#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_هفده
🔹زهره از لحن بامزه طهورا خنده اش گرفت و همان چهار رشته ماکارونی روی چنگال هم سُر خورد و افتاد. غذای خانه دایی ماکارونی بود و خانه خواهرش، شامی. پدر زودتر از همه دست از خوردن کشید و تا تمام شدن غذای بقیه، با کاسه کوچک ماستی که جلویش قرار داشت، بازی بازی کرد و نوک قاشق نوک قاشق، ماست به دهان گذاشت. خدا را شکر کرد و بشقاب های خالی شده شامی را روی هم گذاشت. مادر لبخند تشکر آمیزی به پدر زد و بشقاب ها را گرفت. ضحی نیم خیز شد و بشقاب های دست به دست شده را از مادر گرفت و خندید:
- بقیه کارها با من مامان گلم. شما خیلی زحمت کشیدین.
- زنده باشی دخترم. انجام می دم شما بشین کنار عباس آقا.
🔸ضحی نگاه شرمگینانه ای به عباس کرد و دید او زودتر از خودش و مادر، از جا بلند شد. بشقاب ها را از ضحی که هنوز در حالت نیم خیز مانده بود گرفت و فرز، آن ها را روی کابینت گذاشت و برگشت. پارچ دوغ را که برداشت صدای مادر بلند شد:
- ئه عباس آقا شما چرا..
عباس پارچ را هم به یک شماره روی کابینت گذاشت و برگشت:
- شما بفرمایید. من و ضحی جان بقیه کارها رو می کنیم. خیلی شامی خوشمزه ای بود. دست شما درد نکنه.
🔹تا مادر جواب تعارف عباس را بدهد، او نان هایی که ضحی از سفره جمع کرده بود را به همراه بشقاب های سبزی و کاسه های خورده شده ماست و نمکدان و .. روی دست گرفت و همه را با هم، به سمت کابینت برد. حاج عبدالکریم برای شستن دستش از جا بلند شد. قامت که راست کرد، عباس برای بردن باقی چیزهای سفره، جلوی رویش رسیده بود. لبخند عباس، مهرش را در دل حاج عبدالکریم بیشتر کرد. دو طرف سر عباس را به نرمی گرفت و پیشانی اش را با همان محبت زیادش، بوسید و روی سرش دست کشید:
- خدا حفظت کنه باباجان. خدا بهت برکت بده بابا.
🔸 عباس تشکر کرد. حاج عبدالکریم به سمت روشویی رفت اما عباس همان جا ایستاده بود. حالا او بغض کرده بود. دلتنگ پدر و محبت هایش شده بود و حالا انگار پدر را در حاج عبدالکریم دیده بود. ضحی متوجه بغض عباس شد. از کمک هایش تشکر کرد و گفت:
- عباس آقا می خواین تا من بقیه کارها رو بکنم، شما برید ی کمی استراحت کنین.
🔸و منتظر جواب عباس نشد. همان طور که سفره تا شده روی دستش بود، عباس را به سمت اتاقش راهنمایی کرد. عباس آرام و مظلومانه به سمت اتاق ضحی رفت. روی تخت، کنار پلاستیک های خرید نشست و به لبخند ضحی که داشت در اتاق را می بست، با بالابردن دستش، جواب داد.
🔻در که بسته شد، چشمان عباس به اشک نشست. خستگی کار و خرید و نبود پدری که مدت هاست جای خالی حضورش را احساس می کرد، به یکباره بر تنش هجوم آورد. دست چپش به سوزش شدید افتاد. دکمه آستین را باز کرد و به سوختگی ای که ایجاد شده بود نگاه کرد. کمی عفونت کرده بود. به خود یادآوری کرد آنتی بیوتیک بخورد و پانسمان عوض کند. دلش می خواست خودش را برای ضحی لوس کند و او این کارها را برایش بکند اما وجدانش اجازه چنین کاری را نمی داد. آستین لباسش را پایین کشید و دکمه اش را بست.
🔹 به کیف ضحی که می لرزید دست زد. احساس کرد گوشی اش زنگ می خورد. خواست گوشی را در بیاورد اما این کار را هم صحیح ندید. روی تخت ضحی دراز کشید و خاطره خوش با ضحی بودن را جایگزین دلتنگی هایش کرد و لبخند زد. مجدد کیف ضحی لرزید. فکر کرد بالاخره ضحی پزشک و ماما هست و باید دم دست باشه. بهتره برم خبر بدم. از جا بلند شد. در اتاق را که باز کرد جا خورد. ضحی با سینی چای و عسل وارد شد.
- ضحی جان گمونم گوشی ات داره زنگ می خوره.
- راست می گی. بعد مسجد یادم رفت صداشو در بیارم. ممنون که گفتی. بفرما بشین عزیزم. خسته نباشی
🔸سینی را روی میز گذاشت و گوشی را از داخل کیف در آورد. چند تماس بی پاسخ و پیامک از صدیقه و سحر داشت. صدیقه در آخرین پیامک نوشته بود:
- بار رسیده. سحر خانم چند تا عکس از بسته ها گرفته. اینستا رو چک کن. گفت پیدات نکرده خودش کار رو انجام داده.
🔹ضحی از سلیقه سحر خبر داشت و کمی نگران شد. نمی دانست اینستا را چک کند یا به عباس برسد. گوشی را کنار گذاشت. سینی را برداشت و روی تخت، کنار عباس نشست.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
📿 پایه ای از طرف سردارشهیدمان، یک دور تسبیح استغفارمان را هدیه کنیم به همه مومنین و مومنات؟
خدایا ما #سلام_فرشته ای ها، به تاسی از امام زمانمان، ارواحنا له الفداء، طلب رحمت و مغفرت، برای همه مومنین و مومنات، باهر درجه ای از ایمان، می کنیم :
استغفر الله
استغفرالله
استغفرالله
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#استغفار
#ذکر
#دور_همی_شبانه
#سلسله_درس_های_قرآن_شناسی
#قسمت_بیست_و_یک
✨پیروز میدان
🔹دستهایش را دور حریف حلقه کرده بود و با تمام قدرت، سعی در سرنگون کردنش داشت. لحظه ای چشمش به پای حریف افتاد. ریسک خطرناکی بود اما به جان خرید. چندثانیه بیشتر فرصت نداشت. کمرش را شل کرد. کمی به پایین سُرخورد و پشت پایی به حریف زد و سنگینی بدنش را به سمتی که زیرپای حریف را خالی کرده بود انداخت. حریف خاک شد و او پیروز میدان.
📌در این دنیا، هر موجودی قابل شکست است و برای هر چیزی، ضدّي است که او را از پا در می آورد و شکستش می دهد الا یک چیز و آن، معجزه است.
🌼حتما حدس زده اید که چرا هیچ چیز در جهان، نمی تواند معجزه را شکست دهد. سرّش در این است که معجزه، به یک مبدا شکست ناپذیر تکیه کرده است.
🌸اگر پیامبر و ولی خدا می تواند به اذن الهی، معجزه ای کند، به این دلیل است که خداوند او را کلیددار مخزن غیب خود قرار داده است. (1) و قرآن، معجزه جاوید پیامبراکرم صلی الله علیه و آله و سلم است که هیچگاه، مغلوب نمی شود و همواره، در همه عرصه ها، پیروز میدان است.
📚سوره انعام، آيه 59. وَعِنْدَهُ مَفَاتِحُ الْغَيبِ..
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#قرآن_را_بشناسیم #قرآن_شناسی #قرآن #قرآنی #نور #سلسله_درس_های_قرآن_شناسی
#تولیدی
#سیاه_مشق
🖇 تفاوت اندیشه ها
🔹هر دو در یک اداره کار می کردند. هر دو یک سمت را داشتند. امکاناتشان یکی بود. حقوقشان یکی بود اما حالا پای یکی شان به خاطر رشوه، به اتاق رئیس کشیده شده بود و دیگری، تشویق رئیس، نصیبش شده بود. با توجه به یکسان بودن مقدمات، علت تفاوت شان در چه بود؟
✍️هر تصمیم و به تبع آن، روشی که انتخاب می کنیم، از خرد و آگاهی ما انسان ها برمی خیزد و در زندگی مان جاری می شود. اندیشه ای که نسبت به خودم، نسبت به جهان پیرامونم، و حتی باوری که نسبت به وجود جهانی دیگر دارم، باعث می شود راه و روش های خاصی را انتخاب کنم.
📌انسان الهی که نگاه اندیشه اش به رضایت خدا و ملاقات با او در جهان آخرت است؛ در موقعیت یکسان با انسان مادی، راه بقا را انتخاب می کند.
📌انسان مادی با نگاه لذت و منفعت طلبی این دنیایی اش، هر راهی را که به این دو برسد، برمی گزیند.
☘️إِنَّا هَدَينَاهُ السَّبِيلَ إِمَّا شَاكِرًا وَإِمَّا كَفُورًا(1)
ما راه را به او نشان داديم خواه شاکر باشد و پذيرا گردد يا ناسپاس
⚡️هر بذری، میوه ای دارد. بذر اندیشه صالح است که منجر به عمل صالح می شود.
پی نوشت:
1. سوره انسان، آیه 3
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#به_انتخاب_تو
#سیاه_مشق
#تولیدی
#حدیث
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_هجده
🍀ضحی سینی چای را روی تخت گذاشت. در ظرف عسل را باز کرد. دستانش را به سمت مچ دست چپ عباس برد و دکمه آستینش را باز کرد. عباس ابتدا خواست مقاومت نشان دهد اما ضحی دیگر همسر او بود و خبرداشتن از زخم های بدنش، حق او بود. ضحی ماده ضد عفونی کننده را روی پانسمان ریخت.کمی صبر کرد تا مایع، به زخم برسد و پانسمان را خیس کند. آن را با نوک انگشت به آرامی برداشت. عفونت کمی اطراف سوختگی روی دست عباس را گرفته بود. پانسمان کهنه را داخل بشقاب خالی درون سینی گذاشت. قاشق را برداشت و داخل ظرف عسل کرد. عسل زیادی دور قاشق چرخاند و بالای دست عباس گرفت.
🔹عباس به حرکات ضحی نگاه می کرد. نخواست تا خود ضحی توضیحی نداده، حرفی بزند. عوضش، سعی کرد از رسیدگی دختری که حالا عنوان همسر برایش داشت، لذت ببرد. دستش می سوخت و درد می کرد. ضحی با پشت قاشق، عسل را به آرامی روی زخم و عفونت های زخم مالید. خوب که همه جا را آغشته کرد، قاشق را که حالا از عسل خالی شده بود، روی پانسمان کهنه داخل بشقاب گذاشت. پانسمان جدیدی را از زیر بشقاب بیرون آورد. باز کرد و روی عسل ها گذاشت. مجدد پانسمان دیگری را به گونه ای باز کرد که بتواند دور دست عباس بپیچد و پانسمان عسلی زیرین را نگه دارد. همان طور که چسب کاغذی نگهدارنده را روی پانسمان می زد، برای اینکه عباس را به حرف در بیاورد پرسید:
- درد و سوزش هم داری؟ مسکن خوردی؟
- نه چیزی نخوردم.
🔸صدای عباس، راحت نبود. ضربان قلب ضحی بالاتر رفت. چین های ریزی روی گونه اش افتاد و چشمان نگرانش را به صورت عباس دوخت. او هم احساس درد کرد. عباس به نگاه پر مهر ضحی لبخند که زد، ضحی آرام تر شد:
- اگه می خوای برات بیارم ولی این عسلی که زدم حدودا تا نیم ساعت دیگه، درد و سوزشش رو کمتر می کنه. عسل معجزه می کنه.
- ضحی جان ممنونم.
- خواهش می کنم کاری نکردم که. وظیفه بود.
- منظورم اینه که ممنونم ازدواج با من رو قبول کردی. امشب خیلی احساس خوشبختی کردم وقتی رفتار پدرجان رو دیدم؛ انگار که پدر خودم بودن. ممنونم.
🔹حس افتخار از رفتار زیبای پدر، دل ضحی را لرزاند. چطور قرار است چنین پدری را ترک کند. لرزش گوشی، او را یاد سحر انداخت. پلاستیک های خرید را از روی تخت برداشت. عباس را تشویق کرد کمی استراحت کند و برای بردن سینی، از اتاق خارج شد. عباس چایی نبات را خورد و همزمان با تشکرکردن، روی تخت دراز کشید.
🍀به مادر فکر کرد. دلش از تنهایی های مادر غصه دار شد و آرزو کرد ایکاش پدر زنده بود. نه برای اینکه دامادی اش را ببیند؛ برای اینکه مادر اینقدر تنها نباشد. دلش را به اخلاق خوش ضحی خوش کرد که شاید در نبود او، مادر کمتر دلتنگ شود اما کار ضحی هم کم از کار خودش نداشت. یاد بچه و نوه آوردن برای مادرش که افتاد، ضربان قلبش تندتر تپید. لبخند روی لب هایش نشست. به پهلو غلتید و خود را در خیال بچه، غرق کرد.
🔸ضحی سینی را روی کابینت گذاشت. رمز گوشی را زد و وارد اینستا شد. از چیزی که می دید شوکه شده بود. بلافاصله به سحر زنگ زد اما پاسخی دریافت نکرد. پیامک زد:
- سحر جان این چه پستیه گذاشتی؟
🔹با دقت زیادی ویدئو را نگاه کرد. بیشتر حرص خورد. خواست مطلب را حذف کند که پیامک و پیامی در اینستا با هم رسید. پیامک سحر را نگاه کرد:
- خودت گفتی من مسئول فروشم. کارموکردم دیگه. تازه سفارش هم گرفتم همین اول کاری. برو ببین.
🔻پیامک اینستا را باز کرد و متعجب ماند. همان فالور پریروزی بود که سراغ بسته هایی را برای اهدا به مادر و بچه های کم بضاعت گرفته بود. دو سفارش داده بود. فقط یکی از سفارش هایش، صد بسته بود و از سحر اطلاعات گرفته بود. داشت نوشته های سحر و مشتری را می خواند که دایی روی خط آمد:
- سلام دایی جان. این ورا نمی یای؟ زهره خیلی سراغتو می گیره و بی تابی می کنه.
🔸ضحی قول داد فردا حتما سری به خانه دایی بزند که دایی وسط حرفش پرسید:
- سفارشو دیدی؟ شما که پاسخ نمی دادی نه؟
🔻تا ضحی بخواهد منظور دایی را بفهمد، دایی نام گروه مادر و ماما را برد. ضحی با صدای کشیده ای، گفت:
- آهان. بله. نه. من جواب ندادم. تازه دیدم. چطور؟
- آشنان. خواستم در جریان باشی.
با کمی مکث، ادامه داد:
- راستی دایی، به مامان سلام برسون و بگو طهورا و حسنا امشب اینجا می مونن.
🔸ضحی تلفن را قطع کرد و از اینستا خارج شد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
برای اینکه کارهامون گره نخوره
برای اینکه معطلی های الکی نداشته باشیم
برای اینکه وقتمون رو کارهای بیخودی و حرف های بیخودی هدر نده
برای اینکه اعصابمون رو کسی خط خطی نکنه و آرامشمون سرجاش بمونه و و و ...
و برای اینکه سایه! نورانی حضور خدا روی سرمون باشه و ما رو حمایت کنه
بسم الله الرحمن الرحیم می گیم.
اگه یادتون بود و دوباره اومدین #سلام_فرشته رو چک کردین، بازم بسم الله بگین.. این بسم الله هاست که گره ها رو باز می کنه. کارها رو به نتیجه می رسونه. قفل دل ها رو می شکنه و نور خدا رو در ما جاری می کنه.
خدایا.. به امید تو.. بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم اجمعین
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#یاد_خدا
#ذکر
#دور_همی
☄️راحت اما مرگ آور
🔹هنوز به سر پیچ جاده نرسیده، از فریبا پرسید:
- از کودوم طرف باید برم؟ مسیر اینوری هم خوشگله ها. چه عطری از این ور می یاد.
- اون جا باغه. خونه ما این طرفته. وقتی بپیچی جاده اصلی مشخص می شه.
📌راه، یکی است. همان راه اصلی و کوتاهی که در کمترین زمان، و به بهترین حالت، ما را به مقصد می رساند. اما مدام از این راه اصلی، راه های فرعی منشعب می شوند. و تو ثانیه به ثانیه باید تصمیم بگیری از انشعاب بروی یا در راه اصلی بمانی. شاید از یکی از انشعاب ها، آواز خوشی بشنوی. شاید بوی خوشی احساس کنی. آواز و بویی که در راه اصلی، تا به این لحظه نشنیده بودی و حالا به حساب آن آواز زیبا و بوی خوش، دو دل شده ای که از کدام سمت، مسیر را ادامه دهم.
⚡️اگر توانستی بر تمایلاتت فائق آیی، دنبال بو و آواز و .. نرفتی و در راه ماندی و استقامت ورزیدی، آوازی زیباتر و بویی خوش تر، خواهی شنید.
☘️امام علي عليه السلام :اِنَّ الْحَقَّ ثَقيلٌ مَرِى ءٌ وَ اِنَّ الْباطِلَ خَفيفٌ وَبِى ءٌ.
🌸حق ، سنگين ولى گواراست ، و باطل ، سبك امّا بلاخيز و مرگ آور.
📚نهج البلاغه ، ح 368، ص 1265.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#حدیث
#به_انتخاب_تو
#سیاه_مشق
#تولیدی
مرحبا به اونایی که گفتن آره. اول وقت خوندیم 👏👏..
🍀عبدالله بن مسعود از پیامبر اکرم صلی الله علیه و اله و سلم پرسید: كدام كار نزد خدا محبوبتر است؟
رسول الله فرمود: نماز اول وقت(الصَّلاةُ لِوَقتِها 1)
✍️ان شاالله نماز مغرب و عشا رو دریابیم که اول وقت باشه..
💫ما، مقامات عالیه رو می خواهیم. به گفته آیت الله قاضی رحمه الله، با نمازهای اول وقت بهمون می دن.
🌸الهی که موفق به خواندن نمازهایتان در اول وقتش باشید و به مقامت عالیه برسید و قلب پیامبراکرم صلی الله علیه و آله و سلم رو شاد کنید.
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
پی نوشت:
1. الخصال , جلد۱ , صفحه۱۶۳
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#یار_اخلاقی
#تذکر
#نماز_اول_وقت
#مقامات_عالیه
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_نوزده
🔹نرم افزار قرآنی گوشی را آورد و سهمیه آیات قرآنی که اخر شب می بایست مرور کند را مرور کرد. وسط مرور، پیامک آمد اما توجهی نکرد. بعد از زمان مرورآیات که سراغ پیامک رفت، عباس هم از اتاق بیرون آمد:
- یاالله.. یاالله..
🔸ضحی از مراعاتی که عباس کرد خوشش آمد. پیامکی که خوانده بود را هضم نکرده، رها کرد. گوشی را گذاشت و به سمت عباس رفت.
- ضحی جان اگه اجازه بدی برگردم خونه. اخه مامان..
🔹عباس مکثی کرد و فکری که همان لحظه به ذهنش آمده بود را گفت:
- اگه شما بخواهی می تونیم با هم بریم و شما شب پیش ما بمونی.
🔸ضحی خجالت کشید. به گوشی که روی کابینت رها کرده بود نگاه کرد و گفت:
- راستش ی کاری برام پیش اومده نمی دونم باید چی کارش کنم.
- چه کاری؟
🔹ضحی دهانش را نزدیک گوش عباس برد و خیلی آرام گفت:
- باید خبری رو به کسی بدم ولی تلفنی و پیامکی نمی شه. می ترسم روی گوشیم شنود گذاشته باشن.
🔸عباس سعی کرد به نگرانی ای که با شنیدن کلمه شنود، وجودش را فرا گرفته بود، بها ندهد و به خود مسلط باشد. ابروانش در هم شد و به ضحی خیره شد. ضحی نمی دانست چه بگوید. عباس را در جریان نگذاشته بود و حالا مانده بود چه کند. باید به صدیقه خبر می داد اما از وقتی عقد کرده بود، به خودش اجازه نمی داد تنهایی نصف شب، به جز برای بیمارستان، ماشین را بیرون ببرد. عباس دهانش را نزدیک گوش ضحی برد و خیلی آرام تر از ضحی گفت:
- حاضرشو خودم در خدمتتم عزیزم.
🔻گرمای نفسهای عباس به گوش و گردن ضحی خورد. دلش از داشتن او قرص شد. سر تکان داد و به سمت اتاق پدر و مادر رفت. جریان رفتنشان را گفت. گوشیاش را برداشت و ادرس خانه صدیقه را پرسید. به فکرش رسید خبر را به خانم بحرینی هم باید بدهد؛ برای همین از ایشان هم آدرس منزلشان را پرسید. تا آدرسها برسد، سریع لباس پوشید و با عباس از خانه خارج شد.
🔹صدیقه با چادر مشکی، جلوی در ایستاده بود و به حرفهای ضحی گوش میکرد. ضحی فلشی که دایی داده بود را کف دست صدیقه گذاشت و گفت:
- اگه پیش اومد، اینو بزن به لب تابشون. ممکنه گوشی ات شنود داشته باشه. مراقب باش.
- واقعا؟ پس برا همین پرسیدی گوشیمو آوردم یا نه؟
- آره. منم گوشی رو گذاشتم تو ماشین پیش عباس. داره زیارت عاشورا با صدای بلند می خونه. احتیاطه دیگه. نمی دونم! این طور حدس می زنم.
🔸نگاهی به داخل ماشین کرد و گفت:
- اصلا بو نبره ما رفتیم مسافرت و عروسی و این ها. دردسر می شه. من به شوهرم هم نگفتم.
- واقعا؟ ولی من همه چی رو بهش گفتم. یعنی اینا رو نگم بهش؟
- هر طور خودت می دونی. نگران می شن فقط. کار ما مراقبت و ماماییه. بقیه چیزها به ما مربوط نیست. هست؟
🔻صدیقه چین به پیشانی انداخت که یعنی نمی دانم.
- خانم دکتر رو هم در جریان می ذارم. مشکلی پیش اومد با ایشون صحبت کن. دیگه باید برم عزیزم..
🔸به هم دست دادند و ضحی به سمت ماشین، رفت. عباس با دیدن ضحی، صدای زیارت را کمتر کرد. در را از داخل برایش باز کرد و سوئیچ را چرخاند. ضحی آدرس خانم دکتر بحرینی را به عباس نشان داد. عباس چشمش به ساعت گوشی ضحی افتاد و گفت:
- شاید بهتر باشه صبح اول وقت بریم.
🌸شب از نیمه گذشته بود. ضحی با درماندگی، پیامکی نوشت و ارسال کرد.
- اگه اشکال نداره به مامان جون بگو امشب رو می یای خونه ما ضحی جان.
- خسته ای نه؟ ی آژانس می گیرم خودم برمی گردم. شما خیلی زحمت کشیدی.
- نه اصلا به خاطر این نگفتم. من که عادت دارم به شب بیداری و کارشبانه. اصلا مگه الان به خواب هم می رسیم. یک ساعت دیگه اذونه. می خواستم ببرمت ی جایی.
🌼ضحی به لبخند شیرین عباس و برق چشمانش نگاه کرد و به پدر پیامک داد منتظر آمدنش نباشند و با عباس است. جواب شیرین به شادی بگذردِ پدر که آمد، گوشی را خاموش کرد و داخل داشبورد ماشین گذاشت. سرش را نزدیک گوش عباس کرد و پرسید:
- کجا قراره بریم این وقت شب عباس؟
- اگه بگم که فایده نداره
🍀خیابان ها خلوت بود و عباس پدال گاز را بیشتر فشار داد. پشت چراغ قرمز ایستاد و منتظر شد تایمر ساعتی اش تمام شود. لابلای رانندگی و دنده عوض کردن هایش، با ضحی شوخی می کرد تا فکرش از آن نگرانی بیرون بیاید. نزدیک امامزاده که شدند، ضحی جریان را فهمید. ذوق زده، به چراغ سبز بالای گنبد امامزاده نگاه کرد و از همان دور، سلام داد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
میگما🧐 کس دیگه ای حرفی چیزی نداره بخواد بهم بگه این آخر شبی؟
دِ آخه من موندم🤨 چرا یک هو همه تون با هم می ریزین روی آدم. جشن پتو می گیرین با نیش و کنایه ها و گوشتکوب کلماتتون.
✍️بابا من همین جام. فرار نمی کنم. قرار بزارین با هم یا نه اصلا خودم بهتون وقت میدم. شما فردا بیا. شما پس فردا. شما پسون فردا.. یا نه اگه خیلی دیره، شما صبح بیا. شما ظهر بیا. شما بعد از ظهر بیا..
📌اخه ادم خوراک غر و فحش و ناسزا و هر سطل آشغالی ای که داره به خورد دوستش که نمی ده. می ده؟ پس تو دیگه چرا؟ تو که می گی عاشقمی؟ تو که می گی رفیقمی؟ تو که می گی عزیزمی؟ تو دیگه چرا؟
🔹دردِ دل چند نفره این حرفا؟
🙃کمی دل گنده باشیم. کمی مهربون باشیم. هر حرفی نزنیم. هر جوابی ندیم. هر تصوری نکنیم. هر قضاوتی نکنیم.
🌸خدایا، حال دل همه #سلام_فرشته ای ها رو به احسن حال تبدیل کن و حالشون رو خوب و عالی کن به برکت صلوات بر محمد و آل محمد
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعدائهم اجمعین🌹
#خوب_باشی_الهی
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#سلام_فرشته
#احوالپرسی
#حال_خوب
📿خدایا،به خاطر رأفت دل امام رضا علیه السلام، امشب هم با هر حالی که داریم، برای خوب شدن حال دل همه مومنین و مومنات، طلب مغفرت و رحمت و بخشایش می کنیم
🌺خدایا، چندی است ما #سلام_فرشته ای ها، به تاسی از امام زمانمان، آخرای شب که برخی خوابن و برخی مشغول به کارهای مختلف، تسبیح دست می گیریم و برای خواهران و برادران ایمانی مان، در هر کجا، با هر درجه ای از ایمان ، استغفار می کنیم.
🍀خدایا، این تلاش کوچک اما مهم و وسیع را از ما بپذیر و رحمت و برکت و مغفرتت را بر همه شان، جاری بگردان به برکت صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
✨رفقا، آماده این؟
بسم الله:
استغفر الله..
استغفر الله..
استغفر الله..
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#استغفار
#ذکر
#دور_همی_شبانه
🌸اول اینکه خداقوت رفیق پر تلاشم.
الهی که هر چه انرژی ازت رفته ذخیره آخرتت بشه و هر چی هم که نرفته، مقدمه ای برای ذخیره عمل صالح خالص برای آخرتت باشه..
🌺ی صلوات برات می فرستم که حسابی حال دل و بدنت جا بیاد: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
🌸 دوم اینکه کاش ی سینی واقعی #سلام_فرشته ای، چای و مویز جلوت می گرفتم که خستگی ات در بره. مویز، خستگیت رو برطرف می کنه. غم رو برطرف می کنه و اخلاقتو بهتر می کنه و و و ... (1) نووش جونت. 😋
🍀 ی چیزی هم در گوشی بهت بگم: چقدر خوب که خسته ای. این یعنی کاری داشتی که انجام بدی. الحمدلله. تلاش و کوششی کردی و بیکار نبودی که از چشم پیامبر صلی الله علیه و آله بیافتی. جریانشو که می دونی؟☺️
1. الخصال ، ص 344 ، ح 9
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#سلام_فرشته
#احوالپرسی
#حال_خوب
#مویز
#تلاش
🌀رمان #فقط_به_خاطر_تو، داستان زندگی پزشک و کارشناس مامایی است که برای رسیدن به مدارج عالی تحصیلی، با مسائل مختلف دست و پنجه نرم می کند. او دوست دارد...
🌟این رمان در حال تولید است و به برخی از مهمترین مسائل امروز جامعه اشاره دارد.
💢شما می توانید هر شب، حدود ساعت 10:30، رمان #فقط_به_خاطر_تو را در کانال سلام فرشته در ایتا، بله، سروش به آدرس زیر دنبال کنید
❄️نکات تربیتی، عکس نوشته، داستانک و دو رمان دیگرم را نیز می توانید در کانال زیر دنبال کنید.
✍️#سیاه_مشق
🌹با ما همراه باشید🌹
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_بیستم
🍀با اذان صبح، مادر عباس، پرده های سالن را عقب کشید. پنجره را باز کرد تا هوای داخل خانه عوض شود. اگر چه ماه اسفند بود و سرمای هوا در آن ساعت بیشتر از بقیه ساعات بود اما معصومه خانم، همان ساعت پنجره را باز می گذاشت. صدای چرخیدن کلید، مانع از رفتنش به سمت آشپزخانه شد.
🔹عباس و ضحی که داخل خانه شدند، معصومه خانم، از کنار پنجره کنار رفت و خود را به در ورودی رساند. چهره های شاداب اما به خواب نشسته هر دو، نشان می داد کل دیشب را بیدار مانده بودند. بچه ها را سر سفره صبحانه نشاند و بساط صبحانه را با کمک عباس، پهن کرد. تا عباس و ضحی لقمههای نان و مربا و عسل و چایشان را بخورند، به اتاق عباس رفت. رختخوابها را پهن کرد. ملحفه کشید و لحاف بزرگی را پایین رختخوابها گذاشت. به سالن برگشت. نفس عمیقی کشید و هوای خنک سحرگاهی را به ریه ها فرو داد. پنجره را بست و از ساعت سفرشان پرسید. عباس به ضحی نگاه کرد و گفت:
- راستش هنوز جدی صحبتش رو نکردم.
- ئه چرا پس؟
🔸و به ضحی نگاه کرد و با صدایی مهربان و جدی گفت:
- ضحی جان عزیزم.. حالا که نمی خواین مراسم و جشن و اینها بگیرین، پیشنهادم این بود که ی سفر برید.
🍀برای اینکه هضم گفته های مادر برای ضحی راحت تر باشد، عباس ادامه داد:
- مامان می دونه، مرخصی گرفتن من ی مقداری سخت هس. شاید نتونم چند روز مرخصی بگیرم. اینم آقای تابش به زور گذاشت کف دستم. مامان می گن که نمی خاد این زمان رو بزارین برای چیدن وسایل. اون رو بعدش می شه انجام داد. می گن که این فرصت رو ..
- متوجه شدم. پدر هم همین رو بهم گفتن. من موافقم؛ مسئله ای نیست.
🌸معصومه خانم لحن کلامش را مهربانتر کرد و گفت:
- عزیزم اگر مراسم بگیری هم خوبه. بالاخره شما خانم دکتر هستی فامیل انتظاری دارن و .. با مادرتون هم صحبت کردم ایشون هم حرفی ندارن
🔸ضحی به عباس نگاهی انداخت که یعنی دستم به دامن نداشتهات، کمکی بده؛ اما عباس، مشغول خوردن نان و عسلی بود که چند ثانیه پیش، لقمه گرفته بود. ضحی ناامید از کمک عباس گفت:
- راستش خودمم دوست دارم اما
- مامان جون، الان که تالار پیدا نمی شه. اونوقت باید زمان عروسی رو عقب بندازیم. اوضاع اقتصادی مردم هم خوب نیست. درسته ضحی جان خانم دکتر هست اما نمی خوایم حسرت و آه بقیه پشت سر زندگی مون باشه. اونقدر ها هم مهم نیست تالار گرفتن و .. ی جشن مختصر بعد از عروسی مون می گیریم و همه رو دعوت می کنیم خونه مون. آخر هفته دیگه بزاریم خوبه؟
🔹لقمه بعدی را گرفت و تا نزدیک دهان برد و ادامه داد:
- می خوایم این رسم ساده ازدواج کردن رو ما پایه گذاری کنیم. ی خانم دکتر و ی آتش نشان با هم ازدواج کنن اونم بدون تالار؛ چه شود! بدون خریدهای آنچنانی؛ بدون پاتختی و از این دست رسومات. اتفاقا به همه فامیل هم علتش رو بگین که بدونن و یاد بگیرن. مگه نه ضحی جان؟
🔸ضحی خوشحال از کمک عباس، با لبخند و کلام، حرفش را تایید کرد. لقمه نان و عسلی که عباس به سمتش گرفته بود را گرفت و به سمت مادر عباس بفرما زد. معصومه خانم تشکر کرد و گفت:
- متوجه ام عباس جان. منتهی خواستم بازم مطرح کنم بدونین از نظر ما مشکلی نیست. نگران هزینه اش نباشین. من برای این روز پول کنار گذاشتم.
- خدا حفظتون کنه مادرجان. شما لطف دارین.
🔹این را ضحی گفت و به عسل آویزان شده از لقمه عباس اشاره کرد و گفت:
- داره می چکهها
🍀و انگشتش را زیر قطره عسلی که در همان لحظه از نان جدا شد گرفت. انگشت را به دهان برد و مکید. معصومه خانم وقتی استقامت بچه ها را دید، دیگر در این رابطه حرفی نزد. نه تنها به پسرش، بلکه به عروسش هم افتخار کرد. چنین حرکت و رفتاری را نشانه بزرگ منشی ضحی دانست و از قرار گرفتن ضحی در کنار پسرش، خوشحال شد. عباس به ساعت نگاه کرد و گفت:
- من یک ساعتی می خوابم و بعد می ریم خونه خانم دکتر. خوبه؟
🌸معصومه خانم سبد میوه را از یخچال بیرون آورد. جواب تشکر بچه ها را داد و در فریزر را باز کرد. گوشت چرخ کرده را بیرون آورد. پیازی از سبد گوشه آشپزخانه برداشت و مشغول جدا کردن پوسته اش شد. می خواست برای بچه ها غذای مختصری بپزد. تا هفت و نیم، یک ساعت وقت داشت. سبد کوچکی از کابینت کنار ظرفشویی بیرون آورد تا وسایل سفر بچه ها را داخل آن بگذارد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
می یای هر کسی ما رو ناراحت کرده، هر کسی دلمون رو شکسته، هر کسی، هر بلایی سرمون آورده، هر کسی آبرومون رو برده، در حقمون ظلم کرده، اجحاف کرده و و و خلاصه هر کی که ته دلمون، ازش دلخوریم رو نه فقط ببخشیم، بلکه براشون به نیت 5 تن آل عبا، 5 صلوات بفرستیم؟
✍️پایه ای مگه نه؟
اگه اینجایی و تو #سلام_فرشته موندی، پس مطمئنم که پایه ای.
🍀خدایا، ما #سلام_فرشته ای ها، امشب، شب جمعه، هر کی به ما مدیون هست رو نه تنها می بخشیم، بلکه به عشق اهل بیت علیهم السلام، براشون پنج صلوات می فرستیم. همین که تو این رو می دونی و به ما این اجازه رو دادی برامون کافیه.
🌼اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🌸اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🌺اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🍀اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
خدایا، ثوابش رو هدیه می کنیم به همه حضرات معصومین علیهم السلام. از ما قبول کن و قلب مون رو از هر چه کینه و ناپاکی است، رها کن که به تو نزدیک تر بشیم.
حیفه شب جمعه برای اموات مومنین و مومنات هدیه نفرستیم. هر تعداد تونستی، بفرست:
💫اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💫
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#یار_اخلاقی
#تذکر
#گذشت
سلام فرشته
🚨همه باید وصیتنامه امام را مطالعه کنند
🔻رهبر انقلاب: #وصیتنامه_امام، میثاق همیشگی امام با امّت است. همه باید این کلمات را درست بفهمیم و بر آن تدبّر کنیم، تا راه امام را اشتباه نکنیم.
⚠️کسانی که دم از امام میزنند، اما حاضر نیستند فکر امام و راه امام را بپذیرند و به آن تن بدهند، اشتباه میکنند. ۱۳۷۷/۳/۱۴
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_بیست_و_یک
🔹عباس سرش را روی بالشت گذاشت و به ضحی که با آرامش، موهای بلندش را شانه می کرد نگاه کرد. دست راستش را زیر بالشت برد و به پهلوی راست غلتید. نگاهش به ملحفه سفید نویی بود که مادر برایشان پهن کرده بود. نیم نگاهی به ضحی کرد. داشت موهای شانه شده اش را می بافت و به نگاه عباس، لبخند زد. عباس ساعت زنگ دارش را کوک کرد. روی گوشی هم برای یک ساعت بعد، هشدار تنظیم کرد و به چند ثانیه نکشید که از خستگی، خوابش برد.
**********
🔻میدان بزرگ را رد کردند. داخل خیابان اصلی پیچیدند و طبق آدرس، سومین بیست متری را داخل رفتند. هر چه به آدرس داده شده نزدیک تر می شدند، خیابان ها باریک تر می شد. به کوچه پنجاه و سوم رسیدند. عباس به اطراف نگاه کرد و گفت:
- گمونم بقیه اش رو باید پیاده بریم.
🔹ماشین را گوشه ای پارک کرد و قفل فرمان زد. دیوارهای برخی خانه ها تبله کرده و کاه گلی بودن دیوار، نمایان شده بود. از زیر طاق هلالی شکل سر در کوچه پنجاه و سه رد شدند. صدای بازی بچه ها از روبرو آمد:
- بزن این ور عباس.. بزن این ور..
🔻ضحی نگاهی به عباس کرد و گفت:
- با شما بودا. بهش پاس بده
🔸هر دو خندیدند. نزدیک بچه ها رسیدند. یکی از بچه ها که موهایش را از ته تراشیده بود و نسبت به بقیه قد بلندتری داشت، توپ فوتبال را برداشت و منتظر شد ضحی و عباس از محدوده بازی شان رد شوند. ضحی گوشی را نگاه کرد تا آدرس را پیدا کند. همان پسر پرسید:
- دنبال خونه خانم دکتر می گردین؟
🔻و وقتی لبخند و پاسخ عباس را شنید، توپ را به سمت بچه ها انداخت و خودش را کنار دست عباس رساند:
- چند کوچه اون طرف تره. دنبالم بیاین
🔹فرصت حرف دیگری به عباس نداد. جلو افتاد. ضحی دید بند کفش ورزشی اش باز شده و با هر بار قدم برداشتن، به یک طرف سرخم می کند. نگران کله پا شدن پسرک بود اما برای اینکه به غرور پسر برنخورد، بروز نداد. کوچه ها را هر چه جلوتر می رفتند، خانه های بازسازی شده بیشتری را می دیدند. پسر نزدیک عباس شد و گفت:
- جلوتر سمت راست باید برید. خونه آخر زیر طاق، خونه خانم دکتره. با من کاری ندارین؟
- قربون دستت. اسمت چیه آقا؟
- عباس.
🔻عباس خندید و پشت پسرک زد و گفت:
- دمت گرم. منم عباسما. برو به بازی ات برس عباس آقا.
- خانم دکتر خیلی خوبه خیلی.
🔹پسرک این را در حال رفتن فریاد زد و پشت دیوار، محو شد. زمین، سنگ فرش شده بود و تمام خانه های اطراف، بازسازی شده بودند. هم دیوارها و هم خانه هایشان. حتی کولر یکی از خانه ها که از بیرون قابل دیدن بود، تمیز و نسبتا نو بود. طبق آدرسی که پسر داده بود، به راست پیچیدند و با کوچه خیلی باریکی مواجه شدند. ضحی و عباس دوش به دوش هم حرکت کردند تا هر دو در کنار هم، جا شوند.
🔸انتهای کوچه بن بست بود. درخت سبز و تنومندی از دیوار به سمت کوچه سر خم کرده بود. غیر از خانه ای که در ابتدای کوچه دیده بودند، درِ دیگری نبود. به طاق کوچکی که انتهای کوچه محسوب می شد رسیدند. در چوبی نسبتا بزرگی داشت. ضحی زنگ در را فشار داد. دستش را پایین نیاورده بود که در باز شد. جوانی با قد رشید، روبرویشان ظاهر شد و گویی آشنای قدیمی ای را دیده، آن ها را به داخل دعوت کرد.
🔻داخل خانه شدند. حیاط نسبتا بزرگی بود. گوشه حیاط، تخت های سایه بان داری برای نشستن گذاشته شده بود. زاویه دیوار، آب نمای بسیار کوچکی بود و دو طرفش، باغچه ای کوچک با گل های مختلف. دور تنه تنومند درختی که شاخه اش را به کوچه رسانده بود، چسب زرد رنگی چسبانده شده بود. نوجوانی از پله های کُنج دیوار پایین آمد:
- نرگس زودتر بیا دیرمون شد.
🔹 عباس برای کسب تکلیف، به جوانی که در را برایشان باز کرده بود و همان جا ایستاده بود نگاه کرد:
- بفرمایید طبقه پایین. اونجا هستند.
🔸🔸پسر نوجوان، روبروی عباس و ضحی رسید. با چهره خندان، سلام کرد و او هم بفرمایید گفت و کنار برادرش ایستاد. ضحی و عباس به سمت راه پله هایی که به زیرزمین منتهی می شد رفتند. میانه راه پله ها، صدای خانم دکتر آمد:
- بفرمایید داخل خانم دکتر سهندی من الان خدمت می رسم.
🔻ضحی نفهمید صدا از کجا آمد. پله های عریض و کوتاه قد، تمام شد و به زیرزمین رسیدند.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق