🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت هفتادم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/553
فصل ششم
برادران خوشزخم (۸)
دو سه روز بعد از پاسگاه به عقب برگشتم
سر ظهر بود
رضا نوروزی کنار سنگر فرماندهی خود، روی ارتفاع میان تنگ نشسته بود
نماز ظهر شد
بیرون از سنگر روی خاک ایستاد و اذان گفت
برخاست
تنها بود
یواشکی پشت سرش ایستادم
نماز ظهر و عصر را به او اقتدا کردم
با طمانینه و آرامش عجیبی نماز میخواند
بعد از نماز آرام نجوا کرد: "السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک ..."
سپس به سجده افتاد
صورتش خیس و خاکی بود
سر چرخاند
وقتی دید پشت سرش نشستهام گفت: "برو نمازت را اعاده کن"
سرم پایین بود
بلند شد
داشتم ذکر تسبیحات میگفتم
هفتهشت متر دور شد
دوباره چرخید و به من نگاه کرد
نگاهی معنی دار
من هم به او خیره شدم
در سیمای او یک لحظه حبیب را دیدم
نیم خیز شدم که به سمت او بروم و در آغوشش بگیرم
زوزه خفیف خمپارهی ۶۰ رشته افکارم را گسست
خمپاره کنار رضا به زمین خورد
با صورت روی خاک افتاد
دویدم به سمتش و صورتش را چرخاندم
غرق خون بود
سرش را روی زانو گرفتم
تمام دست و زانویم در خون نشست
یکباره مثل آسمان ابری ترکیدم؛
"رضا... رضا جان... رضا..."
خاموش بود
همان لحظه اول پر کشیده بود
با صدای من مجید بهرامجی، محمد ترکمان و حسن ترک از سنگرهای شان بیرون دویدند
رضا هم چنان غرق در خون بود
سعید اسلامیان که قبلاً مسئول محور بود فرمانده گردان شد
اسلامیان مثل یک کوه استوار و با صلابت بود
با آمدن او گردان کمیل جان تازهای گرفت.
از من پرسید: "تا کجا را شناسایی کردهاید؟"
گفتم: "از مواضع خودمان تا ۵۰۰ جلوتر نرفتهایم."
یک موتور تریل به من داد
عجیب عشق موتور داشتم
گفت: "برو با اطلاعات تیپ هماهنگ کن! از امشب از سمت تپه گروهان یکم، شناسایی را شروع میکنیم"
همان شب با او و حسن ترک از سمت تپهای که گروهان علی چیت ساز مستقر بود به سمت عراقیها روانه شدیم
از میدان مینی که حدفاصل ما و عراقیها بود گذشتیم
رسیدیم به یک تپه که بالای آن هشت سنگر قرار داشت و زیر آن یک صخره تیز که مثل غاری زیر تپه را خالی کرده بود
صخره زیر پای عراقی ها بود اما در دید و تیر آنها نبود
اسلامیان گفت: "برادر خوشلفظ! اینجا را به خاطر بسپار! برایش برنامه دارم"
شب دوم، سوم و چهارم، هر شب مسیری بیشتر از قبل میرفتیم
تا جایی که به زمین صافی میرسید
از آنجا نخلستانهای جلوی شهر مندلی عراق آغاز میشد شبها که از شناسایی برمیگشتیم، دور نقشه حلقه میزدیم
سعید اسلامیان راهکارهای احتمالی برای عملیات را ترسیم میکرد
این بحثها هرشب ادامه داشت اما از عملیات خبری نبود
یک روز سعید اسلامیان گفت: "خوشلفظ! آن صخره را که به خاطر داری؟"
گفتم: :بله! دقیقاً!"
گفت: "از امروز یک قناسه دوربیندار بردار و برو زیر صخره. جاده تدارکات عراقیها را ناامن کن.
یادت باشد! که فقط از زیر صخره!
جلوتر نرو!
تا می توانی ماشین بزن!
فقط جایت لو نرود."...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/561
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
✳️ مشاوره و تربیت
🔶🔸#خطاهای_فرزندپروری
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/554
◀️ قسمت دوم
♦️ای بچه بد♦️
پدر و مادر گرامی!
مراقب باشید حرفها و کارهای شما این پیام را به فرزندتان منتقل نکند که «تو بد هستی!».
بچهها کار بد انجام میدهند اما بد نیستند.
وقتی به او القاء شود که تو بد هستی، او از خودش فاصله میگیرد و احساس خوددوستی و ارزشمندی در او فروکش میکند.
✅ اگر عصبانیتی إعمال میکنید، آن را به کار بدِ کودکتان وصل کنید، نه به شخصیت کودک.
❌سرزنشهای پیدرپی به باور او از خودش و حسّ خوددوستی او لطمه میزند.
🔸جالب است بدانیم:
خداوند در موارد متعددی گنهکاران را بندگان خود خطاب کرده است.
به عنوان نمونه در آیه ۵۳ سوره زمر میفرماید: «یاعِبادِیَ الَّذینَ أَسرَفُوا عَلی أَنفُسِهِم... ای بندگان من که زیاده بر خود ستم روا داشتهاید...»
🔗 ادامه دارد...
👈 قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/562
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
⏳#سه_دقیقه_درقیامت⌛️
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/555
🌺 قسمت هیجدهم :
🖋 اردوی آموزشی
خیلی ترسیدم! ... با خودم گفتم: من تازه نیت خیر داشتم ... از کتابها استفاده شخصی نکردم و به منزل نبرده بودم... خدا به داد کسانی برسد که بیتالمال را ملک شخصی خود کردهاند!
درآن لحظه، یکی از دوستان همکارم را دیدم ... ایشان از بچه های مخلص و مومن در مجموعه دوستان ما بود ...
او مبلغ قابل توجهی را از فرمانده خودش به عنوان تنخواه گرفته بود ... تا برخی از اقلام را برای واحد خودشان خریداری کند ... اما این مبلغ را به جای قرار دادن در کمد اداره، درجیب خودش گذاشت!...
او روز بعد، در اثر یک سانحه رانندگی درگذشت ... وقتی مرا در آن وادی دید، به سراغم آمد و گفت: خانواده فکر کردند که این پول برای من است و آن را خرج کرده اند ... تو رو خدا برو به آنها بگو این پول را به مسئول مربوطه برسانند ... من اینجا گرفتارم ... تو رو خدا برای من کاری بکن ...
تازه فهمیدم چرا بزرگان اینقدر در مورد بیت المال حساس هستند ... راست می گویند که مرگ خبر نمی کند...
پاورقی: ( من بعدها پیغام این بنده خدا را به خانواده اش رساندم، ولی نتوانستم بگویم که چطور او را دیدم)
درسیره پیامبر گرامی اسلام نقل است : روز حرکت از سرزمین خیبر، ناگهان به یکی از یاران پیامبر تیری اصابت شد و همان دم شهید شد ...
یارانش گفتند: بهشت بر تو گوارا باد ... خبر به پیامبر(ص) رسید ... ایشان فرمودند: من با شما هم عقیده نیستم، زیرا عبایی که بر تن او بود از بیتالمال بود و او آن را بی اجازه برده و روز قیامت به صورت آتش، او را احاطه خواهد کرد ... در این لحظه یکی از یاران پیامبر گفت: من دو بند کفش بدون اجازه برداشته ام ...
حضرت فرمودند : آن را برگردان و گرنه روز قیامت به صورت آتش درپای تو قرار میگیرد
در میان روزهایی که بررسی اعمال آنها انجام شد، یکی از روزها برای من خاطره ساز شد ... چون در آن وضعیت، ما به باطن اعمال آگاه می شدیم ...
یعنی ماهیت اتفاقات و علت برخی وقایع را میفهمیدیم.
چیزی که امروزه به اسم شانس بیان می شود، اصلا آنجا مورد تایید نبود ... بلکه تمام اتفاقات زندگی، به واسطه برخی علتها رخ می داد...
روزی در جوانی با اعضای سپاه به اردوی آموزشی رفتیم ... کلاس های روزانه تمام شد و برنامه اردو به شب رسید ...
نمیدانید که چقدر بچه های هم دوره را اذیت کردم ... بیشتر نیروها خسته بودند و داخل چادرها خوابیده بودند ... من و یکی از رفقا می رفتیم و با اذیت کردن، آنها را از خواب بیدار می کردیم!...
برای همین، یک چادرکوچک، به من و رفیقم دادند و ما را از بقیه جدا کردند...
شب دوم اردو بود که باز هم بقیه را اذیت کردیم و سریع برگشتیم چادر خودمان که بخوابیم...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار " سه دقیقه در قیامت "
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_507983528.mp3
7.02M
#لالایی_فرشتهها
قسمت پنجاه و هفتم
🌷حرفهای آسمانی🌷
قرائت: سوره تکاثر
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/552
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت هفتاد و یکم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/557
فصل ششم
برادران خوشزخم (۹)
از روز بعد کارم عبور از تپه چیتساز برای رسیدن به زیر صخره بود
جاده خاکی ماشین رو عراقی ها را قبلا شناسایی کرده بودم
کاملا زیر تیر بود
زیر صخره جانپناهی امن بود
حتی عراقیها صدای نواخت تیرهای مرا میشنیدند اما کاری از دستشان برنمیآمد
سه روز کارم زدن ماشین بود
تا روز سوم؛ نُه ماشین را زدم
یا خود ماشین، یا راننده، یا خدمههای آن را
روز سوم عراقیها از بالا برایم نارنجک میانداختند
اما نارنجکها غلت میخورد و میرفت کف رودخانه
صدایشان را هم میشنیدم
وقتی ماشینی را میزدم داد و هوار میکردند
روز چهارم از سمت روبرو چند عراقی جلو آمدند
من پشت تخته سنگ، زیر صخره بودم
آنها برای دور زدن تپه و رسیدن به زیر صخره تلاش میکردند
دو نفرشان را زدم
احساس کردم جایم کاملاً لو رفته
صبح روز پنجم باز شیطنت کار دستم داد
از پناه و پوشش صخره خارج شدم
تا جایی که هم من عراقیهای بالای تپه را میدیدم و هم آنها مرا
تا به خودم بیایم از آسمان رگبار تیر به سمتم روانه شد
افتادم کف رودخانه
آنقدر از سنگرشان جلو آمدند که بچههای گروهان چیتساز از روی تپه چند نفرشان را زدند
فرصت پیدا کردم با لباس خیس خودم را دوباره زیر صخره بکشانم
چاره ای نبود باید به عقب برمیگشتم
بچه های پیاده، در خط من را میدیدند و میدانستند که بنای آمدن به عقب دارم
لذا به سمت عراقیها شلیک میکردند تا با پوشش آتش آنها خودم را از زیر صخره به
تپههای خودی برسانم
کمی که به عقب برگشتم، باز جانپناه پیدا کردم
از آن زاویه سنگرهای عراقی را دیدم
یک عراقی ایستاده بود و تکان نمیخورد
شانه چپش به سمت من بود
قناسه را روی سنگ گذاشتم
سرش را نشانه گرفتم
دستم روی ماشه بود که دیدم عراقی دستش را جلوی صورت به حالت قنوت گرفت
داشت نماز میخواند
تیری نزدیک پایش زدم
پرید داخل سنگر
وقتی به مغرب گردان برگشتم، دیدم همه ناراحتند
پرسیدم؛ "چه اتفاقی افتاده؟"
گفتند: "مجید بهرامجی شهید شده!"
کوله پشتی شخصی او پیش من بود
رفتم دفتر یادداشت او را باز کردم
بالای دفتر نوشته بود: "مراقبه و محاسبه"
گفتار و کردار هر روزش را توی دفتر مینوشت
زیر خطاها و مکروهات خود خط میکشید
جایی نوشته بود: "دیشب نمازم با حضور قلب نبود. آن را اعاده می کنم..."
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/568
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
✳️ مشاوره و تربیت
🔶🔸#خطاهای_فرزندپروری
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/558
◀️ قسمت سوم؛
♦️تو مهم نیستی!!♦️
🔸گاهی ما پدر مادرها، حواسمان نیست ولی در رفتار و گفتار به گونهای عمل میکنیم که فرزندمان حسّ میکند، اهمیتی برایمان ندارد.
وقتی بچه را نمیبینیم،
وقتی به احساس، سلیقه و علاقه او اهمیت نمیدهیم،
این موضوع باعث سرخوردگی کودک میشود.
بعنوان نمونه وقتی کسی برای فرزند شما مثلا لباسی هدیه میآورد و فرزند شما آن لباس را دوست ندارد، نباید اصرار کنید که حتما این لباس را بپوش .
وقتی شما به خواست او در نپوشیدن لباس کماهمیتی میکنید، اصرار شما بر این کار احساس بیارزشی را به کودک القاء میکند و ممکن است در آینده قدرت ابراز وجود را از فرزندتان سلب نماید.
🔗 ادامه دارد ...
👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/565
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
⏳#سه_دقیقه_درقیامت⌛️
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/559
🌺 قسمت نوزدهم :
🖋 صدقه
شب دوم اردو بود که باز هم بقیه را اذیت کردیم و سریع برگشتیم چادر خودمان که بخوابیم... البته بگذریم از اینکه هر چه ثواب و اعمال خیر داشتم، به خاطر این کارهای بیهوده از دست دادم!
وقتی در اواخر شب به چادر خودمان برگشتیم، دیدم یک نفر سر جای من خوابیده!...
من یک بالش مخصوص برای خودم آورده بودم و با دو عدد پتو، برای خودم یک رختخواب قشنگ درست کرده بودم ...
چادر ما چراغ نداشت ... متوجه نشدم چه کسی جای من خوابیده، فکر کردم یکی از بچهها میخواهد مرا اذیت کند ... لذا همینطور که پوتین به پایم بود، جلو آمدم و یک لگد به شخص خواب زدم!...
یک باره دیدم حاج آقا ... که امام جماعت اردوگاه بود از جا پرید و قلبش را گرفته و داد می زد: کی بود؟ چی شد!؟
وحشت کردم ... سریع از چادر بیرون آمدم ...
بعدها فهمیدم که حاج آقا جای خواب نداشته و بچهها برای اینکه مرا اذیت کنند، به حاج آقا گفتند که این جای حاضر و آماده برای شماست!
لگد خیلی بدی زده بودم ... بنده خدا یک دستش به قلبش بود و یک دستش به پشتش!
حاج آقا از چادر بیرون آمد و گفت:
الهی پات بشکند، مگر من چه کردم که اینجوری لگد زدی؟
گفتم: حاج آقا غلط کردم ... ببخشید ... من با کسی دیگه شما رو اشتباه گرفتم ... اصلا حواسم نبود که پوتین به پا دارم و ممکن است ضربه شدید باشد ... خلاصه اون شب خیلی معذرت خواهی کردم ... به حاج آقا گفتم: شرمنده، شما اینجا بخوابید، من توی ماشین میخوابم ... فقط با اجازه بالش خودم را بر می دارم.
چراغ برداشتم و رفتم توی چادر، همین که بالش را برداشتم دیدم یک عقرب به بزرگی اندازه کف دست زیر بالش من قرار دارد!
حاج آقا هم آمد داخل و هر طوری بود عقرب را کشتیم.
حاجی نگاهی به من کرد و گفت : جان مرا نجات دادی، اما بد لگدی زدی، هنوز درد دارم.
روز بعد، پای من در حین تمرین ورزش های رزمی، شکست.
نکته جالب توجه این بود که ماجرای آن روز، در نامه عمل من، کامل و با شرح جزئیات نوشته شده بود ...
جوان پشت میز گفت: آن عقرب مامور بود که تو را بکشد ... اما صدقه ای که آن روز دادی مرگ تو را به عقب انداخت!...
همان لحظه فیلم مربوط به آن صدقه را دیدم ... عصر همان روز خانم من زنگ زد وگفت:
همسایه خیلی مشکل مالی دارد و چیزی برای خوردن ندارند ... اجازه میدهی از پولهایی که کنار گذاشتی مبلغی به آنها بدهم؟... گفتم آخر این پولها رو گذاشتم برای خرید موتور ... اما عیب ندارد ... هر چقدر می خواهی به آنها بده...
جوان گفت: صدقه مرگ تو را عقب انداخت ...
اما آن روحانی که لگد خورد؛ ایشان در آن روز کاری کرده بود که باید این ضربه را میخورد ... ولی به نفرین ایشان، پای تو هم شکست.
بعد به اهمیت صدقه و خیرخواهی برای مردم اشاره کرد و آیه ۲۹ سوره فاطر را خواند:
《کسانی که کتاب الهی را تلاوت می کنند و نماز را برپا می دارند و از آنچه به آنها روزی داده ایم پنهان و آشکار انفاق میکنند، تجارت (پرسودی) را امید دارند که نابودی و کساد در آن نیست》
البته این نکته را باید ذکر کنم که من در آنجا مدت عمر خود را دیدم که چیز زیادی از آن نمانده بود ... اما به من گفته شد : صدقات، صلهرحم، نمازجماعت و زیارت اهل بیت و حضور در جلسات دینی و هرکاری که خالصانه برای رضای خدا انجام دهی جزو عمرت حساب نشده و باعث طولانی شدن عمر می گردد ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت"
1_514892602.mp3
5.52M
#لالایی_فرشتهها
قسمت پنجاه و هشتم
🌷مهربانتر از مادر🌷
قرائت: سوره عادیات
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/560
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
✳️ مشاوره و تربیت
🔶🔸#خطاهای_فرزندپروری
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/562
◀️ قسمت چهارم؛
♦️ هر چی من میگم، همون درسته!!♦️
گرچه برای پدر و مادرِ خوب بودن، اقتدار لازم است؛ ولی اقتدار با زورگوئی متفاوت است.
بهتر است در تعامل با فرزند، بیشتر از قدرت صبر خود استفاده کنید.
کودکی که با والدین مستبد مواجه است، تبدیل به فردی فاقد اعتماد به نفس و خودباوری خواهد شد؛
و قدرت تصمیمگیری و نحوهی تعامل او با دیگران در بزرگسالی، تا حدّ زیادی تحت تأثیر اینگونه برخوردهای والدین قرار میگیرد.
والدین، زمانی مرتکب زورگویی میشوند که نتوانند که با فرزند خود همدل شوند.
بعنوان نمونه؛
زمانی که از محل کار به خانه برگشتهاید و کودک خردسال، از شما تقاضای بازی میکند و خستگیتان را درک نمیکند، بلافاصله با او تندی نکنید؛ بلکه سعی کنید کمی دنیا را از زاویه دید او ببینید.
✅ ویژگی روانی کودکان خردسال چنین است که، عاشق بازی هستند و حسِّ خودمیانبینی دارند.
آنها در این شرایط خیلی قادر به درک خستگی، بیحوصلگی و عصبانیت شما نیستند.
🔗 ادامه دارد ...
👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/570
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
⏳#سه_دقیقه_درقیامت⌛️
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/563
🌺 قسمت بیستم :
🖋 گره گشایی
بیشتر مردم از کنار موضوع مهم حل مشکلات مردم به سادگی عبور میکنند ... اگر انسان بتواند حتی قدمی کوچک در حل مشکلات بندگان خدا بردارد، اثر آن را در این جهان و آن سوی هستی به طور کامل خواهد دید ...
در بررسی اعمال خود، مواردی را دیدم که برایم بسیار عجیب بود ...
مثلاً شخصی در دنیا از من آدرس میخواست و من او را کامل راهنمایی کردم و به مقصد رساندم، او هم مرا دعا کرد و رفت ...
من نتیجه دعای او را به خوبی در نامه عملم مشاهده کردم.
ما در طی روز حوادثی را از سر می گذرانیم و می گوییم: خوب شد این طور نشد ... ولی نمی دانیم به خاطر دعای خیر افرادی که مشکلی از آنها برطرف کردیم ، بلاها از ما دور شده !!!
این راهم بگویم که صلوات، واقعاً ذکر و دعای معجزه گری است... آنقدر خیرات و برکات در این دعا نهفته است که تا از این جهان خارج نشویم قادر به درکش نیستیم.
یادم می آید که در دوران دبیرستان، بیشتر شب ها در مسجد و بسیج بودم ...
یک نوجوان دبیرستانی در بسیج ثبت نام کرده بود ... او چهره ای زیبا داشت و بسیار پسر ساده ای بود
یک شب، پس از اتمام فعالیت بسیج ساعتم را نگاه کردم یک ساعت به اذان صبح بود ، من به دارالقرآن بسیج رفتم و مشغول نماز شب شدم.
همان نوجوان یکباره وارد اتاق شد و کنارم نشست ... وقتی نمازم تمام شد گفت: شما الان چه نمازی می خواندی؟
گفتم: نماز شب ... قبل از اذان صبح مستحب است این نماز را بخوانیم ... خیلی ثواب دارد.
گفت: به من هم یاد میدهی؟... به او یاد دادم و در کنارم مشغول نماز شد ... میدانستم از چیزی ترسیده و نگران است.
بعد از نماز صبح با هم از مسجد بیرون آمدیم ...
گفتم: اگر مشکلی برایت پیش آمده بگو، من مثل برادرت هستم ...
گفت: روبروی مسجد یک جوان هرزه منتظر من بود ... او می خواست با تهدید مرا به خانه اش ببرد ... حتی تا نیمه شب منتظرم مانده بود ... من فرار کردم و پیش شما آمدم !!!
روز بعد یک برخورد جدی با آن جوان هرزه کردم و حسابی او را تهدید کردم ... آن جوان دیگر سمت بچه های مسجد نیامد ... این نوجوان هم با ما رفیق و مسجدی شد ...
مدتی بعد، دوستان من که به دنبال استخدام در سپاه بودند، خیلی درگیر مسائل گزینش شدند ... اما کل زمان پیگیری استخدام من یک هفته بیشتر طول نکشید!... همه فکر کردند که من پارتی داشتم اما ...
در آن وادی به من گفتند: زحمتی که برای رضای خدا برای آن نوجوان کشیدی، باعث شد که در کار استخدام کمتر اذیت شوی و کار شما زودتر هماهنگ شود
این پاداش دنیایی بود و پاداش اخروی هم در نامه عمل شما محفوظ است ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت"
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_517701496.mp3
5.24M
#لالایی_فرشتهها
قسمت پنجاه و نهم
🌷گذشت از خطای دیگران🌷
قرائت: سوره زلزال
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/564
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت هفتاد و دوم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/561
فصل ششم
برادران خوشزخم (۱۰)
یک روز برای دیدن یکی از دوستانم به نام اسدیار به تبلیغات گردان رفتم
داشت نامههای رسیده از پشت جبهه را دستهبندی میکرد
ظهر شد
به قصد روشن کردن موتور برق و پخش اذان از سنگر بیرون رفت
خمپاره روی سنگر فرود آمد
ماسوره خمپاره تاخیری بود
سقف سنگر شکافته شد
گلوله داخل محیط بسته سنگر منفجر شد
انفجار هردویمان را کوبید به گونیهای سنگر
گرد و خاک و بوی باروت سنگر را پر کرد
احساس کردم یکی با لگد وسط شکمم میکوبد
گرد و خاک افتاد
دیدم اسدیار است که دارد جان میدهد
ضربه پاهای اوست که به سینه و شکمم میخورد
ترکش به وسط سرش خورده بود ولی هنوز جان داشت
بلندش کردم
از سنگر کشیدمش بیرون اما خیلی زود دست و پایش شل شد
وقت نماز ظهر بود و او دومین شهید که طی یک هفته وقت نماز ظهر در آغوش من آرام میگرفت
موتور برق را روشن کردم
اذان را پشت بلندگو گذاشتم
اسدیار با فرق شکافته کنار سنگر بود
بعد از نماز یادم آمد که اسدیار قبل از شهادت اناری به من تعارف کرد
موج انفجار انار را هم تکهتکه کرده بود
یک تکه از انار را برداشتم
احساس کردم این انار تحفه بهشتی است که این شهید قبل از رسیدن به معبود به من تعارف کرده است
آنرا با بغض و گریه خوردم
روزها به همین منوال میگذشت
شرایط پدافند عذابم میداد
خبری از عملیات نبود
بعد از مدتها فقط شاهد رفتن بهترین دوستانمان بودیم
خبر رسید که سعید اسلامیان گروهان چیت ساز را برای استراحت به عقب برده است
همان شب حاج همت به موقعیت شهید رضا نوروزی آمد
حدسم درست بود
باید خط عراق در جبهه مقابل شکسته میشد
گردان ما (کمیل) از ۳ تپه پدافندی به سمت مقابل یورش میبرد
گردان فتح هم از راست با ما الحاق میکرد
این عملیات به نام عملیات "زین العابدین" یا عملیات تکمیلی مسلمبنعقیل معروف شد
ساعت ۱۰ شب بود ۳فرمانده گروهان در سنگر سعید اسلامیان جمع شدند و آخرین بررسیها را روی فلش حرکتی گروهانهای خود انجام دادند.
شب عملیات، تخریبچیهای تیپ آمدند و در تاریکی مطلق، معبری باریک زدند
گروهانها به حرکت درآمدند
در غفلت کامل دشمن از معبر عبور کردند و پای کار رسیدند
هنوز دستور صادر نشده بود که گردان سمت چپ روی ارتفاع گیسکه درگیر شد
گروهان چیتساز و فتحی هم به ناچار به سنگرهای دشمن زدند
همان دقایق اول، گروهان چیتساز، تپه هدفشان را گرفتند اما یگانهای دیگر نتوانستند با او الحاق کنند
چیتساز بیتوجه به نرسیدن دو محور راست و چپش به عمق خط دشمن زد و خودش را به کفی و دشت صاف رساند
اسلامیان پشت بیسیم فریاد زد: "علی صبر کن! راست و چپت نیامدهاند! قیچی میشوی!!!"
ولی او مهار شدنی نبود
رفته بود داخل نخلستانهای مندلی و پاکسازی میکرد
اسلامیان از دست علی عصبانی بود
گفت: "خوشلفظ! برو، گروهان احتیاط را بردار و به کمک گروهان فتحی در محور راست برو
با محمود سماوات گروهان را عبور دادیم
هم زیر آتش بودیم هم در میدان مین
در همان دقایق نخست ۱۲ - ۱۳ نفر روی مین رفتند
روحیه بقیه خراب شد
وضعیت را با بیسیم به اسلامیان گزارش دادم
راهی جز عقبنشینی نبود
فقط چیتساز توانسته بود از تمام راه کارها جلو برود
آن هم آنقدر جلو که بازگشت او و نیروهایش تقریباً محال بود
هوا تاریک و روشن بود که قریب به ۲۰ نفر از گروهان علی سالم و مجروح برگشتند اما از خود او خبری نبود
ارتباط بیسیمی هم با او قطع
ناامید و نگران از سرنوشت عملیات، نماز صبح را در خط خودی خواندیم که سر و سر و کله علیچیتسازیان پیدا شد
باورکردنی نبود
خودش مجروح بود و یازده عراقی را جلو انداخته بود که بعضی شان دو برابر او قد داشتند
فتحی با تعدادی از نیروهایش محاصره شده و به شهادت رسیده بودند و پیکرهایشان همان جا مانده بود...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/572