1_507983528.mp3
7.02M
#لالایی_فرشتهها
قسمت پنجاه و هفتم
🌷حرفهای آسمانی🌷
قرائت: سوره تکاثر
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/552
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت هفتاد و یکم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/557
فصل ششم
برادران خوشزخم (۹)
از روز بعد کارم عبور از تپه چیتساز برای رسیدن به زیر صخره بود
جاده خاکی ماشین رو عراقی ها را قبلا شناسایی کرده بودم
کاملا زیر تیر بود
زیر صخره جانپناهی امن بود
حتی عراقیها صدای نواخت تیرهای مرا میشنیدند اما کاری از دستشان برنمیآمد
سه روز کارم زدن ماشین بود
تا روز سوم؛ نُه ماشین را زدم
یا خود ماشین، یا راننده، یا خدمههای آن را
روز سوم عراقیها از بالا برایم نارنجک میانداختند
اما نارنجکها غلت میخورد و میرفت کف رودخانه
صدایشان را هم میشنیدم
وقتی ماشینی را میزدم داد و هوار میکردند
روز چهارم از سمت روبرو چند عراقی جلو آمدند
من پشت تخته سنگ، زیر صخره بودم
آنها برای دور زدن تپه و رسیدن به زیر صخره تلاش میکردند
دو نفرشان را زدم
احساس کردم جایم کاملاً لو رفته
صبح روز پنجم باز شیطنت کار دستم داد
از پناه و پوشش صخره خارج شدم
تا جایی که هم من عراقیهای بالای تپه را میدیدم و هم آنها مرا
تا به خودم بیایم از آسمان رگبار تیر به سمتم روانه شد
افتادم کف رودخانه
آنقدر از سنگرشان جلو آمدند که بچههای گروهان چیتساز از روی تپه چند نفرشان را زدند
فرصت پیدا کردم با لباس خیس خودم را دوباره زیر صخره بکشانم
چاره ای نبود باید به عقب برمیگشتم
بچه های پیاده، در خط من را میدیدند و میدانستند که بنای آمدن به عقب دارم
لذا به سمت عراقیها شلیک میکردند تا با پوشش آتش آنها خودم را از زیر صخره به
تپههای خودی برسانم
کمی که به عقب برگشتم، باز جانپناه پیدا کردم
از آن زاویه سنگرهای عراقی را دیدم
یک عراقی ایستاده بود و تکان نمیخورد
شانه چپش به سمت من بود
قناسه را روی سنگ گذاشتم
سرش را نشانه گرفتم
دستم روی ماشه بود که دیدم عراقی دستش را جلوی صورت به حالت قنوت گرفت
داشت نماز میخواند
تیری نزدیک پایش زدم
پرید داخل سنگر
وقتی به مغرب گردان برگشتم، دیدم همه ناراحتند
پرسیدم؛ "چه اتفاقی افتاده؟"
گفتند: "مجید بهرامجی شهید شده!"
کوله پشتی شخصی او پیش من بود
رفتم دفتر یادداشت او را باز کردم
بالای دفتر نوشته بود: "مراقبه و محاسبه"
گفتار و کردار هر روزش را توی دفتر مینوشت
زیر خطاها و مکروهات خود خط میکشید
جایی نوشته بود: "دیشب نمازم با حضور قلب نبود. آن را اعاده می کنم..."
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/568
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
✳️ مشاوره و تربیت
🔶🔸#خطاهای_فرزندپروری
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/558
◀️ قسمت سوم؛
♦️تو مهم نیستی!!♦️
🔸گاهی ما پدر مادرها، حواسمان نیست ولی در رفتار و گفتار به گونهای عمل میکنیم که فرزندمان حسّ میکند، اهمیتی برایمان ندارد.
وقتی بچه را نمیبینیم،
وقتی به احساس، سلیقه و علاقه او اهمیت نمیدهیم،
این موضوع باعث سرخوردگی کودک میشود.
بعنوان نمونه وقتی کسی برای فرزند شما مثلا لباسی هدیه میآورد و فرزند شما آن لباس را دوست ندارد، نباید اصرار کنید که حتما این لباس را بپوش .
وقتی شما به خواست او در نپوشیدن لباس کماهمیتی میکنید، اصرار شما بر این کار احساس بیارزشی را به کودک القاء میکند و ممکن است در آینده قدرت ابراز وجود را از فرزندتان سلب نماید.
🔗 ادامه دارد ...
👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/565
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
⏳#سه_دقیقه_درقیامت⌛️
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/559
🌺 قسمت نوزدهم :
🖋 صدقه
شب دوم اردو بود که باز هم بقیه را اذیت کردیم و سریع برگشتیم چادر خودمان که بخوابیم... البته بگذریم از اینکه هر چه ثواب و اعمال خیر داشتم، به خاطر این کارهای بیهوده از دست دادم!
وقتی در اواخر شب به چادر خودمان برگشتیم، دیدم یک نفر سر جای من خوابیده!...
من یک بالش مخصوص برای خودم آورده بودم و با دو عدد پتو، برای خودم یک رختخواب قشنگ درست کرده بودم ...
چادر ما چراغ نداشت ... متوجه نشدم چه کسی جای من خوابیده، فکر کردم یکی از بچهها میخواهد مرا اذیت کند ... لذا همینطور که پوتین به پایم بود، جلو آمدم و یک لگد به شخص خواب زدم!...
یک باره دیدم حاج آقا ... که امام جماعت اردوگاه بود از جا پرید و قلبش را گرفته و داد می زد: کی بود؟ چی شد!؟
وحشت کردم ... سریع از چادر بیرون آمدم ...
بعدها فهمیدم که حاج آقا جای خواب نداشته و بچهها برای اینکه مرا اذیت کنند، به حاج آقا گفتند که این جای حاضر و آماده برای شماست!
لگد خیلی بدی زده بودم ... بنده خدا یک دستش به قلبش بود و یک دستش به پشتش!
حاج آقا از چادر بیرون آمد و گفت:
الهی پات بشکند، مگر من چه کردم که اینجوری لگد زدی؟
گفتم: حاج آقا غلط کردم ... ببخشید ... من با کسی دیگه شما رو اشتباه گرفتم ... اصلا حواسم نبود که پوتین به پا دارم و ممکن است ضربه شدید باشد ... خلاصه اون شب خیلی معذرت خواهی کردم ... به حاج آقا گفتم: شرمنده، شما اینجا بخوابید، من توی ماشین میخوابم ... فقط با اجازه بالش خودم را بر می دارم.
چراغ برداشتم و رفتم توی چادر، همین که بالش را برداشتم دیدم یک عقرب به بزرگی اندازه کف دست زیر بالش من قرار دارد!
حاج آقا هم آمد داخل و هر طوری بود عقرب را کشتیم.
حاجی نگاهی به من کرد و گفت : جان مرا نجات دادی، اما بد لگدی زدی، هنوز درد دارم.
روز بعد، پای من در حین تمرین ورزش های رزمی، شکست.
نکته جالب توجه این بود که ماجرای آن روز، در نامه عمل من، کامل و با شرح جزئیات نوشته شده بود ...
جوان پشت میز گفت: آن عقرب مامور بود که تو را بکشد ... اما صدقه ای که آن روز دادی مرگ تو را به عقب انداخت!...
همان لحظه فیلم مربوط به آن صدقه را دیدم ... عصر همان روز خانم من زنگ زد وگفت:
همسایه خیلی مشکل مالی دارد و چیزی برای خوردن ندارند ... اجازه میدهی از پولهایی که کنار گذاشتی مبلغی به آنها بدهم؟... گفتم آخر این پولها رو گذاشتم برای خرید موتور ... اما عیب ندارد ... هر چقدر می خواهی به آنها بده...
جوان گفت: صدقه مرگ تو را عقب انداخت ...
اما آن روحانی که لگد خورد؛ ایشان در آن روز کاری کرده بود که باید این ضربه را میخورد ... ولی به نفرین ایشان، پای تو هم شکست.
بعد به اهمیت صدقه و خیرخواهی برای مردم اشاره کرد و آیه ۲۹ سوره فاطر را خواند:
《کسانی که کتاب الهی را تلاوت می کنند و نماز را برپا می دارند و از آنچه به آنها روزی داده ایم پنهان و آشکار انفاق میکنند، تجارت (پرسودی) را امید دارند که نابودی و کساد در آن نیست》
البته این نکته را باید ذکر کنم که من در آنجا مدت عمر خود را دیدم که چیز زیادی از آن نمانده بود ... اما به من گفته شد : صدقات، صلهرحم، نمازجماعت و زیارت اهل بیت و حضور در جلسات دینی و هرکاری که خالصانه برای رضای خدا انجام دهی جزو عمرت حساب نشده و باعث طولانی شدن عمر می گردد ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت"
1_514892602.mp3
5.52M
#لالایی_فرشتهها
قسمت پنجاه و هشتم
🌷مهربانتر از مادر🌷
قرائت: سوره عادیات
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/560
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
✳️ مشاوره و تربیت
🔶🔸#خطاهای_فرزندپروری
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/562
◀️ قسمت چهارم؛
♦️ هر چی من میگم، همون درسته!!♦️
گرچه برای پدر و مادرِ خوب بودن، اقتدار لازم است؛ ولی اقتدار با زورگوئی متفاوت است.
بهتر است در تعامل با فرزند، بیشتر از قدرت صبر خود استفاده کنید.
کودکی که با والدین مستبد مواجه است، تبدیل به فردی فاقد اعتماد به نفس و خودباوری خواهد شد؛
و قدرت تصمیمگیری و نحوهی تعامل او با دیگران در بزرگسالی، تا حدّ زیادی تحت تأثیر اینگونه برخوردهای والدین قرار میگیرد.
والدین، زمانی مرتکب زورگویی میشوند که نتوانند که با فرزند خود همدل شوند.
بعنوان نمونه؛
زمانی که از محل کار به خانه برگشتهاید و کودک خردسال، از شما تقاضای بازی میکند و خستگیتان را درک نمیکند، بلافاصله با او تندی نکنید؛ بلکه سعی کنید کمی دنیا را از زاویه دید او ببینید.
✅ ویژگی روانی کودکان خردسال چنین است که، عاشق بازی هستند و حسِّ خودمیانبینی دارند.
آنها در این شرایط خیلی قادر به درک خستگی، بیحوصلگی و عصبانیت شما نیستند.
🔗 ادامه دارد ...
👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/570
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
⏳#سه_دقیقه_درقیامت⌛️
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/563
🌺 قسمت بیستم :
🖋 گره گشایی
بیشتر مردم از کنار موضوع مهم حل مشکلات مردم به سادگی عبور میکنند ... اگر انسان بتواند حتی قدمی کوچک در حل مشکلات بندگان خدا بردارد، اثر آن را در این جهان و آن سوی هستی به طور کامل خواهد دید ...
در بررسی اعمال خود، مواردی را دیدم که برایم بسیار عجیب بود ...
مثلاً شخصی در دنیا از من آدرس میخواست و من او را کامل راهنمایی کردم و به مقصد رساندم، او هم مرا دعا کرد و رفت ...
من نتیجه دعای او را به خوبی در نامه عملم مشاهده کردم.
ما در طی روز حوادثی را از سر می گذرانیم و می گوییم: خوب شد این طور نشد ... ولی نمی دانیم به خاطر دعای خیر افرادی که مشکلی از آنها برطرف کردیم ، بلاها از ما دور شده !!!
این راهم بگویم که صلوات، واقعاً ذکر و دعای معجزه گری است... آنقدر خیرات و برکات در این دعا نهفته است که تا از این جهان خارج نشویم قادر به درکش نیستیم.
یادم می آید که در دوران دبیرستان، بیشتر شب ها در مسجد و بسیج بودم ...
یک نوجوان دبیرستانی در بسیج ثبت نام کرده بود ... او چهره ای زیبا داشت و بسیار پسر ساده ای بود
یک شب، پس از اتمام فعالیت بسیج ساعتم را نگاه کردم یک ساعت به اذان صبح بود ، من به دارالقرآن بسیج رفتم و مشغول نماز شب شدم.
همان نوجوان یکباره وارد اتاق شد و کنارم نشست ... وقتی نمازم تمام شد گفت: شما الان چه نمازی می خواندی؟
گفتم: نماز شب ... قبل از اذان صبح مستحب است این نماز را بخوانیم ... خیلی ثواب دارد.
گفت: به من هم یاد میدهی؟... به او یاد دادم و در کنارم مشغول نماز شد ... میدانستم از چیزی ترسیده و نگران است.
بعد از نماز صبح با هم از مسجد بیرون آمدیم ...
گفتم: اگر مشکلی برایت پیش آمده بگو، من مثل برادرت هستم ...
گفت: روبروی مسجد یک جوان هرزه منتظر من بود ... او می خواست با تهدید مرا به خانه اش ببرد ... حتی تا نیمه شب منتظرم مانده بود ... من فرار کردم و پیش شما آمدم !!!
روز بعد یک برخورد جدی با آن جوان هرزه کردم و حسابی او را تهدید کردم ... آن جوان دیگر سمت بچه های مسجد نیامد ... این نوجوان هم با ما رفیق و مسجدی شد ...
مدتی بعد، دوستان من که به دنبال استخدام در سپاه بودند، خیلی درگیر مسائل گزینش شدند ... اما کل زمان پیگیری استخدام من یک هفته بیشتر طول نکشید!... همه فکر کردند که من پارتی داشتم اما ...
در آن وادی به من گفتند: زحمتی که برای رضای خدا برای آن نوجوان کشیدی، باعث شد که در کار استخدام کمتر اذیت شوی و کار شما زودتر هماهنگ شود
این پاداش دنیایی بود و پاداش اخروی هم در نامه عمل شما محفوظ است ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت"
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_517701496.mp3
5.24M
#لالایی_فرشتهها
قسمت پنجاه و نهم
🌷گذشت از خطای دیگران🌷
قرائت: سوره زلزال
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/564
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت هفتاد و دوم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/561
فصل ششم
برادران خوشزخم (۱۰)
یک روز برای دیدن یکی از دوستانم به نام اسدیار به تبلیغات گردان رفتم
داشت نامههای رسیده از پشت جبهه را دستهبندی میکرد
ظهر شد
به قصد روشن کردن موتور برق و پخش اذان از سنگر بیرون رفت
خمپاره روی سنگر فرود آمد
ماسوره خمپاره تاخیری بود
سقف سنگر شکافته شد
گلوله داخل محیط بسته سنگر منفجر شد
انفجار هردویمان را کوبید به گونیهای سنگر
گرد و خاک و بوی باروت سنگر را پر کرد
احساس کردم یکی با لگد وسط شکمم میکوبد
گرد و خاک افتاد
دیدم اسدیار است که دارد جان میدهد
ضربه پاهای اوست که به سینه و شکمم میخورد
ترکش به وسط سرش خورده بود ولی هنوز جان داشت
بلندش کردم
از سنگر کشیدمش بیرون اما خیلی زود دست و پایش شل شد
وقت نماز ظهر بود و او دومین شهید که طی یک هفته وقت نماز ظهر در آغوش من آرام میگرفت
موتور برق را روشن کردم
اذان را پشت بلندگو گذاشتم
اسدیار با فرق شکافته کنار سنگر بود
بعد از نماز یادم آمد که اسدیار قبل از شهادت اناری به من تعارف کرد
موج انفجار انار را هم تکهتکه کرده بود
یک تکه از انار را برداشتم
احساس کردم این انار تحفه بهشتی است که این شهید قبل از رسیدن به معبود به من تعارف کرده است
آنرا با بغض و گریه خوردم
روزها به همین منوال میگذشت
شرایط پدافند عذابم میداد
خبری از عملیات نبود
بعد از مدتها فقط شاهد رفتن بهترین دوستانمان بودیم
خبر رسید که سعید اسلامیان گروهان چیت ساز را برای استراحت به عقب برده است
همان شب حاج همت به موقعیت شهید رضا نوروزی آمد
حدسم درست بود
باید خط عراق در جبهه مقابل شکسته میشد
گردان ما (کمیل) از ۳ تپه پدافندی به سمت مقابل یورش میبرد
گردان فتح هم از راست با ما الحاق میکرد
این عملیات به نام عملیات "زین العابدین" یا عملیات تکمیلی مسلمبنعقیل معروف شد
ساعت ۱۰ شب بود ۳فرمانده گروهان در سنگر سعید اسلامیان جمع شدند و آخرین بررسیها را روی فلش حرکتی گروهانهای خود انجام دادند.
شب عملیات، تخریبچیهای تیپ آمدند و در تاریکی مطلق، معبری باریک زدند
گروهانها به حرکت درآمدند
در غفلت کامل دشمن از معبر عبور کردند و پای کار رسیدند
هنوز دستور صادر نشده بود که گردان سمت چپ روی ارتفاع گیسکه درگیر شد
گروهان چیتساز و فتحی هم به ناچار به سنگرهای دشمن زدند
همان دقایق اول، گروهان چیتساز، تپه هدفشان را گرفتند اما یگانهای دیگر نتوانستند با او الحاق کنند
چیتساز بیتوجه به نرسیدن دو محور راست و چپش به عمق خط دشمن زد و خودش را به کفی و دشت صاف رساند
اسلامیان پشت بیسیم فریاد زد: "علی صبر کن! راست و چپت نیامدهاند! قیچی میشوی!!!"
ولی او مهار شدنی نبود
رفته بود داخل نخلستانهای مندلی و پاکسازی میکرد
اسلامیان از دست علی عصبانی بود
گفت: "خوشلفظ! برو، گروهان احتیاط را بردار و به کمک گروهان فتحی در محور راست برو
با محمود سماوات گروهان را عبور دادیم
هم زیر آتش بودیم هم در میدان مین
در همان دقایق نخست ۱۲ - ۱۳ نفر روی مین رفتند
روحیه بقیه خراب شد
وضعیت را با بیسیم به اسلامیان گزارش دادم
راهی جز عقبنشینی نبود
فقط چیتساز توانسته بود از تمام راه کارها جلو برود
آن هم آنقدر جلو که بازگشت او و نیروهایش تقریباً محال بود
هوا تاریک و روشن بود که قریب به ۲۰ نفر از گروهان علی سالم و مجروح برگشتند اما از خود او خبری نبود
ارتباط بیسیمی هم با او قطع
ناامید و نگران از سرنوشت عملیات، نماز صبح را در خط خودی خواندیم که سر و سر و کله علیچیتسازیان پیدا شد
باورکردنی نبود
خودش مجروح بود و یازده عراقی را جلو انداخته بود که بعضی شان دو برابر او قد داشتند
فتحی با تعدادی از نیروهایش محاصره شده و به شهادت رسیده بودند و پیکرهایشان همان جا مانده بود...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/572
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
✳️ مشاوره و تربیت
🔶🔸#خطاهای_فرزندپروری
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/565
◀️ قسمت پنجم:
♦️میگم لولو بخورتت!!♦️
یکی دیگر از خطاهای والدین در امر تربیت و إعمال خواستههای خود، به کار بردن دروغ و ایجاد ترسهای دروغین در دل کودک است.
✅ سعی کنید وقتی فرزندتان با شما همراهی نمیکند، دنبال راه مناسب و جذابی بگردید، نه اینکه باورهای دروغین بسازید و آنها را قرین لحظههای صبح و شام کودک خود قرار دهید.
از دروغهای سادهای مثل اينکه:
«غذا نخوری، میگم لولو بخورتت».
تا دروغهايي مثل اين:
«اگه غذا نخوری، ديگه دوستت ندارم».
اگر برای ایجاد تمایل به انجام یک رفتار مثبت در فرزندتان، از محرکهای ترسآور و دروغین به جای تشویق استفاده کنید، عدمشجاعت را در کودک خود دامن زدهاید.
مراقب باشید!
شما لحظهای سخن گفتهاید و به خواستهی خود دستیافتهاید اما فرزندتان مدتی با آن حرفها، دروغها و محرکها همراه است و از آنها آزار میبیند.
🔗 ادامه دارد ...
👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/575
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
⏳#سه_دقیقه_درقیامت⌛️
🌺 قسمت بیست و یکم :
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/566
🖋 با نامحرم
خیلی مطلب در مورد ارتباط با نامحرم شنیده بودم ... اینکه وقتی یک مرد و زن نامحرم در یک مکان خلوت قرار می گیرند، نفر سوم آنها شیطان است ... یا وقتی جوان به سوی خدا حرکت می کند، شیطان با ابزار جنس مخالف به سوی او می آید و ...
یا در جای دیگری بیان شده که در اوقات بیکاری، شیطان به سراغ فکر انسان می رود ...
این موضوع فقط به مردان اختصاص ندارد ... زنانی که با نامحرم در تماس هستند نیز به همین دردسرها دچار میشوند ... اینجا بود که کلام نورانی حضرت زهرا سلام الله علیها را درک کردم که می فرمودند:
(بهترین حالت برای زنان این است که (بدون ضرورت) مردان نامحرم را نبینند و نامحرمان نیز آنان را نبیند)
درکتاب اعمال من یک موضوع بود که خدا را شکر به خیر گذشت ...
سالهای اولی که موبایل آمده بود برای دوستان خود با گوشی پیامک میفرستادم ... بیشتر پیامهای من شوخی و لطیفه بود ... آن زمان تلگرام و شبکههای اجتماعی نبود ... لذا از پیامک بیشتر استفاده میشد.
رفقای ما هم در جواب ما جوک می فرستادند ... در این میان یک نفر با شماره ناشناس برایم لطیفه های عاشقانه میفرستاد ... من هم در جواب برایش جوک می فرستادم ... نمیدانستم این شخص کیست ... یکی دو بار زنگ زدم اما گوشی را جواب نداد.
یکبار از شماره ثابت به او زنگ زدم ... به محض اینکه گوشی را برداشت، متوجه شدم یک خانم جوان است ... بلافاصله گوشی را قطع کردم ... از آن به بعد دیگر هیچ پیامی برایش نفرستادم و پیامک هایش را جواب ندادم.
جوان پشت میز همین طور که برخی اعمال روزانه مرا نشان میداد، به من گفت:
نگاه حرام و ارتباط با نامحرم خیلی در رشد معنوی انسانها مشکلساز است.
پ.ن : امام صادق علیه السلام در حدیثی نورانی می فرماید:
(نگاه حرام تیری مسموم از تیرهای شیطان است. هر کس آنرا تنها به خاطر خدا ترک کند، خداوند آرامش و ایمانی به او میدهد که طعم گوارای آن را در خود می یابد)
جوان به من گفت: اگر تلفن را قطع نمی کردی، گناه سنگینی در نامه اعمالت ثبت می شد و تاوان بزرگی در دنیا میدادی.
جوان پشت میز وقتی عشق و علاقه مرا به شهادت دید جمله ای بیان کرد که خیلی برایم عجیب بود. او گفت:
" اگر علاقه مند باشی و برای شما شهادت نوشته باشند، هر نگاه حرامی که شما داشته باشید، شش ماه شهادت شما را به عقب میاندازد"
به خاطر دارم زمانی، اردوی خواهران برگزار شده بود. به من گفتند شما باید پیگیر برنامه های تدارکاتی این اردو باشی ... مربیان خواهر کار اردو را پیگیری میکنند ... اما برنامه تغذیه و توزیع غذا با شماست ... در ضمن از سربازها هم استفاده نکنید ...
سه وعده در روز با ماشین حامل غذا به محل اردو میرفتم و غذا را می کشیدم و روی میز می چیدم و با هیچ کس حرفی نمیزدم ...
روز اول یکی از دخترانی که در اردو بود دیرتر از بقیه آمد و وقتی احساس کرد که اطرافش خلوت است، خیلی گرم شروع به سلام و احوالپرسی کرد ... من سرم پائین بود ... فقط جواب سلام را دادم ...
روز بعد دوباره با خنده و عشوه به سراغ من آمد، هیچ عکس العملی نشان ندادم.
خلاصه هربار که به این اردوگاه می آمدم، با برخورد شیطانی این دختر جوان روبرو بودم ... اما خدا توفیق داد که واکنشی نشان ندادم
شنیده بودم که قرآن در بیان توصیفی اینگونه زنان می فرماید:
《مکر و حیله زنان بسیار بزرگ است》
در بررسی اعمال، وقتی به این اردو رسیدیم، جوان پشت میز به من گفت: اگر در مکر و حیله آن زن گرفتار می شدی، به جز آبرو، کار و حتی خانواده ات را از دست می دادی! ...
برخی گناهان، اثر نامطلوب اینگونه در زندگی روزمره دارد ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت هفتاد و سوم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/568
فصل هفتم
قسم به سمّ اسبان (۱)
همدان میزبان شهدای عملیات بود
آنروز نوای حاج صادق آهنگران در توصیف رزمندگان این عملیات از رادیو و تلویزیون پخش میشد.
اشعار او زبان حال من بود؛
ای از سفر برگشتگان! کو شهیدان ما؟
کجا شدند غرق به خون دوستان شما؟
گویند یکی زان کشتهها به بدن سر نداشت
وان دیگری بیدستوپا به زمین سرگذاشت
تا چند روز کارم رفتن به منزل شهدا بود
از خانواده شهید اسدیار شروع کردم
کولهپشتی او با من بود
خاطره شهادت و حتی طعم آن انار هنوز در ذائقهام مانده بود
اسدیار، پدر و مادر نداشت
شهادتش را با گریه تعریف کردم
برادر او هم مثل من به گریه افتاد
روزی به منزل فرمانده و مرادم شهید رضا نوروزی رفتم
از آخرین نماز با او و صحنه پروازش خاطره گفتم
بعد از آن سرکشیها از اسلامیان پرسیدم:
"کی به منطقه برمیگردیم؟"
گفت: "هر وقت لازم شد، خبرت میکنم"
زمزمه تشکیل گردان پیاده کوهستانی انصارالحسین و تبدیل آن به ترتیب در میان رزمندگان استان پیچیده بود
ماندن در شهر، بدون ارتباط با بچههای جبهه برایم صفایی نداشت
رفتن به پایگاه و سپاه هم چندان اقناعم نمیکرد
حالا به سپاه و بسیج و مسجد، خانه حمید ملکی هم اضافه شده بود
عجیب در دل بچههای محل و مدرسه جا داشت
از اولین جوانان محله ما بود که مسیر طلبگی را پیش گرفتند
حمید ملکی استاد ما بود
از او خط میگرفتیم
نوبت بعد نادر محمدی، جمشید اصلیان و من، عازم حوزه علمیه شدیم، اما چندان دوام نیاوردیم
حضور در جبهه از محیط طلبگی برایم لذت بخشتر بود
از آن سال فقط کلاه نخی سیاه طلبگی برایم ماند
وقتی حاج حمید ملکی از قم به همدان میآمد، شمع جمعمان میشد
بی دعوت میریختیم به خانهاش
پدر و مادر حمید و برادرانش هم با شیطنتهای ما خو کرده بودند
انگار عضوی از آن خانه بودیم
گاه و بیگاه در خانه را میزدیم و داخل میشدیم
شاید بیشتر از خانه خودمان به آنجا میرفتیم
حمید ملکی هم سنگ تمام میگذاشت
برایمان صحبت میکرد
سر تا پا گوش میشدیم
بعد روضه میخواند
آنقدر زار میزدیم که پدر و مادرش از پشت شیشه با حسرت نگاهمان میکردند
دی ماه ۶۱ شد
اسلامیان را در سپاه دیدم
گفت: "وقتش شده! آمادهای؟"
گفتم: "کجا؟"
گفت: "کجایش را نمیگویم. بعدا میفهمی. اما باید بروی زیر دست علی چیتساز، مسئول اطلاعات عملیات تیپ."
آوازه شجاعت علی، آن نوجوان ۱۷ ساله نه تنها در میان رزمندگان، که در میان مردم شهر هم پیچیده بود
صبح به سپاه رفتم
علی آقا جلوی مینیبوس بود
گروهش را با مشورت اسلامیان و حسن ترک انتخاب کرده بود
زخم ترکش نارنجک در پایش بهبود نیافته بود ولی خیلی بیخیال و عادی نشان میداد
مرا که دید، خوشآمد گفت
خودم را در آیینه سیمای او میدیدم
هر دو علی بودیم
هم سن و سال
و عاشق اطلاعات عملیات
اما باز هم شیطان سراغم آمد؛ "تو در چند جبهه و طی چند عملیات، کار اطلاعات کردهای! او تازه کار است!"
داشت همه را سوار ماشین میکرد نگاهی به من انداخت: "برادر خوشلفظ! چرا معطلی؟"
صدای مردانه و پرطنینش تکانم داد.
اجازه گرفتم؛ وضو بگیرم و زود برگردم
وضو گرفتم و سوره ناس را خواندم
آرام شدم
با لبخند جلوی رکاب مینیبوس ایستاده بود
دستی میان موهایم چرخاند
انگار که سالهاست با من رفیق و صمیمی است:
"یالا! بجنب..."
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/577
⏳#سه_دقیقه_درقیامت⌛️
🌺 قسمت بیست و دوم :
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/571
🖋 مال یتیم
از دیگر مواردی که در آنجا با آن برخورد داشتم و خیلی مرا عذاب داد، ماجرای شوخی با یکی از همکارانم بود ...
یکی از دوستان همکارم، فرزند شهید بود ... خیلی با هم رفیق بودیم و شوخی میکردیم ...
یکباردوست دیگر ما، به شوخی به من گفت: تو باید بروی با مادر فلانی ازدواج کنی تا با هم فامیل شوید ... اگر ازدواج کنی فلانی هم می شود پسرت!
از آن روز به بعد، سر شوخی ما باز شد و من دیگر این رفیقم را پسرم صدا می کردم ... هر زمان به منزل دوستم می رفتیم و مادر این بنده خدا را می دیدیم، ناخودآگاه می خندیدیم ...
بعد احساس کردم که این کار خیلی بد است ... هم در مورد یک نامحرم اینطور حرف می زنیم و هم آبروی یک مادر را ...
به دوستم گفتم: به مادرت بگو ما را حلال کند ... خوب نیست چنین شوخی هایی داشته باشیم ...
در آن وادی وانفسا، پدر همین رفیق من در مقابلم قرار گرفتند ... همان شهیدی که ما در مورد همسرش شوخی میکردیم.
ایشان با ناراحتی گفت: چه حقی داشتید در مورد یک زن نامحرم و یک انسان اینطور شوخی کنید؟!
خیلی شرمنده شده بودم ... خدا را شکر، چون بعد از مدتی از این کار دست کشیدم و طلب حلالیت کردم، مشکلی پیش نیامد ... اما ظاهرا دوست من فراموش کرده بود به مادرش چیزی بگوید و حلالیت بطلبد.
از دیگر اتفاقاتی که درآن بیابان مشاهده کردم، این بود که برخی بستگان و آشنایان که قبلا از دنیا رفته بودند را دیدم ...
یکی از آنها عموی خدا بیامرزم بود ... او در بیمارستان هم کنار من بود ... او را دیدم که در یک باغ بزرگ قرار دارد ... سوال کردم: عمو جان این باغ زیبا را در نتیجه کارخاصی به شما دادند؟
گفت: من و پدرت در سنین کودکی یتیم شدیم ... پدرمان یک باغ بزرگ را به عنوان ارث برای ما گذاشت ... شخصی آمد و قرار شد در باغ ما کار کند و سود فروش محصولات را به مادر ما بدهد.
اما او با چند نفر دیگر کاری کردند که باغ از دست ما خارج شد ... آنها باغ را فروختند و بین خودشان تقسیم کردند ... هیچکدام آنها عاقبت به خیر نشدند ... دراینجا نیز همه آنها گرفتارند ... چون با اموال یتیم این کار را کردند ...
حالا این باغ را به جای باغی که در دنیا از دست دادم به من دادهاند تا با یاری خدا در قیامت به باغ اصلی برویم.
بعد اشاره به درب دیگر باغ کرد و گفت: این باغ دو درب دارد که یکی از درهای باغ برای پدر شماست که به زودی باز می شود...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
✳️ مشاوره و تربیت
🔶🔸#خطاهای_فرزندپروری
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/570
◀️ قسمت ششم (۱):
♦️ای بچهی تنبل!! (۱)♦️
به شخصیت کودکتان برچسب نزنید.
برچسب زدن، روی شخصیت کودک اثر میگذارد.
وقتی فرزندمان را «تنبل»، «لجباز»، «احمق» و... خطاب میکنیم، آشکارا داریم به شخصیت او لطمه میزنیم.
گاهی به زبان میآوریم و آشکارا به او برچسب میزنیم.
گاهی هم به زبان نمیآوریم اما در برخورد و باور خودمان به گونهای با او رفتار میکنیم که، همین برچسبها به او القاء میشود.
اگر بچهای تنبلی میکند و مثلا درس نمیخواند، حتما يک مشکلی دارد.
اما تنبل صدا کردن (برچسب آشکار) يا تنبل دانستن آنها (برچسب پنهان)، نه تنها مشکلی رو حل نمیکند، درعوض باعث میشود او خودش را تنبل بداند و مثل تنبلها رفتار کند.
خوب است بدانیم، وقتی به کودکمان برچسب میزنیم، او را به سمت برچسبها سوق دادهایم.
🔗 ادامه دارد ...
👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/582
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
1_390349608.mp3
40M
#لالایی_فرشتهها
قسمت شصتم
🌷حضرت نوح🌷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/567
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت هفتاد و چهارم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/543
فصل هفتم
قسم به سمّ اسبان (۲)
دم غروب بود که به مهران رسیدیم
شهر خالی از سکنه بود
درست مثل سرپلذهاب اما سر پاتر
دردشت مهران، روبهروی رودخانه کنجانچم چادر زدیم کمکم عده دیگری به ما پیوستند
تعدادمان به ۴۵ نفر رسید
علیآقا همان شب، بعد از نماز مغرب و عشا ما را با وضعیت کلی منطقه مهران توجیه کرد:
"باید کار شناسایی را در سر تا سر جبهه مهران در قالب سه تیم ۱۵ نفره شروع کنیم
عراقی ها بعد از تجربه شکست در عملیاتهای قبلی سرتاسر جبهه را به هم دوخته اند
شاید فاصلهها و شیارهای محدودی به دلیل تنگناهای جغرافیایی همچنان خانی مانده باشد
ما باید آن را به عنوان راهکار انتخاب کنیم
قرارگاه از ما راهکار خوب خواسته است
عراقیها در محور چپ در آن سوی رودخانه کنجانچم مستقرند
لذا ما باید در گام اول برای شناسایی محور چپ از رودخانه عبور کنیم"
در پایان مسئولان اطلاعات را در قالب سه دسته معرفی کرد
شب اول با توضیحات کلی علی آقا آغاز شد
او در ظاهر از بسیاری از نیروهایش کم سن و سالتر نشان میداد
این تا حدی برای بسیاری از نیروهای قدیمی سنگین بود
آموزشهای مرتبط با اطلاعات و مورد نیاز آغاز شد، مثل:
نقشه خوانی و کار با قطب نما در شب و روز
شیوههای استتار اختفاء
نحوه عبور و برگشت از میدان مین
خنثی کردن انواع مین
صحبت با هم تیمیها در حین شناسایی با استفاده از علائم و نشانهها
کاربرد صدای حیوانات
علامتگذاری راهکار
پاک کردن آثار شناسایی
عکاسی و دوربین کشی
نشستن در کمین و انجام ضدکمین
مواقع اسیر گرفتن از دشمن در شناسایی
نحوه گزارش نویسی به مافوق
خوردن گیاهان در صورت نیاز و ...
میگفت:"کلید اطلاعات عملیات، شجاعت و هوش است
شجاعت بدون سرمایه ایمان هم فایده ندارد
ایمان هم با معرفت به خدا و ولایت ائمه اطهار حاصل میشود
بلدچی که اهل نماز اول وقت نیست، در شناسایی به مقصد نمیرسد
اگر هم برسد بیپشتوانه جنگیده است
زبان علی ساده بود و بیتکلف و دلنشین
از دل برآمده همراه با لهجه همدانی
گاه با کلمات غلط اما با شور و نشاطی که جمع را مسحور خود میکرد
آموزش پشت آموزش، و دعا و نماز پشت سر هم
بعد از مدتی ۳ تیم جدا شدند
دو ماه همدیگر را ندیدیم
من در تیم محور چپ به سرگروهی عیسی امینی سازماندهی شدم
باید شناسایی را از پاسگاه زالوآب شروع میکردیم و تا منتها الیه سمت چپ یعنی پاسگاه دراجی ادامه میدادیم
شناساییها شروع شد
تیم ما خود به سه گروه پنج نفره تقسیم میشد
شب اول از تپهای که تحویل سپاه ایلام بود سرازیر شدیم و به سمت رودخانه کنجانچم رفتیم
در رودخانه و به موازات آن یکسره کانال بود
کانالی عمیق و پر از سنگر
ظاهر امر نشان میداد، این کانال خط مقدم عراقیها قبل از عقبنشینی مهران بوده است
چیزی که آن شب توجهم را جلب کرد عروسک بچهها در سنگرهای عراقی بود که نشان میداد بعد از غارت اموال مردم در مهران، بخشی از آنها را برای تفنن به سنگرهایشان برده بودند
چنان به رگ غیرتم برخورد که خواستم از کانال بیرون بروم و به رودخانه و آن سو تر بزنم که امینی گفت:
"برای امشب کافیست. برمیگردیم."
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/580
⏳#سه_دقیقه_درقیامت⌛️
🌺 قسمت بیست و سوم :
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/574
🖋 باغ بهشت
باغ بزرگ دیگری آنجا بود که متعلق به یکی از بستگان ما بود ... سرسبزی آن باغ مثال زدنی بود ... او به خاطر یک وقف بزرگ، صاحب این باغ شده بود.
همانطورکه به باغ خیره بودم، یکباره تمام باغ سوخت و تبدیل به خاکستر شد!...
بنده خدا با حسرت به اطرافش نگاه میکرد..
شگفتزده پرسیدم: چرا باغ شما سوخت؟!...
او گفت: پسرم ... همه اینها از بلایی است که پسرم بر سر من می آورد ... او نمی گذارد ثواب خیرات این زمین وقف شده به من برسد...
این بنده خدا با حسرت این جملات را تکرار می کرد ...
پرسیدم: حالا چه میشود؟ چه کار باید بکنید؟!
گفت: مدتی طول میکشد تا دوباره با ثواب خیرات، باغ من آباد شود، به شرطی که پسرم نابودش نکند ...
من در جریان ماجرای او و زمین وقفی و پسر ناخلفش بودم، برای همین بحث را ادامه ندادم ...
آنجا می توانستیم به هر کجا که میخواهیم سر بزنیم ... یعنی همین که اراده می کردیم، بدون لحظه ای درنگ به مقصد میرسیدیم!...
پسر عمه ام در دوران دفاع مقدس شهید شده بود ... دوست داشتم جایگاهش را ببینم ... بلافاصله وارد باغ بسیار زیبایی شدم ...
مشکلی که در بیان مطالب آنجاست، عدم وجود مشابه در این دنیا است... یعنی نمی دانیم زیباییهای آنجا را چگونه توصیف کنیم؟!
کسی که تاکنون شمال ایران و دریا و سرسبزی جنگلها را ندیده و هیچ تصویر و فیلمی از آن جا ندیده، هرچه برایش بگوییم، نمی تواند تصور درستی در ذهن خود ایجاد کند.
حکایت ما با بقیه مردم همینگونه است ... باید به گونهای بگویم که بتواند به ذهن نزدیک باشد.
وارد باغ بزرگی شدم که انتهای آن مشخص نبود ... از روی چمن هایی عبور می کردم که بسیار نرم و زیبا بودند ... بوی عطر گلهای مختلف مشام انسان را نوازش می داد ... درختان آنجا، همه نوع میوهای در خود داشتند، میوه هایی زیبا و درخشان ...
بر روی چمن ها دراز کشیدم ... مثل یک تخت نرم و راحت و شبیه پرقو بود ... بوی عطر همه جا را گرفته بود ... صدای پرندگان و شرشر آب رودخانه به گوش میرسید ... اصلا نمی شود آنجا را توصیف کرد ...
به بالای سرم نگاه کردم ... درختان میوه و یک درخت نخل پر از خرما دیدم ... با خودم گفتم: خرمای اینجا چه مزهای دارد؟
یکباره دیدم درخت نخل به سمت من خم شد ... دستم را بلند کردم و یکی از خرماها را چیدم و داخل دهان گذاشتم...
نمیتوانم شیرینی آن خرما را با چیزی در این دنیا مثال بزنم ... اینجا اگر چیزی خیلی شیرین باشد، باعث دلزدگی میشود ... اما نمیدانید آن خرما چقدر خوشمزه بود!
ازجا بلند شدم ... به سمت رودخانه رفتم ... در دنیا معمولا در کنار رودخانهها، زمین گل آلود است و باید مراقب باشیم تا پای ما کثیف نشود ... اما همین که به کنار رودخانه رسیدم، دیدم اطراف رودخانه مانند بلور زیباست... به آب نگاه کردم ... آنقدر زلال بود که تا انتهای رود مشخص بود ... دوست داشتم بپرم داخل آب ... اما با خودم گفتم بهتر است سریعتر بروم سمت قصر پسر عمه ...
آن طرف رود، یک قصر زیبای سفید و بزرگ نمایان بود ... نمیدانم چطور توصیف کنم ... با تمام قصر های دنیا متفاوت بود. تمام دیوارهای قصر نورانی بود ... می خواستم به دنبال پلی برای عبور از رودخانه باشم، اما متوجه شدم، می توانم از روی آب عبور کنم!
از روی آب گذشتم و مبهوت قصر زیبای پسر عمه ام شدم ... با او صحبت کردم، او گفت: ما اینجا، در همسایگی اهل بیت علیهم السلام هستیم ... ما می توانیم به ملاقات امامان برویم و این یکی از نعمتهای بزرگ بهشت برزخی است ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت هفتاد و پنجم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/577
فصل هفتم
قسم به سمّ اسبان (۳)
شب دوم، غروب راه افتادیم
از سمت دیگر
از زیر پل گذشتیم
یک گونه سنگری خالی ولی تازه دیدم
غیر عادی بود
به طرفش رفتم
آرام گونی را برداشتم
زیرش یک مین گوجهای بود
شانس آورده بودیم که وقت عبور از زیر پل دست یا پای خود را روی آن نگذاشته بودیم
راه را ادامه دادیم تا سینه کش یک تپه ماهور
لب رودخانه محمود، سمت چپ با سینه، کجکی دراز کشیده بود
تمام سینهاش به خاک نچسبیده بود
زیر نور مهتاب، رنگ کرم مین به چشمم آمد
گفتم زیرسینهات مین است
آرام از زمین جدا شد
این دو تله هشداری بود که دور و بر ما زیاد مینکاری شده
باید با دقت پا روی خاک میگذاشتیم و جلوتر میرفتیم
این مسیر هم جواب نداد
دوباره برگشتیم
چندشب بعد، دوباره پنج نفره راه افتادیم
جلوتر رفتیم تا به لب رودخانه رسیدیم
آن طرفتر سنگر عراقیها پیدا بود ولی نگهبان کنار سنگرها نبود
علی آقا رو کرد به نادر فتحی: "نادر! آن سنگر دوشکا را میبینی؟"
- "آری میبینم!؟"
- "رودخانه را رد شو. برو دستت را به گونی سنگر دوشکا بزن و برگرد"
مات و مبهوت و متحیر ماندهبودیم!!!
بیشتر از ما اسلامیان که انگار قبلاً در چند مورد، در مورد چند و چون کار شناسایی با علی آقا۷ بحث کرده بود
من و جمشید اصلیان "و جعلنا" میخواندیم
علی آقا بیخیال نگاه میکرد
اسلامیان کمی نگران
نادر هم بی هیچ سوال و حرف، آرام داخل آب رفت
عرض رودخانه حدود ۳۰ متر بود
عمق آن تا کمر و گاه تا سینهی نادر
دستها و سر او از آب بیرون ماند
زیر نور مهتاب آهسته آهسته از آب عبور کرد
همین که به لب سنگر دوشکا رسید سر و کله یک عراقی پیدا شد که کنار سنگر ایستاد
نادر پشت سنگر قایم شد
عراقی سرپا ادرار کرد و رفت
نادر سری به سمت ما چرخاند
دستش را به گونه سنگر زد تا علی آقا ببیند
و برگشت
آن شب علی آقا به ما گفت: "باید به این شیوه از آب رد بشوید و از میان سنگر ها و فاصله بین سنگر ها عبور کنید و بروید به خط دوم دشمن"
عبور از آب به این شکل، باورکردنی نبود
اما نادر یخ تردید را در وجودمان شکست
جان گرفتیم و از فردایش هر شب از رودخانه رد میشدیم
از کنار سنگرهای جلوی عراقی تا پاسگاه زالوآب که ۲۰۰ متر عقب تر از رودخانه بود، میرفتیم
هفته دوم، وقتی گزارش شناساییها را به علی آقا دادیم، گفت: "این که چیزی نیست! تیم مجاور شما تا جاده زرباطیه رفته است. شما هم باید تا خط سوم دشمن را شناسایی کنید."...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/588
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
✳️ مشاوره و تربیت
🔶🔸#خطاهای_فرزندپروری
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/575
◀️ قسمت ششم (۲):
♦️ای بچهی تنبل!! (۲)♦️
🔸وقتی مدام کودک خود را «تنبل»، «بینظم»، «عصبی» و... خطاب میکنید. او را به بازی کردن در نقش همین عناوین هدایت کردهاید.
بعد از مدتی، با تعجب خواهید دید که، واقعا تنبل شده، واقعا از نظم بیزار شده و ....
برچسبهای مکرّر کارِ «تلقین» را انجام میدهد.
اگر کسی تفکری را به شما القا کند یا اینکه خودتان آن را ایجاد کنید، با مرور، تکرار و بهادادن به آن، به بخشی از شخصیتتان تبدیل میشود.
تلقینِ افرادی که به شما بسیار نزدیک هستند، تأثیر زیادی بر زندگیتان دارد و میتواند کارهایتان را تحت تأثیر قرار دهد.
وقتی تلقین منفی از سوی نزدیکان إعمال شود، به شدت روی انگیزههای انسان اثر میگذارد.
🌹پدر مادرهای عزیز!🌹
قویترین حلقه ارتباطی برای کودک، والدین او هستند و سنین خردسالی مناسبترین زمان برای ایجاد طرحوارههای ذهنی (فکرهای پایه و اساسی) در مورد خود، دیگران و دنیاست؛
پس با برچسبهای ناروا، تصوّر کودک از خودش و باور او نسبت به تواناییهایش را تخریب نکنید.
🔗 ادامه دارد ...
👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/586
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
⏳#سه_دقیقه_درقیامت⌛️
🌺 قسمت بیست و چهارم :
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/579
🖋 جانبازی در رکاب مولا
سال ۱۳۸۸ توفیق شد که در ماه رجب و ماه شعبان، زائر مکه و مدینه باشم ... ما مُحرم شدیم و وارد مسجد الحرام شدیم ... بعد از اتمام اعمال، به محل قرار کاروان آمدم ... روحانی کاروان به من گفت: سه تا از خواهران الان آمدند ... شما زحمت بکش و این سه نفر را برای طواف ببر ...
خسته بودم، اما قبول کردم ... سه تا از خانمهای جوان کاروان به سمت من آمدند ... تا نگاهم به آنها افتاد، سرم را پایین انداختم ...
یک حوله اضافه داشتم ... یک سر حوله را دست خودم گرفتم و سر دیگرش را در اختیار آنها قرار دادم ... گفتم: من در طی طواف نباید برگردم ... حرم الهی هم به خاطر ماه رجب شلوغ است ... شما سر این حوله را بگیرید و دنبال من بیایید.
یکی دو ساعت بعد، با خستگی فراوان به محل قرار کاروان برگشتم ... در کل این مدت، اصلا به آنها نگاه نکردم و حرفی نزدم ...
وظیفهای برای انجام طواف آنها نداشتم، اما فقط برای رضای خدا این کار را انجام دادم.
در روزهایی که در مکه مستقر بودیم، خیلی ها مرتب به بازار می رفتند و ... اما من به جای این گونه کارها، چندین بار برای طواف اقدام کردم ... ابتدا به نیت رهبر معظم انقلاب و سپس به نیابت شهدا، مشغول طواف شدم و از تمام فرصتها برای کسب معنویات استفاده کردم.
در آن لحظاتی که اعمال من محاسبه میشد، جوان پشت میز به این موارد اشاره کرد و گفت: به خاطر طواف خالصانه ای که همراه آن خانمها انجام دادی، ثواب حج واجب در نامه اعمالت ثبت شد!... بعد گفت: ثواب طواف هایی که به نیابت از دیگران انجام دادی، دو برابر در نامه اعمال خودت ثبت می شود ...
اوایل ماه شعبان بود که راهی مدینه شدیم ... یک روز صبح درحالی که مشغول زیارت بقیع بودم، متوجه شدم که مأمور وهابی دوربین یک پسر بچه، که می خواست ازبقیع عکس بگیرد را گرفته ... جلو رفتم و به سرعت دوربین را از دست او گرفتم و به پسر بچه تحویل دادم ...
بعد به انتهای قبرستان رفتم ... در حال خواندن زیارت عاشورا بودم که به مقابل قبر عثمان رسیدم ... همان مامور وهابی دنبال من آمد و چپ چپ به من نگاه می کرد ... یکباره دستم را گرفت و به فارسی و با صدای بلند گفت: چی میگی؟ داری لعن می کنی؟
گفتم: نخیر دستم را ول کن!
اما او داد می زد و با سر و صدا، بقیه مامورین را دور خودش جمع کرد ... یکدفعه به من نگاه کرد و حرف زشتی را به مولا امیرالمومنین علیه السلام زد.
من دیگر سکوت را جایز ندانستم ... یکباره کشیده محکمی به صورت او زدم ... بلافاصله چهار مامور به سر من ریختند و شروع به زدن کردند ... یکی از مامورین ضربه محکمی به کتف من زد که درد آن تا ماه ها مرا اذیت میکرد ...
چند نفر از زائرین جلو آمدند و مرا از زیر دست آنها خارج کردند ... من توانستم با کمک آنها فرار کنم.
در لحظات بررسی اعمال، ماجرای درگیری در قبرستان بقیع را به من نشان دادند و گفتند:
شما خالصانه و به عشق مولا علی علیه السلام با آن مأمور درگیر شدی و کتف شما آسیب دید ... برای همین ثواب جانبازی در رکاب مولا علی علیه السلام در نامه عمل شما ثبت شده است ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
1_524469352.mp3
4.14M
#لالایی_فرشتهها
قسمت شصت و یکم
🌷خوشاخلاقی🌷
قرائت: سوره شمس
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/576
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
✳️ مشاوره و تربیت
🔶🔸#خطاهای_فرزندپروری
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/582
◀️ قسمت هفتم:
♦️یکی به نعل یکی به میخ♦️
🔸وقتی کودکان بدانند از آنها چه توقعی دارید، خیلی خوب کارها را انجام میدهند.
هر چقدر رفتارهای شما سازگارانه و قابل پیشبینی باشد، احتمال انعطافپذیری کودک و سازگاری او با شما بیشتر خواهد شد.
✅ یکسان عمل کردن احتمال بروز مشکل بین والدین و کودک را کاهش میدهد.
وقتی حرفهای شما تناقض داشته باشد،
وقتی در یک مسئله خاص احساسات گوناگونی را بروز میدهید؛
کودک خود را سردرگم و حیران میکنید.
همینطور وقتی بین احساسات و تمایلات پدر و مادر تعارض وجود دارد (مثلا، پدر از چیزی ابراز خرسندی میکند و مادر از آن چیز عصبانی میشود و پرخاش میکند) کودک دچار دوگانگی شده، رفتار درست را یاد نمیگیرد، و احساساتش نیز تحت فشار قرار میگیرد.
❗️دوگانگی در تعامل والدین، یکی از عوامل بدخُلقی، پرخاشگری و ناسازگاری در کودکان است.
🔗 ادامه دارد ...
👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/589
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
⏳#سه_دقیقه_درقیامت⌛️
🌺 قسمت بیست و پنجم :
🖋 شهید و شهادت
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/583
در این سفر کوتاه به قیامت، نگاه من به شهید وشهادت تغییر کرد ... علت آن هم چند ماجرا بود:
یکی از معلمین و مربیان شهر ما، در مسجد محل تلاش فوق العادهای داشت که بچهها را جذب مسجد و هیئت کند ... او خالصانه فعالیت میکرد و در مسجدی شدن ما هم خیلی تاثیر داشت.
این مرد خدا، یکبار که با ماشین در حرکت بود، از چراغ قرمز عبور کرد و سانحه ای شدید رخ داد و ایشان مرحوم شد ...
من این بنده خدا را دیدم که در میان شهدا و هم درجه آنها بود!... ایشان به خاطر اعمال خوبی که در مسجد و محل داشت و رعایت دستورات دین، به مقام شهدا دست یافته بود ...
اما سوالی که در ذهن من بود، تصادف او ... و عدم رعایت قانون، و مرگش بود!
ایشان به من گفت: من در پشت فرمان ماشین سکته کردم و از دنیا رفتم و سپس با ماشین مقابل برخورد کردم ... هیچ چیزی ازصحنه تصادف دست من نبود...
در جایی دیگر یکی از دوستان پدرم که اوایل جنگ شهید شده بود و در گلزار شهدای شهرمان به خاک سپرده شده بود را دیدم ... اما او خیلی گرفتار بود و اصلاً در رتبه شهدا قرار نداشت!... تعجب کردم! ... تشییع او را به یاد داشتم که در تابوت شهدا بود و ... اما چرا؟!...
خودش گفت: من برای جهاد به جبهه نرفتم .... به دنبال کاسبی و خرید و فروش بودم ... برای خرید جنس، به مناطق مرزی رفتم ... آنجا بمباران شد ... بدن ما با شهدای رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمنده ام و ...
اما مهم ترین مطلبی که از شهدا دیدم ... مربوط به یکی از همسایگان ما بود ...
خوب به یاد داشتم که در دوره دبستان، آخر شب وقتی از جلسه قرآن مسجد، به سمت منزل می آمدیم، از یک کوچه باریک و تاریک عبور می کردیم ...
از همان بچگی شیطنت داشتم ... با برخی از بچهها، زنگ خانه مردم را می زدیم و سریع فرار می کردیم! ...
یک شب، من دیرتر از بقیه دوستانم از مسجد راه افتادم ... وسط همان کوچه بودم که دیدم رفقای من که زودتر از کوچه رد شدند، یک چسب را به زنگ یک خانه چسبانده اند!... صدای زنگ قطع نمیشد ...
یکباره پسر صاحبخانه که از بسیجیان مسجد محل بود، بیرون آمد ... چسب را از روی زنگ جدا کرد و نگاهش به من افتاد ...
او شنیده بود که من قبلا از این کارها کرده ام، برای همین جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت: باید به پدرت بگویم چه کار می کنی!
هر چه اصرار کردم که من نبودم؛ بی فایده بود ... او مرا مقابل منزلمان برد و پدرم را صدا زد ...
پدرم خیلی عصبانی شد و جلوی چشم همه، حسابی مرا کتک زد.
این جوان بسیجی که در اینجا قضاوت اشتباهی داشت، چند سال بعد و در روزهای پایانی دفاع مقدس به شهادت رسید.
این ماجرا و کتک خوردن به ناحق من، در نامه اعمالم نوشته شده بود ... به جوان پشت میز گفتم: چطور باید حقم را از آن شهید بگیرم؟... او در مورد من زود قضاوت کرد! ...
او گفت: لازم نیست که آن شهید به اینجا بیاید ... من اجازه دارم آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهید راضی شوی ...
یکباره دیدم که صفحات نامه اعمال من ورق خورد!... گناهان هر صفحه پاک می شد و اعمال خوب آن می ماند!... خیلی خوشحال شدم ... ذوق زده بودم ... حدود یکی دوسال از گناهان اعمال من پاک شد.
جوان پشت میز گفت: راضی شدی؟
گفتم: بله، عالیه!
البته بعدا پشیمان شدم که چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاک کند؟! ... اما باز بد نبود.
همان لحظه آن شهید را دیدم ... سلام و روبوسی کرد ... خیلی از دیدنش خوشحال شدم ...
گفت: با اینکه لازم نبود، اما گفتم بیایم ازشما حلالیت بطلبم ... هر چند شما هم به خاطر کارهای گذشته در آن ماجرا بی تقصیر نبودی...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت هفتاد و ششم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/543
فصل هفتم
قسم به سمّ اسبان (۴)
جمشید اصلانی گفت: "به نظرم از این مسیر نمیشود به عمق رفت. باید به سمت چپ برویم. به سمت پاسگاه دراجی."
مقرمان از دشت مهران و مقابل پاسگاه زالوآب به شهر مهران انتقال یافت
این جابجایی برای نزدیکتر شدن به موضع سمت چپ یعنی پاسگاه دراجی عراق بود
در مهران، در خانهای محکم و دو طبقه مستقر شدیم
... عزم شناسایی کردیم
با یکی دیگر به نام صفری همراه شدیم
هنگام عبور، جمشید به نیروهای در خط گفت: "ما فردا ظهر برمیگردیم. ما را با عراقیها اشتباه نگیرید،"
آنها هم تعجب کردند؛ که مگر میشود سر ظهر از کنار عراقیها برگشت.
گفتند: "نروید! اسیر میشوید!"
راستش من هم مثل آنها در دلم تردید بود
اما قرار بود تسلیم باشم!
تسلیم محض!
دمغروب جمشید اذان داد
پشت سرش ایستادیم و نماز خواندیم
بعد از نماز با صوتی حزین روضه حضرت علی اکبر را خواند
سه نفر بودیم
ولی انگار یک لشکر در میان دشت نشسته و زیارت عاشورا میخواند
قبل از حرکت بلند شد
سوره والعادیات را خواند و ترجمه کرد
گویی ظهر عاشوراست
و او دارد رجز میخواند:
" قسم به سم اسبان هنگامی که به زمین میخورند قسم به ..."
جلو افتاد
رودخانه کنجانچم در مقابل ما سه شاخه میشد
هر شاخه با یک خشکی کوچک از دیگری ممتاز بود
جمشید داخل آب رفت
من هم پشت سر او تا سینه داخل آب شدم
میخواست شب را پشت عراقیها بخوابیم
و در روز، پشت سرشان را شناسایی کنیم و سر ظهر برگردیم
همه اینها خلاف سنت شناسایی بود
به هر زحمت از ۳ شاخه رودخانه رد شدیم
خبری از سنگرهای عراقی نبود
یاد عبور از رودخانه کارون در فتح خرمشهر افتادم
آنجا هم عراقیها احتمال عبور هیچ کسی را از آب نمیدادند
از سر و لباسمان آب میریخت و نسیم فروردین ماه نوازشمان میداد
منتظر بودیم به میدان مین بر بخوریم
اما برخلاف راهکار قبل، خبری از میدان مین نبود
تا نزدیک پاسگاه دراجی رفتیم
حتماً داخل پاسگاه عراقیها بودند اما قرار بود از آنجا هم عبور کنیم
چپ و راست پاسگاه، سنگرها شانه به شانهی هم پیدا بودند
اما تاریک و محو
جمشید آهسته گفت: "اینجا خط اول عراقیهاست. باید از اینجا رد شویم و قبل از روشن شد هوا پشت خط آنها باشیم."...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/592
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
✳️ مشاوره و تربیت
🔶🔸#خطاهای_فرزندپروری
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/586
◀️ قسمت هشتم:
♦️دوباره دارید دعوا میکنید!!♦️
ممکنه بچهها در طول روز، کارهایی انجام دهند که والدین را ناراحت و عصبانی کند؛ اما آنها کارهای خوب، مناسب و مؤدبانه هم انجام میدهند.
🔸وقتی فقط به رفتارهای نادرست کودکان توجه شود اما انگارنهانگار که کارهای درست هم انجام میدهند، به چه شوقی کار خوب را ادامه دهند و از کار بد دست بکشند؟!
‼️گاهی آنها فقط نیاز به توجه تامّ والدین دارند، اما چون به بدیهایشان بیشتر توجه میشود، بیشتر بدی میکنند.
🔸شاید شما هم مشاهده کرده باشید؛
وقتی کودکان بسیار دوستانه مشغول بازی کردن هستند، هیچکس به خاطر آن، آنها را تحسین نمیکند؛ اما اگر وسط بازی بین بچهها دعوا شود، والدین عصبانی میشوند و سر آنها داد میزنند.
😱 چه اشتباه بزرگی است که به راحتی و بدون کوچکترین توجهی از کنار اعمال خوب کودکان عبور کنیم ولی در عوض اگر اشکالی در رفتار آنها رخ دهد، سیر تا پیازِ اشتباهاتشان را به رخشان بکشیم.
🌺 رفتار خوب به سانِ گُل میماند.
🌺 گُل نیاز به پرورش و نوازش دارد.
رفتارهای ساده ولی خوب کودکتان برای اینکه پرورش یابد و جزئی از شخصیت او گردد، نیاز به تحسین دارد.
✅ پدر و مادر عزیز!
لطفا بیش از پیش به کارهای خوب فرزندتان توجه کرده؛ آن رفتارها را تحسین کنید و خرسندی خودتان را بابت کارهای خوب به او نشان دهید.
🔗 ادامه دارد ...
👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/593
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee