⏳#سه_دقیقه_درقیامت⌛️
🌺 قسمت بیست و نهم :
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/599
🖋 توفیق شهادت
خیلی سخت بود ... حساب و کتاب خیلی دقیق ادامه داشت ... ثانیه به ثانیه راحساب میکردند ...
زمانهایی که باید در محل کار حضور داشته باشم را خیلی با دقت بررسی میکردند که به بیت المال خسارت زده ام یا نه؟!...
خدا را شکر این مراحل به خوبی گذشت ... زمان هایی را که در مسجد و هیئت حضور داشتم،
محاسبه کردند و گفتند: دو سال از عمرت را اینگونه گذراندی که جزو عمرت حساب نمی کنیم ... یعنی باز خواستی ندارد و می توانی به راحتی از این دو سال بگذری ...
در آنجا برخی دوستان همکار و آشنایان را میدیدم ... بدن مثالی آنهایی را در آنجا می دیدم که هنوز در دنیا بودند! ... میتوانستم مشکلات روحی و اخلاقی آنها را ببینم ...
عجیب بود که برخی از دوستان همکارم را دیدم که به عنوان شهید و بدون حساب و بررسی اعمال به سوی بهشت برزخی میرفتند! ... چهره خیلی از آنها را به خاطر سپردم ...
جوان پشت میز گفت: برای بسیاری از همکاران و دوستانت، شهادت را نوشتهاند ... به شرطی که خودشان با اعمال اشتباه، توفیق شهادت را از بین نبرند ...
به جوان پشت میز گفتم: چه کار کنم که من هم توفیق شهادت داشته باشم ؟
او هم اشاره کرد و گفت: در زمان غیبت امام عصر عجل الله ، رهبری شیعه با ولی فقیه است ... پرچم اسلام به دست اوست ...
همان لحظه تصویری از ایشان را دیدم ... عجیب اینکه افراد بسیاری که آنها را میشناختم، در اطراف رهبر بودند و تلاش میکردند تا به ایشان صدمه بزنند امانمی توانستند!... اتفاقات زیادی را در همان لحظات دیدم و متوجه آنها شدم ... اتفاقاتی که هنوز در دنیا رخ نداده بود!...
خیلی ها را دیدم که به شدت گرفتار هستند ... حق الناس میلیونها انسان به گردن داشتند و از همه کمک می خواستند ... اماهیچ کس به آنها توجهی نمیکرد ... مسئولینی که روزگاری برای خودشان، کسی بودند و با خدم و حشم فراوان مشغول گذران زندگی بودند، حالا غرق در گرفتاری بودند و به همه التماس می کردند...
بعد سوالاتی را از جوان پشت میز پرسیدم و او جواب داد ... مثلاًدر مورد امام عصر(عج) و زمان ظهور پرسیدم ...
ایشان گفت: باید مردم از خدا بخواهند تا ظهور مولایشان زودتر اتفاق بیفتد ... تا گرفتاری دنیا و آخرتشان برطرف شود ... اما بیشتر مردم با وجود مشکلات، امام زمان را نمی خواهند ... اگر هم بخواهند برای حل گرفتاری دنیایی به ایشان مراجعه میکنند ...
از نشانه های ظهور سوال کردم ... از اینکه اسرائیل و آمریکا مشغول دسیسه چینی در کشورهای اسلامی هستند و برخی کشورهای به ظاهر اسلامی با آنها همکاری میکنند ...
جوان پشت میز لبخندی زد و گفت: نگران نباش ... اینها کفی بر روی آب هستند و نیست و نابود می شوند ... شما نباید سست شوید ... نباید ایمان خود را از دست بدهید ...
نکته دیگری که آنجا شاهد بودم، انبوه کسانی بود که زندگی دنیایی خود را تباه کرده بودند ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_540629445.mp3
5.6M
#لالایی_فرشتهها
قسمت شصت و پنجم
🌷نگین انگشتر🌷
قرائت: سوره ماعون
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/600
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت هشتادم
قسمت قبل:
فصل هفتم
قسم به سمّ اسبان (۸)
بچهها دست و پایشان را گم کرده بودند
تاریکی مطلق نمیگذاشت چهره من را به خوبی ببینند
میلرزیدند
یکیشان با گریه گفت: "انا مسلم!"
دستم را رها کردم
کمی خندیدم و گفتم: "خوشلفظم؛ نترسید!"
همان فرد سیگاری دنبال کبریت میگشت
هنوز هم باورش نمیشد
پرسیدم: "دنبال چه هستی؟!"
گفت: "دنبال کبریت تا فانوس را روشن کنم."
گفتم: "باید قول بدهی که با کبریت و سیگار خداحافظی کنی. مردم پشت جبهه چشم امید به شما دوختهاند! به امید شما، آرام میخوابند. شما با امید چه کسی پتو را تا خرخره بالا کشیدهاید؟!"
چند روز بعد اتفاق دیگری افتاد
از داخل یک سنگر صدای انفجاری بلند شد
چیزی شبیه صدای انفجار نارنجک
خبر رسید که در داخل یک سنگر، یکی از بسیجیها با ور رفتن به موشک آرپیجی خرج پرتاب آن را منفجر کرده
گفتم: "این سلاحها و مهمات را به تو دادهاند که بجنگی نه اینکه از آن اسباب بازی درست کنی!"
چیزی نگفت
ولی فکر کردم که برای عبرت دیگران باید تنبیه بشود
از تپه پایین آوردمش
پشت تپه جای امنی بود و خمپاره نمیخورد
گفتم: "پوتینهایت را در بیاور و این پرچم ایران را بردار و بالای تپه نصب کن!"
بچه ها از سنگر اجتماعی پشت تپه بیرون آمدند
همه نگاه میکردند
من هم همین را میخواستم
گفتم: "جورابهایت را هم در بیاور و به حالت دویدن برو!"
از روی سنگ و خار با پای برهنه دوید
رفت و پرچم را بالای تپه کوبید
دست بر قضا همان لحظه خمپادهباران دشمن شروع شد
از تپه با شتاب پایین آمد
وسط راه به زمین خورد و تا پایین غلطید
مقابل من ایستاد
از کف پاهایش خون میریخت
خواستم عذرخواهی کنم و حلالیت بخواهم که او پیشدستی کرد: "برادر خوشلفظ! حالا از من راضی هستی؟"
دستی روی شانهاش زدم: "تو هم از من راضی باش!"
بعد از ۲ ماه آنجا را تحویل نیروهای جدید دادیم و به جمع تیپ تازهتاسیس انصارالحسین پیوستیم
به مقر اطلاعات عملیات در روستای مِلِه دِزگِه رسیدیم
یارگیری و انتخاب اولیه علی آقا خیلی خوب جواب داده بود
بچه هایی کنار هم گرد آمده بودند که برای خطرپذیری و کارهای دشوار از هم سبقت میگرفتند
ولی در عین حال دوست نداشتند زیر بار عنوان مسئولیت بروند
پنج گردان پیاده هم در پادگان الله اکبر اسلام آباد حال و هوایی مشابه به جمع ما داشتند
همه منتظر عملیات بودند و میدانستند برای زدن به خط دشمن به غیر از آموزشهای نظامی و فنون رزمی، باید به صلاح معنویت و تهذیب نفس مجهز شد
شناسایی ها شروع شد
در ابتدا مسافت ۱۵ کیلومتری از مقر تا نزدیک ارتفاع را پیاده میرفتیم
و تازه شناسایی خط دشمن آغاز میشد
پیادهروی انرژی ما را میگرفت
بعدها چند تویوتا در اختیار واحد اطلاعات عملیات گذاشتند
خودروها تا جایی که ممکن بود جلو میرفتند تا نزدیکی روستای بیشگان
برای شناسایی باید شب از روی تیغههای کوه بالا میرفتیم
گاهی وسط غارها پنهان میماندیم تا فرداشب کار شناسایی را ادامه بدهیم
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/612
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
✳️ مشاوره و تربیت
🔶🔸#خطاهای_فرزندپروری
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/605
◀️ قسمت یازدهم:
♦️بچهم کلاس دومه!♦️
🔸حفظ حریم خصوصی افراد، حفظ شأن و استقلال آنها به شمار میآید.
از یک سنّی به بعد کودکان هم برای خود حریمهای خصوصی سادهای دارند، که مایلند حفظ بشه.
🔸وقتی بدون تمایل او، یک کفگیر غذای اضافه برای او میریزید، شما گمان میکنید دلسوزش بودهاید، اما او بیاحترامی به شأن خود تلقی میکند.
🔸 وقتی بدون اجازه و به بهانهی اینکه «من مادرش هستم» به دفترچه خاطرات او سرک میکشید...
🔸وقتی مهمان از دختر شما سؤال میکنه:
"کلاس چندمی؟"
و مادر به دختر خانم مهلت حرف زدن نمیده و زود میگه: «بچهم کلاس دومه». دوباره تا میپرسه: اسم معلمت چیه، عزیزم؟! مادر میگه: «خانمِ ...».
👆اینها نمونههایی از یک خطای فرزندپروری به نام «خطای دخالت» هستند که، باعث میشود فرزند شما استقلال کافی را کسب نکند و در امورش وابسته به دیگران عمل کند.
✅ اجازه دهیم فرزندمان خودش از خواستهاش، احساسش و درخواستش حرف بزند و به سؤالاتی که از او میشود پاسخ دهد.
🔗 ادامه دارد ...
👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/613
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
⏳#سه_دقیقه_درقیامت⌛️
🌺 قسمت سی ام :
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/606
🖋 یا زهرا (سلام الله علیها)
نکته دیگری که آنجا شاهد بودم، انبوه کسانی بود که زندگی دنیایی خود را تباه کرده بودند ... آن هم فقط به خاطر دوری از انجام دستورات خداوند!...
جوان گفت: آنچه حضرت حق از طریق معصومین برای شما فرستاده است در درجه اول، زندگی دنیای شما را آباد می کند و بعد آخرت را می سازد ...
مثلا به من گفتند: اگر آن رابطه پیامکی با نامحرم را ادامه میدادی، گناه بزرگی در نامه عملت ثبت میشد و زندگی دنیایی تو را تحت الشعاع قرار می داد ...
در همین حین متوجه شدم که یک خانم با شخصیت و نورانی پشت سر من، البته کمی با فاصله ایستادهاند!...
از احترامی که بقیه به ایشان گذاشتند متوجه شدم که مادر ما حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) هستند ...
وقتی صفحات آخر کتاب اعمال من بررسی میشد و خطا و اشتباهی در آن مشاهده می شد، خانم روی خودش را برمی گرداند ... اماوقتی به عمل خوبی می رسیدیم، با لبخند رضایت ایشان همراه بود ...
تمام توجه من به مادرم حضرت زهرا (سلام الله علیها) بود ... من در دنیا ارادت ویژه ای به بانوی دو عالم داشتم ... مرتب در ایام فاطمیه روضه خوانی داشتیم و سعی میکردم که همواره به یاد ایشان باشم ...
ناگفته نماند که جد مادری ما از علما و سادات بوده و ما نیز از اولاد حضرت زهرا(س) به حساب میآمدیم ... حالا ایشان در کنار من حضور داشت و شاهد اعمال من بود.
نه فقط ایشان که تمام معصومین را در آنجا مشاهده کردم ... برای یک شیعه خیلی سخت است که در زمان بررسی اعمال، امامان معصوم علیهم السلام در کنارش باشند و شاهد اشتباهات و گناهانش...
از اینکه برخی اعمال من معصومین علیهم السلام را ناراحت می کرد ... می خواستم از خجالت آب شوم ...
خیلی ناراحت بودم ... بسیاری از اعمال خوب من از بین رفته بود ... چیز زیادی در کتاب اعمالم نمانده بود ... از طرفی به صدها نفر در موضوع حق الناس بدهکار بودم که هنوز به این وادی نیامده بودند
برای یک لحظه نگاهم افتاد به دنیا و به همسرم که ماه چهارم بارداری را می گذراند ... بر سر سجاده نشسته بود و با چشمانی گریان خدا را به حق حضرت زهرا (س) قسم می داد که من بمانم ...
نگاهم به سمت دیگری رفت ... داخل یک خانه در محله ما، دو کودک یتیم، خدا را قسم می دادند که من برگردم ... آنها می گفتند: خدایا مانمیخواهیم دوباره یتیم شویم ...
این را بگویم که خدا توفیق داده بود که هزینههای این دو کودک یتیم را می دادم و سعی میکردم برای آنها پدری کنم ... آنها از ماجرای عمل من خبر داشتند و با گریه از خدا می خواستند که من زنده بمانم ...
به جوانی که پشت میز بود گفتم: دستم خالی است ... نمیشود کاری کنی که من برگردم؟...
نمیشود از مادرمان حضرت زهرا (س) بخواهی مرا شفاعت کنند ... شاید اجازه دهند تا برگردم و حق الناس را جبران کنم یا کارهای خطای گذشته را اصلاح کنم...
جوابش منفی بود ... باز اصرار کردم ...
لحظاتی بعد، جوان پشت میز نگاهی به من کرد و گفت: به خاطر اشکهای این کودکان یتیم و به خاطر دعاهای همسرت و دختری که در راه داری ودعای پدر و مادرت، حضرت زهرا (س) شما راشفاعت نمودند تا برگردی ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_391770448.mp3
18.52M
#لالایی_فرشتهها
قسمت شصت و ششم
🌷داستان حضرت موسی🌷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/607
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت هشتاد و یکم
قسمت قبل:
فصل هفتم
قسم به سمّ اسبان (۹)
هنوز تابستان نرسیده بود ولی گرمای بیامان دشتذهاب امانمان را میبرید
در یکی از شناساییهای مشترک بین ما و تیپ ۲۷ یکی از نیروهای زبده و مجرب تهران به نام "کلهر" گرمازده شد
به حدی که سراب عطش او را به سمت عراقیها کشاند
صدای تیراندازی بلند شد
و تا امروز خبری از کلهر به ما نرسیده است
اسارت یا شهادت کلهر، فرماندهان را برای ادامه شناساییها به تردید انداخت
کار ما به جای شناسایی، گشتن در مسیر و پیدا کردن رد یا نشانی از کلهر بود
تا ۵ روز گشتیم اما اثری از او نیافتیم
بعد از چند روز، جمع بندی فرماندهان این شد که شناساییها ادامه پیدا کند
گرفتن یک اسیر از عراقیها و اخذ اطلاعات از او، همه را به ادامه شناساییها برای عملیات امیدوار کرد
سرباز عراقی را پیش علیآقا بردند
علی میپرسید و محمد عرب به عربی ترجمه میکرد
علی آقا راست یا دروغ سرباز عراقی را میفهمید
وقتی سرباز عراقی وضعیت عقبه دشمن را روی کاغذ کشید، علیآقا جزئیات ریزتری از مواضع عراقیها را روی همان کاغذ ترسیم میکرد.
سرباز عراقی مات و مبهوت مانده بود که او این اطلاعات جزئی را چطور به دست آورده است
من در شش مرحله از شناسایی حضور داشتم
وقتی گزارش شناسایی ششم را به علیآقا دادم خیلی خوشحال شد
گفت: "خبر خوبی در راه است"
حدس من این بود که عملیات جلو افتاده
همان شب حاج همت همراه چند نفر از نیروهای اطلاعاتیاش به مقرر ما در روستای مِله دِزگِه آمد
صحبتهایی بین او و علیآقا رد و بدل شد
بعد از نماز مغرب و عشا برای جمع بچهها صحبت کرد
از اهمیت رسیدن به مرز در جبهه سرپلذهاب
ضرورت تسخیر ارتفاعات مشرف به دشت ذهاب سخن گفت
البته مثل همیشه چاشنی سخنانش اخلاص در عمل و عشق به ادای تکلیف بود
وقتی حاج همت رفت علی آقا بچههای اطلاعات عملیات را جمع کرد و گفت:
"قرار است دو نفر از جمع ما چشمشان به جمال حضرت امام روشن شود. حالا این آدم باسعادت چه کسانی هستند؟"
با کمال تواضع گفت: "خوش به حال آن دو نفر که قرعه به نامشان در آید!"
معلوم شد با اینکه میتوانست اسم خودش و معاونش را به فرماندهی بدهد، اما هیچگاه نخواسته بود حقی بیش از دیگران برای خود قائل شود!
آن شب بعد از شام قرعهکشی بود.
بچهها به شوخی میگفتند: "هرکس قرار است اول شهید شود، اول باید اسمش درآید"
عدهای هم کشتی میگرفتند که زور هر کس بیشتر بود قرعه به نام او باشد
از این میان محمد رحیمی جلو آمد و گفت: "علی! مطمئن باش که من نفر اول خواهم بود"
میدانستم که بیحساب حرف نمیزند.
عرفان بالایی داشت
یک بار گفته بود: "هر شب که اراده کنم، یکی از ائمه اطهار را در خواب میبینم!"
نیمه شب، از نظر دور می شد
میرفت به جایی که هیچ چشمی او را نبیند
فقط یک بار به شکل تصادفی خلوت او را آشفتم
همان شبی بود که با گریه گفت: "امشب خواب حضرت سیدالشهدا را دیدم! حضرت فرمود: "هر وقت به کمال برسی! پیش ما خواهی بود.""
به حال محمد رحیمی غبطه میخوردم.
یقین داشتم که اسم او میان ۳۰-۴۰ نفر ما، اول در میآید
شام نخوردم
از مقر بیرون زدم
رفتم به همان سمتی که محمد رحیمی نیمهشبها میرفت
خلوتی پیدا کردم
دو رکعت نماز خواندم
نمیدانستم نام این نماز چیست!؟
شاید نماز التماس!
نماز التجاء!
یا هر نمازی که مرا به خواستهام برساند
به پهنای صورتم اشک میریختم
به خدا التماس میکردم که دیدار با امام را نصیبم کند.
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/617
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
✳️ مشاوره و تربیت
🔶🔸#خطاهای_فرزندپروری
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/609
◀️ قسمت دوازدهم:
♦️من کلاس دومی هستم!♦️
🔸از زمانی که کودک درکی از مفهوم خود (self-concept) و درکی از تمایز خود با دیگران پیدا میکند، حریم خصوصی برای او شکل میگیرد.
حریمهایی ساده که تقریبا در حدود ۳ سالگی برای کودک بااهمیت جلوه میکند و با بالا رفتن سنّ، دامنهی آن وسیعتر میشود.
🔸کودک هم مثل بزرگترها خواستهها و تمایلاتی دارد که دوست دارد حفظ شوند.
مثل اینکه:
او دوست دارد خودش به سؤالاتی که از او پرسیده میشود، پاسخ گوید.
میخواهد وقتی از او میپرسند:
"کلاس چندمی؟"
خودش بگوید:
«کلاس دوم هستم.»
از یک رنگ خاصی خوشش نمیآید.
نوعی غذا برایش دلچسب نیست.
گاهی میخواهد تنها بازی کند و کسی را در بازی خود شریک نکند.
🔸اینها گوشهای از مصادیق حریم خصوصی برای کودکان تلقی میشود که بهتر است این حریم خصوصی، بدون ملاحظه شکسته نشود.
در مواقعی که نیاز ضروری برای رشد و تربیت اقتضاء میکند که وارد این حریمها بشوید و نظر خود را ترجیح دهید، در یک شرایط آرام هیجانی او را قانع کنید.
🔸به عنوان نمونه؛
شما تمایل دارید تکالیف مدرسهاش را انجام دهد،
اما بازی را رها نمیکند.
شما تمایل دارید دارو را سر موقع بخورد؛
اما او تمایل نشان نمیدهد.
❌ تحمیل خواستههای خود بر کودک بدون اقناع متناسب با درک او، اگر بصورت پیوسته و مداوم صورت گیرد فشار هیجانی آزاردهندهای به کودک وارد میکند که میتواند موجب کاهش سازگاری او گردد.
🔗 ادامه دارد ...
👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/618
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
⏳#سه_دقیقه_درقیامت⌛️
🌺 قسمت سی و یکم :
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/610
🖋 بازگشت
به محض اینکه به من گفته شد: "برگرد" یکباره دیدم که زیر پای من خالی شد! ...
تلویزیون های سیاه و سفید قدیمی وقتی خاموش می شد، حالت خاصی داشت، چند لحظه طول می کشید تا تصویر محو شود ...
مثل همان حالت پیش آمد و منیکباره رها شدم ... کمتر از لحظه ای دیدم روی تخت بیمارستان خوابیده ام و تیم پزشکی مشغول زدن شوک برقی به من هستند ...
دستگاه شوک را چند بار به بدن وصل کردند و به قول خودشان؛ بیمار احیا شد.
روح به جسم برگشته بود، حالت خاصی داشتم ... هم خوشحال بودم که دوباره مهلت یافته ام و هم ناراحت بودم که از آن وادی نور، دوباره به این دنیای فانی و ظلمانی برگشته ام.
پزشکان بعد از مدتی کار خود را تمام کردند ...در واقع غده خارج شده بود و در مراحل پایانی عمل بود که من سه دقیقه دچار ایست قلبی شدم ... بعد هم با ایجاد شوک، مرا احیا کردند ...
در تمام آن لحظات، شاهد کارهایشان بودم ... مرا به ریکاوری انتقال داده و پس از ساعتی، کم کم اثر بیهوشی رفت و درد و رنج ها دوباره به بدنم برگشت ...
حالم بهتر شده بود، توانستم چشم راستم را باز کنم ... اما نمیخواستم حتی برای لحظهای از آن لحظات زیبا دور شوم ... من در این ساعات، تمام خاطراتی که از آن سفر معنوی داشتم را با خودم مرور می کردم ... چقدرسخت بود ... چه شرایط سختی را طی کرده بودم.
من بهشت برزخی را با تمام نعمت هایش دیدم ... افراد گرفتار را دیدم ... من تا چند قدمی بهشت رفتم ... مادرم حضرت زهرا (س) را با کمی فاصله مشاهده کردم ... مشاهده کردم که مادر ما، در دنیا و آخرت چه مقامی دارد ... حالا برای من تحمل دنیا واقعا سخت بود ...
دقایقی بعد، دو خانم پرستار وارد سالن شدند ... آنها میخواستند تخت چرخدار مرا با آسانسور به بخش منتقل کنند.
همین که از دور آمدند، از مشاهده چهرهٔ یکی از آنها واقعا وحشت کردم ... او را مانند یک گرگ دیدم که به من نزدیک می شد! ...
مرا به بخش منتقل کردند ... برادر و برخی از دوستانم بالای سرم بودند ... یکی دو نفر از بستگان میخواستند به دیدنم بیایند ... آنها از منزل خارج شده و به سمت بیمارستان روانه بودند ... من این را به خوبی متوجه شدم!...
یکباره از دیدن چهره باطنی آنها وحشت کردم .... بدنم لرزید ... به همراهم گفتم: تماس بگیر و بگو فلانی برگرده ... تحمل هیچکس را ندارم ... احساس میکردم که باطن بیشتر افراد برایم نمایان است ... باطن اعمال و رفتار ...
به غذایی که برایم آوردند نگاه نمی کردم ... میترسیدم باطن غذا را ببینم ... دوست نداشتم هیچ کس را نگاه کنم ... برخی از دوستان آمده بودند.تا من تنها نباشم، اما وجود آنها مرا بیشتر تنها میکرد ... بعد از آن تلاش کردم تا رویم را به سمت دیوار برگردانم ... می خواستم هیچ کس را نبینم ... یکباره با چیزی مواجه شدم که رنگ از چهره ام پرید!...
من صدای تسبیح خدا را از در و دیوار می شنیدم...
دو سه نفری که همراه من بودند، به توصیه پزشک اصرار می کردند که من چشمانم را باز کنم ... اما نمی دانستند که من از دیدن چهره اطرافیان ترس دارم ...
آن روز در بیمارستان، با دعا و التماس از خدا خواستم که این حالت برداشته شود ... نمیتوانستم اینگونه ادامه دهم ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_544557708.mp3
6.45M
#لالایی_فرشتهها
قسمت شصت و هفتم
🌷روباه و شیر🌷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/611
#تفسیر_موضوعی_آیتالله_جوادیآملی
💠 امنیت و آرامش خانواده
🔸 ذات اقدس الهی كه خالق همه است فرمود: ﴿خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجاً لِتَسْكُنُوا إِلَیها﴾.[۱] این زندگی كه به لطف الهی سامان می پذیرد، یك سلسله مسئولیت هایی به عهده مرد است و یك سلسله مسئولیت ها به عهده زن كه هر دو این زندگی را سامان ببخشند و صاحب فرزندان صالح بشوند. آنچه كه به عهده مرد است مدیریت است، تأمین هزینه است، تأمین مسكن است، تأمین نیازهای همسر است و مانند آن كه فرمود: ﴿وَ عاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ﴾[۲] و اما آنچه كه به عهده زن هست و از مرد ساخته نیست آن است كه مرد باید مسكن تهیه كند ولی زن باید سكینت و آرامش را تهیه كند. فرمود: ﴿خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجاً لِتَسْكُنُوا إِلَیها﴾ تا سكونت و آرامش زندگی به وسیله خانم منزل فراهم بشود. مسكن را مرد تهیه می كند، هر پرنده یك آشیانهای دارد آن مهم نیست، اما سكینت و آرامش مهم است این به دست مرد نیست به دست زن است. مادر هست كه می تواند داخله منزل را مدیریت كند و آرامش را در منزل حفظ كند و بچه ها را زیر پر بگیرد. فرمود: ﴿خَلَقَ لَكُمْ مِنْ أَنْفُسِكُمْ أَزْواجاً لِتَسْكُنُوا إِلَیها﴾، خب این نگاه كجا نگاه غرب كجا؟! پس مسكن داریم و سكینت، تهیه مسكن به عهده شوهر است تهیه سكینت و آرامش و وقار و امنیت به عهده خانم است؛ این عظمت منزل است!
🔸 اصل دیگر از اصول خانوادگی آن است كه بالأخره جهیزیه یك مقداری مهریه هم یك مقداری اینها یك امر عادی است، اما آنچه كه عنصر محوری تشكیل خانواده است دو چیز است؛ نه جهیزیه است نه مهریه، جهیزیه و مهریه یك امر عادی است كه همه دارند بالأخره، آن دو عنصر محوری كه اساس تشكیل خانواده است این است كه ﴿وَ جَعَلَ بَینَكُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً﴾؛[۳] یعنی این دو عنصر است كه خانواده را حفظ می كند انسان را پدر خوب، مادر خوب و دارای فرزندان صالح میكند؛ آن دو عنصر یكی دوستی عاقلانه است و گذشت از لغزش دیگری ﴿وَ جَعَلَ بَینَكُمْ مَوَدَّةً وَ رَحْمَةً﴾. مودّت و دوستی اگر بر اساس غریزه و جوانی باشد آن طوری كه در غرب است همین كه سن یك مقداری بالا آمده و آن غریزه جوانی اُفت كرده علاقه زن و شوهر كم می شود، طلاق ـ معاذ الله ـ زیاد می شود؛ اما اگر مودّت و دوستی بر اساس عقل و ایمان باشد، هرچه سن بالاتر می آید، عقل كامل تر می شود، ایمان كامل تر می شود و علاقه بیشتر می شود.
[۱]. سوره روم، آیه ۲۱
[۲]. سوره نساء، آیه ۱۹
[۳]. سوره روم، آیه ۲۱
#آیت_الله_العظمی_جوادی_آملی
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت هشتاد و دوم
قسمت قبل:
فصل هفتم
قسم به سمّ اسبان (۱۰)
وقتی برگشتم آرام بودم
اضطراب قبل را نداشتم
از در سوله اجتماعی که وارد شدم همه ساکت بودند
محمد رحیمی جلو آمد و گفت: "اول اسم من در آمد و اسم تو دوم"
علی آقا قبل از همه جلو آمد و گفت: "سلام همه ما را به امام عزیزمان برسان و بگو که دعا کند؛ تا آخر در مسیر جهاد استقامت داشته باشیم."
بچه ها برایمان صلوات میفرستادند و التماس دعا میگفتند
اتوبوس رزمندگان جبهههای غرب عازم جماران شد
وقتی بعد از ساعتی انتظار در حسینیه جماران، حضرت امام وارد شد، با تمام وجود فریاد میزدیم:
"ما همه سرباز توایم خمینی
گوش به فرمان توایم خمینی"
حضرت امام نشست
به اندازه یک پلکزدن هم نگاه از سیمای خورشیدی او برنمیداشتیم
وقتی صحبت کرد از شان و منزلت رزمندگان اسلام گفت
و اینکه مسیر ما مسیر حضرت سید الشهدا است
حالا پلک که میزدم داانههای اشک از گوشهی چشمم میلغزید
امام وقتی در مقابل مقام رزمندگان اظهار تواضع میکرد و میفرمود:
"من به حال شما حسرت میخورم"
جماعت با تمام وجود گریه میکردند و سرشان را پایین میانداختند
سخنرانی تمام شد
امام داشت میرفت
دستش را آرام به چپ و راست تکان میداد
احساس میکردم دستش روی سرم کشیده میشود
با گریه از راه دور با امام خداحافظی کردم
وقتی برمیگشتیم سید حسین سماوات گفت:
"قبل از دیدار، دلم برای انجام این عملیات قرص نبود.
اضطراب داشتم.
مسئولیت جان یک گردان کار سادهای نیست.
اما حالا آرامم.
آنقدر آرام و آسوده، انگار تازه متولد شدهام."
سید را خیلی دوست داشتم
اصلاً چهرهاش آدم را مثل کهربا به سمت خود میکشید
چشمانی آبی و صورتی نورانی
قدی بلند و لبخندی دائمی
با ۲۱ سال سن اولین فرمانده گردان حضرت علی اکبر شده بود
آوازه پایمردی و شجاعتاو در عملیاتهای رمضان و تنگه کورک میان رزمندگان همدانی پیچیده بود
یار غار شهید رضا نوروزی، حالا فرمانده گردانی شده بود، در نهایت تواضع و فروتنی
هم کلامی با او برایم افتخار بود
با محمد رحیمی برگشتیم به مقر
داستان زیارت را گفتیم
بچهها چندان سرحال نشان نمیدادند
برخلاف ما دو نفر که سراپا شوق و سرشار از انرژی بودیم
ماجرا را جویا شدم
گفتند: "یکی از بچه ها در حین شناسایی به کمین دشمن افتاده و احتمالاً اسیر شده."
اسمش یحیی ترابی بود
همیشه لباس پلنگی میپوشید
بدنی ورزیده داشت
ذائقهام دوباره تلخ شد
این حادثه مثل اسارت یا شهادت کلهر شوکی تازه به تیمهای شناسایی وارد کرد
اما باز جمع بندی و تحلیل فرماندهان این بود که عملیات لو نرفته است
لذا گردانها آخرین مراحل مانور قبل از رزم خود را در عقب انجام دادند
باز هم یک اتفاق تلخ
گردان حضرت علی اکبر از پادگان ابوذر سرپل ذهاب به منطقهای موسوم به بزمیرآباد رفته بود
سیدحسین سماوات همان همراه و همسفر دوست داشتنیام در حین مانور نیروهایش بر اثر پرتاب ناخواسته موشک آرپیجی شهید شده بود
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/621
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
✳️ مشاوره و تربیت
🔶🔸#خطاهای_فرزندپروری
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/613
◀️ قسمت سیزدهم:
♦️نظارت لطیف!♦️
🔸تربیت کودک به معنای پرورش دادن استعدادهای او است و در ردیف وظایف والدین قرار دارد.
🔸ارائه تربیت صحیح توسط مربی، مبتنی بر آگاهی به جنبههای گوناگون خَلقی، خُلقی و شخصیتی متربّی شکل میگیرد.
چنین آگاهی مستلزم نظارت و کنترل بر متربّی است.
🔸اما صد نکتهی باریکتر از مو در اینجا نهفته است.
چراکه اگر مربی نظارت مستبدانه إعمال کند، رابطهاش با کودک مخدوش میشود؛
و اگر دست از نظارت بکشد، روند تربیت از دستش خارج میگردد.
🔸بنابراین باید نظارت داشت، اما نظارتی مهربانه و لطیف.
یکی از خطاهای فرزندپروری، مربوط به سبک نظارت والدین است.
🔸والدین گرامی!
لطفا نظارت خود را طوری إعمال نکنید که رابطهی دوستانهی شما و کودکتان را بسوزاند.
🔸اگرچه با نظارت و کنترل مستبدانه (بدون توجه به خواستههای کودک و عدم اقناع او) میتوان رفتار دلخواه خود را به کودک تحمیل کرد؛ اما در بلندمدت، این سبک نظارتی رابطهی شما و کودکتان را با مخاطره روبرو خواهد کرد.
👈 فعلا پایان ...
✋ تا بعد
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
⏳#سه_دقیقه_درقیامت⌛️
🌺 قسمت سی و دوم:
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/614
🖋 توهم یا واقعیت؟
آن روز در بیمارستان با دعا و التماس از خدا خواستم که این حالت برداشته شود ... نمیتوانستم ادامه دهم...
خدارا شکر این حالت برداشته شد اما دوست داشتم تنها باشم ... دوست داشتم در خلوت خودم، آنچه را که در مورد حسابرسی اعمال دیده بودم مرور کنم ... چقدر لحظات زیبایی بود ... آنجا زمان مطرح نبود ... آنجا احتیاج به کلام نبود ... با یک نگاه، آنچه میخواستیم منتقل می شد ... حتی برخی اتفاقات را دیدم که هنوز واقع نشده بود ... برخی مسائل را متوجه شدم که گفتنی نیست... درآخرین لحظات حضور در آن وادی، برخی دوستان و همکاران را مشاهده کردم که شهید شده بودند!!
می خواستم بدانم این ماجرا رخ داده یا نه؟!...
به همین خاطر از همان بیمارستان توسط یکی از بستگان تماس گرفتم و پیگیری کردم و خواستم که از احوال آن چند نفر برایم خبر بگیرند، تا بفهمم زنده اند یا شهید شده اند؟! ...
گفتند همه رفقای شما سالم هستند..
تعجب کردم! پس منظور از این ماجرا چه بود؟ من آنها را در حالی که با شهادت وارد برزخ می شدند، مشاهده کردم...
چند روزی بعد از عمل، وقتی حالم کمی بهتر شد مرخص شدم... اما فکرم به شدت مشغول بود...
چرا من برخی از دوستانم که الآن مشغول کار در اداره هستند را در لباس شهادت دیدم؟...
یک روز برای این که حال و هوایم عوض شود با خانوم و بچه ها برای خرید به بیرون رفتیم. به محض اینکه وارد بازار شدیم، پسر یکی از دوستان را دیدم که از کنار ما رد شد و سلام کرد...
رنگم پرید! به همسرم گفتم: این فلانی نبود؟ همسرم گفت: بله، خودش بود...
این جوان اعتیاد داشت و دائم دنبال کارهای خلاف بود... برای به دست آوردن پول مواد، همه کاری میکرد...
گفتم این مگه نمرده؟ من خودم او را دیدم که اوضاع و احوالش خیلی خراب بود... مرتب به ملائکه خدا التماس می کرد... حتی من علت مرگش را هم میدانم.
خانومم با لبخند گفت: مطمئن هستی که اشتباه ندیدی؟ حالا علت مرگش چی بود؟
گفتم: اون بالای دکل، مشغول دزدیدن کابل های فشار قوی برق بوده که برق او را میگیره و کشته می شه!
خانمم گفت: فعلا که سالم و سرحال بود...
آن شب وقتی به خانه برگشتیم، خیلی فکر کردم... پس نکند آن چیزهایی که من دیدم توهم بوده!!
دو سه روز بعد خبر مرگ آن جوان پخش شد... بعد هم تشیع جنازه و مراسم ختم جوان برگزار شد!
از یکی از دوستانم، که با خانواده آنها فامیل بود، علت مرگ جوان را سوال کردم...
گفت: بنده خدا تصادف کرده...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
1_547670706.mp3
4.74M
#لالایی_فرشتهها
قسمت شصت و هشتم
🌷زیارت🌷
قرائت: سوره فیل
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/615
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت هشتاد و سوم
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/617
فصل هفتم
قسم به سمّ اسبان (۱۱)
خبر شهادت سید حسین مثل آوار روی سرم خراب شد
دو سه روز گذشت
دو سه روز اندوه و ماتم
باز حاج همت به جمع ما آمد و برایمان صحبت کرد
کمی روحیه گرفتم
به رغم نبود سید حسین سماوات برای پیوستن به گردان حضرت علی اکبر لحظهشماری میکردم
ناگهان مارش رادیو، خبر آغاز یک عملیات بزرگ در شمال غرب را داد
عملیات به نام والفجر ۲ در مرز پیرانشهر و در پادگان حاج عمران عراق
علی آقا گفت: "احتمال انجام عملیات ما در منطقه بیشکان تقریبا صفر است.
باید برای ادامه عملیات والفجر ۲ عازم شمال غرب شویم."
صبح فردا یکی از ستونکشیهای بزرگ تاریخ جنگ اتفاق افتاد
تمام گردانها و واحدهای ستادی تیپ در قالب دهها اتوبوس و خودروی سبک به سمت استان آذربایجان غربی حرکت کردند
حجم خودروها به حدی بود که حتی برای مردم شهرهای در مسیر جابهجاییمان سوال برانگیز بود
برایم تعجب آور بود که گسیل این همه رزمنده از لحاظ نظامی چه توجیهی دارد!؟
آیا این همان چیزی نیست که ضد انقلاب میخواهد!؟
سعید اسلامیان گفت: "جلو و عقب ستون، نیروهای تامین جاده در حرکتاند
هلیکوپترها هم از بالا مسیر را پشتیبانی میکنند انشاءالله اتفاقی نخواهد افتاد."
از میاندوآب به نقده رسیدیم
شهر ترکیبی از کرد و ترک و سنی و شیعه بود
مردم به استقبالمان آمدند
تابستان بود
با آب و یخ از ما پذیرایی کردند
همانجا محمد ترکمان را دیدم
باز با همان موتوری بود که در مهران به من امانت داده بود
حالا به جای موتور، انگشتر عقیق درشت و سرخش چشمم را گرفته بود
گفتم: "برادر ترکمان! تو اینجا شهید خواهیشد و آن انگشترت هم به یادگاری به من خواهد رسید."
ترکمان خندید
چیزی نگفت و رفت
داخل محوطه استادیوم میان انبوه رزمندگان که آماده دعا بودند نشستم
شب جمعه بود
دعای کمیل خواندیم و من یک بار دیگر وصیت نامه نوشتم
با بقیه نیروهای اطلاعات عملیات از راه زمین به منطقه عملیاتی رفتم.
عقبه ما روستای رایات در عمق خاک عراق بود
آنجا با سید محمود موسوی آشنا شدم
طلبهی جوانی که تازه وارد اطلاعات عملیات شده بود
او و خیلیها از کندوهای عسلی که آنجا بود نمیخوردند
میگفتند: "اینها برای مردم محروم و آواره کردستان عراق است."
از این کار سید لذت بردم و با او طرح دوستی ریختم
همان شب قرار بود گردانها به خط دشمن بزنند
گردان حضرت علی اکبر باید به سمت تنگه دربند حمله میبرد و تنگه را می گرفت
رفتم پیش علی آقا
اولین بار بود که ناچار شدم با اصرار، چیزی از او بخواهم
گفتم: "علی آقا من به شهید حسین سماوات قول دادم که شب عملیات گردان او را جلو ببرم."
با خنده گفت: "همیشه اسم تو توی قرعه کشی در نمیآید. این بار قرعه به نام دو نفر دیگر در آمده."
همان شب، عملیات آغاز شد
گردان حضرت علی اکبر در تنگهی در بند به محاصره دشمن درآمد و سایر گردان ها به خوبی به اهدافشان دست یافتند
صبح روز بعد خبر رسید که چند نفر از جمله محمد ترکمان در تنگه دربند شهید شدند
انگشتر محمد ترکمان را جعفر منتقمی برایم آورد
گفت: "حاجمحمد شهید شد! این هم یادگاری که میخواستی."
طاقت ماندن نداشتم
خواستم علی آقا را پیدا کنم و با اجازه او به جلو بروم که خبر رسید علی آقا هم به شدت از ناحیه پا مجروح شده است
تب و تاب عملیات والفجر دو فروکش کرده بود
اما ارتفاعی به نام کدو هنوز کانون توجه فرماندهان بود
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/633
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
بسم الله الرحمن الرحیم
🇮🇷 #مخزن_سالن_مطالعه 🇮🇷
✳️ قفسه مشاوره و تربیت
🔶🔸#تحریفهای_شناختی
◀️ قسمت اول؛ "مقدمه"
💠 روان شناسان معتقدند؛ واکنش هیجانی دو نفر تا حد زیادی توسّط افکارشان تعیین میشود.
یعنی افکار شما است که مشخص میکند شما نسبت به یک رفتار چه برخوردی داشته باشید.
اگر تفکر شما نسبت به یک موضوع مثبت باشد، پاسخ ملایمی به آن رفتار نشان می دهید؛
ولی اگر تفکر شما نسبت به آن موضوع منفی باشد، پاسخ شما نیز سخت و خشن خواهد بود.
🔸نکته مهم این است که باید توجه داشته باشید؛
"هر چیزی که دربارهی طرف مقابل فکر میکنید؛همیشه کاملاً درست نیست."
🔸گاهی اوقات شما قمستهای مهم واقعیت را حذف میکنید،
گاهی بیش از اندازه یک موضوع را بزرگنمایی میکنید
و گاهی هم مسائل را بیش از اندازه سیاه یا سفید میبینید.
🔸این تحریفها چنان برداشت شما را از یک رویداد تغییر میدهند که ممکن است واکنشهای هیجانی ناهمخوانی داشته باشید.
👈 در قسمتهای آینده بیشتر در مورد این تحریفهای شناختی و تاثیر آن در زندگی اجتماعی صحبت خواهیم کرد.
🔗 ادامه دارد ...
👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/634
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
⏳#سه_دقیقه_درقیامت⌛️
🌺 قسمت سی و سوم:
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/619
🖋 نشانه ها
از یکی از دوستانم، که با خانواده آنها فامیل بود، علت مرگ جوان را سوال کردم...
گفت: بنده خدا تصادف کرده...
من بیشتر توی فکر فرو رفتم... چون من خودم این جوان را دیده بودم... حال و روز خوشی نداشت... اعمال، گناهان، حق الناس و ... حسابی گرفتارش کرده بود... به همه التماس می کرد تا برایش کاری بکنند...
چند روز بعد یکی ازبستگان به دیدنم آمد... ایشان در اداره برق اصفهان مشغول به کار بود... لابه لای صحبتها گفت: چند روز قبل، یک جوان رفته بود بالای دکل برق تا کابل فشار قوی را قطع کند و بدزدد... ظاهرا اعتیاد داشته و قبلا هم از این کارها می کرده... همان بالا، برق خشکش می کند!
خیره شدم به صورت مهمان و گفتم فلانی را می گویی؟
گفت: بله خودش است...
پرسیدم مطمئنی؟
گفت: بله، خودم آمدم بالای سرش... اما خانوادهاش به مردم چیز دیگه ای گفتند.
پس از ماجرایی که برای پسر معتاد اتفاق افتاد، فهمیدم که من برخی از اتفاقات آینده نزدیک، را هم دیدهام.
نمی دانستم چطور ممکن است... لذا خدمت یکی از علما رفتم و این موارد را مطرح کردم... ایشان هم اشاره کرد که در این حالت مکاشفه که شما بودی، بحث زمان و مکان مطرح نبوده... لذا بعید نیست که برخی موارد مربوط به آینده را دیده باشید.
بعداز این صحبت، یقین کردم که ماجرای شهادت برخی همکاران من، اتفاق خواهد افتاد...
یکی دو هفته بعد از بهبودی من، پدرم در اثر یک سانحه از دنیا رفت... خیلی ناراحت بودم، اما یاد حرف عموی خدا بیامرزم افتادم که گفت: این باغ برای من و پدرت است و او به زودی به ما ملحق می شود...
در یکی از روزهای نقاهت، به شهرستان دوران کودکی و نوجوانی سر زدم... سری به مسجد قدیمی محل زدم... یکی از پیرمردهای قدیمی را دیدم... سلام و علیک کردیم و وارد مسجد شدیم...
یکباره یاد آن پیر مردی افتادم که به من تهمت زده بود و به خاطر رضایت من ثواب حسینیه اش را به من بخشید...
صحنهٔ ناراحتی آن پیرمرد در مقابل چشمانم بود... باخودم گفتم: باید پیگیری کنم ببینم این ماجرا چقدر صحت دارد... دوست داشتم حسینیه ای که به من بخشیده شده را از نزدیک ببینم...
به پیرمرد گفتم : فلانی را یادتان هست؟... همان که چهار سال پیش مرحوم شد؟
گفت: بله... نور به قبرش ببارد... چقدر این مرد، خوب بود... این آدم بی سر و صدا کار خیر می کرد... آدم درستی بود... مثل او کم پیدا می شود
گفتم: بله... اما خبر نداری این بنده خدا چیزی در این شهر وقف کرده؟ مسجدی، حسینیه ای؟
گفت: نمیدانم... ولی فلانی با او خیلی رفیق بود... از او بپرس... الان هم در مسجد نشسته...
بعداز نماز سراغ همان شخص رفتیم... پیرمرد گفت: خدا رحمتش کند، دوست نداشت کسی باخبر شود... اما چون از دنیا رفته به شما میگویم...
سپس به سمت چپ مسجد اشاره کرد و گفت: این حسینیه را میبینی... همان حاج آقا که ذکر خیرش را کردی این حسینیه را ساخت و وقف کرد
نمی دانی چقدر این حسینیه خیر و برکت دارد... الان هم داریم بنایی میکنیم و دیوار حسینیه را برمی داریم و وصلش می کنیم به مسجد تا فضا برای نماز بیشتر باشد.
بدون اینکه چیزی بگویم جواب سوالم را گرفتم... سری به حسینیه زدم و برگشتم و پس از اطمینان از صحت مطلب از حقم گذشتم و حسینیه را به بانی اصلی اش بخشیدم...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_98967512.mp3
12.06M
#لالایی_فرشتهها
قسمت شصت و نهم
🌷داستان حضرت موسی ۲🌷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/620
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت هشتاد و چهارم
قسمت قبل:
فصل هفتم
قسم به سمّ اسبان (۱۲)
بچه ها روی ارتفاع صعبالعبور کدو مستقر بودند و عراقیها برای بازپسگیری آن، پشت سر هم پاتک میکردند
نه از راه زمین و با تانک که به شیوه هلیبرن
به ارتفاع کدو رفتیم
عراقیها با فتح این ارتفاع میتوانستند به راحتی عقبه ما را ببندند
قله در دست ما بود اما اطراف و دامنه های آن دست عراقیها
تا چند شب کار ما پایین آمدن از صخره و روانه شدن به دامنه کوه و دور زدن عراقیها بود تا مواضعشان را شناسایی کنیم
بعد از ۴ شب شناسایی گزارش را این گونه به رده مافوق نوشتم:
"اینجا نه عراقیها میتوانند از صخره بالا بیایند و نه ما میتوانیم از کوه پایین برویم."
عراقیها فقط با هلیکوپتر نیرو میآوردند
در جاهای خالی لابلای صخره پیاده میکردند
همین که نزدیک میشدند، شکار خوبی برای بچهها بودند
میگذاشتیم هلیکوپتر ها نزدیک شوند و آتش بازی شروع شود
اولین بار کسی به نام ناصر زمانی اولین هلیکوپتر را زد
هلیکوپتر چرخید
به دیواره کوه خورد و پشت کوه سقوط کرد
طی دو هفته سه هلیکوپتر عراقی در محدوده قله کدو سقوط کردند
کم کم عراقی ها از هلیبرن هم ناامید شدند
این بار از راه دور فقط به سمت قله راکت و موشک میفرستادند
یکبار راکتی نزدیک ما و لابلای سنگها رفت و منفجر نشد
رفتیم سر وقتش
عجیب بود که داکت لابلای سنگ مانده بود و منفجر نشده بود
داشتیم نگاه میکردیم که صدایی آمد:
"وقت صبحانه است
معطل شماییم
باید سریع بیایید."
برگشتیم
چند قدم از راه دور نشده بودیم که یکباره منفجر شد
کوهی از دود و خاک مثل آتشفشان بالا رفت
تازه متوجه شدیم که ماسورهی راکت تاخیری بوده است
حدود دو ماه در منطقه حاج عمران بودیم
آنجا را تحویل دادیم
برای ادامه کار دوباره به سرپل ذهاب رفتیم تا روی قله بیشکان کار کنیم
مقر ما به بخشداری شهر سرپل ذهاب انتقال پیدا کرد
آنجا پشت جبهه محسوب می شد
بچهها برای گشت، نوبتی به پیشگان میرفتند
اما این پشت جبهه عجب شور و معنویتی داشت
علی آقا یک دقیقه وقت خالی برای کسی نمیگذاشت تجربه چند عملیات از او فرماندهی خلاق، خوشفکر و طراح ساخته بود
بزرگ و کوچک جانانه مطیع دستوراتش بودند
با هیچکس هم تعارف نداشت
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/637
🍃🌸🇮🇷🌸🍃
بسم الله الرحمن الرحیم
🇮🇷 #مخزن_سالن_مطالعه 🇮🇷
✳️ قفسه مشاوره و تربیت
🔶🔸#تحریفهای_شناختی
قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/622
◀️ قسمت دوم؛
♦️بیتوجهی به جنبههای مثبت♦️
💠 اولین #تحریف_شناختی که تاثیر زیادی در #رابطه اجتماعی دارد، بیتوجهی به جنبههای مثبت است.
🔸در این نوع تحریفشناختی، فرد جنبههای مثبت رفتار طرف مقابل یا رابطهاش را نادیده میگیرد و فقط بر جنبههای ناراحتکننده و منفی آن متمرکز میشود.
این رفتار، نوعی توجّه انتخابی است که در آن قمستهایی از زندگی مورد توجّه زیاد و وسواسی قرار میگیرد، امّا قسمتهای دیگر به طور کامل از ذهن فرد حذف میگردد.
💥 به این مثالها توجّه کنید:
🔸«دائم حواست به گوشیه و به زندگی توجه نمی کنی».
در اینجا فرد همهی کارهای خوب و زحماتی که همسرش برای اداره منزل انجام میدهد را نادید گرفته است.
🔹«هر وقت نگاه میکنم، همیشه میبینم که مشغول تایپ کردن برگههایت هستی و به ما توجه نمیکنی.»
در اینجا فرد، مسافرتهایی که باهم رفتهاند، تفریحات و بازی کردن همسرش با بچهها را نادیده گرفته است.
🔗 ادامه دارد ...
👈 قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/639
🔸🌺🔸--------------
📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee
⏳#سه_دقیقه_درقیامت⌛️
🌺 قسمت سی و چهارم:
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/631
🖋 مدافعان حرم
شب با همسرم صحبت می کردیم... خیلی از مواردی که برای من پیش آمده بود باور کردنی نبود... به همسرم که ماه چهارم بارداری بود گفتم: من قبل از اینکه بیمارستان بروم، با هم به سونوگرافی رفتیم و گفتند که بچه ما پسر است، درسته؟
گفت: بله...
گفتم : اما لحظه آخر، به من گفتند: به خاطر دعای همسر و دختری که در راه داری شفاعت شدی... این هم یک نشانه است... اگر این بچه دختر بود، معلوم می شود که تمام این ماجراها صحیح بوده...
در پاییز همان سال دخترم به دنیا آمد
تنها چیزی که پس از بازگشت از آن وادی، ترس شدیدی در من ایجاد می کرد و تا چند سال مرا اذیت میکرد، ترس از حضور در قبرستان بود!... من صداهای وحشتناکی می شنیدم که خیلی دلهره آور و ترسناک بود... اما این مسئله در کنار مزار شهدا اتفاق نمی افتاد... در آنجا آرامش بود و روح معنویت، که در وجود انسان ها پخش می شد.
اما نکته مهم دیگری را که باید اشاره کنم، این است که در کتاب اعمال و در لحظات آخر حضور در آن دنیا، میزان عمر خودم را که اضافه شده بود مشاهده کردم... به من چند سال مهلت دادند، که آن هم به پایان رسیده و من اکنون در وقتهای اضافه هستم... اما به من گفتند زمانی که شما، برای صله رحم و دیدار والدین و نزدیکانت میگذاری، جزء عمر شما محسوب نمی کنیم... همچنین زمانی که مشغول بندگی خالصانه خداوند، یا زیارت اهل بیت هستی این مقدار نیز جزء عمر شما حساب نمیشود.
دیگر یقین داشتم که ماجرای شهادت همکاران من واقعی است... أما در روزگاری که خبری از شهادت نبود، چطور باید این حرف را ثابت می کردم...
برای همین چیزی نگفتم... اما هر روز که برخی از همکارانم را میدیدم، یقین داشتم که یک شهید را، که تا مدتی بعد به محبوب خود خواهد رسید ملاقات می کنم...
احساس عجیبی در ملاقات با این دوستان داشتم می خواستم بیشتر از قبل با آنها حرف بزنم...
یک شهید را که به زودی به ملاقات خدا می رفت، میدیدم!...
اما چطور این اتفاق می افتد؟! آیا جنگی در راه است؟!!!
چهار ماه بعد از عمل جراحی، مهر ماه سال ۹۴ بود که در اداره اعلام شد: کسانی که علاقمند به حضور در صف مدافعان حرم هستند، می توانند ثبت نام کنند...
جنب وجوشی درمیان همکاران افتاد... آنها که فکرش را میکردم، همگی ثبتنام کردند... من هم با پیگیری بسیار، توفیق یافتم تا پس از دوره آموزش تکمیلی، راهی سوریه شوم...
مرتب از خدا می خواستم که همراه با مدافعان حرم، به کاروان شهدا ملحق شوم... دیگر هیچ علاقهای به حضور در دنیا نداشتم... مگر اینکه بخواهم برای رضای خدا کاری انجام دهم.
من دیده بودم که شهدا در آن سوی هستی چه جایگاهی دارند... لذا آرزو داشتم همراه با آنها باشم...
کارهایم را انجام دادم... وصیتنامه و هر کاری که فکر میکردم باید جبران کنم انجام دادم... آماده رفتن شدم... به یاد دارم که قبل از اعزام خیلی مشکل داشتم... با رفتن من موافقت نمی شد...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید. هر روز با یک قسمت از داستان واقعی و تاثیرگذار "سه دقیقه در قیامت "
قسمت اول:https://eitaa.com/salonemotalee/489
1_292393484.mp3
13.34M
#لالایی_فرشتهها
قسمت هفتادم
🌷داستان حضرت آدم🌷
قسمت قبل:https://eitaa.com/salonemotalee/632
🇮🇷🇮🇷 وقتی مهتاب گم شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت هشتاد و پنجم
قسمت قبل:
فصل هفتم
قسم به سمّ اسبان(۱۳)
با هیچکس تعارف نداشت
پسر عمویش سعید را روی دیوار بخشداری میفرستاد
میگفت از لب قرنیز دیوار با سرعت فرار کند
و از پایین رگبار کلاش را روی دیوار میگرفت
او با این کار میخواست حتی در پشت جبهه هم حس و حال جبهه زنده بماند
یک روز بچه ها را دو گروه کرد
یک گروه در قالب دشمن فرضی به بخشداری حمله میکرد
و گروه دیگر که گروه ایرانی بود باید به هر نحو مانع ورود دشمن فرضی میشد
من جزء گروه مدافعان بودم و بهرام عطاییان در گروه مقابل من
هیچ کدام از فشنگ جنگی استفاده نمیکردیم
اما زد و خورد و آسیبهایی که به هم میرسانیم کمتر از تاثیر و زخم تیر نبود
آنقدر با مشت و لگد و با تکنیکهای کونگفو همدیگر را میزدیم که هردو از حال میرفتیم
انگار نه انگار که دوست و رفیق بودیم
روز دیگری دو گروه را پشت بخشداری برد
جایی که به شکل تمرینی یک میدان مین ساخته بود
عدهای باید معبر میزدند
این کار در موقع رزم واقعی و شب عملیات از وظایف واحد تخریب بود
اما علی آقا میگفت یک نیروی اطلاعات عملیات باید هر تخصصی از رزم را بلد باشد
حتی باید یاد بگیرد چطور با لودر و بلدوزر کار کند
وقتی وارد میدان میشدیم، او به عنوان کمین عراقی مقابل ما مینشست و هر از گاهی دور و بر ما را تا چند سانتی متری معبر زیر رگبار میگرفت
بچهها جم نمیخوردند و به کارشان ادامه میدادند
وقتش هم که میرسید شوخی و سرگرمی و کشتی گرفتن و آشپزی کردن و ... زنگ تفریح ما بود
یک روز خبر آوردند که در حین شناسایی در دامنه ارتفاعات پیشگان یکی از نیروهای زبده و مخلص اطلاعات عملیات به نام "هانی تکلو" روی مین دشمن رفته و همان جا مانده است
هانی روی مین رفته بود و همان جا مانده بود
محمد عرب هم نتوانسته بود او را به عقب بیاورد
تنها بود
برای همین آمد تا با خود نیروی کمکی ببرد
محمد عرب تعریف کرد که در آن روز سرد زمستانی هانی از او تقاضای آب کرد
و محمد به خاطر تشدید خونریزی او امتناع.
عراقیها تا آن لحظه از حضور هانی در میدان مین مطلع نشده بودند
هانی را در تاریکی شب وسط میدان مین وقتی پیدا کرده بودند که داشته ذکر یاحسین میگفته
محمد عرب بالای سر او رسیده و به دلداری گفته بود: "هانی برایت آب آورده ام!"
هانی با صدایی حزین گفته بود:
"دیگر آب نمیخواهم! تشنه نیستم! تو که رفتی سقای کربلا آمد و آبم داد!"
هانی را با پتو آوردند و از میدان مین خارج کردند اما در میان راه شهید شده بود
وقتی خبر شهادت هانی تکلو به عنوان اولین شهید اطلاعات در میدان مین به علی آقا رسید، گفت:
"خون اول در معبر،خون هانی بود شهادت هانی نشان داد که با توسل به شهدای کربلا میشود در سختترین معرکهها بر تشنگی غلبه کرد."
آنروز بچهها دور پیکر غرق به خون و پاهای بریده هانی جمع شدند
سینه زدند
و عزاداری کردند
شهادت هانی تاثیر شگرفی در دمیده شدن روح معنویت و توسل بین بچههای واحد اطلاعات عملیات تیپ انصارالحسین داشت
◀️ ادامه دارد ...
قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/643