eitaa logo
سالن مطالعه
196 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
2.1هزار ویدیو
906 فایل
امروز کتابخوانی و علم‌آموزی نه تنها یک وظیفه‌ی ملّی، که یک واجب دینی است. امام خامنه‌ای مدیر: @Mehdi2506
مشاهده در ایتا
دانلود
⌛️ قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/563 🌺 قسمت بیستم : 🖋 گره گشایی بیشتر مردم از کنار موضوع مهم حل مشکلات مردم به سادگی عبور می‌کنند ... اگر انسان بتواند حتی قدمی کوچک در حل مشکلات بندگان خدا بردارد، اثر آن را در این جهان و آن سوی هستی به طور کامل خواهد دید ... در بررسی اعمال خود، مواردی را دیدم که برایم بسیار عجیب بود ... مثلاً شخصی در دنیا از من آدرس می‌خواست و من او را کامل راهنمایی کردم و به مقصد رساندم، او هم مرا دعا کرد و رفت ... من نتیجه دعای او را به خوبی در نامه عملم مشاهده کردم. ما در طی روز حوادثی را از سر می گذرانیم و می گوییم: خوب شد این طور نشد ... ولی نمی دانیم به خاطر دعای خیر افرادی که مشکلی از آنها برطرف کردیم ، بلاها از ما دور شده !!! این راهم بگویم که صلوات، واقعاً ذکر و دعای معجزه گری است... آنقدر خیرات و برکات در این دعا نهفته است که تا از این جهان خارج نشویم قادر به درکش نیستیم. یادم می آید که در دوران دبیرستان، بیشتر شب ها در مسجد و بسیج بودم ... یک نوجوان دبیرستانی در بسیج ثبت نام کرده بود ... او چهره ای زیبا داشت و بسیار پسر ساده ای بود یک شب، پس از اتمام فعالیت بسیج ساعتم را نگاه کردم یک ساعت به اذان صبح بود ، من به دارالقرآن بسیج رفتم و مشغول نماز شب شدم. همان نوجوان یکباره وارد اتاق شد و کنارم نشست ... وقتی نمازم تمام شد گفت: شما الان چه نمازی می خواندی؟ گفتم: نماز شب ... قبل از اذان صبح مستحب است این نماز را بخوانیم ... خیلی ثواب دارد. گفت: به من هم یاد می‌دهی؟... به او یاد دادم و در کنارم مشغول نماز شد ... می‌دانستم از چیزی ترسیده و نگران است. بعد از نماز صبح با هم از مسجد بیرون آمدیم ... گفتم: اگر مشکلی برایت پیش آمده بگو، من مثل برادرت هستم ... گفت: روبروی مسجد یک جوان هرزه منتظر من بود ... او می خواست با تهدید مرا به خانه اش ببرد ... حتی تا نیمه شب منتظرم مانده بود ... من فرار کردم و پیش شما آمدم !!! روز بعد یک برخورد جدی با آن جوان هرزه کردم و حسابی او را تهدید کردم ... آن جوان دیگر سمت بچه های مسجد نیامد ... این نوجوان هم با ما رفیق و مسجدی شد ... مدتی بعد، دوستان من که به دنبال استخدام در سپاه بودند، خیلی درگیر مسائل گزینش شدند ... اما کل زمان پیگیری استخدام من یک هفته بیشتر طول نکشید!... همه فکر کردند که من پارتی داشتم اما ... در آن وادی به من گفتند: زحمتی که برای رضای خدا برای آن نوجوان کشیدی، باعث شد که در کار استخدام کمتر اذیت شوی و کار شما زودتر هماهنگ شود این پاداش دنیایی بود و پاداش اخروی هم در نامه عمل شما محفوظ است ... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت" قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_517701496.mp3
5.24M
قسمت پنجاه و نهم 🌷گذشت از خطای دیگران🌷 قرائت: سوره زلزال قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/564
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت هفتاد و دوم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/561 فصل ششم برادران خوش‌زخم (۱۰) یک روز برای دیدن یکی از دوستانم به نام اسدیار به تبلیغات گردان رفتم داشت نامه‌های رسیده از پشت جبهه را دسته‌بندی می‌کرد ظهر شد به قصد روشن کردن موتور برق و پخش اذان از سنگر بیرون رفت خمپاره روی سنگر فرود آمد ماسوره خمپاره تاخیری بود سقف سنگر شکافته شد گلوله داخل محیط بسته سنگر منفجر شد انفجار هردویمان را کوبید به گونی‌های سنگر گرد و خاک و بوی باروت سنگر را پر کرد احساس کردم یکی با لگد وسط شکمم می‌کوبد گرد و خاک افتاد دیدم اسدیار است که دارد جان می‌دهد ضربه پاهای اوست که به سینه و شکمم می‌خورد ترکش به وسط سرش خورده بود ولی هنوز جان داشت بلندش کردم از سنگر کشیدمش بیرون اما خیلی زود دست و پایش شل شد وقت نماز ظهر بود و او دومین شهید که طی یک هفته وقت نماز ظهر در آغوش من آرام می‌گرفت موتور برق را روشن کردم اذان را پشت بلندگو گذاشتم اسدیار با فرق شکافته کنار سنگر بود بعد از نماز یادم آمد که اسدیار قبل از شهادت اناری به من تعارف کرد موج انفجار انار را هم تکه‌تکه کرده بود یک تکه از انار را برداشتم احساس کردم این انار تحفه بهشتی است که این شهید قبل از رسیدن به معبود به من تعارف کرده است آنرا با بغض و گریه خوردم روزها به همین منوال می‌گذشت شرایط پدافند عذابم می‌داد خبری از عملیات نبود بعد از مدتها فقط شاهد رفتن بهترین دوستانمان بودیم خبر رسید که سعید اسلامیان گروهان چیت ساز را برای استراحت به عقب برده است همان شب حاج همت به موقعیت شهید رضا نوروزی آمد حدسم درست بود باید خط عراق در جبهه مقابل شکسته می‌شد گردان ما (کمیل) از ۳ تپه پدافندی به سمت مقابل یورش می‌برد گردان فتح هم از راست با ما الحاق می‌کرد این عملیات به نام عملیات "زین العابدین" یا عملیات تکمیلی مسلم‌بن‌عقیل معروف شد ساعت ۱۰ شب بود ۳فرمانده گروهان در سنگر سعید اسلامیان جمع شدند و آخرین بررسی‌ها را روی فلش حرکتی گروهانهای خود انجام دادند. شب عملیات، تخریب‌چی‌های تیپ آمدند و در تاریکی مطلق، معبری باریک زدند گروهان‌ها به حرکت درآمدند در غفلت کامل دشمن از معبر عبور کردند و پای کار رسیدند هنوز دستور صادر نشده بود که گردان سمت چپ روی ارتفاع گیسکه درگیر شد گروهان چیت‌ساز و فتحی هم به ناچار به سنگرهای دشمن زدند همان دقایق اول، گروهان چیت‌ساز، تپه هدفشان را گرفتند اما یگان‌های دیگر نتوانستند با او الحاق کنند چیت‌ساز بی‌توجه به نرسیدن دو محور راست و چپش به عمق خط دشمن زد و خودش را به کفی و دشت صاف رساند اسلامیان پشت بی‌سیم فریاد زد: "علی صبر کن! راست و چپت نیامده‌اند! قیچی می‌شوی!!!" ولی او مهار شدنی نبود رفته بود داخل نخلستان‌های مندلی و پاکسازی می‌کرد اسلامیان از دست علی عصبانی بود گفت: "خوش‌لفظ! برو، گروهان احتیاط را بردار و به کمک گروهان فتحی در محور راست برو با محمود سماوات گروهان را عبور دادیم هم زیر آتش بودیم هم در میدان مین در همان دقایق نخست ۱۲ - ۱۳ نفر روی مین رفتند روحیه بقیه خراب شد وضعیت را با بی‌سیم به اسلامیان گزارش دادم راهی جز عقب‌نشینی نبود فقط چیت‌ساز توانسته بود از تمام راه کارها جلو برود آن هم آنقدر جلو که بازگشت او و نیروهایش تقریباً محال بود هوا تاریک و روشن بود که قریب به ۲۰ نفر از گروهان علی سالم و مجروح برگشتند اما از خود او خبری نبود ارتباط بی‌سیمی هم با او قطع ناامید و نگران از سرنوشت عملیات، نماز صبح را در خط خودی خواندیم که سر و سر و کله علی‌چیت‌سازیان پیدا شد باورکردنی نبود خودش مجروح بود و یازده عراقی را جلو انداخته بود که بعضی شان دو برابر او قد داشتند فتحی با تعدادی از نیروهایش محاصره شده و به شهادت رسیده بودند و پیکرهای‌شان همان جا مانده بود... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/572
🍃🌸🇮🇷🌸🍃 ✳️ مشاوره و تربیت 🔶🔸 قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/565 ◀️ قسمت پنجم: ♦️می‌گم لولو بخورتت!!♦️ یکی دیگر از خطاهای والدین در امر تربیت و إعمال خواسته‌های خود، به کار بردن دروغ و ایجاد ترس‌های دروغین در دل کودک است. ✅ سعی کنید وقتی فرزندتان با شما همراهی نمی‌کند، دنبال راه مناسب و جذابی بگردید، نه اینکه باورهای دروغین بسازید و آن‌ها را قرین لحظه‌های صبح و شام کودک خود قرار دهید. از دروغ‌های ساده‌ای مثل اينکه: «غذا نخوری، می‌گم لولو بخورتت». تا دروغ‌هايي مثل اين: «اگه غذا نخوری، ديگه دوستت ندارم». اگر برای ایجاد تمایل به انجام یک رفتار مثبت در فرزندتان، از محرک‌های ترس‌آور و دروغین به جای تشویق استفاده کنید، عدم‌شجاعت را در کودک خود دامن زده‌اید. مراقب باشید! شما لحظه‌ای سخن گفته‌اید و به خواسته‌ی خود دست‌یافته‌اید اما فرزندتان مدتی با آن حرف‌ها، دروغ‌ها و محرک‌ها همراه است و از آن‌ها آزار می‌بیند. 🔗 ادامه دارد ... 👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/575 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
⌛️ 🌺 قسمت بیست و یکم : قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/566 🖋 با نامحرم خیلی مطلب در مورد ارتباط با نامحرم شنیده بودم ... اینکه وقتی یک مرد و زن نامحرم در یک مکان خلوت قرار می گیرند، نفر سوم آنها شیطان است ... یا وقتی جوان به سوی خدا حرکت می کند، شیطان با ابزار جنس مخالف به سوی او می آید و ... یا در جای دیگری بیان شده که در اوقات بیکاری، شیطان به سراغ فکر انسان می رود ... این موضوع فقط به مردان اختصاص ندارد ... زنانی که با نامحرم در تماس هستند نیز به همین دردسرها دچار می‌شوند ... اینجا بود که کلام نورانی حضرت زهرا سلام الله علیها را درک کردم که می فرمودند: (بهترین حالت برای زنان این است که (بدون ضرورت) مردان نامحرم را نبینند و نامحرمان نیز آنان را نبیند) درکتاب اعمال من یک موضوع بود که خدا را شکر به خیر گذشت ... سال‌های اولی که موبایل آمده بود برای دوستان خود با گوشی پیامک می‌فرستادم ... بیشتر پیام‌های من شوخی و لطیفه بود ... آن زمان تلگرام و شبکه‌های اجتماعی نبود ... لذا از پیامک بیشتر استفاده می‌شد. رفقای ما هم در جواب ما جوک می فرستادند ... در این میان یک نفر با شماره ناشناس برایم لطیفه های عاشقانه می‌فرستاد ... من هم در جواب برایش جوک می فرستادم ... نمی‌دانستم این شخص کیست ... یکی دو بار زنگ زدم اما گوشی را جواب نداد. یکبار از شماره ثابت به او زنگ زدم ... به محض اینکه گوشی را برداشت، متوجه شدم یک خانم جوان است ... بلافاصله گوشی را قطع کردم ... از آن به بعد دیگر هیچ پیامی برایش نفرستادم و پیامک هایش را جواب ندادم. جوان پشت میز همین طور که برخی اعمال روزانه مرا نشان می‌داد، به من گفت: نگاه حرام و ارتباط با نامحرم خیلی در رشد معنوی انسان‌ها مشکل‌ساز است. پ.ن : امام صادق علیه السلام در حدیثی نورانی می فرماید: (نگاه حرام تیری مسموم از تیرهای شیطان است. هر کس آنرا تنها به خاطر خدا ترک کند، خداوند آرامش و ایمانی به او می‌دهد که طعم گوارای آن را در خود می یابد) جوان به من گفت: اگر تلفن را قطع نمی کردی، گناه سنگینی در نامه اعمالت ثبت می شد و تاوان بزرگی در دنیا می‌دادی. جوان پشت میز وقتی عشق و علاقه مرا به شهادت دید جمله ای بیان کرد که خیلی برایم عجیب بود. او گفت: " اگر علاقه مند باشی و برای شما شهادت نوشته باشند، هر نگاه حرامی که شما داشته باشید، شش ماه شهادت شما را به عقب می‌اندازد" به خاطر دارم زمانی، اردوی خواهران برگزار شده بود. به من گفتند شما باید پیگیر برنامه های تدارکاتی این اردو باشی ... مربیان خواهر کار اردو را پیگیری می‌کنند ... اما برنامه تغذیه و توزیع غذا با شماست ... در ضمن از سربازها هم استفاده نکنید ... سه وعده در روز با ماشین حامل غذا به محل اردو می‌رفتم و غذا را می کشیدم و روی میز می چیدم و با هیچ‌ کس حرفی نمی‌زدم ... روز اول یکی از دخترانی که در اردو بود دیرتر از بقیه آمد و وقتی احساس کرد که اطرافش خلوت است، خیلی گرم شروع به سلام و احوالپرسی کرد ... من سرم پائین بود ... فقط جواب سلام را دادم ... روز بعد دوباره با خنده و عشوه به سراغ من آمد، هیچ عکس العملی نشان ندادم. خلاصه هربار که به این اردوگاه می آمدم، با برخورد شیطانی این دختر جوان روبرو بودم ... اما خدا توفیق داد که واکنشی نشان ندادم شنیده بودم که قرآن در بیان توصیفی اینگونه زنان می فرماید: 《مکر و حیله زنان بسیار بزرگ است》 در بررسی اعمال، وقتی به این اردو رسیدیم، جوان پشت میز به من گفت: اگر در مکر و حیله آن زن گرفتار می شدی، به جز آبرو، کار و حتی خانواده ات را از دست می دادی! ... برخی گناهان، اثر نامطلوب اینگونه در زندگی روزمره دارد ... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت " قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت هفتاد و سوم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/568 فصل هفتم قسم به سمّ اسبان (۱) همدان میزبان شهدای عملیات بود آنروز نوای حاج صادق آهنگران در توصیف رزمندگان این عملیات از رادیو و تلویزیون پخش میشد. اشعار او زبان حال من بود؛ ای از سفر برگشتگان! کو شهیدان ما؟ کجا شدند غرق به خون دوستان شما؟ گویند یکی زان کشته‌ها به بدن سر نداشت وان دیگری بی‌‌دست‌وپا به زمین سرگذاشت تا چند روز کارم رفتن به منزل شهدا بود از خانواده شهید اسدیار شروع کردم کوله‌پشتی او با من بود خاطره شهادت و حتی طعم آن انار هنوز در ذائقه‌ام مانده بود اسدیار، پدر و مادر نداشت شهادتش را با گریه تعریف کردم برادر او هم مثل من به گریه افتاد روزی به منزل فرمانده و مرادم شهید رضا نوروزی رفتم از آخرین نماز با او و صحنه پروازش خاطره گفتم بعد از آن سرکشی‌ها از اسلامیان پرسیدم: "کی به منطقه برمی‌گردیم؟" گفت: "هر وقت لازم شد، خبرت می‌کنم" زمزمه تشکیل گردان پیاده کوهستانی انصارالحسین و تبدیل آن به ترتیب در میان رزمندگان استان پیچیده بود ماندن در شهر، بدون ارتباط با بچه‌های جبهه برایم صفایی نداشت رفتن به پایگاه و سپاه هم چندان اقناعم نمی‌کرد حالا به سپاه و بسیج و مسجد، خانه حمید ملکی هم اضافه شده بود عجیب در دل بچه‌های محل و مدرسه جا داشت از اولین جوانان محله ما بود که مسیر طلبگی را پیش گرفتند حمید ملکی استاد ما بود از او خط می‌گرفتیم نوبت بعد نادر محمدی، جمشید اصلیان و من، عازم حوزه علمیه شدیم، اما چندان دوام نیاوردیم حضور در جبهه از محیط طلبگی برایم لذت بخش‌تر بود از آن سال فقط کلاه نخی سیاه طلبگی برایم ماند وقتی حاج حمید ملکی از قم به همدان می‌آمد، شمع جمع‌مان می‌شد بی دعوت می‌ریختیم به خانه‌اش پدر و مادر حمید و برادرانش هم با شیطنت‌های ما خو کرده بودند انگار عضوی از آن خانه بودیم گاه و بیگاه در خانه را می‌زدیم و داخل می‌شدیم شاید بیشتر از خانه خودمان به آنجا می‌رفتیم حمید ملکی هم سنگ تمام می‌گذاشت برایمان صحبت می‌کرد سر تا پا گوش می‌شدیم بعد روضه می‌خواند آنقدر زار می‌زدیم که پدر و مادرش از پشت شیشه با حسرت نگاه‌مان می‌کردند دی ماه ۶۱ شد اسلامیان را در سپاه دیدم گفت: "وقتش شده! آماده‌ای؟" گفتم: "کجا؟" گفت: "کجایش را نمی‌گویم. بعدا می‌فهمی. اما باید بروی زیر دست علی چیت‌ساز، مسئول اطلاعات عملیات تیپ." آوازه شجاعت علی، آن نوجوان ۱۷ ساله نه تنها در میان رزمندگان، که در میان مردم شهر هم پیچیده بود صبح به سپاه رفتم علی آقا جلوی مینی‌بوس بود گروهش را با مشورت اسلامیان و حسن ترک انتخاب کرده بود زخم ترکش نارنجک در پایش بهبود نیافته بود ولی خیلی بی‌خیال و عادی نشان می‌داد مرا که دید، خوش‌آمد گفت خودم را در آیینه سیمای او می‌دیدم هر دو علی بودیم هم سن و سال و عاشق اطلاعات عملیات اما باز هم شیطان سراغم آمد؛ "تو در چند جبهه و طی چند عملیات، کار اطلاعات کرده‌ای! او تازه کار است!" داشت همه را سوار ماشین می‌کرد نگاهی به من انداخت: "برادر خوش‌لفظ! چرا معطلی؟" صدای مردانه و پرطنینش تکانم داد. اجازه گرفتم؛ وضو بگیرم و زود برگردم وضو گرفتم و سوره ناس را خواندم آرام شدم با لبخند جلوی رکاب مینی‌بوس ایستاده بود دستی میان موهایم چرخاند انگار که سالهاست با من رفیق و صمیمی است: "یالا! بجنب..." ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/577
⌛️ 🌺 قسمت بیست و دوم : قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/571 🖋 مال یتیم از دیگر مواردی که در آنجا با آن برخورد داشتم و خیلی مرا عذاب داد، ماجرای شوخی با یکی از همکارانم بود ... یکی از دوستان همکارم، فرزند شهید بود ... خیلی با هم رفیق بودیم و شوخی می‌کردیم ... یکباردوست دیگر ما، به شوخی به من گفت: تو باید بروی با مادر فلانی ازدواج کنی تا با هم فامیل شوید ... اگر ازدواج کنی فلانی هم می شود پسرت! از آن روز به بعد، سر شوخی ما باز شد و من دیگر این رفیقم را پسرم صدا می کردم ... هر زمان به منزل دوستم می رفتیم و مادر این بنده خدا را می دیدیم، ناخودآگاه می خندیدیم ... بعد احساس کردم که این کار خیلی بد است ... هم در مورد یک نامحرم اینطور حرف می زنیم و هم آبروی یک مادر را ... به دوستم گفتم: به مادرت بگو ما را حلال کند ... خوب نیست چنین شوخی هایی داشته باشیم ... در آن وادی وانفسا، پدر همین رفیق من در مقابلم قرار گرفتند ... همان شهیدی که ما در مورد همسرش شوخی می‌کردیم. ایشان با ناراحتی گفت: چه حقی داشتید در مورد یک زن نامحرم و یک انسان اینطور شوخی کنید؟! خیلی شرمنده شده بودم ... خدا را شکر، چون بعد از مدتی از این کار دست کشیدم و طلب حلالیت کردم، مشکلی پیش نیامد ... اما ظاهرا دوست من فراموش کرده بود به مادرش چیزی بگوید و حلالیت بطلبد. از دیگر اتفاقاتی که درآن بیابان مشاهده کردم، این بود که برخی بستگان و آشنایان که قبلا از دنیا رفته بودند را دیدم ... یکی از آنها عموی خدا بیامرزم بود ... او در بیمارستان هم کنار من بود ... او را دیدم که در یک باغ بزرگ قرار دارد ... سوال کردم: عمو جان این باغ زیبا را در نتیجه کارخاصی به شما دادند؟ گفت: من و پدرت در سنین کودکی یتیم شدیم ... پدرمان یک باغ بزرگ را به عنوان ارث برای ما گذاشت ... شخصی آمد و قرار شد در باغ ما کار کند و سود فروش محصولات را به مادر ما بدهد. اما او با چند نفر دیگر کاری کردند که باغ از دست ما خارج شد ... آنها باغ را فروختند و بین خودشان تقسیم کردند ... هیچکدام آنها عاقبت به خیر نشدند ... دراینجا نیز همه آنها گرفتارند ... چون با اموال یتیم این کار را کردند ... حالا این باغ را به جای باغی که در دنیا از دست دادم به من داده‌اند تا با یاری خدا در قیامت به باغ اصلی برویم. بعد اشاره به درب دیگر باغ کرد و گفت: این باغ دو درب دارد که یکی از درهای باغ برای پدر شماست که به زودی باز می شود... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت " قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
🍃🌸🇮🇷🌸🍃 ✳️ مشاوره و تربیت 🔶🔸 قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/570 ◀️ قسمت ششم (۱): ♦️ای بچه‌ی تنبل!! (۱)♦️ به شخصیت کودکتان برچسب نزنید. برچسب زدن، روی شخصیت کودک اثر می‌گذارد. وقتی فرزندمان را «تنبل»، «لجباز»، «احمق» و... خطاب می‌کنیم، آشکارا داریم به شخصیت او لطمه می‌زنیم. گاهی به زبان می‌آوریم و آشکارا به او برچسب می‌زنیم. گاهی هم به زبان نمی‌آوریم اما در برخورد و باور خودمان به گونه‌ای با او رفتار می‌کنیم که، همین برچسب‌ها به او القاء می‌شود. اگر بچه‌ای تنبلی می‌کند و مثلا درس نمی‌خواند، حتما يک مشکلی دارد. اما تنبل صدا کردن (برچسب آشکار) يا تنبل دانستن آن‌ها (برچسب پنهان)، نه تنها مشکلی رو حل نمی‌کند، درعوض باعث می‌شود او خودش را تنبل بداند و مثل تنبل‌ها رفتار کند. خوب است بدانیم، وقتی به کودکمان برچسب می‌زنیم، او را به سمت برچسب‌ها سوق داده‌ایم. 🔗 ادامه دارد ... 👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/582 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
1_390349608.mp3
40M
قسمت شصتم 🌷حضرت نوح🌷 قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/567
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت هفتاد و چهارم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/543 فصل هفتم قسم به سمّ اسبان (۲) دم غروب بود که به مهران رسیدیم شهر خالی از سکنه بود درست مثل سرپل‌ذهاب اما سر پاتر دردشت مهران، روبه‌روی رودخانه کنجان‌چم چادر زدیم کم‌کم عده دیگری به ما پیوستند تعدادمان به ۴۵ نفر رسید علی‌آقا همان شب، بعد از نماز مغرب و عشا ما را با وضعیت کلی منطقه مهران توجیه کرد: "باید کار شناسایی را در سر تا سر جبهه مهران در قالب سه تیم ۱۵ نفره شروع کنیم عراقی ها بعد از تجربه شکست در عملیات‌های قبلی سرتاسر جبهه را به هم دوخته اند شاید فاصله‌ها و شیارهای محدودی به دلیل تنگناهای جغرافیایی همچنان خانی مانده باشد ما باید آن را به عنوان راهکار انتخاب کنیم قرارگاه از ما راهکار خوب خواسته است عراقی‌ها در محور چپ در آن سوی رودخانه کنجان‌چم مستقرند لذا ما باید در گام اول برای شناسایی محور چپ از رودخانه عبور کنیم" در پایان مسئولان اطلاعات را در قالب سه دسته معرفی کرد شب اول با توضیحات کلی علی آقا آغاز شد او در ظاهر از بسیاری از نیروهایش کم سن و سال‌تر نشان می‌داد این تا حدی برای بسیاری از نیروهای قدیمی سنگین بود آموزش‌های مرتبط با اطلاعات و مورد نیاز آغاز شد، مثل: نقشه خوانی و کار با قطب نما در شب و روز شیوه‌های استتار اختفاء نحوه عبور و برگشت از میدان مین خنثی کردن انواع مین صحبت با هم تیمی‌ها در حین شناسایی با استفاده از علائم و نشانه‌ها کاربرد صدای حیوانات علامت‌گذاری راهکار پاک کردن آثار شناسایی عکاسی و دوربین کشی نشستن در کمین و انجام ضدکمین مواقع اسیر گرفتن از دشمن در شناسایی نحوه گزارش نویسی به مافوق خوردن گیاهان در صورت نیاز و ... می‌گفت:"کلید اطلاعات عملیات، شجاعت و هوش است شجاعت بدون سرمایه ایمان هم فایده ندارد ایمان هم با معرفت به خدا و ولایت ائمه اطهار حاصل می‌شود بلدچی که اهل نماز اول وقت نیست، در شناسایی به مقصد نمی‌رسد اگر هم برسد بی‌پشتوانه جنگیده است زبان علی ساده بود و بی‌تکلف و دلنشین از دل برآمده همراه با لهجه همدانی گاه با کلمات غلط اما با شور و نشاطی که جمع را مسحور خود می‌کرد آموزش پشت آموزش، و دعا و نماز پشت سر هم بعد از مدتی ۳ تیم جدا شدند دو ماه همدیگر را ندیدیم من در تیم محور چپ به سرگروهی عیسی امینی سازماندهی شدم باید شناسایی را از پاسگاه زالوآب شروع می‌کردیم و تا منتها الیه سمت چپ یعنی پاسگاه دراجی ادامه می‌دادیم شناسایی‌ها شروع شد تیم ما خود به سه گروه پنج نفره تقسیم می‌شد شب اول از تپه‌ای که تحویل سپاه ایلام بود سرازیر شدیم و به سمت رودخانه کنجان‌چم رفتیم در رودخانه و به موازات آن یکسره کانال بود کانالی عمیق و پر از سنگر ظاهر امر نشان می‌داد، این کانال خط مقدم عراقی‌ها قبل از عقب‌نشینی مهران بوده است چیزی که آن شب توجهم را جلب کرد عروسک بچه‌ها در سنگرهای عراقی بود که نشان می‌داد بعد از غارت اموال مردم در مهران، بخشی از آنها را برای تفنن به سنگرهایشان برده بودند چنان به رگ غیرتم برخورد که خواستم از کانال بیرون بروم و به رودخانه و آن سو تر بزنم که امینی گفت: "برای امشب کافیست. برمی‌گردیم." ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/580
⌛️ 🌺 قسمت بیست و سوم : قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/574 🖋 باغ بهشت باغ بزرگ دیگری آنجا بود که متعلق به یکی از بستگان ما بود ... سرسبزی آن باغ مثال زدنی بود ... او به خاطر یک وقف بزرگ، صاحب این باغ شده بود. همانطورکه به باغ خیره بودم، یکباره تمام باغ سوخت و تبدیل به خاکستر شد!... بنده خدا با حسرت به اطرافش نگاه می‌کرد.. شگفت‌زده پرسیدم: چرا باغ شما سوخت؟!... او گفت: پسرم ... همه اینها از بلایی است که پسرم بر سر من می آورد ... او نمی گذارد ثواب خیرات این زمین وقف شده به من برسد... این بنده خدا با حسرت این جملات را تکرار می کرد ... پرسیدم: حالا چه می‌شود؟ چه کار باید بکنید؟! گفت: مدتی طول می‌کشد تا دوباره با ثواب خیرات، باغ من آباد شود، به شرطی که پسرم نابودش نکند ... من در جریان ماجرای او و زمین وقفی و پسر ناخلفش بودم، برای همین بحث را ادامه ندادم ... آنجا می توانستیم به هر کجا که می‌خواهیم سر بزنیم ... یعنی همین که اراده می کردیم، بدون لحظه ای درنگ به مقصد می‌رسیدیم!... پسر عمه ام در دوران دفاع مقدس شهید شده بود ... دوست داشتم جایگاهش را ببینم ... بلافاصله وارد باغ بسیار زیبایی شدم ... مشکلی که در بیان مطالب آنجاست، عدم وجود مشابه در این دنیا است... یعنی نمی دانیم زیبایی‌های آنجا را چگونه توصیف کنیم؟! کسی که تاکنون شمال ایران و دریا و سرسبزی جنگل‌ها را ندیده و هیچ تصویر و فیلمی از آن جا ندیده، هرچه برایش بگوییم، نمی تواند تصور درستی در ذهن خود ایجاد کند. حکایت ما با بقیه مردم همینگونه است ... باید به گونه‌ای بگویم که بتواند به ذهن نزدیک باشد. وارد باغ بزرگی شدم که انتهای آن مشخص نبود ... از روی چمن هایی عبور می کردم که بسیار نرم و زیبا بودند ... بوی عطر گلهای مختلف مشام انسان را نوازش می داد ... درختان آنجا، همه نوع میوه‌ای در خود داشتند، میوه هایی زیبا و درخشان ... بر روی چمن ها دراز کشیدم ... مثل یک تخت نرم و راحت و شبیه پرقو بود ... بوی عطر همه جا را گرفته بود ... صدای پرندگان و شرشر آب رودخانه به گوش می‌رسید ... اصلا نمی شود آنجا را توصیف کرد ... به بالای سرم نگاه کردم ... درختان میوه و یک درخت نخل پر از خرما دیدم ... با خودم گفتم: خرمای اینجا چه مزه‌ای دارد؟ یکباره دیدم درخت نخل به سمت من خم شد ... دستم را بلند کردم و یکی از خرماها را چیدم و داخل دهان گذاشتم... نمی‌توانم شیرینی آن خرما را با چیزی در این دنیا مثال بزنم ... اینجا اگر چیزی خیلی شیرین باشد، باعث دلزدگی می‌شود ... اما نمی‌دانید آن خرما چقدر خوشمزه بود! ازجا بلند شدم ... به سمت رودخانه رفتم ... در دنیا معمولا در کنار رودخانه‌ها، زمین گل آلود است و باید مراقب باشیم تا پای ما کثیف نشود ... اما همین که به کنار رودخانه رسیدم، دیدم اطراف رودخانه مانند بلور زیباست... به آب نگاه کردم ... آنقدر زلال بود که تا انتهای رود مشخص بود ... دوست داشتم بپرم داخل آب ... اما با خودم گفتم بهتر است سریعتر بروم سمت قصر پسر عمه ... آن طرف رود، یک قصر زیبای سفید و بزرگ نمایان بود ... نمی‌دانم چطور توصیف کنم ... با تمام قصر های دنیا متفاوت بود. تمام دیوارهای قصر نورانی بود ... می خواستم به دنبال پلی برای عبور از رودخانه باشم، اما متوجه شدم، می توانم از روی آب عبور کنم! از روی آب گذشتم و مبهوت قصر زیبای پسر عمه ام شدم ... با او صحبت کردم، او گفت: ما اینجا، در همسایگی اهل بیت علیهم السلام هستیم ... ما می توانیم به ملاقات امامان برویم و این یکی از نعمت‌های بزرگ بهشت برزخی است ... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت " قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت هفتاد و پنجم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/577 فصل هفتم قسم به سمّ اسبان (۳) شب دوم، غروب راه افتادیم از سمت دیگر از زیر پل گذشتیم یک گونه سنگری خالی ولی تازه دیدم غیر عادی بود به طرفش رفتم آرام گونی را برداشتم زیرش یک مین گوجه‌ای بود شانس آورده بودیم که وقت عبور از زیر پل دست یا پای خود را روی آن نگذاشته بودیم راه را ادامه دادیم تا سینه کش یک تپه ماهور لب رودخانه محمود، سمت چپ با سینه، کجکی دراز کشیده بود تمام سینه‌اش به خاک نچسبیده بود زیر نور مهتاب، رنگ کرم مین به چشمم آمد گفتم زیرسینه‌ات مین است آرام از زمین جدا شد این دو تله هشداری بود که دور و بر ما زیاد مین‌کاری شده باید با دقت پا روی خاک می‌گذاشتیم و جلوتر می‌رفتیم این مسیر هم جواب نداد دوباره برگشتیم چندشب بعد، دوباره پنج نفره راه افتادیم جلوتر رفتیم تا به لب رودخانه رسیدیم آن طرف‌تر سنگر عراقی‌ها پیدا بود ولی نگهبان کنار سنگرها نبود علی آقا رو کرد به نادر فتحی: "نادر! آن سنگر دوشکا را می‌بینی؟" - "آری می‌بینم!؟" - "رودخانه را رد شو. برو دستت را به گونی سنگر دوشکا بزن و برگرد" مات و مبهوت و متحیر مانده‌بودیم!!! بیشتر از ما اسلامیان که انگار قبلاً در چند مورد، در مورد چند و چون کار شناسایی با علی آقا۷ بحث کرده بود من و جمشید اصلیان "و جعلنا" می‌خواندیم علی آقا بیخیال نگاه می‌کرد اسلامیان کمی نگران نادر هم بی هیچ سوال و حرف، آرام داخل آب رفت عرض رودخانه حدود ۳۰ متر بود عمق آن تا کمر و گاه تا سینه‌ی نادر دست‌ها و سر او از آب بیرون ماند زیر نور مهتاب آهسته آهسته از آب عبور کرد همین که به لب سنگر دوشکا رسید سر و کله یک عراقی پیدا شد که کنار سنگر ایستاد نادر پشت سنگر قایم شد عراقی سرپا ادرار کرد و رفت نادر سری به سمت ما چرخاند دستش را به گونه سنگر زد تا علی آقا ببیند و برگشت آن شب علی آقا به ما گفت: "باید به این شیوه از آب رد بشوید و از میان سنگر ها و فاصله بین سنگر ها عبور کنید و بروید به خط دوم دشمن" عبور از آب به این شکل، باورکردنی نبود اما نادر یخ تردید را در وجودمان شکست جان گرفتیم و از فردایش هر شب از رودخانه رد می‌شدیم از کنار سنگرهای جلوی عراقی تا پاسگاه زالوآب که ۲۰۰ متر عقب تر از رودخانه بود، می‌رفتیم هفته دوم، وقتی گزارش شناسایی‌ها را به علی آقا دادیم، گفت: "این که چیزی نیست! تیم مجاور شما تا جاده زرباطیه رفته است. شما هم باید تا خط سوم دشمن را شناسایی کنید."... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/588
🍃🌸🇮🇷🌸🍃 ✳️ مشاوره و تربیت 🔶🔸 قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/575 ◀️ قسمت ششم (۲): ♦️ای بچه‌ی تنبل!! (۲)♦️ 🔸وقتی مدام کودک خود را «تنبل»، «بی‌نظم»، «عصبی» و... خطاب می‌کنید. او را به بازی کردن در نقش همین عناوین‌ هدایت کرده‌اید. بعد از مدتی، با تعجب خواهید دید که، واقعا تنبل شده، واقعا از نظم بیزار شده و .... برچسب‌های مکرّر کارِ «تلقین» را انجام می‌دهد. اگر کسی تفکری را به شما القا کند یا این‌که خودتان آن را ایجاد کنید، با مرور، تکرار و بهادادن به آن، به بخشی از شخصیت‌تان‌ تبدیل می‌شود. تلقینِ افرادی که به شما بسیار نزدیک هستند، تأثیر زیادی بر زندگی‌تان دارد و می‌تواند کارهایتان را تحت تأثیر قرار دهد. وقتی تلقین منفی از سوی نزدیکان إعمال شود، به شدت روی انگیزه‌های انسان اثر می‌گذارد. 🌹پدر مادرهای عزیز!🌹 قوی‌ترین حلقه ارتباطی برای کودک، والدین او هستند و سنین خردسالی مناسب‌ترین زمان برای ایجاد طرحواره‌های ذهنی (فکرهای پایه و اساسی) در مورد خود، دیگران و دنیاست؛ پس با برچسب‌های ناروا، تصوّر کودک از خودش و باور او نسبت به توانایی‌هایش را تخریب نکنید. 🔗 ادامه دارد ... 👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/586 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
⌛️ 🌺 قسمت بیست و چهارم : قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/579 🖋 جانبازی در رکاب مولا سال ۱۳۸۸ توفیق شد که در ماه رجب و ماه شعبان، زائر مکه و مدینه باشم ... ما مُحرم شدیم و وارد مسجد الحرام شدیم ... بعد از اتمام اعمال، به محل قرار کاروان آمدم ... روحانی کاروان به من گفت: سه تا از خواهران الان آمدند ... شما زحمت بکش و این سه نفر را برای طواف ببر ... خسته بودم، اما قبول کردم ... سه تا از خانم‌های جوان کاروان به سمت من آمدند ... تا نگاهم به آنها افتاد، سرم را پایین انداختم ... یک حوله اضافه داشتم ... یک سر حوله را دست خودم گرفتم و سر دیگرش را در اختیار آنها قرار دادم ... گفتم: من در طی طواف نباید برگردم ... حرم الهی هم به خاطر ماه رجب شلوغ است ... شما سر این حوله را بگیرید و دنبال من بیایید. یکی دو ساعت بعد، با خستگی فراوان به محل قرار کاروان برگشتم ... در کل این مدت، اصلا به آنها نگاه نکردم و حرفی نزدم ... وظیفه‌ای برای انجام طواف آنها نداشتم، اما فقط برای رضای خدا این کار را انجام دادم. در روزهایی که در مکه مستقر بودیم، خیلی ها مرتب به بازار می رفتند و ... اما من به جای این گونه کارها، چندین بار برای طواف اقدام کردم ... ابتدا به نیت رهبر معظم انقلاب و سپس به نیابت شهدا، مشغول طواف شدم و از تمام فرصت‌ها برای کسب معنویات استفاده کردم. در آن لحظاتی که اعمال من محاسبه می‌شد، جوان پشت میز به این موارد اشاره کرد و گفت: به خاطر طواف خالصانه ای که همراه آن خانم‌ها انجام دادی، ثواب حج واجب در نامه اعمالت ثبت شد!... بعد گفت: ثواب طواف هایی که به نیابت از دیگران انجام دادی، دو برابر در نامه اعمال خودت ثبت می شود ... اوایل ماه شعبان بود که راهی مدینه شدیم ... یک روز صبح درحالی که مشغول زیارت بقیع بودم، متوجه شدم که مأمور وهابی دوربین یک پسر بچه، که می خواست ازبقیع عکس بگیرد را گرفته ... جلو رفتم و به سرعت دوربین را از دست او گرفتم و به پسر بچه تحویل دادم ... بعد به انتهای قبرستان رفتم ... در حال خواندن زیارت عاشورا بودم که به مقابل قبر عثمان رسیدم ... همان مامور وهابی دنبال من آمد و چپ چپ به من نگاه می کرد ... یکباره دستم را گرفت و به فارسی و با صدای بلند گفت: چی میگی؟ داری لعن می کنی؟ گفتم: نخیر دستم را ول کن! اما او داد می زد و با سر و صدا، بقیه مامورین را دور خودش جمع کرد ... یکدفعه به من نگاه کرد و حرف زشتی را به مولا امیرالمومنین علیه السلام زد. من دیگر سکوت را جایز ندانستم ... یکباره کشیده محکمی به صورت او زدم ... بلافاصله چهار مامور به سر من ریختند و شروع به زدن کردند ... یکی از مامورین ضربه محکمی به کتف من زد که درد آن تا ماه ها مرا اذیت می‌کرد ... چند نفر از زائرین جلو آمدند و مرا از زیر دست آنها خارج کردند ... من توانستم با کمک آنها فرار کنم. در لحظات بررسی اعمال، ماجرای درگیری در قبرستان بقیع را به من نشان دادند و گفتند: شما خالصانه و به عشق مولا علی علیه السلام با آن مأمور درگیر شدی و کتف شما آسیب دید ... برای همین ثواب جانبازی در رکاب مولا علی علیه السلام در نامه عمل شما ثبت شده است ... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
1_524469352.mp3
4.14M
قسمت شصت و یکم 🌷خوش‌اخلاقی🌷 قرائت: سوره شمس قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/576
🍃🌸🇮🇷🌸🍃 ✳️ مشاوره و تربیت 🔶🔸 قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/582 ◀️ قسمت هفتم: ♦️یکی به نعل یکی به میخ♦️ 🔸وقتی کودکان بدانند از آن‌ها چه توقعی دارید، خیلی خوب کارها را انجام می‌دهند. هر چقدر رفتارهای شما سازگارانه و قابل پیش‌بینی باشد، احتمال انعطاف‌پذیری کودک و سازگاری او با شما بیشتر خواهد شد. ✅ یکسان عمل کردن احتمال بروز مشکل بین والدین و کودک را کاهش می‌دهد. وقتی حرف‌های شما تناقض داشته باشد، وقتی در یک مسئله خاص احساسات گوناگونی را بروز می‌دهید؛ کودک خود را سردرگم و حیران می‌کنید. همین‌طور وقتی بین احساسات و تمایلات پدر و مادر تعارض وجود دارد (مثلا، پدر از چیزی ابراز خرسندی می‌کند و مادر از آن چیز عصبانی می‌شود و پرخاش می‌کند) کودک دچار دوگانگی شده، رفتار درست را یاد نمی‌گیرد، و احساساتش نیز تحت فشار قرار می‌گیرد. ❗️دوگانگی در تعامل والدین، یکی از عوامل بدخُلقی، پرخاشگری و ناسازگاری در کودکان است. 🔗 ادامه دارد ... 👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/589 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
⌛️ 🌺 قسمت بیست و پنجم : 🖋 شهید و شهادت قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/583 در این سفر کوتاه به قیامت، نگاه من به شهید وشهادت تغییر کرد ... علت آن هم چند ماجرا بود: یکی از معلمین و مربیان شهر ما، در مسجد محل تلاش فوق العاده‌ای داشت که بچه‌ها را جذب مسجد و هیئت کند ... او خالصانه فعالیت می‌کرد و در مسجدی شدن ما هم خیلی تاثیر داشت. این مرد خدا، یکبار که با ماشین در حرکت بود، از چراغ قرمز عبور کرد و سانحه ای شدید رخ داد و ایشان مرحوم شد ... من این بنده خدا را دیدم که در میان شهدا و هم درجه آنها بود!... ایشان به خاطر اعمال خوبی که در مسجد و محل داشت و رعایت دستورات دین، به مقام شهدا دست یافته بود ... اما سوالی که در ذهن من بود، تصادف او ... و عدم رعایت قانون، و مرگش بود! ایشان به من گفت: من در پشت فرمان ماشین سکته کردم و از دنیا رفتم و سپس با ماشین مقابل برخورد کردم ... هیچ چیزی ازصحنه تصادف دست من نبود... در جایی دیگر یکی از دوستان پدرم که اوایل جنگ شهید شده بود و در گلزار شهدای شهرمان به خاک سپرده شده بود را دیدم ... اما او خیلی گرفتار بود و اصلاً در رتبه شهدا قرار نداشت!... تعجب کردم! ... تشییع او را به یاد داشتم که در تابوت شهدا بود و ... اما چرا؟!... خودش گفت: من برای جهاد به جبهه نرفتم .... به دنبال کاسبی و خرید و فروش بودم ... برای خرید جنس، به مناطق مرزی رفتم ... آنجا بمباران شد ... بدن ما با شهدای رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمنده ام و ... اما مهم ترین مطلبی که از شهدا دیدم ... مربوط به یکی از همسایگان ما بود ... خوب به یاد داشتم که در دوره دبستان، آخر شب وقتی از جلسه قرآن مسجد، به سمت منزل می آمدیم، از یک کوچه باریک و تاریک عبور می کردیم ... از همان بچگی شیطنت داشتم ... با برخی از بچه‌ها، زنگ خانه مردم را می زدیم و سریع فرار می کردیم! ... یک شب، من دیرتر از بقیه دوستانم از مسجد راه افتادم ... وسط همان کوچه بودم که دیدم رفقای من که زودتر از کوچه رد شدند، یک چسب را به زنگ یک خانه چسبانده اند!... صدای زنگ قطع نمی‌شد ... یکباره پسر صاحبخانه که از بسیجیان مسجد محل بود، بیرون آمد ... چسب را از روی زنگ جدا کرد و نگاهش به من افتاد ... او شنیده بود که من قبلا از این کارها کرده ام، برای همین جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت: باید به پدرت بگویم چه کار می کنی! هر چه اصرار کردم که من نبودم؛ بی فایده بود ... او مرا مقابل منزلمان برد و پدرم را صدا زد ... پدرم خیلی عصبانی شد و جلوی چشم همه، حسابی مرا کتک زد. این جوان بسیجی که در اینجا قضاوت اشتباهی داشت، چند سال بعد و در روزهای پایانی دفاع مقدس به شهادت رسید. این ماجرا و کتک خوردن به ناحق من، در نامه اعمالم نوشته شده بود ... به جوان پشت میز گفتم: چطور باید حقم را از آن شهید بگیرم؟... او در مورد من زود قضاوت کرد! ... او گفت: لازم نیست که آن شهید به اینجا بیاید ... من اجازه دارم آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهید راضی شوی ... یکباره دیدم که صفحات نامه اعمال من ورق خورد!... گناهان هر صفحه پاک می شد و اعمال خوب آن می ماند!... خیلی خوشحال شدم ... ذوق زده بودم ... حدود یکی دوسال از گناهان اعمال من پاک شد. جوان پشت میز گفت: راضی شدی؟ گفتم: بله، عالیه! البته بعدا پشیمان شدم که چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاک کند؟! ... اما باز بد نبود. همان لحظه آن شهید را دیدم ... سلام و روبوسی کرد ... خیلی از دیدنش خوشحال شدم ... گفت: با اینکه لازم نبود، اما گفتم بیایم ازشما حلالیت بطلبم ... هر چند شما هم به خاطر کارهای گذشته در آن ماجرا بی تقصیر نبودی... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت " قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت هفتاد و ششم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/543 فصل هفتم قسم به سمّ اسبان (۴) جمشید اصلانی گفت: "به نظرم از این مسیر نمی‌شود به عمق رفت. باید به سمت چپ برویم. به سمت پاسگاه دراجی." مقرمان از دشت مهران و مقابل پاسگاه زالوآب به شهر مهران انتقال یافت این جابجایی برای نزدیک‌تر شدن به موضع سمت چپ یعنی پاسگاه دراجی عراق بود در مهران، در خانه‌ای محکم و دو طبقه مستقر شدیم ... عزم شناسایی کردیم با یکی دیگر به نام صفری همراه شدیم هنگام عبور، جمشید به نیروهای در خط گفت: "ما فردا ظهر برمی‌گردیم. ما را با عراقی‌ها اشتباه نگیرید،" آنها هم تعجب کردند؛ که مگر می‌شود سر ظهر از کنار عراقی‌ها برگشت. گفتند: "نروید! اسیر می‌شوید!" راستش من هم مثل آنها در دلم تردید بود اما قرار بود تسلیم باشم! تسلیم محض! دم‌غروب جمشید اذان داد پشت سرش ایستادیم و نماز خواندیم بعد از نماز با صوتی حزین روضه حضرت علی اکبر را خواند سه نفر بودیم ولی انگار یک لشکر در میان دشت نشسته و زیارت عاشورا می‌خواند قبل از حرکت بلند شد سوره والعادیات را خواند و ترجمه کرد گویی ظهر عاشوراست و او دارد رجز می‌خواند: " قسم به سم اسبان هنگامی که به زمین می‌خورند قسم به ..." جلو افتاد رودخانه کنجان‌چم در مقابل ما سه شاخه می‌شد هر شاخه با یک خشکی کوچک از دیگری ممتاز بود جمشید داخل آب رفت من هم پشت سر او تا سینه داخل آب شدم می‌خواست شب را پشت عراقی‌ها بخوابیم و در روز، پشت سرشان را شناسایی کنیم و سر ظهر برگردیم همه اینها خلاف سنت شناسایی بود به هر زحمت از ۳ شاخه رودخانه رد شدیم خبری از سنگرهای عراقی نبود یاد عبور از رودخانه کارون در فتح خرمشهر افتادم آنجا هم عراقی‌ها احتمال عبور هیچ کسی را از آب نمی‌دادند از سر و لباسمان آب می‌ریخت و نسیم فروردین ماه نوازش‌مان می‌داد منتظر بودیم به میدان مین بر بخوریم اما برخلاف راهکار قبل، خبری از میدان مین نبود تا نزدیک پاسگاه دراجی رفتیم حتماً داخل پاسگاه عراقی‌ها بودند اما قرار بود از آنجا هم عبور کنیم چپ و راست پاسگاه، سنگرها شانه به شانه‌ی هم پیدا بودند اما تاریک و محو جمشید آهسته گفت: "اینجا خط اول عراقی‌هاست. باید از اینجا رد شویم و قبل از روشن شد هوا پشت خط آنها باشیم."... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/592
🍃🌸🇮🇷🌸🍃 ✳️ مشاوره و تربیت 🔶🔸 قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/586 ◀️ قسمت هشتم: ♦️دوباره دارید دعوا می‌کنید!!♦️ ممکنه بچه‌ها در طول روز، کارهایی انجام دهند که والدین را ناراحت و عصبانی کند؛ اما آن‌ها کارهای خوب، مناسب و مؤدبانه هم انجام می‌دهند. 🔸وقتی فقط به رفتارهای نادرست کودکان توجه شود اما انگارنه‌انگار که کارهای درست هم انجام می‌دهند، به چه شوقی کار خوب را ادامه دهند و از کار بد دست بکشند؟! ‼️گاهی آن‌ها فقط نیاز به توجه تامّ والدین دارند، اما چون به بدی‌هایشان بیشتر توجه می‌شود، بیشتر بدی می‌کنند. 🔸شاید شما هم مشاهده کرده باشید؛ وقتی کودکان بسیار دوستانه مشغول بازی کردن هستند، هیچ‌کس به خاطر آن، آن‌ها را تحسین نمی‌کند؛ اما اگر وسط بازی بین بچه‌ها دعوا شود، والدین عصبانی می‌شوند و سر آنها داد می‌زنند. 😱 چه اشتباه بزرگی است که به راحتی و بدون کوچک‌ترین توجهی از کنار اعمال خوب کودکان عبور کنیم ولی در عوض اگر اشکالی در رفتار آنها رخ دهد، سیر تا پیازِ اشتباهات‌شان را به رخشان بکشیم. 🌺 رفتار خوب به سانِ گُل می‌ماند. 🌺 گُل نیاز به پرورش و نوازش دارد. رفتارهای ساده‌ ولی خوب کودک‌تان برای اینکه پرورش یابد و جزئی از شخصیت او گردد، نیاز به تحسین دارد. ✅ پدر و مادر عزیز! لطفا بیش از پیش به کارهای خوب فرزندتان توجه کرده؛ آن‌ رفتارها را تحسین کنید و خرسندی خودتان را بابت کارهای خوب به او نشان دهید. 🔗 ادامه دارد ... 👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/593 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
⌛️ 🌺 قسمت بیست و ششم : 🖋 حق الناس قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/587 وقتی که مشغول به کارشدم، حساب سال داشتم ... یعنی همه ساله، اضافه درآمدهای خودم را مشخص می‌کردم و یک پنجم آن را به عنوان خمس پرداخت می‌کردم ... با اینکه روحانیان خوبی در محل داشتیم، اما یکی از دوستان گفت: یک پیرمرد روحانی در محل ما هست ... بیا و خمس مالت را به ایشان بده و رسیدش را بگیر ... در زمینه خمس خیلی احتیاط می کردم ... خیلی مراقب بودم که چیزی از قلم نیفتد ... من از اواسط دهه هفتاد، مقلد رهبر معظم انقلاب شدم ... یادم هست آن سال، خمس من به بیست هزار تومان رسید ... وقتی خمس را پرداخت کردم، به آن پیرمرد تاکید کردم که رسید دفتر رهبری را برایم بیاورد ... هفته بعد وقتی رسید خمس را آورد، با تعجب دیدم که رسید دفتر آیت الله ... است! گفتم: این رسید چیه؟! اشتباه شده! من به شما تاکید کردم مقلد رهبری هستم ... او هم گفت: فرقی ندارد! با عصبانیت با او برخورد کردم و گفتم: باید رسید دفتر رهبری را برایم بیاورید ... من به شما تاکید کردم که مقلد رهبری هستم و می خواهم خمس من به دفتر ایشان برسد ... هفته بعد یک رسید بدون مهر برایم آورد که نفهمیدم صحیح است یا نه!... از سال بعد هم خمسم را مستقیم به حساب اعلام شده توسط دفتر رهبری واریز می‌کردم. یکی دو سال بعد، خبردار شدم پیرمرد روحانی از دنیا رفت ... بعدها متوجه شدم که این شخص خمس چند نفر دیگر را همینطور جابجا کرده!... در آن وادی، یکباره همین پیرمرد را دیدم ... خیلی اوضاع آشفته ای داشت ... در زمینه حق الناس به خیلی ها بدهکار و گرفتار بود ... بیشترین گرفتاری او به بحث خمس بر می گشت ... برخی آدم های عادی وضعیت بهتری از این شخص داشتند!... پیرمرد پیش من آمد و تقاضا کرد حلالش کنم ... اما آنقدر اوضاع او مشکل داشت که با رضایت من چیزی تغییر نمی کرد ... من هم قبول نکردم ... جوان پشت میز به من گفت: اینهایی که می بینی، این کسانی که از شما حلالیت می‌طلبند یا شما از آنها حلالیت می طلبی، کسانی هستند که از دنیا رفته اند .... حساب آنها که هنوز در دنیا هستند مانده، تا زمانی که آنها هم در برزخ وارد شوند ... حساب و کتاب شما با آنها که زنده اند، بعد از مرگشان انجام می شود ... دوباره در زمینه حق الناس با من صحبت کرد و گفت: وای به حال افرادی که سال ها عبادت کرده اند اما حق الناس را مراعات نکردند ... این را هم بدان، اگر کسی در زمینه حق الناس به شما بدهکار بود و او را دردنیا ببخشید، ده برابر آن در نامه عمل ثبت می‌شود، اما اگر به برزخ کشیده شود، همان مقدار خواهد بود ... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت " قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_524396784.mp3
8.53M
قسمت شصت و دوم 🌷آرش کمان‌گیر🌷 قرائت: سوره تکاثر قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/584
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷 ✒قسمت هفتاد و هفتم قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/588 فصل هفتم قسم به سمّ اسبان (۵) دانسته یا ندانسته متمایل به راست شد جایی‌که فاصله سنگرها با هم بیشتر بود و امکان عبور برای ما فراهم‌تر از وسط دو سنگر عراقی عبور کردیم عراقی‌ها اکثراً خواب بودند از پشت، نور فانوس داخل سنگرهای‌شان پیدا بود از خط اول دور شدیم داخل یک علفزار بلند ماندیم تا صبح سه چهار ساعت مانده بود آنجا خواب از کله‌مان می‌پرید اگر هم چرتی سراغمان می‌آمد پشه کوره‌ها امانمان را بریده بودند و نمی‌گذاشتند بخوابیم نزدیک صبح تیمم کردیم و نماز را نشسته لای علف‌ها خواندیم آفتاب که زد هاج و واج شدیم باورکردنی نبود تمام سنگرهایی که شب گذشته خاموش و بی صدا دیده بودیم، حالا از ازدحام عراقی‌ها پر بودند چشمم به هر طرف که می‌چرخید، چند عراقی می‌دید از همانجا ارتفاعات کله قندی تا زالوآب به خوبی پیدا بود عراقیها هم بی‌خیال و دور از چشم نامحرم داشتند والیبال بازی می‌کردند هم هیجان‌زده شدیم و هم درمانده که اینجا چه کار خواهیم کرد جمشید گفت: "شما لای علف‌ها پنهان بمانید. من می‌روم و برمی‌گردم از لای علف‌ها به حالت سینه‌خیز چند متر دور شد و برگشت گفت: "بمانید!" دوباره به سمت راست رفت این بار از چشم ما کاملاً پنهان شد داشتیم نگران می‌شدیم که کم‌کم صدای خش‌خش آمدن او از لای علف‌ها بلند شد گفت: "پشت سر من سینه خیز بیاید" نپرسیدیم "کجا؟" تمام دست و زانو و آرنج‌مان زخمی بود صدا از کسی در نمی‌آمد فقط خش‌خش علف‌ها بود که به جای هر سه نفرمان حرف می‌زد جمشید آنقدر رفت که یکباره کله پا شد و افتاد انگار میان یک چاه با عجله نزدیک شدم کف یک رودخانه خشک نشسته بود من و صفری هم پریدیم کف رودخانه آنجا آنقدر مناسب بود که چشم هیچ عراقی‌ای از هیچ سنگری به ما نمی‌افتاد قد راست کردم و پشت سر جمشید به راه افتادیم هر چه جلوتر می‌رفتیم جسارتمان بیشتر می‌شد جلوتر که رفتیم علایمی از حضور عراقی‌ها دیدیم سیم خاردارهای حلقوی و مین‌هایی که کانال را شکل جنگی داده بود جلوتر از آنجا در سینه کانال سنگرهای عراقی که تیربار گرینوف داخل آن تعبیه شده بود بی‌هیچ نگهبانی در طول روز تا شب نرسیده باید از همان جا برمی‌گشتیم تقریباً یک کیلومتر در کف بستر خشک رودخانه به سمت خط دوم حرکت کرده بودیم که صدای ماشین‌های عراقی از دور آمد دزدکی سرمان را از لب کانال بالا آوردیم پل‌ها، جاده‌ها و تعداد زیادی ماشین جلوی چشم‌مان آمد ماشین هایی که با خیال راحت به سمت پاسگاه دراجی و خط مقدم می‌رفتند همان جا نشستم شکل کانال و مشخصات آن و وضعیت جاده را روی کاغذ آوردم... ◀️ ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/597
🍃🌸🇮🇷🌸🍃 ✳️ مشاوره و تربیت 🔶🔸 قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/589 ◀️ قسمت نهم: ♦️امان از طوفان سرزنش‌ها♦️ وای! از دست تو! چقدر دست و پا چلفتی هستی! از صبح ده بار بهت گفتم! اصلا انگار نمی‌فهمی! و ... مراقب آثار منفی و خطرناک سرزنش‌های مکرّر باشید. اگرچه کوکان اشتباهاتی دارند و کوتاهی می‌کنند اما بیشتر خطاهایشان از روی جهل و بی‌تجربگی و خودمیان‌بینی است. اگر با سرزنش‌های مکرّر به جنگ کارهای بد کودک‌تان بروید، کم‌کم لج او را در می‌آورید و شاهد لجبازی‌های افسارگسیخته خواهید بود. 📍امام علی علیه‌السلام: «سرزنش زیاد، موجب لجاجت سرزنش‌شونده می‌شود.» 🔸سرزنش‌های زیاد راهبرد درستی برای اصلاح رفتار کودک نیست. 🌺 در عبارات زیر، گوشه‌ای از سیره‌ی پیامبر مهربانی و مربی بزرگ بشریت را مرور می‌کنیم؛ «انس‌بن مالک می‌گوید: ده سال به رسول‌ خدا صلی‌الله علیه‌وآله خدمت کردم، در حالیکه هشت‌ساله بودم و در سفر و غیر آن با ایشان بودم. اگر پیامبر مرا به کاری امر می‌کرد و من کوتاهی و سستی می‌کردم، مرا سرزنش نمی‌کرد. اگر کس دیگری از خانواده مرا سرزنش می‌کرد، او را منع می‌کرد و می‌فرمود: رهایش کنید که اگر می‌توانست انجام می‌داد.» آیا می‌دانید که رسول‌خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله بجای سرزنش کودک بابت کارهای اشتباهش، کار درست را به او آموزش داده و می‌فرمودند: "این‌گونه انجام بده." 🔗 ادامه دارد ... 👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/605 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee
⌛️ 🌺 قسمت بیست و هفتم : قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/590 🖋 حق النفس اما یکی از مواردی که مردم نسبت به آن دقت کمتری دارند، حق الله است ... می گویند دست خداست و ان شاءالله خداوند از تقصیرات ما می‌گذرد ... حق الناس هم که مشخص است ... اما در مورد حق النفس یعنی حق بدن، تقریبا حساسیتی بین مردم دیده نمی شود!... گویی حق بدن را هم خدا بخشیده! اما در آن لحظات وانفسا، موردی را در پرونده ام دیدم که مربوط به حق بدن (حق النفس) می‌شد. در روزگار جوانی، با رفقا و بچه‌های محل، برای تفریح به یکی از باغ های اطراف شهر رفتیم ... کسی که ما را دعوت کرده بود، قلیان را آماده کرد و با یک بسته سیگار به سمت ما آمد ... سیگارها را یکی یکی روشن کرد و دست رفقا می داد ... از سیگار نفرت داشتم ... اما آن روز با وجود کراهت، برای اینکه انگشت‌نما نشوم، سیگار را از دست آن آقا گرفتم و شروع به کشیدن کردم! ... حالم خیلی بد شد ... خیلی سرفه کردم ... انگار تنگی نفس گرفته بودم ... بعد از آن، دیگر هیچ وقت سراغ قلیان و سیگار نرفتم. در ان وانفسا، این صحنه را به من نشان دادند و گفتند: تو که می دانستی سیگار ضرر دارد، چرا همان یک بار را کشیدی؟... تو حق النفس را رعایت نکردی و باید جواب بدهی!... در آنجا انسان های مذهبی و خوبی را می دیدم که به حق النفس اهمیت نداده بودند ... آنها به خاطر سیگار و قلیان به بیماری و مرگ زودرس دچار شده بودند و در آن شرایط، به خاطر ضرر زدن به بدن گرفتار بودند ... شخصی از همشهری های ما که به ایمان او اعتقاد داشتیم، مدتی قبل از دنیا رفت ... حالا او را در وضعیتی دیدم که خوشایند نبود!... گرفتار عذاب نبود ... اما اجازه ورود به بهشت برزخی را نداشت!... وقتی مرا دید، با التماس از من خواهش کرد که کاری برایش انجام دهم ... لازم نبود حرفی بزند ... من همه چیز را با یک نگاه می فهمیدم ... گفتم اگر توانستم چشم ... او هم مثل خیلی‌های دیگر گرفتار حق الناس بود ... مدتی پس از بهبودی، به سراغ برادر کوچکترش رفتم، بلکه بتوانم کاری برایش انجام دهم ... به برادرش گفتم: خدا رحمت کند برادر شما را، اما یک سوال دارم ... از برادرتان راضی هستی؟... نگاهی از سر تعجب به من کرد و گفت: این چه حرفی است؟!... خدا رحمتش کند، برادرم خیلی مومن بود ... همیشه برایش خیرات می دهم ... گفتم: اما برادرت پیغام داده که من گرفتار حق الناس هستم ... باید برادر کوچک‌ترم مرا حلال کند ... ایشان با اخم مرا نگاه کرد و گفت: اشتباه می کنی! ... گفتم: اما برادرت به من توضیح داده ... اگر لطف کنی و بشنوی برایت می گویم ... ولی باید قول بدهی که او را حلال کنی ... لبخند تلخی بر لبانش نقش بست و گفت: جالب شد!... بگو؛ اگر واقعا درست باشد حلالش می کنم ... ◀️ ادامه دارد ... با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
1_532548775.mp3
4.39M
قسمت شصت و سوم 🌷مدرسه خرگوش‌ها🌷 قرائت: سوره بلد قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/591