🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت هشتاد و دوم
قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/299
✒آخرهای شب یکشنبه ۱۴ آبان ۱۳۶۸ بود، سرباز عراقی که لیسانس وظیفه و اهل استان کرکوک عراق بود، وارد آسایشگاه مان شد. عبدالمنعم نام داشت. خودش به دکتر وسام گفته بود پرستاران به اسرای ایرانی داروهای فاسد که تاریخ مصرفشان گذشته، میدهند. عبدالمنعم گفت: همهی کسانی که به نحوی با حزب بعث مخالفند تو عراق زندگی فلاکتباری دارند. فکر میکردم میخواهد دلمان را خالی کند و از بچهها حرف بکشد، حسین مروانی گفت: این آدم با ما صداقت داره. از شهادت آقازادههای آیتالله حکیم ابراز ناراحتی میکنه.
او جریان دو نفر از چهرههای معروف شهرِ تکریت به نامهای دکتر حسین الجبوری استاد دانشگاه و سرهنگ عادل الجبوری یکی از فرماندهان گارد ریاست جمهوری را برایمان تعریف کرد و گفت: این دو نفر همشهری صدام بودند. در کردستان توسط عوامل سازمان اطلاعات و امنیت عراق "امن العام" ¹ با سَمِ کشندهی تالیوم مسموم شدند. هر دوتاشون از سوریه خود شون رو به انگلستان رسوندند و تحت درمان قرار گرفتند.
عبدالمنعم گفت: اونایی که لقب تکریتی رو یدک میکشن، تو عراق جولان میدن. تکریتیها خیال میکنن چون همشهری صدامند، از نژاد برترند، درست مثل اسرائیلیها ...
صدام به خاطر پیشروی شما ایرانیها در شلمچه و عقب نشینی نیروهای عراقی، تو یک روز ۴۹ افسر عالیرتبه رو به جوخهی اعدام سپرد.
دو روز بعد با اجازهی دکتر قادر ترخیصمان کردند. همراه سه اسیر دیگر دستهایمان را بستند و سوار ماشین کردند. باور نمیکردم روزی با دستهای بسته و یک پای قطع شده خیابانهای تکریت زادگاه صدام را ببینم. احساس غربت داشتم. با خودم گفتم: اگر الان ما را توی یکی از این خیابانها تحویل هم شهری های صدام بدهند، مردم تکریت تکهتکهمان خواهند کرد.
ماشین در پمپ بنزین خروجی تکریت توقف کرد. دو دژبان مسلح مراقبمان بود. مردم عادی که در پمپ بنزین مشغول سوختگیری اتومبیلهایشان بودند، وقتی فهمیدند اسیر ایرانی هستیم، به تماشا آمدند. بعضی از جوانان ماجراجو دیگران را صدا زدند و با گفتن: مجوس ... الاسرا الایرانی ... و حرس خمینی( پاسدار خمینی)، دیگران را برای تماشای ما فرا میخواندند. فردی که مسئول جایگاه سوخت بود، کارش را رها کرده بود و به دیدنمان آمده بود.
برخورد تکریتیها با ما چهار نفر کینه توزانه بود. بعضیهاشان زیاد فحش و ناسزا میدادند. دژبانها به مردم تذکر میدادند نزدیک نشوند و متفرق شوند. چنان محو تماشای ما بودند که احساس کردم اولین بارشان بود ایرانی میبینند. خیلی از فحشهاشان را متوجه میشدم. بعضیها فحشهای رکیک میدادند. دو، سه نفرشان با پرتاب گوجهفرنگی و لنگ کفش کینهشان را بروز دادند.
سوختگیری تمام شد. ماشین در حال خارجشدن از پمپ بنزین بود؛ پیرزن عربی که عقب یک تویوتای سبز رنگ مدل قدیمیِ رنگ و رورفتهای بود، لنگ دمپاییاش را به طرفمان پرت کرد. دمپایی به شانهام خورد و توی ماشین کنارم افتاد.
میگویند: عدو شود سبب خیر، اگر خدا خواهد. دمپایی پیرزن عرب، لنگ چپ بود و من پای راستم قطع بود. مدتی بود لنگ دمپاییام از چند جا پاره و فرسوده بود. این کار او را لطف خدا دانستم. شکر کردم که بالاخره در این گیر و دار پمپ بنزین، صاحب یک لنگ دمپایی آن هم پای چپ شدم! از بین همهی کسانی که به طرفم گوجه و لنگ کفش، پرت کردند، پیرزن عربی که لنگ دمپاییاش نصیبم شد را بخشیدم! ²
......................
¹. برزان تکریتی برادر ناتنی صدام ریاست این سازمان را برعهده داشت. صدام برای این که جنایات و اسرارش مخفی بماند، از نزدیکان خود برای ریاست این سازمان استفاده میکرد. این سازمان وظایف جاسوسی و ضدجاسوسی را در ارتش بر عهده داشت، یکی از وظایف این سازمان خنثی کردن کودتاهای احتمالی از طریق عملیات شنود و تعقیب و مراقبت بود.
². مردم بعضی شهرهای شمال عراق مانند تکریت و موصل از دیرباز بعثینشین و دارای تفکرات تکفیری هستند. کما این که وقتی داعش به عراق حمله کرد، این شهرها بدون هیچ مقاومتی تسلیم داعش شدند. پس نباید اخلاق چنین مردمی را به کل مردم عراق خصوصاً مردم شریف مرکز و جنوب عراق که عاشق ایران و محب اهلبیت علیهمالسلام هستند تعمیم داد.
◀️ ادامه دارد . . .
از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
مسئول کانال: @Mehdi2506
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت هشتاد و سوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/297
✒سرهنگ عراقی به همراه سروان خلیل فرماندهی اردوگاه برای بازدید وارد کمپ شد. از مدتها قبل حسن بهشتیپور دنبال فرصتی بود تا از عراقیها بخواهد برای من یک پای مصنوعی تهیه کنند. به او گفته بودم عراقیها قبول نمیکنند، همین عصایی را که به من دادهاند از سرم هم زیاد است!
بهشتیپور با ضرب و تفریق برایم محاسبه کرد قیمت یک پروتز پای مصنوعی چقدر است. او گفت: یه پروتز پای مصنوعی شصت الی هفتاد دینار که بیشتر نمیشه، حقوق یک ماه پنجاه اسیر ایرانی، هر اسیر ۱/۵ دینار، یک ماه میشه هفتاد و پنج دینار. کافیه پنجاه نفرمون از قید این ماهی ۱/۵ دینار بگذریم، مشکل شما حل میشه.
بهشتیپور و دوستانش میدانستند زندگی با یک پای قطع میان آن همه اسیر سالم سخت است. بارها اتفاق افتاده بود، وقتی نگبهانها با کابل و باتوم به جان بچهها میافتادند، من به زمین میافتادم و زیر دست و پای بچهها لگد میشدم. برای عراقیها اهمیت نداشت یک اسیر قطع عضو چه میکشد و چه به روزش میآید. از پیشنهاد بهشتیپور خوشحال شدم. خوب بود میتوانستم من هم در اردوگاه راه بروم.
بهشتیپور در راهروی کمپ جلوی سرهنگ بازدید کننده را گرفت و قضیهی پروتز پای مصنوعی را مطرح کرد. حرفهای بهشتیپور با مزاق سرهنگ و سروان خلیل سازگار نبود. احساس کردم به آنها برخورد که بهشتیپور گفته از حقوق ماهیانهی تعدادی از اسرا مشکل تنها جانباز قطع عضو ملحق را حل کنید.
سرهنگ گفت: مگه عراق فقیره که از ۱/۵ دینار حقوق اسرای جنگی این کارو انجام بده! بهشتیپور به سرهنگ گفت: سیدی! من میدونم عراق کشور غنی و ثروتمندیه، شما با نفتتون میتونید هرکاری که بخواید انجام بدید، مهم اینه که مشکل تنها اسیر قطع عضو این کمپ حل بشه، چطوریش مهم نیست!
سرهنگ به بهشتیپور قول داد مرا به هلال احمر عراق ببرند و برایم پروتز مصنوعی تهیه کنند. هیچ وقت جرأت نکردم به سروان خلیل بگویم آن سرهنگ که بود، قولش چه شد، ماهها دلم را به قولی خوش کرده بودم که هیچ وقت عملی نشد. ¹
بعدازظهر چند اسیر جدید را به کمپ آوردند. نام خانوادگی یکی از آنها رجوی بود. گویا از اردوگاه بعقوبه آمده بود. او با تیغ با یکی از اسرا درگیر شده بود. عراقیها او را به کمپ ما تبعید کرده بودند. قبل از این که بازداشتگاه او را مشخص کنند، با کابل به جانش افتادند. رجوی برای این که از ضرب و شتم عراقیها خلاص شود، به نگهبان ها گفت: من از بستگان مسعود رجویام، شما حق ندارید منو کتک بزنید!
مطمئن بودم عراقیها را سر کار گذاشته؛ اما سعد باورش شده بود او از بستگان رجوی است. تا مدتی با او کاری نداشتند. بعدها که چند نفر از اردوگاه بعقوبه به کمپ ما آمدند، یکی از اسرای عربزبان که او را میشناخت به حامد گفته بود این رجوی در بعقوبه هم از نام رجوی سوءاستفاده میکرد. دستش که رو شد، نگهبانها به خاطر این سوءاستفاده تلافی کردند!
...............
¹. شش ماه بعد از آزادیام اولین پروتز پای مصنوعیام را در مجتمع هلال احمر در میدان ونک تهران تهیه کردم.
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/307
مسئول کانال: @Mehdi2506
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت هشتاد و چهارم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/306
✒چند روزی بود با اسیری به نام نورتاغن آنهتاغن غراوی اهل روستای نارلی آجیسو از توابع بندر ترکمن رفیق و همخرج شده بودم.
برای انجام کارهای شخصیام کمک کارم بود. اخلاق و رفتارش به علیاصغر انتظاری نزدیک بود. بهلول بازداشتگاه بود. حرفها و شوخیهایش به بچهها نشاط و شادابی میبخشید. بعضی وقتها به شوخی میگفت: خدایا تا ما رو نکشتن از دنیا مبر!
یک شب نورتاغن به یکی از اسرا که بیشتر اوقات در بازداشتگاه در حال رد شدن، دست و پای بچهها را لگد میکرد، گفت: رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند ... وقتی با نگهبانها بحث میکرد و آنها حرف حساب در گوششان نمیرفت، به آنها میگفت: حقیقت را میشود خم کرد، اما نمیتوان شکست.
امروز وقتی حامد عکس امام را که در روزنامهی القادسیهی عراق چاپ شده بود، پاره کرد، نورتاغن به حامد اعتراض کرد و گفت: کسی با عکس مرجع تقلید این جوری نمیکنه. هر چی باشه آیتالله خمینی مرجع تقلید است! حامد با گذاشتن خودکار بین انگشتان نورتاغن و فشردن آن امانش را برید. نورتاغن پارههای عکس حضرت امام را برداشت، جلوی چشمان نگهبانها بوسید و گفت: شما وقتی خودتون عکس امام رو تو روزنامههاتون چاپ میکنید، خودتون پارهاش نکنید!
دو هفته قبل ترجمه بعضی از کلمات عربی را اشتباهی به جمیل نگهبان عراقی یاد داده بودم. منظور خاصی نداشتم، چون از دستش اذیت شده بودم گفتم تلافی کنم. جمیل که یکی از صنایع دستیام را به زور گرفته بود، برای این که دوباره کار جدیدی برایش درست کنم، سعی داشت با من ارتباط دوستانهای داشته باشد. از گلدوزی هایم خوشش میآمد. به سامی گفته بود میخوام این ناصر سلیمان منصور را خر کنم تا برام کارهای خوب گلدوزی کند. این را سامی بهم گفته بود. از چند روز قبل از من خواسته بود فارسی ِ اعضا و جوارح بدن را یادش بدهم. ضریب هوشی بالایی داشت. هر چه را میگفتم سریع یاد میگرفت. به تلافی ظلمهایش گفتم اذیتش کنم. همان موقع قضیه را که به محمدکاظم بابایی و حسین مقیمی گفتم، تشویقم کردند، اما جلال رحیمیان گفت: نباید کلمات رو اشتباهی یادش بدی، بفهمه حالتو میگیره. در هر صورت من دست را پا، پا را دست، بینی را سبیل، سبیل را بینی، ریش را گوش و گوش را ریش به او یاد داده بودم. این اولین شوخی من با نگهبانی که قرار بود با من ارتباط بیشتری برقرار کند تا کارهای دستی خوبی برایش انجام دهم.
امروز کار دستم داد. روزهای قبل وقتی جمیل سراغم میآمد، کلماتی را که به او یاد داده بودم تکرار میکرد. من هم سرم را به علامت تأیید تکان میدادم، یعنی درست یاد گرفتهای! بدشانسی از آنجا به من رو کرد که جمیل در بازداشتگاه هفت، ریش دهقان منشادی که تازه از بیمارستان تکریت آمده بود را گرفت و گفت: لیش نزدی گوش؟! (چرا گوشتو نزدی)؟! صدای خندهی بچهها بلند شده بود.
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/309
مسئول کانال: Mehdi2506@
#خاطرات_دفاع_مقدس
🇮🇷🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت اول؛
مقدمه (۱):
"یا رفیق من لا رفیق له"
رفیقی داشتم که میگفت اینجا 《جزیره مجنون》جای دیوانههاست دیوانههایی که عاشقند. عاشقانی که میخواهند از راه میانبر به خدا برسند.
تابستان سال ۱۳۶۵ بود و من با این رفیق راه، راه را گم کرده بودم. کجا؟
در جزیره مجنون وقتی که از خط برمیگشتیم. همان دمدمای صبح. گرما بالای ۳۰ درجه بود و رطوبت هوا بالای ۷۰ درصد و ما برای رهایی از گرما و شرجی بالاپوشمان فقط یک زیر پیراهن سفید و خیس بود.
آنجا کسی را دیدم که کلاه پشمی زمستانی را تا پایین ابرو پایین کشیده و کنار نیزارها دراز به دراز خوابیده بود.
نگاه عاقل اندر سفیهی به او کردم و به رفیقم گفتم: راست گفتی که مجنون جای دیوانه هاست.
رفیق راه《جلیل شرفی》گفت: فعلاً چاره ای نیست جز اینکه مسیر و راه را از این دیوانه عاقل نما بپرسیم از نیروهای اطلاعات عملیات است و بلد راه.
پرسیدم: اخوی ما راه را گم کرده ایم. سهراه همت کدام طرف است؟
دو کلمه بیشتر نگفت؛ مستقیم برو میرسی به همت.
آنقدر بیخیال و بیمحل این دو کلمه را ادا کرد که از او خوشم نیامد. خست به خرج داده بود.
ولی همین دو کلمه مختصر را با رفیق راهم 《جلیل شرفی》 عقب جلو کردیم و سه معنی ژرف از آن بیرون کشیدیم.
اول این که؛ راه رسیدن به همت راه مستقیم است.
دوم اینکه؛ رسیدن به راه مستقیم همت میخواهد.
و سوم اینکه؛ راه همت راه مستقیم است و راه مستقیم راه همت.
تمام این جملات به یک نتیجه و مقصد میرسید.
یک ماه بعد، همانجا از جزیره مجنون، رفیق راهم 《جلیل شرفی》 رفت پیش حاج همت و آسمانی شد.
۲۰ سال گذشت و در سالهای بعد از جنگ، همان بلدچی بیخیال که راه مستقیم را نشانمان داده بود، رفیقم شد و در این دنیایی که جز رفاقت خدا روی رفاقت کسی نمی شود حساب کرد، آنقدر رفیق شدیم که از او پرسیدم:
مرد حسابی آن چه جور آدرس دادن بود؟!
که با این سوال دست مرا گرفت و به کوچه های خاطراتش برد.
از روزگاری که شش ساله بود و در خرمشهر گم شد تا روزی که شانزده ساله شد، و بعد از آشنایی با حاج احمد متوسلیان در مریوان، بلد راه شد. تا راه و مسیر فتح را برای آزادسازی خرمشهر به گردانها نشان بدهد.
شنیدن خاطرات علی خوشلفظ، از سیمای آن دیوانهی عاقل نما، رمزگشایی کرد و تازه فهمیدم که او چقدر راه عبور به عمق خطوط دشمن را برای ترسیم مسیر رزمندگان در شب حمله خوب میشناخته.
از سر پل ذهاب تا دژ اسطورهای کوشک در عملیات رمضان، و از عمق کردستان عراق در عملیات والفجر ۲ تا کوه طلسم شده "گیسکه" در عملیات مسلم بن عقیل و سومار، و از مهران و چنگوله تا جزیرهی مجنون.
همان جزیرهای که از او عاقلی دیوانهنما ساخت. آنجا که از آفت بلدچی پرآوازه گریخت تا خود واقعیاش را پیدا کند.
آن خودی که تکهای از آن وسط میدان مین در سومار روی خاک مانده بود.
پارهی تن او علی محمدی بود که او را به آبراه گمنامی دلالت کرد و از آنجا؛ سر تیم زبدهی اطلاعات عملیات، رانندهی تانکر آب شد.
او در جزیره مجنون سلوک سقایی داشت به همه آب میرساند. اما خودش تشنه آب بود. آبی که او را به سرچشمهی بقا برساند
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/314
🖋سالن مطالعه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت هشتاد و پنجم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/307
✒صدای خندهی بچهها بلند شده بود. بچهها که خندیدند، جمیل گفته بود: لیش تضکحون؟ (چرا میخندید؟) به جمیل گفته بودند: سیدی! به ریش نمیگن گوش! جمیل گفته بود: لحیه شینو بل فارسی؟ (ریش چی میشه به فارسی) کریم به جمیل گفته بود: به فارسی یعنی ریش. او فهمید اعضاء و جوارح بدن را اشتباهی یادش دادهام، جمیل عصبانی شد و سراغم آمد. من که به عاقبت این شوخی فکر نکرده بودم، حرفی برای گفتن نداشتم. جایی برای دفاع نبود.
جمیل در قبال هر کلمهی اشتباهی که به او یاد داده بودم، یک سیلی محکم به صورتم زدم! وقتی سیلیها را نوش جان کردم، توی این فکر بودم این چه کاری بود من کردم. سیلیها حقم بود. با هر سیلی به آن اعضاء اشاره میکرد، فارسی اشتباهی آن را تکرار میکرد و از من میپرسید: به این چی میگن! من هم همان کلمات اشتباهی را که به او یاد داده بودم با هر سیلیای که میخوردم تکرار میکردم.
کتکها که تمام شد، محمدکاظم بابایی که شاهد کتک خوردنم بود، سراغم آمد و گفت: قضیهی تو شد مثل ملانصرالدین؛ از او سؤال کردند چند سال داری؟ گفت: چهل سال. سی سال بعد ازش پرسیدند: ملا چند سال داری؟ گفت: چهل سال. گفتند: ملا سی سال پیش هم گفتی چهل سال. ملا گفت: حرف مرد یکییه.
محمد کاظم ادامه داد: وقتی یه چیزی رو اشتباهی یادش دادی هی دوباره اونا رو تکرار میکنی! گفتم: محمدکاظم حرف مرد یکییه، لحیه بل فارسی مو ریش!
امروز اولین روز سال ۱۳۶۹ بود. عید را مثل سال قبل سفرهی هفتسین نداشتیم. برای سال جدید تقسیم کار کردیم. قرار شد در بازداشتگاه وظایف و کارهای روزانه در قالب چهار وزارت خانه انجام شوند. وزارت بهداشت و درمان، وزارت آموزش و پرورش، وزارت اطلاعات و دفاع و وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی!
اصل مطلب پیشنهاد جلال رحیمیان بود. جلال که مسئول بازداشتگاه بود، گفت: این اردوگاه کشور کوچکی است در گوشهای از کشور عراق؛ همهی ایران در یکجا جمع شدهاند، باید برای کارها وزیر داشته باشیم. چهار نفر برای تصدی مسئولیت چهار وزارتخانه به بچههای بازداشتگاه پیشنهاد شدند. قرار شد افراد معرفی شده، از اسرای بازداشتگاه رأی اعتماد بگیرند. من برای وزارت دفاع و اطلاعات معرفی شدم و توانستم از اسرا رأی اعتماد بگیرم. کسب اطلاعات لازم از عراقیها و دادن اطلاعات سوخته به آنان، بحث اسرای سیگاری که آدم فروشی میکردند، ... به عهدهی من بود.
وزیر بهداشت و درمان مسئول پیگیری درمان، تهیهی داروهای لازم از طرق گوناگون، معاوضهی آثار دستی با دارو و ارتباط با پزشکان عراقی بود.
وزیر آموزش و پرورش مسئولیت ساماندهی کلاسها در سطوح مختلف، تهیهی کاغذهای سیمان و زرورق سیگار برای استفادهی بچهها و ترجمهی روزنامههای عراقی را بر عهده داشت.
وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی نیز برگزاری مراسم مختلف شامل جشنها، میلادها و رحلت ائمه اطهار را با توجه به شرایط خاص زمانی بر عهده داشت. بحث امنیت اجرای برنامههای فرهنگی بازداشتگاه و مسئولیت آیینهدار پنجره هم برعهدهی وزارت اطلاعات و دفاع بود.
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/313
مسئول کانال: @Mehdi2506
سلام و عرض ادب
در این کانال کتابها و داستانهایی با هدف معرفی سبک زندگی اسلامی ایرانی بصورت روزانه یک قسمت ارائه میشود.
امیدواریم راهگشا باشد و تا آخر همراهمان باشید.
قسمت اول داستان واقعی، درسآموز و پر از هیجان "بی تو هرگز":
https://eitaa.com/salonemotalee/5
قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی:
https://eitaa.com/salonemotalee/84
قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح"
https://eitaa.com/salonemotalee/96
قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
قسمت اول "دختر ستپوشی که سرباز حاج قاسم شد"
https://eitaa.com/salonemotalee/218
قسمت اول "لالایی فرشتهها"؛ داستانهای قرآنی گویا برای بچهها https://eitaa.com/salonemotalee/250
خاطرات علی خوشلفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/308
ارتباط با مدیر کانال:
@Mehdi2506
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت هشتاد و ششم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/309
✒امروز دوشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۶۹ رفتار عراقیها با روزهای قبل تفاوت داشت. عراقیها با ملایمت با بچهها رفتار میکردند. نامهی روز قبل صدام به رئیس جمهور کشورمان در روزنامههای عراق منتشر شده بود، صدام در این نامه از آقای هاشمی رفسنجانی خواسته بود، برای برقراری صلح، در مکهی معظمه با او دیداری داشته باشند. نامهی صدام را یاسر عرفات به مقامات ایرانی تحویل داده بود.
روزنامههای امروز عراق در تمجید از صدام به عنوان مردِ صلحِ خاورمیانه افراط کردند. روزهای بعد که مقامات ایرانی پیشنهاد ملاقات با صدام در مکهی معظمه را نپذیرفتند، طبق معمول به بدگویی و فحش و ناسزا به آقای هاشمی رفسنجانی پرداختند.
شنبه ۸ اردیبهشت، به مناسبت جشن تولد صدام اجازه دادند بچهها والیبال بازی کنند. قبلاً بچهها فقط اجازه داشتند تنیس روی میز بازی کنند. بچهها با نگهبانها کمتر تنیس بازی میکردند. به جز سلوان که در بازی تنیس روی میز مهارت خاصی داشت، دیگر نگهبانها در مقابل بچهها کم میآوردند. بچهها برای اینکه از ضرب و شتم بعد از پیروزی در امان بمانند، سعی میکردند با اختلاف کم بازی را ببازند. در مسابقهی تنیس هر کس برنده میشد کتک میخورد. وقتی عراقیها کم جنبه بودنشان را با زدن بچهها نشان میدادند، بچهها حاضر نمیشدند با آنها بازی کنند.
در مسابقهی امروز، ترکیب اصلی تیم والیبال را بچههای شمال تشکیل میدادند. بهترین بازیکنان تیم، بچههای بندر ترکمن از جمله نورتاغن غراوی بود.
اوایل مسابقه، بازی چندان مطلوب نگهبانها نبود. آنها نورتاغن یکی از بهترین بازیکنان تیم را اخراج کردند. نتیجه بازی با پیروزی تیم اسرای ایرانی به پایان رسید. نگهبانها عصبانی شدند. یکی، دو نفرشان که آدمهای با جنبهای بودند، باختشان را قبول داشتند، اما ولید و رافع عصبانی شدند و دنبال تلافی بودند.
نورتاغن به عراقیها گفت: ما چون اسیریم حتماً باید شکست بخوریم؟ باید ببازیم تا شما خوشتون بیاد؟ جام مسابقه را یکی از بچههای تبریز با گچ درست کرده بود. این مسابقهی تلخ، جام زیبایی داشت که نگهبانها جام را بردند.
از چند شب قبل گفته بودند قرار است به خاطر جشن تولد صدام با اسرای ایرانی مسابقه بدهند. بچهها شرط کرده بودند اگر تیم اسرا برد، آنها کتک نزنند. نگهبانها هم قول داده بودند به نتیجهی مسابقه احترام بگذارند. جام قهرمانی دو رو داشت. یک طرف نقشهی ایران بود و روی دیگرش نقشهی عراق. جام قهرمانی امروز نصیب تیم شکست خورده شد. در دنیای اسارت این کار یک امر عادی بود، اما در دنیای ورزش نه!
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/316
مسئول کانال: @Mehdi2506
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒ قسمت دوم؛
مقدمه (۲):
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/308
گمنامی علی خوش لفظ زیر کلاه پشمی انزوا چندان پنهان نماند.
او که تازه از خود عبور کرده بود لو رفت و حالا به دستور فرماندهان باید دست گردان را میگرفت و در جاده فاو-بصره از میان ۲۰۰ تانک عبور می داد.
همان شگرد و ترفندی که او در فتح خرمشهر چند بار تجربه کرده بود.
علی خوش لفظ یک قهرمان ملی است.
این را زخمهای نشمردهای که از او "علی خوشزخم" ساخته گواهی میدهد.
علی خوشزخم نیازی به مدال ملی شجاعت ندارد.
بچه بازیگوش محله "شترگلوی همدان که روزگاری از دیوار راست بالا میرفت، پس از یازده بار مجروحیت با تیر و ترکش و موج و شیمیایی، حالا نمی تواند روی تخت بیمارستان بنشیند. تیر کالیبر تانک در آوردگاه شلمچه و کربلای ۵ بعد از ۲۶ سال همسایه نخاع اوست
علی خوش لفظ به تعبیر همرزمانش علی خوش رفیق است که ۸ سال جنگ ۸۰۰ نفر از رفقایش شهید شدهاند، که با ۹۰ نفر از آنان رفیقتر و عقد اخوت بستهبود.
از این جماعت ۸ نفر شان پایه پارهی تنش بودهاند.
برادرانی چون علی محمدی، حبیب مظاهری، رضا نوروزی، عباس علافچی، بهرام عطاییان، جمشید اصلیان، و علی چیتساربان که به رفیق اعلا رسیدند.
علی خوش رفیق برای هیچ کدام از آنها رفیق نیمه راه نبود.
کتاب خاطرات او مرامنامهی برادریست.
علی خوشلفظ پای دو برادر شناسنامهای جعفر و امیر را نیز به جبهه باز کرد. اندو نیز خدایی شدند و شیرازهی کتاب خاطرات علی با آن دو بسته میشود
علی خوشلفظ به تعبیر استاد و مرادش آیت الله حاج آقا رضا فاضلیان علی خوشمعناست. در قید و بند لفظ و تکلف گفتار و آرایههای کلامی نیست. و به شدت دور از بزرگنمایی و ریب و ریا، و صادق در روایت و دقیق در نقل حوادث. لذا با صاحب این قلم چند شرط برای بازنویسی و نگارش خاطراتش گذاشته است؛
اول اینکه قول بدهم اگر برای خدا نیست ننویسم.
دوم اینکه برای تایید مطالب به ویژه فراز و نشیبها در عملیات ها یا چند و چون گشت و شناسایی ها، مطالب را از چند همرزم دیگر بپرسم، اگر تایید کردند بنویسم.
و سوم اینکه به روایت او چیزی نیفزایم که شائبه تخیل پیدا کند.
روایت خاطرات علی خوش لفظ در قالب تاریخ شفاهی است. واقعی و صادقانه متکی بر اسناد و بینیاز از نازک اندیشی خیال، حتی در آن شب شوکرانی.
وقتی مهتاب گم شد قصه نیست. داستانپردازی و اسطوره سازی هم نیست،بلکه واقعیتی است شبیه اساطیر.
واقعیت زندگی و رزم مردی که خود واقعی اش را در "شبی که مهتاب گم شد" پیدا کرد.
امید آنکه رفیق راه او باشم. همان راه مستقیم همت که در جزیره خیبر مجنون نشانم دادم.
حمید حسام
همدان
زمستان ۱۳۹۱
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/324
🖋سالن مطالعه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت هشتاد و هفتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/313
✒امروز پنج شنبه ۱۱ مرداد ماه سال ۱۳۶۹ روز عاشوراست. صدای هلهله و شادی عراقیها بلند شد. نمیدانم چه خبر بود. دلم میخواست بدانم چرا عراقیها در روز عاشورا این همه خوشحالند، از خوشحالی عراقیها استفاده کردیم و برنامهی سینهزنی روز عاشورا را در بازداشتگاه اجرا کردیم. با این که تهدیدم کرده بودند نوحه نخوانم، اهمیتی ندادم. عراقیها از بس خوشحال بودند کاری به کارمان نداشتند. حدس میزدم باید اتفاق مهمی افتاده باشد که برای عراقیها عزاداری عاشورا اهمیتی نداشت.
سراغ سامی رفتم ببینم چه خبر است. سامی گفت: امروز ارتش عراق، کویت را اشغال کرد! خبر عجیبی بود. باورش سخت بود. خبر که پیچید همه تعجبزده شدیم. برایمان سؤال بود که چرا کویت؟ چرا در روز عاشورا.
کویت در خوش خدمتی برای عراق کم نگذاشته بود؛ این دیگر چه بلایی بود که به روزش میآمد. ظاهراً این حق امیر کویت نبود. خدمات امیر کویت به صدام در جنگ هشت ساله ارزش این را داشت که صدام کاری به کویت نداشته باشد. بچهها گفتند، صدام چه کار به این مینی کشور داشت! به قول رامین حضرتزاد با یک مینی کاتیوشا هم میشد این مینی کشور را تصرف کرد. غروب صدام در تلوزیون ظاهر شد و برای مردم عراق سخنرانی کرد. صدام گفت: ارتش عراق با یک یورش دو ساعته کویت را اشغال کرد. این جمله صدام در تیتر اول روزنامهی القادسیه در ذهنم نقش بسته است. کویت جزء من العراق فی العهد العثمانی ... کویت در عهد عثمانی جزئی از عراق بوده و باید به عراق ملحق میشد. صدام در مصاحبهی تلوزیونی رسماً کویت را به عنوان استان نوزدهم عراق اعلام کرد.
بچهها با طعنه به نگهبانها گفتند: شما هر چند وقت یک بار به کشوری حمله میکنید و یکی از استانهای اون کشور را استان نوزدهم خودتون اعلام میکنید. یک روز استان خوزستان، حالا هم کویت فلکزده! اوایل جنگ عراقیها استان خوزستان را به نقشهی خود ضمیمه کردند. نقشهای را که در کتابهای دورهی ابتدایی عراق چاپ شده بود دیدم. علی جاراللّه برایم آورده بود. استان خوزستان در نقشهی عراق ضمیمهی خاک عراق بود. میخواستند به کودکان عراقی القا کنند خوزستان متعلق به شماست. تا ندیدم باور نکردم.
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/323
مسئول کانال: @Mehdi2506
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺
🇮🇷 قسمت هشتاد و هشتم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/316
✒عراق کویت را به نام استان کاظمه و استان نوزدهم عراق ضمیمهی نقشهی جغرافیایی خود کرد. روزهای بعد بیشتر مطالب و تیتر روزنامههای عراق بحث کویت بود. گویا صدام با وجود کمکهای بلاعوضی که از کویت دریافت کرده بود، از سران کویت دل پری داشت. صدام میگفت: بدهی عراق به کویت که بیش از سی میلیارد دلار است، باید بخشوده شود؛ زیرا عراق به خاطر حمایت از منافع اعراب در مقابل ایران جنگیده است.
جملات صدام در روزنامهی الثوره ارگان حزب بعث عراق خطاب به سران کشورهای عربی چاپ شده بود. صدام گفته بود: تنها مجاهدت ارتش عراق امیران و شیوخ مصرفگرا و ترسو را حفظ کرد و آنان را بر اریکهی قدرت نگه داشت. در جایی دیگر صدام گفته بود: خون جوانان عراقی در جنگ با ایرانی که قصد صدور انقلابش را داشت، بر زمین ریخت تا شیوخ عرب آسوده باشند، اما هیچ سپاس و بزرگداشتی مشاهده نمیشود. شیخهای شکمگنده، گردن کلفت، هوسران و میلیاردر، تابستانها را در سواحل مدیترانه و کشورهای اروپایی میگذراندند و به فکر جبران فداکاریهای ملت عراق نیستند.
صدام در یک مصاحبهی مطبوعاتی گفت: اگر پای پاسداران خمینی به کویت، قطر و دوبی رسیده بود، آن وقت آقایان شیوخ میدیدند چه به روزگارشان میآمد، پاسداران خمینی آنها را میبلعیدند!
صدام در سالروز انقلاب عراق در ۲۶ تیر ماه مواضع خود را در مقابل کویت اعلام کرده بود. علاقه داشتم ببینم روزنامههای عراق چه میگویند. حکیم خلفان روزنامهها را برایم ترجمه میکرد. راست یا دروغ گویا کویت از مخازن نفتی رمیله در مناطق مرزی عراق، مقادیر فراوانی از نفت عراق را دزدیده و صادر کرده بود. عربستان و کویت سی و پنج میلیارد دلار به عراق وام داده بودند، در حالی که عراق به تنهایی بار جنگ را به دوش کشیده و آنان را از دست ایرانیها نجات داده است!
صدام از کویت و عربستان که به تعبیر خودش کاسبکارانه پولها را مطالبه میکردند، عصبانی بود و از این دو کشور خواسته بود، این پولها را ببخشد. عراق از کویت خواسته بود از مطالبات زمان جنگ صرفنظر کند و علاوه بر آن، سیزده میلیارد دلار دیگر برای بازسازی عراق بدهد. از مدتها قبل درگیریهای لفظی بین سران بغداد و کویت شدت گرفته بود. دعوای بین عزت ابراهیم الدوری با برادر امیر کویت هم به رسانههای عراق کشیده شده بود. کار به جایی رسید که عزت ابراهیم در جلسهای که با برادر امیر کویت داشت، نعلبکی را به طرف او پرت کرده بود. عزت ابراهیم در آن جلسه به برادر امیر کویت گفته بود: آقای برادر امیر کویت! اگر ما نبودیم، اگر ما در جنگ با ایرانیها صدها هزار کشته نمیدادیم، اکنون جای جناب عالی و برادر شما کجا بود؟! لابد در جهنم. ایرانیها درستهدرسته شما را میخوردند!
همهی این صحبتها و جر و بحثهای سران عراق و کویت اخبار داغ این روزهاست. طوری که عراقیها میگفتند گویا ۲۹ سال قبل یکبار سران عراق الحاق کویت به سرزمین شان را اعلام کرده بودند. آن روز حاکم کویت از انگلستان کمک خواسته بود و آنها هم به کمکشان آمده بودند. هیچوقت فکر نمیکردم این دعواها و جر و بحثها به اشغال کویت بیانجامد، هر چند از صدام هیچ کاری بعید نبود.
◀️ ادامه دارد . . .
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/325
مسئول کانال: @Mehdi2506
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒ قسمت سوم؛
فصل اول
کوچه باغهای محله شترگلو
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/314
در صفحه اول شناسنامه کهنه من نوشته است؛ جمشید خوشلفظ، تاریخ تولد ۸/۸/ ۱۳۴۳ شهرستان همدان.
مثل خیلی از آدمها، از طفولیت چیزی یادم نیست.
بزرگتر که شدم مادرم تعریف میکرد؛ اسم جمشید را آقات خدابیامرز انتخاب کرد.
میگفت؛ اسم شیک و جدیدی است. شاید هم آقات به خاطر این، این اینقدر حظ میکرد که روز و ماه و تولد تو، دو سه روز بعد از تولد پسر شاه (رضا پهلوی) بود.
اما اسم برادر کوچکترت جعفر را حضرت رضا انتخاب کرد.
شب تولد جعفر شب تولد امام رضا بود. یک شب سرد زمستانی. در نیمههای شب درد زایمان به سراغم آمد و تنها تو و خواهرت در خانه بودید. خواهرت رفت تا قابله را خبر کند که من همانجا برای چند ثانیه کنار سماوری که قلقل میکرد، خوابم برد.
خودم را در صحن حرم امام رضا دیدم. قنداقه جعفر بغلم بود و تو در صحن بازی میکردی.
پایت یک جا بند نبود نمیتوانستم تو را نگه دارم از چند نفر خواستم تو را بگیرند، اما از وسط دست و پایشان فرار میکردی.
یک لحظه از تیررس نگاهم رفتی و در انبوه جمعیت گم شدی. داد زدم جمشید! جمشید! کجایی؟! و با گریه گفتم: یا امام رضا جمشید را از تو می خواهم.
همین لحظه سیدی نورانی پیش روی من ظاهر شد و گفت: نگران نباش جمشید کنار توست. فقط به حرمت جد ما، اسم این نوزادت را جعفر بگذار.
از خواب بیدار شدم. خواهرت قابله را آورد و بلندگوی مسجد داشت اذان صبح را می داد که جعفر به دنیا آمد.
برای جعفر به حرمت امام رضا هیچ مراسم و جشنی نگرفتیم. اما تو عزیز دردانه بودی.
برای تولد و پاقدمی تو تا چند شب قوم و خویش و همسایه میهمان ما بودند.
وقتی مادرم خاطرات تولد من و جعفر را تعریف میکرد و از جشن و سور و سات مهمانی برای من حرف میزد، معلوم بود که به خاطر احترام به نظر شوهرش پایبند این رسوم و آداب شده است.
فضای تربیتی که او میخواست محیطی مومنانه و خداشناسانه بود. لذا با تمام احترام برای پدرم میکوشید آموزه های دینی و اعتقادی را در محیط پنج فرزندش حاکم کند.
پدرم را مشاسدالله صدا میزدند. یک راننده پرتلاش، و نانآوری سخت کوش که با کامیون ولوو تابستانها در همدان و اطراف آن کار میکرد و زمستانها در خرمشهر و اروندکنار و گاهی همه اعضای خانواده را با خود به جنوب میبرد.
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/326
🖋سالن مطالعه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee