سرباز شو
3⃣6⃣قسمت شصت و سوم ❣ نزدیک غروب بود که زنگ خانه را زد ، با شوق آیفون را زدم و دم در منتظرش شدم ، لن
4⃣6⃣قسمت شصت و چهارم ❣
این طور مواقع حمید نقش میانجی را بازی می کرد، شروع می کرد به صحبت:« آروم باش خانم ، آخه این بچه ها این طوری با نشاط بازی کنن خوبه یا خدا ناکرده مریض باشن و توی خونه افتاده باشن؟ این طوری پر جنب و جوش باشن خوبه یا برن سراغ بازی های کامپیوتری و موبایل؟ فردا بچه های ما هم بخوان بازی کنن همین حرف رو می زنی ؟» با حرف هایش آرومم می کرد، کم کم دستم آمده بود که بهترین ساعت مطالعه و درس خواندن نیمه شب است ، موقع امتحانات ساعت دوازده شب به بعد شروع می کردم به درس خواندن ، چون این ساعت ها از سر و صدای داخل کوچه خبری نبود .
با همین روش توانستم برای اولین امتحانم کتاب ۴۰۰ صفحه ای را مرور کنم ، بعد از امتحان خوشحال از اینکه توانستم به اکثر سوالات جواب درست بدهم راهی خانه شدم ، وقتی به خانه رسیدم متوجه شدم کل اتاق ها و آشپزخانه را دود گرفته است ، گفتم حتما حمید اسپند دود کرده، ولی این دود خیلی بیشتر از یک اسپند دود کردن بود ! با رفتن به آشپزخانه شصتم خبر دار شد که حمید دسته گل به آب داده است ، دیدم بله! گوشه فرش آشپزخانه سوخته است ، پرسیدم :« حمید این دود برای چیه ؟ گوشه فرش آشپزخانه چرا سوخته ؟»، جواب داد:« دوست داشتم تا قبل از این که تو بیای اسپند دود کنم ، ولی یهو اسپند دونی از دستم روی فرش افتاد و گوشه فرش سوخت».
دعوا کردن هایم بیشتر حالت شوخی و خنده داشت ، گفتم :« چشمم روشن ، تو جهازم رو ناقص کردی ، باید جفت همین فرش رو بخری » ، سوختن فرش به کنار ، تا دو روز حوله به دست این دود را از پنجره ها بیرون می دادم ، هر کس می آمد خانه ما فکر می کرد کل خانه آتش گرفته است!
ایام محرم با اینکه هوا تقریبا سرد شده بود با موتور شب ها می رفتیم هیئت خودمان ، شب تاسوعا به شدت هوا سرد شده بود ، ولی با این حال باز هم با موتور راهی شدیم، حمید به شوخی گفت :« الان کسی رو با لانچیکو بزنن از خونه در نمیاد ، اون وقت ما با موتور داریم میریم هیئت »، دستش را گذاشت روی زانوی من گفت :« فرزانه پاهات یخ زده؟ غصه نخور خودم برات ماشین میگیرم دیگه اذیت نشی»، دستم را گذاشتم داخل جیب های کاپشن حمید ، حمید هم یک دستش را گذاشت روی دست من ، کنار سرما و سوز شبانه هوای پاییزی قزوین تنها چیزی که دلم را گرم می کرد محبت دست های همیشه مهربان حمید بود .
آن شب هم مثل همه شب های دیگری که به هیئت می رفتیم خیلی سینه زده بود ، میان دار هیئت خیمه العباس بود ، به حدی سینه می زد که احساس می کردم جسم حمید توان این همه سینه زنی را ندارد ، وقتی از هیئت بیرون آمد صدایش گرفته بود و چشم هایش سرخ شده بود ، با همان صدای گرفته اولین جمله ای که گفت همین بود :« قبول باشه »، خیلی هم سعی می کرد مستقیم به چشم های من نگاه نکند که من متوجه سرخی چشم هایش نشوم ، اهل مداحی شور وبالا پایین پریدن نبود، ولی حسابی سینه میزد ، بیشتر مداحی های آقای مطیعی را دوست داشت ، حتی وقتی هیئتشان کلاس مداحی برای نوجوان ها گذاشته بود به مربی سفارش کرده بود :« به اینها شور یاد نده ، روضه خوندن یاد بده که بتونن وسط جلسه اشک بگیرن».
شب حضرت عباس (س) یک شب ویژه برای حمید بود ، موقع برگشت سوار موتور که شدیم گفت :« دوست دارم مثل آقای حضرت ابوالفضل (س) مداح حرم بشم و دست و پاهام فدایی حضرت زینب (س) بشه».وقتی این همه سینه زدن و تغییر حالت چهره حمید را دیدم گفتم :« حمید کمتر سینه بزن ، یا حداقل آروم تر سینه بزن ، لازم نیست این همه خودت رو اذیت کنی »، جوابش برایم جالب بود ، گفت :« فرزانه این سینه به خاطر همین سینه زدن هیچ وقت نمی سوزه، چه این دنیا چه اون دنیا » ، بارها این جمله را در مورد سینه زدن هایش تکرار کرد ، بعد ها من متوجه راز این حرف حمید شدم!
از یک زمانی به بعد از پیامک دادن خوشم نمی آمد ، دوست داشتم با خط خودم برایش بنویسم ، یادداشت های کوچک می نوشتم ، چون معمولا حمید زود تر از من از خانه بیرون می رفت و زود تر از من به خانه بر می گشت ، هر کاغذی که دم دستم می رسید برایش یاداشت می نوشتم ، می گفتم تا چه ساعتی کلاس دارم ، ناهار را چجوری گرم کند، مراقب خودش باشد، ابراز علاقه یا حتی یک سلام خالی ! ، هر روز یک چیزی می نوشتم و می گذاشتم روی اوپن یا کنار اینه ، خیلی خوشش می امد، می گفت نوشته هایت هر چه کوتاه است اما تمام خستگی را از تنم بیرون می برد، به من می گفت یک روز با این نوشته ها غافلگیرت می کنم!🍂
سرباز شو
4⃣6⃣قسمت شصت و چهارم ❣ این طور مواقع حمید نقش میانجی را بازی می کرد، شروع می کرد به صحبت:« آروم باش
5⃣6⃣قسمت شصت و پنجم❣
برای شرکت در دوره یک روزه باید به تهران می رفتم، برای ناهار حمید لوبیا پلو درست کردم و بعد در یاداشتی برایش نوشتم :« حمید عزیزم سلام ، امروز میرم تهران برای غروب بر می گردم ، وقتی داری غذا رو گرم میکنی مراقب خودت باش ، سلام منو حسابی به خودت برسون !».
یاداشت را روی در یخچال چسباندم و از خانه بیرون زدم ، دوره زود تر از زمان بندی اعلام شده تمام شد ، ساعت حوالی شش بود که داخل کوچه بودم ، بچه ها داخل کوچه فوتبال بازی میکردند ، پیرمرد مسن همسایه هم مثل همیشه صندلی گذاشته بود و جلوی در نشسته بود، از کنارش که می خواستم رد بشوم یاد حرف حمید افتادم و با او سلام و احوال پرسی کردم ، پیش خودم گفتم حتما الان حمید. خوابیده برای همین زنگ در را نزدم ، کلید انداختم و آمدم بالا ، در را که باز کردم عینهو دودکش کارخانه دود بود که زد توی صورتم ، داشتم خفه می شدم ، چشم چشم را نمیدید ، چون پاییز بود هوا زود تاریک می شد ، تنها چیزی که می دیدم نور کامپیوتر داخل اتاق بود .
وقتی داخل اتاق شدم حمید را دیدم که بی هوا پشت کامپیوتر نشسته بود ، من را که دید سرش را بلند کرد و تازه متوجه این همه دود شد ، گفتم:« حمید اینجا چه خبره؟ حواست کجاست اقا؟ این دود برای چیه ؟ غذا خوردی ؟»، گفت:« نه غذا نخوردم »، بعد یکهو با گفتن اینکه « وای غذا سوخت » دوید سمت آشپزخانه ، از ساعت دو و نیم که حمید آمده بود اجاق گاز را روشن کرده بود تا غذا گرم بشود ، بعد رفته بود سر کامپیوتر و پروژه دانشگاهش ، آن قدر غرق کار شده بود که فراموش کرده بود اجاق گاز را روشن کرده است ، غذا که جزغاله شده بود هیچ! قابلمه هم سوخته بود ، شانس آورده بودیم خانه آتش نگرفته بود ، می دانستم چون غذا لوبیا پلو بود فراموش کرده ، وگرنه اگر فسنجان بود مهلت نمی داد غذا گرم بشود ، همان جا سر اجاق گاز می خورد!
پاییز سال ۹۳ هر دو دانشگاه می رفتیم ، معمولا عصر ها حمید پشت کامپیوتر می نشست و دنبال مقاله و تحقیق و کار های دانشگاهش بود ، نیم ساعتی بود که حمید پشت سیستم نشسته بود ، داخل اتاق رفتم و کمی اذیتش کردم ، نیم ساعت بعد دوباره رفتم داخل اتاق و این بار چشم هایش را بستم ، گفتم :« کافیه حمید ، بیا بیا بشین پیش من ، این طوری ادامه بدی خسته میشی»، می خواستم با شوخی و خنده درس خواندن را برایش آسان کنم .
من هم که پشت کامپیوتر می نشستم همین ماجرا تکرار می شد ، حمید هر نیم ساعت از داخل پذیرایی صدایم می کرد :« عزیزم بیا میوه بخوریم ، دلم برات تنگ شده !» ، کمی که معطل می کردم می آمد کامپیوتر را خاموش می کرد ، دنبالش می کردم می رفت داخل راهرو و قایم می شد ،می گفت :« خب من چه کار کنم ؟ هر چی صدات می کنم میگم دلم تنگ شده نمیای!».
حمید ترم های آخر رشته حسابداری مالی بود ، درس های هم را تقریبا حفظ بودیم ، حمید به کتاب ها و درس های من علاقه داشت و گاهی از اوقات جزوات من را مطالعه می کرد ، من هم در درس ریاضی سر رشته داشتم ، گاهی از اوقات معادلات امتحانی را حل می کرد و به من نشان می داد تا آن ها را با هم چک کنیم.
موضوع پروژه پایان ترمش در خصوص :« نقش خصوصی سازی در حسابرسی های مالی »بود، بعضی از هم دانشگاهی هایش با دادن مبالغی پروژه های آماده را کپی برداری می کردند ، نمره ای می گرفتند و تمام می شد ، ولی حمید روی تک تک صفحات پروژه اش تحقیق و جستجو کرد .
چون دوره پایان نامه نویسی را گذرانده بودم تا جایی که می توانستم به او کمک کردم ، بین خودمان تقسیم کار کرده بودیم ، کار های میدانی و تحقیق و پرسش نامه ها با حمید و کار تایپ و دسته بندی و مرتب کردن موضوعات با من بود ، بعد از تلاش شبانه روزی وقتی کار تمام شد ماحصل کار را به استاد خودمان نشان دادم ، اشکالات کار را گرفتیم ،حمید پروژه را با نمره بیست دفاع کرد ، نمره ای که واقعا حقیقی بود .
فردای روزی که حمید از پروژه اش دفاع کرد هر دوی ما سرما خورده بودیم ، آب ریزش بینی و سرفه عجیبی یقه ما را گرفته بود ، دکتر برایمان نسخه پیچید ، دارو ها را که گرفتیم سوار تاکسی شدیم که به خانه برویم ، راننده نوار روضه گذاشته بود ، ما هم که حالمان خوب نبود ، دائم یا سرفه می کردیم یا بینی خودمان را بالا می کشیدیم ، راننده فکر کرده بود با صدای روضه ای که پخش می شود گریه می کنیم🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکالی
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
•@sarbaz_sho 🦋
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
YEKNET.IR - zamine - hafteghi 13 ordibehesht - javad moghaddam.mp3
10.71M
خاطرات اربعین با این مداحی برات زنده میشن👌
🍃تا حالا شده اربعین قسمتت
🍃تا حالا خوابیدی توی موکبا
#مداحی
#کربلا
#دلتنگ_کربلا
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
•@sarbaz_sho 🦋
┗━━🌺🍃━━━━━━━┛
هَمہعآلَمشُدهڪنعان زِفِراقِرُخِدوست
یوسفِگُمشُدهیِایـن هَمہیَعقوبڪُجاست؟
‹ #امام_زمان🤍›
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#کلیپ_مهدوی
🔸از الان به سمت امام زمان حرکت کنیم...
👌کوتاه و شنیدنی
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
1_1753707373.mp3
2.62M
🔊مجموعه صوتی
#شناختامامزمان
👤استاد حسن محمودی
📝قسمت دوم
🔖رجعت در زمان ظهور و راهکارهای آن
👌کوتاه و شنیدنی
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-اگه بودی دلی خسته نبود
-اگه بودی دری بسته نبود♥️
#اللهمعجللولیڪالفرج
#امام_زمان
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شما حجابتونو چند میفروشید؟!
➕اگه بهت پول بدم حجابت رو کنار میذاری؟!
#حجاب
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حجاب و حیا و غیرت😍
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
سرباز شو
5⃣6⃣قسمت شصت و پنجم❣ برای شرکت در دوره یک روزه باید به تهران می رفتم، برای ناهار حمید لوبیا پلو درس
6⃣6⃣قسمت شصت و شش ❣
سر کوچه که رسیدیم حمید دست کرد توی جیبش تا کرایه بدهد ، راننده گفت:« آ سید ! مشخصه شما و حاج خانم حسابی اهل روضه هستین ، کرایه نمیخواد بدین ، فقط ما رو دعا کنین»، حتی توقف نکرد که ما حرفی بزنیم ، بعد هم گازش را گرفت و رفت ، من و حمید نشستیم کنار جدول نیم ساعتی خندیدیم ، نمی توانستیم جلوی خنده خودمان را بگیریم ، حمید به شوخی می گفت :« عه حاج خانم کمتر گریه کن !»، تا این را می گفت یاد حرف راننده می افتادیم می زدیم زیر خنده ، رفتار و ظاهر حمید طوری بود که خیلی ها مثل این راننده فکر می کردند طلبه است ، یا « آ سید » صدایش می کردند ، البته حمید همیشه به من می گفت من سیدم، چون از طرف مادربزرگ پدری نسب حمید به سادات می رسید.
سه چهار ماه آخر سال ۹۳ برادرزاده های حمید یکی یکی به دنیا امدند، کوثر دختر حسن آقا برادر بزرگ تر حمید هشتم آذر، نرگس دختر سعید آقا برادر دوقلوی حمید بیست و دوم آذر درست شب اربعین و محمد رضا پسر حسین آقا هم هفتم اسفند به دنیا آمدند.
وقتی دور هم جمع می شدیم صدای بچه ها قطع نمیشد ، حال و هوای جالبی بود ، تا یکی ساکت می شد ان یکی شروع می کرد به گریه کردن ، حمید تا آن موقع حرفی از بچه دار شدن نمی زد ، اما با به دنیا آمدن این برادرزاده ها خیلی علاقه مند شده بود که ما هم بچه دار شویم ، این شوق حمید به بچه دار شدن من را خیلی امیدوار می کرد ، حس می کردم زندگی ما شبیه یک نهال نو پاست که می خواهد شاخ و برگ بدهد و ما سال های سال کنار هم زندگی خواهیم کرد .
یک روز بعد از تولد نرگس ، حمید برای یک ماموریت پانزده روزه سمت لوشان رفت ، معمولا از ماموریت هایش زیاد نمی پرسیدم ، مگر اطلاعات کلی که با زیرکی چند تا سوال می پرسیدم تا اوضاع چند روزی که ماموریت بود دستم بیاید ، شده با شوخی و خنده از حمید اطلاعات جمع می کردم ، به شدت قلقلکی بود ، بی اندازه ! این بار هم که از لوشان برگشته بود با قلقلک سراغش رفتم ، قلقلک می دادم و سوال می پرسیدم ، گفتم :« حمید تو دست داعش بیفتی کافیه بفهمن قلقلکی هستی ، همه چی رو دقیقه اول لو میدی!»
7⃣6⃣قسمت شصت و هفتم❣
البته حمید هم زرنگی کرد، وقتی با قلقلک دادن از او پرسیدم :« فرمانده سپاه کیه ؟» ، گفت :« تقی مرادی !» گفتم :« فرمانده اطلاعات کیه ؟» ، گفت :« تقی مرادی !» هر سوالی می پرسیدم اسم پدرم را می گفت ، با خنده گفتم :« دست پدرم درد نکنه با این داماد گرفتنش، تو باید اسم پدر زنت رو آخرین نفر لو بدی نه اولین نفر!» حمید هم خندید و گفت :« تا صبح قلقلک بدی من فقط همین یه اسم رو بلدم !»
بعضی اوقات هم خودش از آموزش هایی که دیده یا نکاتی که در آن ماموریت یاد گرفته بود صحبت می کرد ، دوره لوشان بهشان گفته بودند: «اگر گاوی رو دیدین که به سمتی میره بدونین اونجا چیز مشکوکیه، چون گاو ذاتا حیوان کنجکاویه و هر طرف که حرکت میکنه اون سمت لابد چیز خاصیه، برعکس گاو گوسفند ها هستن ،هر وقت گوسفند از جایی دور بشه باید به اونجا شک کرد ،چون گوسفند ذاتاً حیوان ترسوییه و با کوچکترین صدایی که بشنوه یا چیزی که ببینه از اونجا دور میشه».
بعد از کلی احوالپرسی عکس هایی که طی ماموریت لوشان انداخته بود را نشان داد ،این اولین باری بود که میدیدم حمید اینهمه عکس در مدل های مختلف مخصوصاً با بادگیر آبی انداخته است، داخل عکس ها چسب اتو کلاوی که بعد از مسابقه کاراته به انگشت پایش بسته بودم مشخص بود،غرق تماشای عکس ها بودم که با حرف حمید دیگر نتوانستم باقی عکس ها را ببینم ،به من گفت: «این عکس ها رو برای شهادتم گرفتم ،حالا که داری نگاهشون می کنی ببین کدوم خوبه بنر بشه؟»
دلم هری ریخت ،لحن صحبت هایش نه جدی بود نه شوخی ،همین میانه صحبت کردن من را اذیت میکرد ،نمی دانستم جوابش را چه بدهم، از دوره نامزدی هربار که عکسهای گالری موبایلش را نگاه میکردم از من میپرسید کدام عکس برای شهادتم خوب است ،زیاد جدی نمی گرفتم ، هربار با شوخی بحث را عوض میکردم، ولی این بار حسابی جا خوردم و دلم لرزید.
دوست نداشتم این موضوع را ادامه بدهد، چیزی به ذهنم نمیرسید ، پرسیدم: « پات بهتر شده، آب و هوا چطور بود ؟ سوغاتی چیزی نگرفتی؟»، کمی سکوت کرد و بعد با لبخند گفت: « آنقدر آنجا دویدیم که پام خوب خوب شده ، تا من برم به مادرم سر بزنم تو از بین عکس ها یکی رو انتخاب کن ببینم سلیقه همسر شهید چه شکلیه!».
وقتی برای دیدن عمه رفت با پدرم تماس گرفتم و گفتم:« بابا جون ، حمید تازه از ماموریت برگشته خسته است، امروز باشگاه نمیاد ، خودتون زحمت تمرین شاگردا رو بکشید»، این حساسیت من روی حمید شهره عام و خاص شده بود ، همه دستشان آمده بود ، پدرم از پشت گوشی خندید و گفت: « حمید خواهر زاده منه، اون موقعی که من اسمش رو انتخاب کردم تو هنوز به دنیا نیومده بودی، ولی الان انگار تو بیشتر هواشو داری ! کاسه داغتر از آش شدی دختر!».🍂
سرباز شو
6⃣6⃣قسمت شصت و شش ❣ سر کوچه که رسیدیم حمید دست کرد توی جیبش تا کرایه بدهد ، راننده گفت:« آ سید ! مش
8⃣6⃣قسمت شصت و هشتم❣
خداحافظی که کردم دوباره رفتم سراغ عکس ها ، باهر عکس کلی گریه کردم ، اولین باری بود که حمید را این شکلی می دیدم ، نور خاصی که من را خیلی می ترساند ، همان نوری که رفقای پاسدار و هم هیئتی به شوخی می گفتند: « حمید نور بالا میزنی ، پارچه بنداز روی صورتت!»،آنقدر این حالات در چهره حمید موج می زد که زیر عکس هایش می نوشتند « شهید حمید سیاهکالی» یا به خاطر شباهتی که چشمهای با حیایش به شهید «محمد ابراهیم همت» داشت او را «حمید همت» صدا می کردند،یکی از دوستانم که حمید را می شناخت همیشه به من میگفت: «نمیدونم چه موقعی،ولی مطمئنم شوهر تو شهید میشه،اگه شهید نشه من به عدالت خدا شک می کنم!»،خودش هم که عاشق این کارها بود،ولی من میگفتم خیلی زود است،خیلی زود است حتی بخواهی حرفش را بزنیم.
بعد از ماموریت لوشان کم کم زمزمههای رفتن سوریه و عراقش شروع شد ،می گفت :« من یا باید برم عراق یا برم سوریه،اینجا موندنی نیستم»، بعد از هفت سال عضویت قراردادی تازه در سپاه نیروی رسمی شده بود،در جواب این حرف ها فقط به زبان پاسخ مثبت می دادم که خیالش راحت باشد،ولی ته دلم نمیتوانستم قبول کنم،ما تازه داشتیم به هم عادت میکردیم،تازه همدیگر را پیدا کرده بودیم.
حمید کنار بخاری سخت مشغول مطالعه کتاب «علل الشرایع» شیخ صدوق بود،کتابی که مدتها به دنبالش بود تا اینکه من پیدایش کردم و به عنوان هدیه برایش خریدم،در حالی که داشتم میوه های پوست کنده را توی بشقاب آماده می کردم زیر چشمی نگاهم به حمید بود،هر صفحه ای که میخواند دستش را زیر محاسنش میبرد و چند دقیقه ای به فکر فرو می رفت،طول زمستان از بخاری جدا نمیشد،به شدت سرمایی بود،کافی بود کمی هوا سرد شود خیلی زود سرما میخورد،هر وقت از سرکار می آمد دست هایش را مستقیم می گذاشت روی بخاری،گاهی وقتها که از بیرون میومد از شدت سرما زدگی یک راست روی بخاری می نشست! می گفتم:«حمید یک روز سر همین کار که می نشینی روی بخاری،لوله بخاری در میاد،متوجه نمیشیم،شب خدایی ناکرده خفه میشیم»،حمید میگفت: «چشم خانوم،رعایت می کنم،ولی بدون عمر دست خداست».
9⃣6⃣قسمت شصت و نهم ❣
میوه های پوست کنده را کنار دستش گذاشتم،نگاهش را از کتاب گرفت و گفت: «اینطوری قبول نیست فرزانه،تو همیشه زحمت میکشی میوه ها رو به این قشنگی آماده می کنی دلم نمیاد تنهایی بخورم،برو روی مبل بشین الان میام با هم بخوریم». تازه مشغول خوردن میوه ها شده بودیم که گوشی حمید زنگ خورد،تا گوشی را جواب داد گفت: «سلام،متاهل تمیز!»،فهمیدم آقا بهرام رفیق صمیمی حمید که تازه نامزد کرده پشت خط است،از تکیه کلام حمید خندهام گرفت،با رفیقاش ندار بود، اوایل من خیلی تعجب میکردم،می گفت :« این ها رفقای صمیمی من هستن ، اونهایی که نامزد میکنند رو اینطوری صدا می کند که بقیه هم زودتر به فکر ازدواج باشن»، کافی بود یکی از دوستانش نامزد کرده باشد، آن وقت حسابی آنها را تحویل می گرفت.
از وقتی که آقا بهرام نامزد کرد ارتباط خانوادگی ما شروع شد ، کل نامزدی این خانواده با ما گذشت،به گردش و تفریح میرفتیم ، مسافرت های یک روزه یا حتی چند ساعته ، مجتمع تفریحی طلاییه سمت باراجین زیاد میرفتیم و قایق سوار می شدیم یا غذا میپختیم و آنجا می بردیم.
آقا بهرام پیشنهاد داد جمعه دور هم باشیم،حمید گفت جوجه بگیریم برویم سنبل آباد،روز جمعه بساط جوجه را برداشتیم،کلید منزل پدری حمید در سنبل آباد را گرفتیم و راه افتادیم،زمستان ها الموت معمولاً هوا برفی و به شدت سرد است،وقتی رسیدیم برای گرم کردن اتاق ها چراغ نفتی روشن کردیم،خیلی وقت بود کسی آنجا نرفته بود انگار همه چیز یخ زده بود،آدم ایستاده قندیل می بست،حمید و آقا بهرام داخل حیاط آتش روشن کرده بودند تا بساط جوجه راه بیندازند،من و خانوم آقا بهرام داخل اتاق زیر پتو کنار چراغ می لرزیدیم،از بس شعله چراغ را زیاد کرده بودیم دود می کرد،به حدی سردمان شده بود که اصلاً متوجه نشدیم که همه اتاق را دود گرفته است،وقتی حمید داخل اتاق آمد با دلهره گفت: « شما دارین چه کار می کنین،الان خفه میشین!»، توی چشم ها و بینی ما پر از دوده شده بود،تا چند روز بوی دود می دادیم.
وقتی ناهار را خوردیم از آنجا بیرون زدیم،احساس میکردم اگر راه برویم بهتر از این است که یک جا بنشینیم. داخل حیاط یک سگ نگهبان بود که مدام نگاهش سمت ما بود،من و خانم آقا بهرام به شدت از سگ می ترسیدیم،تا یک قدم سمت ما می آمد از ترس به سمت دیگر حیاط میرفتیم،حمید و آقا بهرام دلشون رو گرفته بودند و می خندیدند،کار ما هم شده بود فرار کردن! بعد از ناهار،حمید باقی مانده غذا ها را برای این که اسراف نشود به سگهاداد.🍂
#رفیق_شهیدم
#حمید_سیاهکلی
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
همیشهآدمباچیزاییکهخیلی
دوستدارهامتحانمیشه...💔
#حسیــنعزیزدلم
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
اربابم
آرزوها؎زیاد؎در
دلَـمـدارمـ
ولۍدیدنڪربُبلایٺ
ازهمهواجبتراسٺ..💔
#کربلا
#امامحسین♥️
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تماس امام حسین علیه السلام با شما 🥰 آیا پاسخ میدهید
•⛓↻@sarbaz_sho•͜•↷🦋