eitaa logo
سالن مطالعه
193 دنبال‌کننده
8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
844 فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷 معرفی کتاب "وقتی مهتاب گم شد" کتاب وقتی مهتاب گم شد تالیف حمید حسام شرح زندگی سردار شهید علی خوش‌لفظ و روایتی عینی از یک واقعه‌ی تاریخی است که موجب شد سرنوشت خیل وسیعی از مردمان ایران تغییر کند. وقتی مهتاب گم شد قصه نیست. داستان پردازی و اسطوره سازی هم نیست، بلکه واقعیتی است شبیه اساطیر. واقعیت زندگی و رزم مردی که «خود واقعی اش» را در «شبی که مهتاب گم شد»، پیدا کرد. علی خوش لفظ که نامش را بخاطر نزدیکی تولدش با ولیعهد پهلوی، جمشید گذاشته‌اند، سال‌ها بعد در نوجوانی، همزمان با وقوع انقلاب اسلامی خود نیز دچار تحول و دگرگونی در اهداف و آرمان‌ها می‌شود. همین انقلاب درونی باعث می‌شود که او در اولین اعزام به جبهه نام خود را به علی خوش لفظ تغییر دهد و سرانجام زندگی‌اش هم تغییر کند. علی خوش لفظ یک قهرمان ملی است. این را زخم های نشمرده ای که از او «علی خوش زخم» ساخته گواهی می دهد. علی خوش زخم، نیازی به مدال ملی شجاعت ندارد. بچۀ بازیگوش محلۀ «شترگلوی همدان»، که روزگاری از دیوار راست بالا می رفت، پس از یازده بار مجروحیت با تیر و ترکش و موج و شیمیایی، حالا نمی تواند روی تخت بیمارستان بنشیند. تیر کالیبر تانک در آوردگاه شلمچه و کربلای 5، پس از ۲۶ سال، همسایۀ نخاع اوست. سردار شهید علی خوش لفظ پس از سال‌ها تحمل درد و رنج ناشی از مجروحیت و صبر در برابر دوری یاران و دوستان، ۲۹ آذر ماه سال ۱۳۹۶ آسمانی شد و به کاروان عظیم شهدا پیوست. او به تعبیر هم‌رزمانش «علی خوش رفیق» بود. طی هشت سال جنگ، هشتصد نفر از رفقایش شهید شده اند که با نود نفر از آنان رفیق تر و عقد اخوت بسته بود. از این جماعت هشت نفرشان پارۀ تن او بوده اند. برادرانی چون علی محمدی، نادر فتحی، حبیب مظاهری، رضا نوروزی، عباس علافچی، بهرام عطائیان، جمشید اصلیان، و علی چیت سازیان که به رفیق اعلی رسیدند. علی خوش رفیق برای هیچ کدام از آن ها رفیق نیمه راه نبود. کتاب خاطرات او مرام نامۀ برادری است. علی خوش لفظ، پای دو برادر شناسنامه ای، جعفر و امیر، را نیز به جبهه باز کرد. آن دو نیز خدایی شدند و شیرازۀ کتاب خاطرات علی با آن دو بسته می شود. 🖋سالن مطالعه محله زینبیه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
سلام و عرض ادب در این کانال کتابها و داستانهایی با هدف معرفی سبک زندگی اسلامی ایرانی بصورت روزانه یک قسمت ارائه می‌شود. امیدواریم راهگشا باشد و تا آخر همراهیمان کنید. قسمت اول داستان واقعی، درس‌آموز و پر از هیجان "بی تو هرگز": https://eitaa.com/salonemotalee/5 قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی: https://eitaa.com/salonemotalee/84 قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح" https://eitaa.com/salonemotalee/96 قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111 قسمت اول "دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد" https://eitaa.com/salonemotalee/218 قسمت اول "لالایی فرشته‌ها"؛ داستانهای قرآنی گویا برای بچه‌ها https://eitaa.com/salonemotalee/250 ارتباط با مدیر کانال: @Mehdi2506
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت هشتاد و دوم قسمت قبل: hhttps://eitaa.com/salonemotalee/299 ✒آخرهای شب یک‌شنبه ۱۴ آبان ۱۳۶۸ بود، سرباز عراقی که لیسانس وظیفه و اهل استان کرکوک عراق بود، وارد آسایشگاه‌ مان شد. عبدالمنعم نام داشت. خودش به دکتر وسام گفته بود پرستاران به اسرای ایرانی داروهای فاسد که تاریخ مصرف‌شان گذشته، می‌دهند. عبدالمنعم گفت: همه‌ی کسانی که به نحوی با حزب بعث مخالفند تو عراق زندگی فلاکت‌باری دارند. فکر می‌کردم می‌خواهد دلمان را خالی کند و از بچه‌ها حرف بکشد، حسین مروانی گفت: این آدم با ما صداقت داره. از شهادت آقازاده‌های آیت‌الله حکیم ابراز ناراحتی می‌کنه. او جریان دو نفر از چهره‌های معروف شهرِ تکریت به نام‌های دکتر حسین‌ الجبوری استاد دانشگاه و سرهنگ عادل‌ الجبوری یکی از فرماندهان گارد ریاست جمهوری را برایمان تعریف کرد و گفت: این دو نفر هم‌شهری صدام بودند. در کردستان توسط عوامل سازمان اطلاعات و امنیت عراق "امن العام" ¹ با سَمِ کشنده‌ی تالیوم مسموم شدند. هر دوتاشون از سوریه خود شون رو به انگلستان رسوندند و تحت درمان قرار گرفتند. عبدالمنعم گفت: اونایی که لقب تکریتی رو یدک می‌کشن، تو عراق جولان می‌دن. تکریتی‌ها خیال می‌کنن چون هم‌شهری صدامند، از نژاد برترند، درست مثل اسرائیلی‌ها ... صدام به خاطر پیشروی شما ایرانی‌ها در شلمچه و عقب‌ نشینی نیروهای عراقی، تو یک روز ۴۹ افسر عالی‌رتبه رو به جوخه‌ی اعدام سپرد. دو روز بعد با اجازه‌ی دکتر قادر ترخیص‌مان کردند. همراه سه اسیر دیگر دست‌هایمان را بستند و سوار ماشین کردند. باور نمی‌کردم روزی با دست‌های بسته و یک پای قطع شده خیابان‌های تکریت زادگاه صدام را ببینم. احساس غربت داشتم. با خودم گفتم: اگر الان ما را توی یکی از این خیابان‌ها تحویل هم‌ شهری‌ های صدام بدهند، مردم تکریت تکه‌تکه‌مان خواهند کرد. ماشین در پمپ بنزین خروجی تکریت توقف کرد. دو دژبان مسلح مراقب‌مان بود. مردم عادی که در پمپ بنزین مشغول سوخت‌گیری اتومبیل‌هایشان بودند، وقتی فهمیدند اسیر ایرانی هستیم، به تماشا آمدند. بعضی از جوانان ماجراجو دیگران را صدا زدند و با گفتن: مجوس ... الاسرا الایرانی ... و حرس خمینی( پاسدار خمینی)، دیگران را برای تماشای ما فرا می‌خواندند. فردی که مسئول جایگاه سوخت بود، کارش را رها کرده بود و به دیدن‌مان آمده بود‌. برخورد تکریتی‌ها با ما چهار نفر کینه توزانه بود. بعضی‌هاشان زیاد فحش و ناسزا می‌دادند. دژبان‌ها به مردم تذکر می‌دادند نزدیک نشوند و متفرق شوند. چنان محو تماشای ما بودند که احساس کردم اولین بارشان بود ایرانی می‌بینند. خیلی از فحش‌هاشان را متوجه می‌شدم. بعضی‌ها فحش‌های رکیک می‌دادند. دو، سه نفرشان با پرتاب گوجه‌فرنگی و لنگ کفش کینه‌شان را بروز دادند. سوخت‌گیری تمام شد. ماشین در حال خارج‌شدن از پمپ بنزین بود؛ پیرزن عربی که عقب یک تویوتای سبز رنگ مدل قدیمیِ رنگ و رورفته‌ای بود، لنگ دمپایی‌اش را به طرف‌مان پرت کرد. دمپایی به شانه‌ام خورد و توی ماشین کنارم افتاد. می‌گویند: عدو شود سبب خیر، اگر خدا خواهد. دمپایی پیرزن عرب، لنگ چپ بود و من پای راستم قطع بود. مدتی بود لنگ دمپایی‌ام از چند جا پاره و فرسوده بود. این کار او را لطف خدا دانستم. شکر کردم که بالاخره در این گیر و دار پمپ بنزین، صاحب یک لنگ دمپایی آن هم پای چپ شدم! از بین همه‌ی کسانی که به طرفم گوجه و لنگ کفش، پرت کردند، پیرزن عربی که لنگ دمپایی‌اش نصیبم شد را بخشیدم! ² ...................... ¹. برزان تکریتی برادر ناتنی صدام ریاست این سازمان را برعهده داشت. صدام برای این که جنایات و اسرارش مخفی بماند، از نزدیکان خود برای ریاست این سازمان استفاده می‌کرد. این سازمان وظایف جاسوسی و ضدجاسوسی را در ارتش بر عهده داشت، یکی از وظایف این سازمان خنثی کردن کودتاهای احتمالی از طریق عملیات شنود و تعقیب و مراقبت بود. ². مردم بعضی شهرهای شمال عراق مانند تکریت و موصل از دیرباز بعثی‌نشین و دارای تفکرات تکفیری هستند. کما این که وقتی داعش به عراق حمله کرد، این شهرها بدون هیچ مقاومتی تسلیم داعش شدند. پس نباید اخلاق چنین مردمی را به کل مردم عراق خصوصاً مردم شریف مرکز و جنوب عراق که عاشق ایران و محب اهل‌بیت علیهم‌السلام هستند تعمیم داد. ◀️ ادامه دارد . . . از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111 مسئول کانال: @Mehdi2506
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت هشتاد و سوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/297 ✒سرهنگ عراقی به همراه سروان خلیل فرمانده‌ی اردوگاه برای بازدید وارد کمپ شد. از مدت‌ها قبل حسن بهشتی‌پور دنبال فرصتی بود تا از عراقی‌ها بخواهد برای من یک پای مصنوعی تهیه کنند. به او گفته بودم عراقی‌ها قبول نمی‌کنند، همین عصایی را که به من داده‌اند از سرم هم زیاد است! بهشتی‌پور با ضرب و تفریق برایم محاسبه کرد قیمت یک پروتز پای مصنوعی چقدر است. او گفت: یه پروتز پای مصنوعی شصت الی هفتاد دینار که بیشتر نمی‌شه، حقوق یک ماه پنجاه اسیر ایرانی، هر اسیر ۱/۵ دینار، یک ماه می‌شه هفتاد و پنج دینار. کافیه پنجاه نفرمون از قید این ماهی ۱/۵ دینار بگذریم، مشکل شما حل می‌شه. بهشتی‌پور و دوستانش می‌دانستند زندگی با یک پای قطع میان آن همه اسیر سالم سخت است. بارها اتفاق افتاده بود، وقتی نگبهان‌ها با کابل و باتوم به جان بچه‌ها می‌افتادند، من به زمین می‌افتادم و زیر دست و پای بچه‌ها لگد می‌شدم. برای عراقی‌ها اهمیت نداشت یک اسیر قطع عضو چه می‌کشد و چه به روزش می‌آید. از پیشنهاد بهشتی‌پور خوشحال شدم. خوب بود می‌توانستم من هم در اردوگاه راه بروم. بهشتی‌پور در راهروی کمپ جلوی سرهنگ بازدید کننده را گرفت و قضیه‌ی پروتز پای مصنوعی را مطرح کرد. حرف‌های بهشتی‌پور با مزاق سرهنگ و سروان خلیل سازگار نبود. احساس کردم به آن‌ها برخورد که بهشتی‌پور گفته از حقوق ماهیانه‌ی تعدادی از اسرا مشکل تنها جانباز قطع عضو ملحق را حل کنید. سرهنگ گفت: مگه عراق فقیره که از ۱/۵ دینار حقوق اسرای جنگی این کارو انجام بده! بهشتی‌پور به سرهنگ گفت: سیدی! من می‌دونم عراق کشور غنی و ثروتمندیه، شما با نفت‌تون می‌تونید هرکاری که بخواید انجام بدید، مهم اینه که مشکل تنها اسیر قطع عضو این کمپ حل بشه، چطوریش مهم نیست! سرهنگ به بهشتی‌پور قول داد مرا به هلال احمر عراق ببرند و برایم پروتز مصنوعی تهیه کنند. هیچ وقت جرأت نکردم به سروان خلیل بگویم آن سرهنگ که بود، قولش چه شد، ماه‌ها دلم را به قولی خوش کرده بودم که هیچ وقت عملی نشد. ¹ بعدازظهر چند اسیر جدید را به کمپ آوردند. نام خانوادگی یکی از آن‌ها رجوی بود. گویا از اردوگاه بعقوبه آمده بود. او با تیغ با یکی از اسرا درگیر شده بود. عراقی‌ها او را به کمپ ما تبعید کرده بودند. قبل از این که بازداشتگاه او را مشخص کنند، با کابل به جانش افتادند. رجوی برای این که از ضرب و شتم عراقی‌ها خلاص شود، به نگهبان‌ ها گفت: من از بستگان مسعود رجوی‌ام، شما حق ندارید منو کتک بزنید! مطمئن بودم عراقی‌ها را سر کار گذاشته؛ اما سعد باورش شده بود او از بستگان رجوی است. تا مدتی با او کاری نداشتند. بعدها که چند نفر از اردوگاه بعقوبه به کمپ ما آمدند، یکی از اسرای عرب‌زبان که او را می‌شناخت به حامد گفته بود این رجوی در بعقوبه هم از نام رجوی سوء‌استفاده می‌کرد. دستش که رو شد، نگهبان‌ها به خاطر این سوء‌استفاده تلافی کردند! ............... ¹. شش ماه بعد از آزادی‌ام اولین پروتز پای مصنوعی‌ام را در مجتمع هلال احمر در میدان ونک تهران تهیه کردم. ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/307 مسئول کانال: @Mehdi2506
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت هشتاد و چهارم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/306 ✒چند روزی بود با اسیری به نام نورتاغن آنه‌تاغن غراوی اهل روستای نارلی آجی‌سو از توابع بندر ترکمن رفیق و هم‌خرج شده بودم. برای انجام کارهای شخصی‌ام کمک کارم بود. اخلاق و رفتارش به علی‌اصغر انتظاری نزدیک بود. بهلول بازداشتگاه بود. حرف‌ها و شوخی‌هایش به بچه‌ها نشاط و شادابی می‌بخشید. بعضی وقت‌ها به شوخی می‌گفت: خدایا تا ما رو نکشتن از دنیا مبر! یک شب نورتاغن به یکی از اسرا که بیشتر اوقات در بازداشتگاه در حال رد شدن، دست و پای بچه‌ها را لگد می‌کرد، گفت: رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند ... وقتی با نگهبان‌ها بحث می‌کرد و آن‌ها حرف حساب در گوش‌شان نمی‌رفت، به آن‌ها می‌گفت: حقیقت را می‌شود خم کرد، اما نمی‌توان شکست. امروز وقتی حامد عکس امام را که در روزنامه‌ی القادسیه‌ی عراق چاپ شده بود، پاره کرد، نورتاغن به حامد اعتراض کرد و گفت: کسی با عکس مرجع تقلید این جوری نمی‌کنه. هر چی باشه آیت‌الله خمینی مرجع تقلید است! حامد با گذاشتن خودکار بین انگشتان نورتاغن و فشردن آن امانش را برید. نورتاغن پاره‌های عکس حضرت امام را برداشت، جلوی چشمان نگهبان‌ها بوسید و گفت: شما وقتی خودتون عکس امام رو تو روزنامه‌هاتون چاپ می‌کنید، خودتون پاره‌اش نکنید! دو هفته قبل ترجمه بعضی از کلمات عربی را اشتباهی به جمیل نگهبان عراقی یاد داده بودم. منظور خاصی نداشتم، چون از دستش اذیت شده بودم گفتم تلافی کنم. جمیل که یکی از صنایع دستی‌ام را به زور گرفته بود، برای این که دوباره کار جدیدی برایش درست کنم، سعی داشت با من ارتباط دوستانه‌ای داشته باشد. از گلدوزی‌ هایم خوشش می‌آمد. به سامی گفته بود می‌خوام این ناصر سلیمان منصور را خر کنم تا برام کارهای خوب گلدوزی کند. این را سامی بهم گفته بود. از چند روز قبل از من خواسته بود فارسی ِ اعضا و جوارح بدن را یادش بدهم. ضریب هوشی بالایی داشت. هر چه را می‌گفتم سریع یاد می‌گرفت. به تلافی ظلم‌هایش گفتم اذیتش کنم. همان موقع قضیه را که به محمدکاظم بابایی و حسین مقیمی گفتم، تشویقم کردند، اما جلال رحیمیان گفت: نباید کلمات رو اشتباهی یادش بدی، بفهمه حالتو می‌گیره. در هر صورت من دست را پا، پا را دست، بینی را سبیل، سبیل را بینی، ریش را گوش و گوش را ریش به او یاد داده بودم. این اولین شوخی من با نگهبانی که قرار بود با من ارتباط بیشتری برقرار کند تا کارهای دستی خوبی برایش انجام دهم. امروز کار دستم داد. روزهای قبل وقتی جمیل سراغم می‌آمد، کلماتی را که به او یاد داده بودم تکرار می‌کرد. من هم سرم را به علامت تأیید تکان می‌دادم، یعنی درست یاد گرفته‌ای! بدشانسی از آن‌جا به من رو کرد که جمیل در بازداشتگاه هفت، ریش دهقان منشادی که تازه از بیمارستان تکریت آمده بود را گرفت و گفت: لیش نزدی گوش؟! (چرا گوشتو نزدی)؟! صدای خنده‌ی بچه‌ها بلند شده بود. ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/309 مسئول کانال: Mehdi2506@
🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت اول؛ مقدمه (۱): "یا رفیق من لا رفیق له" رفیقی داشتم که می‌گفت اینجا 《جزیره مجنون》جای دیوانه‌هاست دیوانه‌هایی که عاشقند. عاشقانی که می‌خواهند از راه میان‌بر به خدا برسند. تابستان سال ۱۳۶۵ بود و من با این رفیق راه، راه را گم کرده بودم. کجا؟ در جزیره مجنون وقتی که از خط برمی‌گشتیم. همان دم‌دمای صبح. گرما بالای ۳۰ درجه بود و رطوبت هوا بالای ۷۰ درصد و ما برای رهایی از گرما و شرجی بالاپوش‌مان فقط یک زیر پیراهن سفید و خیس بود. آنجا کسی را دیدم که کلاه پشمی زمستانی را تا پایین ابرو پایین کشیده و کنار نیزارها دراز به دراز خوابیده بود. نگاه عاقل اندر سفیهی به او کردم و به رفیقم گفتم: راست گفتی که مجنون جای دیوانه هاست. رفیق راه《جلیل شرفی》گفت: فعلاً چاره ای نیست جز اینکه مسیر و راه را از این دیوانه عاقل نما بپرسیم از نیروهای اطلاعات عملیات است و بلد راه. پرسیدم: اخوی ما راه را گم کرده ایم. سه‌راه همت کدام طرف است؟ دو کلمه بیشتر نگفت؛ مستقیم برو میرسی به همت. آنقدر بیخیال و بی‌محل این دو کلمه را ادا کرد که از او خوشم نیامد. خست به خرج داده بود. ولی همین دو کلمه مختصر را با رفیق راهم 《جلیل شرفی》 عقب جلو کردیم و سه معنی ژرف از آن بیرون کشیدیم. اول این که؛ راه رسیدن به همت راه مستقیم است. دوم اینکه؛ رسیدن به راه‌ مستقیم همت می‌خواهد. و سوم اینکه؛ راه همت راه مستقیم است و راه مستقیم راه همت. تمام این جملات به یک نتیجه و مقصد می‌رسید. یک ماه بعد، همان‌جا از جزیره مجنون، رفیق راهم 《جلیل شرفی》 رفت پیش حاج همت و آسمانی شد. ۲۰ سال گذشت و در سال‌های بعد از جنگ، همان بلدچی بیخیال که راه مستقیم را نشانمان داده بود، رفیقم شد و در این دنیایی که جز رفاقت خدا روی رفاقت کسی نمی شود حساب کرد، آنقدر رفیق شدیم که از او پرسیدم: مرد حسابی آن چه جور آدرس دادن بود؟! که با این سوال دست مرا گرفت و به کوچه های خاطراتش برد. از روزگاری که شش ساله بود و در خرمشهر گم شد تا روزی که شانزده ساله شد، و بعد از آشنایی با حاج احمد متوسلیان در مریوان، بلد راه شد. تا راه و مسیر فتح را برای آزادسازی خرمشهر به گردانها نشان بدهد. شنیدن خاطرات علی خوش‌لفظ، از سیمای آن دیوانه‌ی عاقل نما، رمزگشایی کرد و تازه فهمیدم که او چقدر راه عبور به عمق خطوط دشمن را برای ترسیم مسیر رزمندگان در شب حمله خوب می‌شناخته. از سر پل ذهاب تا دژ اسطوره‌ای کوشک در عملیات رمضان، و از عمق کردستان عراق در عملیات والفجر ۲ تا کوه طلسم شده "گیسکه" در عملیات مسلم بن عقیل و سومار، و از مهران و چنگوله تا جزیره‌ی مجنون. همان جزیره‌ای که از او عاقلی دیوانه‌نما ساخت. آنجا که از آفت بلدچی پرآوازه گریخت تا خود واقعی‌اش را پیدا کند. آن خودی که تکه‌ای از آن وسط میدان مین در سومار روی خاک مانده بود. پاره‌ی تن او علی محمدی بود که او را به آبراه گمنامی دلالت کرد و از آنجا؛ سر تیم زبده‌ی اطلاعات عملیات، راننده‌ی تانکر آب شد. او در جزیره مجنون سلوک سقایی داشت به همه آب می‌رساند. اما خودش تشنه آب بود. آبی که او را به سرچشمه‌ی بقا برساند ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/314 🖋سالن مطالعه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت هشتاد و پنجم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/307 ✒صدای خنده‌ی بچه‌ها بلند شده بود. بچه‌ها که خندیدند، جمیل گفته بود: لیش تضکحون؟ (چرا می‌خندید؟) به جمیل گفته بودند: سیدی! به ریش نمی‌گن گوش! جمیل گفته بود: لحیه شینو بل فارسی؟ (ریش چی می‌شه به فارسی) کریم به جمیل گفته بود: به فارسی یعنی ریش. او فهمید اعضاء و جوارح بدن را اشتباهی یادش داده‌ام، جمیل عصبانی شد و سراغم آمد. من که به عاقبت این شوخی فکر نکرده بودم، حرفی برای گفتن نداشتم. جایی برای دفاع نبود. جمیل در قبال هر کلمه‌ی اشتباهی که به او یاد داده بودم، یک سیلی محکم به صورتم زدم! وقتی سیلی‌ها را نوش جان کردم، توی این فکر بودم این چه کاری بود من کردم. سیلی‌ها حقم بود. با هر سیلی به آن اعضاء اشاره می‌کرد، فارسی اشتباهی آن را تکرار می‌کرد و از من می‌پرسید: به این چی می‌گن! من هم همان کلمات اشتباهی را که به او یاد داده بودم با هر سیلی‌ای که می‌خوردم تکرار می‌کردم. کتک‌ها که تمام شد، محمدکاظم بابایی که شاهد کتک خوردنم بود، سراغم آمد و گفت: قضیه‌ی تو شد مثل ملانصرالدین؛ از او سؤال کردند چند سال داری؟ گفت: چهل سال. سی سال بعد ازش پرسیدند: ملا چند سال داری؟ گفت: چهل سال. گفتند: ملا سی سال پیش هم گفتی چهل سال. ملا گفت: حرف مرد یکی‌یه. محمد کاظم ادامه داد: وقتی یه چیزی رو اشتباهی یادش دادی هی دوباره اونا رو تکرار می‌کنی! گفتم: محمدکاظم حرف مرد یکی‌یه، لحیه بل فارسی مو ریش! امروز اولین روز سال ۱۳۶۹ بود. عید را مثل سال قبل سفره‌ی هفت‌سین نداشتیم. برای سال جدید تقسیم کار کردیم. قرار شد در بازداشتگاه وظایف و کارهای روزانه در قالب چهار وزارت‌ خانه انجام شوند. وزارت بهداشت و درمان، وزارت آموزش و پرورش، وزارت اطلاعات و دفاع و وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی! اصل مطلب پیشنهاد جلال رحیمیان بود. جلال که مسئول بازداشتگاه بود، گفت: این اردوگاه کشور کوچکی است در گوشه‌ای از کشور عراق؛ همه‌ی ایران در یک‌جا جمع شده‌اند، باید برای کارها وزیر داشته باشیم. چهار نفر برای تصدی مسئولیت چهار وزارت‌خانه به بچه‌های بازداشتگاه پیشنهاد شدند. قرار شد افراد معرفی شده، از اسرای بازداشتگاه رأی اعتماد بگیرند. من برای وزارت دفاع و اطلاعات معرفی شدم و توانستم از اسرا رأی اعتماد بگیرم. کسب اطلاعات لازم از عراقی‌ها و دادن اطلاعات سوخته به آنان، بحث اسرای سیگاری که آدم فروشی می‌کردند، ... به عهده‌ی من بود. وزیر بهداشت و درمان مسئول پیگیری درمان، تهیه‌ی داروهای لازم از طرق گوناگون، معاوضه‌ی آثار دستی با دارو و ارتباط با پزشکان عراقی بود. وزیر آموزش و پرورش مسئولیت ساماندهی کلاس‌ها در سطوح مختلف، تهیه‌ی کاغذهای سیمان و زرورق سیگار برای استفاده‌ی بچه‌ها و ترجمه‌ی روزنامه‌های عراقی را بر عهده داشت. وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی نیز برگزاری مراسم مختلف شامل جشن‌ها، میلادها و رحلت ائمه اطهار را با توجه به شرایط خاص زمانی بر عهده داشت. بحث امنیت اجرای برنامه‌های فرهنگی بازداشتگاه و مسئولیت آیینه‌دار پنجره هم برعهده‌ی وزارت اطلاعات و دفاع بود. ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/313 مسئول کانال: @Mehdi2506
سلام و عرض ادب در این کانال کتابها و داستانهایی با هدف معرفی سبک زندگی اسلامی ایرانی بصورت روزانه یک قسمت ارائه می‌شود. امیدواریم راهگشا باشد و تا آخر همراه‌مان باشید. قسمت اول داستان واقعی، درس‌آموز و پر از هیجان "بی تو هرگز": https://eitaa.com/salonemotalee/5 قسمت اول "رنگ عشق"، داستان جذاب از زندگی دانشجوی کانادایی: https://eitaa.com/salonemotalee/84 قسمت اول داستان آموزنده و تکان دهنده "اعترافات یک زن از جهاد نکاح" https://eitaa.com/salonemotalee/96 قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111 قسمت اول "دختر ست‌پوشی که سرباز حاج قاسم شد" https://eitaa.com/salonemotalee/218 قسمت اول "لالایی فرشته‌ها"؛ داستانهای قرآنی گویا برای بچه‌ها https://eitaa.com/salonemotalee/250 خاطرات علی خوش‌لفظ از جانبازان و شهدای همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد"؛ قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/308 ارتباط با مدیر کانال: @Mehdi2506
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت هشتاد و ششم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/309 ✒امروز دوشنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۶۹ رفتار عراقی‌ها با روزهای قبل تفاوت داشت. عراقی‌ها با ملایمت با بچه‌ها رفتار می‌کردند. نامه‌ی روز قبل صدام به رئیس جمهور کشورمان در روزنامه‌های عراق منتشر شده بود، صدام در این نامه از آقای هاشمی رفسنجانی خواسته بود، برای برقراری صلح، در مکه‌ی معظمه با او دیداری داشته باشند. نامه‌ی صدام را یاسر عرفات به مقامات ایرانی تحویل داده بود. روزنامه‌های امروز عراق در تمجید از صدام به عنوان مردِ صلحِ خاورمیانه افراط کردند. روزهای بعد که مقامات ایرانی پیشنهاد ملاقات با صدام در مکه‌ی معظمه را نپذیرفتند، طبق معمول به بدگویی و فحش و ناسزا به آقای هاشمی رفسنجانی پرداختند. شنبه ۸ اردیبهشت، به مناسبت جشن تولد صدام اجازه دادند بچه‌ها والیبال بازی کنند. قبلاً بچه‌ها فقط اجازه داشتند تنیس ‌روی میز بازی کنند. بچه‌ها با نگهبان‌ها کمتر تنیس بازی می‌کردند. به جز سلوان که در بازی تنیس روی میز مهارت خاصی داشت، دیگر نگهبان‌ها در مقابل بچه‌ها کم می‌آوردند. بچه‌ها برای این‌که از ضرب و شتم بعد از پیروزی در امان بمانند، سعی می‌کردند با اختلاف کم بازی را ببازند. در مسابقه‌ی تنیس هر کس برنده می‌شد کتک می‌خورد. وقتی عراقی‌ها کم جنبه بودن‌شان را با زدن بچه‌ها نشان می‌دادند، بچه‌ها حاضر نمی‌شدند با آن‌ها بازی کنند. در مسابقه‌ی امروز، ترکیب اصلی تیم والیبال را بچه‌های شمال تشکیل می‌دادند. بهترین بازیکنان تیم، بچه‌های بندر ترکمن از جمله نورتاغن غراوی بود. اوایل مسابقه، بازی چندان مطلوب نگهبان‌ها نبود. آن‌ها نورتاغن یکی از بهترین بازیکنان تیم را اخراج کردند. نتیجه بازی با پیروزی تیم اسرای ایرانی به پایان رسید. نگهبان‌ها عصبانی شدند. یکی، دو نفرشان که آدم‌های با جنبه‌ای بودند، باخت‌شان را قبول داشتند، اما ولید و رافع عصبانی شدند و دنبال تلافی بودند. نورتاغن به عراقی‌ها گفت: ما چون اسیریم حتماً باید شکست بخوریم؟ باید ببازیم تا شما خوشتون بیاد؟ جام مسابقه را یکی از بچه‌های تبریز با گچ درست کرده بود. این مسابقه‌ی تلخ، جام زیبایی داشت که نگهبان‌ها جام را بردند. از چند شب قبل گفته بودند قرار است به خاطر جشن تولد صدام با اسرای ایرانی مسابقه بدهند. بچه‌ها شرط کرده بودند اگر تیم اسرا برد، آن‌ها کتک نزنند. نگهبان‌ها هم قول داده بودند به نتیجه‌ی مسابقه احترام بگذارند. جام قهرمانی دو رو داشت. یک طرف نقشه‌ی ایران بود و روی دیگرش نقشه‌ی عراق. جام قهرمانی امروز نصیب تیم شکست خورده شد. در دنیای اسارت این کار یک امر عادی بود، اما در دنیای ورزش نه! ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/316 مسئول کانال: @Mehdi2506
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒ قسمت دوم؛ مقدمه (۲): قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/308 گمنامی علی خوش لفظ زیر کلاه پشمی انزوا چندان پنهان نماند. او که تازه از خود عبور کرده بود لو رفت و حالا به دستور فرماندهان باید دست گردان را می‌گرفت و در جاده فاو-بصره از میان ۲۰۰ تانک عبور می داد. همان شگرد و ترفندی که او در فتح خرمشهر چند بار تجربه کرده بود. علی خوش لفظ یک قهرمان ملی است. این را زخمهای نشمرده‌ای که از او "علی خوش‌زخم" ساخته گواهی می‌دهد. علی خوش‌زخم نیازی به مدال ملی شجاعت ندارد. بچه بازیگوش محله "شترگلوی همدان که روزگاری از دیوار راست بالا می‌رفت، پس از یازده بار مجروحیت با تیر و ترکش و موج و شیمیایی، حالا نمی تواند روی تخت بیمارستان بنشیند. تیر کالیبر تانک در آوردگاه شلمچه و کربلای ۵ بعد از ۲۶ سال همسایه نخاع اوست علی خوش لفظ به تعبیر همرزمانش علی خوش رفیق است که ۸ سال جنگ ۸۰۰ نفر از رفقایش شهید شده‌اند، که با ۹۰ نفر از آنان رفیق‌تر و عقد اخوت بسته‌بود. از این جماعت ۸ نفر شان پایه پاره‌ی تنش بوده‌اند. برادرانی چون علی محمدی، حبیب مظاهری، رضا نوروزی، عباس علافچی، بهرام عطاییان، جمشید اصلیان، و علی چیت‌ساربان که به رفیق اعلا رسیدند. علی خوش رفیق برای هیچ کدام از آنها رفیق نیمه راه نبود. کتاب خاطرات او مرامنامه‌ی برادریست. علی خوش‌لفظ پای دو برادر شناسنامه‌ای جعفر و امیر را نیز به جبهه باز کرد. ان‌دو نیز خدایی شدند و شیرازه‌ی کتاب خاطرات علی با آن دو بسته می‌شود علی خوش‌لفظ به تعبیر استاد و مرادش آیت الله حاج آقا رضا فاضلیان علی خوش‌معناست. در قید و بند لفظ و تکلف گفتار و آرایه‌های کلامی نیست. و به شدت دور از بزرگنمایی و ریب و ریا، و صادق در روایت و دقیق در نقل حوادث. لذا با صاحب این قلم چند شرط برای بازنویسی و نگارش خاطراتش گذاشته است؛ اول اینکه قول بدهم اگر برای خدا نیست ننویسم. دوم اینکه برای تایید مطالب به ویژه فراز و نشیب‌ها در عملیات ها یا چند و چون گشت و شناسایی ها، مطالب را از چند همرزم دیگر بپرسم، اگر تایید کردند بنویسم. و سوم اینکه به روایت او چیزی نیفزایم که شائبه تخیل پیدا کند. روایت خاطرات علی خوش لفظ در قالب تاریخ شفاهی است. واقعی و صادقانه متکی بر اسناد و بی‌نیاز از نازک اندیشی خیال، حتی در آن شب شوکرانی. وقتی مهتاب گم شد قصه نیست. داستان‌پردازی و اسطوره سازی هم نیست،بلکه واقعیتی است شبیه اساطیر. واقعیت زندگی و رزم مردی که خود واقعی اش را در "شبی که مهتاب گم شد" پیدا کرد. امید آنکه رفیق راه او باشم. همان راه مستقیم همت که در جزیره خیبر مجنون نشانم دادم. حمید حسام همدان زمستان ۱۳۹۱ ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/324 🖋سالن مطالعه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت هشتاد و هفتم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/313 ✒امروز پنج‌ شنبه ۱۱ مرداد ماه سال ۱۳۶۹ روز عاشوراست. صدای هلهله و شادی عراقی‌ها بلند شد. نمی‌دانم چه خبر بود. دلم می‌خواست بدانم چرا عراقی‌ها در روز عاشورا این همه خوشحالند، از خوشحالی عراقی‌ها استفاده کردیم و برنامه‌ی سینه‌زنی روز عاشورا را در بازداشتگاه اجرا کردیم. با این که تهدیدم کرده بودند نوحه نخوانم، اهمیتی ندادم. عراقی‌ها از بس خوشحال بودند کاری به کارمان نداشتند. حدس می‌زدم باید اتفاق مهمی افتاده باشد که برای عراقی‌ها عزاداری عاشورا اهمیتی نداشت. سراغ سامی رفتم ببینم چه خبر است. سامی گفت: امروز ارتش عراق، کویت را اشغال کرد! خبر عجیبی بود. باورش سخت بود. خبر که پیچید همه تعجب‌زده شدیم. برای‌مان سؤال بود که چرا کویت؟ چرا در روز عاشورا. کویت در خوش خدمتی برای عراق کم نگذاشته بود؛ این دیگر چه بلایی بود که به روزش می‌آمد. ظاهراً این حق امیر کویت نبود. خدمات امیر کویت به صدام در جنگ هشت ساله ارزش این را داشت که صدام کاری به کویت نداشته باشد. بچه‌ها گفتند، صدام چه کار به این مینی کشور داشت! به قول رامین حضرت‌زاد با یک مینی کاتیوشا هم می‌شد این مینی کشور را تصرف کرد. غروب صدام در تلوزیون ظاهر شد و برای مردم عراق سخنرانی کرد. صدام گفت: ارتش عراق با یک یورش دو ساعته کویت را اشغال کرد. این جمله صدام در تیتر اول روزنامه‌ی القادسیه در ذهنم نقش بسته است. کویت جزء من العراق فی العهد العثمانی ... کویت در عهد عثمانی جزئی از عراق بوده و باید به عراق ملحق می‌شد. صدام در مصاحبه‌ی تلوزیونی رسماً کویت را به عنوان استان نوزدهم عراق اعلام کرد. بچه‌ها با طعنه به نگهبان‌ها گفتند: شما هر چند وقت یک بار به کشوری حمله می‌کنید و یکی از استان‌های اون کشور را استان نوزدهم خودتون اعلام می‌کنید. یک روز استان خوزستان، حالا هم کویت فلک‌زده! اوایل جنگ عراقی‌ها استان خوزستان را به نقشه‌ی خود ضمیمه کردند. نقشه‌ای را که در کتاب‌های دوره‌ی ابتدایی عراق چاپ شده بود دیدم. علی جاراللّه برایم آورده بود. استان خوزستان در نقشه‌ی عراق ضمیمه‌ی خاک عراق بود. می‌خواستند به کودکان عراقی القا کنند خوزستان متعلق به شماست. تا ندیدم باور نکردم. ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/323 مسئول کانال: @Mehdi2506
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت هشتاد و هشتم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/316 ✒عراق کویت را به نام استان کاظمه و استان نوزدهم عراق ضمیمه‌ی نقشه‌ی جغرافیایی خود کرد. روزهای بعد بیشتر مطالب و تیتر روزنامه‌های عراق بحث کویت بود. گویا صدام با وجود کمک‌های بلاعوضی که از کویت دریافت کرده بود، از سران کویت دل پری داشت. صدام می‌گفت: بدهی عراق به کویت که بیش از سی میلیارد دلار است، باید بخشوده شود؛ زیرا عراق به خاطر حمایت از منافع اعراب در مقابل ایران جنگیده است. جملات صدام در روزنامه‌ی الثوره ارگان حزب بعث عراق خطاب به سران کشورهای عربی چاپ شده بود. صدام گفته بود: تنها مجاهدت ارتش عراق امیران و شیوخ مصرف‌گرا و ترسو را حفظ کرد و آنان را بر اریکه‌ی قدرت نگه داشت. در جایی دیگر صدام گفته بود: خون جوانان عراقی در جنگ با ایرانی که قصد صدور انقلابش را داشت، بر زمین ریخت تا شیوخ عرب آسوده باشند، اما هیچ سپاس و بزرگ‌داشتی مشاهده نمی‌شود. شیخ‌های شکم‌گنده، گردن کلفت، هوسران و میلیاردر، تابستان‌ها را در سواحل مدیترانه و کشورهای اروپایی می‌گذراندند و به فکر جبران فداکاری‌های ملت عراق نیستند. صدام در یک مصاحبه‌ی مطبوعاتی گفت: اگر پای پاسداران خمینی به کویت، قطر و دوبی رسیده بود، آن وقت آقایان شیوخ می‌دیدند چه به روزگارشان می‌آمد، پاسداران خمینی آن‌ها را می‌بلعیدند! صدام در سال‌روز انقلاب عراق در ۲۶ تیر ماه مواضع خود را در مقابل کویت اعلام کرده بود. علاقه داشتم ببینم روزنامه‌های عراق چه می‌گویند. حکیم خلفان روزنامه‌ها را برایم ترجمه می‌کرد. راست یا دروغ گویا کویت از مخازن نفتی رمیله در مناطق مرزی عراق، مقادیر فراوانی از نفت عراق را دزدیده و صادر کرده بود. عربستان و کویت سی و پنج میلیارد دلار به عراق وام داده بودند، در حالی که عراق به تنهایی بار جنگ را به دوش کشیده و آنان را از دست ایرانی‌ها نجات داده است! صدام از کویت و عربستان که به تعبیر خودش کاسب‌کارانه پول‌ها را مطالبه می‌کردند، عصبانی بود و از این دو کشور خواسته بود، این پول‌ها را ببخشد. عراق از کویت خواسته بود از مطالبات زمان جنگ صرف‌نظر کند و علاوه بر آن، سیزده میلیارد دلار دیگر برای بازسازی عراق بدهد. از مدت‌ها قبل درگیری‌های لفظی بین سران بغداد و کویت شدت گرفته بود. دعوای بین عزت ابراهیم الدوری با برادر امیر کویت هم به رسانه‌های عراق کشیده شده بود. کار به جایی رسید که عزت ابراهیم در جلسه‌ای که با برادر امیر کویت داشت، نعلبکی را به طرف او پرت کرده بود. عزت ابراهیم در آن جلسه به برادر امیر کویت گفته بود: آقای برادر امیر کویت! اگر ما نبودیم، اگر ما در جنگ با ایرانی‌ها صدها هزار کشته نمی‌دادیم، اکنون جای جناب‌ عالی و برادر شما کجا بود؟! لابد در جهنم. ایرانی‌ها درسته‌درسته شما را می‌خوردند! همه‌ی این صحبت‌ها و جر و بحث‌های سران عراق و کویت اخبار داغ این روزهاست. طوری که عراقی‌ها می‌گفتند گویا ۲۹ سال قبل یک‌بار سران عراق الحاق کویت به سرزمین‌ شان را اعلام کرده بودند. آن روز حاکم کویت از انگلستان کمک خواسته بود و آن‌ها هم به کمک‌شان آمده بودند. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم این دعواها و جر و بحث‌ها به اشغال کویت بیانجامد، هر چند از صدام هیچ کاری بعید نبود. ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/325 مسئول کانال: @Mehdi2506
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒ قسمت سوم؛ فصل اول کوچه باغهای محله شترگلو قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/314 در صفحه اول شناسنامه کهنه من نوشته است؛ جمشید خوش‌لفظ، تاریخ تولد ۸/۸/ ۱۳۴۳ شهرستان همدان. مثل خیلی از آدمها، از طفولیت چیزی یادم نیست. بزرگتر که شدم مادرم تعریف می‌کرد؛ اسم جمشید را آقات خدابیامرز انتخاب کرد. می‌گفت؛ اسم شیک و جدیدی است. شاید هم آقات به خاطر این، این اینقدر حظ می‌کرد که روز و ماه و تولد تو، دو سه روز بعد از تولد پسر شاه (رضا پهلوی) بود. اما اسم برادر کوچکترت جعفر را حضرت رضا انتخاب کرد. شب تولد جعفر شب تولد امام رضا بود. یک شب سرد زمستانی. در نیمه‌های شب درد زایمان به سراغم آمد و تنها تو و خواهرت در خانه بودید. خواهرت رفت تا قابله را خبر کند که من همانجا برای چند ثانیه کنار سماوری که قل‌قل می‌کرد، خوابم برد. خودم را در صحن حرم امام رضا دیدم. قنداقه جعفر بغلم بود و تو در صحن بازی می‌کردی. پایت یک جا بند نبود نمی‌توانستم تو را نگه دارم از چند نفر خواستم تو را بگیرند، اما از وسط دست و پای‌شان فرار می‌کردی. یک لحظه از تیررس نگاهم رفتی و در انبوه جمعیت گم شدی. داد زدم جمشید! جمشید! کجایی؟! و با گریه گفتم: یا امام رضا جمشید را از تو می خواهم. همین لحظه سیدی نورانی پیش روی من ظاهر شد و گفت: نگران نباش جمشید کنار توست. فقط به حرمت جد ما، اسم این نوزادت را جعفر بگذار. از خواب بیدار شدم. خواهرت قابله را آورد و بلندگوی مسجد داشت اذان صبح را می داد که جعفر به دنیا آمد. برای جعفر به حرمت امام رضا هیچ مراسم و جشنی نگرفتیم. اما تو عزیز دردانه بودی. برای تولد و پاقدمی تو تا چند شب قوم و خویش و همسایه میهمان ما بودند. وقتی مادرم خاطرات تولد من و جعفر را تعریف می‌کرد و از جشن و سور و سات مهمانی برای من حرف می‌زد، معلوم بود که به خاطر احترام به نظر شوهرش پایبند این رسوم و آداب شده است. فضای تربیتی که او می‌خواست محیطی مومنانه و خداشناسانه بود. لذا با تمام احترام برای پدرم می‌کوشید آموزه های دینی و اعتقادی را در محیط پنج فرزندش حاکم کند. پدرم را مش‌اسدالله صدا می‌زدند. یک راننده پرتلاش، و نان‌آوری سخت کوش که با کامیون ولوو تابستان‌ها در همدان و اطراف آن کار می‌کرد و زمستان‌ها در خرمشهر و اروندکنار و گاهی همه اعضای خانواده را با خود به جنوب می‌برد. ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/326 🖋سالن مطالعه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت هشتاد و نهم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/323 ✒امروز جمعه ۱۲ مرداد ۱۳۶۹ اخبار روزنامه‌های عراق را دنبال می‌کردم. صدام شخصی به نام حسین علی الیاس را به عنوان رئیس جدید حکومت کویت منصوب کرد. اولین باری بود که نام او را می‌شنیدم. خود عراقی‌ها هم نمی‌دانستند این فرد کیست که از سوی صدام حاکم کویت شده. بعدها فهمیدیم این شخص همان حسین کامل المجید داماد صدام است. عراقی‌ها برادر امیر کویت فهد الاحمد الصباح را به طرز فجیعی کشتند اما امیر کویت به عربستان گریخت و از معرکه جان سالم به در بُرد. نگهبان‌های مغرور و سرمست از اشغال کویت کاری به کاریمان نداشتند. ستوان فاضل گفت: چون روز عاشورا بدون هیچ مشکلی کویت را اشغال کردیم، امام حسین (ع) خودش به یاری ارتش عراق آمده بود! امروز بحث ما با عراقی‌ها شدت گرفته بود. افسران و نگهبان‌ها با غرور و افتخار از اشغال کویت صحبت می‌کردند، بچه‌ها نمی‌توانستند ساکت بمانند. از کویت دل پری داشتیم. بیشتر از همه حسن بهشتی‌پور، اصغر اسکندری، مرتضی واحدپور و بهزاد روشن با عراقی‌ها بحث می‌کردند. ستوان فاضل و ستوان قحطان در مقابل صحبت‌ های بهشتی‌پور کم آوردند. بهشتی‌پور با طعنه به ستوان فاضل گفت: ما از سابقه‌ی درخشان شما با اطلاع هستیم. شما سال ۱۹۷۰ در جنگ داخلی اردن به بهانه‌ی کمک به مردم مظلوم فلسطین وارد خاک اردن شدید، قسمت‌هایی از خاک این کشور رو به تصرف‌تون درآوردید، تا قبل از جنگ تحمیلی از خروج نیروهای نظامی‌تون از اون منطقه خودداری می‌کردید. اون موقع خاک اردن رو اشغال کردید، اوایل جنگ خوزستان رو، حالا هم کویت فلک‌زده رو، ما که از کار شما سر در نمی‌یاریم! می‌دانستم کویت در جنگ هشت ساله چقدر به ما خیانت و به صدام خدمت کرده بود. به ستوان فاضل که دوست داشت بداند چه نظری دارم، گفتم: این همه کویت به شما کمک کرد، شما کمک‌های کویت رو نادیده گرفتید، ولی مطمئن باش کویت رو نفرین ما ایرانی‌ها بیچاره کرد نه ارتش عراق! اصغر اسکندری به ستوان قحطان گفت: در جنگ دلارهای کویت به مهمات و بمب‌های شیمیایی تبدیل شد و خیلی از ایرانی‌ها رو تکه‌تکه کرد، چوب خدا صدا نداره! دکتر بهزاد روشن به حامد گفت: رهبر ما این روز رو پیش‌بینی کرده بود؛ بعد با طعنه به ستوان فاضل گفت: شما به کویت مدیون هستید، هواپیماهای شما چطور دلشون اومد برن کویت رو بمباران کنن، خلبانان شما نباید نمک‌نشناسی می‌کردن. ستوان فاضل به بهزاد خیره شده بود. می‌دانست منظورش چیست. آن‌ها می‌دانستند دکتر روشن در مورد بمباران سکوهای نفتی خارک از طریق پایگاه هوایی علی السام صحبت می‌کند. عراقی‌ها فراموش کرده بودند که جنگنده‌های ارتش عراق از طریق این پایگاه هوایی در کویت سکوهای نفتی خارک را بمباران می‌کردند تا مسافت خلبانان عراقی دویست کیلومتر کوتاه‌تر باشد. آن‌ها خیلی زود این محبت کویت رو فراموش کرده بودند. افسران ونگهبان‌ها ترجیح می‌دادند در برابر صحبت‌های اسرای ایرانی سکوت کنند و درباره‌ی اشغال کویت چیزی نگویند. شب عادل عقله خواننده‌ی معروف و مورد علاقه‌ی صدام در وصف صدام می‌خواند: مضمون شعر‌هایش این بود: صدام ای خداوند تو را برای ما حفظ کند. جوانی تو را از تو نگیرد.... ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/327 مسئول کانال: @Mehdi2506
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت چهارم؛ قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/324 فصل اول کوچه باغهای محله شترگلو (۲) خرمشهر آن سالها، یعنی روزگاری که من پنج‌شش سال بیشتر نداشتم، مثل یک تصویر سرسبز و باطراوت در ذهنم نقش بسته است. همان روزهایی که در کنار شط، دستم از چادر مادرم جدا شد و در هیاهوی پر ازدحام حاشیه‌ی کارون گم شدم. پلیس من را پیدا کرد. جایی را بلد نبودم اسم. مامان و بابا را با زبان کودکانه‌ام گفتم. بعد از ساعتی ماندن در پاسگاه پلیس، پدر و مادرم مرا پیدا کردند. محله ما در همدان، در انتهای باغ های کمال‌آباد بود. با چشمه‌ای پرآب و زلال که قدیمی‌ها به دلیل قوس و پیچ چشمه به آن شترگلو می‌گفتند. زنها ظرف‌ها و دبه‌های خالی‌شان را از سرچشمه پر می‌کردند، و کمی پایین‌تر عده‌ای دیگر لباس‌های‌شان را داخل تشت می شستند. و پایین تر از آنجا، بچه‌های بازیگوش مثل من با بستن مسیر آب حوضچه‌ای ساخته بودیم و زیر برق آفتاب تابستان تن به آب می‌زدیم. گاهی زن‌ها کلافه می‌شدند و لنگه کفش یا دمپایی برای‌مان پرت می‌کردند. ما هم با همان لنگه‌کفش‌ها فوتبال بازی می‌کردیم. زنها به بزرگترهای ما شکوه می‌کردند و ما هم به خاطر اینکه دوباره مجال و آمدن به چشمه‌ی شترگلو را پیدا کنیم مثل بچه‌های خوب، دبه‌های‌شان را از آب پر می‌کردیم و کشان‌کشان تا خانه‌های‌شان می‌بردیم. آن زمان هیچ خانه‌ای آب لوله‌کشی نداشت و آب شرب از همین چشمه شترگلو بود هفت ساله که شدم، پدرم مادرم نفس راحتی کشیدند و مرا در مدرسه‌ای به نام عارف گذاشتند. همان سال از فرط بازیگوشی یک‌ضرب مردود شدم. سال بعد که کمی بزرگتر و مثلاً عاقل‌تر شدم. باز هم سر به هوا بودم و البته پر از انرژی و تشنه مردم‌آزاری از نوع کودکانه‌ی آن. با بهرام عطائیان یکی‌یکی زنگ خانه‌ها (بیشتر خانه پولدارها) را می‌زدیم و فلنگ را می‌بستیم. یک روز یکی از همان همسایه‌های کلافه، مراقب و فالگوش پشت در خانه‌اش ایستاده بود. به محض این که دست من روی زنگ رفت در را باز کرد و مچم را گرفت. یک آدم هیکلی و گنده که به چشم من به غول چراغ جادو می‌مانست. با زور دستم را کشیدم و این بار هم قصر در رفتم. حرفه‌ای شده بودیم. هر دفعه به یک کوچه و محله ناشناس سرک می‌کشیدیم و زنگ می‌زدیم. برای برگشتن ناچار بودیم از مسیر کوچه‌باغ‌ها مسافت زیادی را طی کنیم تا به خانه برسیم. آن وقت بود که میوه‌های رسیده و نرسیده و کال از دست ما در امان نبودند. گناه ما کودکانه بود. اما همین مسیر از اراذل و اوباش پر بود که به هر خلافی دست می زدند. در همین روزها با پنجه‌بوکس آشنا شدم تا برای دفاع از خودم در مواجهه با خطرات احتمالی به ویژه اراذل توی باغ‌ها از آن استفاده کنم. باغها به گونه‌ای به هم پیوسته و در هم تنیده بود که گاهی گم میشدیم ولی بالاخره راه پیدا می کردیم و از هر باغی هرچه دستمان می‌رسید و میل‌مان می‌کشید می‌خوردیم... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/330 🖋سالن مطالعه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت نودم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/325 ✒بعدازظهر بچه‌ها کنار در ورودی کمپ جمع شده و بیرون را نگاه می‌کردند. چند ساختمان و سوله در ضلع جنوب‌شرقی کمپ ملحق قرار داشت. عراقی‌ها یکی از سوله‌های اردوگاه ۱۵ را که در مجاورت کمپ ملحق قرار داشت، خالی کرده بودند. قبل از ظهر، تعدادی از کویتی‌ها را آنجا آوردند. حدود دویست نفری می‌شدند. اول فکر می‌کردم شاید اسرای ایرانی باشند. سامی گفت: کویتی‌اند! دشداشه‌ی سفید عربی تن‌شان بود. نگهبان‌ها بچه‌ها را از جلوی در ورودی کمپ متفرق کردند. آن‌ها سعی داشتند اسرا نفهمند آن‌ها کویتی‌اند. از سامی پرسیدم: کویتی‌ها در اردوگاه اسرای ایرانی چه می‌کنند؟ گفت: در حمله‌ی ارتش ما به کویت، اینا مقاومت کردند! عراقی‌ها تعدادی آمریکایی و انگلیسی مقیم کویت را نیز گروگان گرفته بودند. صدام اعلام کرده بود که این گروگان‌ها را به تأسیسات و مراکز مهم نظامی و غیر نظامی خواهد برد تا آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها نتوانند مراکز مهم نظامی عراق را بمباران کنند. شب، حال نگهبان‌ها حسابی گرفته شد. بعضی‌شان که روزهای پایانی خدمت‌شان را می‌گذراندند، ناراحت بودند. انگار نه انگار آن‌ها بودند که پریروز هلهله و پایکوبی می‌کردند. کشورهای غربی و اروپایی حامی کویت، صدام را تهدید کرده بودند. مرخصی نظامیان عراقی لغو شده بود. کسانی که سال‌ها بعد باید به خدمت سربازی می‌رفتند باید همان سال خودشان را به دایره‌ی وظیفه‌ی عمومی عراق معرفی می‌کردند و به خدمت سربازی می‌رفتند. تلوزیون عراق طی اطلاعیه‌ی رسمی از سوی فرماندهی ارتش عراق اعلام کرد: کلیه‌ی سربازان عراقی که خدمت سربازی‌شان به اتمام رسیده و هم‌اکنون در عراق به سر می‌برند، یک هفته، و سربازانی که خدمت سربازی‌شان به سر رسیده و خارج از عراق به سر می‌برند دو هفته مهلت دارند، خودشان را به آخرین یگان خدمتی‌شان معرفی کنند... سرپیچی از این دستور خیانت به ملت عراق است و عواقب بدی را به دنبال خواهد داشت. لحن اطلاعیه دستوری و تهدیدآمیز بود. اطلاعیه به مزاج نگهبان‌های عراقی خوش نبود. تا قبل از اشغال کویت، عراقی‌ها می‌گفتند: ایران دشمن قسم خورده‌ی اعراب است. صدام در سال‌های جنگ در سخنرانی‌ هایش احساسات اعراب را تحریک می‌کرد که ایران دشمن اعراب است و عراق به نمایندگی از امت عرب با دشمن اعراب می‌جنگد! کشورهای عربی هم واقعاً باورشان شده بود صدام به نمایندگی از اعراب مقابل صدور انقلاب ایران می‌جنگد، به همین خاطر، شیوخ مرتجع کشورهای عربی با سرازیر کردن دلارهای خود به جیب رژیم بعثی عراق، صدام را به طور کامل تجهیز کرده بودند. صدامی که بعدها دامن خودشان را گرفت و بلای جانشان شد. ستوان شفیق قاسم اقرار می‌کرد که چون ما با شما می‌جنگیم آمریکایی‌ها حمله‌‌ی اشتباهی جنگنده‌ی عراقی به ناو آمریکایی را به مثابه زدن سیلی برادر کوچک‌تر به صورت برادر بزرگ‌تر می‌دانستند. بیشتر از همه ستوان فاضل و جمیل تا قبل از اشغال کویت با اسرا بحث می‌کردند و می‌گفتند: شما ایرانی‌ها دشمن اعرابید! آن روز به جمیل گفتم: شما که می‌گفتید ایران دشمن اعراب است؛ حالا با اشغال کویت توسط خودتون، ما دشمن اعرابیم یا شما؟! جمیل جوابی نداشت. دلم می‌خواست حرف‌هایی را که سال‌ها در دلم مانده بود می‌گفتم. حاج حسین شکری به ستوان فاضل گفت: ما با حمایت‌مون از مردم فلسطین ثابت کردیم که دشمن اعراب نیستیم. ◀️ ادامه دارد . . . از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111 مسئول کانال: Mehdi2506@
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت نود و یکم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/327 ✒قبل از ظهر امروز دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۶۹ وسایل‌مان را جمع کردیم و روانه‌ی سوله‌ها شدیم. امروز برای همیشه از کمپ ملحق خارج شدیم. وقتی از ملحق می‌رفتم، تلخ و شیرین این کمپ برایم مجسم می‌شد. با این که خیلی این جا اذیت شده بودم، دلم برایش تنگ می‌شد! وارد سوله که شدم، فهمیدم نامه‌هایی که مخفیانه برای غلامرضا کریمی، رضا محمدی و علی‌اکبر فیض نوشته بودم، به دستشان نرسیده. به علی‌اکبر گفتم: مگه نامه‌هامو دکتر مؤید بهت نداد؟! گفت: نه چیزی بهم نداد! گفتم: کپسول آنتی‌بیوتیک بهت نداد؟ گفت: چرا داد، دادمشون بچه‌هایی که مریض بودن، خوردن! خندیدم. علی‌اکبر می‌دانست بچه‌ها در کپسول نامه‌نگاری می‌کنند. تصورش این بود که کپسول‌هایی که از طریق دکتر مؤید در اختیار او قرار داده می‌شود، نامه نیست. دکتر مؤید معاون درمانگاهِ اردوگاه بود. علی‌اکبر کپسول‌هایی را که علی جارلله به او داده بود، خوانده بود و نامه حساب می‌کرد. اما کپسول‌های دکتر مؤید را به مریض‌ها داده بود! روش نامه‌نگاری در کپسول‌ های آنتی‌بیوتیک بهترین و مطمئن‌ ترین بود. برای این کار ابتدا کپسول‌ها را خالی می‌کردیم، زرورق سیگار را به شکلی می‌بریدیم که در داخل کپسول‌ها جا شود. مطلب مورد دلخواه را می‌نوشتیم، داخل آن جا می‌دادیم و در کپسول را می‌بستیم. کپسول‌ها از طریق دکتر مؤید، سامی و هر نگهبانی که رابطه‌ی خوبی با ما داشتند، دست بچه‌ها می‌رساندیم. روز بعد عراقی‌ها اجازه دادند مجروحین حمام کنند. در فصل تابستان با مشکل کمبود آب مواجه بودیم. به همراه مجروحین بیرون سوله سر صف ایستاده بودیم. یکی از نگهبان‌های جدید الورود که تا امروز او را ندیده بودم به ما که از دیگران کم سن و سال‌تر بودیم، گفت: شما بچه‌ها چرا اومدید جبهه؟ یاد صحبت‌ها و آخرین مثال حسن بهشتی‌پور افتادم. به نگهبان تازه وارد گفتم: یکی از دوستانم یه مثال خوبی زد، فکر می‌کنم جواب سؤال شما هم باشه. بعد ادامه دادم: وقتی جایی از بدن انسان زخم می‌شه، میکروب‌ها از اون محل به بدن حمله می‌کنن، همیشه میکروب‌ها می‌خوان بدن آدم‌ها رو نابود کنن. تو این بین گلبول‌های سفید که در خون شناورند، آرپی‌ جی‌زن‌ها و تک‌ تیر اندازهای بدن هستند. گلبول‌های سفید از خودشون فداکاری نشون می‌دن، برای دفاع از جان و سلامت آدم‌ها میکروب‌خواری می‌کنن و میکروب‌ها رو نابود می‌کنن. ما در حمله‌ی شما به کشورمون نقش گلبول‌های سفید رو داشتیم. امیدوارم تونسته باشم منظور خودمو بیان کنم! ◀️ ادامه دارد . . . از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111 مسئول کانال: Mehdi2506@
وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت پنجم؛ قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/326 فصل اول کوچه باغهای محله شترگلو(۳) ... مادربزرگم که شوق و علاقه مرا به پرسه در باغات می‌دید نصیحتم می کرد که؛ جمشید جان! ما خودمان در دره مرادبیک باغ داریم. هر وقت می‌خواهی بیا و هر چقدر می‌خواهی بخور ولی به باغ مردم دست درازی نکن. وقتی پایم به باغ مادربزرگ - که حاجی جان صدایش می‌کردیم - می رسید، کمتر درختی از تاراج من بی‌نصیب می‌ماند. می‌خوردم تا جایی که دل درد می گرفتم. وقتی هم از خوردن کلافه می شدم، از درخت‌های راجی بلند بالا می‌رفتم و از آن بالا خودم را پرتاب می کردم. مادر و مادربزرگم همچنان نگران روحیه ماجراجویانه و شلوغ‌کاری من بودند. این را از حرف زدن مدام آنها با هم می فهمیدم. اما من کارم را می کردم. به باغ آجی جان هم راضی نبودم چون در باغ او درخت گلابی نبود و من عاشق گلابی بودم. میوه ای که در باغ همسایه یعنی باغ غلام لب‌شکری پر بود. غلام شکارچی قهاری بود که که با تفنگ ساچمه‌ای پرنده شکار می‌کرد. اتفاقاً پارگی لب او از انفجار ساچمه جلوی دهانش ایجاد شده بود و اسم لب شکری را به او داده بود. به هر صورت من در آرزوی چیدن گلابی‌های سفید و آبدار از باغ بودم غلام در باغ زندگی می کرد و برای امنیت خود سه قلاده سگ سیاه و گنده در چند طرف باغ بسته بود پای غریبه که به باغ می رسید سگها عوعو و پارس می‌کردند و غلام لب‌شکری مثل اجل معلق سر وقت دزد و معتاد و هر نامحرمی که پا به باغ گذاشته بود می‌رسید. من قلق و فرمول رد شدن و پنهان ماندن از چشم سگ ها تا رسیدن به درخت گلابی را می دانستم آرام روی زمین سر می خوردم مقداری سینه‌خیز می‌رفتم و از لابلای بوته ها می‌خزیدم تا می‌رسیدم به پای درخت ها. البته سگ‌ها گاهی بوی غریبه را استشمام می‌کردند و با سر و صدا غلام را با ترک آلبالو بالای سرم می‌رساندند. کم‌کم میوه دزدی من در باغ غلام لب‌شکری لو رفت و شکوائیه آقا غلام به مادر و مادربزرگم رسید. غیر از مادر و آجی‌جان، خاله‌ام نیز از شیطنت من خسته و درمانده شده بود چون گاهی با پسرهای او حمید و مجید به سراغ میوه ها می‌رفتیم. روزی در باغ آجی جان بودیم که خانه آمد و دامنش را جوری گرفته بود که انگار پر از میوه است داخل اتاق رفت و گفت بچه ها بیاید داخل از این سیب‌های گلاب که چیده‌ام بخورید ما چهار نفر یعنی من و برادرم جعفر و پسرخاله‌هایم حمید و مجید با شوق و ولع داخل خانه باغ دیدیم. خاله به محض ورود ما در اتاق را محکم بست و چراغ را خاموش کرد. شصتم خبر داد که به جای سیب گلاب باید ترکه آلبالو بخوریم. داخل دامنش شلاق و چوب بود. یکباره فریاد کشید: آبروی ما را شما میان در و همسایه بردید و با گریه توام با عصبانیت گفت؛ "چقدر می روید داخل باغ های مردم برای حرام خواری؟" و امانمان نداد ... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/336 🖋سالن مطالعه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت نود و دوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/329 ✒نگهبان سکوت کرد و مانده بود چه بگوید. همیشه حسن بهشتی‌پور به ما تأکید می‌کرد، هر وقت عراقی‌ها ازتون پرسیدند چرا اومدید جبهه، قضیه‌ی گلبول‌های سفید رو مطرح کنید. این صحبت بهشتی‌پور مرا یاد محمود آقاسی و شوخی‌های بچه‌های تخریب در عملیات کربلای ۵ می‌انداخت. در المیمونه مقر سپاه چهارم عراق از صحبت‌های محمود آقاسی استفاده کردم. وقتی نگهبانی که رافع نام داشت به صحبت‌ها و بحث‌هایش ادامه داد، گفتم: من و بسیجی‌های امثال من رو، عدنان خیرالله وزیر دفاع شما خوب می‌شناخت! جمله‌ی عدنان خیرالله را برایش تکرار کردم: عدنان بعد از شکست حصر آبادان، در جمع نظامیان عراقی گفته بود: اگر ما نیروهایی مثل بسیجی‌های ایرانی داشتیم جهان را تسخیر می‌کردیم! این جمله‌ی عدنان خیرالله را بارها و بارها از محمود آقاسی جانشین فرمانده‌ی تخریب تیپ ۴۸ فتح در کردستان، قبل از این که برای عملیات نصر ۴ به عنوان تخریب‌چی گردان‌های رزمی به گردان‌ها اعزام شویم، شنیده بودم. عصر قبل از این‌که سوت آمار به صدا درآید، از پشت سیم‌خاردار توپی سوله‌ی سه، کریم را دیدم. او را که دیدم ظلم‌ها و خیانت‌ هایش برایم تداعی شد. خداوند، کریم را ذلیل کرده بود. او بعد از آن همه خوش‌ خدمتی‌هایش به عراقی‌ها، تاریخ مصرفش تمام شده بود. سال قبل که بچه‌ها از دست او به ستوه آمده بودند، هنگام بازدید یکی از افسران عالی‌رتبه، از کریم شکایت کردند. افسر عراقی که آدم تأثیرگذار و منطقی بود، برای خواست اسرا ارزش قائل شد و دستور داد کریم از مسئولیت خلع و به جای دیگری تبعید شود. سروان خلیل علی‌ رغم میل باطنی‌اش دستور مافوقش را اجرا کرد. امروز عصر شاهد بدبختی و ذلت او بودم. با وجود توهین‌ها و خیانت‌هایش که از او دیده بودم، وقتی او را در محوطه‌ی سوله پشت سیم‌های خاردار تنها در حال قدم زدن دیدم، دلم برایش سوخت. خیلی تنها و منزوی شده بود. او را صدا زدم و گفتم: کریم! من که تو رو بخشیدم، ولی بیا و به خاطر کارهای بدی که کردی، توبه کن و از بچه‌هایی که بهشون ظلم کردی حلالیت بطلب! کریم خجالت می‌کشید نگاهم کند. جوابم را نداد. بچه‌های سوله‌ی ۳ می‌گفتند: کریم از اعمال گذشته‌اش پشیمان بود و اظهار ندامت کرد.¹ [۱] سال‌ها بعد یک روز در خیابان نادری اهواز او را دیدم. صدایش زدم. ایستاد. مرا که دید تعجب کرد. ناراحت بود که در فهرست قرمز قرار گرفته؛ از دیدنم خوشحال نشد، وقتی بهش گفتم: کریم! چند پاکت سیگار برات بخرم، بدش آمد. بدون خداحافظی از من جدا شد و دیگر هیچ‌وقت او را ندیدم. ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/335 مسئول کانال: Mehdi2506@
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت نود و سوم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/331 ✒فرق یک زندانی عادی با یک اسیر جنگی در این است که زندانی معمولی میزان و مدت محکومیت خود را می‌داند، اما اسیر جنگی نه. به قول غلام‌رضا کریمی ما مثل یک بیمار سرطانی هستیم که پایان مرگ خود را نمی‌دانیم. عراقی‌ها گفته بودند ساعت ۹ صبح قرار است تلوزیون عراق خبر مهمی را اعلام کند. اهمیت ندادم. به بچه‌ها گفتم: حتماً خبر مهم‌شان بعد از کویت تصرف عربستان است! بچه‌ها جلو تلوزیون جمع شدند. خبر که اعلام‌ شد، خشکم زد. هاج و واج بچه‌ها را نگاه می‌کردم. این بار واقعاَ فکر می‌کردم خواب می‌بینم. در زندگی‌ام دو حادثه‌ی باورنکردنی برایم پیش آمده بود؛ یکی اسیر شدنم، دیگری این خبر. عباس بهنام در حالی که می‌خندید و اشک می‌ریخت، گفت: سید! بالاخره آزاد شدیم! تصورم این بود که چند سال دیگر را مهمان عراق هستیم. خبرنگار تلوزیون در حال قرائت نامه صدام، خطاب به آقای هاشمی‌رفسنجانی بود. وقتی بند چهار نامه، تبادل اسرای جنگی از تلوزیون قرائت شد، بچه‌ها سر از پا نمی‌شناختند. بغض بچه‌ها ترکید و کمتر کسی بود که اشک شوق نریزد. گویا تولدی دوباره بود. خوشحال‌ترین خبر دوران عمرم را می‌شنیدم. خبری که آرزوی شنیدنش را داشتم. بعضی نگهبان‌ها خوشحال بودند، اما بعضی‌شان نه. بچه‌ها نماز شکر به جا آوردند. خود عراقی‌ها هم شوکه بودند. رژیم بعث عراق به خواسته‌های به حق‌مان تن داده بود. صدام در سپتامبر سال ۱۹۸۰ (۱۳۵۹) یادداشتی برای دولت ایران نوشت که قرارداد ۱۹۷۵ (۱۳۵۴) الجزایر از نظر بغداد معتبر نیست. او در ۲۶ شهریور ۱۳۵۹ عهدنامه‌ی مرزی و حسن همجواری ۱۹۷۵ الجزایر را در پارلمان عراق در مقابل نمایندگان مجلس، خبرنگاران و رسانه‌های خبری با غرور و مستی پاره کرد و گفت این قرارداد را به رسمیت نمی‌شناسد! او می‌خواست نظام اسلامی را سرنگون کند، ژاندارم منطقه شود و رهبری جهان عرب را بعد از جمال عبدالناصر در سر می‌پروراند. رهبری حضرت امام خمینی (ره)، وحدت و هوشیاری مردم، حضور به موقع مردم در صحنه‌های مختلف دفاع از کشور، خون شهدا، مجاهدت رزمندگان، ایثار جانبازان و صبر و استقامت آزادگان، خواب راحت را از چشمان صدام و اربابانش ربود و صدام را مجبور به پذیرش خواسته‌های به حق ایران کرد. آخرهای شب، تعدادی از بچه‌ها برای گرفتن انتقام سراغ جاسوس‌ها و منافقان رفتند. بچه‌ها قصد کشتن بعضی‌ها‌شان را داشتند. تعدادی از آنها جرم‌شان سنگین بود و جای ترحم و گذشتی نگذاشته بودند. با میانجی‌گری بزرگ‌ترهای اردوگاه بچه‌ها کوتاه آمدند. ◀️ ادامه دارد . . . قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/337 مسئول کانال: Mehdi2506@
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت ششم؛ قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/330 فصل اول کوچه باغهای محله شترگلو (۴) ... شلاق میان هوا می‌چرخید و به جان و تن ما می نشست. فضای تاریک اتاق مجالی بود که من پشت یک صندوق میوه قایم شوم. صندوقی که پر بود از برگهای خشک شده زردآلو. و حالا هم کتک می‌خوردم هم برگه زردآلو. حاجی جان اگر چه بهتر از بقیه به شیطنت های من واقف بود، نازم را می‌کشید و به من اعتماد می‌کرد. یک شب منزل ما مهمانی بود و من باید وسیله‌ای را از باغ او به خانه می‌آوردم. مادربزرگم گفت: جمشید جان با احتیاط به باغ برو و وسیله را بردار و بیاور. گفتم: چشم از خانه ما در محله شترگلو تا باغ حدوداً ۴ کیلومتر بود و باید تمام مسیر را پیاده می‌رفتم و برمی‌گشتم. از تاریکی شب و دوری راه نمی‌ترسیدم ولی نگران همان اراذل اوباش بودم که باغ های خلوت پاتوق شان بود. از قضا مسیر زیادی از راه را نرفته بودم که خودم را در حلقه محاصره ۵ نفر از آنها که هر کدام شان ده پانزده سال از من بزرگتر بودند دیدم. یکی از آنها کارد داشت و عربده می‌کشید و فحش می‌داد. جلوتر که آمد، دستم را داخل جیبم بردم. می ترسیدم؛ اما جسارت هم داشتم و این دو یعنی ترس و جسارت با هم قاطی شد و دستم به پنجه‌بوکس رفت. قدش خیلی بلندتر از من بود. پریدم و با پنجه‌بوکس ضربه‌ای محکم وسط صورتش زدم. جای معطلی نبود. اگر می ماندم تکه‌تکه‌ام می‌کردند. مثل تیری که از چله‌ی کمان رها شود دویدم و از چشمان آن گرگهای طماع دور شدم. مادرم مرا در میدان روستای مراد بیک پیش یک بستنی فروش گذاشت که کار کنم ‏بی جیره و مواجب؛ فقط با سهم هر روز یک بستنی. اسم این اوستا هم آقا غلام بود. اسمش هیبت نام غلام لب‌شکری را داشت ولی اخلاقش مثل او نبود. ملایمت او به من جسارت می‌داد که دور چشمش در یخچال را باز کنم و با کاردک به جان بستنی ها بیفتم. گاهی هم که می‌دانستم استاد غلام حالا حالاها آفتابی نمی شود، داخل یخچال می‌پریدم و آنقدر می‌خوردم که از دل درد میمردم. تابستان تمام شد و من باز به مدرسه رفتم حالا کلاس دوم شده بودم. با شروع سال تحصیلی چشمم به یک بوته‌ی هندوانه بود که فراش مدرسه گوشه حیاط لب خانه‌اش کاشته بود. شاید هفته اول بود که به داد آن هندوانه رسیده هم رسیدم. همان سال گفتند که فرح دیبا همسر شاه به همدان آمده و قرار است آپارتمان‌های روبروی محله ما در کمال آباد را افتتاح کند. باز رگ شیطنتم جنبید. رفتم و دیدم خیابان را بسته‌اند و کارگران شهرداری آب و جارو می‌کنند و آن طرف‌تر گوش تا گوش صندلی چیده‌اند. هنوز مراسم شروع نشده بود، چون عده ای داشتند روی میزها میوه و شیرینی می‌چیدند آهسته آهسته رفتم زیر یک میز که رویش با رومیزی بلندی تزیین شده بود نشستم. دقایقی بعد کسی انگار داشت میوه و مشروب روی میز می‌چید. بوی میوه ها را می‌شناختم. آرام گوشه‌ی رومیزی را کشیدم که یک دفعه سیب‌های سرخ و پرتقال ها از بالا ریختند کف خیابان. سیب‌ها می‌غلطیدند و چشم من دنبالشان بود و چشم کارگران دنبال من که آن زیر بودم. با یک عده مامور کراواتی آمدند که اسلحه داشتند. مأموران مرا زیر مشت و لگد گرفتند. آن روز اولین بار بود که اسلحه واقعی می‌دیدم ... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید با هر روز یک قسمت از داستان زندگی قهرمان ملی همدانی در کتاب "وقتی مهتاب گم شد" قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/343 🖋سالن مطالعه، با کلی کتاب، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
🌺🌺 پایـی که جا مانـد 🌺🌺 🇮🇷 قسمت نود و چهارم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/335 ✒پنج شنبه بیست وپنجم مرداد 1369- تکریت- اردوگاه16 عطیه که آدم نرمالی نبود از اینکه اسرای دو کشور آزاد می شدند خوشحال نبود. عطیه به بچه ها گفت:«خیلی خوشحال نباشید تا پاتون واردخاک کشورتون نشده خوشحالی نکنید. هرلحظه امکان داره صدام پشیمون بشه، تو عراق بمونید و مهمان کابل های ما باشید!» هرچند عطیه دیگر مثل قبل نمی توانست از روی خشونت برخورد کند، اما جلوی مکنونات قلبی اش را هم نمی‌گرفت. اگر ازاد می شدیم بازار عطیه کساد می‌شد. عطیه گفت: «شما مفقود الاثرها مشمول این نامه صدام نمی شید!» برای اینکه لج او را در آورده باشم، گفتم: «من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم/انکه اورد مرا بازبرد در وطنم! خودتان ما رو آوردید اینجا، خودتون هم برامون می‌گردانید. » ناراحت شد، اما کاری به کارم نداشت. به سید محمد شفاعت منش گفت: «خوشحالی که داری میری ایران؟» سید گفت:«ما سی ،چهل هزار اسیر ایرانی حاضریم در عراق بمونیم ،تا حق سی، چهل میلیون ایرانی در جنگی که شما شروع کردید، ثابت بشه !» عطیه که از سابقه حاضر جوابی های سید محمد اطلاع داشت، بعد از چند فحش و ناسزا گفت: «اینا معلولاشونه، سالم هاشون دیگه چه جونورایی اند!» به عطیه گفتم: «بالا خره زمستان رفت و روسیاهی به زغال ماند. مامی‌ریم ایران ولی با کوله باری از خاطرات تلخ! چی می شد ما با خاطرات خوبی عراق رو ترک می کردیم و همیشه به نیکی از تون یاد می کردیم .» امروز سروان عباس ،فرمانده جدید اردوگاه، به نگهبان ها رسما دستور داد کابل ها را دور بیندازند. نگهبان‌ها حق نداشتند از کابل و باتوم استفاده کنند. عراقی ها نمی‌خواستند وقتی اسرای ایرانی به کشورشان بر می‌گردند، جای کابل و باتوم روی بدنشان باشد. و دوربین خبرنگاران روی بدن کبودشان متمرکز شود. بعد از ظهر، سلوان سراغم امد واز من عذر خواهی کرد.دلش می‌خواست بداند آیا واقعا از ته قلب او را بخشیده‌ام یا نه؟ بهش گفتم : «سلوان! تو که این همه برات مهمه بدونی آیا اسیری مثل من از ته قلب تو را بخشیده یا نه ، چرا خوبی نکردی ؟!» سلوان عذاب وجدان می‌کشید. از بچه ها حلالیت طلبید. من که از ته قلب سلوان را بخشیدم، اما ولید را نه. با اینکه بارها از او کتک خورده بودم. چندبار کمکم کرده بود. مخصوصا زمانی که خورش روی عکس صدام در صفحه اول روزنامه ریخته بودم ، به ماجدگفته بود کاری به کارم نداشته باشد. ماجد با غرور و نخوت به محمد کاظم بابایی که کنارم ایستاده بود،گفت:«من شما رو اذیت کردم، دست خودم نبود. اینجا ما وظیفه‌مون رو انجام می‌دادیم.» محمد کاظم به ماجد گفت: «اشکالی نداره، نیش عقرب نه ازسرکین است/اقتضای طبیعتش این است.» برخوردهای عطیه که یادم می‌آمد خنده‌ام می‌گرفت. بارها پیش می‌آمد عطیه صدایم می‌زد و می‌گفت :« ها ناصر استخباراتی، من ازتو خیلی بدم میاد، انت حرس خمینی!» می‌گفتم:«حالا باید چه کار کنم؟» پوتینش را جلوی دهانم می‌آورد و می گفت:«کفش منو گاز بگیر!» مدت ها قبل وقتی زیاد خیره‌اش شدم، بهم گفت :«چیه؟» گفتم: «هیچی با یه من عسل هم نمی‌شه خوردت!» عطیه واقعا قاطی داشت. بچه ها از انحراف چشم او خاطرات تلخی دارند. بارها کاردستمان داده بود. به شخص دیگری نگاه می‌کرد، اسیر دیگری را صدا می زد! به همین خاطر، چون عطیه هنگام صدا زدن به فرد مورد نظر خود نگاه نمی‌کرد، همیشه شخص دیگری که نگاهش متوجه او بود در مقابلش حاضر می شد. عطیه به جان ان اسیر بیچاره می‌افتاد، کتکش می‌زد و می‌گفت: «تورو که صدا نزدم!» یا بر عکس شخصی را که صدا کرده بود هم کتک می‌زد .به او می گفت: «قشمار! چرا صدات زدم نیامدی؟» ◀️ ادامه دارد . . . از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111 مسئول کانال: @mehdi2506
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺 🇮🇷 قسمت نود و پنجم قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/337 ✒شنبه بیست وهفتم مرداد ۱۳۶۰ - تکریت - اردوگاه ۱۶ امروز دهمین سالگرد حادثه " ده بزرگ" است. روز قبل اولین گروه از اسرای ایرانی به ایران برگشتند. هر سال ۲۷ مرداد ماه برای من روز تلخی است. ده سال قبل ،حادثه ده بزرگ رخ داد. حادثه ای که برای من جانگداز بود. هرسال در این روز خاطرات آن حادثه عذابم می دهد .گویا قرار بود امسال دراین روز کمتر به آن حادثه فکر کنم .لطف خدا را دراین روز شاهد بودم .خدا می خواست امسال با نامه ای که صدام نوشت و ازادی اسرای جنگی رسما اعلام شد، مرا خوشحال کند و اواخر مرداد ماه که برای من بدترین روز زندگی ام بود، بهترین روز زندگی ام باشد. خدا می‌خواست یک روزقبل از سالگرد ان حادثه تلخ، اولین گروه از اسرای ایرانی آزاد شوند وبه ایران برگردند تا من خوشحال شوم وبه این روز فکر نکنم ،یا کمتر فکر کنم . راستش هیچ خبری به جز ازادی ،کام تلخ مرا از اواخر مرداد شیرین نمی کرد. من این لطف خدا را با تمام وجود لمس کردم .از بس خوشحال بودم سعی کردم به حادثه ده بزرگ فکر نکنم.از اینکه از زندان تکریت و از شر ولید خلاص می شدم ،خوشحال بودم. دوشنبه بیست و نهم مرداد ۱۳۶۹ -تکریت-اردوگاه ۱۶ سروان عباس فرمانده اردوگاه به اتفاق افسر مسئول دایره توجیه سیاسی وارد اردوگاه شدند. دستورداد اسرا در محوطه اردوگاه جمع شوند. اسرا که جمع شدند شروع به سخنرانی کرد. صحبت هایش حساب شده بود. نمیدانم با چه رویی بعضی حرف ها را می زد. فرمانده اردوگاه از اسرا خواست ازآنچه در اردوگاه های عراق گذشته ، در ایران چیزی نگوییم. او گفت: «کام خانواده هایتان رابا بیان خاطرات اسارت تلخ نکنید، به جای اینکه به فامیل ها دوستانتون بگید در اردوگاه ها چه گذشت، ازدواج کنید، به فکر تشکیل زندگی باشید ،خوش باشید بالا خره هرچه بود، گذشت. گذشته را باید فراموش کرد وبه تاریخ سپرد. خاطرات جنگ خوبش هم بد است. خاطرات جنگ تلخ است، زندگی را هم تلخ می کند!» سروان عباس صحبت هایش رابا ذکر این جمله خاتمه داد: «تمام خاطرات تلخ دوران زندان را همین جا دفن کنید و بر گردید کشورتون!» این کار برای من سخت تر از بقیه بود. تا امروز کدها و رمز های خاطرات فراموش نشدنی اسارت را ثبت کرده‌بودم. دوست داشتم دفترچه روز نوشت خاطراتم را برای یادگاری داشته باشم تاراحت تر بتوانم خاطراتم را برای دیگران تعریف کنم. بعد از او افسر بعثی بخش توجیه سیاسی اردوگاه گفت: «ما با هم برادریم ، این جنگ را نا خواسته آمریکایی‌ها بر ما تحمیل کردند، ما تاوان زیادی دادیم !» سه شنبه سی ام مرداد ۱۳۶۹ تکریت -اردوگاه ۱۶ کاریکاتور یکی از اسرا باعث شد با وجود دستور سروان عباس، عراقی ها از کابل استفاده کنند. بعد از اینکه صدام طی نامه ای به آقای هاشمی رفسنجانی قرداد ۱۹۷۵ الجزایر را به رسمیت شناخته بود یک کاریکاتور، فضای سوله را به سمت خشونت و کابل برد. علی سعادتی گفت : «کاریکاتور کار مسعود شفاعت است.» کاریکاتور روی کاغذ پاکت سیمان کشیده شده بود. مسعود، لج نگهبان ها را در آورد. عراقی ها حق داشتند عصبانی شوند. سمت چپ کاریکاتور ، صدام در حالی که به توپ دوربرد تکیه داده بود و سران کشورهای آمریکا، شوروی و بعضی از کشورهای عربی مثل ملک فهد، حسنی مبارک و حسین اردنی، پشت سرش ایستاده بودند، قرداد ۱۹۷۵ الجزایر را پاره کرده بود .پایین کاریکاتور صدام ، نوشته شده بود: سال ۱۳۵۹ -قرداد ۱۹۷۵ الجزایر را قبول ندارم، خوزستان وشط العرب را ظرف سه روز از ایران خواهم گرفت .در طراحی سمت راست کاریکاتور اقای هاشمی رفسنجانی روی مبلی لم داده بود، دستش را جلو آورده بود ، صدام درحالی که قرداد ۱۹۷۵ الجزایر دستش بود، دست آقای رفسنجانی را می بوسید. ◀️ادامه دارد..... از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بی‌نظیر "پایی که جا ماند": https://eitaa.com/salonemotalee/111 مسئول کانال: @Mehdi2506