eitaa logo
سلام فرشته
198 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹ماشین را در پارکینگ شرقی حرم پارک کردند. به همراه خانواده، به سمت گنبد طلایی حرم به راه افتادند. پله ها را بالا رفتند و وارد صحن بزرگ جدید روبروی حرم شدند. حاج عبدالکریم و زهرا خانم، جا به جا می ایستادند و سلام می دادند و تشکر می کردند. از اینکه بالاخره دخترشان سر و سامان می گرفت خوشحال بودند. وارد محدوده حرم شدند. صدای گوشی ضحی بلند شد. عباس بود. ضحی گوشی را دست پدر داد. - سلام علیکم عباس آقای گل. شادوماد. کجایی بابا؟ روبروی ایوان آیینه. باشه. حدود یک دقیقه دیگه. خدانگهدارت 🍃وارد صحن امام رضا علیه السلام شدند. رو به سمت گنبد طلایی خانم، ایستادند و مجدد سلام دادند: "السلام علیک یا فاطمه المعصومه. السلام علیک یا بنت رسول الله..." پدر، سلام می خواند و بقیه آرام تر، پدر را همراهی کردند. دیدن گنبد طلایی خانم، صفای خاصی داشت. با قدم های آرام، به سمت ایوان آیینه حرکت کردند. طبق قرار یواشکی داخل ماشین، ضحی و حسنا به سمت آب خوری کنار حوض بزرگ وسط صحن رفتند. برای پدر و مادر، لیوان آب پر کردند. همه به نیت تبرک، آب نوشیدند. ☘️ ضحی، لیوان آب را سر کشید. احساس کرد چقدر تشنه بوده است. نگاهی به جعبه شیرینی کرد و در زد. صدای خانم وفایی بلند شد: - بفرمایید. سلام خانم دکتر. خوش خبر باشین. 🌸وفایی از روی صندلی بلند شد. به ضحی دست داد و مشتاقانه به جعبه شیرینی روی دست ضحی، نگاه کرد. ضحی دست وفایی را فشرد و بدون اینکه دستش را رها کند گفت: - سلام خواهر جان. ممنونم. شما خوبی؟ خانم دکتر تشریف دارن؟ - بله. چند لحظه تشریف داشته باشین. 🔹وفایی به سمت تلفن رفت. داخلی خانم دکتر را گرفت و ضحی را به داخل راهنمایی کرد. در که باز شدن، بوی گل نرگس، به صورت ضحی پاشید. به خاطر همین بو، دوست داشت هر بار به اتاق خانم دکتر بحرینی بیاید. باد خنکی از پنجره گوشه اتاق به صورتش خورد. خانم دکتر از پشت میز بلند شده بود و به سمت ضحی رفت. جعبه شیرینی را با تشکر فراوان، از ضحی گرفت و روی میز گذاشت. انگار که بچه گم شده اش را یافته باشد، ضحی را در آغوش گرفت و فشرد. - عزیزم. خیلی مبارک باشه. زندگی خوبی داشته باشی. نورچشمی مولا باشی الهی. خیلی مبارک باشه عزیزم. 🌸ضحی از صمیمیت خانم دکتر تشکر کرد. انگار که مادرش را بغل کرده باشد، بی اختیار، شانه خانم دکتر را بوسید و گفت: - خدا حفظتون کنه. ممنونم. بحرینی، بفرما زد و به میزش رفت. ضحی، در جعبه شیرینی را باز کرد. - اول به خانم وفایی بده. حسابی منتظره. - چشم. هر چی شما بفرمایین. ☘️تا ضحی شیرینی عقدکنانش را تعارف وفایی کند، مُهرش را برداشت و زیر برگه ای را مُهر کرد. آن را به همراه برگه چکی، داخل پاکت گذاشت. به سمت میز وسط اتاق رفت و پشت یکی از صندلی ها، منتظر آمدن ضحی شد. وفایی ضحی را به حرف گرفته بود و ضحی دلش می خواست هر چه زودتر، به اتاق خانم دکتر برگردد. - شادوماد چه شکلیه؟ دکتره؟ خیلی مبارک باشه عزیزم. چه شیرینی های تازه ای. آدم دلش می خواد چندتا بخوره - خواهش می کنم بفرمایید. اجازه بدید 🔹ضحی در جعبه شیرینی را از زیرش در آورد. آن را روی میز گذاشت و چهارپنج تا از شیرینی ها را داخل آن گذاشت: - اینا برای خودتون. بفرمایین. نوش جان - خیلی زیادن که. نگفتی! شادوماد دکتره؟ 🌸خانم دکتر بحرینی، از اتاق بیرون آمد و با خنده گفت: - وفایی جان، حالا حالاها وقت داری. لطفا زحمت چایی رو هم بکشین. ممنونم. 🔸و با دست، ضحی را به سمت اتاقش هدایت کرد. ضحی هم از خدا خواسته، به سرعت داخل شد و در را پشت سرش بست. جعبه را جلوی خانم دکتر گرفت. بحرینی، یکی از شیرینی ها را برداشت و پاکت را دست ضحی داد. ضحی پاکت نامه را باز کرد. حکم استخدام ضحی در بیمارستان بهار، به اضافه امکان استفاده از همه امکانات بیمارستان و رتبه پزشکی اش، مُهر و امضا شده دستش بود. - این هم شیرینی من به شما. حالا شما هر دو شرط ما رو دارین. به برنامه ها آشنایین. سه هفته دیگه هم آزمون تخصص تون هست. آزمون کتبی رو قبول بشین، همین جا عملی رو می رین. مطمئنین قلب و عروق نمی خواین؟ همان زنان؟ - بله اگه ممکنه. قلب رو هم دوست دارم ولی زنان و به دنیا آوردن بچه ها، چیز دیگه ایه. - می فهمم. مشارکت در تمام کارهای خوبِ بچه هایی که به دنیا آوردی. خیلی زرنگی. 🌸خانم دکتر بحرینی، لبخند ملیحی زد. ضحی از اینکه بالاخره یک نفر را با چنین تفکری دید، شگفت زده شد. از خانم دکتر تشکر کرد و اتاق را ترک کرد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از سلام فرشته
📿زرنگ باشید. با تسبیح تربت، ذکر بگویید 🌺مكارم الأخلاق ـ في فَضلِ المِسبَحَةِ مِن تُربَةِ الحُسَينِ عليه السلام ـ : رُوِي عَنِ الصّادِقِ عليه السلام : مَن أدارَها مَرَّةً واحِدَةً بِالاِستِغفارِ أو غَيرِهِ ، كُتِبَ لَهُ سَبعينَ مَرَّةً ، وإنَّ السُّجودَ عَلَيها يَخرِقُ الحُجُبَ السَّبَع. 🍀مكارم الأخلاق ـ در برترى تسبيح ساخته شده از تربت امام حسين عليه السلام ـ : از امام صادق عليه السلام روايت شده است : «هر كس ، آن را يك دور به ذكر آمرزش خواهى يا ذكر ديگرى بچرخانَد ، هفتاد مرتبه برايش نوشته مى شود و سجده بر آن ، حجاب هاى هفتگانه را مى دَرَد » . 📚مكارم الأخلاق : ج 2 ص 68 ح 2171 ، بحار الأنوار : ج 85 ص 334 ح 16 . 📣کانال در ایتا، سروش، بله eitaa.com/salamfereshte sapp.ir/salamfereshte ble.ir/salamfereshte
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧بشنوید 🔖دستورالعملی مخصوص امشب(شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان) از استاد فاطمی‌نیا. پر روزی باشید الهی. 🌸بارپروردگارا ما نمیدانیم در درگاه تو چه پرونده ای داریم تو خودت خوب میدانی که ما چه کارها کرده ایم. اما انقدر میدانیم که تو در این ماه رمضان در رحمت را به روی بنگانت باز کردی، این سحر ها چه اسراری دارد، این لحظات افطار چه اسراری دارد. ☘️خدایا تو را قسم میدهیم به اولیائت ان شاء الله این ماه را ماه عافیت و توبه و مستجاب شدن دعواتمون قرار بده، که این ماه ان شاء الله یک تقوایی حاصل شود که این تقوی ما را نورانیتی بخشد که این نورانیت تا ماه رمضان آینده حفظ بشود. 🌹اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم🌹 ☘️اللهم عجل لولیک الفرج☘️ 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔺ضحی برای شروع رسمی تحصیلات تکمیلی و کار در بیمارستان، به اتاق مسئول آموزش و دوره ها رفت. حکم استخدامی اش را به مسئول نشان داد و از بین دو دوره جاری، دوره ای که با خود خانم دکتر بحرینی بود را انتخاب کرد. علتش فقط خود خانم دکتر نبود بلکه ترجیح می داد استادش مرد نباشد. لیست ارائه ها را نگاه کرد. غیر از دو روز یکشنبه و سه شنبه که به موسسه خیریه قولش را داده بود، اسمش را در تمامی نشست های خانم دکتر نوشت. شب جمعه را شیفت شب گرفت و دو شیفت دیگر را غیر از شب های یکشنبه و سه شنبه، به اختیار گذاشت. 🔹به لیست اسامی نگاه کرد. همه اسامی، همکار داشتند و هیچ دکتر خانم دیگری به بیمارستان نیامده بود که بتواند همکار و همیار او در پروژه ها و آزمایش و شیفت و برنامه هایشان باشند. شیوه کار در بیمارستان بهار، متفاوت از همه جا بود و رسیدن به این شیوه، برای ضحی، هیجان زیادی به همراه داشت. به لیست اسامی آقایان نگاه کرد. آقای دکتر ستّار هم مثل او، منتظر یک یارکاری بود. برایش دعا کرد هر چه زودتر هم یارش را پیدا کند. به روزهای ابتدایی که به بیمارستان بهار آمده بود فکر کرد. شیوه برخورد خانم دکتر و نوع رفتارش. لبخند زد و زیر لب گفت: - برای جذب من نقشه کشیده بودن انگار. 🔺از این فکر خوشش آمد. برگه اجازه ورود او به کتابخانه و نشست ها، مشمول زمان شده بود اما هیچکس جلویش را نمی گرفت. نه برای اینکه کسی یادش نبود، بلکه به خاطر حکم ریاست بیمارستان مبنی بر استخدام تعلیقی ضحی بود. از شیوه خانم دکتر لذت برد و دعا کرد کاش بقیه اینترن ها و پرستارها هم این مسائل را می دانستند. 🌸حالا که کارش در بیمارستان بهار، درست شده بود، دلش برای سحر و همکاران بیمارستان آریا تنگ شد. گوشی را در آورد. روی یکی از صندلی های کنار دیوار، زیر نور سبزرنگ شیشه های سبز بیمارستان نشست. به دو طرفش که مثل رنگین کمان، با نورهای رنگی احاطه شده بود نگاه کرد. کسی نبود. شماره سحر را گرفت: - سلام سحر جان. خوبی؟ دلم برات تنگ شده بود. آره. خبر جدید که.. کودومشو بگم؟ باشه. عقد کردم. سحر از شنیدن این حرف ضحی، شوکه شد: - چی؟! 🔸تا ضحی مختصر برایش بگوید که خیلی سریع اتفاق افتاد و کارها خود به خود پیش می رفت و تازه عقد کرده ایم، سعی کرد بر خود مسلط شود و نقش همیشگی دوست صمیمی بودن را بازی کند: - مبارکا باشه. حالا این دوماد خوشبخت کی هست؟ بابا ای ول. آتش نشان. عجب زوج باحالی هستین شما. پیوند یک دکتر با آتش نشان. خیلی جالبه. بازم مبارک باشه. به فریبا باید بگم برات ی جشن بگیریم. - قربونت. نمی خاد تو زحمت بندازی اش. نمی خوایم خیلی پرسر و صدا باشه. چند وقت دیگه می ریم سرخونه زندگی مون. - پس مراسم چی؟ - مراسم مختصری که می گیریم. دوست داری شما هم بیای خیلی خوشحال می شم. فقط می دونی که همه ..مذ..هب.. - مذهبی ان. همه چادری ان. آهنگ و ترانه ندارین. آره بابا می دونم. مشکلی نیست. حالا خبر دومت چیه؟! فکر نکن که یادم رفت! - خبر دوم هم عطف به خبر اوله - یعنی چی؟ - یعنی شرایط استخدام بیمارستان بهار رو داشتم و حکم استخدامم رو دادن. الانم منتظر بستن قراردادم گفتم ی زنگی بهت بزنم حالت رو بپرسم. 🔺سحر با خودش گفت حالمو بپرسی یا پُز بدی و حالمو بگیری! به روی خودش نیاورد و باز هم تبریک گفت. کار را بهانه کرد و گوشی را قطع کرد. صورتش گُر گرفته بود. گوشی را جلوی صورت گُر گرفته اش آورد و پیامک زد: - اینقدر دست دست کردین که مرغ از قفس پرید. ضحی عقد کرده. 🔹بلافاصله فرهمندپور زنگ زد: - سحر خانوم، سربه سرم می ذارین یا واقعا عقد کرده؟ - همین الان خودش خبر داد. استخدام بهار هم شده. دیگه چه نیازی به گروه مامایی داره. منم که حوصله این دردسرها رو ندارم. اگه کاری ندارین الانم جایی کار دارم. بای! 🔺فرهمندپور، گوشی را قطع کرد. ماشین شاسی بلند مشکی تمیز و کارواش برده اش را به کناره هدایت کرد. هر دو دست را روی فرمان گذاشت و وزن بدنش را به دست ها تکیه داد و خبر را نشخوار کرد "یعنی واقعا عقد کرد! سحر که می گفت تو انتخاب شوهر وسواس داره. هنوز سه هفته هم نگذشته! " 🔸صدای پیامک بلند شد. حال نگاه کردن نداشت. ماشین ها از کنارش رد می شدند و بوق می زدند. کنار بزرگراه پارک کرده بود. بوق ممتد ماشین ها، حواسش را تحریک کرد. نگاهی انداخت و پای مردانه اش را محکم، روی پدال گاز فشار داد. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
حضرت آیت الله قرهی (مدظله العالی) *راه عارف بالله شدن با ادعیّه ماه مبارک* 🌱جوان‌های عزیز! خدا گواه است، به این ماه عزیز که لحظه لحظه‌اش، غوغا و محشر است و افضل از همه ماه‌ها است؛ *اگر در ماه مبارک رمضان که شیاطین درغل و زنجیرند، ارتباط با ادعیّه داشته باشید، آن هم در شبانگاه که متعلّق به دعاست، عارف بالله می‌شوید*، یعنی به مقام معرفت می‌رسید و مقام معرفت شما، آن به آن، زیادتر میشود. 🌱منتها شرطش این است که همّت داشته باشیم، شرطش این است که جلوات دنیا فریبمان ندهد، دور و برمان را رنگ ها و شکلات‌ها نگیرد و این حلوای ظاهری فریبمان ندهد. 🌱اگر کسی آن حلوا و شیرینی حقیقی را بچشد، دیگر از این حلوات ظاهری که بسیار در نظر اولیاء خدا تلخ است، لذّتی نمی‌برد. این حلواهای ظاهری دنیا در نظر عارفان بالله، مانند زهر است؛ چون آن‌ها به یک چیز دیگر رسیده‌اند و چیز دیگری را چشیده اند. 🌱 لذا آن که شیرینی خاص را می چشد، دیگر شیرینی دنیا اصلاً برای او شیرین نیست و تازه می فهمد اشتباهی می خورده است. 🌼کانال یاوران امام مهدی(عج) 🆔 @emammahdy81
🔻فرهمند پور با خود فکر کرد همه چیز را می شود خرید. چطور است شوهرش را بخرم؟ می توانم تحریکش کنم خارج از کشور برود. حتی خود ضحی را. می شود بهانه درس خواندن و استخدام و شرایط کاری بهتر را وعده اش دهم. با این فکر، گوشی را برداشت که به سحر زنگ بزند و روحیه ضحی را در این رابطه بپرسد. پیامک رسیده را که دید، پشیمان شد. باید به بیمارستان آریا می رفت. تصمیم گرفت سرمایه گذاری روی گروه مامایی را در جلسه مطرح کند و به یک بهانه ای، ضحی را نزدیک خود نگه دارد. حتی اگر نمی توانست با او ازدواج کند، دیدنش به او آرامش می داد. این تنها فکری بود که با آن توانسته بود در این چند ماه، خودش را صبور نشان دهد. بارها به خود نهیب زد تو بچه داری! سنی ازت گذشته! تو را چه به عاشقی! اما به محض دیدن عکس ضحی، دست و دلش می لرزید. چقدر او را در کنار خودش تخیل کرده بود. با همان چادر و چهره ای که هیچ لبخندی، به نامحرم تحویل نمی داد. از صلابت ضحی خوشش می آمد. چیزی که ذره ای از آن را مادر فرانک نداشت. ▫️به خاطر پیشنهاد او، جلسه طولانی تر از حد معمول شد. وسط جلسه سحر و چندنفر از کارشناسان مامایی هم احضار شدند و مختصر صحبتی با آن ها شد. فرهمندپور توانسته بود با زبان تجارت، اعضای هیئت مدیره را راضی کند که روی این گروه، سرمایه گذاری شود. همه غیر از پرهام رای مثبت شان را داده بودند. این را فرهمندپور می دانست که عکس العمل پرهام را نسبت به ضحی قبلا دیده بود. برگه رای مخالف را روی میز گذاشت و شش رای موافق را کنارش. پروژه تصویب شد و حکمش زده شد. اعضا زیر آن را امضا کردند و قرار شد مسئول پیگیری این مسئله، خود فرهمندپور باشد. پرهام به قصد ترک اتاق جلسات، از روی صندلی بلند شد. آرام از کنار فرهمندپور گذشت و پشت گوشش نجوا کرد: - اشتباه می کنی. تو این بشر رو نمی شناسی. و از اتاق خارج شد. 🔸فرهمندپور صندلی را عقب کشید. به اتاق خالی نگاه کرد و چهره ضحی را تخیل کرد. حتی اگر ضرر هم بکند، دوست داشت در کنار او باشد. با وعده های سود و واردات کالا و ارتباط با بیمارستان های دیگر، توانسته بود کار را پرثمر جلوه دهد. حس طمع اعضا را تحریک کرده بود. بعد از این همه سال، می دانست چطور باید نبض جلسه را دست بگیرد و کاری که می خواست را انجام دهد. نگاهی به برگه کرد. از جا بلند شد. تصمیم گرفت خبر را داغ داغ به ضحی بدهد. بدون حضور سحر. به قصد بیمارستان بهار، از آریا خارج شد. 🌹کنار گلفروشی ایستاد. گل رزی خرید. بدون زرورق و هر تجملاتی. فکر کرد ضحی این طور بیشتر دوست دارد. با معرفی خودش با عنوان دکتر، توانست از نگهبان بیمارستان، شماره اتاق استقرار ضحی را بپرسد. فرهمندپور، از نرده ها رد شد. حیاط پر درخت بیمارستان را رد کرد. سطح شیب دار جلوی بیمارستان را به آرامی بالا رفت و داخل شد. ☘️ از دیدن فضای داخلی بیمارستان تعجب کرد. به برگ های بزرگ گل های رونده دو طرف و عکس نوشته های حدیثی روی دیوار نگاه کرد. برای اینکه جلب توجه نکند، خیلی مکث نکرد و به سمت آسانسور رفت. دکمه طبقه دو را زد. در آسانسور بسته شد و نوای صلوات در گوشش پیچید! اللهم صل علی محمد و آل محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد. اللهم صل علی.. آسانسور ایستاد. از آسانسور که خارج شد، تعجبش از چیزی که می دید بیشتر شد. به سمت پنجره های رنگی رفت. دستش را نگاه کرد. قرمز شده بود. چند قدم زد. نارنجی شد. چند قدم جلوتر رفت. زرد شد. باز هم؛ سبز شد. عقب عقب رفت و از زیر نورهای رنگی بیرون آمد. به سمت اتاقی که نگهبان گفته بود رفت. سرش را چرخاند و راهروی رنگین کمانی که رد کرده بود را نگاه کرد. از زیبایی نورها به هیجان آمده بود. بدنش را چرخاند که باز هم زیر نورها برود اما یاد ضحی افتاد. گل را از زیر کتش بیرون آورد. 🔸اتاق را پیدا کرد و در زد. صدایی نیامد. محکم تر در زد. باز هم صدایی نیامد. دستگیره در را فشار داد. داخل اتاق کسی نبود. به خودش اجازه داد داخل اتاق ضحی شود. روی صندلی های مبلی کنار اتاق نشست. پاکت نامه و گل را روی میز گذاشت و به اطراف اتاق نگاه کرد. در اتاق خود به خود و به آرامی بسته شد. حالا او در اتاق ضحی، تنها بود. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
هدایت شده از 
📜 *حسرت از همان جایی شروع میشه که مطمئنی دیگه نمیشه کاری کرد.* 🔅 درست لحظه ای که خبر عید فطر می آید. یا وقت خواندن نماز عید و قنوت های عاشقانه اش یا .. 💠 یک حس دوگانه ای از خوشی و غم که ای کاش روزها و سحر ها و وقت های خوب این ماه عزیز تمام نمیشد. ای کاش باز هم رمضان می بود. 📍 حسرت از دست دادن یک ماه دوست داشتنی .. ✨فقط 6 روز از این روزهای طلایی باقی مانده.. از الان فکری بکن و نگذار حسرت هایت دو چندان شود. الان را دریاب! ❇️ پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله: لَو يَعلَمُ العِبادُ ما فى رَمَضانَ ، لَتَمَنَّت أن يَكُونَ رَمَضانُ سَنَةً ؛ اگر بندگان بدانند كه در رمضان ، چه [نعمت ها و آثارى ]هست ، آرزو مى كنند كه رمضان ، يك سال باشد /مراقبات ماه رمضان محمّد محمّدی ری شهری صفحه 12 📣کانال در ایتا، بله 🆔 @moshtaghallah
🔹 به میز مرتب و گل قلمه نزده روی میز نگاه کرد. به تابلوی روی دیوار. ساعت. تخت معاینه. کمدها. همه چیز اتاق ساده بود. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. چشمانش را بست و فکر کرد اگر ضحی راضی نشد چطور او را ترغیب کند. 🔻صدای ضحی از پشت در بلند شد. دستگیره در به پایین رفت و در باز شد. فرهمندپور صاف تر نشست. دست چپ ضحی روی دستگیره در، خشک شد. از دیدن فرهمنپور جا خورد. رو به پرستاری که پشت سرش آمده بود کرد و ادامه داد: - غیر از دو روز یکشنبه و سه شنبه. - خانم دکتر گفتند عصرهاتون رو خالی بزارم. شیفت شب جمعه تون رو هم بردارم. ممنونم. پس برنامه رو تو کارتابل ببینین و تایید بزنین. - حتما. متشکرم. لطف کردین. 🔸با رفتن پرستار، ضحی محافظ در را جلویش گذاشت. باد خنکی، داخل اتاق شد و رویی پلاستیکی میز جلوی صندلی ها را تکان تکان داد. با بلند شدن فرهمندپور و سلامی که داد، ضحی یک قدم داخل اتاق شد. خیالش از بسته نشدن در که راحت شد، به سمت کیفش رفت. طوری که فرهمندپور نبیند، تسبیح تربت را از کیف در آورد و هم زمان گفت: - علیکم السلام. بفرمایید. 🔻پشت میزش رفت. قبل از اینکه بنشیند، فرهمندپور، پاکت نامه و گل را جلوی ضحی گذاشت. - این چیه؟ - خودتون باز کنید. 🔹ضحی با کناره انگشتش، گل را از روی پاکت، عقب تر سُراند. پاکت را باز کرد. حکم مصوبه جلسه را خواند. امضای فرهمندپور را که پای حکم دید؛ راز آن اتاق عمل سرپایی خانه فرانک برایش کشف شد و با خودش گفت" پس ایشون دکترن." بدون اینکه سرش را بالا بیاورد و به چهره مصمم فرهمندپور که حالا ته ریش هم داشت نگاه کند؛ گفت: - قبلا هم به خانم افشارلو عرض کردم بنده نمی تونم وارد این کار بشم. با توجه به چیزی که اینجا نوشته، شما باید تشریف ببرید طبقه اول، پیش خانم دکتر بحرینی، ریاست بیمارستان. 🔻نامه را داخل پاکت گذاشت. گل رز را برداشت و روی پاکت گذاشت. آن را روی میز به سمت فرهمندپور سُر داد: - بفرمایید. طبقه اول اتاق ریاست. 🔹از جا بلند شد. کیفش را از سر جالباسی برداشت. مُهر پزشکی اش را از جیب روپوش سفید، در آورد و داخل کیف گذاشت. نگاهی به فرهمندپور کرد که هنوز روی صندلی نشسته بود. ببخشید آرامی گفت و از اتاق خارج شد. به یکی از خدماتی های که در حال بردن تخت خالی بیمار به سمت آسانسور بود گفت: - اگه دیرتون نمی شه، اتاق 205، مراجعه کننده ای هست. ممنون می شم راهنمایی شون کنین به اتاق ریاست. 🔹در باز باز بود و باد خنکی از سالن، به صورت فرهمندپور می خورد. انتظار این عکس العمل را داشت. ترجیح داد فقط نگاهش کند و حرفی نزند. حرفی هم اگر می زد؛ فایده ای نداشت. اصلا انگار آمده بود صلابتش را ببیند. بی مهلی بشود. هدیه گل رزش برگشت بخورد و او از دیدن ضحی، لذت ببرد. قلبش کمی آرام تر شد. از جا برخاست. گل را داخل بطری آب، کنار ساقه پوتوس گذاشت. نامه را برداشت. خانمی را دید که برای بردن او آمده. قدرشناسانه، با او همراه شد. دوست داشت در مورد ضحی بپرسد و بشنود اما عاقلانه نبود. خودش را کنترل کرد و تا اتاق خانم دکتر بحرینی، سکوت کرد. 🔸ضحی از جلوی اتاق خانم دکتر بحرینی که رد شد، نگاهی به عقب انداخت. هنوز خبری از فرهمندپور نشده بود. خانم وفایی، ضحی را دید و از پشت صندلی بلند شد. ضحی به احترام، ایستاد و دست ارادت بر قلبش گذاشت و لبخند زد و به نشانه سلام، سرخم کرد. خانم وفایی هم عینا همان کارها را کرد. دست ضحی دراز شد و انگار که به صندلی پشت میز اشاره کند، خانم وفایی را به نشستن بفرمایید گفت. خانم وفایی سر تکان داد و نشست. ضحی باز هم دست ارادت بر قلبش گذاشت و به نشانه خداحافظی، سر تکان داد. آرام حرکت کرد و به این پانتومیمی که بازی کرده بود خندید و فکر کرد "خُب می رفتی جلو دست می دادی. حالا که نرفتی. و به سمت در خروجی حرکت کرد. صدای خانم خدماتی که بفرمایید می گفت آمد. فرهمندپور به سمت اتاق ریاست رفت. 🔹ضحی سراشیبی را پایین رفت. نگهبانی را رد کرد و با دیدن عباس، گل از گلش شکفت. دسته گل کوچک رُز و مریم در دستان عباس بود. آن را به سمت ضحی گرفت و سلام کرد. ضحی دسته گل را گرفت و پهلو به پهلوی عباس، از محدوده بیمارستان خارج شد. هنوز سوار ماشین نشده بودند که گوشی ضحی زنگ خورد 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🌟ندیده، قبول 📌یک فرصت استثنایی داری. می توانی جبران تمام سالهایی که خراب کرده ای را بکنی. یا حتی بالاتر، اندوخته هایت را بیشتر کنی. ☘️خیلی وقت ها عبادات مان را انجام می دهیم. تکلیف از ما برداشته می شود اما معلوم نیست مقبول باشد یا نه. در این فرصت، خدا می فرماید: « عَمَلکُم فیه مقبول» (زاد المعاد، ج 1، ص70) اعمالتان را قبول می کنیم. هر چه قدر هم که ناقص باشد، خدا می گوید می پذیرم. 💎ماه مبارک رمضان، یک چنین ماه عظیمی است. یک چنین سفره ای پهن شده است. تا فرصت هست، استفاده کن. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
🔻ضحی به گوشی نگاه کرد و بلافاصله پاسخ داد: - جانم خانم وفایی جان. نه نرفتم هنوز. باشه چشم... عباس آقا، می یاین بریم اتاق ریاست؟ ظاهرا کارم دارن. - می خوای من بشینم تو ماشین؟ - اگه سختتون نیست با هم بریم. 🔹مجدد، ضحی از نگهبانی رد شد اما این بار با همسرش عباس محمدی. از سراشیبی بالارفتند. نزدیک اتاق خانم دکتر بودند که فرهمندپور، از اتاق خارج شد. پاکت هنوز در دستش بود. نگاهی به ضحی و عباس کرد. قدم سست کرد و ایستاد. دستش را به نشانه سلام، جلوی عباس آورد: - سلام و ارادت. مبارک باشه. - سلام علیکم. ممنونم. 🍀قبل از اینکه ضحی توضیح یا اعتراضی بکند و عباس، سوالی بپرسد که شما؟ گفت: - دکتر فرهمندپور هستم. مزاحمتون نباشم. خیلی خوشحال شدم. - خواهش می کنم. بنده هم خوشحال شدم آقای دکتر. 🔹فرهمندپور خواست حرف دیگری هم بزند اما جلوی خودش را گرفت. نگاه مهربانانه ای به عباس و ضحی کرد و از کنارشان رد شد. نفس عمیق کشید بلکه بوی تن ضحی مشامش را پر کند اما جز عطر گل نرگسی که موقع دست دادن عباس، فهمیده بود، بویی احساس نکرد. خودش را دلداری داد که صبر کن. در آینده، او را بیشتر خواهی دید. از بیمارستان خارج شد. داخل ماشین شاسی بلندش نشست. سر روی فرمان گذاشت و بیصدا، اشک ریخت. به عباس حسودی اش شد. دلش سوخت. حالا ضحی مال دیگری ای بود که او، الان به او دست داده و لبخند زده بود. چقدر سخت بود دست دادن و لبخند زدن به کسی که عشقت را تصاحب کرده باشد. عقلش از این حال نزار، متعجب بود. قبل از اینکه سرش را بالا بیاورد، با گوشه آستین، اشک هایش را پاک کرد. نگاهی به عکس ضحی که در گوشی داشت کرد. روی صورتش دست کشید. دکمه کنار گوشی را فشار داد و تصویر ضحی، پنهان شد. سوئیچ را چرخاند و حرکت کرد. 🌸خانم دکتر از دیدن عباس بسیار خوشحال شد. حال و احوال پرسید و به ضحی گفت: - آقای محمدی رو ما چند بار موقع آوردن مجروح تو اورژانس دیدیم. ایشون تا از روند درمان مجروحشون مطمئن نمی شدن، بیمارستان رو ترک نمی کردن؛ با اینکه وظیفه شون فقط رسوندن بیمار هست نه پیگیری اما پیگیری هم می کنند. 🍀بحرینی، ظرف ترافل های کاکائویی را به سمت ضحی گرفت و بفرما زد و ادامه داد: - اصلا برای همین ویژگی شون هست که یادم مونده. 🔹و تعریف کرد که پیرمرد مجروحی را به سختی به بیمارستان آورده بود و به خاطر نبودن پسر و فامیلش، تمام کارهای درمانی را خود عباس انجام داد. از اینکه وقت این دو جوان را با خاطرات، از بین ببرد، شرم کرد و گفت: - غرض از مزاحمت؛ مربوط به این نامه است. ملاحظه بفرمایین. 🔻و کپی آن نامه ای که فرهمندپور به ضحی داده بود را تحویل ضحی داد. ضحی آن را مجدد نگاه کرد و پرسید: - چه عرض کنم؟ - به امضاهای پایین نامه نگاه کنین. - هیئت مدیره بیمارستان آریا هستن. - درسته. غیر از یک نفرشان. شما ایشون رو می شناسین؟ 🔸ضحی به اسم فرهمندپور که ذیل عنوان مجری طرح، اسمش نوشته شده بود نگاه کرد. در کسری از ثانیه حواسش به عباس رفت و جمله ای که بر زبانش آمده بود. آن را عقب راند. نامه را تا کرد و به سمت خانم دکتر گرفت. به چشمان خانم دکتر خیره شد و بدون اینکه نگاهش را بردارد گفت: - نمی شناسمشون خیلی. گذرا دیدمشون. 🔹خانم دکتر بحرینی به چشمان ضحی که چیزی را فریاد می کرد نگاه کرد. صدای فرهمندپور که ادعا کرده بود دکتر سهندی او را خوب می شناسد، در گوشش چرخ خورد. بدون اینکه چیزی بروز بدهد، نامه را گرفت. ظرف شکلات را به آقای محمدی تعارف کرد. عباس و ضحی شکلاتی برداشتند و از اتاق ریاست خارج شدند. عباس به عکس نوشته های روی دیوار کرد و گفت: - فکر کنم هر ماه یا هر چند ماه عکس رو عوض می کنند. حدیث های قبلیو من خونده بودم. اینا نبودن. - واقعا؟ جالبه. نمی دونستم. خیلی اینجا نبودم آخه. - حالا کجا بریم؟ - شما پیشنهادتون چیه؟ - پیشنهادم اینه که بریم.. 🍀از در بیمارستان خارج شدند. عباس نفس عمیقی کشید و ادامه داد: - گلزار شهدا 🌸سوار ماشین عباس شدند. ماشین ضحی، همان جا کنار بیمارستان ماند. عباس سریع و دقیق رانندگی می کرد. ضحی به دنده عوض کردن عباس نگاه کرد و از سرعت عمل دستانش، خوشش آمد: - با این سرعت عمل، شما باید پرسنل اتاق عمل می شدین. نمی خواستی پزشکی بخونی؟ 🍀عباس گلو صاف کرد و گفت: - چرا اتفاقا پزشکی رو دوست دارم 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte