🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت شصت و هفتم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/545
فصل ششم
برادران خوشزخم (۵)
با جعفر ازجلو میدویدیم به سمتی که فکر میکردیم نیروهای خودیاند
ناگهان یک خمپاره ۱۲۰ زوزه کشید و بین من و جعفر فاصله انداخت
هر دو پرتاب شدیم یک طرف
گوشم زنگ میزد
چشمهایم جعفر را میدید که افتاده و سر تا پایش خونین است
خواستم به سمت او حرکت کنم، دیدم نمیتوانم
از سر و صورت و پاهایم خون شرشر میکرد
ترکش به تمام بدنم از سر تا پا خورده بود
سهم من از این انفجار، نه ترکش ریز و درشت بود
و سهم جعفر ۵ ترکش
البته کاریتر
به جعفر نزدیک شدم
کنار او بیهوش افتادم
اما آنقدر عقب آمده بودیم که نیروهای خودی بتوانند سراغمان بیایند و با برانکارد به عقب انتقالمان بدهند
به هوش که آمدم، روی تختی در کنارم جعفر را دیدم
بالای سر هر دومان چند پرستار
جعفر پرسید: "داداش خوبی!؟"
پرستارها با تعجب پرسیدند: "شما با هم برادرید؟!"
خندیدم و گفتم: "ما اینجا همه با هم برادریم"
جعفر خوشش آمد
ولی من از دست او عصبانی بودم که چرا به من نگفت.
با دو سه روز آموزش، آن هم در حد باز و بسته کردن کلاش به جبهه رفته.
پرستار با خوشرویی پرسید: "اسمتان چیست؟"
هر دو با هم همزمان گفتیم: "خوشلفظ"
پرستار خندید.
طوری که اطرافیانش پرسیدند: "چه شده!؟"
گفت: "به نظر من این دو برادر باید فامیلیشان را خوشزخم بگذارند! این دو نفر روی هم چهارده ترککش خوردهاند! اما انگار نه انگار!؟"
بالای سر من و جعفر با ماژیک روی یک تابلوی سفید نوشت:
"برادران خوشزخم"
سه روز در پادگان ابوذر سرپلذهاب تحت درمان بودیم
بعد به بیمارستان طالقانی کرمانشاه اعزام شدیم
بعد از چند روز با یک آمبولانس در حالی که شانه به شانه هم خوابیده بودیم به بیمارستان ۵۵۷ ارتش در همدان منتقل شدیم
نمیخواستم مادرم، من و جعفر را با هم زخمی و دست به عصا ببیند
ظاهر جعفر سرپاتر از من نشان می داد
او را به خانه فرستادم و خودم به پایگاه بسیج رفتم
جعفر خانواده را برای دیدن من با عصا، آماده کرده بود
اما از زخم خودش با اینکه کاریتر بود حرفی به میان نیاورده بود
شب به خانه رفتم
مادرم میدانست جا انداختن و تشک پهن کردن عکس العمل سردی از ناحیه ما خواهد داشت
دیگر رختخواب نیاورد حتی برای جعفر
حالا فکر میکردم مادرم از امروز هم سنگر و رفیق راه من شده است...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/550
⏳سه دقیقه درقیامت⌛️
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/544
🌺 قسمت پانزدهم :
🖋 حسینیه
درلابلای صفحات اعمال خودم به یک ماجرای دیگر از آزار مومنین برخوردم ... شخصی از دوستانم بود که خیلی با هم شوخی داشتیم وهمدیگر را سرکار می گذاشتیم ... یکبار در یک جمع رسمی با او شوخی کردم و خیلی بد او را ضایع کردم ... خودم فهمیدم کار بدی کردم، برای همین سریع از او عذرخواهی کردم ... او هم چیزی نگفت .... گذشت تا روز آخر که می خواستم برای عمل جراحی به بیمارستان بروم ... دوباره به او زنگ زدم و گفتم: فلانی، من به توخیلی بد کردم ... یکبار جلوی جمع، تو را ضایع کردم ... بعد در مورد عمل جراحی گفتم ... تا اینکه گفت: حلال کردم، ان شاء الله که خوب و سالم برمی گردی ...
آنروز در نامه عملم، همان ماجرا رادیدم ...
جوان پشت میز گفت: این دوست شما همین دیشب از شما راضی شد ... اگر رضایتش را نمی گرفتی باید تمام اعمال خوب خودت را می دادی تا رضایتش را کسب کنی.
می خواستم همان جا زار زار گریه کنم ... برای یک شوخی بی مورد دو سال عبادت هایم را دادم ... برای یک غیبت بیمورد، بهترین اعمال من محو میشد...
چقدر حساب خدا دقیق است ... چقدرکارهای ناشایست را به حساب شوخی انجام دادیم و حالا باید افسوس بخوریم ...
در این زمان، جوان پشت میز گفت: شخصی اینجاست که چهار ساله منتظر شماست ...
این شخص اعمال خوبی داشته و باید به بهشت برزخی برود، اما معطل شماست.
با تعجب گفتم: از چه کسی حرف میزنی؟
ناگهان یکی از پیرمردهای مسجدمان را دیدم که در مقابلم و در کنار همان جوان ایستاده ...
خیلی ابراز ارادت کرد و گفت: کجائی؟ چند ساله منتظر تو هستم ...
بعد از کمی صحبت، پیرمرد ادامه داد: زمانی که شما در مسجد و بسیج، مشغول فعالیت فرهنگی بودید، تهمتی را در جمع به شما زدم، برای همین آمده ام که حلالم کنید ...
آن صحنه برایم یادآوری شد ... من مشغول فعالیت درمسجد بودم، کارهای فرهنگی بسیج و...
این پیرمرد و چند نفر دیگر در گوشه ای نشسته بودند و پشت سر من حرف می زدند که واقعیت نداشت ... البته حرف خاصی هم نبود ... او فقط نیت ما را زیر سوال برد...
آدم خوبی بود، اما من نامه اعمالم خیلی خالی شده بود
به جوان پشت میز گفتم: درسته ایشان آدم خوبی بوده، اما من همینطوری از ایشان نمی گذرم ...
دست من خالی است ... هرچه میتوانی ازش بگیر
تازه معنای آیه ۳۷ سوره عبس را فهمیدم: "هر کس در روز جزا گرفتار اعمال خویش است وهمان برایش بس است و مجال این نیست که به فکر دیگری باشد"
جوان هم رو به من کرد و گفت: این بنده خدا یک وقف انجام داده که خیلی با برکت بوده وثواب زیادی برایش میآید ...
یک حسینیه را در شهرستان شما، خالصانه برای رضای خدا ساخته که مردم از آنجا استفاده می کنند ...
اگر بخواهی ثواب کل حسینیه اش را از او می گیرم و در نامه عمل شما می گذارم تا او را ببخشی...
با خودم گفتم: ثواب ساخت یک حسینیه به خاطر یک تهمت؟! ... خیلی خوبه ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار " سه دقیقه در قیامت "
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_500909644.mp3
3.83M
#لالایی_فرشتهها
قسمت پنجاه و چهارم
🌷سخنی که ۳بار تکرار شد🌷
قرائت: سوره قدر
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/541
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت شصت و هشتم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/546
فصل ششم
برادران خوشزخم (۶)
تا دو هفته کارم رفتن به بیمارستان بود
من آشکار و جعفر پنهانی
یکی دو ماه تحت درمان بودم تا عصا را کنار گذاشتم
به جعفر با تحکم گفتم: "مامان را تنها نگذار! خانه باش"
پذیرفت ولی با اکراه
همان روز رضا نوروزی را دیدم
گفت: "دو گردان از بچهها را سازماندهی کردهایم و به منطقه سومار میرویم. آنجا تحت امر تیپ ۲۷ هستیم. اگر آمادهای بیا"
او را از فتح المبین و بیت المقدس میشناختم
تا آن زمان چهار مرتبه مجروح شده و خم به ابرو نیاورده بود
آرام و دلنشین بود
فکر میکردم با حبیب حرف میزنم
در تمام حالات و حرکات آینه تمامنمای حبیب بود
به پادگان الله اکبر اسلام آباد رسیدیم
مارش عملیات خبر از آغاز حملهای به نام مسلم بن عقیل میداد
پیوستن ما به تیپ ۲۷ برایم لذت بخش بود
رضا نوروزی هم از سابقه کار من خبر داشت
به پادگان که رسیدیم گفتند حاج همت برای معرفی فرمانده گردان میآید
آمد و رضا نوروزی را به عنوان فرمانده کمیل و رضا زرگری را به عنوان فرمانده گردان فتح معرفی کرد
جلو رفتم
حاجهمت بلافاصله مرا شناخت
گرم در آغوش گرفت و به رضا سفارشم را کرد
شدم مسئول اطلاعات عملیات گردان کمیل
تا چند روز همان جا کار آموزش ستون کشی و رزم شب بود
همراه با حال و هوای مناجات شبانه
تا آنکه حاج همت پیغام داد برای تثبیت خط و مقابله با پاتک های دشمن به سومار برویم
نزدیک ظهر بود به قرارگاه تیپ رسیدیم
جای معطلی نبود
از آنجا گردان فتح به محور راست منطقه و گردان ما به سمت چپ روانه شد
قبل از حرکت، نیروهای اطلاعات عملیات تیپ وضعیت کلی منطقه را برای ما توجیه کردند
طبق توجیه آنها ماباید به سمت راست ارتفاع گیسک و میانتنگ میرفتیم و در جایی به نام پاسگاه سفید پدافند میکردیم
در تپه ها مستقر نشده بودیم که عراقیها از جابجایی ما خبردار شدند
ساعت ۱۱ شب بود در سنگر فرماندهی گردان دراز کشیده بودم که رضا نوروزی با عجله گفت:
"یالا! راه بیفت برو جلو. عراقیها تک کردهاند
گفتم: "تنها"
گفت: "نه! بیسیم زدند که مهمات ندارند و عراقیها رسیدهاند روی خط. برو کمک گروهان علی چیتسازیان. یک تویوتا مهمات هم با خودت ببر"
سوار شدیم
راننده دلدل میکرد که بیاید یا نه
تاریکی شب و ناآشنایی با مسیر را بهانه کرده بود
گفتم: "من راه را بلدم! تو بنشین کنار من."
راه افتادیم
از بلندی به سمت تپههای جلویی که کوتاهتر بودند سرازیر شدیم
حتماً زیر دید و تیر عراقیها بودیم لذا چراغ خاموش حرکت کردم
هر از گاهی به چالهای میافتادم یا به بلندیای میخوردم
تا جایی که راننده نگرانیاش آشکار شد: "برادر! حتماً راه را بلدی؟!"
گفتم: "میبینی که! درست میرویم.
ماشین را پشت یک شیار گذاشتم و از تپه بالا رفتم
راننده همانجا ماند
روی تپه نبرد تنبهتن بود
علی چیتسازیان همان نوجوانی که در اولین دیدار خیلی به دلم نشست، جانانه میجنگید.
آرام و قرار نداشت
با تیربار گرینوف یکریز شلیک میکرد
گاهی هم رجز میخواند
خودم را به او رساندم و گفتم: "مهمات آوردهام! پایین تپه است." ...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/553
⏳#سه_دقیقه_درقیامت⌛️
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/547
🌺 قسمت شانزدهم :
🖋آش نخورده و دهن سوخته!
با خودم گفتم: ثواب ساخت یک حسینیه به خاطر یک تهمت؟!... خیلی خوبه ...
بنده خدا پیرمرد، خیلی ناراحت و افسرده شد، اما چارهای نداشت ... ثواب یک وقف بزرگ را به خاطر یک تهمت داد و رفت به سمت بهشت برزخی.
تمام حواس من در آن لحظه به این بود که وقتی کسی به خاطر تهمت به یک نوجوان، یک چنین خیراتی را از دست می دهد، پس ما که هر روز و هر شب پشت سر دیگران مشغول قضاوت کردن و حرف زدن هستیم چه عاقبتی خواهیم داشت؟!...
ما که به راحتی پشت سر مسئولین و دوستان و آشنایان خود هرچه می خواهیم می گوییم...
باز جوان پشت میز به عظمت آبروی مومن اشاره کرد و آیه ۱۹ سوره نور راخواند:
《کسانی که دوست دارند زشتیها در میان مردم با ایمان رواج یابد، برای آنان در دنیا و آخرت عذاب دردناکی است》
امام صادق علیه السلام در تفسیر آیه می فرمایند :
(هرکس آنچه را درباره مومنی ببیند یا بشنود، برای دیگران بازگو کند، از مصادیق این آیه است.)
ایستاده بودم و مات و مبهوت به کتاب اعمالم نگاه میکردم ...
یکی آمد و دو سال نمازهای من را برد ... دیگری آمد و قسمتی از کارهای خیر مرا برداشت ...
در کتاب اعمال خودم چقدر گناهانی را دیدم که مصداق این ضربالمثل بود:
آش نخورده و دهن سوخته!
شخصی در میان جمع غیبت کرده یا تهمت زده و من هم که غیبت را شنیده بودم در گناه او شریک شده بودم...
چقدر گناهانی را دیدم که هیچ لذتی برایم نداشت و فقط برایم گناه ایجاد کرد! خیلی سخت بود ... خیلی ...
حساب و کتاب به دقت ادامه داشت اما زمانی که نقایص کارهایم را میدیدم، گرمای شدیدی از سمت چپ به سوی من می آمد ... حرارتی که نزدیک بود و تمام بدنم را می سوزاند!
همه جای بدنم می سوخت به جزصورت و سینه و کف دست هایم! ... برای من جای تعجب بود!... چرا این سمت بدنم نمیسوزد! ... جواب سوالم را بلافاصله فهمیدم ...
از نوجوانی در جلسات فرهنگی مسجد حضور داشتم ... پدرم به من توصیه میکرد که وقتی برای آقا امام حسین و یا حضرت زهرا واهل بیت علیهم السلام اشک می ریزی، قدر این اشک را بدان و به سینه و صورت خود بکش من نیز وقتی در مجالس اهل بیت گریه میکردم، اشک خود را به صورت و سینه می کشیدم ... حالافهمیدم که چرا این سه عضو بدنم نمیسوزد.
نکته دیگری که در آن وادی، شاهد بودم ... اثر توبه به درگاه الهی بود ... دقت کردم که برخی از گناهانم در کتاب اعمالم نیست ...
آنجا رحمت خدا را به خوبی حس کردم... بعد از اینکه انسان از گناه توبه کند و دیگر بطرف گناه نرود، گناهانی که قبلاً مرتکب شده، کاملا از اعمالش حذف می شود.
حتی اگر کسی حق الناس بدهکار است، اما از طلبکار خود بی اطلاع است، با دادن رد مظالم برطرف میشود ... اما حق الناسی که صاحبش را بشناسد باید در دنیا برگرداند...
حتی اگر یک بچه از ما طلبکار باشد و در دنیا حلال نکرده باشد، باید در آن وادی صبرکنیم تا بیاید و حلال کند ...
از ابتدای جوانی و از زمانی که خودم را شناختم، به حق الناس و بیت المال بسیار اهمیت می دادم ...
◀️ ادامه دارد...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار " سه دقیقه در قیامت "
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_503261894.mp3
5.67M
#لالایی_فرشتهها
قسمت پنجاه و پنجم
🌷کودکی بر آب🌷
قرائت: سوره حمد
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/548
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت شصت و نهم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/550
فصل ششم
برادران خوشزخم (۷)
همان طور که نوار تیربار را میگذاشت گفت: "خوب برو با چند نفر مهماتها را بیاور بالای تپه."
هم سن و سال من بود
شاید اولین بار بود که به جبهه میآمد
اما حالا فرمانده گروهان بود
باید از او اطاعت میکردم هرچند از او خوشم نمیآمد
گفتم: "آن همه مهمات را با کی خالی کنم؟"
بدون اینکه سر بچرخاند گفت: "هرکس که درگیر نیست را ببر، بگو علی گفته؛ مهمات را خالی کنید."
برگشتم و دو نفر را که سینهکش پشت تپه بودند و ظاهرشان نشان میداد که مجروح نیستند، دیدم.
به آنها گفتم: "فرمانده گروهانتان علی آقا گفت شما دو نفر بیایید برویم برای تخلیه مهمات"
اسم فرمانده گروهان را که آوردم برخاستند.
انگار منتظر همین فرمان بودند
راننده ۴ نفر شدیم
سریع مهمات را در چند نوبت تا بالای تپه بردیم
برایم سنگین بود که با سابقه رزم در چند جبهه و آن هم از نوع کار اطلاعات عملیات حالا مهمات بیاور یک نوجوان باشم که خیلی خشک و خشن است.
پا روی نفسم گذاشتم
دوباره رفتم پیش چیتسازیان و پرسیدم: "مهمات را خالی کردیم. اگر امر دیگری دارید، در خدمتم"
گفت: چه کاری بلدی؟"
گفتم: "هر کاری که شما بفرمایید."
با همان جدیت گفت: "با همان تویوتا که آمدی برگرد."
به دو شهید که یکیشان سر نداشت اشاره کرد و گفت: "اینها را هم با خودت ببر و به برادر نوروزی پیغام بده که برای شناسایی منطقه منتظرش هستم."
کلمه شناسایی گرمم کرد و شوقی سرشار زیر پوستم دوید
راننده پایین تپه بود
دو شهید را گذاشتیم پشت تویوتا
راننده که دید آب ها از آسیاب افتاده جرأت پیدا کرد و گفت: "خودم پشت فرمان مینشینم."
گفتم: "آمدن با من بود. برگشتن هم با من."
حرفی نزد و نشست
روی یک بلندی که سه راه شهادت نام داشت و یک ریز روی آن خمپاره فرود میآمد ناخواسته دستم به فلاش ماشین خورد
در آن تاریکی ماشین شروع کرد به چشمک زدن
راننده عصبی شد: "تو دیوانهای!"
پرید بیرون و فرار کرد
حالا خمپارهها یک سیبل ثابت بزرگ پیدا کرده بودند
یکی آن نزدیکی بود با شتاب داخل آمد و چراغ را خاموش کرده است
زیر آتش سرم داد کشید: "به تو هم میگویند راننده!!!"
خندیدم و گفتم: "راننده مننیستم! او فرار کرد"
فردایش با رضا نوروزی و حسن ترک رفتیم پیش علی چیت ساز
رضا مرا به او معرفی کرد: "ایشان برادر خوشلفظ، مسئول اطلاعات گردان هستند."
علی خیلی خونسرد گفت: "بله! دیشب در خدمتش بودم."
فکر کردم وقتی رضا مرا به عنوان بلدچی گردان معرفی کند، تغییری در برخورد ظاهری او پیدا میشود،ولی خبری نبود.
چهار نفره راه افتادیم و به پاسگاه عراقیها رفتیم
خالی از نیرو بود اما پر از امکانات.
در بررسی اولیه به این جمعبندی رسیدیم که اینجا امکان حضور نیروهای ما در روز نیست.
فقط شبها میتوانیم نیروها را تا پاسگاه بیاوریم
از شب بعد من نیروها را به پاسگاه میبردم
خودم هم کنار بقیه بودم و به سمت عراقی ها آرپیجی میزدم...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/557
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
✳️ مشاوره و تربیت
🔶🔸#خطاهای_فرزندپروری
◀️ قسمت اول
♦️شخصیت کودک♦️
🔸شخصیت، الگوی اندیشیدن، احساس و رفتار در یک انسان است.
شخصیت سالم زمینهساز رشد و شکوفایی انسان بوده و نقطه مقابل آن - شخصیت ناسالم - میتواند مانع شکوفایی و موفقیت در انسان گردد.
🔸تحقیقات نشان میدهد، اساسیترین دورهی شکلگیری شخصیت، دوران کودکی است و روش تعامل والدین با فرزندان در این دوره را میتوان مهمترین عامل شکلدهندهی شخصیت قلمداد کرد.
در قسمتهای بعد به برخی اشتباهات رفتاری والدین که تأثیر منفی بر شخصیت کودکان دارد، اشاره میکنیم.
🖋کارشناس مشاور: عماد رحیمی
🔗 ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/558
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
⏳#سه_دقیقه_درقیامت⌛️
🌺 قسمت هفدهم :
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/551
🖋 بیت المال
ازابتدای جوانی و از زمانی که خودم را شناختم، به حقالناس و بیت المال بسیار اهمیت می دادم ... پدرم خیلی به من توصیه می کرد که مراقب بیت المال باش... مبادا خودت را گرفتار کنی... از طرفی من پای منبر ها و مسجد بزرگ شدم و مرتب این مطلب را میشنیدم.
لذا وقتی در سپاه مشغول به کارشدم، سعی میکردم در ساعاتی که در محل کارحضور دارم، به کار شخصی مشغول نشوم ... اگر در طی روز کار شخصی یا تلفن شخصی داشتم، کمی بیشتر، اضافه کاری بدون حقوق انجام میدادم.
با خودم می گفتم حقوق کمتر ببرم و حلال باشد خیلی بهتر است ... از طرفی در محل کار نیز تلاش می کردم که کارهای مراجعین را به دقت و با رضایت انجام دهم ... این موارد را در نامه عملم می دیدم ...
جوان پشت میز به من گفت: خدا را شکر که بیت المال برگردن نداری و گرنه باید رضایت تمام مردم ایران را کسب میکردی!
اتفاقا در همانجا کسانی را میدیدم که شدیداً گرفتارند ... گرفتار رضایت تمام مردم، گرفتار بیتالمال!...
این را هم بار دیگر اشاره کنم که بُعد زمان ومکان درآنجا وجود نداشت ...
من به راحتی می توانستم کسانی را که قبل از من فوت کرده اند را ببینم، یا کسانی را که بعد از من قرار بود بیایند... یا اگر کسی را میدیدم، لازم به صحبت نبود، به راحتی می فهمیدم که چه مشکلی دارد ... یکباره و در یک لحظه می شد تمام این موارد را فهمید ...
چقدر افرادی را دیدم که با اختلاس و دزدی از بیت المال به آن طرف آمده بودند و حالا باید از تمام مردم ابن کشور، حتی آنهایی که بعدها به دنیا می آیند، حلالیت می طلبیدند!!
اما در یکی از صفحات این کتاب قطور، یک مطلبی برای من نوشته شده بود که خیلی وحشت کردم!...
یادم افتاد که یکی از سربازان، در زمان پایان خدمت، چند جلد کتاب به واحد ما آورد و گذاشت روی طاقچه و گفت:
اینها باشد اینجا تا بقیه و سربازهایی که بعداً می آیند، درساعات بیکاری استفاده کنند...
کتابهای خوبی بود ... یک سال روی طاقچه بود و سربازهایی که شیفت شب یا ساعات بیکاری داشتند، استفاده میکردند...
بعد از مدتی، من از آن واحد به مکان دیگری
منتقل شدم ... همراه با وسایل شخصی که می بردم، کتابها را هم بردم...
یک ماه از حضور من در آن واحد گذشت، احساس کردم که این کتابها استفاده نمی شود...
شرایط مکان جدید با واحد قبلی فرق داشت و سربازان و پرسنل، کمتر اوقات بیکاری داشتند...
لذا کتابها را به همان مکان قبلی منتقل کردم و گفتم: اینجا باشد بهتر استفاده میشود
جوان پشت میز اشاره ای به ماجرای کتابها کرد و گفت: این کتابها جزو بیتالمال و برای آن مکان بود... شما بدون اجازه، آنها را به مکان دیگری بردی ... اگر آنها را نگه می داشتی و به مکان اول نمیآوردی، باید از تمام پرسنل و سربازانی که در آینده هم به آن واحد می آمدند، حلالیت میطلبیدی!...
خیلی ترسیدم! ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار " سه دقیقه در قیامت "
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_505214131.mp3
8.74M
#لالایی_فرشتهها
قسمت پنجاه و ششم
🌷اولین زائر🌷
قرائت: سوره فجر
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/552
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت هفتادم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/553
فصل ششم
برادران خوشزخم (۸)
دو سه روز بعد از پاسگاه به عقب برگشتم
سر ظهر بود
رضا نوروزی کنار سنگر فرماندهی خود، روی ارتفاع میان تنگ نشسته بود
نماز ظهر شد
بیرون از سنگر روی خاک ایستاد و اذان گفت
برخاست
تنها بود
یواشکی پشت سرش ایستادم
نماز ظهر و عصر را به او اقتدا کردم
با طمانینه و آرامش عجیبی نماز میخواند
بعد از نماز آرام نجوا کرد: "السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک ..."
سپس به سجده افتاد
صورتش خیس و خاکی بود
سر چرخاند
وقتی دید پشت سرش نشستهام گفت: "برو نمازت را اعاده کن"
سرم پایین بود
بلند شد
داشتم ذکر تسبیحات میگفتم
هفتهشت متر دور شد
دوباره چرخید و به من نگاه کرد
نگاهی معنی دار
من هم به او خیره شدم
در سیمای او یک لحظه حبیب را دیدم
نیم خیز شدم که به سمت او بروم و در آغوشش بگیرم
زوزه خفیف خمپارهی ۶۰ رشته افکارم را گسست
خمپاره کنار رضا به زمین خورد
با صورت روی خاک افتاد
دویدم به سمتش و صورتش را چرخاندم
غرق خون بود
سرش را روی زانو گرفتم
تمام دست و زانویم در خون نشست
یکباره مثل آسمان ابری ترکیدم؛
"رضا... رضا جان... رضا..."
خاموش بود
همان لحظه اول پر کشیده بود
با صدای من مجید بهرامجی، محمد ترکمان و حسن ترک از سنگرهای شان بیرون دویدند
رضا هم چنان غرق در خون بود
سعید اسلامیان که قبلاً مسئول محور بود فرمانده گردان شد
اسلامیان مثل یک کوه استوار و با صلابت بود
با آمدن او گردان کمیل جان تازهای گرفت.
از من پرسید: "تا کجا را شناسایی کردهاید؟"
گفتم: "از مواضع خودمان تا ۵۰۰ جلوتر نرفتهایم."
یک موتور تریل به من داد
عجیب عشق موتور داشتم
گفت: "برو با اطلاعات تیپ هماهنگ کن! از امشب از سمت تپه گروهان یکم، شناسایی را شروع میکنیم"
همان شب با او و حسن ترک از سمت تپهای که گروهان علی چیت ساز مستقر بود به سمت عراقیها روانه شدیم
از میدان مینی که حدفاصل ما و عراقیها بود گذشتیم
رسیدیم به یک تپه که بالای آن هشت سنگر قرار داشت و زیر آن یک صخره تیز که مثل غاری زیر تپه را خالی کرده بود
صخره زیر پای عراقی ها بود اما در دید و تیر آنها نبود
اسلامیان گفت: "برادر خوشلفظ! اینجا را به خاطر بسپار! برایش برنامه دارم"
شب دوم، سوم و چهارم، هر شب مسیری بیشتر از قبل میرفتیم
تا جایی که به زمین صافی میرسید
از آنجا نخلستانهای جلوی شهر مندلی عراق آغاز میشد شبها که از شناسایی برمیگشتیم، دور نقشه حلقه میزدیم
سعید اسلامیان راهکارهای احتمالی برای عملیات را ترسیم میکرد
این بحثها هرشب ادامه داشت اما از عملیات خبری نبود
یک روز سعید اسلامیان گفت: "خوشلفظ! آن صخره را که به خاطر داری؟"
گفتم: :بله! دقیقاً!"
گفت: "از امروز یک قناسه دوربیندار بردار و برو زیر صخره. جاده تدارکات عراقیها را ناامن کن.
یادت باشد! که فقط از زیر صخره!
جلوتر نرو!
تا می توانی ماشین بزن!
فقط جایت لو نرود."...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/561
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
✳️ مشاوره و تربیت
🔶🔸#خطاهای_فرزندپروری
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/554
◀️ قسمت دوم
♦️ای بچه بد♦️
پدر و مادر گرامی!
مراقب باشید حرفها و کارهای شما این پیام را به فرزندتان منتقل نکند که «تو بد هستی!».
بچهها کار بد انجام میدهند اما بد نیستند.
وقتی به او القاء شود که تو بد هستی، او از خودش فاصله میگیرد و احساس خوددوستی و ارزشمندی در او فروکش میکند.
✅ اگر عصبانیتی إعمال میکنید، آن را به کار بدِ کودکتان وصل کنید، نه به شخصیت کودک.
❌سرزنشهای پیدرپی به باور او از خودش و حسّ خوددوستی او لطمه میزند.
🔸جالب است بدانیم:
خداوند در موارد متعددی گنهکاران را بندگان خود خطاب کرده است.
به عنوان نمونه در آیه ۵۳ سوره زمر میفرماید: «یاعِبادِیَ الَّذینَ أَسرَفُوا عَلی أَنفُسِهِم... ای بندگان من که زیاده بر خود ستم روا داشتهاید...»
🔗 ادامه دارد...
👈 قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/562
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
⏳#سه_دقیقه_درقیامت⌛️
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/555
🌺 قسمت هیجدهم :
🖋 اردوی آموزشی
خیلی ترسیدم! ... با خودم گفتم: من تازه نیت خیر داشتم ... از کتابها استفاده شخصی نکردم و به منزل نبرده بودم... خدا به داد کسانی برسد که بیتالمال را ملک شخصی خود کردهاند!
درآن لحظه، یکی از دوستان همکارم را دیدم ... ایشان از بچه های مخلص و مومن در مجموعه دوستان ما بود ...
او مبلغ قابل توجهی را از فرمانده خودش به عنوان تنخواه گرفته بود ... تا برخی از اقلام را برای واحد خودشان خریداری کند ... اما این مبلغ را به جای قرار دادن در کمد اداره، درجیب خودش گذاشت!...
او روز بعد، در اثر یک سانحه رانندگی درگذشت ... وقتی مرا در آن وادی دید، به سراغم آمد و گفت: خانواده فکر کردند که این پول برای من است و آن را خرج کرده اند ... تو رو خدا برو به آنها بگو این پول را به مسئول مربوطه برسانند ... من اینجا گرفتارم ... تو رو خدا برای من کاری بکن ...
تازه فهمیدم چرا بزرگان اینقدر در مورد بیت المال حساس هستند ... راست می گویند که مرگ خبر نمی کند...
پاورقی: ( من بعدها پیغام این بنده خدا را به خانواده اش رساندم، ولی نتوانستم بگویم که چطور او را دیدم)
درسیره پیامبر گرامی اسلام نقل است : روز حرکت از سرزمین خیبر، ناگهان به یکی از یاران پیامبر تیری اصابت شد و همان دم شهید شد ...
یارانش گفتند: بهشت بر تو گوارا باد ... خبر به پیامبر(ص) رسید ... ایشان فرمودند: من با شما هم عقیده نیستم، زیرا عبایی که بر تن او بود از بیتالمال بود و او آن را بی اجازه برده و روز قیامت به صورت آتش، او را احاطه خواهد کرد ... در این لحظه یکی از یاران پیامبر گفت: من دو بند کفش بدون اجازه برداشته ام ...
حضرت فرمودند : آن را برگردان و گرنه روز قیامت به صورت آتش درپای تو قرار میگیرد
در میان روزهایی که بررسی اعمال آنها انجام شد، یکی از روزها برای من خاطره ساز شد ... چون در آن وضعیت، ما به باطن اعمال آگاه می شدیم ...
یعنی ماهیت اتفاقات و علت برخی وقایع را میفهمیدیم.
چیزی که امروزه به اسم شانس بیان می شود، اصلا آنجا مورد تایید نبود ... بلکه تمام اتفاقات زندگی، به واسطه برخی علتها رخ می داد...
روزی در جوانی با اعضای سپاه به اردوی آموزشی رفتیم ... کلاس های روزانه تمام شد و برنامه اردو به شب رسید ...
نمیدانید که چقدر بچه های هم دوره را اذیت کردم ... بیشتر نیروها خسته بودند و داخل چادرها خوابیده بودند ... من و یکی از رفقا می رفتیم و با اذیت کردن، آنها را از خواب بیدار می کردیم!...
برای همین، یک چادرکوچک، به من و رفیقم دادند و ما را از بقیه جدا کردند...
شب دوم اردو بود که باز هم بقیه را اذیت کردیم و سریع برگشتیم چادر خودمان که بخوابیم...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار " سه دقیقه در قیامت "
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_507983528.mp3
7.02M
#لالایی_فرشتهها
قسمت پنجاه و هفتم
🌷حرفهای آسمانی🌷
قرائت: سوره تکاثر
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/552
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت هفتاد و یکم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/557
فصل ششم
برادران خوشزخم (۹)
از روز بعد کارم عبور از تپه چیتساز برای رسیدن به زیر صخره بود
جاده خاکی ماشین رو عراقی ها را قبلا شناسایی کرده بودم
کاملا زیر تیر بود
زیر صخره جانپناهی امن بود
حتی عراقیها صدای نواخت تیرهای مرا میشنیدند اما کاری از دستشان برنمیآمد
سه روز کارم زدن ماشین بود
تا روز سوم؛ نُه ماشین را زدم
یا خود ماشین، یا راننده، یا خدمههای آن را
روز سوم عراقیها از بالا برایم نارنجک میانداختند
اما نارنجکها غلت میخورد و میرفت کف رودخانه
صدایشان را هم میشنیدم
وقتی ماشینی را میزدم داد و هوار میکردند
روز چهارم از سمت روبرو چند عراقی جلو آمدند
من پشت تخته سنگ، زیر صخره بودم
آنها برای دور زدن تپه و رسیدن به زیر صخره تلاش میکردند
دو نفرشان را زدم
احساس کردم جایم کاملاً لو رفته
صبح روز پنجم باز شیطنت کار دستم داد
از پناه و پوشش صخره خارج شدم
تا جایی که هم من عراقیهای بالای تپه را میدیدم و هم آنها مرا
تا به خودم بیایم از آسمان رگبار تیر به سمتم روانه شد
افتادم کف رودخانه
آنقدر از سنگرشان جلو آمدند که بچههای گروهان چیتساز از روی تپه چند نفرشان را زدند
فرصت پیدا کردم با لباس خیس خودم را دوباره زیر صخره بکشانم
چاره ای نبود باید به عقب برمیگشتم
بچه های پیاده، در خط من را میدیدند و میدانستند که بنای آمدن به عقب دارم
لذا به سمت عراقیها شلیک میکردند تا با پوشش آتش آنها خودم را از زیر صخره به
تپههای خودی برسانم
کمی که به عقب برگشتم، باز جانپناه پیدا کردم
از آن زاویه سنگرهای عراقی را دیدم
یک عراقی ایستاده بود و تکان نمیخورد
شانه چپش به سمت من بود
قناسه را روی سنگ گذاشتم
سرش را نشانه گرفتم
دستم روی ماشه بود که دیدم عراقی دستش را جلوی صورت به حالت قنوت گرفت
داشت نماز میخواند
تیری نزدیک پایش زدم
پرید داخل سنگر
وقتی به مغرب گردان برگشتم، دیدم همه ناراحتند
پرسیدم؛ "چه اتفاقی افتاده؟"
گفتند: "مجید بهرامجی شهید شده!"
کوله پشتی شخصی او پیش من بود
رفتم دفتر یادداشت او را باز کردم
بالای دفتر نوشته بود: "مراقبه و محاسبه"
گفتار و کردار هر روزش را توی دفتر مینوشت
زیر خطاها و مکروهات خود خط میکشید
جایی نوشته بود: "دیشب نمازم با حضور قلب نبود. آن را اعاده می کنم..."
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/568
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
✳️ مشاوره و تربیت
🔶🔸#خطاهای_فرزندپروری
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/558
◀️ قسمت سوم؛
♦️تو مهم نیستی!!♦️
🔸گاهی ما پدر مادرها، حواسمان نیست ولی در رفتار و گفتار به گونهای عمل میکنیم که فرزندمان حسّ میکند، اهمیتی برایمان ندارد.
وقتی بچه را نمیبینیم،
وقتی به احساس، سلیقه و علاقه او اهمیت نمیدهیم،
این موضوع باعث سرخوردگی کودک میشود.
بعنوان نمونه وقتی کسی برای فرزند شما مثلا لباسی هدیه میآورد و فرزند شما آن لباس را دوست ندارد، نباید اصرار کنید که حتما این لباس را بپوش .
وقتی شما به خواست او در نپوشیدن لباس کماهمیتی میکنید، اصرار شما بر این کار احساس بیارزشی را به کودک القاء میکند و ممکن است در آینده قدرت ابراز وجود را از فرزندتان سلب نماید.
🔗 ادامه دارد ...
👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/565
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
⏳#سه_دقیقه_درقیامت⌛️
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/559
🌺 قسمت نوزدهم :
🖋 صدقه
شب دوم اردو بود که باز هم بقیه را اذیت کردیم و سریع برگشتیم چادر خودمان که بخوابیم... البته بگذریم از اینکه هر چه ثواب و اعمال خیر داشتم، به خاطر این کارهای بیهوده از دست دادم!
وقتی در اواخر شب به چادر خودمان برگشتیم، دیدم یک نفر سر جای من خوابیده!...
من یک بالش مخصوص برای خودم آورده بودم و با دو عدد پتو، برای خودم یک رختخواب قشنگ درست کرده بودم ...
چادر ما چراغ نداشت ... متوجه نشدم چه کسی جای من خوابیده، فکر کردم یکی از بچهها میخواهد مرا اذیت کند ... لذا همینطور که پوتین به پایم بود، جلو آمدم و یک لگد به شخص خواب زدم!...
یک باره دیدم حاج آقا ... که امام جماعت اردوگاه بود از جا پرید و قلبش را گرفته و داد می زد: کی بود؟ چی شد!؟
وحشت کردم ... سریع از چادر بیرون آمدم ...
بعدها فهمیدم که حاج آقا جای خواب نداشته و بچهها برای اینکه مرا اذیت کنند، به حاج آقا گفتند که این جای حاضر و آماده برای شماست!
لگد خیلی بدی زده بودم ... بنده خدا یک دستش به قلبش بود و یک دستش به پشتش!
حاج آقا از چادر بیرون آمد و گفت:
الهی پات بشکند، مگر من چه کردم که اینجوری لگد زدی؟
گفتم: حاج آقا غلط کردم ... ببخشید ... من با کسی دیگه شما رو اشتباه گرفتم ... اصلا حواسم نبود که پوتین به پا دارم و ممکن است ضربه شدید باشد ... خلاصه اون شب خیلی معذرت خواهی کردم ... به حاج آقا گفتم: شرمنده، شما اینجا بخوابید، من توی ماشین میخوابم ... فقط با اجازه بالش خودم را بر می دارم.
چراغ برداشتم و رفتم توی چادر، همین که بالش را برداشتم دیدم یک عقرب به بزرگی اندازه کف دست زیر بالش من قرار دارد!
حاج آقا هم آمد داخل و هر طوری بود عقرب را کشتیم.
حاجی نگاهی به من کرد و گفت : جان مرا نجات دادی، اما بد لگدی زدی، هنوز درد دارم.
روز بعد، پای من در حین تمرین ورزش های رزمی، شکست.
نکته جالب توجه این بود که ماجرای آن روز، در نامه عمل من، کامل و با شرح جزئیات نوشته شده بود ...
جوان پشت میز گفت: آن عقرب مامور بود که تو را بکشد ... اما صدقه ای که آن روز دادی مرگ تو را به عقب انداخت!...
همان لحظه فیلم مربوط به آن صدقه را دیدم ... عصر همان روز خانم من زنگ زد وگفت:
همسایه خیلی مشکل مالی دارد و چیزی برای خوردن ندارند ... اجازه میدهی از پولهایی که کنار گذاشتی مبلغی به آنها بدهم؟... گفتم آخر این پولها رو گذاشتم برای خرید موتور ... اما عیب ندارد ... هر چقدر می خواهی به آنها بده...
جوان گفت: صدقه مرگ تو را عقب انداخت ...
اما آن روحانی که لگد خورد؛ ایشان در آن روز کاری کرده بود که باید این ضربه را میخورد ... ولی به نفرین ایشان، پای تو هم شکست.
بعد به اهمیت صدقه و خیرخواهی برای مردم اشاره کرد و آیه ۲۹ سوره فاطر را خواند:
《کسانی که کتاب الهی را تلاوت می کنند و نماز را برپا می دارند و از آنچه به آنها روزی داده ایم پنهان و آشکار انفاق میکنند، تجارت (پرسودی) را امید دارند که نابودی و کساد در آن نیست》
البته این نکته را باید ذکر کنم که من در آنجا مدت عمر خود را دیدم که چیز زیادی از آن نمانده بود ... اما به من گفته شد : صدقات، صلهرحم، نمازجماعت و زیارت اهل بیت و حضور در جلسات دینی و هرکاری که خالصانه برای رضای خدا انجام دهی جزو عمرت حساب نشده و باعث طولانی شدن عمر می گردد ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت"
1_514892602.mp3
5.52M
#لالایی_فرشتهها
قسمت پنجاه و هشتم
🌷مهربانتر از مادر🌷
قرائت: سوره عادیات
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/560
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
✳️ مشاوره و تربیت
🔶🔸#خطاهای_فرزندپروری
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/562
◀️ قسمت چهارم؛
♦️ هر چی من میگم، همون درسته!!♦️
گرچه برای پدر و مادرِ خوب بودن، اقتدار لازم است؛ ولی اقتدار با زورگوئی متفاوت است.
بهتر است در تعامل با فرزند، بیشتر از قدرت صبر خود استفاده کنید.
کودکی که با والدین مستبد مواجه است، تبدیل به فردی فاقد اعتماد به نفس و خودباوری خواهد شد؛
و قدرت تصمیمگیری و نحوهی تعامل او با دیگران در بزرگسالی، تا حدّ زیادی تحت تأثیر اینگونه برخوردهای والدین قرار میگیرد.
والدین، زمانی مرتکب زورگویی میشوند که نتوانند که با فرزند خود همدل شوند.
بعنوان نمونه؛
زمانی که از محل کار به خانه برگشتهاید و کودک خردسال، از شما تقاضای بازی میکند و خستگیتان را درک نمیکند، بلافاصله با او تندی نکنید؛ بلکه سعی کنید کمی دنیا را از زاویه دید او ببینید.
✅ ویژگی روانی کودکان خردسال چنین است که، عاشق بازی هستند و حسِّ خودمیانبینی دارند.
آنها در این شرایط خیلی قادر به درک خستگی، بیحوصلگی و عصبانیت شما نیستند.
🔗 ادامه دارد ...
👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/570
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
⏳#سه_دقیقه_درقیامت⌛️
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/563
🌺 قسمت بیستم :
🖋 گره گشایی
بیشتر مردم از کنار موضوع مهم حل مشکلات مردم به سادگی عبور میکنند ... اگر انسان بتواند حتی قدمی کوچک در حل مشکلات بندگان خدا بردارد، اثر آن را در این جهان و آن سوی هستی به طور کامل خواهد دید ...
در بررسی اعمال خود، مواردی را دیدم که برایم بسیار عجیب بود ...
مثلاً شخصی در دنیا از من آدرس میخواست و من او را کامل راهنمایی کردم و به مقصد رساندم، او هم مرا دعا کرد و رفت ...
من نتیجه دعای او را به خوبی در نامه عملم مشاهده کردم.
ما در طی روز حوادثی را از سر می گذرانیم و می گوییم: خوب شد این طور نشد ... ولی نمی دانیم به خاطر دعای خیر افرادی که مشکلی از آنها برطرف کردیم ، بلاها از ما دور شده !!!
این راهم بگویم که صلوات، واقعاً ذکر و دعای معجزه گری است... آنقدر خیرات و برکات در این دعا نهفته است که تا از این جهان خارج نشویم قادر به درکش نیستیم.
یادم می آید که در دوران دبیرستان، بیشتر شب ها در مسجد و بسیج بودم ...
یک نوجوان دبیرستانی در بسیج ثبت نام کرده بود ... او چهره ای زیبا داشت و بسیار پسر ساده ای بود
یک شب، پس از اتمام فعالیت بسیج ساعتم را نگاه کردم یک ساعت به اذان صبح بود ، من به دارالقرآن بسیج رفتم و مشغول نماز شب شدم.
همان نوجوان یکباره وارد اتاق شد و کنارم نشست ... وقتی نمازم تمام شد گفت: شما الان چه نمازی می خواندی؟
گفتم: نماز شب ... قبل از اذان صبح مستحب است این نماز را بخوانیم ... خیلی ثواب دارد.
گفت: به من هم یاد میدهی؟... به او یاد دادم و در کنارم مشغول نماز شد ... میدانستم از چیزی ترسیده و نگران است.
بعد از نماز صبح با هم از مسجد بیرون آمدیم ...
گفتم: اگر مشکلی برایت پیش آمده بگو، من مثل برادرت هستم ...
گفت: روبروی مسجد یک جوان هرزه منتظر من بود ... او می خواست با تهدید مرا به خانه اش ببرد ... حتی تا نیمه شب منتظرم مانده بود ... من فرار کردم و پیش شما آمدم !!!
روز بعد یک برخورد جدی با آن جوان هرزه کردم و حسابی او را تهدید کردم ... آن جوان دیگر سمت بچه های مسجد نیامد ... این نوجوان هم با ما رفیق و مسجدی شد ...
مدتی بعد، دوستان من که به دنبال استخدام در سپاه بودند، خیلی درگیر مسائل گزینش شدند ... اما کل زمان پیگیری استخدام من یک هفته بیشتر طول نکشید!... همه فکر کردند که من پارتی داشتم اما ...
در آن وادی به من گفتند: زحمتی که برای رضای خدا برای آن نوجوان کشیدی، باعث شد که در کار استخدام کمتر اذیت شوی و کار شما زودتر هماهنگ شود
این پاداش دنیایی بود و پاداش اخروی هم در نامه عمل شما محفوظ است ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت"
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_517701496.mp3
5.24M
#لالایی_فرشتهها
قسمت پنجاه و نهم
🌷گذشت از خطای دیگران🌷
قرائت: سوره زلزال
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/564
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت هفتاد و دوم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/561
فصل ششم
برادران خوشزخم (۱۰)
یک روز برای دیدن یکی از دوستانم به نام اسدیار به تبلیغات گردان رفتم
داشت نامههای رسیده از پشت جبهه را دستهبندی میکرد
ظهر شد
به قصد روشن کردن موتور برق و پخش اذان از سنگر بیرون رفت
خمپاره روی سنگر فرود آمد
ماسوره خمپاره تاخیری بود
سقف سنگر شکافته شد
گلوله داخل محیط بسته سنگر منفجر شد
انفجار هردویمان را کوبید به گونیهای سنگر
گرد و خاک و بوی باروت سنگر را پر کرد
احساس کردم یکی با لگد وسط شکمم میکوبد
گرد و خاک افتاد
دیدم اسدیار است که دارد جان میدهد
ضربه پاهای اوست که به سینه و شکمم میخورد
ترکش به وسط سرش خورده بود ولی هنوز جان داشت
بلندش کردم
از سنگر کشیدمش بیرون اما خیلی زود دست و پایش شل شد
وقت نماز ظهر بود و او دومین شهید که طی یک هفته وقت نماز ظهر در آغوش من آرام میگرفت
موتور برق را روشن کردم
اذان را پشت بلندگو گذاشتم
اسدیار با فرق شکافته کنار سنگر بود
بعد از نماز یادم آمد که اسدیار قبل از شهادت اناری به من تعارف کرد
موج انفجار انار را هم تکهتکه کرده بود
یک تکه از انار را برداشتم
احساس کردم این انار تحفه بهشتی است که این شهید قبل از رسیدن به معبود به من تعارف کرده است
آنرا با بغض و گریه خوردم
روزها به همین منوال میگذشت
شرایط پدافند عذابم میداد
خبری از عملیات نبود
بعد از مدتها فقط شاهد رفتن بهترین دوستانمان بودیم
خبر رسید که سعید اسلامیان گروهان چیت ساز را برای استراحت به عقب برده است
همان شب حاج همت به موقعیت شهید رضا نوروزی آمد
حدسم درست بود
باید خط عراق در جبهه مقابل شکسته میشد
گردان ما (کمیل) از ۳ تپه پدافندی به سمت مقابل یورش میبرد
گردان فتح هم از راست با ما الحاق میکرد
این عملیات به نام عملیات "زین العابدین" یا عملیات تکمیلی مسلمبنعقیل معروف شد
ساعت ۱۰ شب بود ۳فرمانده گروهان در سنگر سعید اسلامیان جمع شدند و آخرین بررسیها را روی فلش حرکتی گروهانهای خود انجام دادند.
شب عملیات، تخریبچیهای تیپ آمدند و در تاریکی مطلق، معبری باریک زدند
گروهانها به حرکت درآمدند
در غفلت کامل دشمن از معبر عبور کردند و پای کار رسیدند
هنوز دستور صادر نشده بود که گردان سمت چپ روی ارتفاع گیسکه درگیر شد
گروهان چیتساز و فتحی هم به ناچار به سنگرهای دشمن زدند
همان دقایق اول، گروهان چیتساز، تپه هدفشان را گرفتند اما یگانهای دیگر نتوانستند با او الحاق کنند
چیتساز بیتوجه به نرسیدن دو محور راست و چپش به عمق خط دشمن زد و خودش را به کفی و دشت صاف رساند
اسلامیان پشت بیسیم فریاد زد: "علی صبر کن! راست و چپت نیامدهاند! قیچی میشوی!!!"
ولی او مهار شدنی نبود
رفته بود داخل نخلستانهای مندلی و پاکسازی میکرد
اسلامیان از دست علی عصبانی بود
گفت: "خوشلفظ! برو، گروهان احتیاط را بردار و به کمک گروهان فتحی در محور راست برو
با محمود سماوات گروهان را عبور دادیم
هم زیر آتش بودیم هم در میدان مین
در همان دقایق نخست ۱۲ - ۱۳ نفر روی مین رفتند
روحیه بقیه خراب شد
وضعیت را با بیسیم به اسلامیان گزارش دادم
راهی جز عقبنشینی نبود
فقط چیتساز توانسته بود از تمام راه کارها جلو برود
آن هم آنقدر جلو که بازگشت او و نیروهایش تقریباً محال بود
هوا تاریک و روشن بود که قریب به ۲۰ نفر از گروهان علی سالم و مجروح برگشتند اما از خود او خبری نبود
ارتباط بیسیمی هم با او قطع
ناامید و نگران از سرنوشت عملیات، نماز صبح را در خط خودی خواندیم که سر و سر و کله علیچیتسازیان پیدا شد
باورکردنی نبود
خودش مجروح بود و یازده عراقی را جلو انداخته بود که بعضی شان دو برابر او قد داشتند
فتحی با تعدادی از نیروهایش محاصره شده و به شهادت رسیده بودند و پیکرهایشان همان جا مانده بود...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/572
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
✳️ مشاوره و تربیت
🔶🔸#خطاهای_فرزندپروری
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/565
◀️ قسمت پنجم:
♦️میگم لولو بخورتت!!♦️
یکی دیگر از خطاهای والدین در امر تربیت و إعمال خواستههای خود، به کار بردن دروغ و ایجاد ترسهای دروغین در دل کودک است.
✅ سعی کنید وقتی فرزندتان با شما همراهی نمیکند، دنبال راه مناسب و جذابی بگردید، نه اینکه باورهای دروغین بسازید و آنها را قرین لحظههای صبح و شام کودک خود قرار دهید.
از دروغهای سادهای مثل اينکه:
«غذا نخوری، میگم لولو بخورتت».
تا دروغهايي مثل اين:
«اگه غذا نخوری، ديگه دوستت ندارم».
اگر برای ایجاد تمایل به انجام یک رفتار مثبت در فرزندتان، از محرکهای ترسآور و دروغین به جای تشویق استفاده کنید، عدمشجاعت را در کودک خود دامن زدهاید.
مراقب باشید!
شما لحظهای سخن گفتهاید و به خواستهی خود دستیافتهاید اما فرزندتان مدتی با آن حرفها، دروغها و محرکها همراه است و از آنها آزار میبیند.
🔗 ادامه دارد ...
👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/575
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
⏳#سه_دقیقه_درقیامت⌛️
🌺 قسمت بیست و یکم :
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/566
🖋 با نامحرم
خیلی مطلب در مورد ارتباط با نامحرم شنیده بودم ... اینکه وقتی یک مرد و زن نامحرم در یک مکان خلوت قرار می گیرند، نفر سوم آنها شیطان است ... یا وقتی جوان به سوی خدا حرکت می کند، شیطان با ابزار جنس مخالف به سوی او می آید و ...
یا در جای دیگری بیان شده که در اوقات بیکاری، شیطان به سراغ فکر انسان می رود ...
این موضوع فقط به مردان اختصاص ندارد ... زنانی که با نامحرم در تماس هستند نیز به همین دردسرها دچار میشوند ... اینجا بود که کلام نورانی حضرت زهرا سلام الله علیها را درک کردم که می فرمودند:
(بهترین حالت برای زنان این است که (بدون ضرورت) مردان نامحرم را نبینند و نامحرمان نیز آنان را نبیند)
درکتاب اعمال من یک موضوع بود که خدا را شکر به خیر گذشت ...
سالهای اولی که موبایل آمده بود برای دوستان خود با گوشی پیامک میفرستادم ... بیشتر پیامهای من شوخی و لطیفه بود ... آن زمان تلگرام و شبکههای اجتماعی نبود ... لذا از پیامک بیشتر استفاده میشد.
رفقای ما هم در جواب ما جوک می فرستادند ... در این میان یک نفر با شماره ناشناس برایم لطیفه های عاشقانه میفرستاد ... من هم در جواب برایش جوک می فرستادم ... نمیدانستم این شخص کیست ... یکی دو بار زنگ زدم اما گوشی را جواب نداد.
یکبار از شماره ثابت به او زنگ زدم ... به محض اینکه گوشی را برداشت، متوجه شدم یک خانم جوان است ... بلافاصله گوشی را قطع کردم ... از آن به بعد دیگر هیچ پیامی برایش نفرستادم و پیامک هایش را جواب ندادم.
جوان پشت میز همین طور که برخی اعمال روزانه مرا نشان میداد، به من گفت:
نگاه حرام و ارتباط با نامحرم خیلی در رشد معنوی انسانها مشکلساز است.
پ.ن : امام صادق علیه السلام در حدیثی نورانی می فرماید:
(نگاه حرام تیری مسموم از تیرهای شیطان است. هر کس آنرا تنها به خاطر خدا ترک کند، خداوند آرامش و ایمانی به او میدهد که طعم گوارای آن را در خود می یابد)
جوان به من گفت: اگر تلفن را قطع نمی کردی، گناه سنگینی در نامه اعمالت ثبت می شد و تاوان بزرگی در دنیا میدادی.
جوان پشت میز وقتی عشق و علاقه مرا به شهادت دید جمله ای بیان کرد که خیلی برایم عجیب بود. او گفت:
" اگر علاقه مند باشی و برای شما شهادت نوشته باشند، هر نگاه حرامی که شما داشته باشید، شش ماه شهادت شما را به عقب میاندازد"
به خاطر دارم زمانی، اردوی خواهران برگزار شده بود. به من گفتند شما باید پیگیر برنامه های تدارکاتی این اردو باشی ... مربیان خواهر کار اردو را پیگیری میکنند ... اما برنامه تغذیه و توزیع غذا با شماست ... در ضمن از سربازها هم استفاده نکنید ...
سه وعده در روز با ماشین حامل غذا به محل اردو میرفتم و غذا را می کشیدم و روی میز می چیدم و با هیچ کس حرفی نمیزدم ...
روز اول یکی از دخترانی که در اردو بود دیرتر از بقیه آمد و وقتی احساس کرد که اطرافش خلوت است، خیلی گرم شروع به سلام و احوالپرسی کرد ... من سرم پائین بود ... فقط جواب سلام را دادم ...
روز بعد دوباره با خنده و عشوه به سراغ من آمد، هیچ عکس العملی نشان ندادم.
خلاصه هربار که به این اردوگاه می آمدم، با برخورد شیطانی این دختر جوان روبرو بودم ... اما خدا توفیق داد که واکنشی نشان ندادم
شنیده بودم که قرآن در بیان توصیفی اینگونه زنان می فرماید:
《مکر و حیله زنان بسیار بزرگ است》
در بررسی اعمال، وقتی به این اردو رسیدیم، جوان پشت میز به من گفت: اگر در مکر و حیله آن زن گرفتار می شدی، به جز آبرو، کار و حتی خانواده ات را از دست می دادی! ...
برخی گناهان، اثر نامطلوب اینگونه در زندگی روزمره دارد ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت هفتاد و سوم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/568
فصل هفتم
قسم به سمّ اسبان (۱)
همدان میزبان شهدای عملیات بود
آنروز نوای حاج صادق آهنگران در توصیف رزمندگان این عملیات از رادیو و تلویزیون پخش میشد.
اشعار او زبان حال من بود؛
ای از سفر برگشتگان! کو شهیدان ما؟
کجا شدند غرق به خون دوستان شما؟
گویند یکی زان کشتهها به بدن سر نداشت
وان دیگری بیدستوپا به زمین سرگذاشت
تا چند روز کارم رفتن به منزل شهدا بود
از خانواده شهید اسدیار شروع کردم
کولهپشتی او با من بود
خاطره شهادت و حتی طعم آن انار هنوز در ذائقهام مانده بود
اسدیار، پدر و مادر نداشت
شهادتش را با گریه تعریف کردم
برادر او هم مثل من به گریه افتاد
روزی به منزل فرمانده و مرادم شهید رضا نوروزی رفتم
از آخرین نماز با او و صحنه پروازش خاطره گفتم
بعد از آن سرکشیها از اسلامیان پرسیدم:
"کی به منطقه برمیگردیم؟"
گفت: "هر وقت لازم شد، خبرت میکنم"
زمزمه تشکیل گردان پیاده کوهستانی انصارالحسین و تبدیل آن به ترتیب در میان رزمندگان استان پیچیده بود
ماندن در شهر، بدون ارتباط با بچههای جبهه برایم صفایی نداشت
رفتن به پایگاه و سپاه هم چندان اقناعم نمیکرد
حالا به سپاه و بسیج و مسجد، خانه حمید ملکی هم اضافه شده بود
عجیب در دل بچههای محل و مدرسه جا داشت
از اولین جوانان محله ما بود که مسیر طلبگی را پیش گرفتند
حمید ملکی استاد ما بود
از او خط میگرفتیم
نوبت بعد نادر محمدی، جمشید اصلیان و من، عازم حوزه علمیه شدیم، اما چندان دوام نیاوردیم
حضور در جبهه از محیط طلبگی برایم لذت بخشتر بود
از آن سال فقط کلاه نخی سیاه طلبگی برایم ماند
وقتی حاج حمید ملکی از قم به همدان میآمد، شمع جمعمان میشد
بی دعوت میریختیم به خانهاش
پدر و مادر حمید و برادرانش هم با شیطنتهای ما خو کرده بودند
انگار عضوی از آن خانه بودیم
گاه و بیگاه در خانه را میزدیم و داخل میشدیم
شاید بیشتر از خانه خودمان به آنجا میرفتیم
حمید ملکی هم سنگ تمام میگذاشت
برایمان صحبت میکرد
سر تا پا گوش میشدیم
بعد روضه میخواند
آنقدر زار میزدیم که پدر و مادرش از پشت شیشه با حسرت نگاهمان میکردند
دی ماه ۶۱ شد
اسلامیان را در سپاه دیدم
گفت: "وقتش شده! آمادهای؟"
گفتم: "کجا؟"
گفت: "کجایش را نمیگویم. بعدا میفهمی. اما باید بروی زیر دست علی چیتساز، مسئول اطلاعات عملیات تیپ."
آوازه شجاعت علی، آن نوجوان ۱۷ ساله نه تنها در میان رزمندگان، که در میان مردم شهر هم پیچیده بود
صبح به سپاه رفتم
علی آقا جلوی مینیبوس بود
گروهش را با مشورت اسلامیان و حسن ترک انتخاب کرده بود
زخم ترکش نارنجک در پایش بهبود نیافته بود ولی خیلی بیخیال و عادی نشان میداد
مرا که دید، خوشآمد گفت
خودم را در آیینه سیمای او میدیدم
هر دو علی بودیم
هم سن و سال
و عاشق اطلاعات عملیات
اما باز هم شیطان سراغم آمد؛ "تو در چند جبهه و طی چند عملیات، کار اطلاعات کردهای! او تازه کار است!"
داشت همه را سوار ماشین میکرد نگاهی به من انداخت: "برادر خوشلفظ! چرا معطلی؟"
صدای مردانه و پرطنینش تکانم داد.
اجازه گرفتم؛ وضو بگیرم و زود برگردم
وضو گرفتم و سوره ناس را خواندم
آرام شدم
با لبخند جلوی رکاب مینیبوس ایستاده بود
دستی میان موهایم چرخاند
انگار که سالهاست با من رفیق و صمیمی است:
"یالا! بجنب..."
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/577