده. دستی رویشان کشید و تصمیم گرفت کتاب خواندنش را از سر بگیرد. 🔹طبقه بالاتر را نگاه کرد. نهج البلاغه. ثواب الاعمال. حکمت نامه پیامبر اعظم. انسان 250 ساله. این ها را از قم خریده بود. جلدش کرده بود و هر بار مقداری اش را می خواند. حس خاصی نسبت به این کتابها داشت. اما این ها هم نبود. صاف ایستاد. طبقه بالا را نگاه کرد. قرآن. آن را برداشت. دست روی جلد نرم زرشکی اش کشید. زیپش را کشید و بازش کرد. خودش بود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔺زیرسازی 🍀آجرهایش را روی زمین ریخت. دوتایش را برداشت و به موازات هم گذاشت. آجرهای بعدی را روی آن دو چید. موقع چیدن، حواسش به این نبود که آجرهای زیری، هم قد و اندازه نیستند. یک وجب که آجر سازی کرد، سازه اش کج شد و ریخت. ☘️مجدد آجرها را روی هم گذاشت اما باز هم روی همان دو آجر غیرهمسانی که آن زیر گذاشته بود. باز هم ریخت. 🌸نگاهش می کردم و به این فکر می کردم که هر چندبار هم که بچیند و با دقت و ظرافت، کارش را انجام دهد باز هم کج می شود و می ریزد چون آجر زیرین، کج است. 📌وقتی تربیت خودمان، بچه هایمان و ارتباطاتمان را بر مبانی غلط پایه گذاری کنیم، جواب نمی دهد. خراب می شود. خراب می شویم. خراب می کنیم. مبانی غلط، همانی است که به یک بعد مادی ما فقط، می پردازد. مبانی غلط همانی است که ما را بی ربط به خالق می داند و اگر هم مربوط می داند، رابطه عبودیت را برایمان تعریف نکرده است. 🌸جلوتر رفتم. دو آجر هم اندازه را روی زمین گذاشتم و گفتم حالا روی این ها بچین. یک وجب بالا رفت. یک وجب دیگر. یک وجب دیگر. آجرهایش تمام شد اما سازه اش نریخت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🍀برگه های نازک قرآن زیپ دارش را به آرامی ورق زد. آن را بست. رو به قبله، روی تخت نشست. قرآن را مجدد باز کرد. سوره واقعه را آورد و با لحن سوزناکی که پدر همیشه می خواند، مشغول خواندن شد. آرامش خاصی وجودش را گرفت. یاد جلسه قرآن افتاد که با شنیدن صدای صوت قرآن، همین حال به او دست داده بود. خالی الذهن. بی هیچ تصویری از گذشته. دیگر از آن صداها و همهمه های درون ذهنش خبری نبود. دیگر صدای سحر و پرهام و توهین های بیمارستان را نمی شنید. سکوت بود و صدای تلاوت خودش که در گوشش می پیچید. سوره تمام شد. آرام شده بود. لبخند زد و خدا را شکر کرد. قرآن را بوسید و سرجایش گذاشت. به رختخواب برگشت و به محض بستن چشمانش، خوابش برد. 🔸مادر نگران ضحی و تصمیماتش بود. دیگر کودک نبود که بخواهد در مسائلش دخالت کند. مدت ها بود جز برای مشورت و پیشنهاد، نظر نداده بود. نگران آینده شغلی و ازدواج ضحی بود. این نگرانی ها باعث می شد شب ها دیرتر خوابش ببرد. قرآن می خواند. ذکر و صلوات برای دخترانش می فرستاد و کمی آرامتر که می شد، می خوابید. آن شب هم همین حال را داشت. به اتاق ضحی رفت. آرام در زد. صدایی نشنید. لای در را باز کرد. از اینکه دید ضحی خوابیده است، خوشحال شد. به آشپزخانه رفت. آبی خورد. وضویی تازه کرد و به رختخواب رفت. 🔹حسنا اما بیدار بود. هنوز آن پیراهن صورتی رنگ گل درشتش را در نیاورده و جوراب شلواری کرم رنگ به پایش بود. روی صندلی نشسته و مشغول تست زدن بود. ساعت مچی صورتی رنگش را نگاه کرد. ده دقیقه تا پایان آزمون وقت داشت. سه سوال آخر، حل کردنی بود. سریع برگه چرک نویسش را جلو کشید و فرمول ها را نوشت. عدد را پیدا کرد و گزینه الف را انتخاب کرد. رفت سراغ بعدی. گزینه را انتخاب کرد. بعدی را دیگر حل نکرد. با یک نگاه به گزینه ها، جواب صحیح را پیدا کرد و جلوی گزینه ج را رنگ کرد. ساعت پایان آزمون را یادداشت کرد و سراغ پاسخنامه رفت. سه گزینه را اشتباه زده بود. به سوالها نگاه کرد و مبحثی که اشتباه زده بود را اول کتاب فیزیک نوشت تا مجدد بخواند. کتاب را بست. نگاهی به دوندگی ساعت و آرامش چهره خواب رفته ی طهورا کرد. چراغ مطالعه را خاموش کرد. لباسش را عوض کرد و از اتاق بیرون رفت. 🍎سیب قرمزی از میوه خوری روی کابینت برداشت و گاز بزرگی زد. سیب را روی کابینت گذاشت و به سمت روشویی رفت. حسنا، همیشه آخرین نفری بود که شب ها می خوابید. خلوت و سکوت نیمه شب را دوست داشت. وضو که گرفت، چادر رنگی مادر را از جالباسی نزدیک در ورودی، برداشت و سر کرد. از روی مبل رد شد و در زاویه خالی گوشه سالن و بین مبل ها، رو به قبله نشست. نیت نماز شب کرد و دو رکعتش را خواند. سرش را بلند کرد و نگاهی به سالن انداخت. هیچ کس نبود. مجدد نیت کرد و دو رکعت دیگر را هم نشسته خواند. چادر را باز کرد. بوسید. از روی مبل رد شد. سیب گاز زده اش را از روی کابینت برداشت. چادر را سرجایش گذاشت و به اتاق رفت. 🔹روی رختخواب دراز کشید. گاز دیگری به سیب زد. فکر کرد چطور برنامه بریزد که بتواند با پدر و مادر به زیارت برود. سیب را تمام کرد. نرمی رختخواب در جانش نشست و حال بلند شدن نداشت. خواست از همان جا ته سیب را داخل سطل آشغال پرت کند. نگاهی به ته سیب انداخت. فقط چند دانه سیب بود و کمی هم به قول مادر گوشت سیب. همه را داخل دهان گذاشت و جوید و قورت داد. دیگر آشغالی نداشت که بخواهد به خاطرش از رختخواب بلند شود. لحاف را با انگشتان پایش از پایین تخت جلو آورد. به پهلوی راست غلت زد. لحاف را تا زیر چانه بالاکشید. چشمانش را بست. به دقیقه نرسیده، خوابش برد. 🔻در همان حوالی که حسنا خوابش برده بود، ضحی از جا پرید. زیر لحاف، عرق کرده بود. لحاف را کنار زد. خواب بدی دیده بود. گوشی را روشن کرد تا ساعت را ببیند. پیامک و چند تماس بی پاسخ داشت. دوتایش سحر بود و دوتای دیگر ناشناس بود. آن وقت شب و تماس های ناشناس، نگرانش کرد. پیامک ها را باز کرد: - خوابیدی؟ گوشیتو جواب ندادی گفتم پیام بدم. فردا بیا بیمارستان. 🔸خواست جواب سحر را بدهد اما بهتر دید پیام را بی جواب بگذارد. به ساعت تماس های ناشناس نگاه کرد. چند دقیقه قبل از بیدار شدنش بود. فکر کرد شاید لرزش گوشی باعث شده بیدار بشوم. برای خوردن آب و گرفتن وضوی مجدد، به آشپزخانه رفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌺سلام آقاجان چقدر زیباست روزی که با یاد شما آغاز شود و به سربازان کوچک تان نگاهم بیافتد و آنان را به امید جنگیدن در میدانی که شما، میدان دارش هستید و فداشدن برای چون شمایی، صبحانه دهم و آب دهم و محبت کنم و ببوسمشان. 🌸مولای من، فرزندانمان فدای شما. همه نذر شما برای شما و اسلام. آن ها را بپذیرید که در اصل و اساس، فرزندان شمایند و ما امانت داری بیش، نیستیم. 🍀خدایا، به برکت دعای ولی مان، بر نسل شیعه روز به روز بیافزای. 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
✨این عشق، چه ها که نمی کند. 🌸وقتی پای عشقی در میان باشد، پیر، جوان می شود. ناتوان، توانا می شود. ضعیف، قدرت پیدا می کند. انگار عامل حیات و قدرت و حرکت ما آدم ها، همان عشق و محبتی است که در دلهایمان داریم. 🌼بیخود نیست که می گویند تو بر دین همانی هستی که دوستش داری. 🌺 چه اینکه کارهایت را برای او انجام می دهی. قدم هایت را پشت سر او برمی داری. در زندگی، نگاهت به اوست که چه می گوید و چه می کند و تو هم همان کارها را می کنی. ✍️امروز داشتم به این فکر می کردم. اثر عشق و محبتی که خالصانه، قلب را به تپشی قوی تر وا می دارد و جسم را به دوندگی، می اندازد. 🌹خدایا، محبت خود و اهل بیت را در قلب هایمان جاری کن. 🌺 رسول اللّه‏ صلى‏الله‏عليه‏ و‏ آله : المَرءُ عَلى دينِ خَليلِهِ و قَرينِهِ . 🍀رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله : انسان ، به دينِ دوست و همنشين خويش است . 📚كافي،ج 2، ص375 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔹به اتاق که برگشت، سجاده اش را پهن کرد. کمی صبر کرد تا اگر تماسی هست پاسخ دهد. خبری نشد. گوشی را روی میز گذاشت. دو رکعت نیت نماز شب کرد و تکبیر گفت. اکثر نمازشب هایش را داخل بیمارستان یا درمانگاه خوانده بود و حالا اینجا خواندن، برایش دل نشین بود. سکوت اتاق، ذهنش را آرام می کرد. بعد از نماز به سجده رفت و بهترین مصلحت ها را از خداوند خواست. چادرش را تا زد. سجاده را جمع کرد و روی میز گذاشت. مجدد گوشی اش را چک کرد. تماس و پیامی نبود. کتاب عمار حلب را از کتابخانه برداشت. چراغ مطالعه را روشن کرد. به رختخواب رفت. همان طور درازکش، مشغول مطالعه شد. چند صفحه ای خواند و خوابش برد. 🔻با صدای گوشی از جا پرید. همان شماره ناشناس بود. - بفرمایید. بله عزیزم؛ سهندی هستم. جانم. خب. خب. فاصله دردها چقدره؟ خب. چند وقتشونه؟ بچه چندمشونه؟ درسته. به نظرم یک سر برید بیمارستان بد نیست. حرکت و ضربان قلب بچه چک بشه خوبه. بله. نه من الان بیمارستان نیستم. حتما. خدانگهدار 🔸به ساعت نگاه کرد. نزدیک اذان صبح بود. سجاده اش را پهن کرد. برای گرفتن وضو، از اتاق خارج شد. مادر هم از اتاق بیرون آمد. صدای تلاوت آرام پدر، از لای در به سالن نفوذ می کرد. ضحی، خوشحال از شنیدن صدای پدر، لبخند زد و به مادر سلام کرد. او را در آغوش گرفت و بوسید. - خیلی وقت بود این طور شما رو نداشتم. فداتون بشم الهی. پهلوتون بهتره؟ - بله خداروشکر خیلی بهتره. 🔹ضحی دست مادر را گرفت. بوسید و با محبتی بسیار، به مادر نگاه کرد. مادر قدم برداشت و با ضحی، به سالن رفت. روبروی هم، روی مبل نشستند. ضحی نگاهی به پای مادر کرد. ورمش کمی بهتر شده بود. خواست پاهای مادر را ماساژ بدهد، مادر دستانش را گرفت. در چشمانش نگاه کرد و گفت: - واقعا دیگه نمی خوای بری بیمارستان؟ - نه مامان جان. این چند روز تازه فهمیدم کجا بودم. اونجا جای من نیست. چقدر از خودم و شما آرامش رو گرفته بودم. واقعا دیگه حاضر نیستم برم اون بیمارستان. - دَرست چی؟ بیمارستان دیگه ای هست که بتونی دَرست رو ادامه بدی ؟ - فقط همین ی بیمارستان شرایط منو قبول کرده بود. فوقش دوباره برای تخصص امتحان می دم. نگران نباشین. درسم رو ول نمی کنم. - خیره ان شاالله. 🌸زهرا خانم، پیشانی دخترش را بوسید. موهایش را نوازش کرد. دست روی زانو گذاشت و یاعلی گفت. تا کمر راست کند، چند ثانیه ای طول کشید. درد در پهلویش پیچید. به روی خودش نیاورد. کمر صاف کرد. دست روی شانه ضحی گذاشت و به سمت آشپزخانه رفت. شیر آب را کمی باز کرد. مشتش را زیر آب گرفت و به دهان برد. ضحی هم پشت سر مادر حرکت کرد. قدم های مادر آرام و سنگین بود. معلوم بود درد در جانش ریخته شده. گوشه آشپزخانه به تماشای وضو گرفتن آرام مادر ایستاد. از بچگی موقع وضوگرفتن های مادر، گوشه ای می ایستاد و نگاه می کرد که چطور قطرات آب را با نوازش، روی دستش حرکت می دهد. آرام و لطیف، آب را می پراکند. مشتی پُر می کند و گویی نور را به دست دیگرش می پاشد. آن را نوازش می کند. دقت دارد همه جای دستش، پر نور شود. سرش را از این نور، بی نصیب نمی گذارد و پاهایش را به این نور، قوت می دهد. تصویری که از بچگی، مادر در ذهن ضحی کاشته و در این سالها، آبیاری کرده بود، حالا خودش را این طور نشان داد. 🔹سکوت و سکون ضحی، مادر را به تفکر انداخت. کمر راست کرد. لیوان را زیر شیر گرفت. کمی آب برداشت و نوشید. ضحی، به چروک ها و پوست افتاده چهره پر نور مادر نگاه کرد. فکر کرد مادر کِی پیر شد که من نفهمیدم! خط های چروک کی به صورتشان افتاد! در این سالها من کجا بودم؟ بهترین سالهای بودن با خانواده ام را کجا خرج کردم؟ مادر لبخندی تحویلش داد و از اشپزخانه بیرون رفت. راه رفتن برای مادر سخت بود. به پاهای متورم مادر نگاه کرد. یکی از پاهای مادر از زانو انحراف پیدا کرده بود. آمد پشت سر مادر برود و دقت بیشتر کند که مادر برگشت و گفت: - نزدیک اذانه. برای منم دعا کن دختر گلم - محتاجم به دعاتون مامان جون 🍀مادر وارد اتاق شد و در را تا نیمه بست. صدای تلاوت پدر قطع شده بود. ضحی نگاهی به ساعت انداخت. سریع به سینک رفت و شیر آب را باز کرد. مشتی گرفت و به آنچه به ذهنش خطور کرده بود اندیشید. مشت آب را چون نوری به صورت خود پاشید. قطراتش را نوازش کرد و نور را به سراسر صورتش، پخش کرد و از حس خوب نشاط، پُر شد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
📣 شما چه چیزی را می خواهید؟ - مامان، امتیازام چقدره؟ - بزار ببینم. هفت تاست. - اگه نقاشی بکشم چند امتیاز می گیرم؟ - بستگی داره چطوری رنگ کنی. از یک امتیاز تا پانزده امتیاز. - اگه پانزده تا بگیرم، امتیازام چندتا می شه؟ - می شه بیست و یک - خب چندتا مونده تا بشه سی تا؟ 🔹دلش می خواست بازی کامپیوتری کند. از همان ابتدای صبح، برنامه ها و کارهایش را طوری می چید که بتواند امتیاز بگیرد و برای ساعت 7 شب که زمان بازی بود، به حد نصاب رسیده باشد. - اگه نماز برم مسجد چی؟ چند امتیاز می گیرم؟ - اگه بازی گوشی نکنی و قشنگ وایسی نماز بخونی؛ هر نماز 5 امتیاز. شاید تشویقی هم بهت بدم - اونوقت می تونم بازی کنم؟ - بله گلم. 🌸از قبل از اذان، لباس بیرون را پوشیده بود و منتظر، نشسته بود. سرش را نوازش کردم و پرسیدم: - ببینم عزیزم، مسجد رو برای امتیاز می ری یا برای نماز و ثوابش ؟ کمی مکث کرد. لبخند ریزی روی صورتش نشست. نگاهم کرد و گفت: - برای ثوابش. امتیاز هم می دی دیگه؟ - آفرین. بله که امتیاز هم می دم. 🔹مشغول بازی بود. نگاهش کردم. به خود تشر زدم : - کودک شش ساله هم می فهمد که مسجد را برای ثوابش باید رفت، امتیاز که خود به خود می آید، آنوقت من استغفار را برای به دست آوردن فلان حاجت بگویم؟ برای خود استغفار، استغفار را بگویم. حاجت هم قرار باشد بیاید، خودش می آید. من باید برای قرب، استغفار و ذکر بگویم . ✨و چرا فقط خودم؟ از طرف همه بگویم. همه مقرب تر شویم: ☘️استغفرالله ربی و اتوب إلیه☘️ 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌹صلی الله علیک یا مولای یاصاحب الزمان.. یک خواهش داشتم از رهایمان کنید که شما را ببینیم.. عجیب زنجیرش شده ابم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه