فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 غافلگیری شرکت کننده عصر جدید با طراحی تصویر #حاج_قاسم_سلیمانی روی صحنه برنامه
@fanos25
*✨﷽✨*
*🌱بسم رب المهدی (عج)🌱*
نمی دانم درست چقدر باید بلا نازل شود😞
تا همه بفهمیم درد نبودنشان را🤲
چقدر غصه بگیرد وجودمان را، تا تشنه شویم برای آمدنشان💦
اما حال مرض یا همان ویروس منحوس جهانی شده است📣
جهانی شده است تا جهانی را بهم ریزد💣
تا لرزه به جان جهان افتد⚔
می شود آیا در این میان👇
در میان تمام بلاهای بلادها😔
ندای *#أنا_المهدی* پایان دهد به بلا ها💚
می شود آیا؟
چقدر این روزها دلمان تنگ است برای مولایمان ...😔
🔹 دوست عزیزم از امروز تا نیمه شعبان فرصت داری دل نوشته های بی قراریت رو بنویسی یا با صدای خودت ضبط کنی و برامون بفرستی و یا روی یه عکس زیبا دلنوشته ات رو خودت برامون بنویسی و طراحی کنی.
📝لازمه یادآوری کنم متن های ساده ،کوتاه،روان با رعایت نکات ادبی و صوتهای دلنشین ، کوتاه، با بیانی احساسی مدنظر ماست👌
🎁 ۳ هدیه به بهترین دلنوشته های شما عزیزان تقدیم میشه . 👏
🗓 @uar313uar
✅ این برنامه ویژه دوستانی است که عضو طرح شهید بهنام محمدی هستند و یا دانش آموز مدرسه هدی که این طرح در این مدرسه انجام میشود هستند
✅ پایگاه شهید بهشتی ۳۴۴
✅ طرح شهید بهنام محمدی
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷
@fanos25
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃
🍂🌺🍃
🌺
سلام خدمت دوستان طرح شهید بهنام محمدی
حال واحوالتون چطوره؟!
🍃🌺حلول ماه #شعبان واعیادشعبانیه مبااااارک 🍃🌺
🔔 یه #خبر_ویژه برای اونایی که میخوان #نیمه_شعبان عهدی باامام شون داشته باشن....
بهشتی جانها با این نیت نسبت امام زمانشون که #میخواهم_یار_تو_باشم ❣؛تصمیم دارن در شرایط قرنطینه کرونا #جشن_آپارتمانی_خانوادگی در #نیمه_شعبان برگزارکنند😇👏
🏵توزیع شیرینی وکیک و کار فرهنگی برای همسایگان آپارتمان با عرض تبریک میلاد🍰🍬
🏵برگزاری جشن در کنار اعضای خانواده 🎂
🏵از جشن تون برامون عکس بفرستید تا به اسم خودتون منتشر کنیم 👇
🆔 @uar313uar
🖼مهلت ارسال عکس: ۹۹/۱/۲۰
💦 کدبانو ها و هنرمندان بهشتی میتونن خانواده وهمسایه ها رو در جشن مهمون دستپخت خودشون کنن😉👩🍳
چه کار فرهنگی.. چه کار پذیرایی
❇️ این برنامه شامل همه اعضاء کانال فانوس میشود.
💟 پایگاه شهید بهشتی ۳۴۴
💟طرح شهید بهنام محمدی
@fanos25
┄┄┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄
💎 *همه چیز دان* 💎
#عالم_عاقل_اهلفکر
#دانشمند_ایرانی
بله درسته 👌، همه چیز دان،این لقب کسی نیست جز
*محمدبن زکریای رازی*
💡همه به عنوان کاشف الکل میشناسیمش
که این روزا حسابی داریم از کشفش برای ضدعفونی استفاده میکنیم😃☺️
نفت سفید که سوخت وسایل گرمایشی گذشته بوده هم از اختراعات جناب رازی هست🔥
اما فقط این نیست;🚫
💊پزشک
✒️فیلسوف
📖 شیمی دان
🌌 کیهان شناس
📚منطق دان
📈ریاضی دان
رازی ابتدا هنرمند بوده و شعر میگفته ولی در ۴۰ سالگی رشته پزشکی رو انتخاب میکنه، میدونی چرا⁉️
چون کار با مواد شیمیایی به چشمش صدمه زد 😏و به سمت رشته پزشکی رفت تا بتونه چشمش رو معالجه کنه🤔🤔🤔
به پاس زحمات رازی در داروسازی، ۵ شهریور روزبزرگداشت این دانشمند ایرانیست👏
البته بگم افتخار ما ایرانی هاست😌🇮🇷🇮🇷
#مثبت_بهنام_دانش_آموزی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱مقام معظم رهبری:
ما جز با کار جهادی و کار انقلابی نخواهیم توانست این کشور را به سامان برسانیم. در همهی بخشها، کمربسته بودنِ مثل یک جهادگر لازم است؛ این اگر بود، کارها راه میافتد؛ این اگر بود، بنبستها باز میشود، شکافته میشود⚡️
کار جهادی در تعطیلات کرونایی
🇮🇷 #جهاد_ادامه_دارد....
دوخت ۲۵۰ عدد #ماسک توسط گروه جهادی
#به_مدد_امام_رضا_کرونا_را_شکست_میدهیم
#هواتون_رو_داریم
#گروه_جهادی_پایگاه_شهید_بهشتی_344
@fanos25
#روایٺــ_عِـشق ✒️
🔹زنگ زده بود که نمی تواند بیاید دنبالم .باید منطقه می ماند. خیلی دلم تنگ شده بود. آن قدر اصرار کردم تا قبول کردخودم بروم.من هم بلیت گرفتم و با اتوبوس رفتم اسلام آباد.
🔸کف آشپزخانه تمیز شده بود.همهی میوه های فصل توی یخچال بود؛توی ظرفهای ملامین چیده بودشان .کباب هم آماده بود روی اجاق ،بالای یخچال یک عکس از خودش گذاشته بود ،بایک نامه .
🔹وقتی می آمد خانه ،خانه من دیگر حق نداشتم کار کنم .بچه را عوض می کرد .شیر براش درست میکرد سفره را می انداخت و جمع می کرد .پا به پای من می نشست لباسها را می شست ،پهن میکرد،خشک می کرد وجمع می کرد.
🔸آنقدر محبت به پای زندگی میریخت که همیشه بهش میگفتم «درسته کم میآی خونه، ولی من تا محبتهای تو رو جمع کنم، برای یک ماه دیگه وقت دارم.»
نگاهم میکرد و میگفت «تو بیشتر از اینا به گردن من حق داری.» یک بار هم گفت «من زودتر از جنگ تموم میشم. وگرنه، بعد از جنگ به تو نشون میدادم تموم این روزها رو چهطور جبران میکنم.»
✍به روایت همسربزرگوارشهید
📎فرماندهٔ دلاورلشگر۲۷محمدرسولالله(ص)
#سردارشهید_محمدابراهیم_همت🌷
#سالروز_ولادت
ولادت : ۱۳۳۴/۱/۱۲ شهرضا ، اصفهان
شهادت :۱۳۶۲/۱۲/۱۷ جزیرهٔ مجنون ، عملیات خیبر
@fanos25
ثامن فانوس(حلقه صالحین طرح شهید بهنام محمدی )
☘: ✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_ششم 💠 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندانهایم زیر انگشتان درشتش خر
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_هفتم
💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش میکرد و من فقط میخواستم با او بروم که با #اشک چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا میترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!»
از کلمات بی سر و ته #عربیام اضطرارم را فهمید و میترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، #شناساییتون کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«میتونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟»
💠 برای #حفاظت از جان ما در طنین نفسش تمنا موج میزد و سعد صدایش درنمیآمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت.
فشار دستان سنگین آن #وهابی را هنوز روی دهانم حس میکردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش میزد و این #ترس دیگر قابل تحمل نبود که با هقهق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس میمیرم!»
💠 رمقی برای قدمهایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم میکرد. با دستی که از درد و ضعف میلرزید به گردنم کوبیدم و میترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :«#خنجرش همینجا بود، میخواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدمکُش معرفی کرده؟»
لبهایش از ترس سفید شده و بهسختی تکان میخورد :«ولید از #ترکیه با من تماس میگرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!»
💠 پیشانیاش را با هر دو دستش گرفت و نمیدانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو #درعا جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از #اردن و #عراق برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمیکردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!»
خیره به چشمانی که #عاشقش بودم، مانده و باورم نمیشد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم #شکایت گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما میخواستیم تو مبارزه کنار مردم #سوریه باشیم، اما تو الان میخوای با این آدمکشها کار کنی!!!»
💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکیاش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی #عشقش بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچهبازیهایی که تو بهش میگی #مبارزه، به هیچ جا نمیرسه! اگه میخوای حریف این #دیکتاتورها بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشیهای وهابی استفاده کنیم تا #بشار_اسد سرنگون بشه!»
و نمیدید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش #قربانی شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را میخواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم میدوید، بدنم از گرسنگی ضعف میرفت و دلم میخواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد.
💠 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفسهایش به تندی میزد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را میپائید مبادا کسی سر برسد.
زن پیراهنی سورمهای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با #مهربانی شروع کرد :«من سمیه هستم، زنداداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونهمون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!»
💠 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او میدید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با #بسم_الله شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم.
از درد و حالت تهوع لحظهای نمیتوانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر #یاالله پیراهن سورمهای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم.
💠 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانهاش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین میکشیدم و تازه میدیدم گوشه و کنار مسجد انبار #اسلحه شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_هشتم
💠 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشهای دیگر جعبههای #گلوله؛ نمیدانستم اینهمه ساز و برگ #جنگی از کجا جمع شده و مصطفی میخواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد :«سریعتر بیاید!»
تا رسیدن به خانه، در کوچههای سرد و ساکت شهری که #آشوب از در و دیوارش میپاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم میدیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر میچرخد تا کسی دنبالم نباشد.
💠 به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بیهوشی روی همان بستر سپید افتادم.
در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک میدید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمیرفت و همین حال خرابم #خون مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
💠 شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی #جنگ به این شهر آمدهایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید :«چرا نرفتید بیمارستان؟»
صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه میخواست #مهمانداری کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید :«اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!»
💠 سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد :«دکتر تو #مسجد بود...» و مصطفی منتظر همین #اعتراف بود که با قاطعیت کلامش را شکست :«کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟»
برادرش اهل #درعا بود و میدانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیهاش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت :«دو هفته پیش #عربستان یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمیخواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد :«البته قبلش #وهابیها خودشون رو از مرز #اردن رسونده بودن درعا و اسلحهها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!»
💠 سپس از روی تأسف سری تکان داد و از #حسرت آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد :«دو ماه پیش که اعتراضات تو #سوریه شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!»
از چشمان وحشتزده سعد میفهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش میجنبید و مصطفی امانش نمیداد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود :«اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو #دمشق و #حمص و #حلب تظاهرات میکنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش میکشن!» و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد :«میدونی کی به زنت #شلیک کرده؟»
💠 سعد نگاهش بین جمع میچرخید، دلش میخواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد :«نمیدونم، ما داشتیم میرفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی #ارتش دارن فرار میکنن سمت ما، همونجا تیر خورد.»
من نمیدانستم اما انگار خودش میدانست #دروغ میگوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس میزد و مصطفی میخواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :«اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، میدیدی چند تا پلیس و نیروی #امنیتی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟»
💠 سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج #آشوبگر پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه میکرد و او همچنان از #خنجری که روی حنجرهام دیده بود، #غیرتش زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد :«فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون #شیعه، چه بلایی ممکنه سر #ناموست بیاد؟»
دلم برای سعد میتپید و این جوان از زبان دل شکستهام حرف میزد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بیحیایی صدایش را بلند کرد :«من زنم رو با خودم میبرم!»
💠 برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون #غیرت در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید :«پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینهتونه!»
برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :«این شبا شهر قُرق #وهابیهایی شده که خون شیعه رو حلال میدونن! بخصوص که زنت #ایرانیه و بهش رحم نمیکنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونهها کمین کردن و مردم و پلیس رو بیهدف میزنن!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
0095 baghareh 226-227.mp3
6.44M
#لالایی_خدا ۹۵
#سوره_بقره آیات ۲۲۷ - ۲۲۶
#محسن_عباسی_ولدی
#نمایشنامه
با تشکر از گروه "نسیم قدر" که زحمت اجرای تیتراژ این برنامه رو کشیدن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اریگامی خوشمزه 😁
🍓
🍓
🍓
🍓
عکس کارهاتون رو بفرستید واسه ما
خلاقیت یادتون نره😉
@uar313uar
@fanos25
_حمایت از خانواده های مبتلا
_توزیع مواد غذایی و بهداشتی و مؤثر در پیشگیری.
به فتوای مراجع معظم تقلید: اهداء صدقات ،خمس و زکات ،نذورات مراسمات روضه و جشن ائمه اطهار(ع) ،مجالس ختم و احسان
در این راستا بلامانع است.
کمک حال محرومین، در زمان تعطیلیِ کسب و کارها باشیم.
#گروه_جهادی_پایگاه_شهید_بهشتی_۳۴۴
🌹 @fanos25
مهدی جان! به روسیاهیمان نگاه نکن و به دستهایمان که خالی و گنهکارند
قلبمان را ببین که هر روز، صبح و شام تو را میخوانند . . .
🌷اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم🌷
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#یا_مهدی_ادرکنی
@fanos25
یاران همه رفتند و
در این بـاغ نمـاندنـد !
بییار خزان است دلم وقتِ بهاران
#مردان_بی_ادعا
#دفاع_مقدس
@fanos25