eitaa logo
سالن مطالعه
195 دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
1_503261894.mp3
5.67M
قسمت پنجاه و پنجم 🌷کودکی بر آب🌷 قرائت: سوره حمد قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/548
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت شصت و نهم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/550 فصل ششم برادران خوش‌زخم (۷) همان طور که نوار تیربار را می‌گذاشت گفت: "خوب برو با چند نفر مهمات‌ها را بیاور بالای تپه." هم سن و سال من بود شاید اولین بار بود که به جبهه می‌آمد اما حالا فرمانده گروهان بود باید از او اطاعت میکردم هرچند از او خوشم نمی‌آمد گفتم: "آن همه مهمات را با کی خالی کنم؟" بدون اینکه سر بچرخاند گفت: "هرکس که درگیر نیست را ببر، بگو علی گفته؛ مهمات را خالی کنید." برگشتم و دو نفر را که سینه‌کش پشت تپه بودند و ظاهرشان نشان می‌داد که مجروح نیستند، دیدم. به آنها گفتم: "فرمانده گروهان‌تان علی آقا گفت شما دو نفر بیایید برویم برای تخلیه مهمات" اسم فرمانده گروهان را که آوردم برخاستند. انگار منتظر همین فرمان بودند راننده ۴ نفر شدیم سریع مهمات را در چند نوبت تا بالای تپه بردیم برایم سنگین بود که با سابقه رزم در چند جبهه و آن هم از نوع کار اطلاعات عملیات حالا مهمات بیاور یک نوجوان باشم که خیلی خشک و خشن است. پا روی نفسم گذاشتم دوباره رفتم پیش چیت‌سازیان و پرسیدم: "مهمات را خالی کردیم. اگر امر دیگری دارید، در خدمتم" گفت: چه کاری بلدی؟" گفتم: "هر کاری که شما بفرمایید." با همان جدیت گفت: "با همان تویوتا که آمدی برگرد." به دو شهید که یکی‌شان سر نداشت اشاره کرد و گفت: "اینها را هم با خودت ببر و به برادر نوروزی پیغام بده که برای شناسایی منطقه منتظرش هستم." کلمه شناسایی گرمم کرد و شوقی سرشار زیر پوستم دوید راننده پایین تپه بود دو شهید را گذاشتیم پشت تویوتا راننده که دید آب ها از آسیاب افتاده جرأت پیدا کرد و گفت: "خودم پشت فرمان می‌نشینم." گفتم: "آمدن با من بود. برگشتن هم با من." حرفی نزد و نشست روی یک بلندی که سه راه شهادت نام داشت و یک ریز روی آن خمپاره فرود می‌آمد ناخواسته دستم به فلاش ماشین خورد در آن تاریکی ماشین شروع کرد به چشمک زدن راننده عصبی شد: "تو دیوانه‌ای!" پرید بیرون و فرار کرد حالا خمپاره‌ها یک سیبل ثابت بزرگ پیدا کرده بودند یکی آن نزدیکی بود با شتاب داخل آمد و چراغ را خاموش کرده است زیر آتش سرم داد کشید: "به تو هم می‌گویند راننده!!!" خندیدم و گفتم: "راننده من‌نیستم! او فرار کرد" فردایش با رضا نوروزی و حسن ترک رفتیم پیش علی چیت ساز رضا مرا به او معرفی کرد: "ایشان برادر خوش‌لفظ، مسئول اطلاعات گردان هستند." علی خیلی خونسرد گفت: "بله! دیشب در خدمتش بودم." فکر کردم وقتی رضا مرا به عنوان بلدچی گردان معرفی کند، تغییری در برخورد ظاهری او پیدا می‌شود،ولی خبری نبود. چهار نفره راه افتادیم و به پاسگاه عراقی‌ها رفتیم خالی از نیرو بود اما پر از امکانات. در بررسی اولیه به این جمع‌بندی رسیدیم که اینجا امکان حضور نیروهای ما در روز نیست. فقط شبها می‌توانیم نیروها را تا پاسگاه بیاوریم از شب بعد من نیروها را به پاسگاه می‌بردم خودم هم کنار بقیه بودم و به سمت عراقی ها آرپی‌جی می‌زدم... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/557
🍃🌸🇮🇷🌸🍃 ✳️ مشاوره و تربیت 🔶🔸 ◀️ قسمت اول ♦️شخصیت کودک♦️ 🔸شخصیت، الگوی اندیشیدن، احساس و رفتار در یک انسان است. شخصیت سالم زمینه‌‌ساز رشد و شکوفایی انسان بوده و نقطه مقابل آن - شخصیت ناسالم - می‌تواند مانع شکوفایی و موفقیت در انسان گردد. 🔸تحقیقات نشان می‌دهد، اساسی‌ترین دوره‌ی شکل‌گیری شخصیت، دوران کودکی است و روش تعامل والدین با فرزندان در این دوره را می‌توان مهم‌ترین عامل شکل‌دهنده‌ی شخصیت قلمداد کرد. در قسمت‌های بعد به برخی اشتباهات رفتاری والدین که تأثیر منفی بر شخصیت کودکان دارد، اشاره می‌کنیم. 🖋کارشناس مشاور: عماد رحیمی 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/558 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
⌛️ 🌺 قسمت هفدهم : قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/551 🖋 بیت المال ازابتدای جوانی و از زمانی که خودم را شناختم، به حق‌الناس و بیت المال بسیار اهمیت می دادم ... پدرم خیلی به من توصیه می کرد که مراقب بیت المال باش... مبادا خودت را گرفتار کنی... از طرفی من پای منبر ها و مسجد بزرگ شدم و مرتب این مطلب را می‌شنیدم. لذا وقتی در سپاه مشغول به کارشدم، سعی می‌کردم در ساعاتی که در محل کارحضور دارم، به کار شخصی مشغول نشوم ... اگر در طی روز کار شخصی یا تلفن شخصی داشتم، کمی بیشتر، اضافه کاری بدون حقوق انجام می‌دادم. با خودم می گفتم حقوق کمتر ببرم و حلال باشد خیلی بهتر است ... از طرفی در محل کار نیز تلاش می کردم که کارهای مراجعین را به دقت و با رضایت انجام دهم ... این موارد را در نامه عملم می دیدم ... جوان پشت میز به من گفت: خدا را شکر که بیت المال برگردن نداری و گرنه باید رضایت تمام مردم ایران را کسب می‌کردی! اتفاقا در همانجا کسانی را می‌دیدم که شدیداً گرفتارند ... گرفتار رضایت تمام مردم، گرفتار بیت‌المال!... این را هم بار دیگر اشاره کنم که بُعد زمان ومکان درآنجا وجود نداشت ... من به راحتی می توانستم کسانی را که قبل از من فوت کرده اند را ببینم، یا کسانی را که بعد از من قرار بود بیایند... یا اگر کسی را می‌دیدم، لازم به صحبت نبود، به راحتی می فهمیدم که چه مشکلی دارد ... یکباره و در یک لحظه می شد تمام این موارد را فهمید ... چقدر افرادی را دیدم که با اختلاس و دزدی از بیت المال به آن طرف آمده بودند و حالا باید از تمام مردم ابن کشور، حتی آنهایی که بعدها به دنیا می آیند، حلالیت می طلبیدند!! اما در یکی از صفحات این کتاب قطور، یک مطلبی برای من نوشته شده بود که خیلی وحشت کردم!... یادم افتاد که یکی از سربازان، در زمان پایان خدمت، چند جلد کتاب به واحد ما آورد و گذاشت روی طاقچه و گفت: اینها باشد اینجا تا بقیه و سربازهایی که بعداً می آیند، درساعات بیکاری استفاده کنند... کتابهای خوبی بود ... یک سال روی طاقچه بود و سربازهایی که شیفت شب یا ساعات بیکاری داشتند، استفاده می‌کردند... بعد از مدتی، من از آن واحد به مکان دیگری منتقل شدم ... همراه با وسایل شخصی که می بردم، کتاب‌ها را هم بردم... یک ماه از حضور من در آن واحد گذشت، احساس کردم که این کتاب‌ها استفاده نمی شود... شرایط مکان جدید با واحد قبلی فرق داشت و سربازان و پرسنل، کمتر اوقات بیکاری داشتند... لذا کتاب‌ها را به همان مکان قبلی منتقل کردم و گفتم: اینجا باشد بهتر استفاده می‌شود جوان پشت میز اشاره ای به ماجرای کتاب‌ها کرد و گفت: این کتاب‌ها جزو بیت‌المال و برای آن مکان بود... شما بدون اجازه، آنها را به مکان دیگری بردی ... اگر آنها را نگه می داشتی و به مکان اول نمی‌آوردی، باید از تمام پرسنل و سربازانی که در آینده هم به آن واحد می آمدند، حلالیت می‌طلبیدی!... خیلی ترسیدم! ... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار " سه دقیقه در قیامت " قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_505214131.mp3
8.74M
قسمت پنجاه و ششم 🌷اولین زائر🌷 قرائت: سوره فجر قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/552
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت هفتادم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/553 فصل ششم برادران خوش‌زخم (۸) دو سه روز بعد از پاسگاه به عقب برگشتم سر ظهر بود رضا نوروزی کنار سنگر فرماندهی خود، روی ارتفاع میان تنگ نشسته بود نماز ظهر شد بیرون از سنگر روی خاک ایستاد و اذان گفت برخاست تنها بود یواشکی پشت سرش ایستادم نماز ظهر و عصر را به او اقتدا کردم با طمانینه و آرامش عجیبی نماز می‌خواند بعد از نماز آرام نجوا کرد: "السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک ..." سپس به سجده افتاد صورتش خیس و خاکی بود سر چرخاند وقتی دید پشت سرش نشسته‌ام گفت: "برو نمازت را اعاده کن" سرم پایین بود بلند شد داشتم ذکر تسبیحات می‌گفتم هفت‌هشت متر دور شد دوباره چرخید و به من نگاه کرد نگاهی معنی دار من هم به او خیره شدم در سیمای او یک لحظه حبیب را دیدم نیم خیز شدم که به سمت او بروم و در آغوشش بگیرم زوزه خفیف خمپاره‌ی ۶۰ رشته افکارم را گسست خمپاره کنار رضا به زمین خورد با صورت روی خاک افتاد دویدم به سمتش و صورتش را چرخاندم غرق خون بود سرش را روی زانو گرفتم تمام دست و زانویم در خون نشست یکباره مثل آسمان ابری ترکیدم؛ "رضا... رضا جان... رضا..." خاموش بود همان لحظه اول پر کشیده بود با صدای من مجید بهرامجی، محمد ترکمان و حسن ترک از سنگرهای شان بیرون دویدند رضا هم چنان غرق در خون بود سعید اسلامیان که قبلاً مسئول محور بود فرمانده گردان شد اسلامیان مثل یک کوه استوار و با صلابت بود با آمدن او گردان کمیل جان تازه‌ای گرفت. از من پرسید: "تا کجا را شناسایی کرده‌اید؟" گفتم: "از مواضع خودمان تا ۵۰۰ جلوتر نرفته‌ایم." یک موتور تریل به من داد عجیب عشق موتور داشتم گفت: "برو با اطلاعات تیپ هماهنگ کن! از امشب از سمت تپه گروهان یکم، شناسایی را شروع می‌کنیم" همان شب با او و حسن ترک از سمت تپه‌ای که گروهان علی چیت ساز مستقر بود به سمت عراقی‌ها روانه شدیم از میدان مینی که حدفاصل ما و عراقی‌ها بود گذشتیم رسیدیم به یک تپه که بالای آن هشت سنگر قرار داشت و زیر آن یک صخره تیز که مثل غاری زیر تپه را خالی کرده بود صخره زیر پای عراقی ها بود اما در دید و تیر آنها نبود اسلامیان گفت: "برادر خوش‌لفظ! اینجا را به خاطر بسپار! برایش برنامه دارم" شب دوم، سوم و چهارم، هر شب مسیری بیشتر از قبل می‌رفتیم تا جایی که به زمین صافی می‌رسید از آنجا نخلستان‌های جلوی شهر مندلی عراق آغاز می‌شد شبها که از شناسایی برمی‌گشتیم، دور نقشه حلقه می‌زدیم سعید اسلامیان راهکارهای احتمالی برای عملیات را ترسیم می‌کرد این بحث‌ها هرشب ادامه داشت اما از عملیات خبری نبود یک روز سعید اسلامیان گفت: "خوش‌لفظ! آن صخره را که به خاطر داری؟" گفتم: :بله! دقیقاً!" گفت: "از امروز یک قناسه دوربین‌دار بردار و برو زیر صخره. جاده تدارکات عراقی‌ها را ناامن کن. یادت باشد! که فقط از زیر صخره! جلوتر نرو! تا می توانی ماشین بزن! فقط جایت لو نرود."... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/561
🍃🌸🇮🇷🌸🍃 ✳️ مشاوره و تربیت 🔶🔸 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/554 ◀️ قسمت دوم ♦️ای بچه بد♦️ پدر و مادر گرامی! مراقب باشید حرف‌ها و کارهای شما این پیام را به فرزندتان منتقل نکند که «تو بد هستی!». بچه‌ها کار بد انجام می‌دهند اما بد نیستند. وقتی به او القاء شود که تو بد هستی، او از خودش فاصله می‌گیرد و احساس خوددوستی و ارزشمندی در او فروکش می‌کند. ✅ اگر عصبانیتی إعمال می‌کنید، آن را به کار بدِ کودکتان وصل کنید، نه به شخصیت کودک. ❌سرزنش‌های پی‌درپی به باور او از خودش و حسّ خوددوستی او لطمه می‌زند. 🔸جالب است بدانیم: خداوند در موارد متعددی گنه‌کاران را بندگان خود خطاب کرده است. به عنوان نمونه در آیه ۵۳ سوره زمر می‌فرماید: «یاعِبادِیَ الَّذینَ أَسرَفُوا عَلی أَنفُسِهِم... ای بندگان من که زیاده بر خود ستم روا داشته‌اید...» 🔗 ادامه دارد... 👈 قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/562 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
⌛️ قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/555 🌺 قسمت هیجدهم : 🖋 اردوی آموزشی خیلی ترسیدم! ... با خودم گفتم: من تازه نیت خیر داشتم ... از کتاب‌ها استفاده شخصی نکردم و به منزل نبرده بودم... خدا به داد کسانی برسد که بیت‌المال را ملک شخصی خود کرده‌اند! درآن لحظه، یکی از دوستان همکارم را دیدم ... ایشان از بچه های مخلص و مومن در مجموعه دوستان ما بود ... او مبلغ قابل توجهی را از فرمانده خودش به عنوان تنخواه گرفته بود ... تا برخی از اقلام را برای واحد خودشان خریداری کند ... اما این مبلغ را به جای قرار دادن در کمد اداره، درجیب خودش گذاشت!... او روز بعد، در اثر یک سانحه رانندگی درگذشت ... وقتی مرا در آن وادی دید، به سراغم آمد و گفت: خانواده فکر کردند که این پول برای من است و آن را خرج کرده اند ... تو رو خدا برو به آنها بگو این پول را به مسئول مربوطه برسانند ... من اینجا گرفتارم ... تو رو خدا برای من کاری بکن ... تازه فهمیدم چرا بزرگان اینقدر در مورد بیت المال حساس هستند ... راست می گویند که مرگ خبر نمی کند... پاورقی: ( من بعدها پیغام این بنده خدا را به خانواده اش رساندم، ولی نتوانستم بگویم که چطور او را دیدم) درسیره پیامبر گرامی اسلام نقل است : روز حرکت از سرزمین خیبر، ناگهان به یکی از یاران پیامبر تیری اصابت شد و همان دم شهید شد ... یارانش گفتند: بهشت بر تو گوارا باد ... خبر به پیامبر(ص) رسید ... ایشان فرمودند: من با شما هم عقیده نیستم، زیرا عبایی که بر تن او بود از بیت‌المال بود و او آن را بی اجازه برده و روز قیامت به صورت آتش، او را احاطه خواهد کرد ... در این لحظه یکی از یاران پیامبر گفت: من دو بند کفش بدون اجازه برداشته ام ... حضرت فرمودند : آن را برگردان و گرنه روز قیامت به صورت آتش درپای تو قرار می‌گیرد در میان روزهایی که بررسی اعمال آنها انجام شد، یکی از روزها برای من خاطره ساز شد ... چون در آن وضعیت، ما به باطن اعمال آگاه می شدیم ... یعنی ماهیت اتفاقات و علت برخی وقایع را می‌فهمیدیم. چیزی که امروزه به اسم شانس بیان می شود، اصلا آنجا مورد تایید نبود ... بلکه تمام اتفاقات زندگی، به واسطه برخی علت‌ها رخ می داد... روزی در جوانی با اعضای سپاه به اردوی آموزشی رفتیم ... کلاس های روزانه تمام شد و برنامه اردو به شب رسید ... نمی‌دانید که چقدر بچه های هم دوره را اذیت کردم ... بیشتر نیروها خسته بودند و داخل چادرها خوابیده بودند ... من و یکی از رفقا می رفتیم و با اذیت کردن، آنها را از خواب بیدار می کردیم!... برای همین، یک چادرکوچک، به من و رفیقم دادند و ما را از بقیه جدا کردند... شب دوم اردو بود که باز هم بقیه را اذیت کردیم و سریع برگشتیم چادر خودمان که بخوابیم... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار " سه دقیقه در قیامت " قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_507983528.mp3
7.02M
قسمت پنجاه و هفتم 🌷حرفهای آسمانی🌷 قرائت: سوره تکاثر قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/552
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت هفتاد و یکم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/557 فصل ششم برادران خوش‌زخم (۹) از روز بعد کارم عبور از تپه چیت‌ساز برای رسیدن به زیر صخره بود جاده خاکی ماشین رو عراقی ها را قبلا شناسایی کرده بودم کاملا زیر تیر بود زیر صخره جان‌پناهی امن بود حتی عراقی‌ها صدای نواخت تیرهای مرا می‌شنیدند اما کاری از دستشان برنمی‌آمد سه روز کارم زدن ماشین بود تا روز سوم؛ نُه ماشین را زدم یا خود ماشین، یا راننده، یا خدمه‌های آن را روز سوم عراقی‌ها از بالا برایم نارنجک می‌انداختند اما نارنجک‌ها غلت می‌خورد و می‌رفت کف رودخانه صدایشان را هم می‌شنیدم وقتی ماشینی را می‌زدم داد و هوار می‌کردند روز چهارم از سمت روبرو چند عراقی جلو آمدند من پشت تخته سنگ، زیر صخره بودم آنها برای دور زدن تپه و رسیدن به زیر صخره تلاش می‌کردند دو نفرشان را زدم احساس کردم جایم کاملاً لو رفته صبح روز پنجم باز شیطنت کار دستم داد از پناه و پوشش صخره خارج شدم تا جایی که هم من عراقی‌های بالای تپه را می‌دیدم و هم آن‌ها مرا تا به خودم بیایم از آسمان رگبار تیر به سمتم روانه شد افتادم کف رودخانه آنقدر از سنگرشان جلو آمدند که بچه‌های گروهان چیت‌ساز از روی تپه چند نفرشان را زدند فرصت پیدا کردم با لباس خیس خودم را دوباره زیر صخره بکشانم چاره ای نبود باید به عقب برمیگشتم بچه های پیاده، در خط من را می‌دیدند و می‌دانستند که بنای آمدن به عقب دارم لذا به سمت عراقی‌ها شلیک می‌کردند تا با پوشش آتش آنها خودم را از زیر صخره به تپه‌های خودی برسانم کمی که به عقب برگشتم، باز جان‌پناه پیدا کردم از آن زاویه سنگرهای عراقی را دیدم یک عراقی ایستاده بود و تکان نمی‌خورد شانه چپش به سمت من بود قناسه را روی سنگ گذاشتم سرش را نشانه گرفتم دستم روی ماشه بود که دیدم عراقی دستش را جلوی صورت به حالت قنوت گرفت داشت نماز می‌خواند تیری نزدیک پایش زدم پرید داخل سنگر وقتی به مغرب گردان برگشتم، دیدم همه ناراحتند پرسیدم؛ "چه اتفاقی افتاده؟" گفتند: "مجید بهرامجی شهید شده!" کوله پشتی شخصی او پیش من بود رفتم دفتر یادداشت او را باز کردم بالای دفتر نوشته بود: "مراقبه و محاسبه" گفتار و کردار هر روزش را توی دفتر می‌نوشت زیر خطاها و مکروهات خود خط می‌کشید جایی نوشته بود: "دیشب نمازم با حضور قلب نبود. آن را اعاده می کنم..." ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/568
🍃🌸🇮🇷🌸🍃 ✳️ مشاوره و تربیت 🔶🔸 قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/558 ◀️ قسمت سوم؛ ♦️تو مهم نیستی!!♦️ 🔸گاهی ما پدر مادرها، حواسمان نیست ولی در رفتار و گفتار به گونه‌ای عمل می‌کنیم که فرزندمان حسّ می‌کند، اهمیتی برایمان ندارد. وقتی بچه را نمی‌بینیم، وقتی به احساس، سلیقه و علاقه او اهمیت نمی‌دهیم، این موضوع باعث سرخوردگی کودک می‌شود. بعنوان نمونه وقتی کسی برای فرزند شما مثلا لباسی هدیه می‌آورد و فرزند شما آن لباس را دوست ندارد، نباید اصرار کنید که حتما این لباس را بپوش . وقتی شما به خواست او در نپوشیدن لباس کم‌اهمیتی می‌کنید، اصرار شما بر این کار احساس بی‌ارزشی را به کودک القاء می‌کند و ممکن است در آینده قدرت ابراز وجود را از فرزندتان سلب نماید. 🔗 ادامه دارد ... 👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/565 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
⌛️ قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/559 🌺 قسمت نوزدهم : 🖋 صدقه شب دوم اردو بود که باز هم بقیه را اذیت کردیم و سریع برگشتیم چادر خودمان که بخوابیم... البته بگذریم از اینکه هر چه ثواب و اعمال خیر داشتم، به خاطر این کارهای بیهوده از دست دادم! وقتی در اواخر شب به چادر خودمان برگشتیم، دیدم یک نفر سر جای من خوابیده!... من یک بالش مخصوص برای خودم آورده بودم و با دو عدد پتو، برای خودم یک رختخواب قشنگ درست کرده بودم ... چادر ما چراغ نداشت ... متوجه نشدم چه کسی جای من خوابیده، فکر کردم یکی از بچه‌ها می‌خواهد مرا اذیت کند ... لذا همینطور که پوتین به پایم بود، جلو آمدم و یک لگد به شخص خواب زدم!... یک باره دیدم حاج آقا ... که امام جماعت اردوگاه بود از جا پرید و قلبش را گرفته و داد می زد: کی بود؟ چی شد!؟ وحشت کردم ... سریع از چادر بیرون آمدم ... بعدها فهمیدم که حاج آقا جای خواب نداشته و بچه‌ها برای اینکه مرا اذیت کنند، به حاج آقا گفتند که این جای حاضر و آماده برای شماست! لگد خیلی بدی زده بودم ... بنده خدا یک دستش به قلبش بود و یک دستش به پشتش! حاج آقا از چادر بیرون آمد و گفت: الهی پات بشکند، مگر من چه کردم که اینجوری لگد زدی؟ گفتم: حاج آقا غلط کردم ... ببخشید ... من با کسی دیگه شما رو اشتباه گرفتم ... اصلا حواسم نبود که پوتین به پا دارم و ممکن است ضربه شدید باشد ... خلاصه اون شب خیلی معذرت خواهی کردم ... به حاج آقا گفتم: شرمنده، شما اینجا بخوابید، من توی ماشین میخوابم ... فقط با اجازه بالش خودم را بر می دارم. چراغ برداشتم و رفتم توی چادر، همین که بالش را برداشتم دیدم یک عقرب به بزرگی اندازه کف دست زیر بالش من قرار دارد! حاج آقا هم آمد داخل و هر طوری بود عقرب را کشتیم. حاجی نگاهی به من کرد و گفت : جان مرا نجات دادی، اما بد لگدی زدی، هنوز درد دارم. روز بعد، پای من در حین تمرین ورزش های رزمی، شکست. نکته جالب توجه این بود که ماجرای آن روز، در نامه عمل من، کامل و با شرح جزئیات نوشته شده بود ... جوان پشت میز گفت: آن عقرب مامور بود که تو را بکشد ... اما صدقه ای که آن روز دادی مرگ تو را به عقب انداخت!... همان لحظه فیلم مربوط به آن صدقه را دیدم ... عصر همان روز خانم من زنگ زد وگفت: همسایه خیلی مشکل مالی دارد و چیزی برای خوردن ندارند ... اجازه می‌دهی از پول‌هایی که کنار گذاشتی مبلغی به آنها بدهم؟... گفتم آخر این پولها رو گذاشتم برای خرید موتور ... اما عیب ندارد ... هر چقدر می خواهی به آنها بده... جوان گفت: صدقه مرگ تو را عقب انداخت ... اما آن روحانی که لگد خورد؛ ایشان در آن روز کاری کرده بود که باید این ضربه را می‌خورد ... ولی به نفرین ایشان، پای تو هم شکست. بعد به اهمیت صدقه و خیرخواهی برای مردم اشاره کرد و آیه ۲۹ سوره فاطر را خواند: 《کسانی که کتاب الهی را تلاوت می کنند و نماز را برپا می دارند و از آنچه به آنها روزی داده ایم پنهان و آشکار انفاق می‌کنند، تجارت (پرسودی) را امید دارند که نابودی و کساد در آن نیست》 البته این نکته را باید ذکر کنم که من در آنجا مدت عمر خود را دیدم که چیز زیادی از آن نمانده بود ... اما به من گفته شد : صدقات، صله‌رحم، نمازجماعت و زیارت اهل بیت و حضور در جلسات دینی و هرکاری که خالصانه برای رضای خدا انجام دهی جزو عمرت حساب نشده و باعث طولانی شدن عمر می گردد ... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت"