eitaa logo
سالن مطالعه
191 دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
2.6هزار ویدیو
1هزار فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈┈• 🍃 ۳۰۳🍃••┈┈• فقط یه ایرانیه که می‌تونه خونه‌ش رو بفروشه بره سکه بخره،😳 بعد سکه‌هاش رو بفروشه، بره ماشین بخره،😂 ماشینشم بفروشه بره، پولش‌ رو بذاره بورس 😱 بعدم با پولی که از بورس بدست میاره بره خونه‌ای که فروخته بود را اجاره کنه!😅😅 اصلا شم اقتصادی تو خون‌مونه😂🤣🤣 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ --------🔸😜🔸-------- به نام خداوند چاره ساز سلام 🌹 از علیه‌السلام: مَنْ کَانَتْ لَهُ دَارٌ فَاحْتَاجَ مُؤْمِنٌ إِلَی سُکْنَاهَا فَمَنَعَهُ إِیَّاهَا قَالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ: یَا مَلَائِکَتِی أَبَخِلَ عَبْدِی عَلَی عَبْدِی بِسُکْنَی الدَّارِ الدُّنْیَا وَ عِزَّتِی وَ جَلَالِی لَا یَسْکُنُ جِنَانِی أَبَداً (📕اصول کافی،ج۴ ،ص۷۴) اگر کسی خانه اضافی داشته باشد و فرد با ایمانی به سکونت در آن نیازمند باشد و او از دادن آن خانه به وی خودداری کند، خداوند به فرشتگان می‌فرماید: بنده من درباره منزل دنیایی‌اش بخل ورزید، به عزتم سوگند که هرگز او در بهشت سکونت نخواهد یافت. ┄┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅ ✍🏻 این روایت هشداری جدی است به صاحب خانه‌های بی‌انصاف؛ و تبریکی است به مالکین با انصاف. مستاجران عزیز! با صاحب خانه‌های منصف جوری رفتار کنید که هرگز از کرده خود پشیمان نشوند. 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
KayhanNews759797104121494954186558.pdf
12.14M
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ یَا ذَاالجَلَالِ وَ الاِکرَامِ امروز؛ یکشنبه‌ ۱۶ بهمن ۱‌۴۰۱ ۱۴ رجب ۱۴۴۴ ۵ فوریه ۲۰۲۳ تمام صفحات 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
✡🔥 🔥✡ 🖋 مقاله‌ی بیست و ششم: اثبات نقش یهود در شهادت امام حسین (ع) (ع) قسمت اول: https://eitaa.com/salonemotalee/2459 ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
هدایت شده از سالن مطالعه
🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 روایتی از زندگی ۴۰ساله همسر گرامی سرلشکر شهید حاج حسین همدانی ◀️ قسمت نود و یکم؛ وقتی از جان‌پناه بیرون می‌آمدیم، کف جان‌پناه به خاطر نم خاک پر می‌شد از قورباغه و مارمولک و حتی بچه مار! جانورها سرگرمی وهب و مهدی شده بودند یک‌بار وهب بیرون از جان‌پناه برای خزندگان، لانه ساخت. روی جعبه چندان محکم نبود دختر اکرم خانم پا روی جعبه گذاشت جعبه شکست نوه عمه جیغ کشید با وهب داشتم دعوا می‌کردم که یک هواپیما مثل یک هیولا از میان ابرها به سمت شهر شیرجه زد. آن قدر پایین آمد که فکر کردیم دارد سقوط می‌کند. بمبهایش را روی خانه‌ها رها کرد و اوج گرفت. هنوز گردوخاک نخوابیده بود که به جای یکی، چند هواپیما میان آسمان چرخیدند. همه به طرف جان پناه دویدند. اکرم خانم و دخترش، وهب و مهدی و من که زهرا را بغل کرده بودم شانه به شانه هم نشستیم تنها عمه بیرون بود صدایش می‌زدیم: "بیا تو! سنگ و شیشه می‌ریزه رو سرت" عمه هم انگار که از آن همه سروصدا گوشش کیپ شده باشد صدای ما را نمی‌شنید وسط حیاط ایستاده بود و با مشت گره کرده رو به آسمان صدام و خلبان‌ها را خطاب و عتاب و نفرین می‌کرد. آن قدر جدی و محکم که انگار خلبان‌های صدام روی پشت بام نشسته‌اند و دادوهوار او را می‌شنوند . بالاخره خسته شد و آمد کنار ما و یک گوشه کز کرد تا این حد از بمباران سهمیه هر روز و برایمان عادی بود ما هم طبق معمول تا آژیر سفید اعلام شود، بلندبلند حرف می‌زدیم یا صلوات می‌فرستادیم ولی آن روز صدام تصیمم داشت آب چشم مردم اهواز را به حدی بگیرد که اگر زنده ماندند شهر را خالی کنند. بمب از پی بمب فرود می‌آمد و جان‌پناه با انفجار هر بمب مثل گهواره می‌جنبید و چپ و راست می‌شد. گویی زلزله به جان زمین افتاده بود زلزله‌ای که پایان نداشت. هواپیماها بمب‌های‌شان را روی شهر می‌ریختند و می‌رفتند بلافاصله چند تای دیگر می‌آمدند. جان‌پناه روباز بود و توده عظیم دود که از هر طرف شهر به آسمان می‌رفت پیدا! زهرا را محکم توی آغوش گرفتم وهب و مهدی به پاهایم چسبیدند سکوت سرد و سنگین داخل جان‌پناه فقط با انفجار بمب‌ها شکسته می‌شد یک لحظه به این فکر کردم که الآن چه مادران و کودکانی که با هم تکه‌تکه می‌شوند و شاید مقصد یکی از این بمب‌ها خانه ما باشد. بچه‌ها را بغلم چسباندم زیر لب شهادتینم را گفتم چشمانم را بستم صورت خاک خورده حسین در خاطرم زنده شد و طنین صدای مهربانش در گوشم پیچید: «پروانه! صبور باش» هواپیماها همچنان مثل لاشخور توی آسمان می‌چرخیدند تا آژیر سفید زده شود اهواز زیرورو شد. نزدیک عید حسین سری به خانه زد و گفت: «اسباب‌ها رو جمع کنین.» به خانه به دوشی عادت کرده بودم دیگر نمی‌پرسیدم کجا و چرا؟ اسباب‌کشیِ پی‌درپیِ ما بخاطر مسئولیت حسین در جبهه بود. خودش که حرفی نمی‌زد من حدس می‌زدم که صحنه جنگ از جنوب به سمت غرب یا شمال‌غرب تغییر کرده که او می‌خواهد ما را به همدان ببرد. ادامه دارد ... 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee