#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت پنجم
امیر رضا... امیر رضا...
و اشک امان حرف زدن برایم نمی گذاشت...
امیر رضا هم صبوری کرد با نوازش های دست هایش گذاشت کمی سبک شوم... کمی که آرام گرفتم گفتم: من امروز هیچ کاری نکردم! هیچ کاری! یعنی نتوانستم از ترس! باورت می شود!
همانطور که دستش را روی سرم می کشید با آرامش گفت: سمیه جان طبیعیه خانمم!!!
روز اول برای خیلی ها این اتفاق می افتاد!
با هق هق ادامه دادم: امروز جنازه ی خانمی را دیدم که هم سن و سال خودم بود ولی رفت!
تمام شد، تمام!
تکیه داد به دیوار لبخند تلخی زد و گفت: نه عزیزم تازه برایش شروع شد! زندگی با طعم ابد...
حرفش را تکرار کردم و گفتم زندگی با طعم ابد! ولی... ولی... امیر رضا هیچی نمی توانیم همراهمان ببریم منظورم مال دنیا نیست، می دانی باید از تمام دوست داشتنی هایمان بگذریم و برویم!
با دستش اشکهای صورتم را پاک کرد و
خیلی جدی گفت: خوب یک چیزی بردار که بتوانی همراه خودت ببری!
چیزهایی را دوست داشته باش که با مُردن نه تنها تمام نشود که دوست داشتنی تر هم بشوند عزیز دلم! خانم خوبم!
بعد از داخل جیبش گوشی اش را بیرون آورد با اسپریه ضد عفونی که همراهش بود صفحه اش را تمییز کرد کلیپی را باز کرد و گوشی را داد دستم گفت: نگاه کن! کلیپ، فیلمی از حاج قاسم بود...
هنوز داغ غمش روی دلم سنگینی می کرد...بیشتر از دو ماه بود که از شهادتش می گذرد اما هنوز همه مان مبهوت رفتنش هستیم!
اولین جملاتش حرفی برای دل من بود برای موقعیتی که من در آن قرار داشتم! واین تنها از خاصیت شهداست که حرفهایشان نه تنها برای زمان خودشان که تا همیشه کاربرد دارد...
[ حاج قاسم با تمام اطمینانش گفت:
من با تجربه میگویم این را،میزان فرصتی که در بحرانها وجود دارد در فرصتها نیست؛ اما شرطش این است که نترسید، نترسیم و نترسانید... ]
حرفهایش خیلی آرامم کرد خیلی...
اما هنوز به خاطر ضعف خودم کمی مردد بودم فردا بروم یا نه!
امیر رضا خیلی خسته بود و نخواستم بیشتر از این اذیتش کنم بلند شدم و شامش را حاضر کردم، غذایش را که خورد از شدت خستگی روی مبل خوابش برد...
من هم با همین دغدغه ها بالاخره خواب رفتم خواب دیدم تنها جلوی غسالخانه ایستاده ام و ترسی عجیب تمام بدن مرا به رعشه انداخته بود داشتم قالب تهی می کردم که از بلندگوهای بهشت زهرا صدای حاج قاسم بلند شد....
من با تجربه می گوییم...
نترسید و نترسیم و نترسانیم....
هم زمان با تمام شدن صحبت حاج قاسم با صدای اذان صبح از خواب بلند شدم... چشمهایم به سختی باز می شدند وضو گرفتم نماز صبح را که خواندم حالا مطمئن ترم و گوشیم را برداشتم به مرضیه پیام دادم:
من هم امروز می آیم منتظرت هستم...
تیک ارسال پیام که می رود کمی دلهره سراغم می آید سعی می کنم خودم را مشغول کنم...
دو ساعتی طول میکشد تا مرضیه بیاید دست بکار می شوم و نهار ظهر را آماده می کنم که اگر دیرتر آمدم امیر رضا و بچه ها بدون غذا نمانند.
کارهایم که تمام می شود از امیر رضا می خواهم دوباره همان کلیپ را برایم بگذارد...
صحبت های حاج قاسم هر بار انرژی تازه ای به انسان می دهد...
صدای زنگ گوشیم که بلند می شود از امیر رضا خداحافظی می کنم از چهار چوب در هنوز خارج نشده ام که صدای امیر رضا بلند می شود: هر چه برای خودت بر میداری ما را هم بی نصیب نگذار نفس!
لبخندی می زنم و بیرون می آیم...
چقدر هوا خوب است...
نفس عمیقی می کشم، نزدیک بهار است اما دلها انگار پژمرده!
مرضیه از داخل ماشین برایم دست تکان می دهد...
سوار ماشین می شوم، از ماجرای دیروز چیزی به رویم نمی آورد!
گفتم: بابت دیروز شرمنده ام! آمدم کاری از روی دوشتان بردارم که خودم شدم سربار!
لبخندی زد و گفت: این چه حرفی هست که می گویی! برای همه ممکن است پیش بیاید!
خوشحالم امروز آمدی می دانی خیلی ها که این صحنه ها را می بینند، جامی زنند و دیگر نمی آیند آن وقت کار برای ما در این شرایط دست تنها سخت می شود! بی مقدمه گفتم: مرضیه تو در این دنیا آرزویی نداری!
چشمانش را ریز کرد و با نگاهی متعجب به من گفت: چرااااا! اوه تازه خیلی زیاد...
ادامه دارد ...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/692
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
✳️ مشاوره و تربیت
🔶🔸#مدیریت_رفتار
♦️برخورد با مخاطب عصبانی♦️
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/671
◀️ قسمت سوم؛
♦️بررسی انتقاد♦️
💠 اولین قدم در پاسخ دادن به انتقاد، بررسی انتقاد است.
بررسی انتقاد به شما کمک می کند تا بدانید هدف فرد مقابل از انتقاد چیست؟
🔸برای بررسی انتقاد، شما می توانید بخواهید بیشتر در مورد مسئله توضیح دهد و یا مثال هایی ذکر کند. این کار می تواند نوع پاسخ شما را مشخص نماید.
💥مثال؛
مسعود از طرف شرکت ترفیع درجه گرفته بود و به شهر تهران منتقل شد.
او از اینکه به شهر جدید منتقل شده بسیار خوشحال بود. اما همسرش هنوز مردد بود در شهر جدید تحصیلش را ادامه دهد و یا به دنبال کار باشد.
یک روز که مسعود وارد خانه شد، مریم با عصبانیت به او گفت یک بار دیگر تو را خوشحال ببینم جیغ میزنم.
مسعود تصمیم گرفت علت این انتقاد را بررسی کند برای همین پرسید:
"چرا خوشحالی من، تو را ناراحت میکند؟!"
مریم پاسخ داد:
"من هم دوست دارم مثل تو خوشحال باشم،
با دیگران رفت و آمد کنم، ولی دائم باید داخل خانه باشم.
هنوز نتوانستهام برای ادامه تحصیل تصمیم بگیرم.
من میخواهم دربارهی تحصیلم با تو صحبت کنم،
ولی همیشه تو آنقدر سرحال به نظر میرسی که میترسم با این کار خوشحالی تو را خراب کنم."
مسعود با بررسی این انتقاد متوجّه شد که ناراحتی مریم بیشتر از اینکه به خاطر تنهایی باشد، به خاطر آن است که او نیاز به کمک و حمایت دارد.
🔗 ادامه دارد ...
👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/693
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
1_576772737.mp3
3.88M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هفتاد و سوم
🌷کسی که محبت نداشته باشد🌷
قرائت: سوره فیل
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/679
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت نود و سوم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/687
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۳)
کله شقی و یکدندگی کار دستم داد
نزدیک و نزدیکتر شدم
تا فاصله ۱۰ متری سیاهی رسیدم
همان جا ایستادم
یک عراقی هیکلی به زانو نشسته و اسلحهاش را به سمت من نشانه رفته بود
یک آن مثل صحنه دوئل خشکم زد
عراقی به عربی گفت: "قف!"
او و همراهانش و فهمیده بودند که من نیروی اطلاعاتیام
لذا برای آنها اسارت و بازجویی من از کشتنم بیشتر ارزش داشت
در یک چشم به هم زدن مادون را کنار انداختم و دستم روی ماشه رفت
اسلحه هم از قبل روی رگبار بود
عراقی روی زمین افتاد
با صدای رگبار سکوت سرد و مرموز زیر گیسکه شکسته شد
فکر کردم که کمین خوردهام اما ماجرا چیز دیگری بود
به عقب نگاه انداختم
چند عراقی دیگر روی یک بلندی و پشت سرم در حال دویدن بودند
همتیمیهایم هم به عقب برگشتند
یک لحظه آن هفت عراقی را گم کردم
سر چرخاندم
باورکردنی نبود
دهها نفر از تپه در سمت راست به پایین سرازیر میشدند
حالا من میان دو گروه عراقی یعنی آن گروه هفت نفره و یک گروه دهها نفر مانده بودم
تا به خودم بیایم آن ۷ نفر به سمت من رگبار گرفتند
آنها از سمت جبهه خودی میزدند
راه من برای برگشتن به عقب یا فرار بسته بود
کمکم صدای تیراندازی آنها نزدیکتر شد
خودم را میان شیار یک تختهسنگ جا کردم
چند تیر زدم تا جایی که خشاب خالی شد
تا خشاب عوض کنم آن ۷ نفر پایین آمدند و روی کفی مقابل من قرار گرفتند
جنازه دوستشان همچنان کنارم بود
ترس و تشویش دست به هم داد
مات و بیحرکت شدم
خودم را در چنگان اسارت آنها دیدم
بچه ها چهار نفری از پشت سر به سمتشان تیراندازی میکردند
اما آنها بیتوجه به تیراندازی بچهها فقط به فکر دستگیر کردن و شاید شکنجه من بودند
وقتی دیدند تیراندازی نمیکنم نزدیکتر شدند
دست و پایم سوزنآجین و بیحس شده و عرق سردی در تمام بدنم نشسته بود مثل یک تکه گوشت، بیجان و بیحرکت بودم
حتی اراده دست بردن به سمت نارنجک یا تعویض خشاب را نداشتم
حالا بستن جلد نارنجک و جیب خشاب با کش زمینه مرگم را فراهم کرده بود
حتی اگر کشها بودند باز یارای دست بردن به سمت خشاب یا نارنجک را نداشتم
داغی سرب مذاب و تیر خلاص را روی مغزم حس میکردم
دهانم حتی برای گفتن یک کلمه قفل شده بود
باور نمیکردم!!؟
چرا آنها تیراندازی نمیکنند؟!
شاید میخواستند انتقام دوستشان را در وهله اول با اسارت سپس بازجویی و شکنجه و در نهایت با اعدام و تیر خلاص بگیرند
تمام این افکار مثل بختک روی من افتاد
دستم شل شد
آماده تسلیم شدم ...
...به یکباره دستم به سر نیزهام خورد
خوش شانس بودم که سرنیزه وقت نشستن من روی سنگ از جلدش جدا شده بود و ناخواسته کنار دستم قرار داشت
یک آن جان گرفتم
انگار از غیب سر نیزه را کفِ دستم گذاشته باشند
گرم شدم و به یک چشم بر هم زدن زیر جلد نارنجک انداختم
بریده شد
نارنجک را برداشتم
شاید تاریکی مطلق اجازه نمیداد آنها دست به اقدام متقابل بزنند
حلقه ضامن نارنجک را با دندان کشیدم و آن را به سمت آن ۷ نفر هل دادم...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/695
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت ششم
با قیافه ی خیلی جدی ادامه داد: ببین سمیه جان مثلا بخواهم چند تا از مهم ترین هایش را بگوییم: شوهر! ازدواج! ماه عسل! نی نی گوگولی مگولی!
و من همینطور خیره نگاهش می کردم!
دیدم کوتاه نمی آید! همین طور پیش برود تا دیدن نوه و نتیجه را هم می گوید!
گفتم: مرضیه اذیت نکن آخه الان وقت شوخی کردن هست در این شرایط!!! لبخندی زد و گفت: خانم خوشگله انسان بدون آرزو که دیگر انسان نیست! این داشتن آرزو هست که امید به زنده بودن و زندگی کردن به آدم می دهد!
با حالت سوالی پرسیدم: زنده بودن!؟
پس چرا داریم متناقض عمل می کنیم! میرویم جایی که زنده بودنمان را به خطر می اندازد! جایی که شاید باعث شود زندگیمان را از ما بگیرد!
با قاطعیت گفت: سمیه اشتباه نکن! من فقط برای زنده ماندن هست که دارم می آیم اینجا!
همه ی آدم ها بدون استثنا زنده بودن را دوست دارند می دانی چرا!
و بدون اینکه منتظر جواب من شود ادامه داد: چون خود خدا این ویژگی فطری را در وجودمان قرار داده! حس جاودانه بودن! نامیرا بودن....
و خوب راه حلش را هم صریح در قرآن گفته برای زنده ماندن تا ابد حتی با وجود فانی بودن دنیا تنها راهش شهادت هست...
گفتم: قبول ولی از بیماری کرونا بمیریم که شهید نمی شویم! نگاه معنا داری بهم کرد و گفت: اول اینکه شهادت یعنی برای خدا رفتن! دوما اینکه برای شهید شدن راهی به جز مثل شهدا بودن نیست به نظرت شهدا در این موقعیت امروز ما بودند چکار می کردند؟!
گفتم: حرفت درست! ولی ما انسانیم اصلا قبول! یعنی تو واقعا از رفتن نمی ترسی؟!
نفس عمیقی کشید و لحظه ای سکوت کرد بعد گفت: چراااخوب می ترسم!
و یکدفعه لبخندی نشست روی لبش و ادامه داد البته فکر کنم طبیعی هست! خوب یک بیماری ناشناخته است دیگر! ولی...
پریدم وسط صحبتش گفتم: پس چطور دیروز اینقدر راحت آن جنازه ها را غسل دادین! با خودت نگفتی بیماری که با این سرعت منتشر می شود به بدنت منتقل شود؟
گوشه ی لبش را گزید بعد گفت: سمیه تا خدا نخواهد برگی از درخت روی زمین نمی افتد این یک واقیعت هست!
اما خدا عقل هم داده! من دیروز بی گدار که به آب نزدم! دیدی که تمام پروتکل ها را رعایت کردم مثل همه ی بچه های که آنجا بودند! و این یعنی خدایا من عقلانی رفتار می کنم اما وظیفه ام را به خاطر ترس رها نمی کنم...
اگر ما هم بترسیم که می شود ایتالیا!
می شود کامیون، کامیون جنازه هایی که باید از شهر دور شوند!
خودت ببین چه اوضاعی می شود!
سمیه می دانی ترس همیشه هست اما مهم این است که باعث انگیزه بشود نه اینکه انگیزه ی آدم را بگیرد و منفعلش کند!
چرا دروغ دیروز خودم قبل از اینکه ماسک را روی صورتم بزنم ترس شدیدی در دلم بود اما وقتی ماسک را روی صورتم زدم یکدفعه یاد عملیات خیبر افتادم که دشمن شیمیایی زد!
و بعد کمی مکث کرد...
نگاهم کرد و ادامه داد: با خودم فکر کردم اگر آن روز رزمنده ها از سلاح های شیمیایی که چیزی در موردش نمی دانستند و مثل این بیماری ناشناخته بود می ترسیدند و دیگر ادامه نمی دادند چه می شد!
غیر از این بود دشمن ضعفمان را می فهمید و ما در جنگ شکست می خوردیم! تازه آن وقت این شروع ماجرا بود! دیگر هر چه توان داشتند می گذاشتند روی انواع سلاح های شیمیایشان تا ما را از پا در بیاورند!!!
ولی رزمنده ها نترسیدند! نمی دانم شاید بعضی هایشان هم ترسیدن ولی بر ترسشان غلبه کردند و مبارزه را ادامه دادند که نتیجه اش پیروزی برای ما شد!
با حرفهای مرضیه یاد حرفهای حاج قاسم افتادم شرطش این است که نترسیم...
اینقدر محو صحبت های مرضیه شده بودم که متوجه مسیر نبودم نگاه کردم دیدم رسیدیم...
در دلم خدا، خدا می کردم امروز جنازه ای نباشد...
نگرانی ام این بود مثل دیروز کم بیاورم...
هنوز چهره ی آن خانم جوان در ذهنم بود...
پیاده شدیم و به سمت غسالخانه راه افتادیم...
ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/696
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
✳️ مشاوره و تربیت
🔶🔸#مدیریت_رفتار
♦️برخورد با مخاطب عصبانی♦️
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/689
◀️ قسمت چهارم؛
♦️تایید انتقاد♦️
💠 درست است که انتقاد ناراحت کننده است، ولی اگر هدف طرف مقابل، اصلاح رفتار شما باشد و شما انتقاد او را قبول دارید، بهترین کار این است که انتقاد او را بپذیرید.
🔸طرف مقابلتان ممکن است برای اثبات ادعای خود، آمادهی شروع یک دعوا باشد.
ولی شما با پذیرفتن انتقاد او، آن دعوا را خنثی میکنید:
«آره، حق با توست، من فراموش کردم به تو بگویم که دیرمیآیم»،
«آره، لحظهی آخر نظرم عوض شد»
💥نکته:
۱. مواظب باشید در پذیرش انتقاد، از بیان کلمات طعنه آمیز خودداری کنید.
جمله «بله درسته!» ممکن است که در ظاهر شبیه موافقت کردن باشد، ولی بهطور ضمنی، پیام دیگری را نیز منتقل میکند.
۲. لازم نیست بلافاصله بخاطر رفتارتان عذرخواهی کنید.
اگر فکر میکنید که ارائهی توضیح دربارهی کارتان، به ارتباط جرأتمندانه کمک میکند و طرفمقابل نیز پذیرا به نظر میرسد، میتوانید توضیح کوتاهی در مورد رفتارتان ارائه کنید.
اما مجبور نیستید همیشه این کار را انجام دهید.
مثال:
همسر: پیراهنت رو کثیف کردی! کلی پول برای این پیراهن دادهای.
شما: حق با توست، پیراهنم کثیف است. (مکث) امروز ماشین خراب شد و مجبور شدم آن را تعمیر کنم.
🔗 ادامه دارد ...
👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/697
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
1_583724040.mp3
3.81M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هفتاد و چهارم
🌷مثل حضرت مسیح🌷
قرائت: سوره کافرون
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/690
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت نود و چهارم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/691
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۴)
سه نفرشان کشته و زخمی شدند
پشت تختهسنگ دیگری پریدم
۴ نفر سالم جنازهها را پشت تپه بردند
باز درمانده بودم که چرا به سمتم نمیآیند
سکوت همه جا را فرا گرفت
در آن تاریکی دهشتزا، جنون و ترس و شوق و همه چیز بر تمام سلولهای بدنم مستولی شد
از پشت سنگ فریاد زدم:
"گردان حمله کنید! گروهان حمله کنید! بچه ها از پشت سر بزنیدشان! امانشان ندهید!"
فریاد میزدم و زانوهایم از ترس میلرزید
شیخ حسن از بقیه به من نزدیکتر بود
صدای مرا شنیده بود
لذا اولین رگبار را به سمت گشتی، رزمیهای عراقی گرفت
بقیه بچه ها هم نزدیکتر شدند و به سمت آنها آتش گشودند
تیراندازی متقابل شد
در این گیر و دار فرصت پیدا کردم از معرکه فرار کنم و خودم را به جمع دوستانم برسانم
تیم گشتی رزمی عراقی از لحاظ تعداد با ما قابل قیاس نبودند ولی عقب کشیدند
ما هم در اوج ناباوری از معرکه ریختیم
وقتی به مقر واحد رسیدیم بچه ها دعای کمیل میخواندند
حاج حمید ملکی بعد از مداحی آماده شد که به گشت برود
نوبت تیم آنها بود که از مسیر دیگری روی سمت چپ ارتفاعات گیسکه کار کنند
ماجرا را برای آنها تعریف کردم و گفتم: "امشب عراقیها مثل مار زخمخوردهاند! هیچ کس نباید به گشت برود."
بعد از دعا به جایی رفتم و به حال خودم گریستم
روزهای بعد هرچه علیآقا میگفت، بی چون و چرا میپذیرفتم
گاهی خیلی جدی سر به سرم میگذاشت
ادایم را درمیآورد: "گردان! حمله کنید. گروهان! حمله کنید. بچهها! امانشان ندهید."
شبهای بعد سه گشت متوالی از همان مسیر رفتیم
هر بار که از کنار آن تختهسنگ رد میشدم تمام لحظات آن کمین جلوی چشمم میآمد
این بار مرحلهبهمرحله مادون میکشیدم
بدون برخورد با کمین عراقیها، از میدان مینشان هم رد شدیم
تا زیر سنگرهای گیسکه رفتیم
یک شب حسنترک، جانشین طرح و عملیات تیپ و مسئول محور، به واحد آمد و گفت:
"خودم باید مسیر حرکت گردان را برای شب عملیات از نزدیک ببینم و حد مانور گردانها را مشخص کنم."
بی هیچ بحث و مجادلهای جلو افتادم
از خط عبور کردیم و به میدان مین رسیدیم
بدون خنثی کردن مین یا ایجاد معبر از میانش رد شدیم
به انتهای میدان مین و زیر ارتفاع رسیدیم
چند سنگر تیربار مشخص بود
سر و صدای عراقیها هم به گوش میرسید
حسن خواست زیر گوش من چیزی بگوید که یک مین والمر از زمین بالا جهید و منفجر شد
من پشت حسن ترک بودم
یکباره حسن شل شد و روی دست من افتاد
آرام روی زمین خواباندمش
همان لحظه عراقیها با شنیدن صدای مین، منوری فرستادند
زیر نور منور پیکر غرق به خون حسن به خوبی نمایان شد
خون تمام صورتش را پوشانده بود
گلوی او شکافته و داشت خرخر میکرد
انگار نادر فتحی را بغل کرده باشم
او را در آستانه پرواز میدیدم
با التماس تکانش دادم و گفتم: "حسن جان! شفاعتم کن!"
در حالی که به پهلویش میزدم این جمله را چند بار تکرار کردم
ریههایش از خون پر شده بود و می جوشید و بالا میآمد و از گلوی پارهاش بیرون میریخت
فکر این بودم که پیکرش را چطور میان میدان مین رها کنم که با پشت دست ضربهای به سینه ام زد
آنقدر محکم که افکارم به هم ریخت
احساس کردم می گوید هنوز زنده ام
منور خاموش شد
بلافاصله کسی کمک کرد و او را از میدان مین خارج کردیم...
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/703
#مثل_یک_مرد
بر اساس واقعیت
قسمت هفتم
زینب و یک نفر از خواهرها زودتر رسیده بودند با دیدن ما به استقبالمان آمدند بعد از احوالپرسی نوبت تعویض لباس شد...
این بار اما برای من فرق می کرد زینب ماسک را به دستم داد با عشقی وصف نشدنی آن را به صورتم زدم...
یاد حرفهای مرضیه افتادم... یاد عملیات خیبر... یاد شهدای طلایئه... همه و همه انگیزه ای شده بود برای ادامه ی راهم...
از شهدا مدد خواستم کمک کنند...
و چه خوب امدادگرانی هستند شهدا...
در حال نجوا با خدا بودم که صدای آقایی از بیرون خلوتم را بهم زد...
خواهران کرونایی!
این اسمی بود که وقتی جنازه ی کرونایی می آوردند ما را صدا می زدند یکدفعه تنم لرزید اما نه مثل دیروز...
دوباره زینب و مرضیه جلو رفتند میت را تحویل گرفتن ...
جنازه کمی سنگین بود و تنهایی کار برایشان سخت بود ....
ما چهار نفر بودیم و مثل دیروز نیروی کمکی نداشتیم.
آن یکی خواهر هم گذاشته بودند برای کفن که نباید جلو می آمد که خیس شود... آرام آب دهنم را قورت دادم یک یا زهرا گفتم و رفتم سمت بچه ها... پیرزنی بود آرام با چهره ای نورانی ...
وقتی فهمیدم مادر شهید است قلبم آرامش عجیبی گرفت...
شروع کردم کمک کردن... بچه ها هم سخت مشغول بودند...
لحظه ای ذکر از زبانم و اشک از چشمانم متوقف نمی شد...
حس حضور شهدا و اینکه پسر آمده به استقبال مادرش حس آرامش بخشی بود در همان حال احساس کردم چقدر بعضی ها حتی مردنشان هم با هم فرق می کند!
بعد از اتمام غسل با آن لباسهای محافظ خیس عرق بودم اما نه از ترس!
از شدت فعالیت و گرمای لباسها!
تمام طول آن مدت فقط با خود می اندیشیدم آخر کار من چه می شود...
آیا خودم را آماده ی این جا به جایی کرده ام!؟
آیا دوست داشتنی هایی انتخاب کرده ام که فقط در این لحظات به من بدهند!؟
هنوز استراحت نکرده بودیم که دوباره با صدای آن مرد بلند شدیم...
دومین جنازه را که تحویل گرفتیم خانم میانسالی بود...
سعی کردم بر احساساتم غلبه کنم... مشغول شدیم ذکر و دعا لحظه ایی از زبان بچه ها متوقف نمی شد...
شاید هیچ وقت در طول عمرم اینطور برای خدا عرق نریخته بودم!
یاد حرف حاج قاسم افتادم فرصتی که در بحرانها هست در خود فرصت ها نیست!
هنوز کار این میت تمام نشده بود که جنازه ی بعدی را آوردند...
و ما بدون استراحت بعد از اتمام این جنازه کار بعدی را شروع کردیم...
و دوباره جنازه... و دوباره...
بیشتر از اینکه خسته باشم کلافه بودم... کلافه از اینکه چرا وقتی می توانیم با پیشگیری جلوی این ویروس منحوس را بگیریم با خودسری اینقدر راحت عزیزانمان را از دست می دهیم...
نکته ی عجیبی که حس میکردم حالت و حس من با هر جنازه متفاوت بود کنار بعضی ها احساس آرامش می کردم و کنار بعضی دیگر دلهره یی عجیب سراغم می آمد!
اول فکر می کردم فقط خودم دچار چنین حالتی شدم اما وقتی از بقیه بچه ها پرسیدم خیلی جالب بود که هر کدامشان این حالت را تجربه کرده اند!
برایم سوال شده بود براستی چه چیزی باعث می شود کنار جنازه ایی آرامش داشته باشی و کنار جنازه ی دیگری از ترس قالب تهی کنی؟!
و زینب انگار ذهن من را خوانده باشد گفت : بچه ها دقت کردید حس بودن کنار هر جنازه چقدر متفاوت بود! و بعد ادامه داد خدا عاقبتمان را ختم به خیر کند و سکوت کرد...
زینب که بچه ها چشم رنگی صدایش می زدند با صورتی سفید و ابرو هایی کشیده و چشمانی عسلی روشن که به چهره اش زیبایی خاصی داده بود!دختری با روحیه ی آرام و تودار که کمتر حرف می زد و بیشتر پا به رکاب بود...
در این دو روز بیشتر ساکت بود و مشغول کار!
در دلم گفتم کاش حرفش را ادامه می داد...
دوست داشتم بیشتر بشناسمش!
قبل از اینجا یکی و دو بار بیشتر ندیده بودمش و آشناییمان در همین حد بود...
ولی نمی دانستم که...
ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/700
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
✳️ مشاوره و تربیت
🔶🔸#مدیریت_رفتار
♦️برخورد با مخاطب عصبانی♦️
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/693
◀️ قسمت پنجم؛
♦️تکنیکهای خلع سلاح منتقد♦️
💠 وقتی فردی به شما انتقادی میکند که هدفش چیزی غیر از اصلاح وضع موجود است، شما باید در عین حال که آرامش خود را حفظ می کنید، رفتاری را انجام دهید که او را خلع سلاح کند.
💥برای خلع سلاح منتقد چند تکنیک وجود دارد:
🔸تکنیک اول:
ترجیح جرأتمندانه
این تکنیک برای اینکه به شیوهی مؤدبانه به منتقدتان بگویید که دست از سر شما بردارد، مفید است.
ترجیح جرأتمندانه به این معنا است که شما صحبت او را تأیید می کنید و با حفظ آرامش، از رفتار خود نیز حمایت میکنید.
مثال؛
منتقد:
به این ترافیک نگاه کن! من که گفتم از این مسیر دیر به مقصد میرسیم.
شما:
میدانم که تو فکر میکنی که مسیر تو سریعتر است، امّا باز هم ترجیح میدهم از این مسیر برویم.
🔸تکنیک دوم:
به تأخیر انداختن جرأتمندانه
به تأخیر انداختن پاسخ، خواه برای چند ثانیه یا چند ساعت، به شما کمک میکند تا کاملاً آرام شوید، به دقّت دربارهی آنچه گفته شد، فکر کنید و بعد پاسخ خود را آماده کنید.
«کمی صبر کن، اجازه بده دربارهی آن فکر کنم.»
«کمی آهستهتر، من میخواهم همهی حرفهای شما را بفهمم.»
«من میخواهم جواب درست و مناسبی به تو بدهم، امّا برای این کار کمی زمان لازم دارم. سعی میکنم امشب به تو پاسخ دهم».
پرهیز از پاسخ دادن در شرایط حمله، میتواند از بیشتر شدن خشم جلوگیری کند.
نیازی به عذرخواهی یا توضیح دادن نیست، فقط پاسخ خود را به تعویق بیندازید.
🔗 ادامه دارد ...
👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/706
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
1_437198677.m4a
16.11M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هفتاد و پنجم
🌷امام سجاد و مرد فقیر🌷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/690