*معنای دقیق کلمات عاشورا و تاسوعا چیست ؟*
اکثر قریب به اتفاق اهل لغت این تصور را داشتهاند که ، چون عشر و عاشر از یک ریشهاند
و واقعه کربلا هم در دهم ماه محرم اتفاق افتاده است.
پس ، عاشورا یعنی دهم محرم ؛
و بر همین قیاس تاسوعا را نیز که با تسع و تاسع شباهت ظاهری دارند روز نهم ماه محرم گفتهاند .
*اما*
این معنا به دلایل زیر اشتباه است.
*آیا*
واژه عاشورا برای دهم ماههای دیگر نیز به کار میرود ؟
مثلاً ، آیا شنیده شده است که کسی به دهم ماه رجب هم عاشورا گفته باشد ؟
یا این مفهوم مختص دهم ماه محرم است ؟
*آیا*
اگر امام حسین(ع)
مثلاً ، در یازدهم محرم شهید میشدند ، آنگاه ، تاسوعا با عاشورا عوض میشد و عاشورا واژه دیگری داشت؟
در ریاضی اعداد قاعده خود را دارند و هر قاعدهای که بر شمارش اعداد حکم کند بر سلسله اعداد هم حاکم خواهد بود .
اعداد بر خلاف کلمات استثنا پذیر نیستند.
به طور مثال ، در کلام عرب اعداد این گونه شمارش میشوند:
اول – ثانی - ثالث - رابع ...
و یا اولاً – ثانیاً - ثالثاً - رابعاً و ...
چنان چه تاسوعا و عاشورا در زمره اعداد باشند باید قاعدهپذیر باشند ؛ یعنی باید بتوان بقیه اعداد را هم به همان سیاق تلفظ کرد؛ مثل تاسوعا – عاشورا – ثامونا – سابوعا ....
*اما* میبینیم که بقیه اعداد از این قاعده پیروی نمیکنند ؛
لذا ، نمیتوانیم دلیلی داشته باشیم که ، تاسوعا و عاشورا عدد هستند تا از قاعده شمارش پیروی کنند و این دو روز هیچ ربطی به اعداد ندارد ، بلکه معنای دیگری دارند.
*عاشورا*
روز معاشرت با امام(ع)
عشر به کسر عین و عشرت ،
به معنای معاشرت و مصاحبت است .
معاشر به ضم میم،
یعنی مصاحب
و عاشر ، اسم فاعل عشر است
که خودش ثلاثی مجرد اسم مصدر عشرت است.
خداوند میفرماید:
«وَ عاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ»
(نساء/۱۹)
با زنان آن گونه که شایسته آنان است معاشرت کنید .
عشیر یعنی همدم و رفیق
«وَ لَبِئْسَ الْعَشِیر ُ» (حج/۱۳)
چه بد دوستی انتخاب کردهاند
و چه بد معاشر و رفیقی است .
العاشور از ریشه عشر
به کسی گفته میشود که ،
معاشرت خصلت او باشد .
پس *العاشوراء؛*
جائی که میل به معاشرت و رفاقت و مصاحبت نمایان میشود و افراد میل معاشرت خود را با کسی که مورد نظر است عرضه میکنند،
و *عاشورا* مبالغه است
از میل به معاشرت
یعنی روزی که میل معاشرت و رفاقت با امام (ع) به شدت بالا میرود.
*تاسوعا*
روزی برای وسعت ظرفیت.
با خارج شدن عاشورا از سلسله اعداد، عدد بودن تاسوعا نیز مورد تردید قرار میگیرد و معنی *نهم* را از دست میدهد.
*اتسع* به فتح الف یعنی ،
گروههای ۹ نفره شدند.
اما *اتسع* به کسر الف
یعنی، وسعت پیدا کرد(گشاد شد) و فراخ گردید.
*اتساع* ، یعنی گسترده شدن و گشاد شدن وبالا رفتن ظرفیت .
اتساع شرائین یعنی ، رگها گشاد شدند و ظرفیت شان برای عبور خون زیاد باشد.
*التاسوع* یعنی
چیزی که فراخی و گستردگی و ظرفیت اش زیاد باشد ؛
و بالاخره ، *التاسوعا*
یعنی جائی که بتوان ظرفیت را بالا برد و فراخی ایجاد کرد؛
و *تاسوعا*
این معنی را پیدا میکند؛
*روزی که ظرفیت بالا میرود و در سینهها فراخی ایجاد میشود و به جای تنگی، وسعت مییابد*
این دو نام از ابداعات *امام سجاد (علیهالسلام) است*
و اگر در بعضی از روایات
از پیامبر اکرم (ص) از عاشورا گفته شده است ،اکثرا جعلیات بنیامیه، برای کم کردن اثرات عاشورای امام حسین (علیه السلام) است.
اما ، در مورد تاسوعا
تقریباً نداریم که قبل از
امام سجاد (ع) لغت تاسوعا به کار برده شده باشد و این معنا از *عاشورا و تاسوعا*
خیلی عاشقانه است...
*برگرفته از کتاب «سفری از عاشورا تا اربعین» تألیف عبدالله مستحسن*
shokr 70 (2).mp3
11.61M
#شکر_در_سختی_ها 24
🌸دنیابرای عاشق ترها، شادتر میگذره!
وقتی خدا،که منبع همه نعمتهاست؛
تو رو در آغوش گرفته؛
دیگه از فقدانِ چی،میترسی؟
تمرین کن با خـ💖ـدا
نداشته هاتو بدست بیاری
@shahidsoleymani110
recording-20220801-204024.mp3
2.48M
🌷 کمی نزدیک تر شدن به مولا...
🔹 جلسه چهارم: اهمیت جلسات روضه در سلامت معنوی انسان
🎙حاج آقا حسینی
🚩 هیات مجازی تنهامسیرآرامش
▪️@IslamlifeStyles
صالحین تنها مسیر
#قسمت_دهم کوچ غریبانه💔 آخه مامان مهمونخونه رو تروتمیز کرد و داد بچه ها حیاط رو آب و جارو کردن.به ب
#قسمت_یازدهم
کوچ غریبانه💔
مطمئن باش اگه قبول کنی با خانواده ی بدی وصلت نکردی حالا دیگه می مونه نظر
خودت(سرم پایین بود. داشتم دنبال یه جواب معقول واسه رد کردن شون می گشتم که مامان طاقت نیاورد و دخالت
کرد و گفت:والا خانوم نکوهی هر چند تمام شرایط شما ماشاالله ایده آله و هیچ جای شک و شبهه واسه کسی نمی
ذاره ولی شرمنده مانی ما نشون کرده ست و نمی تونه به کس دیگه ای جواب بده.برای اولین بار نفس راحتی کشیدم
و خدا رو شکر کردم که بالاخره مامان از خر شیطون پایین اومد و وابستگی من و تو رو قطعی دونسته و در جواب
خواستگاری دیگرون همچین چیزی رو عنوان کرد.انگار خانوم نکوهی انتظار شو نداشت پرسید چه طور این قدر بی
سر و صدا؟تا به حال نگفته بودین مانی جون نامزد کرده؟مامان گفت:حق با شماست آخه حاج قاسم دوست نداره
اسم دخترا رو زبون بیفته واسه همین مراسم نامزدی انجام نشده اما جواب قطعی رو دادیم.راستش از شما چه پنهون
داماد پسر خواهرمه غریبه نیست همین روزا قراره شیرینی شونو بخوریم!
-مهری خانوم اینو گفت؟!تو چی گفتی؟
-چی می خواستی بگم؟دلم می خواست از دستش جیغ بکشم وقتی منو به اون پسر خواهر هیز و نظر بازش می بنده
می خوام از حرص بمیرم ولی به خاطر بابام مجبورم هیچی نگم.
-یه بار دیگه اگه این صحبتو پیش کشید از قول من بهش بگو به گور پدرش خندیده بخوادشیرینی تو رو بخوره.مگه
تو صاحب نداری که اینا هر غلطی دل شون می خواد می کنن؟
-هیس...آروم باش مردم صداتو می شنون.
-چی چی رو آروم باش؟ببین چه جوری دستی دستی دارن تو رو می ندازن تو دام.چرا مواظب خودت نیستی.نکنه یه
وقت گول حرفای مهری رو بخوری.
-من می گم از حرفاش حالم بهم می خوره.خیال کردی می ذارم کسی با سرنوشتم بازی کنه؟اگه شده از خونه
فرارکنم زیر بار حرف زور نمی رم.من اگه بمیرم نمی ذارم دست ناصر بهم برسه چرا حرفمو باور نمی کنی؟
قیافه اش برافروخته و عصبی بود.سرش را میان دو دستش فشار می داد.می دانستم چه حالی دارد.به خودم لعنت
فرستادم که چرا ماجرا را برایش تعریف کردم.لحنم حالت نرم تری پیدا کرد .صدایش کردم:مسعود...مسعود جان
بسه دیگه اگه بخوای این جوری کنی دیگه هیچ وقت هیچ ماجرایی رو واست تعریف نمی کنم.
کمی طول کشید تا صدای بغض آلودش را آهسته شنیدم:بگو که قول می دی نمی ذاری دست هیچ کس بهت برسه.
-قول می دم قسم می خورم به جون خودت که از تمام دنیا برام عزیز تری نمی ذارم دست هیچ کس بهم برسه.
انگار حرفم را باور نداشت چون تاثیری در حالش نکرد.سرش را همچنان در میان دست هایش گرفته بود.کمی بعد
شانه هایش شروع به لرزیدن کرد!باورم نمی شد!اولین بار بود که اشک هایش را می دیدم!
***اگه این جوری باشه اصلا نمی تونم آرایشت کنم.والا اگه زاینده رود هم بود تا حالا خشک شده بود!من نمی
دونم این اشکا از کجا می یاد؟!
-ببخشید ملوک خانم امروز شما رو هم به دردسر انداختم ولی به خدا دست خودم نیست.
-آخه دختر جون چته؟قضیه ی تو شده معما!توی این بیست و چند سالی که کار می کنم شاید بیشتر از صدتا عروس
درست کردم ولی اولین باره که می بینم یه عروسی این قدر بی تابی می کنه
#قسمت_دوازدهم
کوچ غریبانه💔
-من که عروس نیستم عروسک خیمه شب بازی ام که تو دست یه عده دارم می چرخم.شما هم خودتون رو زیاد به
زحمت نندازید این جشن و مراسم ارزششو نداره که یه عروس آنچنانی داشته باشه.یه آرایش سرهم بندی کنید
بره.
-این جوریم که نمی شه مادرجون اولا وجدانم نمی زاره کارو انجام ندم ثانیا باید این مزدی که بابتش می گیرم حلال
باشه یا نه؟
-مطمئن باشید از شیرمادر حلال تره.اگه منم که اصلا دلم نمی خواد لباس سفید بپوشم وآرایش کنم ولی در این
مورد مجبورم کردن.حالا دیگه فرقی نمی کنه که چه جوری باشه.تو رو خدا یه جوری تمومش کنید بره.
نگاهی از سر دلسوزی به قیافه ام انداخت:
-باشه حالا که خودت این جوری می خوای منم حرفی ندارم ولی می تونم یه سوالی ازت بپرسم؟
-بپرسید چه اشکالی داره؟
-می گم ببخش اگه فضولی می کنم ولی مثل روز روشنه که تو به این وصلت رضا نیستی پس چرا دارن تو رو به زور
شوهر می دن؟
-کاش خودم جوابشو می دونستم در اون صورت غمم کم تر می شد.اگه می دونستم به چه گناهی دارم مجازات می
شم این قدر برام سخت نبود.
-وا...شما هنوز کار داری ملوک خانوم؟الانه که عاقد پیداش بشه هنوز عروسمون هیچ کاری نکرده؟
این خاله مهین بود که سرزده وارد اتاق شد.کت و دامن دانتل آبی رنگش از زیر چادر صورتی گلدار بخوبی نمایان
بود.ملوک خانم که ظاهرا با من احساس همدردی می کرد پشت چشم برایش نازک کرد و گفت:
-دیگه کار زیادی نداره بگین لباسشو بیارن تنش کنم.
بعد از پوشیدن لباس بود که متوجه ی حضور بچه های فامیل در درگاه اتاق شدم.انگار جرات داخل آمدن نداشتند و
از همان فاصله مرا به هم نشان می دادند و ذوق می کردند.چیزی طول نکشید که در بین هلهله ی زن های فامیل مرا
از درمیانی به قسمت مهمانخانه که سفره ی عقد در آن پهن شده بود بردند.فهیمه آینه ی قاب نقره ای را جلویم
گرفته بود بی آنکه بداند دیدن چهره ی غم گرفته ام در آینه چه قدرعذابم می دهد.بر روی مبله دونفره ای که بالای
سفره جا داده بودند نشستم و بدون هیجانی منتظر پایان این نمایش مسخره شدم.کمی بعد با صلوات بلندی که از
سوی جمع شنیده شد ورود عاقد را اعلام کردند.گویا کارهای دفتری مراسم قبلا انجام شده بود برای همین جناب
عاقد بعد از کمی خوش سر و زبانی خطبه را آغاز کرد.خوشبختانه ناصر در قسمت آقایان و در کنار عاقد نشسته بود
و مرا از رنج حضورش در این لحظه های سخت نجات داد.میان همهمه ی حاضرین شنیدم که کسی با صدای تودماغی
پرسید:
-عروس خانم وکیلم؟
خیال داشتم فورا جواب بدهم تا این قائله زودتر ختم شود اما از میان خانم ها یکی قبل از من گفت:
-عروس رفته گل بچینه.
به این رسم و رسوم آشنا بودم.شاید دست کم چهار یا پنج مجلس عقد را بین دختروپسرهای فامیل تجربه کرده
بودم.معمولا برای بار دوم می گفتند عروس رفته گلاب بیاره.ای کاش این بار هم عقد یکی از دخترها یا پسرهای
فامیل بود.در آن صورت چه قدر مایه ی خوشحالی بود بخصوص اگر فرصتی پیش می آمد و مسعود را گوشه ای تنها میدیدم
#قسمت_سیزدهم
کوچ غریبانه💔
مثل همین دفعه ی آخر هنگام مراسم عقد محمد و شهلا.بعد از بله ی عروس چنان شور و هلهله ای به پا
شد که صدا به صدا نمی رسید.عمه سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت:این کلید و بگیر برو از زیرزمین از توی
گنجه ی دیواری یه جعبه ی مخمل قرمزه وردار بیار.نفهمیدم در آن هیاهو و بلوا مسعود چه طور متوجه ی من شد که
پشت سرم از پله ها پایین آمد.
-کجا داری می ری؟
-خصوصیه نمی تونم بگم.
-جدی؟پس تو مسائل خصوصی هم داری که من ازش خبر ندارم؟
داشتم سر به سرش می گذاشتم.
-پس چی مگه قراره تو همه چیز رو بدونی؟
-پس قضیه ایه که قرار نیست من بدونم؟
برق چشم های خمارش جوری بود که دلم برایش ضعف می رفت.
-نه که قرار نیست آقا...حالا از جلوی راه برو کنار بذار رد شم.
-باشه می رم کنار ولی اگه نگی جریان چیه منم بهت نمی گم تو زیرزمین چی هست.
یک سرو گردن از من بلندتر بود سرم را مقابلش بالا بردم و با سرتقی خاصی گفتم:
-بهتره منو نترسونی چون توی زیرزمین شما هیچی نیست.
از جلوی در زیرزمین کنار رفت و درحالی که تبسم موزیانه ای به لبهایش بود گفت:
-از ما گفتن...حالا خود دانی.
مطمئن بودم سربه سرم می گذارد.برای همین بدون هیچ واهمه ای در را باز کردم و بیخیال وارد زیرزمین شدم.با
وجود روشنایی حیاط همه جا تاریک بود و در نگاه اول اطراف دیده نمی شد.دنبال کلید برق می گشتم که ناگهان
موجودی جیغ کشان به طرفم حمله ور شد.یک آن چنان وحشت کردم که با فریادی از ترس به عقب برگشتم و بی
اختیار به اولین پناهگاه چنگ انداختم.مسعود پشیمان از کاری که کرده بود محکم مرا در آغوش گرفت و سعی
داشت آرامم کند.نفهمیدم چه قدر گذشت تا لرزشی که از ترس به تنم افتاده بود آرام گرفت.وقتی جرات کردم
چشمهایم را باز کنم نگاهم به بچه میمونی افتاد که با زنجیر مهار شده بود و مدام بالا و پایین می پرید و صداهای
عجیبی درمی آورد.
-این دیگه چیه؟!
-یه امانتی مزاحم.مال دوستمه.داشت می رفت سفر سپردش به من.
-فکر نکردی ممکنه از ترس سکته کنم؟
-تقصیر خودته که همیشه می خوای پر دل و جرات به نظر بیای.اگه اون همه لجاجت نمی کردی...ولی راستش خیلی
پشیمونم و خودمو بابت کاری که کردم نمی بخشم.اگه توهم نبخشی حق داری.
-با این حال که نمی تونم ببخشمت چون دست و پام هنوزم داره می لرزه ولی اگه یه کم همین جا روی پله بشینی
بزاری منم کنارت استراحت کنم شاید بخشیدمت.
به حالت نشسته سرم را به شانه اش تکیه دادم.پلکهایم خود به خود بسته شد.عطری که از وجودش به مشام می
رسید مست کننده بود.در حالتی بین خواب و بیداری دیدم صدایم می کنند حتما عمه از غیبتم دلواپس شده کسی را
دنبالم فرستاده بود.صدا از دور به گوش می رسید.
-مانی...مانی حواست کجاست؟این بار سوم بود که خطبه رو خوند چرا جواب نمی دی؟
به حالتی منگ به اطراف نگاه کردم وآهسته پرسیدم:
-چی باید بگم؟
صدای زنانه ای حرص آلود به حالت نجوا کنار گوشم گفت:
-بگو با اجازه پدر و مادرم و بزرگترا بله
#قسمت_چهاردهم
کوچ غریبانه💔
بدون آنکه درست بفهمم جمله ام چه معنایی دارد طوطی وار همان را کمی بلندتر تکرار کردم.
***همه چیز مثل یک خواب گذشت خوابی که شبیه به یک کابوس آزار دهنده بود که بیداری از آن امکان
نداشت.از قیافه هایی که دور وبرم در حرکت بودند نفرت داشتم.چرا رنج و عذاب من این طور به آنها نشاط می
داد؟مگر به عزای دل کسی نشستن شادمانی داشت؟
صدای مرضیه خانم همسایه ی قدیمی مان زنگ خوشی داشت بخصوص وقتی با نوای دایره هماهنگ می شد(عروس
ما هل داره هل داره فلفل داره ماشالا به چشم و ابروش دوماد نشسته پهلوش.دوماد سرتو بالا کن به همسرت نیگا
کن...)ولی این بار نوای آهنگش شبیه مرثیه ی سوزناکی بود که دل را به درد می آورد و اشک را جاری می کرد.
خدا را شکر که بالاخره سر و صداها آرام گرفت.حتما مهمان ها داشتند خودشان را برای رفتن به منزل خاله مهیا می
کردند.در آن میان یکی با سبد گلی نزدیک شد و همراه با بوسه ای برگونه ام آهسته گفت:
-بین گلها یه نامه برات گذاشتن.
سرم را که بالا آوردم شهلا مقابلم بود.از دیدنش تعجب کردم.خانواده عمه جشن عروسی مرا تحریم کرده بودند
پس او اینجا چه می کرد.چشمم به سبد گلهای رز افتاد.رز صورتی گل مورد علاقه ی مسعود بود.کاغذ تا شده ی
نازکی به همان رنگ را در بین گلها پیدا کردم و با ترس نگاهی دزدکی به اطراف انداختم .خوشبختانه کسی متوجه
من نبود.کاغذ را به سرعت میان مشتم پنهان کردم.رفتارم شبیه کسی بود که مرتکب خطایی شده.نگاه تشکر آمیزم
به شهلا افتاد:
-عمه نیومده؟
-نه یکمی کسالت داشت عذرخواهی کرد.من و محمد تنها اومدیم.
-کاش می تونستم بهت بگم خوش اومدی ولی اینجا جایی برای خوشی نیست خودت که می دونی؟
شانه ام را لمس کرد:
-خودتو ناراحت نکن حتما قسمت این بوده نمی شه با سرنوشت جنگید.حالا انشا الله کنار آقا ناصر خوشبخت شی.
آرزویی از این مسخره تر نمی شد.خیال بلند شدن داشتم که سرم گیج رفت.
-شهلا جون اگه ممکنه به سعیده بگو بیاد کمکم کنه برم بالا.
قیافه ی خواهرم از شور و هیجان گل انداخته بود.وقتی بازویم را می گرفت با دلسوزی گفت:
-خوب معلومه وقتی آدم چند روز غذای درست و حسابی نخوره ضعف می کنه.می خوای دستی دستی خودتو
بکشی؟اگه من جای تو بودم نه تنها غذای خودم چند نوبتم اضافه تر می خوردم که واسه یه مدتی توی خونه ی خاله
دووم بیارم آخه چه بخوای چه نخوای اونجا غذا رژیمیه.
درحالی که از پله ها بالا می رفتیم از تاثیر حرفی که زده بود به خنده افتاد.شاید اگر من هم دل و دماغی داشتم در
خنده ی او شریک می شدم.موضوع خساست شوهر خاله مهین زبانزد خاص و عام بود.تقریبا همه ی فامیل می
دانستند که در خانه ی او هرگز کسی یک شکم سیر غذا نمی خورد.جلوی در اتاقم از سعیده تشکر کردم:
-دستت درد نکنه تا همین جا کافیه بقیشو خودم می تونم برم.اگه کسی پرسید نگو من اینجام می خوام قبل از رفتن
یه کم تو اتاقم تنها باشم.
بازویم را با محبت فشرد:
-باشه ولی خودتو زیاد ناراحت نکن این اتاق همیشه مال تو می مونه.خودم واست نگهداریش می کنم.
-ممنونم خواهر تو خیلی مهربونی.
⚘﷽⚘
#سلام_ارباب_خوبم
#صبحم_بنامتان
باز هم روز من و عرض ادب محضر یار
باسلامی برکت یافته روز و شب ما
أَلسلامُ عَلی مَن طَهَّره الجلیل
سلام بر آن کسی که رب جلیل او را مطهر گردانید...
🌹«اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ»🌹
🌿🌼🌿
🌱 نخستین اثر طبیعی و خودبهخودی عزاداری محرم بر انسان، افزایش محبت نسبت به خانواده است.
وقتی انسان در معرض روضههای کربلا قرار میگیرد، از آنجایی که اکثر روضههای کربلا خانوادگی هستند، اوّلین اثر آن تقویت عواطف در خانواده است.
با توجه، این اثر بیشتر هم میشود.
◾️علیرضا پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ مژده امام حسین(ع) به دوستدارانش
#تصویری
#راه_روشن
🌹امام حسین علیهالسلام فرمودند:
🔺لا يَكمُلُ العَقلُ إلاّ بِاتِّباعِ الحَقِّ
🔻عقل، جز با پيروى از حق، كامل نمىشود.
📚نزهة الناظر، صفحه ۸۳
@SajIRAN
#راه_روشن
🌹امام خمینی (ره):
🔺محرم ماهی است که عدالت در مقابل ظلم و #حق در مقابل باطل قیام کرده و به اثبات رسانده است.
#راه_روشن
🌹امام خامنهای:
🔺امروز عمومِ جوانان کشور ذهنشان باز است... مسائل را با چشم بصیرت نگاه میکنند و میخواهند بفهمند. یک بخشِ مهم از حادثه فرهنگی در جامعه امروز ما این است که اینها در معرض شبهات قرار میگیرند... مهم این است که مطلبی که شما میگویید، برطرف کننده شبهه باشد و آن را زیاد نکند.
۱۳۷۳/۰۳/۱۷
Aali-Shab04Moharram1401.mp3
26.34M
صدایِ کربلا ۶.mp3
12.13M
#صدای_کربلا ۶ 🏴
#استاد_شجاعی
#دکتر_رفیعی
📈کربلا نمودار است!
نموداری برای ثبتِ نتیجهها ...
🔖 کربلا کارنامه است،
که داشتههای آخر کار تو، را نقش میزند!
✦ نفر اول نمودار، وفادارترین آدم به امام است!
- آیا "وفای به امام "موضوع زندگی شما هست؟
- آیا به جای خود در این نمودار، فکر میکنید؟
- آیا این نقشِ این کارنامه، برای انتخابهای شما، منشاء اثر هست؟
💥همه به وفای امام نمیرسند!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دستگیری اعضای فرقه #بهائیت در پوشش مربیان مهدکودکهای بدون مجوز!
آموزش رقص و موسیقی، استخر های مختلط و ...
و خانوادههایی حتی مذهبی، که به این مهد کودک ها اعتماد کرده اند!!!
shokr 71.mp3
11.47M
#شکر_در_سختی_ها 25
قلبــی که؛
درگیــرِ چشم و هم چشمی ها
حسادتها، رقابتها، دلخوریها، و رنجشهای کودکانه است؛
محاله بسلامت به مقصد برسه!
شکـ🤲ـر
قلبتو از بازیهای کودکانه رهامیکنه