eitaa logo
سلام فرشته
194 دنبال‌کننده
1هزار عکس
811 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸مادر عباس، همان طور که برای خوردن آب، به سمت آشپزخانه می رفت گفت: - اتفاقا بعید نیست چون شرایط یک آتش نشان رو بهتر درک می کنه. 🔹عباس هم دقیقا همین فکر را نسبت به خانواده آقای سهندی داشت. دلش می خواست به مادر بگوید که او هم یک خانواده باکمالاتی پیدا کرده است که اتفاقا، دختر آن ها هم کارشناس مامایی است و می گویند دستش سبک است. کارش مثل آتش نشانی، وقت معینی ندارد و همین مسئله او را امیدوار کرده است که شاید وضعیت شغلی او را بپذیرند؛ اما نتوانست بگوید. - حالا فامیلی شون چیه؟ 🔺تلفن عباس زنگ خورد. کتاب را روی پای مادر گذاشت. گوشی را جواب داد و بلافاصله، کاپشن و سوئیچ را برداشت. مادر به این رفتار پسرش عادت کرده بود. آیت الکرسی خواندن را شروع کرد. عباس کفش هایش را پوشید و گفت: - دعا کنین مامان. ببخشید. - برو پسرم. مراقب خودت باش.. 🔸با رفتن عباس، مادر،کیف پول را برداشت و صدقه ای داخل صندوق انداخت. مفاتیح را برداشت تا برای سلامتی پسر و ختم به خیر شدن عملیاتشان، زیارت عاشورا بخواند. ☘️صدای زیارت عاشورا، در ماشین پیچیده بود. عباس فرمان ماشین را چرخاند و صدقه ای نیت کرد. گوشی اش دوباره زنگ خورد. صدای ضبط را کم کرد و گوشی را جواب داد: - بلوار فردوسی بیا. 🔹گوشی را قطع کرد. تا بلوار، پنج دقیقه ای طول می کشید. سجده آخر زیارت عاشورا تمام شد و خود به خود، روی صوت بعدی رفت. خواست برای عذرخواهی، با مادر تماس بگیرد اما فرصت نداشت. پدال گاز را فشرد. ضبط را قطع کرد. صدای مادر در گوشش پیچید:" بالاخره شرایط ی آتش نشان رو هر کسی نمی تونه بپذیره مگه اینکه تجربه شو داشته باشه." مادر راست می گفت. به صحنه رسید. شعله های آتش از پنجره طبقه دوم بیرون می آمد. ماشین را پارک کرد و به سمت خودرو آتش نشانی دوید. لباس را از صندوق، در آورد و به سرعت پوشید. خودش را به مسئول عملیات معرفی کرد. به همراه کریم، شلنگ را گرفت و به سمت در ساختمان دوید. دود غلیظی از در ساختمان خارج شد. به کریم گفت: - احتمالا دود بند ندارن. - آره. ماسکتو بزن. 💦هر دو هم زمان، شلنگ را روی زمین گذاشتند. در عرض چند ثانیه کوتاه، ماسک را روی صورت کشیدند. شلنگ را برداشتند و با شتابی بیشتر به سمت در ساختمان رفتند. فواره آب از پشت سرشان پاشیده شد. داخل که شدند، دود غلیظ همه جا را گرفته بود. دیوارها دودی شده بود. کریم پیچ شلنگ را باز کرد و آب، با شتاب زیاد بیرون زد. با احتیاط اطراف را اب پاشی کردند. درهای چوبی و کمدهای چوبی داخل پارکینک را خیس کردند. به سمت طبقه اصلی آتش، حرکت کردند. شعله های آتش، در خانه را می سوزاند و به اطراف سقف، پخش می شد. به کمک کریم، شعله ها را پس راندند تا بتوانند داخل ساختمان بشوند. صدای جیغ از طبقه بالا می آمد. کریم بی سیم زد: - از طبقات بالا صدا داریم. - نردبان فعاله. بچه ها مشغولن. رسیدین طبقه اول؟ - بله. داخلیم. 🔥صدای انفجار، از آشپزخانه بلند شد و شیشه های آشپزخانه داخل حیاط ریخت. تکه های له شده کپسول مسافرتی گوشه دیوار، افتاده بود. از پنجره شکسته شده، دود خارج شد. فواره آب از پنجره به داخل آشپزخانه پاشیده شد. صدای نردبال هیدرولیکی آمد و جیغ دو بچه که مادرشان را صدا می زدند. - کسی رو داخل پیدا کردین؟ 🔹عباس، شلنگ را به کریم سپرد و به اتاق های دیگر سر زد. شعله های آتش، همه چیز خانه را سوزانده بود. از پنجره سالن، نیروهای کمکی آب پاشیدند و نیروها، داخل شدند. کسی در خانه نبود. - کسی نیست. - گفتن به صابخونه هر چی زنگ زدن برنداشته. دقیق چک کنین. 🔸عباس به اتاق دیگر رفت. لب تاب روی میز، آب شده بود و میز فلزی زیرش، کمر خم کرده بود. مبل گوشه اتاق، جزغاله شده بود و باقی مانده آتش، از اطرافش شعله ور بود. اتاق دیگر را چک کرد. کسی در خانه نبود. جا به جا، خانه در آتش می سوخت. 🔺 چند ساعتی طول کشید تا توانستند آتش و خاکسترهایش را سرد کنند. از دوباره شعله ور نشدنش که مطمئن شدند، ساختمان را ترک کردند. دختر جوانی، دست بر پشت پیرزنی که به سختی با واکر حرکت می کرد، از کنار ماشین اورژانس رد شد و به سمت خانه آتش گرفته دوید. عباس، وسایل را داخل ماشین گذاشت. حدس زد که صاحب خانه باشند. خدا را شکر کرد که پیرزن در خانه نبوده. لباس آتش نشانی را در آورد و داخل مخزن مخصوص گذاشت. درهای کشویی خودرو پیشرو آتش نشانی را پایین کشید. بعد از گزارش سرپایی به سرتیم، گوشی را در آورد. با مادر تماس گرفت و با ماشین خودش، به ایستگاه آتش نشانی راند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔰 فرصتِ تضرع و توبه 🔺️ رهبر انقلاب: امروز که خدای متعال اجازه داده است که شما به زاری، تضّرع و گریه بپردازید، دست ارادت به سوی او دراز کنید، اظهار محبّت نمایید و اشک صفا و محبّت را از دل گرم خودتان به چشمهایتان جاری سازید. این فرصت را مغتنم بشمارید، روزی هست که خدای متعال به مجرمین بفرماید: بروید، زاری و تضّرع نکنید، فایده‌ای ندارد. ۱۳۷۶/۱۰/۲۶ #بهار_قرآن 🌙 @Khamenei_ir
❇️ *اشرف کارهای عالم* ❇️ 💠«مادر بودن و اولاد تربیت کردن بزرگترین خدمتی است که انسان به انسان می  کند. این را کوچکش کردند. این را منحطش کردند. این خیانت را به جامعه ما کردند. مادر بودن را در نظر مادرها منحط کردند. در صورتی که اشرف کارها در عالم مادر بودن است و تربیت  اولاد. همه منافع کشور ما از دامن شما مادرها تأمین می  شود. و اینها نمی  خواستند بشود.» 💠 (صحیفه امام، ج 7، ص446) https://ble.ir/meshkaat135
⚡️از وقتی مادر، مجدد حرف خواستگاری را زده بود، عباس بارها خودش را سرزنش کرده بود که چرا از همان اول، مادر را در جریان نگذاشته و حالا دیگر، دیر شده بود. نگاهی به صفحه مونیتور کرد. گزارش عملیات دیروز را خواند و تکمیل کرد. گزینه ارسال را زد و گزارش در صفحه داخلی پایگاه آتش نشانی، ذخیره شد. سری به پیج بچه ها زد و چند مطلبی که نوشته بودند را پسند زد. بی سیم را برداشت و از پشت میز بلند شد. دل و دماغ نداشت. خود را مشغول انجام کارهای روزمره و اداری نشان داد و از بچه ها دوری کرد. به روشویی رفت. بی سیم را به کمربندش وصل کرد. به آینه روبرو نگاه کرد و قیافه غم زده اش را به لبخند مصنوعی، باز کرد. شیر آب را باز کرد. بسم الله گفت. مشتش را پر آب کرد و به صورت زد. زیر لب گفت: - از دست من کاری بر نمی یاد. نمی خام رو حرف مامان حرف بزنم. می سپرم دست خودت. 💧مجدد مشتش را پر آب کرد. نیت قربه الی الله کرد و آب را به صورت پاشید. نگرانی اش، تبدیل به آرامش شده بود. پشت میز کارش برگشت. بی سیم را روی میز گذاشت. برگه مرخصی همکارش را امضا کرد و اسمش را در پایگاه، ثبت کرد. نامه را مهر زد و بایگانی کرد. پیامک مادر آمد که: - برای آخر هفته خوبه هماهنگ کنم؟ دارم با مادرش صحبت می کنم. 🔹قرار خواستگاری را روز پنجشنبه گذاشتند. حاج عبدالکریم، خیالش از بابت عباس راحت بود اما طبق معمول همیشگی اش، تحقیق کردن را هم انجام داد. هم خودش و هم به یکی از دوستان سپرد. جریان را به دایی جواد گفت و از او هم خواست بررسی هایش را بکند و حالا، نتیجه تحقیق نوشته شده دوست پدر، دست مادر بود و داشت آن ها را می خواند. - پدرش فوت کرده؟ تو عملیات؟ خدا رحمتش کنه. 🔸ضحی نگران بود. از وقتی مادر به او گفته بود همان جوان بین راه، می خواهد به خواستگاری ات بیاید، احساس های متناقضی را با هم تجربه می کرد. هم می ترسید و هم خوشحال بود چون خواستگار را دیده بود و حرفها و برخی نقطه نظراتش را می دانست. می ترسید که نکند باز هم آن حساسیتی که دارد، کار دستش دهد. نمی دانست چه کند. به پیشنهاد مادر، تصمیم گرفت از خانم دکتر بحرینی کمک بگیرد: - سلام علیکم خانم وفایی جان. الحمدلله. عزیزم خانم دکتر فرصت دارند؟ بله ی وقت کوتاه می خواستم. چشم گوشی دستمه. ... جانم. تلفنی هم می شه ولی حضوری بهتره. نه اخر هفته دیره. راستش در مورد.. یک مشورت می خواستم بگیرم. بله ممنون می شم. 📞وفایی گوشی را به دکتر بحرینی که کنار میز منشی ایستاده بود داد: - سلام علیکم خانم دکتر سهندی. مشتاق دیدار. جانم. راحت باش عزیزم. بله... بله... درسته. به نظرم قبلش، یک جلسه مشاوره تنهایی داشته باشی خوبه. یک جلسه هم با همدیگه. کِی هست؟ بله متوجه ام. خودم با خانم دکتر هماهنگ می کنم. ان شاالله که خیره. خیلی کار خوبی کردی زنگ زدی. خیلی خوشحال شدم عزیزم. به مادر سلام برسونین. فدای شما. خدانگهدارت. - چی شد خانم دکتر؟ - چیزی نیست. دکترفاطیما به کجا رسید؟ - هنوز تصمیمشونو نگرفتن. - چند جلسه صحبت کردن؟ - اونطور که من فهمیدم چهار جلسه. به نظرتون .. - بله. بهشون بگید هر دو با هم ی جلسه خدمت خانم دکتر برن. همین یکی دو روز براشون وقت بزارید. طول کشیدن زیادی هم آفت زاست. شیطون بیکار ننشسته. 🔹خانم دکتر بحرینی به اتاق رفت. برنامه خانم دکتر روان پزشکشان را داخل سیستم چک کرد. تا دو روز آینده، همه ساعت ها بسته شده بود. همه هم موارد مشاوره قبل از ازدواج بودند. شماره ضحی را پیدا کرد و پیامک زد: " سختت نیست با خودم حرف بزنی؟ وقت روان پزشکمون پره. اگه با من راحتی، برای ساعت 5 تا اذان فرصت دارم" 🔸گوشی روی دست ضحی خشک شد. مانده بود چه جوابی بدهد. از طرفی با خانم دکتر بحرینی احساس راحتی می کرد و از طرف دیگر، مشاوره کردن با ریاست یک بیمارستان خصوصا در مورد ازدواج، یعنی نشان دادن تمام نقاط ضعفی که داشت و می ترسید که دیگر نتواند در آنجا کار کند. اگر چه هنوز شرایط استخدام را نداشت اما امیدش را که داشت. لرزش گوشی، حواس پرت شده اش را متمرکز کرد. پیامک دیگری آمده بود: - ضحی دلم برات تنگ شده بابا. چرا نیومدی بیمارستان؟ پرهام کارت داشت. اصلا پرهام رو ول کن. بیا همون کافی شاپی که منو بردی. طبقه همکف میز رزو کردم. همین الان. بدو بدو. 🔺خواست بنویسد الان که نمی توانم اما پیامک بعدی، او را منصرف کرد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
⚡️به انتخاب خدا یا خودمان؟ 📌درست است که خیلی اتفاقات زندگی دست ما نیست اما همان ها هم در اصل، دست خود ماست. چطور؟ ✍️فرض کنید شما از خداوند چیزی را می خواهید. خدا به شما می گوید: دوست داری میزان و کیفیت خواسته ات را من انتخاب کنم که چقدر باشد یا اینکه خودت انتخاب می کنی و میزان و کیفیتش را به من می گویی؟ ☘️از آنجا که به لطف و فضل و رحمت و خیلی صفات رحمانیه خدا اعتماد داریم، ترجیح می دهیم که خود خدا برایمان انتخاب کند. اینجا را بیشتر دقت کنید: ما انتخاب می کنیم که خود خدا برایمان انتخاب کند. در اصل، انتخاب ما، همان انتخاب خداست. ✍️حالا دیدید که حتی همان اتفاقات زندگی که دست ما نیست و خدا برای رشدمان آن ها را انتخاب کرده و ما را در آن فضا و محیط قرار داده، باز هم انتخاب خود ما بوده که او، پرورش دهنده ما باشد و ما را تربیت کند و رشدمان دهد؟ 🌹چه زرنگی خوبی است که انتخاب کنیم، خدا برایمان انتخاب کند. مگر نه؟ جریان زیر را بخوانید: سَعِيدٍ اَللَّخْمِيِّ قَالَ: وُلِدَ لِرَجُلٍ مِنْ أَصْحَابِنَا جَارِيَةٌ فَدَخَلَ عَلَى أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ فَرَآهُ مُتَسَخِّطاً فَقَالَ لَهُ أَبُو عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ أَ رَأَيْتَ لَوْ أَنَّ اَللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى أَوْحَى إِلَيْكَ أَنْ أَخْتَارُ لَكَ أَوْ تَخْتَارُ لِنَفْسِكَ مَا كُنْتَ تَقُولُ قَالَ كُنْتُ أَقُولُ يَا رَبِّ تَخْتَارُ لِي قَالَ فَإِنَّ اَللَّهَ قَدِ اِخْتَارَ لَكَ قَالَ ثُمَّ قَالَ إِنَّ اَلْغُلاَمَ اَلَّذِي قَتَلَهُ اَلْعَالِمُ اَلَّذِي كَانَ مَعَ مُوسَى عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ وَ هُوَ قَوْلُ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ: «فَأَرَدْنٰا أَنْ يُبْدِلَهُمٰا رَبُّهُمٰا خَيْراً مِنْهُ زَكٰاةً وَ أَقْرَبَ رُحْماً» أَبْدَلَهُمَا اَللَّهُ بِهِ جَارِيَةً وَلَدَتْ سَبْعِينَ نَبِيّاً . ☘️حسن بن سعيد لخمى گويد: براى يكى از ياران ما دخترى متولّد شد. او نزد امام صادق عليه السّلام شرف‌ياب شد. وقتى آن حضرت آثار خشم را در چهرۀ او مشاهده نمود به او فرمود: به نظر تو اگر خداوند به تو وحى مى‌نمود كه «من (پسر يا دختر را) براى تو انتخاب كنم يا خودت براى خود برمى‌گزينى‌؟» چه مى‌گفتى‌؟ عرض كرد: مى‌گفتم:«پروردگارا! خودت برايم انتخاب كن». فرمود: بنابراين خداوند براى تو (دختر را) انتخاب نمود. سپس فرمود: به راستى آن پسرى را كه عالم همراه حضرت موسى عليه السّلام (حضرت خضر عليه السّلام) كشت و همان فرموده خداوند است كه «ازاين‌رو خواستيم كه پروردگارشان به جاى او فرزندى پاك‌تر و مهربان‌تر به آن دو بدهد» خداوند به جاى آن پسر، دخترى به پدر و مادرش عطا نمود كه هفتاد پيامبر (از نسل او) به دنيا آورد. 📚 الکافي , جلد۶ , ص۶ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔺بلافاصله، پیامک دوم سحر رسید: - بیخود ننویس نمی تونم! می دونم که برنامه خاصی نداری. درس خوندنو ول کن پاشو بیا. ده دقیقه دیگه اینجایی ها. می خوام یکی رو بهت معرفی کنم. زود اومدی ها. 🔹به پیامک خانم دکتر بحرینی مجدد نگاه کرد و از پشت میزش بلند شد. گوشی به دست، به سمت اتاق پدر رفت. پدر روی صندلی زاویه اتاق، در حال مطالعه بود. کتاب را بست. ضحی روی زمین روبروی پدر نشست. پدر روی شکم خم شد و سرش را پایین تر آورد که به دخترش نزدیک تر شود. احساس نگرانی را در صورت ضحی می دید و دل دل کردنش را برای حرف زدن. به در باز اتاق نگاه کرد و خواست بلند شود اما ضحی دست روی زانوی پدر گذاشت: - نیازی نیست. آروم می گم. راستش.. گفتنش راحت نیست. اونم تو سنی که من دارم. خجالت می کشم. اما به کمک تون نیاز دارم 🍁 ترس و نگرانی ها و جلسات مشاوره و حرف مشاور و حالا هم حرف خانم دکتر و نگرانی اش را از جلسه مشاوره گذاشتن با ریاست بیمارستان؛ درِ گوش پدر گفت. حرفهای ضحی که تمام شد، پدر کمر صاف کرد و کتابی له شده بین سینه و پاهایش را روی میزکوچک کنار دستش گذاشت. چند دقیقه مکث کرد و گفت: - تصمیم خوبی گرفتی. ببین اگه خانم دکتر، آدم با تقوا و باخدایی هست، نگران گفتن نقاط ضعفت برای مشورت نباش. مشورت با متقی، منفعت خالصه. 🌸 ضحی هم همین طور فکر می کرد. پدر پرسید: - صبح ها صدای قرآن از اتاقت می شنوم. آیات رو تکرار می کنی. داری حفظ می کنی؟ و وقتی لبخند ضحی و جوابش را شنید گفت: - طیب الله. بیام ازت تحویل بگیرم؟ - چی بهتر از این. 🔹ضحی از دقت و حمایت پدر، خوشحال شد و صورت پدر را بوسید. پدر، ضحی را در آغوش کشید و پیشانی اش را بوسید و زیر لب، خدا را شکر کرد. از اتاق پدر که بیرون آمد، پاسخ پیام خانم دکتر را داد. خواست گوشی را روی میز بگذارد که مجدد صدای پیامک بلند شد. سحر بود. بعد از صحبت با پدر، آنقدر پرانرژی شده بود که فراموش کرد تصمیم گرفته بود جواب سحر را ندهد؛ با همان انرژی نوشت: "باشه اومدم" گوشی را داخل کیف گذاشت. به سمت کمد رفت تا لباس بپوشد. 🔺تا قرار ساعت پنج، یک ساعتی وقت داشت. پیش خود حساب کرد آب میوه ای با سحر می خورد و سرقرار می رود. چادر سر کرد و از پدر و مادر خداحافظی کرد. اصلا به ذهنش خطور نکرد که سحر، با او چه کار دارد و چرا کافی شاپ بهار قرار گذاشته است؟ حتی لحظه ای به این فکر نکرد که چرا طبقه همکف؟ مگر طبقه ویژه بانوان بالا نیست؟ 🔹سوار ماشین شد و تا کافی شاپ، فقط به حرفهایی که می خواست به خانم دکتربحرینی بزند فکر کرد. داخل کافی شاپ که شد، سحر را با سر و وضعی مرتب تر از همیشه دید. شال آبی رنگی سرکرده و مانتوی بلند آبی پوشیده بود. این را وقتی فهمید که از روی صندلی بلند شد. احساس کرد چقدر قدبلندتر شده است. کنار سحر نشست و به او دست داد. سحر، به دست های ضحی نگاه کرد و با نوک انگشت، انگشتانش را گرفت: - مدل جدیده؟ - چی؟ - همین که دست می دی. - بده؟ - نه خب. بگذریم. خوبی؟ ببین گفتم بیای چون می خواستم باهات ی مشورت بکنم و در اصل، ی کار تولیدی مشترک راه بندازیم - مثلا چه جور کاری؟ 🔸سحر گوشی را جلوی صورت ضحی گرفت. صفحه ای را باز کرد و توضیح داد. صفحه دیگری را باز کرد و نمونه دیگری از کار را توضیح داد. - حتی ایرانی اش هم هست. ببین. البته ما در این سطح نمی خوایم کار کنیم. کمی بیشتر. یعنی حتی کالاهایی که مربوط به بچه هم می شه مثل کرم مرطوب کننده پای بچه و .. هم می یاریم و به مردم می فروشیم. - این ها چه ربطی به خدمات مامایی داره؟ - یعنی چی؟ کار مامایی است دیگه. پشتیبانی مادران باردار و آموزش و... حتی نگاه کن؛ می تونیم ورزش های مخصوص بارداری رو هم مثل این توضیح بدیم. حالا البته نه مثل این. این خارجیه. ببین تو دکتری. می تونی نکات پزشکی رو هم براشون بگی. نظرت چیه؟ 🔹ضحی به پشتی صندلی تکیه داد. چادرش را روی پایش کمی مرتب تر کرد و گفت: - کار جذابیه. چی شد همچین فکری به سرت زد؟ - یکی از دوستان پرهام این پیشنهاد رو مطرح کرد. می خواد سرمایه گذاری کنه. ایشون رو هم شما معرفی کرد و روند کار رو توضیح داد. تو بیمارستان شریک پرهامه. 🔺دست ضحی، زیر چانه اش ستون شد. به صورت آرایش کرده سحر نگاه کرد و بی تفاوت گفت: - خب؟ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🍃راحتی من یا تو؟ 🌸هنوز به سر چهار راهی نرسیده بود. سمت راست بانک بود و جلوی بانک، باغچه بزرگی که گل های رز زیبایی داشت. قدم از قدم برداشت تا نزدیک محدوده بانک رسید. روبرویش باغچه بود. سمت چپ، درخت کنار خیابان که به سمت گل ها، خم شده بود، سایه بزرگی ایجاد کرده بود. سمت راست، بین در بانک و باغچه، آفتاب بود. باید انتخاب می کرد که از سمت راست برود یا سمت چپ. می خواست از خیابان رد شود. سایه را انتخاب کند. ساعت دو بعد از ظهر بود و زبان روزه، هر کجا مقداری سایه بود را انتخاب می کرد. راهش را به سمت چپ کج کرد. 🌱 نگاهش به عابرینی که از سمت راست، مسبر مخالف او را می رفتند و تیغ آفتاب، افتاد. دو قدم بیشتر نرفته بود که برگشت. به سمت راست رفت. همان دو ثانیه اول، احساس کرد مغز سرش در حال جوشیدن است. چادر سیاهش، تمام حرارت آفتاب را به خود جذب می کرد. توجهی نکرد. لبخند زد و با صدای نیمه بلند، به دو جوانی که به سمت او می آمدند، گفت: - خواهران گلم. عزیزانم. این پوشش مناسب شما نیس. موهاتون رو بپوشونین. آرایشتون رو پاک کنین. 🔹سرش را زیر انداخت. به سمت چهار راه حرکت کرد. صلوات فرستاد و هدیه آن دو خواهری کرد که آرایش کرده، شالهای رهایشان را روی سرشان انداخته بودند. بدون اینکه برگردد و نگاه کند، زیر تابش شدید آفتاب، از کنار گل های رز وسط باغچه رد شد. به گل ها لبخندی زد و از بوی خوششان، نفس عمیقی کشید. به سر چهار راه رسید و پشت چراغ قرمز عابر پیاده ایستاد. 🌺عنْ رَسُولِ اللّه صلي الله عليه و آله: وَ الَّذى نَفْسى بِيدهِ ما اُنْفِقَ مِنْ نَفَقَةٍ أَحَّبُ مِنْ قَوْلِ الْخَيْرِ ☘️رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمودند: قسم به خدا که هيچ انفاقى بهتر از امر به معروف نيست. 📚وسائل الشيعه، ج 11، ص 397 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔸سحر، گوشی را روی دوربین جلو انداخت. صورت و آرایشش را چک کرد و نگاهش را به صورت بی آرایش و ساده ضحی برگرداند: - خب نداره. بیا شروع کنیم دیگه. - شیفت های بیمارستانت اصلا این اجازه رو می ده که بخای این کار رو بکنی؟ وقت زیادی می خواد. 🔺و نگاه پرسشگرش را به سحر دوخت. سحر، گوشی را روی میز گذاشت و گفت: - برای همین به تو می گم. تازه بخام بیام تواین کار دیگه بیمارستان رو یا کمش می کنم یا نمی رم. - خب این که حیفه. - نه بابا چه حیفی. تو بیمارستان ما داریم حیف می شیم. تو که رفتی سود کردی. - چی بگم. - می خای روش فکر کن. اگرم سوالی داری شریک پرهام اینجاست می تونه برات توضیح بده. سحر اشاره به پشت سر ضحی کرد. - سلام خانم سهندی. ممنون که اومدین. 🔹ضحی نمی دانست برگردد یا نه. انتظار دیدن فرهمندپور را نداشت. ابروانش کمی در هم رفته بود و به حرکت دست فرهمندپور نگاه می کرد که داشت صندلی ای را از میز کناری برمی داشت ومی نشست. فرهمندپور به سحر نگاه قدرشناسانه ای انداخت و گفت: - همه چی رو توضیح دادین؟ ببینین خانم سهندی، در اصل شروع این پروژه به دست شما باید باشه. شرط من با دکتر پرهام و سرمایه گذاری، حضور شماست. به خاطر تعهد و مسئولیت پذیری که دارین، مطمئن می شم که سرمایه ام سوخت نمی شه. سحر خانم و تیمی هم که با هم انتخاب می کنین، همه زیر نظر خودتون هست. با شیوه خودتون هم پیش برید. اون صفحاتی که برای نمونه بهتون نشون دادن صرفا برای آشنا شدن با کار هست. 🔹ضحی سعی کرد بر سوالات ذهنی اش مسلط شود و علت های سرمایه گذاری و این شیوه کارکردن و پیشنهاد دادن را ندید بگیرد. رو به سحر گفت: - از نظر من این کار شدنی نیست به این سبکی که فرمودن. برای بنده شدنی نیست. این کار، استفاده ابزاری است و من درگیر چنین مسئله ای نمی شم. - یعنی چی استفاده ابزاری؟ منظورتون چیه؟ - کار تیمی مامایی، چه سودی می تونه داشته باشه اگه در اون تبلیغ کالایی نباشه؟ این کار چه تفاوتی با کارهای دیگه تبلیغاتی غربی ها داره که از زن و جمالش استفاده ابزاری می کنند تا بتونن سود بیشتری به جیب بزنن. اگه اون طور که گفتند شما شریک آقای پرهام هستید، پس دستتون تو تجارت هست. تاجر به فکر سوده. در حالی که من فکر تجاری ندارم و تاجر نیستم به اون معنایی که شما می گید. - سود که بد نیست. - بله. من هم نگفتم بده. من هم به فکر سود و منفعت هستم. اما نه اون سود و منفعتی که شما می فرمایید. - پس موافق این کار نیستید؟ 🔺فرهمندپور اشاره ای به سحر کرد. سحر که قبلا با فرهمندپور و پرهام در این خصوص، جلسه توجیهی گذاشته بود وسط حرف پرید و گفت: - حالا من تازه طرح مسئله کردم. می شه بیشتر روش فکر کرد و اشکالات کار رو گرفت. من برم ببینم آبمیوه مون چی شد. 🔸سحر به بهانه آبمیوه از ضحی دور شد. نگاهش به فرهمندپور بود که صندلی اش را جلوتر کشید. سرش را کمی خم کرد و دستمالی از جادستمالی روی میز برداشت. عرقش را خشک کرد و آن را بین دستانش بازی بازی داد - خانم سهندی، تا سحر خانم نیومده اند می خواستم بازم ازتون خواهش کنم روی اون مسئله فکر کنین. غریب به ده سالی هست همسرم خارج از کشور زندگی می کنند و ما از هم جدا شدیم. فرانک هم که درجریان هستید؛ پیش مادرش هست. من ایران تنها هستم و قصد دارم همین جا بمونم. من هم مثل خود شما پزشک هستم اما به دلایلی، طبابت نمی کنم. کار تجارت رو انتخاب کردم. 🔹ضحی از شنیدن این حرف، خیلی تعجب نکرد. دیده بود پزشک هایی که حرفه و شغل دومی هم دارند. فکر می کرد چطور خودش را از این مخمصه رها کند. نگاهی به ساعت کرد. یک ربع به پنج بود. خوشحال شد. دسته کیفش را روی سرشانه مرتب کرد و گفت: - ببخشید من با کسی قرار دارم. بیشتر نمی تونم بمونم. جواب فرمایشتون رو هم قبلا دادم. در مورد این کار هم فکر نمی کنم کار من باشه. به هر حال از پیشنهاد کاری که دادید تشکر می کنم. - خانم سهندی، لطفا چند دقیقه دیگه بنشینید. - ضحی جان کجا؟ - باید برم. ساعت پنج قرار دارم. دیر می شه. ممنونم ازت. خوشحال شدم. - خانم سهندی، لطفا رو پیشنهادم فکر کنین. من اون طور که شما فکر می کنید نیستم! 🔺ضحی نگاه جدی به فرهمندپور کرد. سحر از حرف فرهمندپور و نگاه ضحی، فهمید حدسش درست بوده و گلوی فرهمندپور پیش ضحی گیر کرده است. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
💠 راه توفیق نماز شب و سحرخیزی 🔻 خدا رحمت کند آیت الله العظمی بهاءالديني را، مکرر مي‌فرمودند: بخواهي به نفس تحميل کني، نفس احساس کوري مي‌کند! مثلاً يک چایي درست کن، بلند شو و آن ساعت را نخواب. اگر ديدي بخواهي بر دوش نفس بار بگذاري از کُلش صرف نظر مي‌کند او را بازي بده، تحت عنواني که بتواني از سحر بهره بيشتر ببري. اگر کسي در آن ساعت خوابش مي‌گيرد يک نوع بيماري روحي است. و دواي آن استغفار زياد است. 🔸 همین سؤال از حضرت موسي‌بن جعفر (عليه‌السلام) پرسيده شد [ که چه کنیم تا توفیق نماز شب پیدا کنیم؟] حضرت فرمودند: «اين از اسرار ما اهل‌بيت است، قضاي نماز شب را به جا آورید». اگر بیداری و نماز شب نشد، قضاي نماز شب، فریاد شيطان را بلند می کند. يک نفر مثلا قبل از ظهر، قضاي نماز شب فوت شده را به جا بياورد، شيطان دادش درمي‌آيد ديگر دست برمي‌دارد. بعد هم ذکر استغفار اهميت دارد.‌ ‌ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ حجت‌الاسلام والمسلمین حاج شیخ جعفر ناصری Eitaa.com/hefzequranchannel
🎧 فقط بشنوم ☀️روزه، تمام توانش را برده بود. نه روزه نه. کاری که بیرون از خانه انجام می داد تمام توانش را برده بود. نه کار را هم که قبلا انجام می داد. گرمای شدید هوا، تمام توانش را برده بود. این یکی به گمانش، فکر درست تری آمد. به شکم، کف سرامیک های خنک راهرو دراز کشید. چانه اش را روی بالشتی که همسرش برایش آورده بود گذاشت. کانال های تلویزیونی را همسرش تغییر می داد و معلوم نبود دنبال چه کانالی است: - شاید چنین کانالی رو نداریم؟ - چی؟ - همون کانالی که دنبالش می گردی - دنبال شبکه خاصی نیستم. هر جا که قرآن باشه. تلاوت تو حرم و این ها. می خوام موقع کارام، فقط بشنوم. - اووف. منو باش فکر کردم دنبال چی هستی. بزن پویا، امید، قرآن و هر شبکه سراسری، قرآن داره دیگه. 🔹حالا کنترل دست او افتاده بود و شبکه ها را جابه جا می کرد. نتوانست به راحتی همسرش، شبکه یا رادیو قرآن و تلاوت را انتخاب کند که اگر کرده بود، منفعتی بیش، نصیبش می شد. اما انتخاب او، فوتبال بین دو تیم چلسی و رئال مادرید بود. 🌺عنْ اَبى عَبدِاللّهِ عليه السلام قالَ: «مَنْ اِسْتَمَعَ حَرْفاً مِنْ كِتابِ اللّهِ مِنْ غَيْرِ قَراءَةٍ كَتَبَ لَهُ حَسَنَةً، وَ مَحى عَنْهُ سَيِّئةً وَ رَفَعَ لَهُ دَرَجَةً». ☘️امام صادق عليه السلام فرمود: كسى كه حرفى از كتاب خدا را بشنود بدون آن كه بخواند خداوند حسنه اى براى او مى نويسد، و گناهى را از او مى بخشد، و يك درجه او را بالا مى برد. 📚بحارالأنوار، ج 92، ص 201 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
*انتخابات ریاست جمهوری ازبکستان* 🔹سکانس اول: دفتر ریاست جمهوری ازبکستان - احتمال رأی آوردنش خیلی پایینه، باید زودتر شروع کنیم. - الان که نمیتونیم، هنوز فرصت تبلیغات شروع نشده - میدونم، ... تبلیغات غیر رسمی! - توتیت و هشتک رو که خیلی وقته شروع کردیم - نه بابا، اون که سر جای خودش، جناب وزیر باید مستقیم با مردم صحبت کنن - این که دیگه غیر رسمی نیست، تخلفه، پدرمونو در میارن - تو نگران اونش نباش، یه جوری به خوردشون میدیم که کسی نفهمه -چی داری میگی؟ 🔸سکانس دوم: دفتر وزارت خارجه- ستاد مستندسازی - حالا وسط این همه کارای آخر سال، مستند سازیتون چیه دیگه؟ - جناب وزیر نفرمایید، تاریخ شفاهی نقش تعیین کننده ای تو این دوره زمونه داره - حالا هشت سال هیچ کاری نکردید، گذاشتید برای این دو ماه آخر؟ - دیدیم اتفاقات مهمی تو این دولت افتاده که اگه ثبت نشه، برای همیشه از دست میره - حالا این همه وکیل و وزیر، سر شلوغ تر از من پیدا نکردین؟ الان در حال مذاکرات مهمی هستیم. - آخه کی بهتر از شما از پشت پرده اتفاقات خبر داره، ۹۹ درصد اطلاعاتی که شما دارید رو مردم اصلا نشنیدن. 🔺سکانس سوم: فضای سبز دفتر ریاست جمهوری - بابا دمت گرم، تو دیگه کی هستی، دست شیطونو بستی - دیدی بهت گفتم نگران نباش، الان به جای یه فیلم انتخاباتی ۲۰ دقیقه ای، اونم یک ماهه دیگه، ۳ ساعت صحبت های مستقیم جناب وزیر رو داریم که بین مردم دست به دست میشه - والا چی بگم بهت، آخه مرتیکه ازبک نگفتی تابلو میشه؟ کی تو تهیه تاریخ شفاهی از وزیر خارجه یک دولت این همه تعریف و تمجید می کنه و در مورد عکس زمان دانشجویی‌ش سوال میپرسه؟ - بابا مردم که این چیزا حالیشون نیست، همین که بگی «انتشار فایل محرمانه و جنجالی» تا تهش رو با ولع گوش میدن» - آخه افشا شدن این تعریف و تمجیدها به چه کار یک خبرگزاری خارجی میاد؟ - پس فکر کردی اون سوالای جنجالی از جناب وزیر به چه دردی می خورد؟ پا گذاشتن اطراف خط قرمزا دلیل خوبی برای لو رفتنه. - حالا قدم بعدی چیه بلا؟ - چهار ساعت صوت باقیمونده رو به بهانه شفاف سازی از اون صوت سه ساعت تقطیع شده، خودمون پخش می کنیم، روی هم میشه هفت ساعت برنامه تبلیغاتی عالی. - عجب موجودی هستی تو، آخه سه ساعت صوت که تقطیع شده و نشدش فرقی نمیکنه، منظور طرف واضحه. - بازم که مردم رو دست بالا گرفتی؟! 🖋 https://ble.ir/meshkaat135
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔊 صحبت‌های افشاگرانه و بسیار مهم استاد در مورد فایل صوتی منتشر شده جناب وزیر امور خارجه در رسانه‌های معاند سعودی 🔴 پاسخی به ابهامات ذهن شما در خصوص این صوت منتشر شده 🔃 بشنوید و جهت روشنگری منتشر کنید. 🎧 کیفیت 64kbps ✅ کانال رسمی استاد رائفی‌پور و مؤسسه مصاف👇 🆔 @Masaf
🔺سحر لبخند شیطنت آمیزی به فرهمندپور زد و برای اینکه در تیم ضحی برود گفت: - باشه عزیزم. بعدا بهت زنگ می زنم. می خوای برسونمت؟ - وسیله هست. ممنون. خدانگهدار 🔹با رفتن ضحی، فرهمندپور بدون حرفی از جا بلند شد و کافی شاپ را ترک کرد. سحر، لیوان آبمیوه اش را برداشت و سر کشید. فکر کرد حتما قبلا هم این دونفر همدیگر را دیده اند و با هم حرف زده اند. نی را داخل لیوان دیگر گذاشت و همین طور که فکر می کرد چطور از این مسئله، برای اذیت کردن ضحی استفاده کند، آبمیوه دوم را جرعه جرعه مکید. با خودش حرف زد: "باید با فرهمندپور ارتباط بگیرم و راهنماییش کنم که چطوری می تونه ضحی رو به دست بیاره. خیلی خوب می شه اگه با هم ازدواج کنن. زیادی به هم می یان! ضحی و چادرش کجا و اون با صورت سه تیغه و سیگار برگش کجا! " 🔸سحر از این فکر، سرحال شد و خندید. نی را از لیوان در آورد و بقیه آبمیوه را یک نفس، سر کشید. با صدای آرام و نامفهوم، زیر لب گفت: - باید شماره شو از گوشی پرهام کِش برم. بابا گفته بود کی می خواد بره سفر؟! قبراق و سرحال، از صندلی بلند شد. کیف دستی و گوشی را برداشت. شماره پدرش را گرفت و بی توجه به نگاه اطرافیان، از کافی شاپ خارج شد. 🔺پرهام گوشه ای خارج از دید، نشسته بود و همان طور که نسکافه و شیر سفارشی اش را می خورد، به رفتن سحر نگاه کرد. فرهمندپور قبلا از او خواسته بود با ضحی در مورد ازدواجشان صحبت کند اما او برای اینکه ریسک نکند و ضحی را به بیمارستان برنگرداند، و در عین حال، برای دوستش، رفاقت کند، پیشنهاد شروع رابطه کاری خارج از بیمارستان را داده بود و از سحر که دوست صمیمی ضحی بود نام برده بود و حالا، مراحل پخت آشی که برای ضحی تدارک دیده بود را نظاره می کرد. نسکافه را نیمه تمام، رها کرد. شماره فرهمندپور را گرفت. - چه خبر از عاشق دلسوخته؟ - قبول نکرد. - چی رو؟ کار رو یا ازدواج رو؟ - هر دو. - تو مگه این مذهبی ها رو نمی شناسی! باید شبیه خودشون بشی که قبولت کنن. 🔸سنگینی نگاه های اطرافیان را احساس کرد. به تیپ های مذهبی و معمولی شان نگاه کرد. صدای پچ پچ چند نفر را شنید که اسم و سمت شغلی اش را به یکدیگر می گفتند. از اینکه شناخته شده بود، خوشش نیامد. کلاه لبه دارش را روی سر مرتب کرد و بی توجه به اطرافیان، در حالی که از کافی شاپ خارج می شد؛ مکالمه را ادامه داد: - با تیپ پدرخوانده ای اومدی می گی من یوسف پیامبرم! مرد حسابی عاشقی عقلتو از کار انداخته انگار! - الان دارم رانندگی می کنم. می یام حضوری آموزش بده. بالاخره زیردستت بوده، تو بهتر می شناسیش. 🌸شناخت فکر و رفتار و روحیه انسان در حالت های مختلف زندگی، اولین چیزی بود که خانم دکتر بحرینی، روی آن تاکید کرد. جلسه ضحی با خانم دکتر، راس ساعت پنج شروع شده بود و ضحی با گفتن پیشینه ای از خواستگارهای مختلف و علت سرنگرفتن ازدواجشان، مکالمه را به این جا رسانده بود: - فکر می کردم خودم را شناخته باشم. حتی بقیه را هم آنالیز می کردم اما دایی، حرفی زد که دیگر نمی دانم. - چه گفتن؟ - اینکه این همه مدت، به خاطر دوستم در آن بیمارستان مانده ام و اینکه سنگ رهبری را به سینه می زنم و .. منظورشون اینه که با ایرادگرفتن های الکی ام، ازدواج نمی کنم. ☘️خانم دکتر، به پشتی صندلی تکیه داد و به حرفهای ضحی گوش کرد: - بعد از این حرف دایی، فکر کردم باید مشاوره برم. مشاوره بالینی می گفت در انتخاب شوهر وسواس فکری دارم و توصیه کرد پیش روان پزشک و روان کاو برم. - رفتین؟ - آخه وسواس فکری ندارم! - حتما آدم های وسواسی رو دیدی؟ اونایی که دو ساعت دست می شورن یا حمام می کنن. تا حالا بهشون گفتی که وسواس دارین؟ اونا چی جواب دادن؟ - همین جواب منو. که وسواس ندارن. - وسواس فکری تون شدید نیست اما هست. اگر زودتر مشاوره می رفتین و تشخیص می دادن، شاید تا حالا ازدواج کرده بودین. بعد از ازدواج هم اگر قرص هاتون رو سر خود قطع کنید می دونید که مسئله برمی گرده و رابطه تون با شوهرتون اشکال پیدا می کنه. اجالتا این قرصی که می نویسم رو شروع کنید به خوردن. یک جلسه مشاوره هم با خانم دکتر براتون می گیرم که دقیق تر معاینه بشید. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
✍️من و واجب فراموش شده 🍀بعد از مدتی معطلی، بلاخره اتوبوس آمد . با خوشحالی سوار شدم نیم نگاهی به داخل آن انداختم، تعداد کمی مسافر داشت. چادرم را جمع کردم و تن خسته ام را روی یک صندلی خالی انداختم. بعد از چند دقیقه به ایستگاه دانشگاه آزاد رسیدیم ، بخاطر تعطیلی کلاسها، مسافری در ایستگاه نبود. 🌸اتوبوس راه افتاد ولی ذهنم ناخودآگاه، خاطرات قبل از دوران کرونا را مرور کرد که معمولا همیشه این ایستگاه پر از دانشجوهایی بود که بلافاصله بعد از توقف اتوبوس به سمتش هجوم می آوردند تا بتوانند خودشان را درون آن جا بدهند و بعد از آن باید شاهد پوشش نامناسب و موهای بیرون ریخته و چهره‌های آرایش کرده‌ی دخترهای دانشجو باشم و از خودم می پرسیدم که اینجا دانشگاه است یا سالن مد و آرایش. و بعد از آن با خودم کلنجار می رفتم که آیا باید امر به معروف کنم یا شرایطش محیا نیست و تأثیری ندارد و... توجیه هایی که از زیر این واجب فراموش شده، شانه خالی کنم. 🍀تک تک این فکرها در سرم موج می زد و از شیشه‌ی اتوبوس بیرون را تماشا می کردم که ناگاه نگاهم روی خانمی قفل شد آرایش غلیظی روی صورتش داشت و شالی را آزاد روی سرش انداخته بود که موها و گردن و حتی گوشهایش را به تماشاگرانش نشان می داد همان موقع از روی نیمکتی که نشسته بود، بلند شد و به قصد سوار شدن به سمت اتوبوس آمد . وقتی در ایستگاه متوقف شدیم، پا به داخل گذاشت و با غروری کاذب به آخر اتوبوس رفت و روی صندلی نشست. 🌸در این فکر بودم که چرا مثل بقیه ماسک ندارد تا حداقل نیمی از صورتش پنهان باشد. باز همان درگیری فکری به سراغم آمد و توجیه‌های همیشگی مانع تذکر دادن می شد؛ اما وضع ظاهریش به گونه‌ای بود که نمی توانستم بی تفاوت باشم، سرم را به عقب برگرداندم فاصله‌اش با من زیاد بود پس صدایم به او نمی رسید و ماسک هم نمی گذاشت که بتواند با لب خوانی منظورم را متوجه شود؛ بنابراین مدت کوتاهی به او خیره شدم تا به من نگاه کند 🍀وقتی نگاهش به من افتاد با اشاره‌ی کوتاه دستم به سمت سرم در حالی که به صورت پانتومیم شال فرضی را به جلو می کشیدم، به او فهماندم که حجابش را درست کند. او هم با لبخند ملیحی شالش را جلوتر آورد و گفت اینجوری خوبه . که البته نه با صدایش بلکه با لب خوانی متوجه شدم که چه می گوید . من که ماسک داشتم با باز و بسته کردن چشمم حرفش را تأیید کردم بعد با خودم گفتم حجابش کمی قابل قبول شد کاش آرایش صورتش را هم می توانستم با یک پانتومیم دیگر، از صورتش محو کنم. با این فکرم خندیدم و برای هدایت و عاقبت بخیری خودم و همه‌ی جوان‌های پر شر و شور جامعه، دعا کردم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
💠فایده کدامیک بیشتر است؟ 🖇مانده بود جواب کدام را بدهد. یکی شان، دیربازده بود. سختی و دوندگی زیادی داشت. اما مادرش از آن کار راضی بود. تولیدی بود و می توانست برای خودش، کارآفرین بشود. دست عده ای را بگیرد و گروهی تشکیل دهند. دردسرش زیاد بود. به خاطر همین سختی ها و دردسرش، دودل بود انتخابش کند یا نه. خصوصا اینکه دستش هم خالی بود. اگر پول داشت که دیگر به فکر راه انداختن کار و کاسبی نبود. ⚡️آن یکی، ساعتی بازدهی داشت. پول در حسابش می آمد و می رفت. خرید و فروش روی خود پول بود و حسابش پر و خالی می شد. ریسکش بالا بود اما یک ساعت بعد، می دانستی که بالاخره پولی هست. با خودش فکر کرد همه جا احتمال ضرر کردن هست. در همه کارها. اما مادر، از این کار خوشش نمی آمد. می گفت کاری که زحمت برایش نکشی، رشدی برایت ندارد. چقدر مادر دلش خوش است. همه چیز را به رشد ربط می دهد. ✍️انسان، برای انتخاب هایی که دارد، به فواید آن کار می اندیشد. مضراتش را بررسی می کند و بر اساس بینشی که دارد، دست به انتخاب می زند. جوان قصه ما، اگر بداند فایده و سود و برکت، در کاری است که برایش زحمت بکشد. رضایت مادر را در پی داشته باشد. دست دیگرانی را بگیرد و خدمتی به مردم بکند و علاوه بر آباد شدن دنیا، دنبال آخرتش باشد، انتخاب برایش راحت تر می شد. شما در انتخاب هایتان، کدام منفعت را در اولویت قرار می دهید؟ 🌺پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :إنَّ اللّهَ يُعطِي الدُّنيا عَلى نِيَّةِ الآخِرَةِ ، وأبى أن يُعطِيَ الآخِرَةَ عَلى نِيَّةِ الدُّنيا. ☘️پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : خداوند ، دنيا را با انگيزه آخرت مى دهد و امتناع دارد كه آخرت را با انگيزه دنيا بدهد. 📚بحار الأنوار : ج 103 ص 25 ح 29 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹ضحی، نسخه خانم دکتر بحرینی را گرفت. دارو را می شناخت. می خواست نخورد اما با حرف خانم دکتر، نظرش برگشت: - بهم قول بدید که بلافاصله بعد از جلسه قرص رو می خرید و می خورید. - حتما. - از خواستگارتون چی می دونین؟ ضحی، تمام چیزهایی که بین راه از عباس شنیده بود و هر چیزی که پدر گفته بود و تحقیقات دوست پدر را به خانم دکتر گفت. - اینکه چند سال از شما کوچک تر هست.. - بله یکی از اشکالات همینه. اما - اما چی؟ - با خدا معامله کردم تو همون سفر قم. که به خاطر سن و تحصیلات و شغل و خونه و ماشین و درآمد و این ها، هیچ اشکالی نگیرم. حتی .. 🔺ضحی سرش را پایین انداخت. نگران آینده اش بود. درست است که با خدا معامله کرده بود اما نمی دانست نتیجه این معامله، چه می شود. از طرف خودش مطمئن نبود که درست رفتار کند و به دلش شک افتاده بود که سر زندگی و آینده ام می توانم چنین معامله ای با خدا بکنم؟ این معامله، چشم و گوش بستن نیست؟ خانم دکتر بحرینی، اضطراب را لای انگشتان به هم پیچیده شده ضحی دید. سرفه ای کرد و پرسید: - حتی چه؟ - راستش، حتی سر مسائل اخلاقی هم با خدا معامله کردم که اگر بد دهن یا عصبی مزاج یا از این دست مشکلات اخلاقی داشت، خود باوری نداشت و عزت نفس و اعتماد به نفس کمی داشت یا حتی در زندگی بی هدف و برنامه هم بود، ایرادی نگیرم و با این روحیه ها و کارهایش بسازم و اگر توانستم، با عملم راهنمایی اش کنم. - عجب. خب؟ - هیچی. بعد از اون معامله، یک مورد آقایی بود که اصلا از لحاظ اعتقادی به هم نزدیک هم نبودیم که همون اول ردش کردم. دیگه اعتقاداتم رو که با خدا معامله نکرده بودم! 🔹خانم دکتر از لحن معترضانه ضحی، خنده اش گرفت و گفت: - کار درستی کردین. - و یک مورد هم همین آقای محمدی است که آتش نشان است و سنشون از من پایین تره. - روی برگه تمام نگرانی ها و دغدغه هاتون رو لیست کنین تا همین الان روشون کار کنیم. یک سری سوال هم هست که باید تیک بزنین. همون جا تو پوشه جلوتون. منم ی زنگ بزنم به خانم دکتر و ببینم می تونم باهاشون صحبت کنم یا نه. 🖊ضحی خودکار روی پوشه را برداشت. پوشه را باز کرد. برگه ها را کمی زیر و رو کرد و مشغول نوشتن شد. خانم دکتر بحرینی، از اتاق خارج شد. منشی دفترش را زودتر مرخص کرده بود تا با ضحی، تنها باشد. شماره خانم دکتر روان پزشک را گرفت و مسئله را گفت. کنار قرصی که برای ضحی نوشته بود، قرص دیگری هم نوشت و میزان دوز قرص ها را یادداشت کرد. برگه را دست ضحی داد و از خانم دکتر، تشکر کرد. 🔹تشکر کلامی مسئول عملیات از عباس، او را خجالت زده کرد. مانده بود برای روز پنجشنبه، درخواست مرخصی رد کند یا نه. به وحید زنگ زد: - بالاخره بگیم قدم نورسیده مبارک یا نه؟ الان چند روزه ما رو گذاشتی تو خماری ها.. ئه. به به. مبارکه به سلامتی. اسمش چیه؟ ای بابا. انگار خیلی عاشق مایی. اختیار داری. اسم من که نیست. ان شاالله خود حضرت عباس دستگیرش باشن. جانم. باشه برات رد می کنم. آره حتما. نه مشکلی نیست. 🔸گوشی را قطع کرد و تا جمعه برای همکارش، مرخصی رد کرد. حالا دیگر نمی توانست خودش به مرخصی برود. حساب کرد اگر مسئله ای نباشد، شاید بشود دو سه ساعت خواستگاری را مرخصی ساعتی رد کند. یا باید مسئله را به رئیس بگوید و یا خواستگاری را کنسل کند. همزمان با بلند شدن از روی صندلی، صدای قیژی بلند شد و پایه پشتی صندلی، شکست. صندلی و پایه را به محوطه جلوی پارکینگ برد تا با میخ و چکش به جانش بیافتد. هنوز چند ضربه چکش نزده بود که صدای تک آژیر ماشین بچه ها به گوشش خورد. بیرون پارکینگ را نگاه کرد و از جا بلند شد. ماشین پیشرو و وانت تجهیزات داخل پارکینگ شدند. بچه ها پیاده شدند و کیسه ای را به عباس نشان دادند: - این هم یک کندوی بزرگ زنبور خدمت شما - یا خدا. چقدر بزرگه. کجا بوده؟ - تو دیوار ی خونه. آره خیلی بزرگه. بالاخره صندلی شکست؟ 🍃عباس نگاهی به پایه صندلی کرد و سر تکان داد. بچه ها لباس هایشان را در آوردند و برای کمک به عباس، دور صندلی حلقه زدند. - به نظرم باید ی چوب سه گوش اینجاش بزنی که وایسه والا بازم از میخ در می یاد یا می شکنه. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔰 شب معراج مؤمنان 🔺️ رهبر انقلاب: #شب_قدر معراج مؤمن است. کاری کنیم عروج کنیم و از مزبله مادی که بسیاری از انسانها در سراسر دنیا اسیر و دچار آن هستند، هرچه می‌توانیم، خود را دور کنیم. دلبستگی‌ها، بدخلقی‌ها، روحیات تجاوزگرانه، افزون خواهانه و فساد و فحشا و ظلم، مزبله‌های روح انسانی است. این شبها باید بتواند ما را هرچه بیشتر از اینها دور و جدا کند. ۱۳۸۳/۰۸/۱۵ #بهار_قرآن 🌙 @Khamenei_ir
☄️دومی، بزرگ تر از اولی.. - هوا خیلی گرمه. بریم خونه؟ - قرار نبود الان بری سیستم رو بگیری؟ - چرا. ولی دیر نمی شه. 🔸ماشین 206 سفید رنگش را جلوی محوطه خانه شان پارک کرد. همسرش از ماشین پیاده شد. مختصر خریدی که کرده بودند را از صندلی عقب برداشت. پیمان هم پنجره ها را که بالا داد، از ماشین پیاده شد. در راننده را بست. خواست کمک زنش کند که تلفنش زنگ خورد. یک دستش به گوشی بود و با دست دیگرش، در ماشین را نگه داشته بود که بسته نشود و زنش بتواند راحت تر، پلاستیک های خرید را بیرون بیاورد. نگاهی به زنش کرد و گفت: - نه عزیز. من فردوسی ام ها. دو دقیقه دیگه اونجام. همسرش قد راست کرد و متعجب، به شوهرش نگاه کرد: - الان فردوسی ام می گم. چرا آخه؟ 🔺در را بست. زنش شال روی سر را به سختی مرتب کرد. دو پلاستیک از خریدها را دست شوهرش داد و کیفش را روی دوشت انداخت. مجدد شوهرش با صدای بلندتری گفت: - فردوسی بودما. خود دانی. 📌آن شب قرار بود بسته ای مهم به دستش برسد اما هر چه منتظر ماند، نرسید. برای پیگیری تماس گرفت. بسته را فرستاده بودند. چند بار تماس گرفت و منتظر شد. بسته برگشت خورده بود و در راه شهرستان بود. خواست راستش را به آقای رئیس بگوید اما این کار را نکرد. تماس گرفت و گفت: ظاهرا اختلاف قیمت بوده و بسته سفارشی مون هنوز نرسیده. این مقدار مبلغ اضافه رو باید بریزیم به حسابشون. ⚡️پیامک واریز مبلغ اضافه توسط رئیس، از گوشی که بلند شد، لبخند زد. این وسط کاسبی هم کرده بود. مجدد بسته را پیگیری کرد تا حتما با پست سفارشی به دست خودش برسانند نه محل کار. برای اینکه بتواند مبلغ بسته را از روی بسته، بکند و منهدم کند. 🌺امام سجاد عليه السلام: اِتَّقُوا الْكَذِبَ الصَّغيرَ مِنْهُ وَالْكَبيرَ، فى كُلِّ جِدٍّ وَهَزْلٍ فَإِنَّ الرَّجُلَ إِذاكَذِبَ فِى الصَّغيرِ اجْتَرَأَ عَلَى الْكَبيرِ؛ 🌱از دروغ كوچك و بزرگش، جدّى و شوخيش بپرهيزيد، زيرا انسان هرگاه در چيزكوچك دروغ بگويد، به گفتن دروغ بزرگ نيز جرئت پيدا مى كند. 📚تحف العقول، ص 278 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹یکی از آتش نشان ها، تکه الواری را از گوشه پارکینک آورد. عباس ارّه را برداشت و سه گوش کوچکی را برید. آن را بین پایه و چارچوب صندلی قرار داد و اطرافش را با میخ های بلند، محکم کرد. روی صندلی نشست و تکان تکان خورد تا استحکامش را بسنجد. صدای بلندگوی کوچک ایستگاه، بلند شد: - آقای محمدی، عباس خان. به اتاق ریاست. بدو جانم. چکش رو بده منصور. 🔸عباس به سمت اتاق دوید. آقای رئیس، با تلفن حرف می زد و لبخند بزرگی روی لب هایش جا خوش کرده بود. با دیدن عباس، چشمانش برق زد و با دست، به صندلی اشاره کرد. عباس نشست. - بله حاج خانم. خیالتون راحت. حتما. شمام ما رو دعا کنین حاج خانم. زنده باشین. یا علی - چی شده؟ - خجالت نمی کشی فردا خواستگاری داری هنوز مرخصی رد نکردی؟ - چی؟ حاج خانم، مادرم بود؟ - بله. از من خواستن که به عنوان بزرگ تر، همراه شما بیام خواستگاری. - اختیار دارید. خواهش می کنم. بفرمایید. 🔺آقای تابش، به عکس العمل عباس بلند بلند خندید. برگه مرخصی روز پنجشنبه عباس را نوشت و امضا کرد و دستش داد: - خودت وارد سیستم کن. اسم منم سه ساعته رد کن. الان باید برم اداره. بعد که برگشتم بیا برام تعریف کن. 🔹عباس از روی صندلی بلند شد. برگه مرخصی به دست، از اتاق رئیس بیرون آمد. روی صندلی که منصور درستش کرده بود نشست. فکر کرد اگر او مرخصی برود، یکی از بچه ها مجبور می شود دو روز پشت سر هم شیفت بدهد. دودل بود. مرخصی ساعتی آقای تابش را رد کرد اما مال خودش را نه. برگه را گوشه ای گذاشت و دنبال راه چاره گشت. *** 📌ساعت از هفت گذشته بود. آقای تابش و خانم محمدی روی مبل راحتی منزل ضحی نشسته بودند و پدر، با آقای تابش در مورد عملیات های آتش نشانی صحبت می کرد. همه منتظر آمدن عباس بودند. عباس اما در حال خاموش کردن آتش پارکینگی بود که خودرویی در آن آتش گرفته بود. - عباس ول کن برو. تابش چندبار زنگ زده. نیرو هست. برو دیگه. - باشه این جا رو تثبیت کنم می رم. - کی اصلا به تو گفت بیای؟ خودمون از پسش برمی یایم - طبق مقررات، یک نفر کم داشتین. منم اومدم. تیم بعدی بیان من می رم ان شاالله. 🔹امیری، مسئول عملیات، از مرکز درخواست نیرو کرده بود. به محض آمدن نیروهای جدید، عباس شلنگ را دست منصور داد و به سمت ماشینش رفت. با همان لباس دودی آتش نشانی پشت فرمان نشست. دستکش ها را از دست درآورد. کلاه را روی صندلی گذاشت و ماشین را به حرکت در آورد. به برگه آدرسی که مادر داده بود نگاه کرد. هوا تاریک شده بود. داخل اتوبان شد. چشمش به تابلوها بود و گوشش به صدای بی سیم روشن: - دوتا از بچه ها توان. برا پشتیبانی شون برید سریع. - منصور جان، دمای هوا رو چک کن. ماشین های دیگه منفجر نشن. 🔸بریدگی منتهی به بلوار را پیدا کرد. فرمان را چرخاند. از اتوبان خارج شد و وارد بلوار شد. چیزی نمانده بود. صدای پرهیجان بی سیم در گوشش پیچید. - گالون رو ببر داخل. سریع. - منصور جان محلول رو بچه ها آوردن. عقربه دما چنده؟ - حدود 200 - زیاده. بزنین بیرون. سریع. سریع همه بیرون. - مهندس اونورو پوشش بده بچه ها بیان بیرون. 🔹عباس از روی برگه آدرس، اسم خیابان را دید. داخل خیابان پیچید. تمام حواسش به صدای بی سیم بود.: - کسی داخل نمونده؟ صدای یک انفجار و دزدگیر ماشین از بی سیم آمد: - صبر کنین داخل نرید. سه تا ماشین تو پارکینگ بوده. - مهندس چند تا سوراخ موش درست کن. منصور بجنب این رو برسون مهندس. - علی وانت رو ببر سراشیبی پارکینگ، چندتا سوراخ موش بزنین. حواست به انفجار هم باشه. بجنب. 🔺عباس از فکر سوراخ موش امیری، خوشش آمد. راهکار ابتکاری که چند بار به دادشان رسیده بود؛ همین کندن سوراخ کوچک وسط دیوار بود. اسم کوچه را از روی برگه خواند. رد کرده بود. دنده عقب گرفت و داخل کوچه پیچید. - بهتر شد. حالا برید داخل. مراقب باشین. - تیم دو، سوراخ موش ها رو پوشش بدین. - علی وانتو جا به جا کن بکش بیرون. ماشین منفجر نشده پشت همون دیواره. - حاجی از کف بریم؟ - فکر خوبیه. علی خط کفی درست کن. شلنگ دیگه هم ببر منصور. دمت گرم. 🔸راهکار ابتکاری بعدی هم خط کفی بود وقتی می خواستند محدوده کوری را خنگ نگه دارند، قسمت پایینی دیوار را به صورت خطی با گذاشتن تکیه گاه، تخریب می کردند و آب را به صورت خطی روی کف محیط می پاشیدند. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
📌بازشدن گره 🔺کار هر شبش شده بود سرکوفت زدن به خودش: - عرضه نداری این یک کار رو ترک کنی. باباجان. گناهه. چرا هر روز باز تکرارش می کنی. بوی بهشت رو هم حتی نمی شنوی ها. چی کارت کنم ول کنی. این زبونت رو چطور می شه تحت کنترل در بیارم آخه. 🍁اشک می ریخت. استغفار می کرد اما باز هم وقتی خورشید، سر بلند می کرد، زبانش از کنترل خارج می شد. عصبانی می شد؛ ناراحت می شد؛ نمی توانست هیچ کاری بکند؛ شروع می کرد به فحش دادن. تحقیر کردن. تهدید کردن. و باز آخر شب، او بود و سرزنش ها و خودزنی هایی که داشت: - این همه هم جریمه دادی بازم دست بردار نیستی؟ خدایا به من رحم کن. نمی تونم جلوی زبونم رو بگیرم. خدایا این همه صدقه و جریمه تعیین کردم باز هم نشد. باید چی کار کنم؟ کمکم کن. 🌼لابلای همه کارهایش، مادر تماس گرفت. خواست جواب ندهد اما دلش نیامد: - سلام مادر جان. خداروشکر. عزیزم.. شب ان شاالله با معصومه اینا بهتون زنگ می زنم. اشکالی که نداره؟ قربونتون. 🔹گوشی را قطع کرد. شب، تماس گرفت و دعوتشان کرد که به خانه شان بیایند. گفت ماشین دوستش را می گیرد و می رود دنبالشان. واقعا تصمیم داشت این کار را بکند. - دستت درد نکنه مسعود جان. خدا خیرت بده. نمی خاد. ی روز می یایم خودمون ان شاالله. معصومه خانم چطوره؟ بچه ها چطورن؟ - خوبن خدا روشکر. دلمون براتون تنگ شده عزیزجان. خدا حفظتون کنه الهی. دوست داریم هر چه زودتر ببینیمتون و مدتی کنار همدیگه باشیم. - قربونت برم عزیزم. ان شاالله بابات سرش خلوت تر که شد خودمون می یایم. 🌸چند دقیقه ای با مادر حرف زد. پدر مشغول نوشتن کتاب بود و نمی خواست مزاحمشان بشود اما خود پدر گوشی را گرفت. از شنیدن صدای پدر، دلش روشن و شاد شد. گوشی را به همسرش داد تا او هم صحبت کند. سر کارهایش رفت. نامه ای از رئیس رسیده بود. خواندن نامه همانا و عصبانی شدنش همان: - بخوره تو .. ای .. لااله الا الله.. آخه من چی کار کنم حالا آخر شبی.. شیطونه می گه محل ..نمی ذارن ادم دهنش بسته بمونه. بزارم آبروت بره فردا جلوی اون همه مدیر.. این چه وضعشه آخه.. ✍️نشست سر پرونده ها و مواردی که رئیس خواسته بود را تند تند در آورد. همسرش از پدرومادر خداحافظی کرد. شام را کشید. بچه ها را خواباند و او هنوز مشغول پیدا کردن و وارد کردن مقادیرخواسته شده بود. ساعت از دو گذشته بود. چشمانش به سوزش افتاده بودند. قلبش به سختی می زد. چاره ای نداشت. باید کار را تمام می کرد. همسرش دست روی شانه اش کشید و به رختخواب رفت. ⚡️نیم ساعت بعد، کارش تمام شد. فایل را پیوست نامه کرد و پاسخ رئیس را در دو کلمه نوشت: خدمت جنابعالی. ایمیل را ارسال کرد. لب تاب را بست و به رختخواب رفت. یاد پدر و مادرش، لبخند را بر لبانش آورد. تصویر عصبانی شدنش جلوی چشمانش آمد و زبانی که این بار، به فحش باز نشده بود. از خودش تعجب کرد. فکر کرد حتما دعای پدر و مادرم بوده. خدا را شکر کرد. چشمانش را بست و بلافاصله خوابش برد. 🌺الإمامُ الصّادقُ عليه السلام : إنّ صِلَةَ الرَّحِمِ و البِرَّ لَيُهَوِّنانِ الحِسابَ و يَعصِمانِ مِنَ الذُّنوبِ ، فَصِلُوا أرحامَكُم ، و بَرُّوا بِإخوانِكم ، و لو بِحُسنِ السَّلامِ و رَدِّ الجوابِ ☘️امام صادق عليه السلام : صله رحم و نيكوكارى، حساب را آسان مى سازند و از گناهان نگه مى دارند . پس ، صله ارحام به جاى آوريد و به برادران خود نيكى كنيد ، اگر چه با سلام كردنى نيكو و جواب سلام دادن باشد . 📚الکافي , جلد۲ , صفحه۱۵۷ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔹عباس شماره پلاک خانه دید. ماشین را نگه داشت. صلواتی که برای سلامتی بچه ها، در حال فرستادن بود؛ تمام کرد. بی سیم را خاموش کرد. به اطراف نگاه کرد. کوچه برایش آشنا آمد اما یادش نیامد کی به اینجا آمده است. پشت صندوق عقب رفت تا لباس آتش نشانی را در بیاورد اما یادش افتاد، کفش هایش در ایستگاه جا مانده. چاره ای نبود. بسم الله گفت و زنگ در را فشار داد. جواب صدای پشت اف اف را داد: - محمدی هستم. عباس. ببخشید ☘️تازه یادش افتاد دست خالی آمده بود. در باز شد و هم زمان با بیرون آمدن پدر عروس از درگاهی خانه، او وارد راهرو حیاط شد. در را پشت سرش بست. نگاهی به کفش ها و شلوار آتش نشانی اش کرد. همه سیاه و دودی شده بود. - خوش آمدین. بفرمایید داخل. بفرمایید. 🔸صدا آشنا بود. با نزدیک تر شدن پدر عروس، عباس حاج عبدالکریم را شناخت. فکر کرد شاید اشتباه شده است. یا شاید .. عباس دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و گفت: - خیلی ببخشید. از عملیات اومدم لباس هام دودی ان. دستتون کثیف نشه. - اشکالی نداره. خدا خیرتون بده. بفرمایید داخل. 🔹حاج عبدالکریم، دستش را پشت عباس گذاشت و حال و احوال کرد. دم در ورودی خانه، عباس کت و شلوار و چکمه آتش نشانی را در آورد. لباس را جفت شده، دم در گذاشت و کتش را روی شلوار و چکمه ها. باد به بدنش خورد و خنک شد. در بدو ورود، به برای شستن دست و صورتش، به روشویی رفت. صورت دود زده اش را در آینه دید. خجالت کشید که با این قیافه به خواستگاری آمده است. همان طور که دستان کفی اش را به صورت می مالید به رفتار آقای سهندی فکر کرد که قیافه کثیف و موهای ژولیده اش را به رویش نیاورده بود. صورتش را زیر شیر آب گرفت. رنگ سیاه از چهره پاک کرد. مادر پشت در روشویی آمد. آرام در زد و لای در را باز کرد. دهانش را به یک سانت فاصله ای که بین در و چارچوب در افتاده بود فرو کرد و آرام پرسید: - کاری نداری عباس؟ چیزی نمی خوای؟ 🔸عباس در را باز کرد. از صورتش آب می چکید. دستمال کاغذی را از مادر گرفت و زیر ریش های کم پشتش گرفت و بی مقدمه از مادر پرسید: - عروس ضحی خانومه؟ - آره دیگه. چطور؟ گفته بودم که. - متوجه نشده بودم. ☘️لبخند زد و به خاطر دستمال، تشکر کرد. دستی به موهای ژولیده اش کشید و کمی صافش کرد. مادر از زیر چادر، شانه کوچکی در آورد و دست عباس داد. عباس موهایش را شانه کرد و به مادر پس داد. دست مادر را بوسید و با مادر به سمت سالن پذیرایی رفت. از اینکه دیر کرده بود عذرخواهی کرد و به درخواست حاج عبدالکریم، مقداری از عملیات را تعریف کرد. آقای تابش در ادامه توضیحات عباس افزود: - شکر خدا کسی آسیب ندید. نیروها آتش رو خاموش کردن و دارن وسایل رو جمع می کنن. 🔹عباس اشاره آقای تابش را دید و متوجه شد تمام عملیات را زیرنظر داشته است. از اینکه فهمیده بود ضحی، همان عروسی است که مادر برای او در نظر گرفته، حال غریبی داشت. زیر لب خدا را شکر کرد که روی حرف مادر حرفی نزده بود. از اینکه کار را دست خدا سپرده بود خوشحال شد و لبخندی زد. لبخندی که از چشم آقای تابش و پدر عروس، مخفی نماند: - چیه کبکت خروس می خونه عباس آقا؟ از سوال آقای سهندی جا خورد: - راستش.. نمی دونم بگم یا نه. مادر ضحی به کمک همسرش آمد و گفت: - راحت باشین عباس آقا. بفرمایین. 🔸عباس به مادر نگاه کرد. مادر هم منتظر بود. سرش را پایین انداخت و گفت: - راستش من بعد از جریان خرابی ماشین، راجع به شما و خانواده تحقیق کردم؛ منتهی مادر رو در جریان نذاشته بودم. مادر هم در جلسه قرآن عروسی رو دیده بودن و به من معرفی کردن برای خواستگاری. منم روم نشد بگم که فرد دیگه ای رو در نظر دارم. البته احساس کردم شباهت هایی دارن ولی هیچوقت فکرشو نمی کردم که هر دو، یک نفر باشن. الان این رو فهمیدم. برای همین خوشحالم. - از اینکه عروس یک نفر از آب در اومده؟ 🔹این را آقای تابش گفت و خندید. حاج عبدالکریم هم لبخند زد اما عباس گفت: - نه. برای اینکه روی حرف مادرم حرف نزدم و کار رو دست خدا سپردم. آزمایشی بود. 🌸با این حرف عباس، خنده روی صورت آقای تابش، به تبسم نشست. مجلس برای لحظاتی ساکت شد. خانم سهندی به مادرعباس نگاه کرد و لبخندی شیرین تحویلش داد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
*یک ورودی مخفی* 🔻آنها که تجربه نزدیک به مرگ داشته اند، گاهی تنها برای چند دقیقه و یا حتی چند ثانیه در این دنیا نبوده اند اما زمانی که بر آنها گذشته است یک عمر زندگی است. اگر بخواهند همه‌اش را تعریف کنند در چند دقیقه و یا چند ساعت و یا حتی چند روز جا نمی شود چرا که زمان عالم برزخ با زمان دنیا فرق می کند. هزاران برابر است. 🔹از اینجاست که سرّ «خیر من الف شهر» بودن شب قدر روشن می شود. 🔸جنس زمان در شب قدر فرق می کند. از جنس زمان های دنیایی نیست. 🔹با شب قدر می شود قدم در ورای دنیا گذاشت. می شود در عرض یک شب، هزار ماه را تجربه کرد. 🔺شب قدر از جنس آخرت است. یک ورودی مخفی است که در عالم دیگری باز می شود. https://ble.ir/meshkaat135
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙بشنويد| وسيله نجات 🏴 🌙 @Khamenei_ir
💦 محتاج تر ⚡️هر سال، از قبل از ماه رجب، کارهای نیمه تمامش را تمام می کرد. کار طولانی مدت دست نمی گرفت و فرصت هایش را یکی یکی خالی می کرد تا به ماه شعبان و ماه مبارک که می رسد، خلوت و خلوت تر شود. وقت هایش را برای عبادت و دعا و مناجات باز می کرد و هر سال، توفیق دعاهای خالصانه و اشک های شبانه خاصی را داشت. 🔹امسال هم مانند همه سالها، همین تصمیم را داشت اما نشد. حالا ماه مبارک بود و او به خاطر بنده ای از بندگان خدا، دو ماه پیاپی، عمده وقت هایش را برای او صرف کرده بود. منتی نبود. انتخاب خودش بود که به آن بنده خدا رسیدن، واجب تر از خواندن صد رکعت نماز مستحبی است که فلان مقدار ثواب دارد. هر بار انتخاب خودش بود که زمان خلوتش را به خاطر نیازی که می دید، صرف او کند. هر روز ماه مبارک، ساعتی که به حرم عبدالعظیم حسنی می رفت و به خواندن دعای عرفه و ابوحمزه می پرداخت، با سعید قرار می گذاشت. حرف هایش را می شنید و برایش نکته هایی که بلد بود را می گفت. کتاب معرفی می کرد و گاهی با هم کتابی را می خواندند. نکاتش را توضیح می داد و وقتی به خودش می آمد، همه چهارساعت مناجاتش، رفته بود. خداحافظی می کرد و به خانه برمی گشت. 🌱در تمام طول این سه ماه، خیلی کم توانسته بود آنطور که دلش می خواست؛ با خدا مناجات کند. نمی توانست سعید را رها کند. به او نیاز داشت. ماه رمضانش، همه شده بود سعید. رسیدگی به کارهایش و درست کردن تفکراتش و رابطه هایش و ... تمام شد. حالا عید فطر شده بود و او، حتی یک بار نتوانسته بود ابوحمزه را کامل بخواند. سر نماز عید، اشک ریخت و در دلش، با ماه مبارک رمضان خداحافظی کرد. دلش برای نجواهای داخل حرم حرت عبدالعظیم الحسنی، تنگ بود اما پشیمان نبود زیرا حالا نماز عید را با سعیدی می خواند که مدتی بود نمازش را ترک کرده بود. 🌸عنِ النَّبِىِّ صلي الله عليه و آله قالَ: وَاللّهِ لَقَضاءُ حاجَةِ الْمُؤْمِنِ خَيْرٌ مِنْ صِيامِ شَهْرٍ وَاِعْتِكافِهِ. ☘️از پيامبر گرامى اسلام صلي الله عليه و آله است كه فرمود: بخدا قسم كه برآوردن حاجت مؤمن از روزه يك ماه و اعتكاف يك ماه در مسجد بهتر است. 📚بحار الأنوار، ج 74، ، ص285 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
☘️خانم محمدی، برای اینکه فضای مجلس را کمی تغییر بدهد و بحث را که به خاطر دیرآمدن عباس، شروع نشده بود، آغاز کند گفت: - عباس همیشه به من لطف داشته. خیلی خوشحالم ضحی خانم، همون خانمی است که عباس پسندیده. اگه اجازه بدین، با همدیگه صحبتی داشته باشن. - اختیار دارید. تا جوون ها با هم صحبت می کنن، شما هم میوه میل بفرمایید. 🔹ضحی با شنیدن حرف پدر، با دست دیگر، جلوی چادرش را گرفت و از جا بلند شد. دو قدم از مبل راحتی فاصله گرفت و منتظر شد تا عباس آقا هم بلند شود. عباس هم به اشاره آقای تابش، بلند شد. با اجازه ای گفت و به سمت ضحی رفت. سرش پایین بود. کتی نداشت که با دستانش، لبه های کت را بگیرد. دست راستش را باز کرد و بفرمایید گفت. ضحی به سمت اتاق رفت و عباس پشت سر ضحی، داخل شد. 🔸عباس، در اتاق را باز گذاشت. ضحی گوشه ای ایستاده بود. منتظر بود عکس العمل عباسِ آتش نشان را ببیند. عباس نگاهش را که بالا آورد؛ چشمش به قاب عکس امام زمان علیه السلام افتاد. ناخودآگاه دستش را روی قلبش رفت. در دل، از حضرت خواست دستشان را روی سرش بگذارند و به او نگاه کنند. ضحی بفرمایید گفت. عباس نفهمید که ضحی به کجا اشاره کرد. صندلی پشت میز را انتخاب کرد و نشست. ضحی هم لبه تخت نشست. چادرش را روی انگشتان پایش کشید و مرتب کرد. خیالش که راحت شد، کمی سرش را بالا گرفت و به صورت عباس که داشت حرکات او را نگاه می کرد، رسید. حیا کرد و در چشمانش نگاه نکرد و به نقش گل های چادرش، خیره شد. 🔹مادر، سینی چای و لیوان آبی را برای عباس آقا آورد. آن را روی میز گذاشت و از اتاق بیرون رفت. عباس، لیوان آب را برداشت و کمی نوشید. نفس عمیقی کشید و گفت: - ببخشید دیر کردم. شغل ما هم اینجوریه. شما احتمالا درک کنین. - بله متوجه ام. برای ما هم این جور کارهای فوری پیش اومده. اشکالی نداره. 🔸ضحی خواست بگوید اگر خسته اید یک شب دیگر اما عباس بلافاصله گفت: - متشکرم. من دو سالی از شما کوچک تر هستم. متولد سال ...... 🔹عباس هر چیزی که به ذهنش می رسید باید بگوید را گفت. ضحی هم حرفهایش را زد. ساعت اتاق، تند و تند حرکت می کرد. مادر، دو بشقاب میوه آماده کرد تا برای بچه ها ببرد. عباس زودتر از ضحی، از جا بلند شد و بشقاب ها را از خانم سهندی گرفت و تشکر کرد. بشقابی را به دست ضحی داد و بشقاب دیگر را روی میز گذاشت. ☘️خانم سهندی رفته بود. روی صندلی نشست. به کتاب های داخل کتابخانه ضحی نگاه کرد. خیلی از کتاب ها را می شناخت. از اسم کتاب ها و نحوه چینش آن ها، کمی بیشتر ضحی را شناخت. لبخند زد. ضحی، همان طور بود که فکر می کرد و از این بابت، خیلی خوشحال بود. از نگرانی اولیه ای که هنگام داخل شدن به خانه ضحی داشت، هیچ ردپایی برجای نمانده بود. چاقو را برداشت. ضحی، ادامه حرفش را نگفت و بفرمایید زد. کمی مکث کرد و وقتی دید عباس آقا سوالی از او نمی کند پرسید: - زمان هایی که خیلی ناراحت بشین یا خیلی خسته باشین، چی کار می کنین؟ 🔺عباس لبه چاقو را از بالا، زیر پوست پرتقال برد. مکثی کرد و همان طور که اولین لایه پوست پرتقال را به آرامی جدا می کرد گفت: - وقتی خیلی ناراحت باشم، اگه به مشکل خورده باشم، می رم سر قبر پدرم. اما اگه مشکلی چیزی عامل ناراحتی ام نباشه، می رم گلزار شهدا؛ گاهی امامزاده؛ گاهی که موقعیت رفتن به این جاها رو نداشته باشم، به نماز پناه می برم؛ یا قرآن گوش می دم و می خونم. پدر خدا بیامرزم، هر وقت ناراحت بود، قرآن می خوند. 🔸یاد پدر، لبخند تلخی را روی لب های عباس آورد. دلش برایش تنگ شده بود و جای خالی اش را در خواستگاری ها، بیشتر احساس می کرد. ضحی متوجه تغیر حالت عباس شد. بشقاب جلویش را کمی جا به جا کرد و آرام گفت: - خدا رحمتشون کنه. عباس تشکر کرد و با لحنی متفاوت از قبل، ادامه داد: - اما وقتی خیلی خسته باشم، هر جا باشم سرمو می ذارم زمین و می خوابم. 🔹ضحی از تصور حرف عباس، زیر چادر، خنده ای بی صدا کرد. عباس دومین لایه از پوست پرتقال را ببین نوک چاقو و انگشت شصتش گرفت. آن را کشید و در حال جدا کردنش گفت: - البته اگه سر شیفت نباشم. شما چی کار می کنین؟ 🌸صدای مادر عباس از راهرو آمد: - عباس آقا، دیروقت شده. اذیت می شن. بریم مادر؟ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte