eitaa logo
سلام فرشته
192 دنبال‌کننده
1هزار عکس
828 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹مسئول کتابخانه از اتاق بغلی، بیرون آمد و پشت پیشخوان ایستاد. نامه ای را به ضحی تعارف کرد و گفت: - اینو خانم وفایی دادن بدم خدمتتون. هر چند تا کتاب که مایل باشید می تونین امانت ببرید تا یک ماه 🔸ضحی تشکر کرد و مکان نمازخانه را پرسید. از در کتابخانه که بیرون آمد به سمت چپ رفت. راهرو بزرگ شیب دار را پیدا کرد. آن را بالا رفت و به همکف رسید. از راهرو خارج نشد. ادامه اش را گرفت و بالا رفت و به طبقه اول رسید. داخل سالن طبقه اول شد. سمت راستش، راهرویی بود. از همان در ورود، عکس نوشته های حدیثی با فاصله کمی از هم، روی دیوارها نصب شده بود. دو سه تایی را خواند. اذان تمام شد و صدای اقامه گفتن آقایی بلند شد. سرعتش را زیاد کرد. نامه درون دستش کمی خم شد. به انتهای راهرو نرسیده، صدای اقامه واضح تر شد. سمت چپ را نگاه کرد و داخل دری شد که دو لنگه اش باز بود. راهروی کوچک دیگری هم آنجا بود. سمت راستش، یک در بود که صف های جماعت آقایان پیدا بود و کفش های مردانه ای که جلوی در، بازار گرمی کرده بودند. دنبال کفش های زنانه گشت. جوانی که در حال کندن کفش بود، متوجه مکث ضحی شد. گوشه ای برای کفش های جفت شده اش پیدا کرد و گفت: - در خواهران جلوتره. 🔹ضحی از جا کنده شد و به انتهای راهرو دوید. قدقامت الصلوه گفته شد. کفشش را در آورد. وقتی برای جفت کردن نداشت. سریع داخل شد و با جمعیت بسیار پرسنل، مواجه شد. تعجب کرد. صدای تکبیر امام جماعت بلند شد. ردیف آخر، جایی پیدا کرد. مُهر نگذاشته و نامه به دست، قامت بست. 🍀 امام جماعت به سوره دوم رسیده بود و کوثر را می خواند. ضحی دست چپش را بدون حرکت دادن بقیه بدنش داخل جیب کناری کیفش کرد. سجاده کوچکش را در آورد. همه رکوع رفتند. ذکر را گفت و به رکوع رفت. دست راستش نامه بود و دست چپش سجاده. طوری آن ها را لای انگشتانش گرفته بود که مانعی برای گرفتن سرزانوانش نباشند. ذکر را سه بار تکرار کرد." سبحان ربی العظیم و بحمده." از خم شدن در برابر خدای پاک و با عظمت، احساس افتخار کرد. صلواتی فرستاد و بعد از امام جماعت، از رکوع سربلند کرد. در حال رفتن به سجده، پاکت نامه را جلویش گذاشت. مهر را به سرعت از سجاده در آورد و سجده کرد. ☘️ذکر سجده را به خاطر معطل شدنش، نتوانست بیش از یک بار بگوید. از سجده بلند شد. امام جماعت مجدد به سجده که رفت، او هم دست بر زمین گذاشت. ذکر را گفت و بوی عجیبی را استشمام کرد. انگار همان بوی یاس رازقی داخل اتاق خانم دکتر بحرینی بود. مجدد ذکر سجده را گفت: "سبحان ربی الاعلی و بحمده اللهم صل علی محمد و ال محمد." دوست داشت همیشه صلوات را بفرستد. زمان هایی که وقت داشت حتما در هر رکوع و سجده ذکر صلوات را می گفت بلکه به برکت این ذکر، نمازهایش را قبول کنند. امام که از سجده بلند شد، او هم بلند شد و باقی نماز را در کمال آرامش، اقامه کرد. 🌸یک ربع بعد، از بیمارستان بیرون آمده بود و آن طرف خیابان، منتظر تاکسی بود. هنوز حال و هوای متفاوت بیمارستان از وجودش بیرون نرفته بود. طبقات دیگر را هم بعد از نماز، وقتی از آن راهروی شیب دار بالا و پایین می رفت، نگاهی انداخت. دیوارهای سالن همه طبقات، پر بود از تصویرنوشته های زیبای حدیثی که متناسب با هر بخش، انتخاب شده بود. گل های رونده پوتوس که دیوارهای سفید بیمارستان را تزیین کرده بود؛ برگهای سبز بزرگ و پهنی داشتند که تا به حال این طور ندیده بود. پُربرگ و درشت. احساس آرامش و سکونی که در بیمارستان داشت با وارد شدن به خیابان، از بین رفته بود و حالا، یادش افتاد که قبل از وارد شدن به اتاق ریاست، گوشی را روی بیصدا گذاشته بود. تاکسی از جلویش رد شد و ایستاد. دنده عقب گرفت. ضحی میدان پروانه را به عنوان مقصد گفت. تاکسی خالی بود و به راحتی قبول کرد. ضحی به محض نشستن، در کیفش را باز کرد. گوشی را که برداشت نامه باز نشده را دید. بالکل فراموش کرده بود. گوشی را چک کرد. باز هم سحر موقع نماز زنگ زده بود. به این کارش تاسف خورد. پاکت نامه را باز کرد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🍁پارازیت 🍁هر چیزی که اتصال بین تو و خدا و امام را کمرنگ(نه حتی خدشه دار. بلکه فقط کمرنگ ) می کند، با خدا معامله اش کن. آن را کنار بگذار و بالاتر را از خدا بخواه. 🌺خدا، طرف معامله ی خوبی است. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔸امروز آنقدر چیزهای تعجب آمیز دیده بود که باور این یکی برایش راحت بود. "معرفی نامه کتابخانه بیمارستان بهار به مدت یک ماه با امکان امانت نامحدود کتاب." امضای خانم بحرینی پای نامه بود. آن را بست. به سالهای گذشته اش فکر کرد و بدبختی هایی که برای استفاده از کتابخانه مرجع و مخزن بیمارستان آریا کشیده بود. زیر بار حس قوی خسران کارکردن در بیمارستان آریا له شد. راننده پرسید: - کدوم طرف میدون پیاده می شین؟ - هر جا راحت تر باشین. سمت بلوار ستاره باشه بهتره. ممنونم. 🔺راننده میدان را کمی جلوتر رفت و سرنبش بلوار ستاره، ایستاد. ضحی کرایه را حساب و تشکر کرد. گوشی اش زنگ خورد: - سلام مامان جان. جانم عزیزم. بله مامان گلم. بله خوب بود خیلی. سر بلوارم. ئه . خیلی خوبه. باشه. حتما. چیزی نمی خواین بخرم؟ باشه چشم. خدانگهدار 🔹گوشی را داخل کیف گذاشت و آنطرف بلوار رفت. از اولین فروشگاه، چندتا بادکنک خرید و یک بطری شیر. به سمت خانه می رفت که صدای رد شدن نرم لاستیک ماشین از روی سنگریزه ها توجهش را جلب کرد. خانه در حال ساخت را نگاهی کرد. هنوز مانده بود تا این ساختمان بلند تمام شود. خود کارگاه سیمان ریزی شان به اندازه خانه پدر و مادر ضحی بود. شب بود و تشخیص اینکه چه کسی داخل ماشین نشسته است، مشکل بود. به راهش ادامه داد. ماشین هم نرم نرم با او جلو رفت تا با او همراستا شد. پنجره سمت راننده پایین کشیده شد و صدای همان مرد، به گوش راست ضحی خورد. - خانمِ ... 🔸ماشین ایستاد. منصوره خانم از ماشین پیاده شد و عرض بلوار را رد کرد. خود را به ضحی که همان جا ایستاده بود رساند و گفت: - آقا می گن می تونین الان یک سر بیاین پیش فرانک؟ - چطور؟ چیزی شده؟ زودتر از اینها منتظرتون بودم البته - نمی دونم . شکمش درد داره - باشه فقط باید اینا رو برسونم خونه و خبر بدم 🔺منصوره سرش را چرخاند تا نظر آقا را بداند. آقای فرهمندپور اشاره کرد که ضحی هم سوار شود. این را خود ضحی هم تشخیص داد. به همراه منصوره خانم سوار ماشین شد. موقع رد شدن از پشت ماشین، سعی کرد به پلاک نگاهی بیندازد و شماره اش را حفظ کند اما پلاکی در کار نبود. ماشین حرکت کرد و دو دقیقه بعد، جلوی خانه ضحی توقف کرد. ضحی وسایل را به خانه برد و اطلاع داد که برای چکاب یکی از بیمارها به منزلشان می رود. 🔹باز هم چشمانش را با روسری بست. روسری بوی ماشین گرفته بود و معلوم بود از آن روز، داخل جیب روکش صندلی ها، گذاشته شده بود. خیلی طول نکشید که رسیدند. این بار نه منصوره خانم و نه راننده، حرفی نزدند. داخل خانه شدند. باز کردن قفل و بست ها به همان صورت قبلی بود. ضحی به وضوح می دید فرانک در این خانه زندانی است. وارد اتاق شد. رنگ به صورت فرانک نبود و از درد به خود می پیچید. نگاهش که به ضحی افتاد شروع به فحاشی کرد. ضحی ایستاد. منصوره خانم جلو رفت و فرانک را دلداری داد که خانم دکتر به خاطر درد شکمت، لطف کردن اومدن این وقت شب. 🔸ضحی از این دست فحش ها زیاد شنیده بود. چه زمانی که دوره آموزشی اش بود و با هر مختصر اتفاقی این ها را می شنید و چه بعدتر. کافی بود در معاینه کیسه آبی پاره شود یا بیمار احساس درد کند، برخی هایشان چنان سرتا پای ضحی و همکارانش را به فحش می گرفتند که فقط ذکرگفتن، ضحی را آرام می کرد. جلوی فرانک هم هیچ نگفت جز بسم الله. اول کاری که کرد، دست روی پیشانی فرانک گذاشت و بلافاصله تب گیر را داخل دهانش گذاشت. دست چپ فرانک روی شکمش بود و کمی در خود مچاله شده بود. صدای تب گیر بلند شد. تب داشت. به قرص های بالای سر فرانک نگاه کرد. آنتی بیوتیک هایش دست نخورده بود. سرش را به سمت منصوره خانم برگرداند. منصوره خانم معصومانه گفت: - خانم جان تقصیر من چیه. هر کاری می کنم نمی خورن. مسکن رو هم اقا به زور می ذارن دهنش و تف می کنه - عزیزم چرا قرصاتو نخوردی؟ - برو گم... زنی... 🔹ضحی سرنگی را از جعبه گوشه دیوار برداشت و از میزان خونریزی اش پرسید. منصوره خانم جوابش را داد که کمتر شده است و خیال ضحی کمی راحت شد. یکی از آنتی بیوتیک های قوی تری را برداشت و داخل سرنگ کرد. از اینکه هر دارویی نیاز داشت، درون این جعبه بود؛ هم خوشحال بود و هم متعجب. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
💫جوان توبه کار 🌺رسول اللّه صلى الله عليه و آله :إنَّ اللّهَ تَعالى يُحِبُّ الشّابَّ التّائِبَ . 🌸پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : خداوند متعال ، جوانِ توبه كار را دوست دارد . 📚الجامع الصغير : ج 1 ص 285 ح 1866 🌹ميلاد حضرت_علی_اکبر (عليه السلام)، سرو بوستان ايستادگي،زيباترين گل باغ حسين(عليه السلام)! جوان رعنا و رشيد حسين (عليه السلام) و روز جوان مبارک باد.🌹 🍀این روز مبارک را خدمت همه به ویژه جوانان کانال تبریک میگوییم 🍀 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114 علیه السلام
🔹ضحی شیشه داروی مسکِّنی را برداشت. با فشار انگشت شصت، سر شیشه را شکست و جدا کرد. سرنگ را از داخل شیشه آنتی بیوتیک در آورد و داخل شیشه مسکن کرد. کمی از مسکن را داخل سرنگ کشید. سرسرنگ را گذاشت و سرنگ را داخل سینی کنار دست فرانک قرار داد. رو به فرانک گفت: - عزیزم شما باید انتی بیوتیک استفاده کنین. درد شکمت هم تا حدی طبیعیه. دستت رو بردار بزار معاینه کنم. بردار عزیزم. می دونم درد داری. آنتی بیوتیک استفاده نکنی دردت بیشتر هم می شه. دستت رو بردار فرانک جان. 🔸فرانک مقاومت کرد و فحش داد. ضحی به منصوره خانم اشاره ای کرد. منصوره خانم مات، به ضحی نگاه کرد و بعد از چند ثانیه منظورش را فهمید. سمت چپ فرانک رفت و دستش را به سختی از شکمش جدا کرد. ضحی هم دست راست فرانک را گرفت و با احتیاط، آن را زیر زانویش قرار داد تا نتواند تکان بدهد. منصوره خانم کمی خودش را روی سینه فرانک انداخت تا از جایش تکان نخورد. فرانک فحش می داد و تقلا می کرد. ضحی شکم فرانک را معاینه کرد. دست گذاشت و فشار داد. چند بار این کار را در جاهای مختلف کرد. قبل از اینکه منصوره دست فرانک را رها کند، سرنگ و پد الکلی را برداشت. به فرانک هشدار داد که تکان نخورد والا ممکن است رگ دستش را پاره کند و وضع بدتر از اینی که هست بشود. فرانک دست از تقلا برداشت و گریه کرد. ضحی سرنگ را داخل دست راست فرانک که زیر زانویش گرفته بود، به ارامی فرو کرد. زانویش را از روی کف دست فرانک برداشت و عذرخواهی کرد. منصوره خانم هم دست چپ فرانک را رها کرد. ضحی سراغ پدر فرانک را از منصوره خانم گرفت. منصوره خانم از اتاق بیرون رفت تا بلکه آقایش را پیدا کند یا زنگی بزند. ضحی از فرانک پرسید: - بچه ات کجاست؟ نمی بینم اینجا براش سیسمونی گذاشته باشی. حالش خوبه؟ - خر خودتی خانم دکتر. شما و بابا سربچمو زیرآب کردین بعد از من می پرسین بچه ات کجاست؟ خاک... 🔺و شروع کرد فحاشی کردن. ضحی از روی زمین بلندشد. به سمت پنجره رفت. منصوره خانم از در خانه بیرون رفت و در را پشت سرش بست. نگاهی به مجله های روی مبل انداخت. آن ها را کنار زد تا بنشیند. بلیط هواپیمایی توجهش را جلب کرد. آن را از زیر مجله بیرون کشید. پاره شده بود. بازش کرد. تاریخ دیروز روی آن خورده بود. قسمت اسم و فامیل و شهر مقصد، نبود. دنبال تکه دیگرش می گشت که صدای بازشدن در خانه، باعث شد بلیط را سرجایش بگذارد. درد فرانک کمتر شده بود و مسکن اثر کرده بود. ضحی از فرانک خواست همان طور دراز بکشد و گفت: - منصوره خانم به همراه پدرتان آمده اند. 🔸فرانک بلیط را دست ضحی دیده بود و گفت: - بابا دیروز می خواست منو از اینجا ببره. من بدون بچه ام هیچ جا نمی رم. تو رو خدا بگین بچه مو چی کار کردین؟ 🔺در اتاق باز شد. آقای فرهمندپور داخل آمد و رو به ضحی کرد و پرسید: - حالش چطوره؟ - باید انتی بیوتیکشون رو سر ساعت مصرف می کردن. تب دارن و احتمال عفونت هست. بیمارستان ببریدشون بهتره. - نیاز به سِرُم نداره؟ - اگه غذا خوب می خوره نه. - اصلا درست غذا نمی خوره خانم جان. 🔸ضحی به فرانک که آرام دراز کشیده بود و رویش را به سمت دیوار چرخانده بود نگاهی کرد و گفت: - اگه اجازه بده براش سِرُم می زنم. 🔹و به سمت فرانک رفت. مقاومتی نکرد. سرُم را وصل کرد. کیفش را از روی زمین برداشت و قصد رفتن کرد. آقای فرهمندپور فرانک را دست منصوره خانم سپرد و جلوتر از ضحی، به سمت ماشین حرکت کرد. در راه چند بار ضحی خواست بحث بچه را پیش بکشد اما هر بار خودش را کنترل کرد و نهیب زد که به تو مربوط نمی شود و دست آخر، چیزی نپرسید. به خانه رسید. تشکر کرد و گفت : - فردا هم باید آنتی بیوتیک تزریقی داشته باشه و از پس فردا خوراکی ادامه بدن. باز هم تاکید می کنم، بیمارستان ببرید بهتره. از شکمشون عکسبرداری می کنن. 🔸بی هیچ حرف دیگری، از ماشین پیاده شد. ماشین حرکت کرد و او تازه یادش افتاد که موقع برگشت، روسری را روی چشمانش نبسته بود. با کلید، در خانه را باز کرد و آرام، پشت سرش بست. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔸ورم پای مادر بهتر شده بود. دومین کاروان قم – جمکرانِ جمع قرآنی مادر، چند روز پیش رفته و برگشته بودند. قرار بود خانواده سهندی، امروز به زیارت بروند. از صبح زود، مادر وسایل ناهار را آماده کرد و طهورا کمک کار مادر شده بود. حسنا از شب قبل، استراحتش را کم کرده بود و تند تند، تست های درسهای فردایش را می زد تا کمتر از برنامه درسی اش عقب بیافتد. ساعت حرکت، ده صبح بود تا اذان ظهر، به قم برسند و نماز جماعت حرم را از دست ندهند. مادر اصرار داشت ضحی، صحبت با یکی از آقایان پزشکی که منشی خانم دکتر بحرینی معرفی کرده بود را عقب نیاندازد اما ضحی می خواست در کنار خانواده اش باشد و کمک کند. مادر هم روی حرفش ایستاده بود. اجازه دست زدن به هیچ چیزی را به ضحی نمی داد. بعد از یک ساعت از اذان صبح که تلاش های ضحی ناکام ماند، پاسخ خانم وفایی را داد که: - برای ساعت 8 ان شاالله می تونم بیام. 🔹با خود فکر کرد چاره چیست. باید بروی دیگر ضحی خانم مجرد. مگر نمی خواهی استخدام شوی؟ دلش می خواست مثل زمان هایی که ذهنش پر از حرف و حدیث است، دفترش را بردارد و بنویسد اما پشیمان شد. به جایش، نکات مهمی که باید در جلسه مطرح می کرد را یادداشت برداری کرد. با توجه به اینکه قرار ملاقات در یکی از اتاق های ساختمان پشتی خود بیمارستان بهار بود، تصمیم گرفت به سوالات خصوصی نپردازد. قبلا پدر تحقیق ها را کرده بود و نظر همکاران و همسایه ها روی خانواده خواستگار را مثبت اعلام کرده بود. به تاکسی تلفنی زنگ زد. مثل همیشه، ساده لباس پوشید. چادر سر کرد و دم در، منتظر آمدن تاکسی شد. پدر، کاپوت ماشین را بالا زده بود و آب مقطر سبز رنگی را داخل رادیات می ریخت. با دیدن ضحی، کلید را از جیب در آورد. - ممنون پدر. با تاکسی می رم و زود می یام ان شاالله. 🔻خداحافظی کرد و سوار تاکسی ای شد که همان لحظه، جلوی خانه توقف کرده بود. آدرس را گفت. مفاتیح گوشی اش را باز کرد و مشغول خواندن زیارت عاشورا شد. همیشه قبل از هر جلسه صحبت خواستگاری، زیارت عاشورا می خواند و به امام حسین علیه السلام متوسل می شد. سجده آخر را هم همان طور داخل ماشین، روی مهر جانماز کوچکش انجام داد. گوشی را داخل کیف گذاشت. ده هزار تومان از کیف پول در آورد و به راننده داد. 🔸جلسه خواستگاری با حضور استاد مشاوری، برگذار شد. سوالها از هر دو طرف کاملا پخته بود و جواب ها نزدیک به هم. استاد مشاور نظرش را مثبت اعلام کرد و از اتاق خارج شد. چند دقیقه ای وقت باقی مانده بود. آقای دکتر یا همان خواستگار، از جا بلند شد. کمی طول و عرض اتاق را متر کرد و ناگهان به طرف ضحی برگشت و با صدایی که کمی دورگه شده بود گفت: - خانم سهندی، شما چرا جلوی استاد، منو دکتر خطاب نکردین؟ - ببخشید؟ - عرض کردم چرا اقای دکتر نمی گفتید؟ وقتی ایشون نظر شما رو نسبت به بنده پرسیدن، چرا من رو با دکتر خطاب نمی کردید؟ - ببخشید. قصد بی احترامی نداشتم. ناخواسته بود. 🔹آقای دکتر، کیف لب تابش را به ضرب از روی میز شیشه ای داخل اتاق برداشت. نگاهی به ضحی که همان موقع، از روی صندلی بلند شده بود کرد و خداحافظی کرد. ضحی هم پشت سر آقای دکتر، خارج شد. خانم وفایی منتظر شد تا آقای دکتر بیرون برود. نظر استاد را پرسیده بود. حالا می خواست نظر ضحی را بداند. ضحی قاطعانه و با تاسف بسیار گفت: - نظر من منفی است. 🔺فکر کرد وقتی نگفتن غیرعمد یک لقب دکتر، در جلسه اول که معمولا همه رودروایسی نشان می دهند، ایشان را اینطور به هم می ریزد، بعدها قرار است چطور به هم بریزد و بریزاند! آهی کشید و از خانم وفایی تشکر و خداحافظی کرد. 🔸به خانه که رسید، مادر و پدر منتظر بودند نتیجه جلسه را برایشان بگوید. ضحی نگاه غمگینانه ای به مادر کرد و عین رفتار آقای دکتر را برای مادر تعریف کرد. مادر هاج و واج به ضحی نگاه کرد و نمی دانست چه بگوید. واقعا عجیب بود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌺سلام آقاجان 🌙شبتان بخیر 🌼دلم خیلی می سوزد. کاش آن گِل و خمیر و سرشتی که از شما به وجود آمد و محبت تان در قلبش قرار داده شده بود، انسان دیگری می شد آنقدر که ابوذر و عمار و سلمان شما باشند نه من! 🍀آقاجان، شرمنده ام که چون منی را تحمل می کنید. و ممنونم که آنقدر پر مهر هستید که باز هم از من، خسته نمی شوید. با همه بی تقوایی ها و کاستی هایی که دارم. 🌸آقاجان، دل و عقل و عمل ما را وقف خودتان بگردانید که در غیر از این ها اگر صرف شود، ضرری بزرگ است. 🍀فدایتان شوم، در این شب های پر نور، دل دوستانتان شاد باشد الهی 🌹اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte عجل الله فرجه عجل الله فرجه
🔹 گوشی ضحی زنگ خورد. شماره ناشناس بود و حدس می زد آقای دکتر باشد. سعی کرد خودش را کنترل کند. پاسخ داد. آقای دکتر بود و به خاطر رفتارش، معذرت خواهی کرد. - اختیار دارید. خواهش می کنم. حق دارید. من نباید آقای دکتر رو فراموش می کردم. شما ببخشید 🔺ضحی ساکت شد. چهره اش از هم وا رفت. گوشی از دستش شل شد. خداحافظی کرد. جواب چشمان نگران مادر را این طور داد: - می گن "پس خودتون متوجه شدید که چه اشتباهی کردین." واقعا من موندم چی بگم مامان جان پدر خندید و گفت: - برو حاضر شو که ساعت نزدیک ده داره می شه. بدو دختر گلم. بدو عزیزم - جانم باباجان. چشم. 🔸ضحی مانده بود جواب خانم دکتر بحرینی را چه بدهد. از طرفی نمی خواست آبروی آن دکتر تحصیل کرده برود و در چشم ایشان کوچک شود، از طرف دیگر، علت رد کردنش را چه بگوید. روسری شیری رنگ، با حاشیه قهوه ای به همراه چفیه و مفاتیح و قرآن کوچکش را داخل کیف بزرگتری گذاشت. گوشی و شارژر و کیف پول و جانماز کوچکش را هم داخل آن جاسازی کرد. به خاطر وضعیت مادر، نمی خواستند شب را بمانند برای همین وسیله خاصی نیاز نداشت. کیف و چادرش را با دست چپش گرفت. خودکارش را هم داخل کیف بزرگتر گذاشت و از اتاق خارج شد. 🔹همزمان مادر هم کیف به دست از اتاق خارج شد. ضحی کیف مادر را هم گرفت و روی سرشانه انداخت. به سمت آشپزخانه رفت و دسته دیگر سبدی که حسنا سعی داشت بلندش کند را گرفت. به پهلو راهرو را با هم طی کردند. پدر خواست سبد را بگیرد اما بچه ها با خنده از دست بابا فرار کردند. سبد سنگین بود و نمی خواستند این بار سنگین را پدر به تنهایی حمل کند. از در خانه که خارج شدند، خنده شان را قورت دادند و دندان های سفیدشان را زیر لب ها پنهان کردند. هر دو نگاهی به هم انداختند و از این هماهنگی، لبخندی تحویل همدیگر دادند. پدر در صندوق عقب ماشین را باز کرد. ضحی و حسنا سبد را داخل صندوق گذاشتند. مادر و طهورا هم از راه رسیدند. ضحی روفرشی را از طهورا گرفت و به حسنا که جلوی صندوق ایستاده بود داد. حسنا روفرشی را سمت راست سبد تا کرده گذاشت. سمت چپ سبد هنوز خالی بود. - ضحی اون کیفت رو بده بزارم این بغل. - این مال مامانه جانماز توشه. کوله خودتو بزار. - کتاب توشه اخه. می خوام تو راه بخونم. - کتابشو در بیار خب. 🔸راست می گفت. حسنا اصلا به این مسئله فکر نکرده بود. نگاهی به کوله انداخت. گوشی و کتاب را از داخلش در آورد و کوله را سمت چپ سبد قرار داد. در صندوق عقب را با ضربی بست و به طهورا که دم در منتظر بود تا او سوار شود؛ چشمکی زد و گفت: - برگشتنی شما می شینی وسط دیگه. 🔹 قراری که از بچگی داشتند. رفت را یک نفر وسط بنشیند و برگشت را نفر دیگر. پدر، شیشه جلوی کمک راننده را تمیز تمیز کرد و لبخند رضایت بخشی زد. ضحی گفت: - بابا هنوز روی شیشه جلوی چشم مامان حساسه ها. - آره بابا. کجاشو دیدی. حالا وایسا.. طهورا طهورا ی لحظه وایسا. 🔹حسنا از ماشین پیاده شد. چیزی در گوش طهورا گفت. طهورا آمد و روی صندلی وسط نشست. حسنا هم سوار شد و در عقب را بست. مادر سرش را کمی چرخاند و به سه دخترش که سالهاست بزرگ شده اند نگاهی کرد و خدا را شکر گفت. پدر در خانه را قفل کرد. از جلوی ماشین رد شد و نگاه پرمهری به مادر کرد. حسنا و طهورا انگار منتظر چیزی باشند، سیخ نشسته بودند و نگاهشان بین پدر و مادر و ضحی رفت و برگشت می کرد. پدر در راننده را باز کرد. نشست. نگاهی به بچه ها که صندلی عقب نشسته بودند کرد و گفت: حاضرین؟ همه بله بلندی گفتند. پدر به جلوی پای حسنا نگاهی انداخت و گفت: - حسنا باباجان، اگه سختت نیست جاتو با طهورا عوض کن گلم 🔸حسنا و طهورا هر دو خندیدند. حسنا چشمی گفت و از ماشین پیاده شد. به دنبال او هم طهورا. ضحی جریان را پرسید. پدر گفت: - حسنا عادت داره موقع نشستن پاهاشو تکیه می ده به صندلی جلو. پاش فرو می ره تو کمر مامانت. وسط بشین بهتره. 🔹حسنا سوار شد. طهورا هم بعدش. در را بست. با بسم الله و صلوات، پدر سوئیچ را چرخاند. کلاژ را فشار داد و دنده یک زد و کمی گاز داد. با حرکت ماشین، همه با هم صلوات بلندی فرستادند: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
*تو عبد بشو، بخواهی نخواهی ملائکه خادمت می‌شوند* آیت الله قرهی (مدظله العالی) : ✨تو یک کاری کن که ملائکه که طاهر هستند خادمت شوند. اصلاً نه این که تو بخواهی، تو بندگی کنی، به سمت خدا بروی و عبدالله شوی، بخواهی نخواهی آن‌ها خادمت می‌شوند. ✨یک مثال می‌زنم که در آن تأمّل کنید. در مثال مناقشه نیست. شما عطش داری، یک میوه‌ای را می‌خوری، مثلاً خربزه می‌خوری، ضمن این‌که برای شما رفع عطش می‌کند، به شما قوّت هم می‌دهد؛ یعنی بخواهی نخواهی به شما قوّت می‌دهد. ✨اگر کسی عبد خدا شد، به خودی خود ملائکه خادمش هستند، ولو این که اصلاً دنبال ملائکه‌الله نباشد. ✨ لذا اولیاء خدا می‌گویند: حیف است انسان ذکر بگوید برای این که مثلاً طیّ‌الارض یاد بگیرد. آن کسانی که طیّ‌الارض را به آن‌ها هدیه کردند، اصلاً اوّل هم خودشان نمی‌دانستند، بسم الله الرّحمن الرّحیم گفتند، یک دفعه دیدند مثلاً در حرم حضرت ثامن‌الحجج هستند. ✨عبد بشو، این‌ها برای تو به‌وجود می‌آید. انسان برای این چیزها دنبال ذکر نباشد. باید برای خدا عبد شویم. 🌼کانال یاوران امام مهدی(عج) 🆔 @emammahdy81
🌺 کاش بشود آدم، خدا را اد کند و خودش را بلاک کند! @salamfereshte
37.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺توصیه استاد جاودان حفظه الله درباره شب نیمه شعبان👆 🌸شب نیمه شعبان، شب بسیار مهمی است @salamfereshte
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙سخنرانی مهم و تاثیرگذار علیرضا پناهیان در صبح آخرین جمعه سال۹۹ از کنار حرم امام حسین(ع) 🔴 با موضوع: حال خوب و رابطه‌اش با امام زمان(عج) ➖ پخش شده به صورت زنده از شبکه اول سیما 👈🏼 کیفیت بهتر: 📎 Panahian.ir/post/6723 @Panahian_ir @Panahian_mp3
🔹حسنا با شیطنت، در گوش ضحی گفت: - دیدی گفتم. حالا بازم خواهی دید. بابا روی مامان خیلی حساس تر از این حرفاست. 🌸ضحی لبخند زد. نگاهی به کتاب در دست حسنا انداخت. اشاره کرد و پرسید: - صفحه چندی؟ - اولشم. چطور؟ - کتاب قشنگیه. اینو من تو استراحت های شیفت کاری ام می خوندم که انرژی بگیرم برای ادامه. 🔹حسنا اوهومی گفت و کتاب را برای خواندن، باز کرد. ضحی یاد شیفت کاری اش در اورژانس درمانگاه افتاد. همان شبی که انبار غلاتی منفجر شده بود و چند نفر از مردم و آتش نشان ها چند نفر از کشاورزان سوخته را به درمانگاه آورده بودند. درد و شیون زن و بچه های کشاورزان، پرده لطیف روح و روان ضحی را سوراخ سوراخ کرده بود. آن شب، قدر آتش نشان ها را بیشتر دانسته بود خصوصا وقتی فهمید یکی شان خودش را به خاطر جان یک پیرمردی که مطمئن هم نبوده است زنده یا مرده، به خطر انداخته و داخل انبار کناری غلات شده است صرفا چون نوه اش می گفت پدربزرگ به آنجا رفته تا موشی را که به انبار نفوذ کرده بگیرد. آن شب پلیس و اورژانس و آتش نشانی برای جمع کردن قائله انفجار، جمع شده بودند. چند متهم را دستگیر کردند. ضحی بعد از آن هیاهو که تا نزدیک طلوع آفتاب، طول کشید، برای استراحت به اتاقک آماده پشت درمانگاه رفته بود و به جای اینکه چشمانش را برهم بگذارد و مثل بقیه، کمی بخوابد، کتاب را از ساک در آورده بود و تمام یک ساعت استراحتش را، مطالعه کرده بود. 🍀مادر نگاه مجددی به عقب انداخت و ضحی را در فکر دید. یاد حرف آقای دکتر افتاد. نیت کرد این سفر را فقط و فقط برای حاجت گیری زندگی آینده ضحی برود. مفاتیح را از داشبورد در آورد. دعای توسل را پیدا کرد و مشغول خواندن شد. پدر هم ذکر می گفت و با انگشت شصت، صلوات شماری را که در انگشت سبابه دست چپش کرده بود؛ تند تند فشار می داد. جاده نسبتا شلوغ بود. ماشین های مختلف، با سرعت های متفاوت، همه به سمت قم در حرکت بودند. پدر بارها سبقت گرفت و کنار کشید تا ماشین های دیگر، سبقت بگیرند. طهورا به جاده خیره شده بود و به خواب رفت. حسنا چنان تمرکزی در مطالعه اش داشت که برای یک لحظه هم سربلند نمی کرد. ضحی، قرآن جیبی اش را در آورد تا یک جزء هدیه، به اموات شان بخواند. جزء را که خواند، به جاده نگاه کرد و بیابان هایی که انتهایش ناپیدا بود. بالاپایین رفتن های ماشین، برایش ننویی شده بود و دلش می خواست بخوابد. سرش را روی شیشه گذاشت. خط سفید روی آسفالت، تند تند از زیر چشمانش رد می شد. به گاردریل خیره شد. حرکت موج وارش را دوست داشت. چشمانش را بست و خوابید. 🌸سرعت ماشین که کم شد، ضحی از خواب خوشش بیرون آمد. آفتاب به سرش خورده بود و گرمای دل نشینی به جانش رخنه کرده بود. ماشین از روی سرعت گیری رد شد و کمی بالا پرید. ضحی به جلو نگاه کرد. عوارضی قم بود. سرعت ماشین کم تر شد. پدر شیشه را پایین کشید و پولی را داد و قبضی تحویل گرفت. کمی جلوتر، ماشین را کنار صندوق صدقات کشید و پولی داخلش انداخت. مجدد پا را روی پدال فشار داد و اولین فرعی را به سمت راست رفت. خیابان ها را یکی یکی رد کردند. گنبد طلایی خانم از دور پیدا شد. طهورا هم از خواب بیدار شده بود و حسنا دیگر کتابش را بسته بود. همه دست بر سینه گذاشتند و به صدای بلند پدر، سلام دادند: - السلام علیک یا فاطمه المعصومه و رحمه الله و برکاته. 🍀پدر وارد زیرگذر منتهی به پارکینگ حرم نشد. کناره اش را گرفت. دوری زد و وارد خیابان دیگری شد. ساختمان شیشه ای بزرگی سمت چپشان بود. ساختمان ناشران. پدر گفت: - اینجا پر است از کتابهای خوب. وقت کردیم یک سر به اینجا هم می زنیم. 🔹 چراغ قرمز را رد کرد و قبل از رسیدن به میدان بزرگ روح الله، سرعتش را کم کرد و فرمان را سمت راست پیچید. روبروی کوچه خانه حضرت امام توقفی کرد. پارکبان، شماره پلاک ماشین را یادداشت کرد و برگه ای دست پدر داد. پدر حرکت کرد و چرخ های ماشین روی سنگفرش آن قسمت، ترق ترق صدا داد. کمی جلوتر، ایستاد. ادای صدای دستی اتوبوس ها را در آورد و گفت: - رسیدیم. اینم یک جای خوش آب و هوا. اول ناهار بخوریم بعد نماز. یا اول نماز بخونیم بعد ناهار؟ 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🍀سلامٌ عَلَى آلِ يس 🌸السَّلامُ عَلَيْكَ يَا دَاعِيَ اللَّهِ وَ رَبَّانِيَّ آيَاتِهِ 🍀السَّلامُ عَلَيْكَ يَا بَابَ اللَّهِ وَ دَيَّانَ دِينِهِ 🌸السَّلامُ عَلَيْكَ يَا خَلِيفَةَ اللَّهِ وَ نَاصِرَ حَقِّهِ 🍀السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ وَ دَلِيلَ إِرَادَتِهِ 🌸 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا تَالِيَ كِتَابِ اللَّهِ وَ تَرْجُمَانَهُ 🍀السَّلامُ عَلَيْكَ فِي آنَاءِ لَيْلِكَ وَ أَطْرَافِ نَهَارِكَ 🌺 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا بَقِيَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ 🌹میلاد فرخنده منجی عالم بشریت، حضرت مهدی، بقیه الله الاعظم روحی و ارواح العالمین له الفداء مبارک🌹 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🎆 لوح | نیمه شعبان، مظهر امید به آینده 🔹 نیمه‌ی شعبان، مظهر امید به آینده است؛ بقیه امیدها ممکن است بشود، ممکن است نشود؛ امّا امید به اصلاح نهایی به‌وسیله‌ی حضرت صاحب‌‌‌‌الزّمان امید غیر قابل تخلّف است. السَّلامُ عَلَیکَ یا وَعدَ اللهِ الَّذی ضَمِنَه. ۹۷/۲/۱۰ 🔻پایگاه اطلاع‌رسانی KHAMENEI.IR به مناسبت فرارسیدن سالروز ولادت حضرت ولی‌عصر عجل‌الله تعالی فرجه الشریف و عید نیمه شعبان، لوح «نیمه شعبان، مظهر امید به آینده» را منتشر می‌کند. 💻 @Khamenei_ir
🌸همه به اتفاق، اولویت را به نماز دادند. درهای ماشین قفل شد و پیاده روی چند دقیقه ای تا حرم را آغاز کردند. هوای قم برخلاف هوای شهرشان، گرم تر بود و از آن سرما و سوز آن هم در وقت ظهر، هیچ خبری نبود. همه دنبال پدر، از کوچه باریکی رد شدند که مسجدی اول آن کوچه بود. انتهای کوچه دست راست پیچیدند و وارد خیابان اِرَم شدند. از کنار کتابخانه آیت الله مرعشی گذشتند. پدر از خانم ها جدا شد. بعد از بازرسی مجدد همه با هم به سمت حرم رفتند. قرار شد تجدید وضویی کنند و بعد از نماز جماعت و زیارت خانم ، حدود ساعت دو و نیم به همین جایگاه بازرسی بیایند. پدر به تک تک دخترانش التماس دعا گفت. زهرا خانم را التماس دعای ویژه تری گفت و وارد قسمت مردانه شد. 🔹زهرا خانم و بچه ها هم کمی جلوتر، وارد قسمت خواهران شدند. صدای خادمان که زائران را برای نماز جماعت، به طبقه بالا فرامی خواندند در هم شده بود. قبل از وارد شدن و تحویل دادن کفش ها، وارد آسانسوری که گوشه سمت چپ همانجایی که ایستاده بودند شدند و به طبقه پایین رفتند. سرویس بهداشتی تمیز و بزرگی آنجا بود. وسایلشان را به جالباسی آویزان کردند و برای تجدید وضو، آستبن ها را بالا دادند. 🔸به محض بیرون آمدن از محوطه سرویس بهداشتی، باد خنکی به صورت ضحی خورد. صدای تلاوت قرآن، همه را به حرکت سریعتر واداشت. خادمی زائرین را برای نماز جماعت راهنمایی می کرد. هر دو لنگه در شبستان پایین باز بود و زائرین چندتا چندتا، داخل و خارج می شدند. ضحی چند پلاستیک از مسئول کفشداری گرفت. کفش ها را داخل کیسه های پلاستیکی گذاشتند. دم در ایستادند و اذن دخول خواندند. مادر، خوشحال از زیارتی که نصیبش شده بود، تشکر می کرد و اشک، چشمانش را زیباتر کرده بود. ضحی بغضش را فرو خورد و اشک هایش را گذاشت وقتی که خود را به ضریح می چسباند. اذن دخول را به همراه دو خواهر دیگرش خواند. حسنا کوله اش را روی دست گرفته بود. زیپش را باز کرد و پلاستیک کفشهایش را داخل کوله گذاشت. زیپش را بست. نگاهی به ضحی و طهورا کرد و گفت: - یادتون نره برای کنکورم دعا کنینا. 🔹ضحی لبخندی تحویل خواهر کوچکش داد. دستش را گرفت و وارد شدند. حجم صدای تلاوت، گوششان را به یکباره پُر کرد. مجدد سلام دادند و با قدم های آرام جلوتر رفتند. صف های جماعت تشکیل شده بود. مادر پا تندتر کرد و داخل صف نشست. بچه ها هم کنار مادر نشستند. چند دقیقه ای که گذشت، تلاوت تمام شد و صدای موذن بلند شد. الله اکبر الله اکبر. الله اکبر الله اکبر.. بچه ها سجاده های کوچک جیبی شان را در آورده بودند و مودب، نشسته بودند. ضحی نگاهش به مهر بود و با موذن، اذان را تکرار می کرد. افکار متفاوتی در سرش می چرخید. سعی کرد تمام تمرکزش را به اذان بدهد و این فکرها را بگذارد برای بعد از نماز. اعوذبالله گفت و مجدد، عبارات اذان را همراه با موذن تکرار کرد. 🔸نماز تمام شده بود و هر کس به حال خودش، به زیارت خانم رفته بود. قرار بعد از بیست دقیقه دمِ در ورودی خواهران بود و ضحی، فارغ از هر چیزی، دو پله روبروی ضریح را آرام پایین آمد. نگاهش به ضریح خانم که افتاد، دیگر نتوانست اشکش را کنترل کند. اشک ریخت و گریه کرد. ناله کرد خانم جان دلم برایتان تنگ شده است. 🔹 خانم های زائر هر کدام با لهجه حرفهای دلشان را می زدند. چهار ردیف دور ضریح پر بود از خانم هایی که دوست داشتند دستشان را به ضریح تبرک کنند. برخی هایشان پارچه و روسری تبرک می کردند. خانم جوانی لباس نوزادی را تبرک می کرد. خانم دیگری بچه چند ساله اش را روی دست گرفته بود و می خواست به ضریح برساند. کودک سه ساله ای که لباس پشمی قهوه ای قدیمی برتن داشت، در آغوش خانمی از کنار ضحی رد شد. سرش روی گردنش صاف نبود و مانند نوزاد یک ماهه، افتاده بود. ضحی دلش بیشتر شکست. خواست کمک کند و او را به ضریح برساند اما با ناله جانسوز آن مادر، راه را برایش باز کرد. زائرین همدیگر را فشار دادند و عقب کشیدند تا کودک فلج را به ضریح برساند. اشک های ضحی، زبان قلبش را باز کرد: - خدایا به حق خانم این بچه را شفا بده و جزو سربازان حضرت قرار ده. خدایا خودت مراقب دل این مادر باش. خدایا بمیرم براش چی می کشه این مادر هر بار که بچه اش رو می بینه. نمی دانم به حال این بچه گریه کنم یا به حال بقیه بیماران. به حال دل خودم و مشکلاتی که دارم .. و اشک ریخت. کودک، به حرم مالیده شد. مادرش همانجا نشست و ناله زد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌺السَّلامُ عَلَيْكَ يَا بَقِيَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ 🌸السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مِيثَاقَ اللَّهِ الَّذِي أَخَذَهُ وَ وَكَّدَهُ 🍀السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَعْدَ اللَّهِ الَّذِي ضَمِنَهُ 🌺ما را در آنچه مورد رضای توست موفق گردان و همه سرمایه ای که بهمان داده شده را برای خود خرج کن. 🌸 ذره ای را برای من باقی مگذار که هر چه برای شما خرج شود باقی است و هر چه در دست من باشد، نابود شده است. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🍁مراقب باش، به خودت مشغول نشوی 🌺پای بند علاقه هایت نباش. پایت را از هر چه غیر خداست، بگسل. تا روز پرواز، بدون تاخیر، به پرواز در آیی 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🌸خادم های حرم، جلو آمدند و سعی کردند او را عقب بیاورند تا زیر فشارها و دست و پاها له نشود. - خواهر گلم به فکر بچه تون باشین. تحمل فشارها رو نداره. - نازی. چه پسر گلیه - دختره - خدا بهتون ببخشه. ان شاالله شفا پیدا کنه. خیلی نازه 🔹دو خادمی که به آن خانم کمک کردند، بچه را تا چند متر آن طرف تر بغل کردند و بوسیدند. یکی از خادم ها، از جیبش نبات تبرکی حرم در آورد و دست مادر داد. پیشانی بچه را بوسید و به محدوده جلو ضریح برگشت. ضحی غرق کارهای محبت آمیز خادم ها شده بود. نگاهش را از خادم گرفت و به ضریح دوخت. زیر لب گفت: - خانم جان چقدر شما خواستنی هستین. این همه زائر به عشق شما اومدن. فداتون بشم الهی. چقدر دلم براتون تنگ شده. دلم نمی یاد نیام جلو. از طرفی بیام جلو بالاخره ممکنه فشاری به زائرینتون بیاد. خانم جان. خودتون بگین چی کار کنم؟ دلم برای بغلتون تنگ شده. می خوام سر به ضریح بزارم و انگار که سر گذاشته ام بر شونه هاتون اشک بریزم. آخه خانم جان گریه کردن از اینجا که .. 🍀هنوز جمله اش تمام نشده بود که در زاویه ضریح، فضای خالی ای پیدا شد. ضحی سریع داخل آن فضا شد و از هر دو طرف، خانم ها فشارش دادند. نفر جلویی اش به سمت چپ رفت و جلویش خالی شد. نفر سمت راستی چسبیده به ضریح بود و حواسش نبود که بچرخد. ضحی خودش را به ضریح چسباند. ضریح را بغل کرد و بوسید و گریست. خانم ها می گفتند بچرخید اما به او کاری نداشتند. باز هم گریه کرد. ضریح را بوسید و خود را از ضریح کند تا بقیه زائرین هم تبرک کنند. عقب عقب رفت و با حالت احترام، گوشه ای قاتی بقیه زائرین ایستاد. چادرش را جلو کشید و از زیر چادر، ضریح را نگاه کرد. همهمه صدای زائرین، پس زمینه صدای نجوای او با خانم شد: - خانم جان. کمکم کنین. کارم رو ترک کردم. کار جدید نتوانسته ام جور کنم. بیمارستان قبلی افتضاح بود. دوستی با سحر افتضاح بود. به من می گوید اجازه برگشتنت را گرفته ام ولی شرطش این است که مانند بقیه چادرت را در محل کار سر نکنی. می گوید حجابت که خوب است. چه اشکالی دارد. نگذار این تعصب جلوی رشدت را بگیرد. خانم جان، تازه می فهمم که در چه فضای بدی بودم. حتما تاثیرات بدی هم رویم گذاشته. خانم جان از خدا بخواهید پاکم کند. من آن رشدی که به خاطرش، چادرم را کنار بگذارم نمی خواهم خانم جان. مرا به این چیزها آزمایش نکنید. شما را به خانم حضرت زهرا مراقبم باشید. خانم جان دایی می گفت من ادعا دارم. سنگ رهبر را به سینه می زنم. ولایی عمل نمی کنم. خانم جان اخر با این خواستگارها چه کنم؟ خانم جان. مادرم در عذابه. پدرم هم همین طور. دیگه اوضاع جوری شده که .. خودتون می دونین. نمی دونم چی کار کنم. کمکم کنین. 🌸با چادر، اشک هایش را پاک کرد. به کتابخانه سمت چپش نگاهی انداخت و به سمتش حرکت کرد. زیارت نامه را برداشت. باز کرد و مشغول خواندن شد: السَّلامُ عَلَى آدَمَ صِفْوَةِ اللّهِ، السَّلامُ عَلَى نُوحٍ نَبِيِّ اللّه ... 🔹بعد از زیارت، سر قرار رفت. همه سر موقع آمده بودند. زیارت قبولی گفتند و به سمت ماشین حرکت کردند. پدر با کمک بچه ها، وسایل ناهار را بیرون آوردند و در فاصله ای که ماشین با ماشین دیگر داشت، روی زمین آسفالت زیرانداز پهن کردند و مشغول چیدن سفره شدند. کودکان روی چمن ها جست و خیز می کردند و چند نفری هم در سایه درخت ها، دراز کشیده بودند. بعد از خوردن ناهار، همه سوار ماشین شدند. پدر پول پارکبان را داد و خیابانی که آمده بودند را برگشتند. از جلوی ساختمان ناشران رد شدند. پدر گوشه ای ماشین را پارک کرد. حسنا از همه مشتاق تر بود. پله های ورودی را دوتا یکی کرد و کنار مجسمه سر در، ایستاد تا مادر و بقیه هم بیایند. پدر به هر کدامشان تراول صد تومانی پول داد و گفت که خودش به طبقه اول می رود. طهورا و حسنا کتابفروشی ها را نگاه می کردند و داخل یکی شان شدند. پدر نسخه ای از صحیفه سجادیه را برداشت و مطالعه کرد. بلافاصله آن را خرید. به کتاب های دیگر نگاه کرد و پرسید چیزی نمی خواهد؟ مادر جواب منفی داد و از آن کتابفروشی بیرون آمدند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🍀دو مغازه جلوتر، اسباب بازی و وسایل کمک آموزشی کودکانه بیرون از یک کتابفروشی توجه ضحی را جلب کرد. کتابفروشی بعدی، چشم پدر را گرفت و به آنجا رفت. مادر و ضحی جلوتر رفتند. از بین اسباب بازی های داخل مغازه، مادر لوگوهای خانه ای را انتخاب کرد و ضحی بازی" اکتشاف" را از زیر کارتن های بازی دیگر بیرون آورد. نگاهی به پشت جعبه انداخت. به نظرش جالب آمد. به مادر نشان داد. هر دو اسباب بازی را خریدند. با خرید این ها، تازه به فکر سوغاتی افتادند. 🌸پدر دو جلد کتاب حدیثی خریده بود و آدرس انتشارات شهید کاظمی را برای خرید چند کتاب از دوران دفاع مقدس، از مغازه دار گرفته بود. سوار پله برقی شدند و به طبقه اول رسیدند. حسنا پلاستیک به دست، جلویشان ظاهر شد. کتابهایی که خریده بود را همان جا داخل پلاستیک نشان پدر داد و با آن ها همراه شد. وارد انتشاراتی که شدند، حسنا کتابی که در حال مطالعه بود را نشان ضحی داد. ضحی تایید کرد و کتاب بغلی اش را برداشت. تورقی زد و در دست گرفت. دو سه کتاب دیگر هم برداشت. مادر کتاب حافظ هفت را برای دایی برداشت و کتاب گلستان یازدهم را برای زن دایی. کتاب قصه دلبری را برای طهورا برداشت و برای خودش هم، خاطرات شهید ابوترابی را. پدر هم کتابی به اسم تا خمینی شهر را برداشت. همه را روی هم گذاشت و حساب کرد. 🔹کتابها سنگین شده بود. حسنا چندتایی اش را داخل کوله گذاشت. ضحی چندتا را گرفت و بقیه را هم پدر آورد. می خواستند از پله ها بازهم بالاتر بروند و نشرهای طبقات بالا و پایین را ببینند. طهورا از آن طرف سالن به سمتشان آمد. کیسه ای دستش بود. یک تابلو هنری و یک جعبه زینتی دست ساز خریده بود. مادر سلیقه اش را تحسین گفت. پدر به ساعتش نگاه کرد و پرسید: - نماز را همین جا بخونیم یا مسجد جمکران؟ 🌸مادر چنان با قاطعیت گفت"مشخصه دیگه. مسجد جمکران" که همه خندیدند. پلاستیک کتاب ها را عقب ماشین گذاشتند و به سمت مسجد مقدس جمکران حرکت کردند. وارد بلوار پیامبر اعظم شدند. ضحی به پشت سر نگاه کرد و باز هم درخواست کمکش را از خانم حضرت معصومه سلام الله علیها تکرار کرد. 🍀حال و هوای غروب، همه را به سکوت واداشته بود. مادر دل نگران دختران دمِ بختش بود. طهورا نگران آینده و درس و دانشگاهش بود. حسنا می خواست رشته ای خوب قبول شود. ضحی هم دغدغه های خاص خودش را داشت. صدای دایی و خانم دکتر بحرینی مدام در سرش تکرار می شد. با خود مدام این جملات را تکرار می کرد: "من چطور می توانم عامل باشم. چطور می توانم وقتی می دانم فلان خواستگار، آن عیب را دارد، قبولش کنم؟ حرف یک عمر زندگی است. " واگویه می کرد: - من هم دلم زندگی و فرزند می خواهد. من هم دوست دارم به کلام رهبرم جامه عمل بپوشانم و بچه بیاورم ولی وقتی شوهر نیست چطور این کار را بکنم؟ بیمارستان را چه کنم؟ سحر را چه کنم؟ درسم را چه کنم؟ یعنی بروم سر کارهای دیگر؟ بروم مامای مطب دکترهای زنان بشوم در حالی که خودم می توانم پزشک درمانگاه و اورژانس باشم؟ آخر من دوست دارم در حیطه تولد بچه ها کار کنم نه پزشک عمومی. دوست دارم تخصصم را بگیرم و به افراد نازا کمک کنم. خدایا چه کنم؟ چرا راه ها را بسته می بینم؟ 🌸 هوا تاریک تر می شد و ماشین به مسجد جمکران، نزدیک تر. خیابان های اطراف جمکران بسیار شلوغ بود. پدر دو مرتبه، جمکران را دور زد و بالاخره یک جای خالی جلوی یکی از درها پیدا کرد. به علت ازدحام جمعیت، آن در را تازه باز کرده بودند. از ایست بازرسی رد شده و داخل محوطه شدند. روبرویشان باغچه مستطیل شکل پرگلی قرار داشت. گُله به گله، مردم روی زمین نشسته بودند. پدر مسیر ورودی خواهران را نشان داد و خودش به سمت دیگر رفت. قرار را چهل دقیقه بعد از نماز گذاشتند. 🍀همه صف ها پر بود. خانم ها چادررنگی به سر، مشغول نماز بودند. خادم ها، خانم ها را برای نماز جماعت، به طبقه پایین راهنمایی می کردند. هرچهارنفر، روبروی در ورودی مسجد ایستادند. مادر به پهن کردن فرشها توسط خادمین نگاه کرد و پرسید: - زیر آسمون بخونیم یا زیر سقف؟ 🔹به اتفاق آرا، زیر آسمان رأی آورد. کفش ها را داخل پلاستیک گذاشتند و روی یکی از فرش ها، در صف نماز نشستند. حسنا گوشی اش را در آورد. افق قم را در برنامه اذان گو تنظیم کرد و گفت: - پنج دقیقه تا اذونه. به نماز امام زمان نمی رسیم فکر کنم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🔹مادر جانمازش را از داخل کیف در آورد و پهن کرد. مفاتیح را برداشت. با صدایی که فقط دخترانش شنیدند گفت: - به دعای فرج می رسیم. بچه ها سرهایشان را جلو آوردند. مادر شروع به خواندن کرد: - الهی عظم البلاء و برح الخفاء.. 🍀دعا که تمام شد، صدای تلاوت قرآن هم بلند شد. مادر، مفاتیح را بست و به تلاوتی که از بلندگو پخش می شد، گوش داد. حسنا با گوشی اش ور رفت و برنامه های هفتگی اش را بالا و پایین کرد. طهورا کمی سردش شده بود. دست هایش را در هم قفل کرده و قوز کرده بود. یادش رفته بود بلوز گرم بپوشد و ژاکت روی مانتویش در مقابل بادی که می وزید، افاقه نمی کرد. ضحی، نگاهش به چراغ سبز رنگی بود که بالای گنبد سبز مسجد، وصل شده بود. دلش می خواست با امام زمان رو در رو حرف بزند و راهنمایی بگیرد. چشم از چراغ برداشت و به هیاهو خانم هایی که سعی داشتند خود را به صف های نماز برسانند نگاه کرد. به خادمین که تک به تک، جای نمازگزارهای صف اول را تنظیم می کردند و از کامل بودن نمازشان مطمئن می شدند. از همه طرف، مردم به سمت فرش ها می آمدند. 🔹 طهورا رد نگاه ضحی را گرفت. باد به صورتش خورد و بدنش به لرزه افتاد. چادرش را روی صورت کشید و زیر لب گفت "ووی چه سرده." مادر سلام نماز دو رکعتی اش را داد. به طهورا که خود را مچاله کرده بود نگاه کرد. از جا بلند شد. سجاده اش را از زیر پایش برداشت. حسنا سرش را از گوشی بالا آورد و متعجب به مادر نگاه کرد. مادر، سجاده را به طهورا داد و گفت: - اینو دورت بپیچ. می خوای بریم تو؟ یا خودت پاشو برو داخل بعد همدیگه رو پیدا می کنیم طهورا سجاده مادر را گرفت. از زیر، آن را روی شانه هایش انداخت و گفت: - یادم رفت از زیر لباس بپوشم. همین خوبه. ممنون. ببخشید 🔹ضحی بسته شکلاتی را که مادر به هر کدامشان داده بود در آورد و جلوی طهورا گرفت. طهورا دوشکلات برداشت. روکشش را باز کرد و یکجا داخل دهانش گذاشت و با سر تشکر کرد. مادر تسبیح به دست ذکر می گفت و با اشاره سر، گفت که شکلات نمی خواهد. ابروها و چانه اش را بالابرد و به روبرویشان اشاره کرد. پسر بچه ای بهانه گیری کرده و مادرش را می زد. ضحی از جایش بلند شد. به سمت آن پسر رفت. پلاستیک شکلات را جلویش گرفت. پسر دستش روی پشت مادر خشک شد. نگاه به ضحی کرد و به شکلات ها و مادرش. اخم کرد و رویش را برگرداند و مجدد به پشت مادرش زد. ضحی، کل پلاستیک را جلوی صورت پسر گرفت و گفت: - بگیر. اینا همه اش مال توئه. 🔸مادر پسرک با شنیدن صدای ضحی، سر چرخاند و ضحی را که خم شده بود و پلاستیکی پر از شکلات را جلوی بچه اش گرفته بود دید. تشکر کرد و به پسرش لبخند زد. پسر مجدد اخم کرد. خود را به بغل مادر انداخت و همان طور که سرش را در سینه مادرش فرو می کرد، از گوشه چشم به ضحی نگاه کرد. ضحی لبخند زد و پلاستیک را به مادر بچه داد و گفت: - قابل شما رو نداره. بفرمایید. 🌸صدای موذن بلند شد. ضحی موفق از صحنه کارزار با آن پسرک، کنار مادر برگشت و نشست. مادر لبخند رضایت آمیزی زد و با صدای آرام، همراه با موذن، اذان گفت. از خدا دامادهای خوب و با تقوایی را برای بچه هایش خواست. نگاه به تک تک شان کرد و خدا را به خاطر آن ها شکر کرد. به سجده رفت. با صدای قد قامت الصلوه، از سجده برخاست و ایستاد. دخترانش هم همه ایستادند. همه خانم ها ایستادند. 🔹نماز که تمام شد، ضحی مفاتیح مادر را برداشت. ورق زد تا به نماز استغاثه به امام زمان رسید. دعایش را خواند و ایستاد تا نمازش را نیز بخواند. تکبیر نگفته، بغضش شکست. از امام زمان کمک خواست: " آقاجان شما را به این مکان مقدس و حضرت معصومه قسم می دهم کمکم کنید. آقاجان نکند واقعا فقط مدعی هستم که می خواهم یارشما باشم؟ یار رهبرم باشم؟ آقاجان شما را به مادرتان قسم می دهم. بگویید چه کنم. می ترسم از زمانی که شما بیایید و من پشت سرتان حرکت نکنم. آقاجان چطور می توانم ادعایم را ثابت کنم؟ نه به دایی. به خودم. به شما. " 🔹باد، صورت به اشک نشسته اش را سرما داد. اشک هایش را پاک کرد و تکبیر گفت. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🍀نماز که تمام شد، به سجده رفت و آرام گریه کرد. نگرانی تمام این روزهایش را خالی کرد. یاد فرانک افتاد. برای او هم دعا کرد. برای همه بچه هایی که این چند روز به دنیا آمده بودند. دلش برای در آغوش کشیدن کودک تازه به دنیا آمده، تنگ شده بود. برای اذان و اقامه گفتن تنگ شده بود. برای بوسیدن لپ های چرب و نرم و گرم نوزاد تازه به دنیا آمده و گذاشتن در آغوش مادرش، تنگ شده بود. دلش تنگ شده بود تا از راهروهای خلوت بیمارستان این طرف و آن طرف برود و برای مراجعین، مسائل را توضیح دهد و راهنمایی شان کند و دعای خیرشان را بشنود. دلش تنگ شده بود حرفهای آرام بخش به مادران بزند و دردشان را تسکین دهد. آن ها را ماساژ دهد و کمردردهایشان را بهتر کند. دلش لک زده بود برای شنیدن صدای قلب بچه هایی که قرار بود چند ساعت یا چند هفته دیگر به دنیا بیایند. برای همه شلوغی های درمانگاه و ملاقات و ویزیت کردن خانم های باردار تنگ شده بود. 🔺سجده اش طولانی شده بود. ترسید از به دنیا آوردن بچه ای که یار امام زمان نباشد چه رسد به دشمن. ترسید از اینکه خودش یار امام زمان نباشد. ترسید از اینکه فقط حرف بزند و به قول سحر، سنگ رهبر را به سینه بزند. ترسید از روزی که چادرش را به هر علتی، از سر بردارد. گوشه چادر را داخل مشتش کرد و همان طور در حالت سجده التماس کرد: - خدایا مرا هیچوقت از این چادر سیاه ساده دور نکن. خدایا چادر بهترین بانوی عالم حضرت زهرا را از من دریغ نکن. نمی خواهم آن کاری را که این چادر را از سر من بردارد. 🌸مادر و خواهرانش داخل مسجد رفته بودند و کسی کنارش نبود. زیر باد سردی که می وزید، گریه کرد و اشک ریخت. آنقدر اشک ریخت که مجبور شد سر از سجده بردارد و دستمال کاغذی را به سمت بینی اش ببرد. باد سرد به صورتش خورد. نگاه به چراغ سبز بالای گنبد انداخت. دستمال را داخل جیب مانتو گذاشت. نفس عمیقی کشید. سجاده کوچکش را داخل کیف گذاشت. از جا بلند شد. پلاستیک کفشش را دست گرفت و به سمت پله های ورودی ساختمان مسجد حرکت کرد. داخل مسجد که شد، گرمای بخاری به صورتش خورد. صدای همهمه بیرون، با همهمه ای آرام تر، جایش را عوض کرد. کمی دنبال مادر و خواهرانش گشت. می دانست که مادر معمولا ردیف های جلو می نشیند. دنبال چادر نماز مادر گشت و آن ها را دید. آرام پشت سر مادر نشست. سجاده کوچکش را باز کرد و تسبیح تربت را برداشت. مشغول گفتن ذکر صلوات شد. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🔹فکری به ذهنش رسید. پیشانی اش منبسط تر و چشمانش بازتر شد. عضلات گرفته صورتش، گشوده شد و ته لبخندی روی صورتش نشست. به سجده رفت و بی صدا گفت: - خدایا، مسئله را می سپارم دست تو. هر چه صلاح است خودت برایم رقم بزن. خودت آنچه می خواهی را جلوی راهم بگذار و من همان را انتخاب می کنم. به نظرم این درست است. عقل پدر از من بیشتر است. پس به تحقیق او اکتفا می کنم. هر کسی را او تایید کرد، دیگر ایرادی نمی گیرم. به خاطر تو، به خاطر اینکه بتوانم من هم به فرموده رهبرم، نسل شیعه را زیاد کنم، هر چه پدر گفت همان را انجام می دهم. خدایا این مسئله را برایم راحت کن. نگذار سخت بگذرد و سخت باشد. آن کسی که باید را به خواستگاری ام بفرست. من همه خواسته هایم را به خاطر تو و رهبرم، کنار می گذارم. در اصل می خواهم با تو معامله کنم. من از خواسته هایم کنار می نشینم، تو از من راضی باش. 🔹انگار که دچار یک خودشگفتگی خاصی شده باشد، از سجده بلند شد. سجاده اش را برداشت و شاد و سرحال به صف جلوی رفت. کنار طهورا نشست. سجاده را جلویش گذاشت و در جواب طهورا که گفت بالاخره آمدی؟ شاداب جواب داد آمدم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
💎از تبار قهرمان، قسمت اول: 🍀برای قهرمان شدن، کافی است یکی از قهرمان های هم عصرمان را پیدا کنیم. ویژگی هایش را بررسی کنیم و خودمان را شبیه او کنیم. 🌺با من موافقید که قهرمان عصر ما، سردار شهیدمان، حاج قاسم سلیمانی است؟ چقدر دلمان برایش تنگ شده. هنوز داغش برایمان تازه است و دوست داریم او را زنده، سرحال، کنار رهبر عزیزمان ببینیم که با او صحبت می کند و لبخند را روی لب های آقا می نشاند. 🖊اما او، چه ویژگی هایی داشت ؟ می خواهم من هم قهرمانی چون او باشم. 💪قسمت اول: روحیه مقاومت 📌" دارای شجاعت و روحیه‌ی مقاومت بود؛ شجاعت و مقاومت جزو خصلتهای ایرانی است. زبونی و عقب‌نشینی و انفعال و مانند اینها ضدّ روحیه‌ی ملّی ما است. آنهایی که ادّعای ملّیّت می کنند و عملاً زبونی از خودشان نشان می دهند، دچار تناقضند. و او مظهر شجاعت بود، مظهر مقاومت بود؛ این را همه مشاهده می کردند و می دیدند. "(1) 💪شجاعت و مقاومت. از امروز من هم می خواهم مقاوم تر باشم. نسبت به حرفها، رفتارها، نوشته ها، بلایا، مصیبت ها، پیش آمدها و هر چه. آنقدر مقاومت از خود نشان می دهم تا خودم را برای سربازی و سرداری لشگر ولایت، آماده و تربیت کنم ان شاالله. ✨خدایا، دست عنایتت را از سر ما برندارد و ما را موفق به کسب فضایل و دوری از رزایل بگردان. 1. بیانات در دیدار دست‌اندرکاران مراسم سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانی و خانواده شهید سلیمانی در تاریخ ۱۳۹۹/۰۹/۲۶ @salamfereshte
🔸هوا تاریک تاریک شده بود. جاده شلوغ بود. تاریکی جاده، ضحی را در خلسه ای آرام بخش، فرو برده بود. دیگر از آن درگیری های درونی اش خبری نبود. خود را دست خدا سپرده بود و راحت و رها، به تاریکی بیابان نگاه می کرد. ماشین ها به سرعت در باند مخالف، حرکت می کردند و نورشان به چشم ضحی می خورد. مادر لقمه های نان و پنیر را در سکوت، برای پدر و تک تک دخترها می گرفت. نیم ساعتی بود که وارد جاده شده بودند. پدر مثل همیشه، رادیو را روی شبکه قرآن تنظیم کرده بود. مسافرت کردن با پدر به خاطر همین عادتی که داشت، شیرین و آرامش بخش بود. یاد دوران بچگی اش افتاد که پدر، هر سال در مسیر رفتن به مشهد، نوارهای صوت عبدالباسط را پخش می کرد. تکان های نرم ماشین، تاریکی و صدای آرام تلاوت، خواب را به چشمان ضحی آورد. چشمانش را بست و خوابید. کم شدن سرعت ماشین و صدای مادر، ضحی را از خواب بیدار کرد: - آره نگه دار حتما. بنده خدا ببین چی شده. - بابا چی شده؟ 🔹حسنا هم که تازه از خواب بیدار شده بود، سرش را جلو آورد و جاده تاریک را نگاه کرد. پدر، دنده را عوض کرد. دستش را پشت صندلی مادر گذاشت و به عقب نگاه کرد و ماشین را به عقب حرکت داد. حسنا به پشت سرشان نگاه کرد. فلاشر ماشینی چشمک می خورد. بوق ممتدی از کنارشان آمد. پدر نیش ترمزی زد و باز هم پدال گاز را فشار داد و خود را کنار آن ماشین رساند. ماشین را رد کرد و در شانه خاکی، نگه داشت. فلاشر ماشین را روشن گذاشت و از ماشین پیاده شد. باد سردی داخل ماشین پیچید. نور چراغهای جلو، روی پدر و جوانی که کنار ماشین پرایدی ایستاده بود افتاد. 🔸بعد از چند دقیقه حرف زدن، پدر به سمت صندوق عقب رفت. طناب قرمزی را بیرون آورد و مجدد به سمت ماشین جلویی رفت. طناب را به جوان نشان داد. آن را از هم باز کردند. کوتاه بود. جوان هم در صندوق عقب را باز کرده بود و دنبال چیزی می گشت. پارچه بزرگی را در آورد و آن را از وسط جر داد. دو قسمت پارچه را به هم پیچاند و وسطش گره هایی ایجاد کرد. طنابی که دست پدر بود را گرفت و آن را به پارچه لوله شده گره زد. پدر به سرعت به سمت ماشین آمد. در را باز کرد و سریع نشست. دستانش را به هم مالید و گفت: - باد سردی می یاد. بنده خدا ماشینش خراب شده. چند ساعته اینجا وایستاده. قرار شد بوکسلش کنیم. 🔹دنده را جا زد و جلوی ماشین جوان رفت. کمی دنده عقب گرفت و فاصله را با ماشین جوان تنظیم کرد. موتور را خاموش کرد و از ماشین پیاده شد. حسنا برگشته بود و به عقب نگاه می کرد. طناب ها را وصل کرده بودند. پدر سوار ماشین شد. جوان بعد از چک کردن طناب، سوار ماشین شد. نور بالا زد و پدر آرام، راه افتاد. فلاشر هر دو ماشین روشن بود. ضحی پرسید: - چطور تا الان نیومدن کمک؟ - دو کیلومتر پایین تر تصادف شده بود. - آره. چندتا ماشین بدجور زده بودن به هم. چهارپنج تا رو همون موقع که ما رد شدیم بوکسل کردن. پلیس و آمبولانس و اورژانس هم اومده بود. - واقعا؟ 🔸و متعجب به عقب و لاین مخالف نگاه کرد. چیزی دیده نمی شد. جوان را دید که داخل ماشین، آرام نشسته و چراغ داخل ماشین را روشن کرده. پدر آرام آرام سرعت را زیادتر کرد. کمی که جلو رفت، خواست از شانه خاکی کنار بکشد و وارد لاین سمت راستی جاده بشود. چیزی از زیر چرخ ماشین رد شد و ماشین به یکباره سرعت گرفت و رها شد. پدر ترمز کرد. طناب پاره شده بود. دنده عقب گرفت و مجدد به ماشین جوان نزدیک شد. موتور را خاموش کرد و پیاده شد. جوان هم پیاده شد. 🔹طناب رشته رشته شده را روی دست گرفته بود و نگاه می کرد. قابل استفاده نبود. به سمت ماشینش رفت. پدر هم پشت سر او حرکت کرد. چاقویی را از داشبورد ماشین برداشت. در عقب را باز کرد. زانویش را روی صندلی عقب گذاشت و مشغول بریدن چیزی شد. داخل تر رفت و مجدد چیزی را برید. از ماشین بیرون آمد. چاقو را روی صندلی کمک راننده جلو انداخت و در ماشین را بست. حسنا که تک تک کارهای جوان را نگاه می کرد با هیجان گفت: - عجب فکری. زد ماشینش رو ناقص کرد که با این حرف حسنا، همه سرشان را به عقب چرخاندند. حسنا گفت: - کمربندهای ایمنی صندلی عقب رو بریده تا به جای طناب ازشون استفاده کنه 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
🖊مرور 🌸همه صداها خوابیده بود. همه خوابیده بودند. بعد از یک روز کاری خیلی شلوغ، تازه توانسته بود کمرش را به زمین برساند. صدای همهمه مهمان هایی که چند ساعتی منزلشان بودند، صدای فریاد و خنده و جیغ کودکان خودش و خانواده خواهر و برادرانش، صدای مجری تلویزیون و این کانال اون کانال شدن شبکه های تلویزیونی و خرده صداهای دیگر مانند صدای جاروبرقی، صدای ماشین لباسشویی وقتی به دور خشک کن می رسد و حتی صدای حباب های آکواریوم؛ هنوز در سرش بودند. انگار نه انگار که حالا سکوت مطلق بود و هیچ صدایی از هیچ کس در نمی آد. چشمانش را بست و مشغول نگاه کردن خودش شد. 🔹صبح زود قبل از اذان صبح، بدون اینکه ساعت گوشی اش زنگ بخورد بیدار شده بود. وضو گرفته و دعای وضو خوانده بود. نماز شب را خواند و بعد از اذان صبح، نماز صبحش را. همسر و دخترش را برای نماز صبح بیدار کرده بود و خودش مشغول تعقیبات نماز شده بود. یاد تسبیح تربت و ذکرها تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها افتاد. خدا را شکر کرد که شروع معنوی ای داشته است. دخترش از خواب بلند شد و نمازش را خواند. خدا را شکر کرد که با نماز مشکلی ندارد. همسرش به مسجد رفت و نماز جماعت خواند. خدا را شکر کرد که چنین همسر با خدایی نصیبش شده است. همین طور ساعت ها را پشت سر هم طی کرد و خودش را دید و کارهایش را نظارت کرد و خدا را شکر کرد تا رسید به آن فریادی که سر کودکش زده بود. 🔸اخم هایش در هم رفت. استغفار کرد و با خودش گفت حتما باید از دلش در بیاورم. نقشه کشید که چه کار کند تا کودکش را راضی و خوشحال ببیند. مجدد استغفار کرد و جلوتر رفت. یاد آب جوشی که روی دستش ریخته بود افتاد. انگشت روی قسمت سوخته شده کشید و استغفار کرد. حتما کار خطایی مرتکب شده بود. به خاطر خطاهایی که متوجهش هم نبود استغفار کرد. یادش افتاد با لحن بدی به همسرش دستور داده بود. شلوغ بود و وقت نداشت. استغفار کرد و تصمیم گرفت در اوج شلوغی ها، هوای همسرش را بیشتر از خودش داشته باشد. باید از دلش در می آورد. نگاهش کرد. خواب خواب بود. آیت الکرسی خواند و به سمتش فوت آرامی کرد. تصمیم گرفت فردا غذای مورد علاقه اش، فسنجان را بپزد و از رفتار دیروزش عذرخواهی کند. هیاهوی ذهنش کمتر شد و حالا صدای نفس هایش را فقط می شنید. چشمانش سنگین شد و خوابید. 🌺امام كاظم عليه السلام : لَيسَ مِنّا مَن لَم يُحاسِب نَفسَهُ في كُلِّ يَومٍ ؛ 🍀امام كاظم عليه السلام :كسى كه هر روز خود را ارزيابى نكند ، از ما نيست . 📚الاختصاص ، ص 26 . 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte