☄ دعای روز هفدهم ماه مبارک رمضان ☄
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم
🔹️ اللَّهُمَّ اهْدِنِي فِيهِ لِصَالِحِ الْأَعْمَالِ وَ اقْضِ لِي فِيهِ الْحَوَائِجَ وَ الْآمَالَ يَا مَنْ لا يَحْتَاجُ إِلَى التَّفْسِيرِ وَ السُّؤَالِ يَا عَالِما بِمَا فِي صُدُورِ الْعَالَمِينَ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ.
🔸️ خدایا! در این روز برای کارهای شایسته هدایتم کن و حاجتها و آرزوهایم را برآورده ساز. ای آن که نیاز به تفسیر و سؤال ندارد، ای آگاه از آنچه در دل جهانیان است! بر محمد و خاندان پاکش درود فرست.
💠💠💠
#دعا
@salamfereshte
🌸شب خيز که عاشقان به شب راز کنند
🌱تا بحال شده بخاطر دل خودت خدارودوست داشته باشی و کاری که اون دوست داره انجام بدی؟
🌱تا بحال شده شبی روبیدار بمونی وتک وتنها کناربهترین رفیق عالم باشی وبا اون صحبت کنی؟
🍃نمازشب یعنی من بی منت وبخاطرخودت دوستت دارم نه ازترس آتش جهنم و و نه بخاطر رسیدن به بهشت.
🍃یعنی انقدر دوستت دارم که شیرین ترین لحظه ای که همه درخوابند، من اومدم باتوصحبت کنم. خدا تو رو با اون نماز به مقام مقربین درگاهش می رسونه.
🍃خداونددرقرآن می فرماید:وَمِنَ اللَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نَافِلَةً لَكَ عَسَى أَنْ يَبْعَثَكَ رَبُّكَ مَقَامًا مَحْمُودًا ﴿۷۹﴾
🍃و پاسى از شب را زنده بدار تا براى تو [به منزله] نافله اى باشد اميد كه پروردگارت تو را به مقامى ستوده برساند (سوره اسراء/۷۹)
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamferashte
💎بیا برویم ..
دوست داری بروی زیارت، مشهد، قم، کاظمین، سامرا، نجف، دمشق...اما نمی توانی بروی؟ کربلا دوست داری بروی و نمی توانی؟ زیارت ائمه بقیع دوست داری بروی و نمی توانی؟ دلت می خواهد مدافع حرم باشی اما نمی توانی؟ دیگر دلت چه می خواهد؟
🌸دلت می خواهد خادم حرم باشی اما نمی توانی؟ دلت می خواهد به تک تک فقرا کمک کنی و آن ها را بی نیاز کنی اما نمی توانی؟ دلت می خواهد تمام دغدغه های پیامبران را انجام دهی و شادشان کنی اما نمی توانی؟ دلت هزاران کار خیر می خواهد اما نمی توانی انجامشان دهی؟
این دل عجب عالمی دارد.. چه چیزها که نمی خواهد. اشکالی ندارد.. حسابی بگذار بخواهد چیزهای خوبی که نمی توانی اش را. دلت می خواهد هزار رکعت نماز مستحبی را بخوانی اما نمی توانی؟ دلت اعتکاف می خواهد اما نمی توانی بروی؟ خیلی کارها را نمی توانی بکنی، اما دوست داری که بکنی..
📌با دلت، همه آن کارها را قصد کن. دلت را با معتکفین، با زائرین، با حاجیان، با مبلغین، با مدافعان حرم... بفرست.
🌟خدایا، دوست داریم در خدمت مولایمان باشیم. خدایا دوست داریم باری از دوش رهبرمان برداریم. خدایا دوست داریم مایه افتخارت باشیم. خدایا دوست داریم در تو فنا شویم. خدایا دوست داریم لحظه لحظه هایمان را در محضر همه معصومین علیهم السلام باشیم. چه چیز از این ها بهتر؟ چه چیز از این بهتر که در جوارت باشیم؟
🌺امام جواد عليه السلام : القَصدُ إلَى اللّه ِ تعالي بِالقُلُوبِ ، أبلَغُ مِن إِتعابِ الجَوارِحِ بِالأعمالِ (بحار الأنوار ، ج 78 ، ص 364 )
🍃امام جواد عليه السلام :به دل آهنگ خدا داشتن رساننده تر است از اینکه با اعمال و جوارح خود را به زحمت بیندازد.
📌خدایا، دلهایمان را به سویت روانه می کنیم. دل های کوچک مان را بپذیر.
#اخلاقی
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_یازدهم
هرکسی چیزی می گفت. یکی می گفت: "ببین شب اول ماه مبارک چطور مسجد بهم ریخته"، دیگری می گفت: "این سید را خدا رساند. چه به موقع هم آمد." دیگری می گفت: " اینطور که نمی شود، بالاخره تکلیف مسجد و نمازجماعت هایش چه می شود؟ " خانمی فریاد زد :" مگر این مسجد مسوول ندارد که انقدر بی برنامه ست. الان تکلیف ما خانم ها چیست که برای نماز جماعت آمدیم و شب ماه مبارکی با این اوضاع نابسامان روبرو شدیم. "
🔸 خانمی گفت: "من اصلا به او اقتدا نمی کنم، عمری پشت سرحاج احمد نماز خواندم و هیچ کس را جز او قبول ندارم و خودش به صورت فرادی نمازش راشروع کرد. " برخی صف نمازش را عقب تر بردند که بتوانند از صف های پشت سر سید، اتصال بگیرند و قامت ببندند. بعضی خانم ها که بلاتکلیف بودند تصمیم گرفتند نمازشان را فرادی بخوانند که نکند یک وقت روزه ی شک دار گرفته باشند و از خیر ثواب نماز جماعت گذشتند. دیگری گفت:" هیچکس حاج احمد نمی شود اما چاره چیست. نیامده ام مسجد که فرادی بخوانم و قامت بست. " بعضی از مردم مسجد طوری حاج احمد را می خواستند که گویی تنها روحانی عادل شهر است و کسی نیست که بتواند جای او را بگیرد
🔹سید، نماز را با طمانینه و بی توجه به همهمه به پایان رساند. متوجه جمعیت پشت سرش نشده بود. سربلند کرد و جلویش را خالی دید. به عقب برگشت دید اکثر جمعیت به او اقتدا کردند. مشغول ذکر تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها شد. سر و صدای خانم ها مجدد بالا گرفت. حاج مرتضی بلندگوی مسجد را برداشت وگفت:" خانم ها لطفا سکوت کنید. ما ازهمان شبی که حاج احمد روحانی مسجد تصادف کرد، درخواست اعزام یک روحانی جدید برای مسجد کردیم. "
🔸راست می گفت. همان ساعات اولیه تصادف و رفتن حاج احمد به اتاق عمل، هیات امنا جلسه گذاشته بودند و بحث که ماه مبارک رمضان را چه کنند. در نهایت به این نتیجه رسیده بودند که از طریق واسطه ها درخواست روحانی از دفتر تبلیغات بکنند و کرده بودند.
خانم ها که تازه گوشی شنوا پیدا کرده بودند سفره دلشان راباز کردند. دراین گرمی هوا یه کولر درست وحسابی داخل مسجد نیست. یه جای درست وحسابی به خانم ها ندادید.پرده راتاجایی که جا داشته عقب کشیدید وما خانم ها هیچی جا نداریم .حالا هم که مشکل نبودن امام جماعت . حاج مرتضی مرتضوی، یکی از اعضا هیات امنا که دغدغه ی بیشتری نسبت به مردم و مسائل مسجد داشت، با زبان نرم مخصوصی که داشت، گفت: "فعلا یک روز تحمل کنید تا روحانی جدید اعزام شود. مسجد خانه ی خداست احترام دارد."
🔹نماز مسجد به امامت سید برگزار شد. بعد از نماز حاج مرتضی دعاهای مخصوص ماه مبارک را خواند بعد از خواندن دعای اللهم ادخل علی اهل قبورالسرور از سید خواست صحبت کوتاهی کند. سید، بلندگو را که به او تعارف شده بود دست گرفت. تشکر کرد. بسم اللهی گفت و همان جا، وسط مسجد، رو به جمعیت ایستاد. به همه سلام کرد و گفت: " اللهم ادخل علی اهل قبور السرور. از این دنیا که برویم، دستمان کوتاه می شود. خیلی کوتاه. دیگر هیچ چیز، هیچ کاری که جایگاهمان را بهتر کند، نمی توانیم بکنیم. الان هنوز نفس می کشیم. زنده ایم. از فرصت ها استفاده کنیم.."
همه ی صداها خوابیده بود. چشم ها به دهان سید دوخته شده بود . سید دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: " خدایا، سرور و شادی را بر همه مان بفرست. همه آن هایی که دستشان از دنیا کوتاه شده است را از خوان سفره پر نعمتت، روزی ده. در ماه مبارک رمضان سفارش شده این دعا را زیاد بخوانید که گناهان با خواندن آن، آمرزیده می شود. "
دست راستش را رو به آسمان کرد و مجدد، دعا را خواند: " اللهم ادخل علی اهل القبور السرور..." اشک، از گوشه چشمان حاج عباس سرازیر بود. با تک تک فرازهای دعا، اشک ریخت و روحش به پرواز در آمده بود. حالتی که او را به سالها قبل برده بود که پشت سر عالمی نماز خوانده بود و دعایش، او را اینطور منقلب کرده بود.
@salamfereshte
☄ دعای روز هجدهم ماه مبارک رمضان ☄
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم
🔹️ اللَّهُمَّ نَبِّهْنِي فِيهِ لِبَرَكَاتِ أَسْحَارِهِ وَ نَوِّرْ فِيهِ قَلْبِي بِضِيَاءِ أَنْوَارِهِ وَ خُذْ بِكُلِّ أَعْضَائِي إِلَى اتِّبَاعِ آثَارِهِ بِنُورِكَ يَا مُنَوِّرَ قُلُوبِ الْعَارِفِينَ.
🔸️ خدایا! در این روز از برکات سحرگاهان آگاهم کن و دلم را با پرتو انوار آن روشن ساز و همه اعضایم را به پیروی از آثار این روز وادار، به حق نورت ای روشنیبخش دلهای خداشناسان.
💠💠💠
#دعا
@salamfereshte
💥گناهان بدترین چیزهایی هستندکه ماراازقرب الهی که هدف نهایی انسان برای رسیدن به سعادت وکمال است دور می کنند.
💥ممکن است گناه به نظرما کوچک باشدولی بامداومت برآن گناه،به مرورآن گناه تبدیل به یک گناه بزرگ می شود و انجامش برای انسان آسان می شود.
🍃خداوند در قرآن می فرماید:«ثُمَّ کانَ عاقِبَةَ الَّذینَ أَساؤُا السُّواى أَنْ کَذَّبُوا بِآیاتِ اللهِ وَ کانُوا بِها یَسْتَهْزِؤُنَ»؛ روم، آیه ۱۰.
🍃«سپس سرانجام کسانى که اعمال بد مرتکب شدند به جایى رسید که آیات خدا را تکذیب کردند و آن را به مسخره گرفتند».
🍃کسی که میخواهدبه خداوند نزدیک شودوتوفیق بندگی داشته باشدباید ازگناهان کوچک توبه کند. تاخدایی ناکرده به سوی گناهان بزرگ کشیده نشود.
⁉️گاهی نمی دانیم چگونه اثربدگناهان راازروح وجانمان بیرون ببریم.
🍃اولاتوبه ازگناه وعهدی که باخدای خودمی بندیم.
🍃دوما خداونددرقرآن می فرمایند:ان الحسنات یذهبن السیئات.
🌸کارهای خوبی که می توانیم انجام دهیم نمازاول وقت خواندن،کمک به دیگران،خدمت به پدرومادرومردم،سلام کردن ونمازشب ازمصادیق حسنات هستند. که اثرگناهان راازبین می برد.
🌸خداوندا به ماتوفیق توبه وجبران گناه عطابفرما!
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
✅ رُمان زندگی پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم
📌پرسیدند رمانی که زندگی پیامبر اکرم را نوشته و آن خانم پرستاری که دلش پر بود می گفت نامش چیست؟ واقعا چنین رمانی وجود دارد؟
🔸🔹🔸🔹🔸
✍️به به از این دقت نظر در مطالعه داستان👏و تشکر از اینکه پرسیدید. خدمتتان عارض شوم که:
بله وجود دارد. رمان زیبایی است به قلم پرتوان محمدرضا سرشار به نام" آنک آن یتیم نظر کرده" و البته سید ما، آن را هم خوانده بود. 😊 حالا شایدبعدتر ها بگوییم چه رمان هایی خوانده .
قلب و دلتان پر باشد از انوار خاصه الهی
پاسخ ما را به سوالاتتان پیرامون #داستان #کوچهی_هشت_ممیز_یک ، با هشتک دریچه، دنبال کنید.
#دریچه
سوال از #قسمت_نهم #کوچهی_هشت_ممیز_یک
@salamfereshte
🌟ندیده، قبول
📌یک فرصت استثنایی داری. می توانی جبران تمام سالهایی که خراب کرده ای را بکنی. یا حتی بالاتر، اندوخته هایت را بیشتر کنی.
☘️خیلی وقت ها عبادات مان را انجام می دهیم. تکلیف از ما برداشته می شود اما معلوم نیست مقبول باشد یا نه. در این فرصت، خدا می فرماید: « عَمَلکُم فیه مقبول» (زاد المعاد، ج 1، ص70) اعمالتان را قبول می کنیم. هر چه قدر هم که ناقص باشد، خدا می گوید می پذیرم.
💎ماه مبارک رمضان، یک چنین ماه عظیمی است. یک چنین سفره ای پهن شده است. هر طور مایلی از آن استفاده کن. دست خود توست.
#اخلاقی
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_دوازدهم
🔹همه اتفاقات شب قبل را مسعود آقا، برای حاج احمد گفت. حس غریبی به او دست داده بود. بالاخره یک روحانی، رفتار روحانی دیگر را بهتر می فهمد و او، احترام سید را به خودش فهمیده بود. سید جواد تازه سوار یکی از اتوبوس های پارک شده جلوی بیمارستان شده بود با تلفن زهرا، پیاده شد تا هم راحت تر بتواند با عزیز دلش حرف بزند و هم اگر چیزی نیاز دارد، بخرد:
- به به . سلام زهرا خانم گل.. احوال شما؟ شما کجا اینجا کجا؟ ما زمینی ها خیلی دلمان برای شما آسمانی ها می تپدها.
زهرا از سلام کشدارِ پر انرژی سید و جمله محبت آمیزش چنان سر ذوق آمد که هر چه نگرانی و دلشوره داشت، فراموشش شد و گفت:" سلام جواد جان. خوبیم خداروشکر. ما که همیشه طرف شماییم. الان کجایید؟"
- الان صد متری بیمارستان بقیه الله هستم. جایت خالی بانو رفته بودم ملاقات یکی از همقطاران که در بوستانی پر گل، استراحت می کرد. بنده خدا خیلی درد داشت. برایش دعا کن.
+ ان شاالله که زودتر شفا پیدا کنند. کدام همقطار؟ به کدام سمت و سو؟ خیر باشد. چیز خاصی که نشده؟
سید از خوش صحبتی زهرا لبخند به لب هایش نشسته بود و خیال رفتن هم نداشت:
- الحمدلله حالشان بهتر است. نگران بیهوشی اتاق عمل بودم که شکرخدا، به خیر گذشت. روحانی مسجد محله مان است زهراجانم. دیروز بعد از ظهر با هم تصادف کردیم. سپر موتور گوشت و پوست زیر زانوی راستشان را بریده بود. صحنه دردناکی بود. بنده خدا خیلی اذیت شد. خدا ما را ببخشد.
🔹 نگرانی ای که از دیروز مدام دل زهرا را آشوب کرده بود، مجدد به دلش سرک کشید. با خود گفت: "پس تصادف کرده بود که آنطور خاکی و آشفته به خانه آمده و عمامه اش را مچاله شده زیر بغل گرفته بود." سعی کرد آرامشش را حفظ کند. شکر صدایش را با مزاح و گلایه و خنده مخلوط کرد و گفت: " آقا سید؟! حالا به من می گویی؟ آخ اگر قهر کردن بلد بودم تا سه روز قهر می کردم قهرکردنی. حالا حالِ خودت چطور است؟ خوب هستی؟ سردرد دیشبت هم مال همین بود؟ سید تو را به جدت قسم دکتر نرفته نیا خانه ها. اینجا از دست من و بچه ها جز دکتربازی کاری بر نمی آیدها. "
سید، نگرانی زهرا را با تمام وجود حس کرد و سعی کرد آرامش کند. چشم کِشداری گفت و ادامه داد: " نگران نباش. همین الان خودم را داخل یک مطب دکتر می اندازم و می گویم از فرق سر تا نوک شصت پایم را چک کند که ناقصی ای چیزی ایجاد نشده باشد. "
🔹صدای زهرا به خنده در گوش سید پیچد:" نترس. بادمجان بمی که آمده و با ما ازدواج کرده، آفت ندارد که هیچ، برکت هم دارد. به دکتر بگو چک کند ببیند چیزی اضافه ات نشده باشد، ناقصی پیشکش. دوباره زنگ می زنم ببینم دکتر چه گفته. هر آزمایشی لازم هست بدی ها. فعلا خدانگهدارت. "
زهرا می دانست تا او خداحافظی نکند، سید مکالمه را قطع نخواهد کرد و آنقدر ادامه می دهد که از خنده روده بُر شود. زینب، به صورت مادر نگاهی پر خنده کرد و گفت: "بابا کی می آید؟ " زهرا همان طور که دستش را به نرمی، روی لپ های دختر زیبایش کشید گفت: "می آید مامان جان. حالا برویم سراغ ادامه ی ماجرا." دست زهرا را گرفت و پر هیجان، به حیاط رفتند.
🔸علی اصغر گوشه دیوار چمپاتمه زده و حرکت مورچه ای که گیرش افتاده بود را نگاه می کرد. زهرا، پارچه سفیدرنگی که با چسب به دیوار وصل کرده بود را نشان زینب داد و گفت:" غیر از آبی آسمانی، دیگر چه رنگی بزنیم دختر نقاش من؟" زینب که عاشق رنگ صورتی بود بلافاصه گفت: "صورتی" کهنه پارچهی مچاله شدهی کوچکی را برداشت. داخل آب حوض کرد. آبش را چلاند. آن را بین انگشتان کوچکش بیشتر فشرد و روی رنگ صورتی آبرنگی که زن عمو تازه برایش خریده بود چند بار کشید. خیسی پارچه، دستش را صورتی کرده بود. سمت راست پارچه سفید آویزان شده را با حرکت های پیچ واپیچ صورتی کرد.
🔹علی اصغر هم که با آمدن مادر و زینب، دست از سر مورچه برداشته بود، به تقلید از زینب، پارچه کوچکی را در آب حوض خیس کرد و با کمک مادر، آبش را چلاند و آن را در رنگ سبز، حرکت داد. قسمت پایینی پارچه نیم متری سفید را هم او، سبز کرد. به به و چه چه های مادر، بچه ها را پر انرژی کرده بود: "عجب چمن های خوش آب و رنگی. نگاه نگاه این رد انگشت های خوشگل کدام پسرخوشگل است که چمن ها را چیده؟ "علی اصغر از حرفهای مادر کیف کرده و به خنده افتاده بود.
چشمان مشتاق زینب، دهان مادر را نشانه گرفت: " عجب پیچ های هیپنوتیزم کننده ای. ماشاالله زینب خانم. چه حساب و کتابی کرده و این خطوط را کشیده. بدون هیچ برخوردی. انگار که قطاری رو به آسمان در حال حرکت است. به به. چقدر زیبا. باباجواد وقتی ببیند، حتما شوکه می شود که این هنر دست کدام هنرمند است." چشم ها به سمت در ، راه کج کرد که بابا کی خواهد آمد.
@salamfereshte
💫 دعای روز نوزدهم ماه مبارک رمضان 💫
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم
🔹️ اللَّهُمَّ وَفِّرْ فِيهِ حَظِّي مِنْ بَرَكَاتِهِ وَ سَهِّلْ سَبِيلِي إِلَى خَيْرَاتِهِ وَ لا تَحْرِمْنِي قَبُولَ حَسَنَاتِهِ يَا هَادِيا إِلَى الْحَقِّ الْمُبِينِ.
🔸️ خدایا! بهرهام را از برکات این روز افزون کن و راهم را برای رسیدن به نیکیهای آن هموار ساز و از پذیرش کارهای خوب در آن محرومم مکن. ای هدایت کننده به سوی حق آشکار!
#دعا
@salamfereshte
🔹خواندن نماز به صورت خوابیده!
📌پرسیده اند در قسمتی از داستانتان نوشته بودید که سید به صورت خوابیده زیر سِرُم نماز می خواند. مگر می شود خوابیده هم نماز خواند؟
🔹🔸🔹🔸
✍️خدا قبول کند الهی . بله . می شود. درهمه حالت ها می شود نماز مستحبی را خواند. نماز سبد هم نماز شب بود که مستحبی است.
👈توصیه می کنم به این بهانه سری به رساله مرجع تقلیدتان بزنید. برخی مراجع رعایت قبله و نوع پوشش را احتیاط کرده اند اما در کل، پاسخ به پرسش شما، بَله است.
توفیقاتتان در خواندن نمازهای مستحبی بسیار باشد الهی.
🔻پاسخ ما را به سوالاتتان پیرامون #داستان #کوچهی_هشت_ممیز_یک ، با هشتک دریچه، دنبال کنید.
#دریچه
سوال از #قسمت_پنجم #کوچهی_هشت_ممیز_یک
@salamfereshte
💖تاحالا شده یکی رو انقدر دوست داشته باشی که بشه همه ی زندگیت؟
💖همه ی لحظاتت رو باهاش شریک بشی وتوغم و شادی هات یک لحظه تنهات نذاره و همیشه کنارت باشه؟
☘طبیعیه که یک لحظه یادت نمیره که توسخت ترین شرایط دستت روگرفته وتنهات نگذاشته. توهم همیشه یاد محبت های اوهستی وفقط میخوای بهتر براش جبران کنی چون دوستش داری.
🌸خداوند درقرآن می فرماید: فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ وَ اشْكُرُوا لِي وَ لا تَكْفُرُونِ؛
🌸 «پس مرا ياد کنيد تا شما را ياد کنم و شکر من را بهجا آوريد و کفران نورزيد.»
☘تنها رفیقی که همیشه کنارت بوده وهست فقط خداست. نه اینکه اگر تو یاد او نباشی او یاد تونیست.
اون هیچ وقت توروفراموش نمی کنه. بلکه این یاد آوری از این جهته که اگر خدارا یاد کنی و هر لحظه درتمام لحظاتت باقلب وبازبون نعمت هاش را یاد کنی و او راتنها مالک جهان وهستی بدونی.و ناسپاسی
نکنی( یعنی دربرابر اینهمه نعمت گناه کنی وجای جبران محبت بهترین رفیقت بهش پشت کنی).
☘ اوهم تمام هستی رو در خدمت تو در میاره وبه همه کاینات میگه درخدمت تو باشند. اونوقته که تومصداق خلیفه ی خدا بودن روی زمینی.
#از_قرآن_بیاموزیم
@salamfereshte
(بچه های واحد اطلاعات و عملیات را جمع کرد و گفت: " می ریم ملایر، خدمت حاج آقا رضا فاضلیان" و رفتیم. حاج آقا اول پیشانی علی آقا را بوسید و بعد بقیه را بو بعدش شروع کرد به خواندن صیغه عقد اخوت.
برگشته بودیم به جبهه که یک بسیجی معرفی شد به واحد. علی آقا خودش عقد اخوت را خواند و گفت: "اول برادریم، بعد هم رزم") 1
🌸علی آقاچیت سازیان، با ما هم عقد اخوت می خوانی؟ بیا اول برادر شویم و بعد هم رزم ..
1. دلیل، حمید حسام، ص66
#شهید
@salamfereshte
#داستان
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
#قسمت_سیزدهم
علی اصغر در را روی پدر باز کرد. در آغوش پدر پرید و گفت: "بابا ببین امروز چی کشیدیم. ببین قشنگ شده؟" پدر در حالی که لبخندی بر لب داشت و در آغوش گرفتن بچه ها خستگی روزش را از تنش درآورده بود، دست در دست بچه ها، همان طور که نیم نگاهی به زهرا داشت، به سمت پارچه ی نصب شده روی دیوار رفت. زینب با صدای دخترانه ای که سعی داشت از پدر دلبری کند گفت:" بابا ببین آن طرح صورتی را من کشیده ام. قشنگ شده؟"
🔹سید جواد نیم خیز شد تا زینب را در آغوش بگیرد. هم زمان زهرا هم عبا را از دوش سید گرفت و عمامه اش را برداشت تا از گرمایی که صورت سید را برافروخته کرده بود، کم کند. نگاه قدرشناسانه سید روی زهرا بود و خطاب به زینب که به همراه علی اصغر در آغوش پدر جای گرفته بودند؛ گفت: " تو دختر هنرمند منی. خیلی زیبا شده احسنت به این دستان پر قوت. خدا برکت بدهد به دستانت زینب بانوجانم." دست در جیب کرد و شکلات توت فرنگی که زینب عاشقش بود به او داد. زینب مشغول بازکردن شکلات شد و علی اصغر فرصت یافت که دل بابا را ببرد. با آن دهان کوچک و صدای ناز کودکانه اش گفت: بابایی منم نقاشی کشیدم. ببین این قسمت نقاشی منه."
🔸سید جواد نگاه به پارچه کرد و خط های درهم سبزی را دید و پرسید: "خب بگو ببینم شما چی کشیدی؟" علی اصغر، با نوک انگشتش اشاره کرد و گفت: این یک قطار سریع السیر است که روی ریل حرکت می کند. " سیدجواد، نگاه تحسین امیزی به علی اصغر کرد و گفت:" ماشالله چه پیچیده نقاشی کرده بودی من نفهمیدم ها. خیلی خوب توضیح دادی. آفرین. شما هم هنرمندی ها، خودمونیم." چشمکی به علی اصغر زد و قند در دلش آب شد. شکلاتی با طعم پرتقال هم به علی اصغر داد. بچه ها شاد و خندان و راضی، ملچ مولوچ کنان، کنار بابا نشستند.
زهرا که بالاخره فرصت کرد غباری از دل سید بگیرد، خداقوتی گفت. کنار سید نشست و گفت: " چه خبر؟ دکتر چه گفت؟ حالت خوبه سید؟"
- "الحمد لله. خوبم. عالی. مگر می شود زهرا داشت و عالی نبود؟ ی دنده مان قصد فرار داشت که گذاشتیمش سرجایش." خنده ای کرد و ادامه داد: " خلاصه که دنده مان در رفته بود که الان سرجایش هست. ببین این هم پلاستیک داروهاست. فقط مسکن داده. هیچی نیست. خداروشکر. "
🔹زهرا به داروها نگاهی انداخت و گفت: " این دو روز چقدر درد داشتید و من نمی دانستم. چقدر کمکم کردید. خدا مرا ببخشد" بغض کرده بود. به آشپزخانه رفت تا بعضش را سید نبیند. سینی افطار به دست آمد. سید نگاهش را به چشمان بامحبت زهرا دوخت و گفت: " به به. چه غذای شاهانه ای .. دست زهرا به هر چه بخورد طلا می شود دیگر. عزیزم زهرا جان بسپار دست خدا. هر چه خدا بخواهد همان می شود. او خودش مراقب بندگانش هست. "
سید از جا برخاست تا دستانش را بشوید و وضویی تازه کند. زهرا همان طور که کوکو سبزی و گوجه را در بشقاب سید می گذاشت گفت:" حال هم قطارتان چطور است ؟ "صدایی از آشپزخانه نیامد. دقیقه ای گذشت و سید، آبلیمو به دست آمد و گفت: "ان شاالله که بهتر می شود. بنده خدا درد دارند. در سنی که ایشان دارند، برایشان سخت است. زهرا جان دعایش کن مخصوصا درنماز شب هایت ."
افطار مختصری که زهرا به سختی فراهم کرده بود را همه با هم نوش جان کردند. سید، نگران آن هایی بود که همین را هم نداشتند و به تلخی، چند لقمه ای فرو داد. بچه ها بی قرار خواب بودند. سید در حال خودش نبود. هفته های قبل، این ساعت ها، با زهرا نشسته بودند و نکته های نابی که استادش گفته بود را مرور می کردند و او امشب، نه استاد را دیده بود نه نکته ای. دلش کلاس و درس اخلاق می خواست و موعظه و نصیحت های پدرانه استاد را. اما تا چند وقتی، بی توفیق از حضور استاد خواهد ماند. زهرا از اتاق آمد و تشویش را در چهره سید خواند: " چه شده جواد جان؟" سید سربلند کرد و زهرا را که با لباس شکوفه بهاری، بالای سرش ایستاده بود خوب نگاه کرد و گفت: " یادت هست این ساعت ها قبلا، چه می کردیم؟" زهرا گفت: بله که یادم هست. درس می خواندیم. از نوع اخلاق. امشب هم بخوانیم؟ " سید، چشمانش را در نگاه پرامید زهرا ریز کرد و گفت: بخوانیم.
🔹برخاست. باز هم وضو گرفت. وضویی که هر بار، او را سرحال تر از قبل می کرد. خودکار و دفترش را آورد. رو به قبله نشست. زهرا هم کنارش نشست. گوشی هوشمند زهرا را که کارهای مجازی شان را با آن انجام می دادند وسط گذاشت. بسم الله گفت و کلیک کرد. صدای پرصلابت عزیزدلشان، در جانشان پیچید:
بسم الله الرحمن الرحیم..
@salamfereshte
tars & omid .mp3
8.84M
☘️ترس از خدا و امید به فضل او
📌فایل صوتی درس اخلاق
شما هم بطور مجازی و معنوی، خود را در محضر استاد، حاضر کنید.
#درس_اخلاق
#کوچهی_هشت_ممیز_یک
@salamfereshte
🌟دعای روز بیستم ماه مبارک رمضان
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم
🔹️ اللَّهُمَّ افْتَحْ لِي فِيهِ أَبْوَابَ الْجِنَانِ وَ أَغْلِقْ عَنِّي فِيهِ أَبْوَابَ النِّيرَانِ وَ وَفِّقْنِي فِيهِ لِتِلاوَةِ الْقُرْآنِ يَا مُنْزِلَ السَّكِينَةِ فِي قُلُوبِ الْمُؤْمِنِينَ.
🔸️ خدایا! امروز درهای بهشت را بر رویم بگشا و درهای آتش دوزخ را بر رویم ببند و توفیق تلاوت قرآن را روزیام کن. ای آرامبخش دلهای مؤمنان.»
💠💠💠
#دعا
@salamfereshte