#رمانهای_دفاع_مقدس_و_شهدا
🌷🇮🇷 #خداحافظ_سالار 🇮🇷🌷
روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی
سرلشکر شهید حاج حسین همدانی
◀️ قسمت چهل و ششم؛
ایران، افسانه، من و برادرانم علی و رضا گریه میکردیم.
دخترعمه منصور دلداریاش میداد و میگفت:
"خانم عروس! پیش بچهها از این حرفها نزن، دلشون میشکنه."
و راستیراستی دل ما میشکست.
هرکدام یک گوشه کز میکردیم و ضجه میزدیم و چشم به راه آمدن آقا بودیم که پسرعمه حسین با جیپ از تهران آمد.
مادرم را «آجی» صدا میکرد.
با اینکه دلش آشوب و غم بود اما خودش را خونسرد نشان می.داد.
به محض اینکه رسید گفت:
«آجی، از دکتر شمس وقت گرفتم، یه نسخه بریم پیشش.»
مامان وقتی حسین را دید، آرام شد.
اصلاً وقتی حسین آمد، همه ما که از گریه چشمانمان سرخ شده بود، آرام شدیم.
حسین ماهی یکبار مادرم را برای شیمی درمانی به تهران میبرد و میآورد.
دکتر شمس برخلاف حرف قبلیاش که گفته بود. این خانم، بیست سال دیگر زنده است به حسین گفته بود:
«با این غمی که به دل این زن رسیده، به حدی
وضعش بحرانی شده که یکی، دوسال بیشتر زنده نمیمونه.»
حسین حرف دکتر را به هیچ کس نگفت و هر بار که میآمد، میدید که مادرم ضعیف و ضعیفتر شده و در سیوپنج سالگی مثل پیرزنها، قد خمیده و زمینگیر شده و به سختی از جایش برمیخیزد.
حسین کوتاه نمیآمد و با جدیت مامان را سوار ماشین میکرد و به تهران میبرد.
کار به جایی رسید که زیر بغلش را میگرفتیم و چند بالش پشتش میگذاشتیم،
لگن آب میآوردیم، تا وضو بگیرد.
یک روز داخل حیاط مشغول شستن ظرفها بودیم.
حسین با مادرم خداحافظی کرد؛
یکباره دیدیم مامان با پشت دست، به شیشه میکوبد و حسین را که در حال رفتن بود، صدا میزند.
حسین برگشت و باتعجب گفت:
«آجیجان! چرا بلند شدی!؟ برات خوب نیست!»
ما همه مانده بودیم که چه چیزی به پاهای رنجور مادر، توان راه رفتن داده است.
رو کرد به حسین و گفت:
"حسین جان! این راه رو به خاطر من این قدر نیا، جاده خطرناکه مبادا خسته باشی و توی رانندگی خوابت ببره."
مامان سفارش دیگری داشت که نخواست پیش ما بزند.
به ماگفت برگردیم.
به حیاط برگشتیم.
از دور میدیدم که حسین سرش را پایین انداخته و مامان من را نشان میدهد،
حالا آنقدر بزرگ شدهبودم که میتوانستم حدس بزنم چه میگویند
حسین به سمت حیاط، سر چرخاند و یک آن نگاهمان به هم گره خورد.
بلافاصله هر دو سرمان را پایین انداختیم.
دقایقی بعد، حسین راهی تهران شد....
ادامه دارد ...
▪️🌺▪️--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
📖 #متن_قانون_اساسی
🇮🇷 #جمهوری_اسلامی_ایران
🔷 قسمت نهم؛
🔷🔹فصل سوم؛ حقوق ملت
🔸اصل سیام
دولت موظف است وسایل آموزش و پرورش رایگان را برای همه ملت تا پایان دوره متوسطه فراهم سازد و وسایل تحصیلات عالی را تا سر حد خودكفایی كشور به طور رایگان گسترش دهد.
🔸اصل سی و یكم
داشتن مسكن متناسب با نیاز، حق هر فرد و خانواده ایرانی است. دولت موظف است با رعایت اولویت برای آنها كه نیازمندترند به خصوص روستانشینان و كارگران، زمینه اجرای این اصل را فراهم كند.
🔸اصل سی و دوم
هیچكس را نمیتوان دستگیر كرد مگر به حكم و ترتیبی كه قانون معین میكند. در صورت بازداشت، موضوع اتهام باید با ذكر دلایل بلافاصله كتباً به متهم ابلاغ و تفهیم شود و حداكثر ظرف مدت بیست و چهار ساعت پرونده مقدماتی به مراجع صالحه قضایی ارسال و مقدمات محاكمه، در اسرع وقت فراهم گردد. متخلف از این اصل، طبق قانون مجازات میشود.
🔸اصل سی و سوم
هیچكس را نمیتوان از محل اقامت خود تبعید كرد یا از اقامت در محل مورد علاقهاش ممنوع یا به اقامت در محلی مجبور ساخت، مگر در مواردی كه قانون مقرر میدارد.
🔸اصل سی و چهارم
دادخواهی حق مسلّم هر فرد است و هر كس میتواند به منظور دادخواهی به دادگاههای صالح رجوع نماید. همه افراد ملت حق دارند اینگونه دادگاهها را در دسترس داشته باشند و هیچكس را نمیتوان از دادگاهی كه به موجب قانون حق مراجعه به آن را دارد منع كرد.
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
@salonemotalee
📙 #داستان
🔅#سرزمین_زیبای_من
قسمت سیزدهم؛
از شدت درد و ضربهای که به سرم خورده بود دیگر هیچچیز نمیفهمیدم...
تصاویر و حرکات دیگران تاریک و روشن میشد.
صداها مبهم و گنگ بود و به سمت خاموشی میرفت.
آنها مرا به داخل ماشین پرت کردند
و این آخرین تصویری بود که به یاد دارم...
بعد از آن، از شدت درد از حال رفتم...
چشم که باز کردم با همان شرایط توی بازداشتگاه بودم.
حتی دستبندم را هم از دستهایم باز نکرده بودند.
خون ابرو و پیشانیام، روی پلک و چشمهایم را گرفته بود.
قدرتی برای حرکت کردن نداشتم.
دستم از شدت درد میسوخت
و تیر میکشید.
حتی نمیتوانستم انگشتهای دستم را تکان بدهم.
به زحمت آنها را حس میکردم.
با هر تکان دستم، تا مغز استخوانم تیر میکشید
و از شدت درد مغزم از کار افتاده بود...
زجرآورترین و دردناکترین لحظات زندگیام را تجربه میکردم.
هیچ فریادرسی نبود.
هیچ کسی نبود که به داد من برسد
یا حتی دست من را باز کند...
یه لحظه آرزو کردم که ایکاش درجا بمیرم ...
و لحظهای بعد، با خود میگفتم:
"نه کوین! تو باید زنده بمانی!
تو یک جنگجو و مبارزی!
نباید تسلیم بشی!
هدفت رو فراموش نکن کوین!
قوی باش...
دو روز توی همان شرایط اسفبار بودم
تا بالاخره آنها آمبولانس را خبر کردند...
با خشونت تمام مرا از بازداشتگاه بیرون آوردند
و سوار آمبولانس کردند.
سرم تنها یک شکستگی ساده بود
اما دستم...
اوضاع دستم آنجور که از گفته دکتر برمیآمد اصلا خوب نبود...
آسیبش خیلی شدید بود
و باید عمل میشد
اما با کدام پول؟
با کدام بیمه؟
به همین دلیل دستم تنها در حد رسیدگیهای اولیه باقی موند.
از صحنه کتک خوردن من و شکستن پلاکاردهایم، عکس گرفته بودند.
این فیلمها و عکسها به دست خبرگزاریهای محلی رسید
و من به سوژه داغ رسانهای تبدیل شدم.
از بیمارستان که مرخص شدم، جنبشها و حرکتها تازه در حال شکلگیری بود.
بومیهایی که به اعتراض به شرایط موجود، این اتفاق و اتفاقات مشابه، به خیابان آمده بودند
و گروهی از دانشجویان که برای اعتراض به وضع اسفبار و غیرانسانی ما با آنها همراه شده بودند...
دیدن این صحنهها به من امید و انرژِی میداد.
برای مقاومت...
برای مبارزه...
برای حرکت...
ادامه دارد ...
▪️🌺▪️--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
7.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️چرا مجید رضا رهنورد؛ بچه مذهبی و هیاتی؛ آخرش کارش به اینحا رسید و قاتل شد؟!😭
مراقب خود، اطرافیان و فرزندانمان باشیم.
در جلسهای که سخنرانش فردی بودکه از زندگی او مستندی تهیه کرده بود و در جریان بازجویی وی بود این مطلب گفته شد:
مادرش به عشق امام رضا علیهالسلام
نامش را مجیدرضا گذاشت
از کودکی مسجدی و هیئتی بود
همیشه تلاش میکرد صف اول نمازجماعت خودش را جاکند
حتی برای ثواب بیشتر نماز، عبا بر شانه میانداخت
ولی از ۱۵ سالگی که وارد فضای مجازی شد کمکم تحت تاثیر قرار گرفت.
آنچنان شستوشوی مغزی شد که نماز را ترک میکند
اعتقادات مذهبی
عشق به امام حسین و حضرت فاطمه را کنار گذاشته
و حتی مسخره میکند
خودش میگوید ۸ سال رسانه، مغز من را تبدیل کرد به یک اتاق گاز که هر لحظه ممکن بود با یک جرقه منفجر شود،
روز حادثه با دیدن آن گروه صد نفره اغتشاش در خیابان؛ آن جرقه زده شد
اول در خانه وصیت نامهاش را مینویسد که
برای من گریه نکنید
سر قبرم قرآن نخوانید،
هر چاقویی که زده به خاطر کینهای بوده که از حزباللهیها داشته،
او میگوید با خودش فکر میکرده بعد از قتل، اگر او را بگیرند، حتما زجرکش و تکهتکهاش میکنند
برای همین موقع دستگیری میگوید مرا زود اعدام کنید
اما بعد از چند روز که رفتار ماموران اطلاعاتی را میبیند که با رفتار دینی با او تعامل میکنند تمام معادلات ذهنیاش به هم میریزد
بچههای اطلاعاتی به جای این که او را بزنند و شکنجهاش بدهند، با او صحبت میکنند
از زندگیش میپرسند
برای اینکه متوجه شود اعتقاداتش اشتباه است به او کتاب میدهند بخواند
و خلاصه مجرم و بازجو باهم گریه میکنند.
آخر تازه فهمیده که این ۸ سال چهقدر فضای مجازی مغزش را شستشو داده تا دست به این جنایت برند،
به مادرش میگوید،
با مادران شهدا صحبت کن،
طلب عفو نکن
فقط طلب حلالیت کن
من مثل یک حیوان برادرم را کشتم،
مجیدرضا میگوید چند حسرت به دلم مانده؛
یکبار دیگر دست مادرم را ببوسم
به مادرم کادو بدهم
بعداز ۸ سال دوباره پایم به حرم امام رضا علیهالسلام برسد
(این حرف را با گریه و ضجه میزند و بازجو هم همراهش گریه و ضجه میزند)
او بسیار پشیمان و شکسته شده بود.
در حقیقت میشود گفت؛
دشمن دو تا جوان ما را شهید نکرد
بلکه دوتا جوان را شهید کرد
ویک جوان را کشت،
دشمن یک جوان را که میتوانست سرباز امام زمان عج باشد را تبدیل به یک قاتل کرد.
مراقب خود، اطرافیان و فرزندانمان در فضای مجازی باشیم.
دکتر اصغری نکاح
روانشناس و دانشیار
دانشگاه فردوسی مشهد
✍ پس این اتفاقات از فرزندان ما نیز دور نیست؛ مراقب باشیم که خیلی زود دیر میشود؛ و همواره دعا کنیم؛ "اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا"