🍒 گیلاس ، کمپوت پُرطرفدار ...
در سالهای دفاع مقدس ...
در گرمـای طاقت فـرسای جبهه های جنوب ،
کـمپوت میوه جات طرفداران بسیاری داشت
خصوصا ڪمپوت گیلاس ؛ به سبب بالا بودن
طالبانِ ڪمپـوت گیــلاس و ڪم بـودن آن در
محموله های ارسالی ، معمولا در هنگام توزیع،
به نفرات آخر کمپوت سیب و گلابی میرسید.
در چنین مواقعی و در فضایی خیلی دوستانه
کِش رفتن کمپوت گیلاس از بچه های دیگر یا
مبادلهٔ یک کمپوت گیلاس در ازای چند کمپوت
سیب یا گلابی بالا میگرفتو خلاصه رزمندهها
بازار بورس کمپوت تشکیل میدادند و صفایی
میکردند. گاهی نیروهای یک دسته یا گروهان،
ڪمپوت های سیب و گلابی خـود را روی هـم
می گذاشتند و با تعداد کمتری کمپوت گـیلاس
همرزمان دیگر معاوضه میکردند و کمپوتهای
گیلاس را در ظرفهای کوچکتر تقسیم کرده و
بین هم توزیع می کردند.
در عکسی که می بینید ...
رزمنده ای با ظاهر شیطنت آلود ،
شش عدد کمپوت گیلاس در دست دارد
که معلوم نیست در بازار بورس کمپوت،
باچند کمپوت سیب و گلابی معاوضه کرده است.
یاد آن روزهای خوب بخیر ....
#رزمنده
#زندگی_در_جنگ
#جنگ_به_روایت_تصویر
💠 @sangareshohadababol
پایی که بسته شد !
تا بماند و بایستد و بجنگد ...
"علیحسن احمدی" رزمنده دلاور کرمانشاهی
در عملیات عاشورا ، زمانیکه متوجه میشود
نیروهای خودی در کمین و محاصرهی دشمن
قرار گـرفته اند ؛ پـای خود را با سیم تلفن به
پایهی دوشکا میبندد تا بایستد و بجنگد ، تا
یا کشته شود یا آتش دشمـن را خاموش کند.
از او عکسی در این لحظه ، زمانی که او تنها
۲۱ سال داشت و بـه تازگی ازدواج کرده بود،
در تاریخ دفاع مقدس ثبت شده است.
مهر ۱۳۶۳ ؛ ایلام
منطقه عمومی میمک
عکاس: محمد عبدالحسینی
#جنگ_به_روایت_تصویر
#رزمنده_علیحسن_احمدی
#تیپ_نبی_اکرمﷺ
#قاب_ماندگار
@sangareshohadababol
عـروج ....
عکس بالا ، جلوه ی عجیبی دارد ...
با مجتبی آقایی صحبت می کردم، می گفت این عکس را خیلی ها فتو مونتاژ میپندارند در حالیکه این عکس، عکس لحظه است و تنها در یک فریم یا قاب ثبت شده است. رزمنده ای در آمبولانس از بیمارستان صحرایی فاطمیه به پشت جبهه منتقل میشود . مجتبی سیمای رزمنده ای زخمی را از پشت شیشه آمبولانس به تصویر کشیده است گویی لحظهٔ عروج او را به ما نشان میدهد. خوب به این تصویر بنگرید، چون دانش آموختهی رشته نقاشیام، تابلوهای نقاشی با مضامین مذهبی زیادی تا کنون دیده ام، ، اما هیچکدام نتوانسته اند تاثیری عمیق با لطافتی آسمانی ای همچون این عکس را برمن بگذارند. ترکیب بندی عکس به گونه ای است که چشم را به سمت بالا هدایت میکند و چهره رزمنده به وضوح دیده میشود ، این در حالی است که در پس زمینه عکس، در انعکاس تصاویر به واسطه ی حرکت شاهد عدم وضوح هستیم ، تو گویی همه عوامل بصری در این تصویر جمع شده اند تا جلوه ای از حرکت از زمین به آسمان را محقق نمایند. انگار به سرعت از زمین فانی کنده می شود تا به کهکشان ستاره ها برسد. در عین حال گوشه ای از پوستر با کلمات "وظیفه انسانی" در بالای سر رزمنده تاثیر عکس را مضاعف می کند...به نظرم این عکس شاهکار است و به طور قطع عنایت حق شامل عکاس شده است.
✍🏻 سیدمسعود شجاعی طباطبایی
گرافیست و عکاس دفاع مقدس
#جنگ_به_روایت_تصویر
@sangareshohadababol
میگفت به ما عقل
که از عشق حذر کن!
امّا دل دیوانه مرا گفت:
خطر کن ...
یکی از تصاویر جنگ که ممکن است بارها
دیده باشیم مربوط به عملیات خیبر است
قهرمانِ داستان این عکس محمدکریم کیانی
فلاورجانی در سال ۶۱ فقط ۱۸ سال داشت
که برای دفاع از میهن به جبهه رفت. او در
عملیات خیبر در منطقه پاسگاه زید بر روی
مین رفت و پای چپش را از دست داد.
خستگی و تحمل درد را میتوان از چهرهی
او فهمید. رزمندهای که ساعتها سینهخیز
حرکت کرده تا خود را به خاک وطن برساند.
اسفند ماه سال ۱۳۶۲
عکاس : علیرضا جلیلیفر
#مجروحین
#عملیات_خیبر
#جنگ_به_روایت_تصویر
💠 @sangareshohadababol
#جنگ_به_روایت_تصویر
#عملیات_کربلای_پنج
عکس غمانگیز و ناراحتکنندهای را میبینیم
این عکس سیاه و سفید در منطقهی شلمچه
در شرق بصره در مقابل پنج ضلعیهای ارتش
عراق که طوفان خشونتهای مرگ را داشتند،
به ثبت رسیده است. برادر کوچک تر او در
مقابل چشمانش قطعه قطعه شده بود..!
بهمین دلیل گریه میکرد و بسیجی سن بالا
قصد داشت او را در آن فضای التهابآور و
هول انگیز آرام کند و پدرانه عمل کند....
اسفند ماه ۱۳۶۵
عکاس : سعید صادقی
💠 @sangareshohadababol
نگاه به نگاهم که میشوی
هوای باغهای سیب از سرم میافتد
جاذبه قانون چشمهای تو بود ...
عکاس نوشت :
"خردادماه سال ۱۳۶۱ بود
که برای بچههای خط مقدم
یک وانت سیب آورده بودند.
چهرهٔخاص، کلاه گشاد، معصومیت نگاهِ
یکی از رزمنده های جـوان و حالتی که
دستهایش با گرفتن سیبها پیدا کرده
بود، من را تحت تأثیر قرار داد و
علاقهمند شدم که از او عکس بگیرم
این عکس مرا یاد پرتره های نقاشی
دوران کلاسیک میاندازد انگار کسی
به او گفته بود چگونه در مقابل دوربین
ژست بگیرد! گویا اینجا استودیوی عکاسی
است نه عملیات بیتالمقدس، آرام و راحت
به دوربین نگاه می کند و میتوانیم از عمق
چشمانش داستان های زیادی را بخوانیم.
عکاس : مجید دوختهچی زاده
#رزمنده
#سربازی_با_سیب
#عملیات_بیت_المقدس
#جنگ_به_روایت_تصویر
💠 @sangareshohadababol
#جنگ_به_روایت_تصویر
راوی و عکاس این اثر «مریم کاظم زاده» است
او این صحنه را چنین وصف میکند:
« بهمن ۶۱ برای گرفتن عکس به خرمشهر رفتم بعد از آزادسازی و پاک سازی نسبی شهر میشد به صورت محدودی وارد خرمشهر شد. در همان ایام بود که اولین گروههای ساکن خرمشهر میتوانستند تحت شرایطی به منطقه بیایند. توفیقی برایم شد تا همراه خانواده شهدای اهلِ خرمشهر شوم. شب هنگامِ خواب ، مادرهـا که بعداز مدتها همدیگر را دیده بودند، خواب از سرشان پریده بود و باهم صحبت میکردند. پای صحبتهایشان نشستم. پیوندشان، خون پسرانشان بود. بعضیهایشان برای حفظ خرمشهـر جنگیده بودند و بعضی دیگر برای آزادیاش. یکی از مادرهـا خانم حاجی شاه بود...
سه فرزندش در خرمشهر «شهید» شده بودند.
آن سال آمده بود تا هم خانهاش را ببیند و هم
به زیارت قبر شهنازش و دو پسرش برود....
برایم از دخترش تعریف کرد. شهنازش دروس حوزوی میخواند و در کلاسهای نهضت سوادآموزی معلم بود. هشتم مهر ٥٩، همراه دوستش برای سنگرها غذا میبردند که هر دو با گلوله دشمن شهید میشوند. برایم گفت که چطور خودش، دخترش را کفن و دفن کرده است. بعد از شهناز، به فاصله یک ماه ، محمد حسیناش را از دست می دهد. محمدحسین سه سال از شهنـاز بزرگتـر بود. تاروز آخری که خرمشهر سقوط کرد، ماند و جنگید. پیکر محمدحسین را پیدا نکردند. پسر بزرگش ناصر هم بعد از آزادی خرمشهر در منطقه شهید شد..
آن شب، مادرها شاعر شده بودند و لالاییهای فیالبداهه برای پسرانشان میخواندند...
#مادران_عاشق_پرور
#شهیدان_حاجیشاه
#شهدای_خرمشهر
@sangareshohadababol
به ایستگاه صلواتی خوش آمدید!
پیروزی رزمندگان اسلام «صلوات »
✍ عکاس نوشت :
در عملیات والفجرهشت بعداز اینکه بچهها
دلیرانه اروند را طی کردند و به خط دشمن
زدند،شهر فاو را تصرف کردند، که موقعیتی
بسیار مهم داشت و صدام تا مدتها امکان
دسترسی به آب های آزاد را نداشت.
اینهم یک عکس از ایستگاهصلواتی در فاو
که جای شما خـالی بساط چایی و هنـدوانه
بهراه بود. و من هـم به قصد روحیه بخشی
یک کاریکاتور سریع از چهرهصدام کشیدم و
هماین عکسرا در دریچه دوربینم ثبتکردم.
" سیدمسعود شجاعی طباطبایی"
#عملیات_والفجر_هشت
#جنگ_به_روایت_تصویر
💠 @bank_aks
🆔@sangareshohadababol
#بوی_عطر_گل_یاس
حوالی ظهر بود، گرما بیداد می کرد، دشمن که از ارتفاعات قلاویزان تارانده شده بود با تمام قوا سعی در باز پس گیری ارتفاعات داشت، نور آفتاب به سود آنها بود ، رزمنده ها که تمام شب مشغول عملیات بودند در این ساعات کمی خسته به نظر می آمدند.تدارکات نرسیده بود و بچه ها تشنه بودند.
در جاییکه فرمانده مقرر کرده بود ، خسته وتشنه کیسه های شن را پر می کردند تا از گزند ترکشهای توپ و خمپاره در امان باشند. سنگرها بدون سقف بود ، چون نه فرصتی برای این کار بود و نه خبری از تدارکات بود.
دوربینم را برداشتم و برای گرفتن عکس در مسیر خاکریز حرکت کردم.صدای سوت توپ و خمپاره باعث می شد دائم که خیز بروم ، بچه های رزمنده دیگربه خوبی با این صداها آشنا هستند . گوشها عادت میکند و میتوانی بفهمی که این صدای توپ از طرف خودیهاست یا دشمن تا بیجا خیز نروی!
نمی دانم برای چند دقیقه چه شد که عراقیها جهنمی به پا کردند و آنچنان آتشی روی ما ریختند که مدتی درازکش روی زمین ماندم و با اصابت هر خمپاره و توپی بالا و پایین می شدم . کمی آرامش که ایجاد شد بلند شدم تا اطرافم را بینم . در ابتدا دود حاصل از این همه انفجار و خاک باعث شد درست متوجه اوضاع نشوم ،گوش هایم تقریبا چیزی نمیشنید، به نظرم آمد که زمان از حرکت باز ایستاده و متوقف شده ، از موج انفجارها کمی گیج بودم.
دیدم بچه های زیادی به روی زمین افتاد ه اند ، در همین زمان نگاهم به صورت نوجوانی افتاد که صورتش از برخورد خمپاره به نزدیکیش سیاه شده بود و ترکشهای آن تمامی صورتش را گرفته بود . بی اختیار دوربینم را بالا آوردم و عکسی از او گرفتم. در حال حرکت بود و برای اینکه به زمین نیفتد از لبه های سنگرهای شنی کمک میگرفت. جلو رفتم ، صدای زمزمه اش را می شنیدم ، به آرامی می گفت :"آقا اومدم. حسین جان اومدم."
وقتی به او رسیدم دیگر رمقی برایش باقی نمانده بود و به زمین افتاد. او را به آرامی بغل کردم ،همچنان نجوا می کرد. با تمام وجود امدادگر را صدا زدم. صورتش را بوسیدم و به او گفتم :عزیزم ، فدات بشم ، چیزی نیست و نا امیدانه برگشتم و باز امدادگر را به یاری خواستم.
حالا اشک هایم با خونهای زلال او در هم آمیخته شده بود، دیگر نجوا نمی کرد و به آسمان چشم دوخته بود . امدادگر آمد ، اما..،.لحظه ای بعد گفت :"کاری از دستم بر نمی یاد ، شهید شده ، برادر زحمت می کشی ببریش معراج شهدا...!(معراج شهدا جایی بود که وقتی بچه ها شهید می شدند ، آنها را کنار هم می گذاشتند تا بچه های گردان تعاون آنها را به عقب منتقل کنند.)
در حالیکه تمام بدنم می لرزید او را بغل کردم ، انگار فرشتگان زیر پیکر پاکش را گرفته بودند. آنقدر سبک بود که به راحتی در بغلم جای گرفت و از زمین بلندش کردم. امدادگر با دست محل معراج شهدا را نشان داد .قبل از اینکه او را در کنار سایر شهدا بگذارم. صورتش را بارها و بارها بوییدم و بوسیدم ، به خدا بوی عطر گل یاس میداد...
✍🏻 راوی : عکاس دفاع مقدس
سید مسعود شجاعی طباطبایی
#جنگ_به_روایت_تصویر
#عملیات_کربلای_یک
@sangareshohadababol
🍒 گیلاس ، کمپوت پُرطرفدار ...
در سالهای دفاع مقدس ...
در گرمـای طاقت فـرسای جبهه های جنوب ،
کـمپوت میوه جات طرفداران بسیاری داشت
خصوصا ڪمپوت گیلاس ؛ به سبب بالا بودن
طالبانِ ڪمپـوت گیــلاس و ڪم بـودن آن در
محموله های ارسالی ، معمولا در هنگام توزیع،
به نفرات آخر کمپوت سیب و گلابی میرسید.
در چنین مواقعی و در فضایی خیلی دوستانه
کِش رفتن کمپوت گیلاس از بچه های دیگر یا
مبادلهٔ یک کمپوت گیلاس در ازای چند کمپوت
سیب یا گلابی بالا میگرفتو خلاصه رزمندهها
بازار بورس کمپوت تشکیل میدادند و صفایی
میکردند. گاهی نیروهای یک دسته یا گروهان،
ڪمپوت های سیب و گلابی خـود را روی هـم
می گذاشتند و با تعداد کمتری کمپوت گـیلاس
همرزمان دیگر معاوضه میکردند و کمپوتهای
گیلاس را در ظرفهای کوچکتر تقسیم کرده و
بین هم توزیع می کردند.
در عکسی که می بینید ...
رزمنده ای با ظاهر شیطنت آلود ،
شش عدد کمپوت گیلاس در دست دارد
که معلوم نیست در بازار بورس کمپوت،
باچند کمپوت سیب و گلابی معاوضه کرده است.
یاد آن روزهای خوب بخیر ....
#رزمنده
#زندگی_در_جنگ
#جنگ_به_روایت_تصویر
💠 @sangareshohadababol
به خودشان هم رحم نمی کردند ..!
این تصویر بعد از «شکست حصر آبادان»، در
جاده اهواز - آبادان است، بالاتر از انرژی اتمی
سال ۱۳۶۱ بود که خـرمشهر آزاد شده بود ولی
آبادان هـنوز در محاصره ی دشمن قرار داشت.
خیلیسخت بود کهاز خرمشهربه آبادان برویم
ولـی شکر خدا پـس از «شکست حصر آبادان»
میتوانستیم از جاده پائین بهمنشیر به آبادان
رفتوآمد کنیم. این جنازههای پوسیده مربوط
به عراقیهاست، آنها حتی به نیروهای خودشان
هم رحم نکرده و آنهایی را که قصد فرار و پناه
آوردن به نیروهای ما را داشتند، به رگبار بسته
بودند و جنازههایشان را رها کرده بودند.
راوی: رضا شالی
منبع : کتاب ماندگاران
حسن شکیب زاده
#جنگ_به_روایت_تصویر
💠 @sangareshohadababol
#جنگ_به_روایت_تصویر
#عملیات_کربلای_پنج
عکس غمانگیز و ناراحتکنندهای را میبینیم
این عکس سیاه و سفید در منطقهی شلمچه
در شرق بصره در مقابل پنج ضلعیهای ارتش
عراق که طوفان خشونتهای مرگ را داشتند،
به ثبت رسیده است. برادر کوچک تر او در
مقابل چشمانش قطعه قطعه شده بود..!
بهمین دلیل گریه میکرد و بسیجی سن بالا
قصد داشت او را در آن فضای التهابآور و
هول انگیز آرام کند و پدرانه عمل کند....
اسفند ماه ۱۳۶۵
عکاس : سعید صادقی
💠 @sangareshohadababol
نگاه به نگاهم که میشوی
هوای باغهای سیب از سرم میافتد
جاذبه قانون چشمهای تو بود ...
عکاس نوشت :
"خردادماه سال ۱۳۶۱ بود
که برای بچههای خط مقدم
یک وانت سیب آورده بودند.
چهرهٔخاص، کلاه گشاد، معصومیت نگاهِ
یکی از رزمنده های جـوان و حالتی که
دستهایش با گرفتن سیبها پیدا کرده
بود، من را تحت تأثیر قرار داد و
علاقهمند شدم که از او عکس بگیرم
این عکس مرا یاد پرتره های نقاشی
دوران کلاسیک میاندازد انگار کسی
به او گفته بود چگونه در مقابل دوربین
ژست بگیرد! گویا اینجا استودیوی عکاسی
است نه عملیات بیتالمقدس، آرام و راحت
به دوربین نگاه می کند و میتوانیم از عمق
چشمانش داستان های زیادی را بخوانیم.
عکاس : مجید دوختهچی زاده
#رزمنده
#سربازی_با_سیب
#عملیات_بیت_المقدس
#جنگ_به_روایت_تصویر
💠 @sangareshohadababol
به ایستگاه صلواتی خوش آمدید!
پیروزی رزمندگان اسلام «صلوات »
✍ عکاس نوشت :
در عملیات والفجرهشت بعداز اینکه بچهها
دلیرانه اروند را طی کردند و به خط دشمن
زدند،شهر فاو را تصرف کردند، که موقعیتی
بسیار مهم داشت و صدام تا مدتها امکان
دسترسی به آب های آزاد را نداشت.
اینهم یک عکس از ایستگاهصلواتی در فاو
که جای شما خـالی بساط چایی و هنـدوانه
بهراه بود. و من هـم به قصد روحیه بخشی
یک کاریکاتور سریع از چهرهصدام کشیدم و
هماین عکسرا در دریچه دوربینم ثبتکردم.
" سیدمسعود شجاعی طباطبایی"
#عملیات_والفجر_هشت
#جنگ_به_روایت_تصویر
🆔@sangareshohadababol
#بوی_عطر_گل_یاس
حوالی ظهر بود، گرما بیداد می کرد، دشمن که از ارتفاعات قلاویزان تارانده شده بود با تمام قوا سعی در باز پس گیری ارتفاعات داشت، نور آفتاب به سود آنها بود ، رزمنده ها که تمام شب مشغول عملیات بودند در این ساعات کمی خسته به نظر می آمدند.تدارکات نرسیده بود و بچه ها تشنه بودند.
در جاییکه فرمانده مقرر کرده بود ، خسته وتشنه کیسه های شن را پر می کردند تا از گزند ترکشهای توپ و خمپاره در امان باشند. سنگرها بدون سقف بود ، چون نه فرصتی برای این کار بود و نه خبری از تدارکات بود.
دوربینم را برداشتم و برای گرفتن عکس در مسیر خاکریز حرکت کردم.صدای سوت توپ و خمپاره باعث می شد دائم که خیز بروم ، بچه های رزمنده دیگربه خوبی با این صداها آشنا هستند . گوشها عادت میکند و میتوانی بفهمی که این صدای توپ از طرف خودیهاست یا دشمن تا بیجا خیز نروی!
نمی دانم برای چند دقیقه چه شد که عراقیها جهنمی به پا کردند و آنچنان آتشی روی ما ریختند که مدتی درازکش روی زمین ماندم و با اصابت هر خمپاره و توپی بالا و پایین می شدم . کمی آرامش که ایجاد شد بلند شدم تا اطرافم را بینم . در ابتدا دود حاصل از این همه انفجار و خاک باعث شد درست متوجه اوضاع نشوم ،گوش هایم تقریبا چیزی نمیشنید، به نظرم آمد که زمان از حرکت باز ایستاده و متوقف شده ، از موج انفجارها کمی گیج بودم.
دیدم بچه های زیادی به روی زمین افتاد ه اند ، در همین زمان نگاهم به صورت نوجوانی افتاد که صورتش از برخورد خمپاره به نزدیکیش سیاه شده بود و ترکشهای آن تمامی صورتش را گرفته بود . بی اختیار دوربینم را بالا آوردم و عکسی از او گرفتم. در حال حرکت بود و برای اینکه به زمین نیفتد از لبه های سنگرهای شنی کمک میگرفت. جلو رفتم ، صدای زمزمه اش را می شنیدم ، به آرامی می گفت :"آقا اومدم. حسین جان اومدم."
وقتی به او رسیدم دیگر رمقی برایش باقی نمانده بود و به زمین افتاد. او را به آرامی بغل کردم ،همچنان نجوا می کرد. با تمام وجود امدادگر را صدا زدم. صورتش را بوسیدم و به او گفتم :عزیزم ، فدات بشم ، چیزی نیست و نا امیدانه برگشتم و باز امدادگر را به یاری خواستم.
حالا اشک هایم با خونهای زلال او در هم آمیخته شده بود، دیگر نجوا نمی کرد و به آسمان چشم دوخته بود . امدادگر آمد ، اما..،.لحظه ای بعد گفت :"کاری از دستم بر نمی یاد ، شهید شده ، برادر زحمت می کشی ببریش معراج شهدا...!(معراج شهدا جایی بود که وقتی بچه ها شهید می شدند ، آنها را کنار هم می گذاشتند تا بچه های گردان تعاون آنها را به عقب منتقل کنند.)
در حالیکه تمام بدنم می لرزید او را بغل کردم ، انگار فرشتگان زیر پیکر پاکش را گرفته بودند. آنقدر سبک بود که به راحتی در بغلم جای گرفت و از زمین بلندش کردم. امدادگر با دست محل معراج شهدا را نشان داد .قبل از اینکه او را در کنار سایر شهدا بگذارم. صورتش را بارها و بارها بوییدم و بوسیدم ، به خدا بوی عطر گل یاس میداد...
✍🏻 راوی : عکاس دفاع مقدس
سید مسعود شجاعی طباطبایی
#جنگ_به_روایت_تصویر
#عملیات_کربلای_یک
@sangareshohadababol
🍒 گیلاس ، کمپوت پُرطرفدار ...
در سالهای دفاع مقدس ...
در گرمـای طاقت فـرسای جبهه های جنوب ،
کـمپوت میوه جات طرفداران بسیاری داشت
خصوصا ڪمپوت گیلاس ؛ به سبب بالا بودن
طالبانِ ڪمپـوت گیــلاس و ڪم بـودن آن در
محموله های ارسالی ، معمولا در هنگام توزیع،
به نفرات آخر کمپوت سیب و گلابی میرسید.
در چنین مواقعی و در فضایی خیلی دوستانه
کِش رفتن کمپوت گیلاس از بچه های دیگر یا
مبادلهٔ یک کمپوت گیلاس در ازای چند کمپوت
سیب یا گلابی بالا میگرفتو خلاصه رزمندهها
بازار بورس کمپوت تشکیل میدادند و صفایی
میکردند. گاهی نیروهای یک دسته یا گروهان،
ڪمپوت های سیب و گلابی خـود را روی هـم
می گذاشتند و با تعداد کمتری کمپوت گـیلاس
همرزمان دیگر معاوضه میکردند و کمپوتهای
گیلاس را در ظرفهای کوچکتر تقسیم کرده و
بین هم توزیع می کردند.
در عکسی که می بینید ...
رزمنده ای با ظاهر شیطنت آلود ،
شش عدد کمپوت گیلاس در دست دارد
که معلوم نیست در بازار بورس کمپوت،
باچند کمپوت سیب و گلابی معاوضه کرده است.
یاد آن روزهای خوب بخیر ....
#رزمنده
#زندگی_در_جنگ
#جنگ_به_روایت_تصویر
💠 @sangareshohadababol
به خودشان هم رحم نمی کردند ..!
این تصویر بعد از «شکست حصر آبادان»، در
جاده اهواز - آبادان است، بالاتر از انرژی اتمی
سال ۱۳۶۱ بود که خـرمشهر آزاد شده بود ولی
آبادان هـنوز در محاصره ی دشمن قرار داشت.
خیلیسخت بود کهاز خرمشهربه آبادان برویم
ولـی شکر خدا پـس از «شکست حصر آبادان»
میتوانستیم از جاده پائین بهمنشیر به آبادان
رفتوآمد کنیم. این جنازههای پوسیده مربوط
به عراقیهاست، آنها حتی به نیروهای خودشان
هم رحم نکرده و آنهایی را که قصد فرار و پناه
آوردن به نیروهای ما را داشتند، به رگبار بسته
بودند و جنازههایشان را رها کرده بودند.
راوی: رضا شالی
منبع : کتاب ماندگاران
حسن شکیب زاده
#جنگ_به_روایت_تصویر
💠 @sangareshohadababol
پایی که بسته شد !
تا بماند و بایستد و بجنگد ...
"علیحسن احمدی" رزمنده دلاور کرمانشاهی
در عملیات عاشورا ، زمانیکه متوجه میشود
نیروهای خودی در کمین و محاصرهی دشمن
قرار گـرفته اند ؛ پـای خود را با سیم تلفن به
پایهی دوشکا میبندد تا بایستد و بجنگد ، تا
یا کشته شود یا آتش دشمـن را خاموش کند.
از او عکسی در این لحظه ، زمانی که او تنها
۲۱ سال داشت و بـه تازگی ازدواج کرده بود،
در تاریخ دفاع مقدس ثبت شده است.
مهر ۱۳۶۳ ؛ ایلام
منطقه عمومی میمک
عکاس: محمد عبدالحسینی
#جنگ_به_روایت_تصویر
#رزمنده_علیحسن_احمدی
#تیپ_نبی_اکرمﷺ
#قاب_ماندگار
@sangareshohadababol
عـروج ....
عکس بالا ، جلوه ی عجیبی دارد ...
با مجتبی آقایی صحبت می کردم، می گفت این عکس را خیلی ها فتو مونتاژ میپندارند در حالیکه این عکس، عکس لحظه است و تنها در یک فریم یا قاب ثبت شده است. رزمنده ای در آمبولانس از بیمارستان صحرایی فاطمیه به پشت جبهه منتقل میشود . مجتبی سیمای رزمنده ای زخمی را از پشت شیشه آمبولانس به تصویر کشیده است گویی لحظهٔ عروج او را به ما نشان میدهد. خوب به این تصویر بنگرید، چون دانش آموختهی رشته نقاشیام، تابلوهای نقاشی با مضامین مذهبی زیادی تا کنون دیده ام، ، اما هیچکدام نتوانسته اند تاثیری عمیق با لطافتی آسمانی ای همچون این عکس را برمن بگذارند. ترکیب بندی عکس به گونه ای است که چشم را به سمت بالا هدایت میکند و چهره رزمنده به وضوح دیده میشود ، این در حالی است که در پس زمینه عکس، در انعکاس تصاویر به واسطه ی حرکت شاهد عدم وضوح هستیم ، تو گویی همه عوامل بصری در این تصویر جمع شده اند تا جلوه ای از حرکت از زمین به آسمان را محقق نمایند. انگار به سرعت از زمین فانی کنده می شود تا به کهکشان ستاره ها برسد. در عین حال گوشه ای از پوستر با کلمات "وظیفه انسانی" در بالای سر رزمنده تاثیر عکس را مضاعف می کند...به نظرم این عکس شاهکار است و به طور قطع عنایت حق شامل عکاس شده است.
✍🏻 سیدمسعود شجاعی طباطبایی
گرافیست و عکاس دفاع مقدس
#جنگ_به_روایت_تصویر
@sangareshohadababol
رزمندهای که ۲۴ ساعت در سرمای استخوان سوز و سنگری از برف ماند..!!
این عکس مربوط به عملیات والفجر ۷ منطقه حاج عمران در سال ۱۳۶۳ است. در این محل با وجود برف بیش از ۲متری، رزمندگان عملیات پیروزمندانهای انجام دادند. وقتی در کوهای پُر از برف راه میرفتم، چشمم به سنگری از برف افتاد که رزمندهای در آن آتش روشن کرده بود.
به او گفتم: «چطوری این همه سرما را تحمل میکنید؟» سرباز رزمنده گفت: «وظیفهمان را انجام میدهیم، کشته شویم یا زنده بمانیم باید به وظیفهمان عمل کنیم». این رزمنده در ادامه به شدت سرمای منطقه اشاره کرد و گفت: «۲۴ساعت در اینجا ماندن مثل یک سال زمستانِ تهران است»
▫️راوی و عکاس: اباصلت بیات
#برف
#زمستان
#جبهه_غرب
#قهرمان_وطن
#عملیات_والفجر۷
#جنگ_به_روایت_تصویر
💠 @bank_aks
@sangareshohadababol
نگاه به نگاهم که میشوی
هوای باغهای سیب از سرم میافتد
جاذبه قانون چشمهای تو بود ...
عکاس نوشت :
"خردادماه سال ۱۳۶۱ بود
که برای بچههای خط مقدم
یک وانت سیب آورده بودند.
چهرهٔخاص، کلاه گشاد، معصومیت نگاهِ
یکی از رزمنده های جـوان و حالتی که
دستهایش با گرفتن سیبها پیدا کرده
بود، من را تحت تأثیر قرار داد و
علاقهمند شدم که از او عکس بگیرم
این عکس مرا یاد پرتره های نقاشی
دوران کلاسیک میاندازد انگار کسی
به او گفته بود چگونه در مقابل دوربین
ژست بگیرد! گویا اینجا استودیوی عکاسی
است نه عملیات بیتالمقدس، آرام و راحت
به دوربین نگاه می کند و میتوانیم از عمق
چشمانش داستان های زیادی را بخوانیم.
عکاس : مجید دوختهچی زاده
#رزمنده
#سربازی_با_سیب
#عملیات_بیت_المقدس
#جنگ_به_روایت_تصویر
💠 @sangareshohadababol
به ایستگاه صلواتی خوش آمدید!
پیروزی رزمندگان اسلام «صلوات »
✍ عکاس نوشت :
در عملیات والفجرهشت بعداز اینکه بچهها
دلیرانه اروند را طی کردند و به خط دشمن
زدند،شهر فاو را تصرف کردند، که موقعیتی
بسیار مهم داشت و صدام تا مدتها امکان
دسترسی به آب های آزاد را نداشت.
اینهم یک عکس از ایستگاهصلواتی در فاو
که جای شما خـالی بساط چایی و هنـدوانه
بهراه بود. و من هـم به قصد روحیه بخشی
یک کاریکاتور سریع از چهرهصدام کشیدم و
هماین عکسرا در دریچه دوربینم ثبتکردم.
" سیدمسعود شجاعی طباطبایی"
#عملیات_والفجر_هشت
#جنگ_به_روایت_تصویر
🆔@sangareshohadababol
#بوی_عطر_گل_یاس
حوالی ظهر بود، گرما بیداد می کرد، دشمن که از ارتفاعات قلاویزان تارانده شده بود با تمام قوا سعی در باز پس گیری ارتفاعات داشت، نور آفتاب به سود آنها بود ، رزمنده ها که تمام شب مشغول عملیات بودند در این ساعات کمی خسته به نظر می آمدند.تدارکات نرسیده بود و بچه ها تشنه بودند.
در جاییکه فرمانده مقرر کرده بود ، خسته وتشنه کیسه های شن را پر می کردند تا از گزند ترکشهای توپ و خمپاره در امان باشند. سنگرها بدون سقف بود ، چون نه فرصتی برای این کار بود و نه خبری از تدارکات بود.
دوربینم را برداشتم و برای گرفتن عکس در مسیر خاکریز حرکت کردم.صدای سوت توپ و خمپاره باعث می شد دائم که خیز بروم ، بچه های رزمنده دیگربه خوبی با این صداها آشنا هستند . گوشها عادت میکند و میتوانی بفهمی که این صدای توپ از طرف خودیهاست یا دشمن تا بیجا خیز نروی!
نمی دانم برای چند دقیقه چه شد که عراقیها جهنمی به پا کردند و آنچنان آتشی روی ما ریختند که مدتی درازکش روی زمین ماندم و با اصابت هر خمپاره و توپی بالا و پایین می شدم . کمی آرامش که ایجاد شد بلند شدم تا اطرافم را بینم . در ابتدا دود حاصل از این همه انفجار و خاک باعث شد درست متوجه اوضاع نشوم ،گوش هایم تقریبا چیزی نمیشنید، به نظرم آمد که زمان از حرکت باز ایستاده و متوقف شده ، از موج انفجارها کمی گیج بودم.
دیدم بچه های زیادی به روی زمین افتاد ه اند ، در همین زمان نگاهم به صورت نوجوانی افتاد که صورتش از برخورد خمپاره به نزدیکیش سیاه شده بود و ترکشهای آن تمامی صورتش را گرفته بود . بی اختیار دوربینم را بالا آوردم و عکسی از او گرفتم. در حال حرکت بود و برای اینکه به زمین نیفتد از لبه های سنگرهای شنی کمک میگرفت. جلو رفتم ، صدای زمزمه اش را می شنیدم ، به آرامی می گفت :"آقا اومدم. حسین جان اومدم."
وقتی به او رسیدم دیگر رمقی برایش باقی نمانده بود و به زمین افتاد. او را به آرامی بغل کردم ،همچنان نجوا می کرد. با تمام وجود امدادگر را صدا زدم. صورتش را بوسیدم و به او گفتم :عزیزم ، فدات بشم ، چیزی نیست و نا امیدانه برگشتم و باز امدادگر را به یاری خواستم.
حالا اشک هایم با خونهای زلال او در هم آمیخته شده بود، دیگر نجوا نمی کرد و به آسمان چشم دوخته بود . امدادگر آمد ، اما..،.لحظه ای بعد گفت :"کاری از دستم بر نمی یاد ، شهید شده ، برادر زحمت می کشی ببریش معراج شهدا...!(معراج شهدا جایی بود که وقتی بچه ها شهید می شدند ، آنها را کنار هم می گذاشتند تا بچه های گردان تعاون آنها را به عقب منتقل کنند.)
در حالیکه تمام بدنم می لرزید او را بغل کردم ، انگار فرشتگان زیر پیکر پاکش را گرفته بودند. آنقدر سبک بود که به راحتی در بغلم جای گرفت و از زمین بلندش کردم. امدادگر با دست محل معراج شهدا را نشان داد .قبل از اینکه او را در کنار سایر شهدا بگذارم. صورتش را بارها و بارها بوییدم و بوسیدم ، به خدا بوی عطر گل یاس میداد...
✍🏻 راوی : عکاس دفاع مقدس
سید مسعود شجاعی طباطبایی
#جنگ_به_روایت_تصویر
#عملیات_کربلای_یک
@sangareshohadababol
🍒 گیلاس ، کمپوت پُرطرفدار ...
در سالهای دفاع مقدس ...
در گرمـای طاقت فـرسای جبهه های جنوب ،
کـمپوت میوه جات طرفداران بسیاری داشت
خصوصا ڪمپوت گیلاس ؛ به سبب بالا بودن
طالبانِ ڪمپـوت گیــلاس و ڪم بـودن آن در
محموله های ارسالی ، معمولا در هنگام توزیع،
به نفرات آخر کمپوت سیب و گلابی میرسید.
در چنین مواقعی و در فضایی خیلی دوستانه
کِش رفتن کمپوت گیلاس از بچه های دیگر یا
مبادلهٔ یک کمپوت گیلاس در ازای چند کمپوت
سیب یا گلابی بالا میگرفتو خلاصه رزمندهها
بازار بورس کمپوت تشکیل میدادند و صفایی
میکردند. گاهی نیروهای یک دسته یا گروهان،
ڪمپوت های سیب و گلابی خـود را روی هـم
می گذاشتند و با تعداد کمتری کمپوت گـیلاس
همرزمان دیگر معاوضه میکردند و کمپوتهای
گیلاس را در ظرفهای کوچکتر تقسیم کرده و
بین هم توزیع می کردند.
در عکسی که می بینید ...
رزمنده ای با ظاهر شیطنت آلود ،
شش عدد کمپوت گیلاس در دست دارد
که معلوم نیست در بازار بورس کمپوت،
باچند کمپوت سیب و گلابی معاوضه کرده است.
یاد آن روزهای خوب بخیر ....
#رزمنده
#زندگی_در_جنگ
#جنگ_به_روایت_تصویر
💠 @sangareshohadababol
#جنگ_به_روایت_تصویر
✍ عکاس نوشت :
گاهی اوقات که در میان عکسهای جنگم پرسه میزنم، به چیزهای جدیدی بر میخورم که حیرتم را بر میانگیزد. اتفاقاتی که با گذشت زمان برایم شگفتانگیز و یا قابل درک نیستند....
در چله تابستانِ مهران، زیر آفتاب سوزان، که هنوز بعداز سیو چند سال، گرمای شدید آن از داخل عکس صورتم را میسوزاند، آنها به راحتی روی سینهٔ خاکریز دراز می کشیدند و خستگی شبِ گذشته را در چند دقیقه به در می کردند. بدون هیچ انتظار و غرزدنی شب را به روز و روز را شب میکردند....!
آنها آقازاده نبودند، بزرگزاده بودند،
آدمهای عجیب و غریبی که عکسهای من،
حقیقتِ آنها را کاهش داده است...
مرداد ماه ۱۳۶۱
ایلام، غرب موسیان
عکاس: بهرام محمدیفرد
#قهرمانان_وطن
💠 @bank_aks
@sangareshohadababol