🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🖋به بهانهی ۲۹ فروردین، سالروز میلاد امام خامنهای
#زندگینامه_امام_خامنهای
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1412
قسمت پنجم؛
فعالیت این گروه در اواخر سال ۱۳۴۵ توسط ساواک کشف شد. در پی این کشف برخی اعضا دستگیر و برخی دیگر متواری شدند که ساواک روحانیون فراری از جمله سید علی جوان را به شش ماه حبس محکوم و به دلیل فراری بودن، تحت تعقیب قرار داد.
سخنرانی ضد رژیم آیتالله سید حسن قمی در فروردین ۱۳۴۶ در مسجد گوهرشاد مشهد موجب دستگیری و تبعید ایشان و درخواست سید علی جوان از رییس حوزه علمیه مشهد برای واکنش نسبت به این اقدام شد. ماموران ساواک با پی بردن به حضور خامنهای جوان در مشهد و در مراسم تشییع پیکر آیتالله شیخ مجتبی قزوینی او را دستگیر ، اما سه ماه بعد در تاریخ ۲۶ تیر ۱۳۴۶ آزاد کردند.
به دنبال به قتل رسیدن آیتالله سید محمدرضا سعیدی در ۲۰ خرداد ۱۳۴۹ توسط ساواک، به تحریک خامنهایِ جوان عدهای از طلاب علوم دینی با تهیه و انتشار اعلامیههایی به حمایت از نهضت امام و انتقاد از رژیم پهلوی و عملکرد ساواک پرداختند که این اقدام موجب گسترش دامنه مبارزات و اعتراضات مردمی و به دنبال آن بازداشت سیدعلی توسط سازمان اطلاعات و امنیت مشهد در تاریخ دوم مهر ۱۳۴۹ شد وی برای چند روز در زندان لشکر خراسان بازداشت بود.
سیدعلی در مرداد، آبان و آذر ۱۳۵۰ به بهانه پیشگیری ساواک از فعالیت روحانیون در تحریم جشنهای ۲۵۰۰ ساله و به اتهام اقدام بر ضد امنیت داخلی از چند روز تا ۹۰ روز بازداشت و در زندان لشکر خراسان محبوس شد.
او پس از آزادی در اواخر اسفند ۱۳۵۰ فعالیتهای سیاسی ـ اجتماعیش را گسترش داد و بارها در جلسات هیات انصارالحسین و مسجد نارمک تهران حضور یافت و سخنرانیهای متعددی در موضوعات دینی و سیاسی ایراد کرد. جلسات درس و تفسیر خامنهای جوان در مدرسه میرزاجعفر و مساجد امام حسن (ع) و قبله و نیز در منزلش در مشهد استمرار یافت.
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1433
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از رسانه اجتماعی مسجد و محله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 توقف برنامه بخاطر گریه مجری و راوی
🔻روایت یک تجربهگر مرگ موقت از دیدن چهره مبارک امام حسین علیه السلام و ماجرای شفاعت شدن توسط ایشان. که باعث شد برای لحظاتی برنامه متوقف شود
👤تجربهگر: آقای میثم عباسیان
طرح کلی اندیشۀ اسلامی در قرآن ۹ - صهـبا.mp3
18.3M
🔊 سلسله جلسات آیتالله #سید_علی_خامنهای، رهبر معظم انقلاب، با موضوع اندیشه اسلامی در قرآن در ماه #رمضان سال ۱۳۵۳
● جلسه نهم
● موضوع: توحید در ایدئولوژی اسلام
#طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
هدایت شده از رسانه اجتماعی مسجد و محله
اعظم الله اجورکم
مراسم احیاء و عزاداری شب ۲۳م مسجد حضرت زینب علیهاالسلام:
▪️شروع مراسم: ساعت ۲۲:۳۰
▪️دعای جوشن کبیر: ساعت ۲۴
▪️سخنران: حجةالاسلام اسدی ساعت ۲ بامداد
▪️مداح: حاج رضا ایزدی ساعت ۲:۳۰
▪️پایان مراسم: ۳:۳۰بامداد
التماس دعا
#تحلیل_تاریخی
#دشمن_شناسی
✡🔥 #تبار_انحراف 🔥✡
#پژوهشی_در_دشمنشناسی_تاریخی ۲۸
🖋 مقالهی هفتم:
#ردپای_یهود_در_جنگ_بدر
قسمت پنجم؛
طبری پس از اینکه درخواست قریش از ابوبکر و عمر را برای پادرمیانی درباره اسرا نقل میکند، در ادامه میافزاید:
«پس از جنگ، بین عمر و ابابکر، درباره کشتن یا زنده نگهداشتن اسرا اختلاف شد.
گروهی طرفدار ابابکر و گروهی طرفدار عمر بودند.
پیامبر صلیاللهعلیهوآله از خیمه بیرون آمد و فرمود:
دربارهی این دو دوست خود (عمر و ابابکر) چه میگویید. آنان را آزاد بگذارید که برای هرکدام مَثلی است.
ابوبکر مانند میکائیل در میان فرشتگان است که خشنودی و عفو خداوند را برای بندگان فرو میآورد و مَثل او میان پیامبران، همچون ابراهیم علیهالسلام است که میان قوم خود، از عسل نرمتر و شیرینتر بود.
قومش برای او آتش افروخت و وی را در آن افکند؛ با وجود این فقط میگفت:
«أُفٍّ لَکُمْ وَ لِمَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَ فَلاَ تَعْقِلُونَ (۲۰) اف بر شما و آنچه جز ذات مقدس پروردگار یکتا میپرستید؛ آیا جا ندارد که تعقل و تفکر کنید؟»
و به پیشگاه خداوند عرضه میداشت:
«فَمَنْ تَبِعَنِی فَإِنَّهُ مِنِّی وَ مَنْ عَصَانِی فَإِنَّکَ غَفُورٌ رَحِیمٌ (۲۱) پس کسی که پیرو من شود، از من است شخصی که از من نافرمانی کند، تو بخشنده و مهربانی»
و همچون حضرت عیسی علیهالسلام است که عرضه میداشت:
«إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبَادُکَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّکَ أَنْتَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ (۲۲) اگر آنان را عذاب کنی، به یقین، ایشان بندگان تو هستند و اگر آنان را بیامرزی، به حتم، تو عزتمند و حکمرانی»
مَثل عمر میان فرشتگان، مانند جبرئیل است که به خشم و غضب خداوند، بر دشمنان خدا نازل میشود و مَثل او میان پیامبران، مانند نوح علیهالسلام است که بر قوم خود از سنگ هم سختتر بود که عرضه میداشت:
«وَ قَالَ نُوحٌ رَبِّ لاَ تَذَرْ عَلَى الْأَرْضِ مِنَ الْکَافِرِینَ دَیاراً (۲۳) و نوح علیهالسلام گفت: ای پروردگار من، بر روی زمین هیچیک از کافران را مگذار» و با این نفرین، خداوند همه اهل زمین را غرق کرد
آنگاه پیامبر صلیاللهعلیهوآله فدیه پرداختن اسرا را پذیرفت و فرمود:
اگر روز بدر عذاب نازل میشد، هیچکس جز عمر از آن رهایی نمییافت».
ابن ابی الحدید بعد از نقل این داستان، میگوید: این آیه که پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله خواند که «إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبَادُکَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّکَ أَنْتَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ» (۲۴) در سوره مائده است و این سوره در آخر عمر پیامبر صلیاللهعلیهوآله نازل شده؛ در حالی که جنگ بدر در سال دوم هجرت بوده است. پس چگونه میتوان پذیرفت که پیامبر صلیاللهعلیهوآله به این آیه استدلال کرده باشد؟! سپس وی در متن و درستی این حدیث تردید میکند. (۲۵)
در هیچ منبعی تاریخی نیامده است که رسول خدا صلیاللهعلیهوآله در خصوص فرجام اسرا، اصحاب را به شور دعوت کرده و نظر آنها را طلب کرده باشد؛
و اساساً این سوال مطرح است که چرا تنها این دو تن، نزد پیامبر صلیاللهعلیهوآله در این مورد سخن گفتهاند؟ چرا در این داستان، از افراد دیگری چون علی علیهالسلام و مقداد نامی برده نشده است؟ (۲۶) اگر فقط مسئلهی اظهار رأی مطرح بوده، چرا این دو تن، تا این حد، برای به کرسی نشاندن نظرشان اصرار کردهاند؟ آیا آنها نمیدانستند اینگونه اظهار رأی، که اولی شفاعت اسرا را کند و بیرون رود و دومی داخل شود و حکم به اعدام آنها دهد و این عمل تا چند نوبت تکرار شود، موجب گستاخی عوام خواهد شد و تشنج پدید خواهد آورد و در نهایت، پیامبر صلیاللهعلیهوآله نخواهد توانست نظرش را در خصوص اسرا اعمال کند؟! (۲۷)
به هر حال، در نتیجه این واقعه، دشمنان خونی اسلام نجات یافتند و مجال پیدا کردند که سال بعد، جنگی خونین به راه اندازند.
افرادی چون خالد بن ولید، عکرمة بن ابیجهل، طلحة بن ابیطلحه، سهیل بن عمرو که فرماندهان دو جناح و پرچمدار مشرکان در نبرد احد بودند، از جمله اسرای بدر بودند. (۲۸)
فراریان و آزادشدگان بدر، شخصیتهای مهم قریش بودند که ذرّهای در حقانیت پیامبر صلیاللهعلیهوآله تردید نداشتند، ولی کینهی آنها به اسلام موجب شد به محض رهایی، آتش جنگ احد را برافروزند.
حال آیا از مجموع این امور، نمیتوان حدس زد که جریان اسیرگیری هم، برنامهای حساب شده بود که افرادی خاص از سپاه مسلمین، آن را پیگیری کردهاند؟
ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/5158
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
فرنگیس
( #خاطرات_فرنگیس_حیدریپور )
🖋قسمت سی و دوم
صدای نفسنفسهایم، ترس به دلم انداخته بود. همهاش فکر میکردم یک سرباز عراقی پشت سرم است و دارد دنبالم میکند. قدم به قدم برمیگشتم و پشت سر را نگاه میکردم.
راهی که همیشه در ده دقیقه میرفتم، انگار پایانی نداشت. جادۀ خاکی، طولانی و طولانیتر شده بود. توی راه، به سیما و لیلا فکر میکردم. وای اگر سربازهای دشمن به آنها دست درازی میکردند. باید میرسیدم و نجاتشان میدادم.
به خانۀ پدرم که رسیدم، دیدم مادرم مشغول نان پختن است. توی خانه، پر بود از بوی عدسی. فریاد کشیدم: «دالگه... باید فرار کنیم. عراقیها توی ده هستند.»
پدرم از توی اتاق بیرون آمد و با تعجب به من خیره شد. مادرم بلند شد و با ناباوری پرسید: «راست میگویی؟ کجا؟ کی؟»
گفتم: «عجله کن، زود باشید. باید برویم سمت کوه. الآن به آوهزین میرسند.
سربازهاشان توی گورسفید هستند. باید فرار کنیم.»
مادرم این دست و آن دست میکرد. گفت: «شما بروید. بچهها را بردار و برو. من نمیآیم.»
فریاد زدم: «اگر بمانی، کشته میشوی. تو نیایی، ما هم نمیرویم.»
وقتی دید حسابی عصبانی هستم و چارهای ندارد، پا شد. کمی به دور و برش نگاه کرد. بعد ظرف غذایش را از روی آتش برداشت و گوشهای گذاشت. دست بچهها را گرفت و راه افتاد: «برویم فرنگ اما با دست خالی؟ چیزی برنداریم؟»
جای ماندن نبود. گفتم: «برمیگردیم. ارتش ما آنها را عقب میزند. نگران نباش.»
از در خانه بیرون میآمدیم که یکدفعه دایی بزرگم احمد حیدرپور را دیدم. با ماشین، تازه رسیده بود. ماشینش، پر بود از وسایل و خوراکی که برای مراسم فاتحهخوانی داییام آورده بود. قرار بود توی آوهزین فاتحه بگیریم. هراسان گفتم: «خالو، باید فرار کنیم. دشمن توی خانۀ ماست. خانه خراب شدیم. چه فاتحهای چه مراسمی؟ دشمن خانهمان را گرفت. باید برای خودمان مراسم بگیریم!»
همین جور یکبند حرف میزدم و مینالیدم. خالویم توی راه عراقیها را دیده بود و خبر داشت. چشمهایش سرخ شده بود. به وسایل اشاره کرد و گفت: «اول اینها را قایم کنیم، بعد برویم.»
با کمک مادرم، همۀ آنها را توی خانه قایم کردیم و رویشان را با چوب و پارچه پوشاندیم که به غارت نرود. بچهها که نگرانی ما را میدیدند، گریه میکردند.
علیمردان هم سر رسید و با پدر و مادر ، دایی احمد و بچهها، با عجله و بدون اینکه چیزی برداریم، به طرف کوه آوهزین و چغالوند فرار کردیم. هر طرف سر میچرخاندی، زن و بچه و پیر و جوان را میدیدی که به سمت کوه فرار میکنند.
اولین تپه را که پشت سر گذاشتیم، کمی خیالم راحت شد. اما باید چند تپه دورتر میرفتیم. فریاد زدم: «خدایا، حق ما را بگیر!»
خواهرهای کوچکم لیلا و سیما، گریه میکردند. سرشان داد زدم و گفتم: «آرام باشید. هیچ اتفاقی نمیافتد. نترسید، من همراهتان هستم.»
بعد دست خواهر و برادرهایم جبار و ستار و سیما و لیلا را گرفتم و با هم شروع کردیم به دویدن. لیلا دوازده ساله بود؛ جمعه سیزده ساله، سیما و جبار پنج ساله و ستار ده ساله بودند.
جوانهای روستا توی آوهزین مانده بودند. از دور آنها را میشد دید که این طرف و آن طرف میدوند و مردم را با زور به سمت کوهها میفرستند. از همان راه فریاد زدم: «بیایید.»
آنها هم از همانجا فریاد میکشیدند و اشاره میکردند که فرار کنیم. میخواستند ماها زودتر دور شویم.
تانکها داشتند از سمت دشت به روستا نزدیک میشدند. دهها سرباز، کنار تانکها حرکت میکردند. دشت پر از نظامیهای صدام شده بود. صدای تانک و توپ و خمپاره، گوش را کر میکرد.
تنها چیزی که با خودم برداشته بودم، چاقو بود. یک لحظه که ماندیم تا نفس چاق کنیم، از همان راه، سربازها را دیدم که وارد آوهزین شدند. با زور وارد خانهها میشدند و سر کسانی که مانده بودند فریاد میکشیدند. سعی داشتند مردم را توی خانهها حبس کنند. نمیگذاشتند کسی بیرون بیاید. مرتب به مردم توپ و تشر میزدند.
مادرم از روی تپه، با وحشت به سربازها نگاه میکرد. بعد رو برگرداند طرفم و با لرزشی که توی صدایش بود، گفت: «دالگه، دخترم، چقدر نزدیک بودند!»
با ناراحتی گفتم: «وقتی میگویم فرار کنیم، فکر میکنی دروغ میگویم؟»
وقتی فهمید عراقیها چقدر نزدیکاند، از ترس زبانش به لکنت افتاده بود. تا آن وقت باور نکرده بود که آنها اینقدر نزدیک شده باشند.
مردم آوهزین گروه گروه به طرف کوهها میدویدند. بعضیها حتی کفش به پا نداشتند. به راهمان ادامه دادیم. تا کوه، یکنفس دویدیم و وقتی رسیدیم، پشت سنگها نشستیم تا نفس تازه کنیم.
از دور به ده نگاه کردم. نظامیها، مثل مور و ملخ به دشت مقابل و روستا حمله کرده بودند. همه جا دود بود و آتش.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🖋به بهانهی ۲۹ فروردین، سالروز میلاد امام خامنهای
#زندگینامه_امام_خامنهای
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1422
قسمت ششم:
سیدعلی خامنهای در فروردین ۱۳۵۲ برای تبلیغ عازم نیشابور شد و در مساجد آن شهر سلسله جلسات درس اصول و عقاید که هفتهای یک بار تشکیل میشد را برگزار کرد. ساواک مشهد خرداد همان سال جلسات تفسیر سیدعلی در مسجد امام حسن (ع) و منزلش را تعطیل کرد. او در آذر ۱۳۵۲ محل اقامه نماز جماعت و جلسات تفسیر خود را به دعوت بانی و واقف مسجد کرامت به آن مسجد انتقال داد و آنجا را به کانون فعالیت دانشجویان و طلاب جوان تبدیل کرد. ساواک مشهد در واکنش به فعالیتهای سیاسی گسترده سیدعلی مانع برگزاری نماز جماعت در مسجد کرامت شد.
سیدعلی خامنهای از آبان ۱۳۵۳ تا شهریور ۱۳۵۴ به مدت ۱۰ ماه به علت سخنرانی او در جلسهای خصوصی درباره ضرورت ایجاد جمعیتی برای ساماندهی مبارزه و استفاده از فرصتها برای پیشبرد اهداف نهضت اسلامی در مشهد بازداشت شد و به زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری تهران منتقل شد که در این مدت زندانی به گفته خودش سختترین وضعیت حبس در دوران مبارزه را تجربه کرد به نحوی که اجازه هرگونه ملاقات از او سلب شد و از محل زندانیش هیچ اطلاعی به خانواده ایشان داده نشد.
ماجرای زندانی ۸ ماهه آیتالله سخنرانیهای او در مسجد جاوید تهران واقع در خیابان جمهوری اسلامی بود. او به دعوت آیتالله محمد مفتح، امام جماعت مسجد که در آبان ۱۳۵۳ ممنوعالمنبر شده بود، به تهران آمد و در آن مسجد سخنرانیهای آتشینی داشت که به شعلهور شدن آتش خشم مردم زجر کشیده تهران منجر شد.
به دنبال سلسله سخنرانیهای ایشان در مسجد جاوید ماموران ساواک آیتالله مفتح را دستگیر و مسجد جاوید را تعطیل کرد و آیتالله خامنهای را از دی ۱۳۵۳ تا دوم شهریور ۱۳۵۴ برای ششمین بار دستگیر و زندانی کرد.
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1441
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
طرح کلی اندیشۀ اسلامی در قرآن ۱۰ - صهـبا.mp3
16.33M
🔊 سلسله جلسات آیتالله #سید_علی_خامنهای، رهبر معظم انقلاب، با موضوع اندیشه اسلامی در قرآن در ماه #رمضان سال ۱۳۵۳
● جلسه دهم
● موضوع: عبادت و اطلاعت انحصاری خدا
#طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#دشمن_شناسی
#نفوذ_مهرههای_فرهنگی_یهود
#کعب_الاحبار
🖋قسمت اول
ابواسحاق، کعب بن ماتع حمیری یمنی [۱]، معروف به «کعبالاحبار»،
از بزرگترین دانشمندان یهودی بهشمار میآمده است.
«حَبر» یا «حِبر» در اصطلاح مردم بهمعنای عالم یهودی بود که بعدها به هر عالمی (مسلمان، مسیحی یا یهودی) نیز اطلاق میشد. [۲]
او در زمان جاهلیت از بزرگان علمای یهود در یمن بود. [۳]
کعب درحالیکه زمان رسولالله (ص) نیز زنده بود، در زمان خلیفه اول یا خلیفه دوم مسلمان شد! [۴]
کعبالاحبار دربارهی مسلمان شدنش میگوید:
پدرم از داناترین مردم به تورات بود.
روزی مرا طلبید و اعلام داشت که در دو ورقه کاغذ، مطالبی را نگاشته و در گوشهای از خانه پنهان کرده و تا زنده است راضی نیست کعب، آنها را مطالعه کند.
کعب لحظهشماری میکرد تا بالاخره پدرش مُرد و آن کاغذها را مطالعه کرد.
آن دو ورقه، شامل اوصاف رسولالله (ص) و امت وی بود:
محمد (ص) که پس از او پیامبری نیست، در مکه زاده میشود و به مدینه هجرت میکند.
اخلاقی معتدل دارد و در بازارها فحاشی نمیکند
اهل گذشت است؛
پیروانش همیشه خدا را سپاس میگذارند و عورت خود را میشویند و لنگ به کمر میبندند و انجیلشان در سینههایشان است و به یکدیگر بسیار مهربانند….
کعب، با وجود مطالعهی این دو ورقه، هرگز به رسولالله (ص) ایمان نیاورد.
بهگفتهی خودش، هر علامتی را که میدید منتظر دیدن علامت بعدی برای اطمینانخاطر بیشتر بود!!
تا اینکه بعد از رسولخدا (ص) در سفری که خلیفهی وقت به یمن داشت، کعب پیش وی رفته اظهار اسلام کرد! چراکه شب قبل از آن، صدای مسلمانی را شنیده بود که این آیه را تلاوت میکرد:
«یا أَیهَا الَّذِینَ أُوتُوا الْکتَابَ آمِنُوا بِمَا نَزَّلْنَا مُصَدِّقًا لِمَا مَعَکمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَطْمِسَ وُجُوهاً فَنَرُدَّهَا عَلَى أَدْبَارِهَا أَوْ نَلْعَنَهُمْ کمَا لَعَنَّا أَصْحَابَ السَّبْتِ…
ای کسانی که کتاب به شما داده شده! به آنچه (بر پیامبر خود) نازل کردیم -و هماهنگ با نشانههایی است که با شماست- ایمان بیاورید، پیش از آنکه صورتهایی را محو کنیم، سپس به پشت سر بازگردانیم، یا آنها را از رحمت خود دور سازیم، همانگونه که «اصحاب سبت» [= گروهی از تبهکاران بنیاسرائیل] را دور ساختیم»!! [۵]
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
فرنگیس
( #خاطرات_فرنگیس_حیدریپور )
🖋قسمت سی و سوم
شب آرامآرام از راه میرسید. همه کنار هم، پشت صخرهها کز کرده بودیم. کسی نای حرف زدن نداشت. نمیدانستیم قرار است چه بلایی سرمان بیاید. علیمردان، داییام، پدرم و تعدادی از مردها هنوز با ما بودند. آنها هم آرام و قرار نداشتند. میخواستند برگردند ده. عدهای از زنها نگذاشتند. با یک دنیا ترس میگفتند: «اقلکم شما بمانید. ما اینجا تنها هستیم. اگر یکهو عراقیها تا اینجا جلو بیایند، دستتنها چه کنیم؟
در دل شب، صدای زنجیر تانکها و انفجار توپ و خمپاره لحظهای قطع نمیشد. از سمت گیلانغرب هم نیروهای خودمان به طرف گورسفید توپ و بمب پرتاب میکردند. آوهزین و گورسفید، شده بود خط مقدم جبهه!
توی تاریکی شب، بچهها وحشتزده به آتش گلولهها نگاه میکردند و میلرزیدند. زنهای روستا، کمکم یک جا جمع شدیم. کنار هم نشسته بودیم که یکی از زنها گریهکنان گفت: «این چه بلایی بود سرمان آمد؟ چه گناهی کردهایم که باید تقاصش را پس بدهیم؟»
با ناراحتی برگشتم طرفش و گفتم: «این حرفها چیه؟ مگر قرار است گناهی کرده باشیم؟ یک خدانشناس به ما حمله کرده. جنگ است، جنگ. باید مقاومت کنیم تا پیروز بشویم.»
زن، با دستمال روی سرش، اشکهایش را پاک کرد و گفت: «با دست خالی؟ با این همه توپ و تانک که دارند، کی میتوانیم جلوشان را بگیریم؟»
به زنها که نگاه کردم، دیدم همهشان ناامید و ناراحتاند. آخر شب، مردها طاقتشان تمام شد. بلند شدند و گفتند: «ما میرویم!»
زنها هول کردند. چند تاشان داد و بیداد کردند و گفتند «نروید؛ شما بروید، ما چه کار کنیم؟»
مردها تصمیمشان را گرفته بودند. فقط پیرمردها ماندند و بقیه راه افتادند. وقت رفتن، داییاحمد دست روی شانهام گذاشت و گفت: «فرنگیس، تو غیرت مردها را داری. حواست به بقیه باشد.»
دلم لرزید. داییاحمد و علیمردان و بقیه، خداحافظی مختصری کردند و با هم رفتند پایین .
تا نزدیک صبح، چشم روی چشم نگذاشتیم. نزدیک صبح، دیدم که تانکها و سربازها رو به گورسفید برمیگردند. همهاش از خودمان میپرسیدیم چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ خبری هم از نیروهای خودمان نبود. مدتی که گذشت، داییحشمت را دیدم که از تپههای سمت گیلانغرب بالا میآید. وقتی رسید، در حالی که نفسنفس میزد، دستش را به زانویش گرفت و تفنگش را زمین گذاشت. همه دورش جمع شدیم و منتظر بودیم کلامی بگوید. داییحشمت وقتی قیافههای منتظر ما را دید، خندید و گفت: «مردم جلوی ارتش عراق را گرفتند و نگذاشتند وارد گیلانغرب بشوند. اِهکی، عراق گفته بود میخواهد بیست روزه برسد تهران. ندانسته بودند با کی طرف هستند! مگر ما مرده باشیم. فعلاً که توی گورسفید فلج شدهاند.»
یکی با تعجب پرسید: «چطور؟ چطوری عراقیها را عقب زدند؟»
دایی با حوصلۀ تمام نشست روی یک تختهسنگ و انگار که بخواهد حرفش را تمام و کمال بفهمیم، کمی طول داد و بعد گفت: «با ماشته و دستمال!»
همه به هم نگاه کردیم. با تعجب پرسیدم: «با ماشته؟!»
اصرار کردیم تعریف کند که چه شده. گفت: «جاتان خالی. مردم گیلانغرب، زن و مرد کنار رودخانه گورسفید جمع شدند و عراقیها را زنها با روسریهاشان عقب راندند.»
با تعجب پرسیدم: «با روسری؟! چطور میشود؟»
دایی پایش را روی پایش گذاشت و ادامه داد : «اول گونیهایی را که داشتند، پر از خاک کردند و جلوی رودخانه گذاشتند. بعد زنها رفتند و از خانههاشان، هر چی روسری داشتند، آوردند و پر از خاک کردند و جلوی آب رودخانه گذاشتند. به خاطر روسریهای پر از خاک، مسیر رودخانه عوض شد و آب به طرف عراقیها برگشت. تمام زمینهای کشاورزی، پر شد از آب! همه جا گِل شد. تانکها و ماشینهاشان که میآمدند از زمینهای کشاورزی رد شوند، در گل میماندند. کاش بودید و میدیدید وقتی توی گل گیر می کردند چقدر بدبخت بودند. بیچارهها نمیدانستند چه کار کنند. ما از دور تماشاشان میکردیم.»
بعد با یک دنیا غرور ادامه داد: «امشب گیلانغرب و مردم روستاهایش سرفراز شدند. بنازم به غیرت مردمانمان. مردم همه تفنگ دستشان گرفتهاند و دارند میجنگند.»
پرسیدم: «تفنگها را از کجا آوردهاند؟»
داییام پا شد و تفنگش را دست گرفت و گفت: «مردم دار و ندارشان را آوردهاند وسط. سپاه هم درِ اسلحهخانهاش را باز کرده به همۀ نیروهای مردمی تفنگ و مهمات دادهاند. به امید خدا، همۀ سربازهاشان را عقب میرانیم.»
وقتی راه افتاد برود، گفت: «عراقیها نزدیک روستا سنگر گرفتهاند. مواظب خودتان باشید و سعی کنید آن طرفها نروید. ما به شما سر میزنیم و خبرتان میکنیم.»
همگی پشت سر داییام آیهالکرسی خواندیم و مادرم با صدای بلند گفت: «براگم، در امان خدا. همهتان به امان خدا.»
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🖋به بهانهی ۲۹ فروردین، سالروز میلاد امام خامنهای
#زندگینامه_امام_خامنهای
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/1433
قسمت هفتم:
در پی درگذشت مرموز و مبهم آیتالله سید مصطفی خمینی در عراق و تاثیر این درگذشت بر شدت گرفتن سیر تحولات سیاسی و اجتماعی انقلاب اسلامی، نهضت امام وارد مرحله تازهای شد و موج سنگینی از دستگیری مبارزان مشهدی توسط کمیسیون امنیت اجتماعی خراسان رقم خورد.
در سلسله بازداشتهای کمیسیون امنیت مشهد، آیتالله خامنهای در ۲۳ آبان ۱۳۵۶ دستگیر و به سه سال تبعید به ایرانشهر محکوم شد
اما آیتالله ساکت نشد و به دلیل ارتباطات خوب با اهل سنت استان سیستان و بلوچستان موج انقلاب اسلامی را قویتر از قبل به ایرانشهر و سایر شهرهای این استان منتقل کرد.
سخنرانیهای او در مسجد آلرسول ایرانشهر و رفت و آمد علما و روحانیون مبارز، نیروهای انقلابی و اقشار مختلف مردم به منزل ایشان، عوامل امنیتی را بر آن داشت تا فعالیتهای سید علی را محدود و از رفت و آمد مردم به منزل او جلوگیری کنند
به این منظور در مرداد ۱۳۵۷ محل تبعید ایشان را از ایرانشهر به جیرفت تغییر دادند.
زلزله ویرانگر جنوب استان خراسان در ۹ شهریور ۱۳۴۷، سیل خرداد ۱۳۵۵ قوچان و سیل تیر ۱۳۵۷ ایرانشهر سه حادثه طبیعیِ بزرگی بود که با وجود خسارتهای جانی و مالی فراوان و جان باختن دهها نفر از شهروندان استانهای شرقی و جنوب شرق کشور موجب تقویت ارتباط آیتالله سیدعلی خامنهای با مردم محروم، مظلوم و زجر کشیده شرق کشور و رسیدن موج انقلاب اسلامی به مناطق دور افتاده شرق و جنوب شرق کشور شد.
با گسترش مبارزات عمومی و ناتوانی رژیم پهلوی در مهار روند فزاینده انقلاب، آیتالله خامنهای در اول مهر ۱۳۵۷ از جیرفت به مشهد برگشت و ساماندهی امور انقلابیون را مستقیما برعهده گرفت.
ارتباط آیتالله خامنهای با بیت امام از طریق شخصیتهای سیاسی و دینی همراه امام در پاریس از پاییز ۱۳۵۷ بیشتر و بیشتر شد و به دنبال همین رابطه بود که سید احمد خمینی در تماسی از نوفل لوشاتو با آیتالله صدوقی در تاریخ ۱۰ آبان ۱۳۵۷ از تمایل امام خمینی برای ملاقات با ایشان و آیتالله خامنهای سخن گفت.
آیتالله خامنهای پس از تاسوعا و عاشورای عظیم در آبان ۱۳۵۷ مشهد، غائله خونبار بیمارستان شاهرضای مشهد در ۲۴ آذر و فاجعه خونین ۱۰ دی ۱۳۵۷ مشهد، در تاریخ ۲۲ دی ۱۳۵۷ همزمان با صدور فرمان تشکیل شورای انقلاب اسلامی از سوی بنیانگذار انقلاب اسلامی به عضویت این شورا درآمد و ادامه فعالیتهای انقلابی خود در پایتخت را دنبال کرد.
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
طرح کلی اندیشۀ اسلامی در قرآن ۱۱ - صهـبا.mp3
20.18M
🔊 سلسله جلسات آیتالله #سید_علی_خامنهای، رهبر معظم انقلاب، با موضوع اندیشه اسلامی در قرآن در ماه #رمضان سال ۱۳۵۳
● جلسه یازدهم
● موضوع: روح توحید نفی عبودیت غیر خدا
#طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
#دشمن_شناسی
#نفوذ_مهرههای_فرهنگی_یهود
#کعب_الاحبار
🖋قسمت دوم
بنابر گفته طبری و ابناثیر، کعبالاحبار در سال ۱۷ق (حدود هشتاد سالگی) در زمان خلافت خلیفه دوم، در شهر مدینه، اسلام را پذیرفت. [۶]
اما ابناعثم، اسلام او را در سفر خلیفه به بیتالمقدس دانسته نه در آمدن او به مدینه. [۷]
پذیرش اسلام از سوی وی، همزمان با آغاز امارت و فرمانروایی معاویه در شام بود.
برخی محققان از دیدار کعبالاحبار از شام و همزمانی نصب معاویه بهعنوان والی آن سرزمین و پذیرش اسلام از سوی کعب، سخن گفته و خاطرنشان کردهاند که میان ایندو، توافقی صورت گرفته است تا بدینوسیله، اهداف خویش را دنبال کنند. [۸]
کعبالاحبار پس از اسلام آوردن به خلیفه دوم میگفت:
«در تورات اینگونه آمده که سرزمینهایی که سکنای بنیاسرائیل بوده است، بهدست مردی از صالحان که بر مؤمنان رحمت و بر کافران شدّت دارد و حرف و عملش یکی است و اطرافیانش هم راهبان شب و شیران روز هستند، آزاد میشود.»
و خلیفه دوم هم سپاس خدا را بهجا آورد. [۹]
کعب در پایان عمرش آرزو میکرد:
«کاش گوسفند خانوادهام بودم و آنها مرا سر بریده و میپخته و میخوردند!» [۱۰]
این آرزو از آن جهت جالب است که مشابه آن، از برخی سران صحابه و صاحبان قدرت [۱۱] نیز در پایان عمرشان نقل شده است.
فعالیت فرهنگی- سیاسی کعبالاحبار در چند زمینه نمود چشمگیرتری دارد:
الف. نفوذ به سازمان حکومت
کعبالاحبار بلافاصله پس از ابراز اسلام، تلاش کرد به سازمان حکومت نفوذ کند.
او نفوذ فراوانی بر سران حکومت داشت.
برخی از سران حکومت، چنان به گفتههای کعب اعتماد داشتند، که حتی خلیفه دوم حقیقت حکمرانی خود را و اینکه «خلیفه است یا پادشاه؟!» در اسرائیلیات او جستوجو میکرد! [۱۲]
حتی مهندسی سفر این افراد برای فتح بیتالمقدس، در دستان کعبالاحبار یهودی بود.
در جمادیالاولی سال هفدهم هجری، خلیفه دوم تصمیم به گشت و گذار در سرزمینهای اسلامی گرفت و در این زمینه از مسلمانان مشورت خواست.
این درحالی بود که کعبالاحبار در همان سال مسلمان شده بود! [۱۳]
کعب در این سفر، جای صخره را به خلیفه نشان داد و تلاش داشت مسجد مسلمانان را پشت صخره بنا کند تا صخره نیز عملاً در قبلهی مسلمانان آن منطقه قرار گیرد!
ولی وی این پیشنهاد را نپذیرفت و مسجد را جلوی صخره بنا کرد.
همچنین وقتی در راه بازگشت، اهل عراق از خلیفه خواستند به سرزمین آنها نیز برود، کعب به این بهانه که این سرزمین پناهگاه جنّیان یاغی است و نُه بخش از ده قسمت شرّ در این منطقه است و…، رأی او را زد و او را از سفر به عراق منصرف ساخت. [۱۴]
ادامه دارد ...
--------------
🖋"سالن مطالعه محله زینبیه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee